آيتاللّه علي صفايي در سال 1330 ه . ش (1370 ق) در بيت علم و تقوا و در مهد دانش، در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. پدرش حضرت آيتاللّه آقاي حاج شيخ عباس صفايي حائري (ره) از افاضل علماي زمان خود به شمار ميرفت. پدر بزرگش مرحوم آيتاللّه العظمي آقاي حاج شيخ محمد علي صفايي حائري قمي (ره) ، از فحول علماي نجف و از شاگردان آيات عظام: آخوند ملا محمد کاظم خراساني؛، صاحب کفاية الاصول؛ و آقا سيد کاظم يزدي؛، صاحب عروه بود که به دعوت مرحوم آيتاللّه حائري يزدي، بنيانگذار حوزه علميه قم، از نجف به قم هجرت نمود و عهدهدار تدريس و تربيت طلاب شد.
آقاي صفايي پس از اتمام تحصيلات ابتدايي، به فراگيري علوم اسلامي پرداخت.
وي ادبيات و بخشي از سطح را نزد مرحوم حاج شيخ نصرت ميانجي و آيتاللّه جليلي آموخت. شرح لمعه را نزد شهيد محراب، مرحوم آيتاللّه مدني و آيتاللّه ميرزا ابوالفضل موسوي تبريزي و آيتاللّه موسوي اردبيلي، کتاب رسائل را نزد حضرت آيتاللّه آقاي حاج سيد مهدي روحاني و مکاسب و کفايه را نزد آيتاللّه ستوده (ره) ، آيتاللّه ميرزا حسين نوري و آيتاللّه فاضل لنکراني فرا گرفت.
مرحوم صفايي از استعدادي فوق العاده و هوشي سرشار برخوردار بود؛ به همين جهت در مدتي کوتاه توانست مدارج ترقي را پيموده، دروس سطح را با فراست و دقت پشت سر گذاشته و به درس خارج فقه و اصول راه پيدا کند. اساتيد او در درس خارج فقه و اصول، حضرات آيات عظام آقايان: مرحوم محقق داماد؛ و حاج آقا مرتضي حائري؛ و مرحوم پدرش آيتاللّه حاج شيخ عباس صفايي حائري بودند.
عمدهترين استاد او در اين مقطع، مرحوم پدرش بود. وي مراحل عالي فقه و اصول را با کنجکاوي و ذکاوت خاص خود در محضر پدر طي نمود، تا آن جا که به حلقه مباحثات علمي ايشان راه پيدا کرد. شوق زايد الوصف او در فراگيري علوم و عشق و علاقهاش به راهي که انتخاب کرده بود، از عواملي بودند که لحظهاي او را آرام نگذاشتند و هيچ مانعي باعث نشد که او از فراگيري دانش و معرفت غافل شود. او لياقت خود را در درک عميق و صحيح مباني فقه و اصول به همگان نشان داد و به عنوان يکي از اساتيد صاحب نام و طراز اوّل حوزه علميه، درخشيد و در عنفوان جواني به مقام شامخ اجتهاد نايل آمد. مرحوم صفايي اين راه را نه از روي احساس و غريزه و نه به عنوان يک شغل برگزيده بود، بلکه انديشهاي عميق و فکري بلند در اين انتخاب، محرک او بود. روش و منش پدرش که عالمي وارسته و عاشقي راه رفته بود، بزرگترين الگوي او بود.
چهره بشاش او، نگاه با نفوذش، لبخند معنادارش و سخنان آرامبخش و دلنشيناش لحظهاي از ياد نميرود.
لحظه لحظه زندگي او درس بود و خاطره. خيلي کم اتفاق ميافتاد که او را با اخم و عصبانيت مشاهده کني، مگر اين که امر مهمي او را به اين کار وادار کرده باشد.
در سختيها بسيار شکيبا و خويشتندار بود و براي همه در اين ميدان بهترين اسوه و الگو بود. سيره عملي او چون ديگر ويژگي هايش اين امر را ثابت کرده بود و هميشه همه را توصيه ميکرد که با پاي صبر و شکر، فردِ پيروز ميدان باشند.
