نوشته زيگموند فرويد
ترجمه شهريار وقفىپور
از روانكاوى آموختهايم كه ماهيت فرايند سركوب در پايان دادن و محو كردن ايده يا فكرى، كه امرى غريزى را نشان مىدهد نهفته نيست، بلكه ماهيت اين فرايند جلوگيرى از آگاهانه شدن آن ايده است. وقتى چنين امرى رخ مىدهد، مىگوييم كه آن ايده در وضعيتِ «ناخودآگاه» است، و قادر هستيم دليل و بيّنه كارآمدى فراهم آوريم تا نشان دهيم حتى وقتى اين فكر ناخودآگاه است، حتى وقتى شامل ايدهاى است كه در نهايت به آگاهى وارد خواهد شد، مىتواند تأثيراتى ايجاد كند. هر چيزى كه سركوب مىشود حتماً در ضمير ناخودآگاه باقى مىماند، ليكن بايد دقيقاً از همين اول خاطرنشان كرد كه امور سركوبشده همه ضمير ناخودآگاه را تشكيل نمىدهند. ضمير ناخودآگاه حيطهاى گستردهتر دارد و امور سركوبشده بخشى از ناخودآگاهاند.
ما چگونه به شناختى از ناخودآگاه مىرسيم؟ البته ناخودآگاه را فقط به منزله امرى آگاهانه است كه درك مىكنيم، وقتى كه دستخوش تغيير شكل يا ترجمه به امرى آگاهانه قرار گرفته باشد. آثار روانكاوى هر روزه به ما نشان مىدهند كه ترجمه اين نوع از امور [ يعنى ناخودآگاه ] ممكن است. براى آنكه چنين ترجمهاى رخ دهد، فرد تحت روانكاوى بايد بر موانع و انواع مقاومتهاى خاص غلبه كند، همان مقاومتهايى كه پيشتر، با پس راندنِ ايدهاى از ضمير ناخودآگاه، مصالحى فراهم كرده بودند تا سركوبش كنند.
محافل بسيارى اين موضوع را مورد بحث و گفتوگو قرار دادهاند كه آيا ما حق داريم فرض كنيم امرى روانى وجود دارد كه ناخودآگاه است و اين فرض را براى مقاصد كار علمى به كار بريم؟ به اين ترديد مىتوان چنين جواب داد كه فرض ما در مورد وجود ضميرناخودآگاه فرضى ضرورى و معقول است و ما شمارى از براهين وجودِ آن را در دست داريم.
اين وجود از آن رو ضرورى است كه دادههاى آگاهى، درون خودشان، داراى شمار بسيارى شكاف و فاصلهاند. غالباً، هم در افراد سالم و هم در بيماران، كنشهايى روانى رخ مىدهند كه تنها وقتى قابل توضيحاند كه وجود نوع ديگرى از كنشها را مسلّم فرض كنيم، كنشهايى كه، معالوصف، آگاهى هيچ توضيحى برايشان در اختيار ندارد. اين كنشها فقط لغزشهاى كنشى(2) و روءيا در افراد سالم و همه آن چيزهايى نيست كه در افراد بيمار، آنها را به عنوان علامت بيمارى روانى يا نوعى وسواس تشريح مىكنيم؛ بلكه شخصيترين تجربههاى روزمرّهمان ما را با ايدههايى رو در رو مىكنند كه نمىدانيم از كجا به ذهنمان رسيدهاند و با نتايجى ذهنى ملازماند كه نمىدانيم چهطور به آنها رسيدهايم. حال اگر همچنان بر اين ادعا پافشارى كنيم كه هر كنش روحى كه در ما رخ مىدهد لزوماً بايد توسط خود ما از خلال آگاهى تجربه شده باشد، آنگاه تمامى كنشهاى آگاهانه[ اى كه در بالا بدانها اشاره شد [ بىربط و ناملموس باقى خواهند ماند. به عبارت ديگر، اگر ما بين اين كنشها، كنشهاىناخودآگاهانهاى را كه استنتاج كردهايم به طور فرضى اضافه كنيم آنگاه بين كنشها پيوندى قابل فهم برقرار مىشود. بهره و افزايشى كه بدينسان در معنا به دست مىآيد مبنايى دقيقاً موجه براى فراتر رفتن از محدودههاى تجربه مستقيم است. علاوه بر آن، وقتى معلوم مىشود فرض وجود ضميرى ناخودآگاه قادرمان مىسازد كه روندى موفقيتآميز را بنا كنيم كه به واسطه آن مىتوانيم تأثيرى كارآ بر خط سير فرايند آگاهى اعمال كنيم، آنگاه خودِ اين موفقيت اثباتى خدشهناپذير بر وجود آن چيزى است كه از قبل فرضش كردهايم. از همين رو، وجودِ ضمير ناخودآگاه اين گفته را به ادعايى غيرقابل قبول بدل مىكند كه ما بايد موضعى اتخاذ كنيم تا چنين مقرر داريم كه هر آنچه در ذهن مىگذرد براى آگاهى نيز شناخته شده باشد.
مىشود پيشتر رفت و در دفاع از فرض وجود نوعى حالت روانى ناخودآگاه چنين استدلال كرد كه خودآگاهىِ [ بالفعل ما ] در همه حال تنها شامل محتواى اندكى است؛ بنابراين قسمت اعظم آنچه معرفتِ آگاه مىناميم، بايد در دورههاى قابل توجه از زمان در حالت نهفتگى باشد؛ به عبارت بهتر، از نظر روانى، در ضمير ناخودآگاه باشد. وقتى تمامى خاطرات نهفتهمان را مورد ملاحظه قرار مىدهيم متوجه مىشويم كه كاملاً دركناپذير است كه چهطور مىشود وجود ضمير ناخودآگاه را انكار كرد. ليكن در اينجا با اعتراضى مواجهيم مبنى بر آنكه اين يادهاى نهفته را ديگر نمىتوان به منزله خاطراتى روانى توصيف كرد، بلكه بايد گفت كه آنها با پسمانده فرايندهاى جسمانى متناظرند، فرايندهايى كه امر روانى مىتواند مجدداً از درون آنها برخيزد. پاسخ واضح به چنين ترديدى آن است كه خاطره نهفته، برعكس، بقاياى پرسشناپذيرى از فرايندى روانى است. ليكن مهمتر است كه به روشنى دريابيم كه اين اعتراض مبتنى است بر يكسان انگاشتن آنچه آگاهانه است و آنچه روانى است ــ هرچند اين فرض صريحاً بيان نشده، بلكه به منزله يكى از اصول موضوعه فرض شده است. اين يكسانانگارى يا مصادره به مطلوب است كه به اين پرسش از قبل پاسخ مثبت مىدهد كه آيا هر آنچه روانى است ضرورتاً آگاهانه هم هست، يا اينكه اين يكسانانگارى امرى اعتبارى و ناشى از نظام نامگذارى است. البته دومى، نظير بقيه امور اعتبارى، به روى ابطال گشوده نيست. پرسش اين است كه آيا اين امر اعتبارى شايسته آن هست كه خود را به پذيرش آن محدود كنيم يا نه. شايد بشود چنين پاسخ داد كه تساوى امر روانى و امر خودآگاه كاملاً بىمورد است. چنين فرضى استمرار روانى را از هم مىگسلد و ما را با مشكلات لاينحل ناشى از برابرىِ روانى ـ فيزيكى درگير مىكند؛ همچنين در برابر اين انتقاد قرار دارد كه بدون دليلى واضح نقشى را كه آگاهى بر عهده دارد بيش از حد برآورد مىكند و به گونهاى شتابزده ما را از حوزه تحقيق روانشناختى محروم مىكند، بىآنكه قادر باشد اين محروميت را با نتايج حوزههاى ديگر جبران كند.