پا به پاي هر نو واردي که گام به ميدان معارف ميگذاشت و به حوزه علميه قم ميآمد و از او کمک ميطلبيد، حرکت ميکرد و چونان هم مباحثهاي، ابتداييترين درسها را با او مرور ميکرد. در همان حال تجربه ديدهها را - که ساليان دراز درس خارج را تجربه کرده، حرفها را شنيده، قولها را تتبع کرده و مباني را شناخته بودند. - به نقد ميکشيد؛ آن گونه که آدم فکر ميکرد آموخته هايش را پيش او کسب کرده است؛ و زماني که با همه توان پس از مطالعه و تحقيق به جنگ او ميرفتي تا با او پنجه نرم کني، تازه درمييافتي که در آغاز راه هستي!!
در بين جمع، برخوردهايش به گونهاي بود که به همه زواياي مجلس توجه داشت. محرومترها در نزد او محبوبتر بودند و ناتوانها در کنارش خود را تواناتر احساس ميکردند. در ديد و بازديدها، رفت و آمدها و همنشينيها، کمبودها و خلأها را شناسايي و به موقع به تکميل آنها ميپرداخت.
هيچ گاه اتفاق نيفتاد که براي اذان صبح خواب باشد. يک ساعت به اذان صبح صداي پايش، وضويش، طنين آواي اذانش و بعد تلاوت نماز و قرآنش، گوش جان را نوازش ميداد.
دعا خواندن و قرآن خواندنش مثال زدني بود. مثل مرحوم پدرش در دعا و مضامين عالي آنها به دنبال سند و وثاقت راوي نبود؛ او ميگفت:
«با شميم جان ميشود کلام معصوم را استشمام کرد.»
وقتي مشغول راز و نياز ميشد، وجودش يکپارچه آتش گداخته بود.
در همه ساعات درب خانه ايشان به روي مراجعان باز بود. مثلاً ميگفت:
«شبي در ساعت 2 - 3 تازه خوابم برده بود که کسي در زد و گفت: به دلم افتاده که برايم سوره قدر را تفسير کني.»
گاهي از اوقات به کسي احترام ميگذاشت که نه سرو وضع و حرف زدنش و نه فهمش اين احترام را نميطلبيد ولي بعداً اگر دقت ميکردي، ميديدي همان فرد به اندازهاي که ميفهميد بسيار خوب عمل ميکرد و او را که در جمع شايد هيچ حرمتي نداشت، بسيار بيشتر از فضلاي جمع احترام ميگذاشت.
يک خصوصيت ايشان متضرّع بودن دائمي ايشان بود. بزرگترين آدمها در نظرشان کوچک بودند وقتي به حدود عمل نميکردند و کوچکترين آدمها در چشمش بزرگ بود. سيره عملي و ساده زيستي او زبانزد خاص و عام بود، به گونهاي که در بحرانهاي مختلف و موقعيتهاي گوناگون از روش و منش خود عدول نکرد و در اين راه ثابت قدم بود.
استاد صفايي از نادر افرادي بود که دلي دريايي داشت و سينهاي صحرايي، تواضع را با صلابت و مهابت را با محبّت و رفاقت را با قاطعيت عجين کرده بود. عرفان و برهان، تار و پود جانش بود. خلق را براي خالق و خدمت را براي رشد ديگران ميخواست، اشک و خشم را با هم داشت و خانهاش حجره جويندگان علم و تشنگان معرفت بود و غمخوار دردمندان و گرهگشاي مادي ديگران؛ هر کس مشکلي داشت، او را مشکل گشا ميدانست و کثير السفر بود. تشنگان علم و معني را حتي در سفرها سيراب مينمود. از مصاديق «طبيب دوّار بطبه» بود، اهل ورزش و شنا بود. در سير صحرا و دشت و طبيعت لذت عرفاني ميبرد و همه چيز را آينه آيههاي حق ميديد. عالم را جلوه دوست ميدانست و خلق را محبوب خالق و لذا اين شعر را به کرّات ميخواند:
جداً جهان و خلق را جلوه خالق ميدانست و حبّ مخلوق خدا را حبّ خدا ميشمرد. در همنشيني و مصاحبت بسيار خوش محضر و متواضع بود. از تعيّن و تشخّص شديداً پرهيز داشت. با سپيده صبح رفاقت طولاني داشت و صداي نرم اذان صبح و نماز و مناجات و قرائت قرآنش دل و جان را نوازش ميبخشيد.
به دعا عشق ميورزيد و در راز و نياز تمام وجودش عشق ميشد. هر گاه دوستي را دلتنگ مييافت، او را ضيافت ميکرد و اميد و طراوت را به او هديه مينمود.
در محضرش از خاطرات تلخ و شيرين خود و بزرگان و پدر مرحومش، به حاضرين در جلسه، درس و پند و نکتهها ميآموخت.
ابري پر باران بود که زمين جان تشنگان را به اقتضاي ظرفيت، سيراب ميکرد. نفس مؤثري داشت، هيچگاه نشد معاند و لجوج و متحيّر و منکري با او بنشيند و فريفتهاش نشود. محضرش قلبهاي سنگ را نرم ميکرد، سخنش چشمهاي خشک را تر مينمود و اشکها را جاري. در جمعها هر کس خيال ميکرد که او مقربتر به استاد است، چرا که استاد لحظهها و نظرها را تقسيم جمع مينمود.
اهل مداهنه و سازشکار و ابن الوقت نبود، بنده وظيفه بود نه برده غريزه، که فرق و فاصله بشر و انسان را گذشت از غريزه و رسيدن به وظيفه ميدانست. زاهد و آزاد از غير حق بود. وابستگي به نان و نام و عنوان و مقام و موقعيت نداشت. به قول خودش بايد از آزادي هم آزاد شد تا به عبوديت رسيد که عبوديت را همان آزادي قانونمند و عابد را آزاد منضبط ميدانست و آزاده را آزاد متعبد معرفي ميکرد. کسي را عبد ميدانست که از غير حق بريده و تسليم قوانين حق بوده باشد. در نتيجه وابسته به غير حق بودن و يا رهيده از غير حق، ولي تسليم حق نبودن را عبد و عبوديت نميدانست. هيچگاه نشنيدم و نديدم که استاد کسي را خراب کند تا خود را جا بيندازد و غيبت کسي نميکرد نه در زبان و نه در قلم.
آن وقت که به سبب اتّهام واهي، به نوشتههايش بياعتنايي کردند، خم به ابرو نياورد و آنگاه که توهينها ميشد و مصائب و حوادثي برايش اتفاق ميافتاد، دلي دريا گونه داشت که طعمه موجها نميشد. در نگاهش عمق بيني بود و در لبش تبسّم و تذکّر و ذکر، زباني شاکر و قلبي صابر داشت. در شهادت محمّدش با متانت و حلم و صبر به جنگ غم و فراق فرزندش رفت و ديگران را امر به صبر ميفرمود. در رفت و آمدهايش انگيزه تربيتي و هدايت و رشد داشت.
در حشر و نشر و معاشرتها در صدد کشف گنجينههاي روحي و استعدادهاي مستعد بود تا بذر هدايت و عشق حق را در سرزمين جانها بيفشاند و بندهاي را با مولايش آشتي دهد و آشنا کند. جدائي و هجرانش از کسي، نه به خاطر تخليه عقده بود بلکه براي تنبّه طرف بود که ميگفت:
«براي قالبگيري و جا افتادن، گاهي فشار و ضربه هم نياز است.»
در شاگردپروري قائل بود که طلبه، گلي در گلدان است بايد تا ريشه و تنه نرويانده با او همراهي کرد. لذا گاه ميشد از ابتداي درسهاي حوزه تا سطح متوسط با شاگرد همراه بود. استاد از مصاديق «من يذکّر لکم اللّه رؤيته» بود که همنشيني با او عشق حق را در دل ايجاد ميکرد و رغبت از دنيا را کم کرده و رغبت به آخرت را در دلها فزوني ميبخشيد. با مريد و مرادبازي و دفتر و بيت و تعيّن و تشخّص ميانه خوبي نداشت. دوستان و همنشينانش معمولاً پا برهنهها و رانده شدهها و واماندهها بودند. با سرمايهدارها و دنياطلبها خيلي خوش و بش نداشت، اهل مال افزوني و حريص به دنيا نبود بلکه تسليم مولا و مخالف هوا بود، و بيتکلّف در سفر و حضر و مهماني و...