بارى، واضح است كه اين پرسش با خطر تحليل بردنِ خويش در مناقشهاى لفظى روبهرو است. به هر حال، فرقى ندارد حالات نهفته زندگىِ روحى را، كه وجودش انكارناپذير است، به مثابه حالات روانىِ آگاهى بشناسيم يا به مثابه حالات فيزيكى؛ به جاى آن بهتر است توجهمان را بر آن چيزى متمركز كنيم كه با اطمينان از ماهيت اين حالاتِ مورد بحث مىدانيم. تا آنجا كه به مشخصههاى روانىِ اين حالات مربوط است، براى ما كاملاً دسترسناپذيرند؛ هيچ مفهوم روانشناختى يا فرايند شيميايى نمىتواند به ما تصورى از ماهيت آن حالات بدهد. از سوى ديگر، به يقين مىدانيم كه اين حالات در نقاط بىشمارى با فرايندهاى روحىِ آگاه تماس دارند، و با اندكى كلنجار رفتن مىتوان آنها را به فرايندهاى روحى آگاه تبديل كرد يا اين فرايندها را جانشينشان كرد؛ و مىشود تمامىِ مقولاتى را كه براى توصيف كنشهاى روحىِ آگاه به كار مىبريم بر آنها نيز اعمال كنيم، مقولاتى چون ايدهها، مقاصد، تصميمات و نظاير آن. در واقع بايد گفت شمارى از اين حالات نهفته دقيقاً در غيبت آگاهى وجود دارند و فقط از اين جنبه است كه با حالات آگاه متفاوتاند. از همين رو بهتر است كه در پذيرش اين حالات به منزله ابژههاى تحقيق روانشناسى ترديد نكنيم، و در عين حال به گونهاى با آنها رفتار نكنيم كه گويا عميقترين پيوند را با كنشهاى روحى آگاه دارند.
انكار سرسختانه خصلت روانى كنشهاى روحىِ نهفته ناشى از اين وضعيت است كه بيشتر پديدههاى ذىربط بيرون از حيطه روانكاوى بودهاند. هر آن كس كه از واقعيات آسيبشناختى ناآگاه باشد، هر كه لغزشهاى كنشىِ مردم عادى را تصادفى مىانگارد و با اين ضربالمثل قديمى خرسند است كه «روءياها مهملاتاند» [ Tr?ume sind Sch?ume ] ، محكوم است كه از مسائل روانشناسىِ آگاهىِ خود چيز كمى بداند و بدينمنظور هر نيازى نسبت به تصور نوعى كنش روحى ناخودآگاه را از خويش دريغ كند. از قضا حتى قبل از ظهور روانكاوى، تجربيات مربوط به هيپنوتيزم و خصوصاً القائات مابعدهيپنوتيزمى(3)، به گونهاى ملموس وجود و نحوه عملكرد ناخودآگاهِ روحى را اثبات كرده بود.
علاوه بر اين، فرض وجودِ ناخودآگاه فرضى كاملاً معقول است، چرا كه با اين پيشفرض حتى قدمى كوتاه از وجه انديشيدن متعارف و قابل پذيرش همگان دور نمىشويم. ضمير آگاه، هريك از ما را فقط از حالات شخصىِ ذهن خودمان باخبر مىكند، و اينكه ديگر مردمان هم داراى ضمير آگاه هستند، استنتاجى است كه ما از قياس كنشها و گفتههاى مشهود آنها به عمل مىآوريم، به اين منظور كه رفتارشان را براى خويش قابل فهم كنيم. (بىشك از نظر روانشناختى درستتر مىبود اين مسأله را اينطور بيان مىكرديم كه ما بدون هيچگونه تأمل خاص، سرشت شخصى خود و در نتيجه آگاهيمان را به هر كس ديگر نسبت مىدهيم؛ و اينكه چنين همسانانگارى يكى از شروط ضرورى فهمِ ما است.) در گذشته نفس آدمى اين استنتاج (يا اين همسانى) را به موجودات انسانىِ ديگر، به حيوانات، گياهان، اشياء بىجان و به جهان بزرگ گسترش مىداد، و مادامى كه شباهت همه موارد فوق به نفس فردى عظيم و خردكننده بود اين همسانانگارى مفيد و كارآ مىنمود؛ ليكن همپاى افزايش تفاوت نفس با اين «ديگريها»، چنين همسانىاى بيش از پيش غيرقابل اعتماد مىشد. امروزه، قضاوت انتقادى ما درباره مسأله وجود آگاهى در حيوانات با شك و ترديد همراه است؛ ما از پذيرش آن در مورد گياهان سر باز مىزنيم و فرض وجودِ آگاهى در ماده بىجان را عرفان و رازگرايى تلقى مىكنيم. ليكن حتى در جايى كه تمايلِ اوليه و اصلى ما به همسانانگارى در برابر نقد تاب آورده است ــ يعنى وقتى كه «ديگريها» همنوعان خودِ ما هستند ــ فرض وجود نوعى آگاهى در آنان مبتنى بر يك استنتاج است و نمىتواند از آن حتميت بىواسطهاى برخوردار باشد كه نسبت به وجود آگاهى شخصِ خودمان داريم.
روانكاوى بيش از اين چيزى نمىخواهد كه همين فرايندِ استنتاج را بر خودمان نيز اعمال كنيم ــ اقدامى كه صد البته ذاتاً به آن راغب نيستيم. اگر به چنين اقدامى دست بزنيم، ناچار بايد بگوييم كه تمامى كنشها و تجلياتى كه در خويشتن متوجه آنها مىشويم و نمىدانيم چگونه آنها را به باقىِ زندگى روحى خويش متصل كنيم بايد به گونهاى داورى شوند كه گويا به شخصِ ديگرى تعلق دارند؛ اين اعمال به واسطه زندگى روحىاى توصيف مىشوند كه به كسى ديگر نسبت داده شده است. علاوه بر اين، تجربه نشان مىدهد كه ما به خوبى مىدانيم چگونه در ديگران اعمالى را تفسير كنيم (و خويش را درون زنجيره رخدادهاى روحى جاى دهيم) كه خود از پذيرش همانها در خودمان به منزله امرى روحى سر باز مىزنيم. اين جا سدى خاص، به گونهاى مشهود، بررسى و مطالعه ما را از خويشتن منحرف مىكند و مانع از آن مىشود كه به شناختى صحيح از خويش برسيم.