استاد شجرهاي بود که گاه به سنگ زنان هم ميوه تحويل ميداد و مصداق «المؤمن کالنخيله» بود؛ درختي سايه افکن و پرثمر بود که خستگان وادي تحيّر و شک و مسافرين کوي دوست، در سايهاش ميآراميدند و از ميوه معنويت و علم و انديشهاش ارتزاق ميکردند.
استاد در تدريس نظر خاصي داشت که بايد شاگرد را راه انداخت نه اينکه در بغل گرفت و برد. بايد معيارها و کليدها را به او داد نه اينکه برايش دربها را گشوده و او را غلطاند و قائل بود که «جوشندگي بهتر از بخشندگي» است.
استاد، شانه و دوش خود را سکوي ارتقاء و بلند نگري ديگران قرار ميداد و گاه غريبههاي نو رسيده را که هنوز به وسعتي دست نيافتهاند، مقدم ميداشت و لقمه خود را از گرسنگان مضايقه نداشت. و در گره گشائي، بيگانهها را خودي ميديد و «بدنه في تعب و الناس منه في راحة»
استاد از همه طيفي شاگرد گزينش مينمود و سن و شغل و تجرد و تأهل و... مانع عدم پذيرش شاگردش نميشد. در خصوص زهد اسلامي ميفرمود:
«دنيا با همه عظمت و جلوه و جلالش براي انسان عاشق کم است نه بد، که بايد از دنيا گرفت براي غير دنيا «خذوا من ممرّکم لمقرّکم»؛ زهد اسلامي، گرفتن از بازار براي ايستگاه است نه رها کردن و از جامعه بريدن و صوفي گري راه انداختن.»
استاد اهل حزب، گروه، طيف و باندگرايي نبود؛ هميشه با جمع و در کنار جمع بود؛ نه فرد گرا و نه جمع گرا بود بلکه با جمع و در جمع و از جمع بود و مشاور، مصلح و مربّي جمع بود.
خود را خادم خلق ميديد و خلق را محبوب حق ميدانست که «حبّ مخلوقِ خدا حبّ خداست». استاد قائل بود که بارهاي به زمين مانده را بايد برداشت. هيچگاه عمل ديگران را تخريب نميکرد بلکه تکميل مينمود و نظر استاد نسبت به امام (ره) اين بود که: «ايشان به مقام امن رسيده» ان المتقين في مقام امين. و نظرش به مشکلات انقلاب اسلامي اين بود که:
«توجيه، حماقت است و تضعيف، جنايت است و تکميل، رسالت. وظيفه همگي ما تکميل است نه تضعيف خوبيها و نه توجيه خرابيها بلکه تکميل رسالت ماست.»
يعني تصحيح و اصلاحِ خلافها و خرابيها و مخالفها و تقويت و رشد نهالها و رويش و زايش و افزايش و حراست نيروها که ميفرمود:
«خيلي از انقلابها به علت نداشتن نيروهاي انقلابي در نطفه خفه شدند يا در راه به انحراف رفتند.»
استاد قلمي رسا و روان و عميق و موجز داشت. عاشق ولايت بود و هر ماه زائر حضرت ثامن الحجج (ع) بود که جانش را نيز در اين سفر گذاشت.
حريص به هدايت خلق بود و مؤدّب به آداب اسلامي. عزيز بود و منيع الطبع و بلند همت و در جمع بود و غمخوار واماندگان.
عارفي بود اهل استدلال و عاشقي بود دلسوز. سخنش معمولاً با اشک چشمش تأييد ميشد. اشکي روان و چشمي گريان داشت، آنگاه که طوفان روحي حاصل ميشد مجلس را دگرگون ميکرد و استدلال را عجين با اشک ميکرد و برهان او هميشه همراه عرفان بود.
کلامش عميق و موجز بود، حاضر الجواب و موجزگو بود، قرآن و نهج البلاغه با جانش درآميخته بود، اهل نقد و طرح و نظر بود، نوآور و نوانديش بود اما در چارچوب حجّت و برهان. دين را با لباس نو و در چارچوب قرآن و سنّت و عقل ارائه ميداد، «حکومت ولايي» ايدهاش بود و آزادي از آزادياي را قائل بود که پس از آزادي، انسان به عبوديت ميرسد. او دشمنشناس بود که «المؤمن ينظر بنور اللّه...» سال 56 چيزهايي را ميديد و ميگفت که بعدها کشف گرديد؛ آنگاه که ديگران بر بزرگداشت استخوان پوسيده ملّيگراها ميکوشيدند و دُرّ تملّق ميسفتند، استاد توطئه آمريکائي نهضت آزادي و جبهه ملي را برملا ساخت و پنبه وابستگي ايشان را حلاّجي نمود.
در انتقال معارف کسب کرده خود هيچ بخلي به خرج نميداد و آنچه را که خود آموخته بود، در کمال اخلاص همواره به ديگران نيز ميآموخت و از اين رهگذر شاگردان زيادي را تربيت کرد. روش او در تربيت شاگردان، سنّت فراموش شده علماي سلف را زنده کرد، او با اقتدا به شيوه پر بار گذشته حوزههاي علميه، افرادي را تربيت کرد که از ابتداييترين مراحل تحصيلي تا دروس ادبيات و سطح را به آنها آموخت و همگام با آنان و در کنارشان تا آن جا اين روش را ادامه داد که درسهاي خارج حوزه را با آنها به مباحثه نشست و نه تنها در کارهاي علمي که در همه امور زندگي در کنار آنها بود و به حل مشکلاتشان پرداخت.
وي اين باور را به شاگردانش منتقل ميکرد که «1 - ما بايد حق را انتخاب کنيم.2 - حق را بايد براي حق خواست.3 - از راه حق هم بايد حق را بخواهي. گاهي اوقات حق را ميخواهي و براي حق هم ميخواهي ولي تحمل راهش را نداري.»
(استقم کما امرت) را اين جور معنا ميکرد که چرا از نظر لفظي «فيما امرت»نيست، يعني در آنچه به تو امر شده استقامت کني بلکه «کما امرت» است، يعني آن جوري که ما خواستيم بايد استقامت کني.
در حرکتها و جهتگيريهاي عملي ميگفت:
«حق را بايد از راهش بخواهي، حتي حق خواستن تو نبايد از راهي باشد که طعمه باطل شوي و يا حقي را ضايع کني.»
در اينجا هم به روايت امام موسي کاظم (ع) استناد ميکردند: «کفي بک خيانة ان تکون اميناً يلخونه؛ براي خيانت تو همين بس که مورد اعتماد و ستايش دشمن شوي.» اينجا نشان ميدهد که تو به جبهه باطل پيوستهاي بايد مواظبت کني و خودت را نجات دهي.
يکي ديگر از روشمنديهاي ايشان در مسائل تربيتي، اين بود که شيوه عملي و حرکتهايي را انجام ميداد که منجر به هدايت ديگران ميشد. از يک دانشجويي نقل ميشد که من اگر دو تا آدم ببينم، آدم ميشوم. ايشان ميگفت: به او بگوييد تو نيامدهاي که آدم ببيني، تو آمدهاي آدم شوي و هميشه ميگفت: به اين شعر مولوي ميخندم که ميگويد:
ميگفت: مرد حسابي! تو بايد آدمها را بسازي نه اينکه پيدا کني.
آيتاللّه حائري بر اين باور بود که کاري بايد انجام داد که ديگران انجام ندادهاند. او هميشه کارهاي بر زمين مانده را انجام ميداد، خلأها را پر ميکرد و به اين حرکت انقلابي کاملاً عشق ميورزيد نه تنها در حد اين حکومت بلکه ميگفت: علما بايد براي زمينه سازي حکومت حضرت مهدي (ع) کار کنند. معرفت ديني الزاماً حکومت ديني را ميطلبد، نشاط اين معرفت و گسترش اين معرفت جامعه ديني و بالطبع حکومت ديني را خواهد داشت و طرح ائمه (ع) براي حکومت در زمان غيبت هم مشخص است.
در محضر آيتاللّه صفايي حائري با چنين نگرش و بينش دهها شاگرد تربيت شدهاند که برخي از آنان به شهادت نائل آمدند و برخي ديگر در خدمت نظام مقدس اسلامي و حوزههاي علميه مشغول به کار هستند.