وقتى اين فرايند استنتاج، علىرغم موضعگيرى درونى، بر خويش اعمال شود، به هر حال به افشاى نوعى ضمير ناخودآگاه نمىانجامد، بلكه منطقاً فرضِ وجودى ديگر را [ در آگاهى ] پيش مىكشد، آگاهىِ ثانويهاى كه در نفس (self) فرد با آگاهىاى كه خودِ او مىشناسد يكپارچه است. اما در همين نقطه ممكن است به درستى انتقادهايى مطرح شود. در اولين قدم اينكه آگاهىاى كه مالكش از آن هيچ چيزى نمىداند، دقيقاً متفاوت است با آگاهى كه به فردى ديگر تعلق دارد. در ضمن، مسأله اين است كه چنين آگاهىاى، كه فاقد مهمترين وجه مشخصه خويش [ يعنى آگاهانه بودن [است، اصلاً ارزش هيچگونه بحث و نظرى را ندارد. كسانى كه تاكنون در برابر وجود يك ناخودآگاه روانى مقاومت كردهاند، احتمالاً حاضر نخواهند بود كه آن را با يك ناخودآگاه فكرى تعويض كنند. دوم آنكه روانكاوى نشان مىدهد كه فرايندهاى روحى نهفته متفاوتى كه استنتاج مىكنيم توجيهكننده درجه بالايى از استقلال دوجانبهاند؛ گويا آنها هيچ پيوندى با يكديگر ندارند و هيچچيز از هم نمىدانند. در اين صورت، بايد خود را مهيا كنيم تا در خود نه تنها فرض وجود يك آگاهىِ دوم را بپذيريم، بلكه سومى و چهارمى و شايد بىشمار حالات آگاهى را بپذيريم كه تمامىشان براى ما و يكديگر ناشناختهاند. و سوم ــ كه در بين اين استدلالات وزينترين آنهاست ــ اينكه بايد اين واقعيت را ناديده نگيريم كه تحقيق روانكاوانه آشكار مىكند كه شمارى از اين فرايندهاى نهفته مشخصات و حالات غريبى دارند كه در چشم ما بيگانه يا حتى نامعتبر مىنمايند، و آشكارا نافى صفاتى از آگاهىاند كه براى ما آشنايند. از اين رو، دلايل و شواهدى در دست داريم كه بايد استنتاجمان را درباره خويش تصحيح كنيم و بگوييم آنچه اثبات شده است وجود نوعى آگاهى ثانوى در ما نيست، بلكه وجود كنشهايى روانى است كه فاقد آگاهىاند. به علاوه محقّيم كه اصطلاح «زير ـ آگاهى» (sub-consiousness) را به عنوان اصطلاحى نادرست و غلطانداز رد كنيم.(4)
ما در روانكاوى چارهاى نداريم جز تصديق اين حكم كه فرايندهاى ذهنى فىنفسه ناخودآگاهند؛ و ادراك اين فرايندها توسط ابزار آگاهى را تشبيه كنيم به ادراك جهان خارج توسط ابزار اندامهاى حسى. حتى اميد مىرود كه با چنين مقايسهاى شناخت تازهاى به دست آوريم. فرض روانكاوانه كنش ذهنى ناخودآگاه از نظر ما، از يك طرف، اتساع عظيمى از جانگرايىِ (animism)بدوى است كه سبب مىشود ما نسخههاى بدل آگاهىِ خودمان را همهجا دور و برمان ببينيم و از طرف ديگر، گسترشى از تصحيحى است كه كانت در ديدگاهِ ما نسبت به ادراك بيرونى اِعمال كرد. دقيقاً همانطور كه كانت به ما هشدار داد كه اين حقيقت را از قلم نيندازيم كه ادراكات ما، به صورت ذهنى (subjectively) مشروطند و نبايد آنها را با آنچه ادراك مىشود، ولى خود ناشناختنى است، يكى بگيريم؛ از همين رو روانكاوى هم به ما هشدار مىدهد كه نبايد ادراكاتى را كه به وسيله آگاهى صورت مىپذيرد، با فرايندهاى ذهنىِ ناخودآگاهى يكى بگيريم، كه ابژه آن ادراكاتاند. نظير امر فيزيكى، امر روانى ضرورتى ندارد كه همانطورى كه وجود دارد، بر ما ظاهر شود. به هر حال بايد شاد باشيم از اينكه تصحيح ادراك درونى آن مشكلات بزرگى را ندارد كه تصحيح ادراك بيرونى به همراه داشت ــ ابژههاى درونى كمتر شناختناپذيرند تا دنياى بيرونى.
قبل از آنكه پيشتر برويم، بايد واقعيتى مهم، هرچند آزارنده، را بيان كنيم كه مشخصه ناخودآگاهى تنها يكى از مختصاتى است كه در روان پيدا شده و به هيچ عنوان براى توصيف كردنِ روان كافى نيست. كنشهاى روانىاى وجود دارند كه از نظر ارزش كاملاً متفاوتاند، ليكن جملگى واجد خصيصه ناخودآگاهىاند. ناخودآگاه، از يك طرف، كنشهايى را در بر مىگيرد كه صرفاً نهفته و به طور موقت ناخودآگاهاند، ليكن از جهت ديگر از كنشهاى آگاه متفاوت نيستند؛ از طرف ديگر، ناخودآگاه فرايندهايى را در بر مىگيرد نظير فرايندهاى سركوبشده كه اگر به [ فرايندهاى ] آگاه تبديل مىشدند با ساير فرايندهاى آگاه عريانترين تضاد را مىداشتند. مىشود به تمامىِ سوءتفاهمات پايان داد به شرطى كه از اين پس در تشريح انواع مختلف كنشهاى روانى به اين سوءال، كه اين كنش آگاه است يا ناخودآگاه، بىاعتنا باشيم؛ و كوشش خود را معطوف كنيم به طبقهبندى و مرتبط كردن آنها فقط بر اساس رابطهشان با غرايز و مقاصد، بر اساس عناصر تشكيلدهندهشان و بر اين اساس كه به كداميك از سلسلهمراتب نظامهاى روانى تعلق دارند. اما به دلايلى متفاوت چنين چيزى عملى نيست. از اين رو، گاهى اوقات به معناى توصيفى و گاهى اوقات به معناى نظاممند كلمه، قادر نيستيم از ابهام نهفته در استعمال واژگان «آگاه» و «ناخودآگاه» دورى كنيم. تا آنجا كه به جنبه نظاممند مربوط مىشود كاربردِ اين دو واژه بر ادغام آنها در نظامهاى خاص و برخوردارى از مشخصاتى خاص دلالت دارد. البته مىتوانيم براى پرهيز از سردرگمى بر آن شويم كه براى نظامهاى روانىاى كه از هم متمايز ساختهايم نامهايى دلبخواهى برگزينيم، نامهايى كه هيچ ربط يا اشارهاى به صفت آگاه بودن ندارند. فقط در اول كار بايد زمينههايى را مشخص كنيم كه بر اساس آنها نظامها[ ى روانى ] را تعريف مىكنيم و براى اين كار نبايد از توصيف ويژگى ضمير آگاه طفره برويم، و در نظر داشته باشيم اين كار نقطه عزيمت تمامىِ پژوهشهايمان را شكل مىدهد. شايد بهتر باشد علامت اختصارى Cs. را براى آگاهى [ يا نظام آگاه (Conscious system) ] و Ucs را براى نظام ناخودآگاه (Unconscious system) برگزينيم، و بدانيم كه اين دو واژه را به معناى نظاممند به كار مىبريم.
حالا كه به گزارشى از يافتههاى ايجابىِ روانكاوى رسيديم، مىشود گفت كه عموماً يك كنش روانى، در خصوص حالت، از دو مرحله مىگذرد كه اين مراحل مابين آن چيزى قرار دارند كه نوعى آزمون (عمل سانسور) بر آن وارد شده است. در اولين مرحله، كنش روانى ناخودآگاه است و به نظام Ucs.تعلق دارد؛ اگر اين كنش در آزمون توسط سانسور رد شود اجازه نخواهد يافت كه به مرحله دوم وارد شود. پس گفته مىشود كه اين كنش «سركوبشده» است و بايد ناخودآگاه باقى بماند. اگر به هر دليل اين كنش آزمون را با موفقيت بگذراند به مرحله دوم وارد مىشود و از آن پس به نظام دوم متعلق است كه آن را نظام Cs. خواهيم ناميد. ليكن حقيقت اين است كه گرچه اين كنش به نظام مذكور تعلق دارد، هنوز صراحتاً روابطش با ضمير آگاه تعريف نشده است. اين كنش هنوز آگاه نيست، بلكه به طور قطع توانايىِ آگاهانه شدن را دارد (و اگر عبارت بروئر را به كار بريم)، اكنون كه شرايط خاصى را كسب كرده، قادر است بدون مقاومت خاصى به ابژه ضمير آگاه بدل شود. با در نظر گرفتن اين قابليت آگاه شدن، ما نظامِ Cs. را «پيشآگاه» (preconscious) مىناميم. اگر معلوم شد كه آيا نوعى سانسور خاص هم نقشى در پيش بردنِ تبديل امر پيشآگاه به آگاه دارد يا نه، آنگاه بهتر است با دقت بيشترى مابين نظامهاى Pcs. (پيشآگاه) و Cs. تفاوت قائل شويم. فعلاً تا همينجا بسنده مىكنيم كه به ياد داشته باشيم كه نظامِ Pcs. واجد همان مشخصات نظام Cs. است و سانسورِ اكيد وظيفهاش را در نقطه گذرِ كنش روانى از نظام Ucs. به نظام Pcs.(يا Cs. ) به انجام مىرساند.
روانكاوى با پذيرش وجود اين دو (يا سه) نظام روانى، از «روانشناسى توصيفى آگاهى» گامى به جلو برداشته و مسائل جديدى را مطرح كرده و محتوايى جديد يافته است. تاكنون، روانكاوى غالباً به دليل ديدگاه ديناميكش درباره فرايندهاى ذهنى، از روانشناسى متمايز شده است؛ علاوه بر آن گويا به عنوان علم توپوگرافى روانى هم به حساب مىآيد و مشخص مىكند كه هر كنش روحى درون كدام نظام يا مابين كدام نظامها به وقوع مىپيوندد. با توجه به اين قصد است كه به روانكاوى «روانشناسىِ اعماق» هم گفته مىشود. شايد روانكاوى اين توان را داشته باشد كه از اين هم غنىتر شود، به شرطى كه ديدگاهِ ديگرى را نيز وارد محاسباتش كند.
اگر مسأله توپوگرافى كنشهاى روحى را با جدّيت دنبال كنيم، ناچار بايد علاقه و مسيرمان را به ترديدى معطوف كنيم كه در اين نقطه سر برمىآورد. هنگامى كه كنشى روانى (بهتر است در اينجا خود را به كنشى محدود كنيم كه در ماهيت يك ايده(5) است) از نظام Ucs. به نظام Cs. (يا Pcs. ) منتقل مىشود، آيا نبايد فرض كنيم كه خودِ اين انتقال، ثبت و شرحى تازه ــ به زبان بهتر، ثبتى ثانوى ــ از ايده مورد بحث را شامل مىشود، كه ممكن است همانطور كه در موقعيت روانى جديدى مستقر شده است، به موازاتِ ثبتِ اصلىِ ناخودآگاه به حيات ادامه دهد؟ آيا نبايد قبول كنيم كه امر انتقال مبتنى بر تغييرى در حالت ايده است، تغييرى كه مصالحى يكسان را شامل مىشود و در موقعيتى يكسان هم رخ مىدهد؟ گرچه چنين پرسشى ممكن است غامض و گيجكننده به نظر آيد، ليكن اگر بخواهيم به برداشتى قطعىتر از توپوگرافى روانى، يعنى به برداشتى از بُعدِ عمقىِ ذهن دست يابيم، بايد اين پرسش را مطرح كنيم. اين پرسش در نوع خود سوءالى دشوار است چرا كه مرزهاى روانشناسىِ ناب را درمىنوردد و به روابط دستگاه روانى با كالبدشناسى (آناتومى) اشاره مىكند. دقيقاً مىدانيم كه در ناهنجارترين معنا چنين روابطى وجود دارند. تحقيقات به گونهاى انكارناپذير اثبات كردهاند كه فعاليت ذهنى به كاركرد مغز وابسته است و به هيچ عضو ديگرى تا اين حد وابسته نيست. با كشف اهميت نابرابرِ قسمتهاى متفاوت مغز و روابط ويژهشان با قسمتهاى خاص بدن و با فعاليتهاى ذهنى خاص، در تحقيقاتمان پيشتر رفتهايم، هرچند نمىدانيم تا چه حد. ليكن هر كوششى كه براى كشفِ مكان و مواضع فرايندهاى ذهنى از اين نقطه آغاز كند و هر تلاشى كه افكار و ايدهها را به مثابه اندوختههايى در سلولهاى عصبى و هيجانات را به منزله انتقالى در طول رشتههاى عصبى در نظر آورد كاملاً به شكست خواهد انجاميد.(6) بايد گفت چنين سرنوشتى در انتظارِ تمامىِ نظرياتى است كه براى تشخيص موضعِ كالبدشناختىِ نظامِ Cs. ــ يعنى فعاليت ذهنى ضمير آگاه ــ تلاش دارند و فكر مىكنند كه موضع آن در كورتكس است و محل فرايندهاى ناخودآگاه را در بخشهاى زير ـ كورتكس مغز تصور مىكنند. اينجا حفره يا شكافى وجود دارد كه در حال حاضر پرنانشدنى است و پر كردنِ آن هم از وظايف روانشناسى نيست. عجالتاً توپوگرافىِ روانىِ ما با اين كالبدشناسى كارى ندارد و به مواضع كالبدشناختى مرتبط نيست، ليكن به مناطقى در دستگاه روحى ارجاع مىشود كه ممكن است در بدن مستقر باشند.
از اين لحاظ مانعى بر سر كار ما وجود ندارد و طبق مقتضيات خودش پيش مىرود؛ ليكن تذكر اين نكته به خودمان مفيد خواهد بود كه در شرايط موجود فرضيههاى ما قرار نيست به چيزى بيش از توضيحات و مثالهاى تصويرى بينجامند. اولين امكان از دو امكانى كه لحاظ كرديم ــ يعنى اين كه مرحله آگاهِ يك آرمان يا ايدئال حاكى از ثبتى جديد از آن ايدئال است كه در محلى ديگر مستقر است ــ بىشك امكانى خامتر و در عين حال براى كار ما آسانتر است. فرضيه دوم ــ مبتنى بر تغيير فقط كاركردى حالت ايده ــ به طور پيشينى ممكنتر است، ليكن انعطاف كمترى دارد و دخل و تصرف در آن و كنترلش سختتر است. فرضيه اول، يا فرضيه توپوگرافيك، مبتنى بر نوعى جدايىِ توپوگرافيكِ نظامهاى Cs. و Ucs. است و در ضمن حاكى از آن است كه اين امكان هست كه ايده يا فكرى به طور همزمان در هر دو مكان دستگاه روحى و ذهنى وجود داشته باشد ــ در واقع، اگر براى ايده يا فكرى توسط سانسور مانعى ايجاد نشود، با نظم و قاعده از اين وضعيت به وضعيت ديگر مىرود و ممكن است مكان يا ثبت اوليه خود را هم از دست ندهد.
اين ديدگاه اگرچه غريب است، ليكن مىشود با استفاده از مشاهداتِ عمل روانكاوى از آن پشتيبانى كرد. اگر بيمار را از ايده و فكرى آگاه كنيم كه او زمانى سركوبش كرده، ليكن ما در او كشف كردهايم، افشاگرىِ ما در ابتدا تغييرى در موقعيت ذهنى يا روانى او ايجاد نمىكند. مهمتر از آن، اين عمل سركوب را برطرف نمىكند يا حتى آثار آن را از بين نمىبرد، اگرچه شايد بنا به اين واقعيت (فاكت) انتظار داشته باشيم كه ايده سابقاً ناخودآگاه كه اكنون آگاه شده، بايد كاركرد مذكور را داشته باشد. برعكس، در ابتدا آنچه به آن مىرسيم حالتِ تازه و قوىِ پس زدنِ ايده سركوب شده است. اما اكنون بيمار در واقعيت عملى ايدهاى يكسان را در دو شكل و در دو مكان متفاوتِ دستگاه ذهنى و روانىاش دارد: اول اينكه خاطرهاى آگاه از اثر و ردِ شنيدارى ايده دارد كه حامل همان چيزى است كه به او گفتهايم؛ دوم، همانطور كه مطمئنيم، خاطرهاى ناخودآگاه نيز از تجربهاش دارد كه در همان شكلِ قبلىِ خود است. عملاً حتى پس از اينكه بر انواع شيوههاى مقاومت غلبه شد، سركوب برطرف نخواهد شد مگر آن كه ايده آگاه با رد پاى خاطره ناخودآگاه ارتباط برقرار كرده باشد. تنها از طريق آگاه ساختن همين رد است كه اين امر [ يعنى حذف سركوب ] مىتواند به موفقيت ختم شود. در ملاحظهاى سطحى ممكن است اينطور به نظر آيد كه ايدهها و افكار آگاه و ناخودآگاه ثبتهايى جداگانه از محتوايى يكسان دارند و از نظر توپوگرافيك مجزا هستند؛ ليكن لحظهاى تأمل نشان مىدهد كه همسانى مابين اطلاعاتى كه به بيمار داده مىشود و خاطره سركوبشدهاش فقط در سطح ظاهر است. شنيدنِ چيزى و تجربه كردن همان چيز، از نظر ماهيت روانشناختىشان كاملاً متفاوتاند؛ چه رسد به اين كه محتواى هر دو شان يكى باشد.