آيتاللّه صفايي حائري در حمايت از نظام مقدس اسلامي تا بدانجا پيش رفت که در اين راه فرزندش نيز به شهادت رسيد. وي در نصيحت به فرزندش شهيد محمد صفايي که در حلبچه به شهادت رسيد، ميگويد: «اول شهيد شو بعد به جبهه برو.»
آيتاللّه حائري در فرازي از نامه حکمتآموز خود به فرزند شهيدش مينويسد:
«پسرم! خدا را شاکر باش که رهبر امروز کشور تو(امام خميني؛) از اين انس برخوردار است و از اين امن سرشار و اين است که براي مبارزه با همه اينهايي که آتش ميکارند ايستاده است و نه بر شرق و نه بر غرب نه بر جهان سوم و حتي نه بر مليت ايراني که بر ايمان مردم و آن هم نه ايمان غرور که بر ايمان به خداي واحد قهار متکي است.»
آيتاللّه حائري درباره امام راحل؛ تعبيري داشت و ميفرمودند:
«ايشان امام حادثههاست، حادثه ايشان را نميشکند بلکه از حادثهها بهره ميگيرند. بعضي در حادثهها کنار ميکشند.»
آيتاللّه صفايي حائري از قبل از انقلاب ارتباط تنگاتنگي با نيروهاي انقلابي و پيروان امام داشت. شهيد محسن حق بين - از شاگردان وي - نقل ميکند:
«سال 56 اوايل شروع انقلاب که «کامکار» در قم حکومت ميکرد و همه بچه مذهبيها از او ميترسيدند، آيتاللّه صفايي حائري گفت: محسن! اين کامکار وقتي راه ميره، من ناراحتم چرا بايد او راه بره؟ گفتم: يعني چه؟ او گفت: نبايد وقتي تو هستي، کامکار راه بره. گفتم: امکان نداره! گفت: چاقو که داري.»
همين اشارات باعث شد که شهيد حق بين به دنبال اين قضيه برود. آيتاللّه صفايي حائري در مقابل جريانهاي التقاطي چون نهضت آزادي و جبهه ملي ايستادگي کرد. در شروع پيروزي انقلاب به بچههايي که در طول انقلاب زحمت زيادي کشيده بودند و پس از پيروزي انقلاب احساس آرامش ميکردند، ميگفت: «تازه کار شروع شده است.» و شعار ايشان اين بود:
«بردن باطل، يک ضرورت و آوردن حق، رسالتي بزرگ و بسيار مشکل است.»
آيتاللّه صفايي حائري در سال 59 طرح حمايت ازنظام را مطرح ميکردند و در مقابل دوستاني که اعتراض ميکردند اين چه حکومت اسلامي است که در يک سو بازرگاني است که ملي گراست و ديگران به صورت ديگر؟! ايشان ميفرمودند: وقتي اهداف مقدس است، بايد کمک کرد.» و اين عبارت قصار معروف ايشان است که:
«تضعيف خيانت است، توجيه حماقت است و تکميل رسالت. با کمبودها بايد ساخت. اگر نيرو نيست، تربيت کن؛ اصلاً خود تو نيروي خوبي باش...»
سرانجام اين مشعل فروزان در سحرگاه روز سه شنبه بيست و دوم تير ماه 1378 در حالي که طبق عادت هميشگي با تني چند از دوستان و شاگردان خود عازم زيارت مرقد مطهر حضرت ثامن الائمه (ع) بود، در سانحه تصادف جان به جان آفرين تسليم کرد.
پيکر آن فقيد سعيد به قم منتقل شد و روز پنجشنبه بيست و چهارم تيرماه پس از اقامه نماز توسط حضرت آيتاللّه آقاي حاج سيد مهدي روحاني، در ميان موجي از غم و اندوه و بر روي دوش دوستان و شاگردانش با حضور جمعي از علما، فضلا، اساتيد حوزه علميه و اقشار مردم قم از حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه (س) تا گلزار شهداي قم با شکوه تمام تشييع و در جوار قبر فرزند شهيدش محمد صفايي به خاک سپرده شد. رضوان و رحمت حق بر او گوارا باد.