به هر حال فعلاً در موقعيتى نيستيم كه لازم باشد بين دو امكانى كه شرحش رفت يكى را انتخاب كنيم. شايد بعدتر با عواملى روبهرو شويم كه تعادل را به نفع اين يا آن امكان به هم بزند، شايد كشف كرديم كه پرسش ما چارچوبى نامناسب دارد، و اينكه بايد تفاوت مابين ايده آگاه و ناخودآگاه را كاملاً به طريقى ديگر تعريف كرد.
بحث فوق را به ايدهها و افكار محدود كردهايم، اكنون بايد پرسشى ديگر را پيش بكشيم كه پاسخ دادن به آن، مسلّماً به تدقيق ديدگاههاى نظرى ما كمك مىكند. گفتهايم كه ايدههاى آگاه و ناخودآگاه وجود دارند، ليكن آيا كششهاى غريزى و عواطف و احساساتِ ناخودآگاه هم وجود دارند؛ يا در اين مورد شكل بخشيدن به آميزههايى از اين نوع بىمعناست؟
من اعتقاد دارم كه در واقع برنهاد صفات آگاه و ناخودآگاه براى غريزه به كار بردنى نيست. هيچوقت امكان ندارد كه غريزه ابژه آگاهى باشد ــ تنها بازنمودِ آن غريزه است كه مىتواند ابژه آگاهى باشد. وانگهى حتى در ضمير ناخودآگاه هم هيچ غريزهاى نمىتواند از طريقى به جز يك ايده يا فكر معرفى شود. اگر غريزه خودش را به ايدهاى وصل نكند يا خود را به منزله حالتى متأثر ظاهر نكند نمىتوانيم هيچ چيز در مورد آن بدانيم. معالوصف وقتى كه از يك كشش غريزى ناخودآگاه يا از كشش غريزى سركوبشده حرف مىزنيم، دقيق نبودن شيوه بيانمان ضعفى بىضرر است، زيرا منظورمان از يك كشش غريزى نمىتواند چيزى باشد مگر بازنمود فكرىِ آن چيزى كه خود امرى ناخودآگاه است، چون هيچ تعبير ديگرى مدّ نظر قرار نمىگيرد.
شايد انتظار داشته باشيم كه پاسخ به مسأله احساسات، عواطف و تأثرات ناخودآگاه بسيار ساده و بديهى باشد. مگر ماهيت عاطفه اين نيست كه از آن آگاه باشيم و به عبارت ديگر براى آگاهى مفهوم و شناخته شده باشد؟ به همين دليل شايد امكانِ اسنادِ ناخودآگاهى به هيجانات و احساسات و عواطفى كه با آنها درگيريم بعيد باشد. اما در كار روانكاوى، ما به كرّات از عشق، نفرت، خشم و ديگر احساسات ناخودآگاه حرف مىزنيم و محال است كه از به كار بردن حتى تركيب غريبى چون «آگاهىِ ناخودآگاه از گناه»(7) يا عبارت متناقضى مثل «اضطراب ناخودآگاه» اجتناب كنيم. آيا در به كار بردن اين اصطلاحات به نسبت صحبت كردن از «غرايز ناخودآگاه» معناى بيشترى نهفته است؟
در واقع، اين دو مورد چندان يكسان نيستند. در اولين قدم، ممكن است كششى عاطفى يا هيجانى دريافت شده، ليكن بد تعبير شود. اين كشش به دليلِ سركوبِ نمايش و بروز مناسبِ آن، به سمتى رانده مىشود كه به ايدهاى ديگر مرتبط شود، و در اين لحظه آگاهى اين ايده را به منزله بروز آن ايده ديگر تلقى مىكند. اگر ما پيوند حقيقى را احيا كنيم، كشش عاطفىِ اصلى، يعنى كشش ناخودآگاه را فراخواندهايم. تا آن موقع تأثير اين كشش هرگز ناخودآگاه نبوده، بلكه آنچه رخ داده اين بوده كه ايده مربوط به آن كشش تحت سركوب بوده است. به طور كلى به كار بردن اصطلاحاتى چون «تأثر ناخودآگاه» و «احساس ناخودآگاه»، به آن اُفتوخيزهاى غريزه اشاره دارد كه آدمى در نتيجه سركوب متحمل آنها شده است، آن هم توسط عاملِ كمّىِ موجود در كشش غريزى. مىدانيم كه امكان سهگونه تأثير نامطلوب وجود دارد: يا تأثر آن كشش، كلاً يا نسبتاً، باقى مىماند؛ يا از نظر كيفى به شكل متفاوتى از تأثر تغيير شكل مىيابد كه در بيشتر مواقع به اضطراب بدل مىشود؛ يا فرو نشانده مىشود و به عبارت ديگر از بسط و توسعه آن كلاً جلوگيرى مىشود. (احتمالاً مطالعه اين امكانات، در مورد عمل روءيا سادهتر از مورد رواننژندى باشد.) در ضمن مىدانيم كه فرو نشاندن بسط يافتن تأثر، هدف حقيقىِ سركوب است و اگر چنين هدفى به موفقيت نينجامد عمل سركوب ناكامل بوده است. در هر موردى كه عمل سركوب موفق شده است مانع بسط يافتنِ تأثرات شود، آن تأثرات را «ناخودآگاه» مىناميم (وقتى عمل سركوب را خنثى مىكنيم، اين تأثرات را احيا مىكنيم). از همين رو نمىشود انكار كرد كه به كار بردن اصطلاحات مورد بحث منطقى است، ليكن در قياس با ايدههاى ناخودآگاه، تفاوتى مهم رخ مىنمايد مبنى بر اينكه ايدههاى ناخودآگاه، بنا به ساختارهاى بالفعل نظام Cs. پس از سركوب هم به زيستن ادامه مىدهند؛ نظر به اين واقعيت است كه در اين نظام تمامىِ چيزهايى كه متناظر با تأثراتِ ناخودآگاهاند آغازى بالقوه براى تأثرى هستند كه از توسعه بازداشته شدهاند. پس بايد تأكيد كرد اگر چه كاربرد زبانشناختىِ اين اصطلاحات واجد هيچگونه خطايى نيست، با اين حال، تأثرات ناخودآگاه به هيچ وجه وجود ندارند و تنها ايدههاى ناخودآگاه وجود دارند؛ ليكن كاملاً امكانش هست كه در نظام Ucs. ساختارهايى عاطفى وجود داشته باشند كه بتوانند نظير بقيه آگاهانه شوند. كل تفاوت از اين واقعيت برمىخيزد كه ايدهها همان دلبستگيهاى روانى (و عمدتاً رد پاهاى خاطره) هستند، درحالىكه تأثرات و عواطف با فرايندهاى تخليه روانى متناظرند كه تجلياتِ نهايىِ آنها به منزله احساسات درك مىشوند. در وضعيت كنونىِ دانشمان از تأثرات و عواطف بيش از اين نمىتوانيم اين تفاوت را صريحتر بيان كنيم.
اثبات اين واقعيت كه عمل سركوب مىتواند موفق شود كه كششى غريزى را از تبديل شدن به نوعى تجلىِ تأثر بازدارد براى ما اهميتى خاص دارد. اين امر به ما نشان مىدهد كه نظام Cs.به طور طبيعى، علاوه بر تأثرپذيرى، دسترسى به امكان حركت را نيز كنترل مىكند؛ و همچنين اين موضوع اهميتِ امر سركوب را بارزتر مىكند به طورى كه نشان مىدهد امر سركوب در عين آنكه چيزها را از ضمير آگاه دريغ مىكند، مانع تحولِ تأثر و به راهاندازىِ فعاليت عضلانى مىشود. برعكس، همچنين مىشود گفت تا هنگامى كه نظامِ Cs. فعاليت و حركت را كنترل مىكند، وضعيت روحى و روانى فرد مورد مطالعه را مىتوان طبيعى ناميد. با اين همه در مورد سيستم كنترلِ دو فرايندِ به هم پيوسته تخليه روانى تفاوتى انكارناپذير وجود دارد. كنترلى كه ضمير آگاه بر حركت ارادى اِعمال مىكند، شديداً پايهاى و ريشهاى است؛ به طور منظم در برابرِ يورش رواننژندى ايستادگى مىكند و تنها در روانپريشى از كار مىافتد، درحالىكه كنترلِ ضمير آگاه بر بسط و تحول تأثرات قوتِ كمترى دارد. حتى در محدودههاى زندگى معمولمان هم مىتوان تصديق كرد كه نبردى دائمى مابينِ نظامهاى Cs. و Ucs. براى تفوق بر عمل تأثر در جريان است، كه حوزههاى نفوذ از يكديگر متمايزند و اينكه آميزش ميان نيروهاى دستاندركار رخ مىدهد.
اگر آزاد شدن و انتشار تأثر و عمل كردن را مدّ نظر داشته باشيم، اهميت نظام Cs. (Pcs.) ما را قادر مىسازد كه نقشى را درك كنيم كه ايدههاى جانشين در شكل بخشيدن به بيمارىِ روانى بازى مىكنند. اين امكان وجود دارد كه بسط يافتن تأثر مستقيماً از ضمير آگاه نشأت بگيرد؛ در اين مورد تأثر هميشه داراى مشخصه اضطراب است، كه همه آن تأثرات «سركوبشده» با آن [ اضطراب [تعويض مىشوند. با اين وصف، غالباً كشش غريزى بايد تا هنگامى كه در ضمير آگاه ايدهاى جانشين نيافته انتظار بكشد. سپس بسط تأثر از اين جانشينِ آگاه منبعث مىشود، و ماهيت آن جانشين مشخصه كيفىِ تأثر را معين مىكند. تا بدينجا تأكيد كردهايم كه در عمل سركوب حفره يا شكافى مابين تأثر و ايده وابستهاش رخ مىدهد و سپس هر يك مسيرِ جداگانه خود را طى مىكند. از نظر توصيفى، اين اتفاق رخ مىدهد و قابل انكار نيست؛ ليكن علىالقاعده، در عمل تأثر سر بر نمىآورد مگر آنكه موفق شده باشد در نظام Cs. به تجلى جديدى دست يابد.
به اين نتيجه رسيدهايم كه اساساً عملِ سركوب فرايندى است كه در مرز مابين نظام Ucs. و نظام Pcs. (Cs.) ، ايدهها را تحتتأثير قرار مىدهد، و اكنون مىتوانيم كوششى تازه را براى تعريف اين روند با جزئيات بيشتر آغاز كنيم.
سركوب قطعاً موردى از انقطاع دلبستگى روانى (cathaxis) است؛ ليكن سوءال اين است كه اين انقطاع در چه نظامى رخ مىدهد و دلبستگى روانىاى كه پس زده مىشود به كدام نظام تعلق دارد؟ ايده سركوبشده در نظام Ucs. همچنان قادر به كنش باقى مىماند، و از همين رو اين ايده بايد دلبستگى روانىاش را حفظ كرده باشد. بنابراين آن دلبستگى روانىاى كه پس زده شده بايد چيز ديگرى بوده باشد. وقتى كه عملِ سركوب ايدهاى را تحت تأثير قرار مىدهد در حالى كه آن فكر يا ايده پيشآگاه يا حتى عملاً آگاه باشد، بايد مورد سركوب («پس از فشار») را جدّى گرفت. در اينجا سركوب فقط امكان دارد مبتنى بر پس زدنِ ايده و دلبستگىِ روانىِ (پيش) آگاهى باشد كه به نظام Pcs. تعلق دارد. بنابراين ايده يا نامعطوف باقى مىماند، يا از نظام Ucs. دلبستگى روانى دريافت مىكند، يا آن دلبستگى روانىِ ناخودآگاهى را حفظ مىكند كه از قبل موجود بوده است. از اين رو انقطاعى از دلبستگى روانىِ پيشآگاه رخ مىدهد؛ دلبستگى روانىِ ناخودآگاه ابقا مىشود يا به جاى دلبستگى روانى پيشآگاه يك دلبستگى روانى ناخودآگاه قرار مىگيرد. علاوه بر اين متوجه مىشويم كه اين تأملات را بر اين فرض بنا كردهايم كه گذر از نظام Ucs. به نظامِ بعد از آن، از خلال ايجاد ثبتى جديد تحتتأثير قرار نمىگيرد، بلكه از خلال تغييرى در حالتِ ايده، يعنى از خلال تعديلى در دلبستگى روانى ايده رخ مىدهد. اينجا فرضيه كاركردگرا به سادگى بر فرضيه توپوگرافيك غلبه كرده است.
ليكن اين فرايند انقطاع نيروى شهوى يا ليبيدو به آن اندازه بسنده نيست كه مشخصهاى ديگر از سركوب را شكل دهد كه برايمان قابل درك باشد. روشن نيست كه فكر يا ايدهاى كه معطوف شده باقى مانده يا از ضمير ناخودآگاه دلبستگى روانى دريافت كرده، چرا به سبب همين دلبستگى روانىاش، براى رخنه به نظام Pcs. تقلايى را از سر نمىگيرد. در ضمن اگر هم چنين عملى انجام دهد، از طرف اين نظام پس زدنِ ليبيدو تكرار مىشود، و همين عملكرد به گونهاى بىپايان ادامه خواهد يافت؛ اگرچه نتيجه اين عملكرد سركوب نخواهد بود. پس هنگامى هم كه اين عمل سركوب نخستين را توصيف مىكند، مكانيزمى كه فقط از پس زدنِ دلبستگى روانى پيشآگاه بحث مىكند، رضايتبخش نخواهد بود. به همين دليل اينك با ايده ناخودآگاهى سروكار داريم كه هنوز از نظامِ Pcs. هيچ دلبستگى روانىاى دريافت نكرده است و به همين دليل نمىتواند واجد آن دلبستگىِ روانىاى باشد كه از او دريغ شده است.
از همين رو آنچه نياز داريم فرايند ديگرى است كه سركوب را در مورد اول [ به عبارت ديگر مورد پس ـ فشار ] حفظ مىكند، و در مورد دوم [ يعنى مورد سركوب اوليه ] ضامن تثبيت حضور و ادامه سركوب است. اين فرايند ديگر مبتنى بر فرض نوعى پس زدن (anticathexis) استوار است، پسزدنى كه بدان منظور انجام مىشود كه نظامِ Pcs. از خويش در برابر نيرويى محافظت كند كه ايده ناخودآگاه بر او وارد مىكند. در نمونههاى بالينى مشاهده كردهايم كه چنين پسزدنى، كه در نظامِ Pcs. عمل مىكند، چگونه خود را بروز مىدهد. اين عمل پس زدن است كه مصرفِ دائمىِ [ انرژىِ ] سركوبِ نخستين را نشان مىدهد و در ضمن تداوم آن سركوب را تضمين مىبخشد. پس زدن مكانيزمى منحصر به سركوب نخستين است، كه در موردِ خودِ سركوب (يعنى موردِ «پس فشار») به همراهىِ انقطاع دلبستگى روانى پيشآگاه وجود دارد. امكان اين امر كاملاً وجود دارد كه دقيقاً همان نيروگذارى و دلبستگىِ روانى كه از ايدهاى دريغ شده، براى پس زدن به كار گرفته شود.
ديديم كه چگونه كمكم به اين نتيجه رسيديم كه ديدگاه سومى را در گزارشمان از پديدههاى روانى اتخاذ كنيم. علاوه بر ديدگاه ديناميك و توپوگرافيك، ديدگاه اقتصادى را هم پذيرفته و به كار گرفتهايم. اين ديدگاه سعى مىكند كه فراز و نشيبهاى كمّيتهاى تحريك را تا به انتها دنبال كند و حداقل به تخمينى نسبى از حد و حدود آن برسد.
نامعقول نيست كه نامى خاص به اين روش كاملِ توصيف موضوع مطالعهمان بدهيم، چرا كه اين روش به پايان رساندن تحقيق روانكاوانه است. به نظر من وقتى موفق شده باشيم كه فرايندى روانى را از جنبههاى ديناميك و توپوگرافيك و اقتصادى توضيح دهيم، آنگاه بهتر است اين توضيح را نوعى ارائه مابعد روانشناختى (metapsychological) تلقى كنيم. بايد متذكر شد كه در موقعيت فعلى دانش ما نقاط قليلى هستند كه در آنها مىتوانيم در ارائه اين روش موفق شويم.
حالا كوششى محتاطانه را آغاز مىكنيم براى آنكه توصيفى مابعد روانشناختى از سركوب در سه نوع رواننژندى انتقالى ارائه كنيم كه برايمان آشنايند. در اينجا «ليبيدو» را به جاى «دلبستگى روانى» مىنشانيم؛ زيرا، همانطور كه مىدانيم، ليبيدو فراز و نشيبهاى غرايز جنسى به همراهى آن چيزهايى است كه به آنها خواهيم پرداخت.
در هيسترى اضطراب، دقيقاً اولين مرحله فرايند [ سركوب ] است كه هميشه ناديده گرفته مىشود، و در واقع ممكن است حذف شود؛ معالوصف، اين مرحله در مشاهده دقيق به وضوح قابل تشخيص است. اين مرحله مبتنى بر ظهور اضطراب است، بدون آن كه موضوع مطالعه يا بيمار بداند نگرانِ چه چيز است. ما بايد فرض كنيم كه در ضمير ناخودآگاه كششى عاشقانه (love-impulse)ظاهر شده است كه مىخواهد به نظام Pcs. انتقال يابد؛ ليكن دلبستگى روانى از درونِ اين نظام دومى بر اين كشش نظارت مىكند كه به عقب (يعنى نظام Ucs. ) رانده شود (گويا تقلايى براى فرار وجود دارد) و دلبستگىِ ليبيدويىِ ناخودآگاهِ مربوط به ايده راندهشده، در شكل اضطراب تخليه مىشود.
در زمان تكرار اين فرايند (حتى اگر يك بار رخ دهد)، اولين قدم در جهت تسلط بر بسط آثار ناخوشايند اضطراب رخ مىدهد. اين دلبستگى روانىِ [ پيشآگاه ] كه طرد شده است خود را به ايدهاى جانشين وصل مىكند، ايدهاى كه، از يك طرف، به علت نزديكىاش با ايده راندهشده، فراخوانده شده است و، از طرف ديگر، به واسطه فاصلهاش از آن ايده سركوب نشده است. اين ايده جانشين ــ «جانشينى كه توسط عمل جابهجايى پيش آمده است» ــ اين امكان را فراهم مىآورد كه توسعه بدون اشكال و آرام اضطراب معقولانه شود. اين ايده جانشين اكنون نقش نوعى پس زدن (ضد كاتاكسيس) را براى نظام Cs. (Pcs.) بازى مىكند، آن هم بدينوسيله كه از اين نظام در برابرِ ظهور آن ايده سركوبشده در نظامِ Cs. محافظت كند. به عبارت ديگر، اين ايده يا كنشهاى احتمالىِ موجود، نقطه عزيمتى براى انتشارِ اضطراب ـ تأثر (anxiety-affect) است، اضطرابى كه اكنون به واقع كاملاً آزاد و بىمانع شده است. فىالمثل، مشاهده بالينى نشان مىدهد كه كودكى كه از نوعى حيوان ترسىِ بىدليل (animal phobia) رنج مىبرد، اضطراب را تحت دو شرط و موقعيت مختلف تجربه مىكند: اول، هنگامى كه كششِ عاشقانه سركوبشدهاش شدّت مىيابد، و دوم وقتى كه متوجه آن حيوانى مىشود كه از آن مىترسد. ايده جانشين در موردى به مثابه نقطهاى عمل مىكند كه از آن راهِ عبورى از نظامِ Ucs. به نظام Cs. وجود دارد، و در موردى ديگر، به مثابه منبعِ خودبسنده انتشار اضطراب عمل مىكند. گسترش استيلاى نظام Cs. عموماً در اين واقعيت بروز مىكند كه اولين وجه از اين دو وجه تحريكِ ايده جانشين [ يعنى وجه شدت يافتن كشش ] هرچه بيشتر جايش را به دومى [ يعنى ترس از حيوان ] مىدهد. آن كودك ممكن است به اين نتيجه برسد كه طورى رفتار كند كه گويا هيچوقت اشتياق و ميل شديدى نسبت به پدرش نداشته است و در عين حال كاملاً از شرِ آن خلاص شده، و گويا ترسش از آن حيوان ترسى واقعى بوده است ــ ليكن اين ترس از حيوان مذكور دقيقاً ترسى است كه از نوعى سرچشمه غريزىِ ناخودآگاه تغذيه مىكند. اين ترس به دليل تأثير شديد و اغراقشدهاش با نفوذ و تأثراتى جور درمىآيد كه نظام Cs. بايد از همه آن استفاده كند. علاوه بر آن، اين تأثير اغراقشده، اشتقاق اين ترس از نظام Ucs. را فاش مىكند ــ بنابراين در مرحله دوم هيسترىِ اضطراب، پس زدنِ مربوط به نظامِ Cs. به صورتبندى ـ جانشين (substitutive-formation) منجر شده است.
خيلى زود، همان مكانيزم كاربستى جديد مىيابد. همانطور كه مىدانيم، فرايند سركوب هنوز كامل نشده و به دنبال هدفى دورتر است و آن را در سد كردنِ توسعه اضطراب مىيابد، اضطرابى كه برخاسته از ايده جانشين است [ يعنى «مرحله سوم». ــ ويراستار انگليسى ] . اين مرحله به واسطه كليّتِ پيرامونِ مرتبط با ايده جانشين به توفيق مىرسد و با شور و حدّتى خاص معطوف و دلبسته مىشود و از همين رو مىتواند نمايشگر منتها درجه حساسيت در مقابل تحريك باشد. تحريك هر كدام از نقاط در اين ساختار بيرونى، به دليل پيوندش با ايده جانشين، بايد به ناگزير باعث توسعه ناچيز اضطراب شود، و در اين لحظه به منزله نشانهاى از مانع ايجاد كردن در مقابل افزايشِ بسط اضطراب به كار گرفته مىشود، آن هم بهوسيله گريز تازهاى به بخشى از دلبستگىِ روانىِ [ پيشآگاه ــ ويراستار انگليسى ] . علاوه بر اين، ايده جانشين مرتبط با ترس، پسزنيهاى (ضد كاتاكسيسهاى) حساس گوش به زنگ را مستقر مىسازد، و دقيقتر آن كه پس زدن كاركرد مكانيزمى است كه براى منزوى كردن ايده جانشين و حمايت كردن از آن در برابر تحريكات جديد طراحى شده است. اين دورانديشيها و احتياطها [ در مقابل ابژه بيرونىِ ترس ] به طور طبيعى از ايده جانشين فقط در مقابل هيجاناتى حفاظت مىكند كه به وسيله ادراك از بيرون به ايده جانشين مىرسند؛ اين دورانديشيها هيچگاه در مقابل هيجان غريزى مقاومت نمىكنند، هيجانى كه از مسير پيوند با ايده سركوبشده به ايده جانشين مىرسد. از همين رو تا وقتى كه ايده جانشين به گونهاى رضايتبخش بر نمايشِ ايده سركوبشده مستولى نگشته، اين دورانديشيها به كار نمىافتند و قادر نيستند با اطمينان كامل عمل كنند. با هر اوجگيرىِ هيجانِ غريزى، آن ابزار دفاعىاى كه گِرداگِرد ايده جانشين را گرفتهاند بايد كمى بيشتر به سمتِ بيرون تغيير جهت دهند. بناى كاملى كه به شيوهاى مشابه در نوع ديگرى از رواننژندى عمل مىكند ترس بىدليل (فوبيا) نام گرفته است. گريز از دلبستگىِ آگاه مربوط به ايده جانشين در پرهيزها و طرد كردنها و ممنوعياتى متجلى مىشود كه از طريقِ آنها هيسترىِ اضطراب را تشخيص مىدهيم.
در هنگام ارزيابى كل اين فرايند مىشود گفت كه مرحله سوم عمل و اثرِ مرحله دوم را در مقياسى وسيعتر تكرار مىكند. در اين لحظه نظام Cs. اينگونه از خويش در برابر فعاليت ايده جانشين حمايت مىكند كه از عمل پسزدن مربوط به پيرامون خويش بهره مىجويد، دقيقاً همانطور كه پيش از اين، به واسطه دلبستگى روانىِ مرتبط با ايده جانشين، از خويش در برابر ظهور ايده سركوبشده محافظت كرده بود. بدين شكل جابهجايى صورتبندى ايدههاى جانشين را بيشتر ادامه داده است. در ضمن بايد افزود كه نظامِ Cs. پيش از اين تنها فضاى كوچكى را در اختيار داشت كه كشش غريزى سركوبشده در آن مىتوانست بر ايده جانشين غلبه كند؛ ليكن در نهايت اين جزيره نفوذِ ناخودآگاه، به كلّيت ساختارِ فوبيايىِ بيرون گسترش مىيابد. علاوه بر آن، مىتوان بر اين نكته جالب تأكيد كرد كه با بهكارگيرى مكانيزم دفاعى است كه عمل برون افكندنِ [ ترس [به سمت خطرى غريزى با موفقيت انجام شده است. خود (ego) به گونهاى رفتار مىكند كه گويا خطرِ بسط و توسعه اضطراب تهديدش مىكند و اين تهديد نه از جانب كششى غريزى بلكه از جانب نوعى ادراك است، و از اين طريق است كه خود قادر شده است در برابر اين خطر بيرونى واكنش نشان دهد، آن هم با تقلايى براى گريز، كه به صورت اجتنابى فوبيايى ظاهر مىشود. در اين فرايند، سركوب در موردى خاص موفقيتآميز بوده است: تا حدودى انتشار اضطراب مهار مىشود، ليكن فقط به قيمت قربانى كردن شديد و غليظِ آزادى شخصى. به هر حال، تقلا براى گريز از مطالبات غريزه معمولاً بىنتيجه است، و علىرغم همه اينها، نتيجه گريز فوبيايى همچنان غيرقابل قبول باقى مىماند.
بيشتر آنچه در هيسترىِ اضطراب كشف كردهايم در مورد دو نوع رواننژندى ديگر نيز معتبر است. از همين رو مىتوانيم بحثمان را محدود كنيم به نقاط تفاوت آنها و نقشى كه عمل پس زدن ايفا مىكند. در هيسترىِ تبديلى، دلبستگىِ غريزىِ ايده سركوبشده به خلجان علامت بيمارى بدل شده است. در امورى كه ايده ناخودآگاه از طريق تخليه در خلجان خالى شده است مىتواند از اعمال فشار بر نظام Cs. صرفنظر كند ــ اين پرسشها و سوءالات مشابه بهتر بود به تحقيقى ويژه هيسترى اختصاص مىيافت. در هيسترىِ تبديلى نقشى كه عملِ پس زدن بر عهده دارد و از نظام Cs. (Pcs.)آغاز مىشود، واضح است و در صورتبندىِ علامت بيمارى متجلى مىشود. پس زدن است كه تصميم مىگيرد چه بخشى از بازنمايى غريزى، كه در كلّيت دلبستگى روانى مورد بعدى قرار دارد، قابليت تمركز يافتن را پيدا كند. بر اين اساس بخشى كه به عنوان علامت بيمارى انتخاب شده، شرط تجلى قصد و نيّت مشتاقانه كشش غريزى را برآورده مىكند و اين عمل اثرى كمتر از تقلاهاى دفاعى يا كوششهاى طاقتفرساى نظام Cs. ندارد؛ از همين رو به اين بخش، به حد نهايت و به گونهاى بحرانى معطوف مىشود (hypercathect) و مانند ايده جانشين در هيسترى اضطراب، از هر دو سو حفظ مىشود. از اين پيشامد بىدرنگ مىتوان نتيجه گرفت كه مقدار انرژىاى كه نظام Cs.صرف عمل سركوب مىكند چندان بيشتر از انرژى معطوف به علامت بيمارى نيست. به دليل استقامتى كه مربوط به عمل سركوب است و برآورد مىشود كه عمل پس زدن صرف كند، دو مورد ذيل از علامت بيمارى پشتيبانى مىكنند: هم عمل پس زدن و هم دلبستگى غريزى برآمده از نظام Ucs.كه در علامت بيمارى متمركز شده است.
همانطور كه رواننژنديهاى وسواسى را مورد ملاحظه قرار مىدهيم، لازم است اين نكته را به نتايج مشاهدات پيشينمان اضافه كنيم كه در اين وضعيت است كه پسزدنى ناشى از نظام Cs. ، به شكلى قابل ملاحظه به پسزمينه وارد مىشود. پسزدن، كه به منزله صورتبندى ـ واكنش (reaction-formation) سازمان مىيابد، ناشى از اولين سركوب است. اين صورتبندى ـ واكنش بعدتر نقطهاى مىشود كه از آن طريق، ايده سركوبشده نفوذ مىكند. شايد بتوان جرأت به خرج داد و اين گمان را پيش كشيد كه به خاطر سلطه عمل پس زدن و فقدان تخليه است كه عمل و اثر سركوب در هيسترى اضطراب و رواننژندى وسواسى بسيار كمتر از هيسترى تبديلى موفق است.(8)
اين مقاله ترجمهاى است از :
Sigmund Freud, The Unconscious (1915), On Metapsychology, Ed. James Strarchey, The Penguin Frued Library, Vol 11, London: Penguin, 1991.
ارغنون / 21 / بهار 1382
1.لغزش كنشى (para praxis) يا خطاها (errors) : كُنشى كه خارج از هنجارِ كنشهاى روزمرّه فرد قرار مىگيرد، نظير لغزشهاى زبانى، لغزش قلم، لطيفهها، از ياد بردن اسمهاى آشنا و... ــ م. 2.منظور دستوراتى است كه در حين عمل هيپنوتيزم و در خواب هيپنوتيزمىِ موضوع به او القا مىشود و بعدها، پس از آن كه عمل هيپنوتيزم به پايان رسيد، موضوع به آنها عمل مىكند، در حالى كه دليل و منشأ آن را هم نمىداند. ــ م. 3.فرويد خودش هم در نوشتههاى اوليهاش اصطلاح «زير ـ آگاهى» را به كار مىبرد، در مقاله به زبان فرانسوى در باب فلج هيستريك (1893) و در مطالعاتى در مورد هيسترى (1895). ولى در تعبير خواب (1900) اين اصطلاح را نامناسب معرفى مىكند و تلويحاً به اين موضوع در سخنرانىِ 19 از سخنرانيهاى مقدماتى (171916 -) اشاره مىكند و در انتهاى فصل دوم پرسش روانكاوى (1926) كمى بيشتر در اين مورد بحث مىكند. ــ ويراستار انگليسى. 4.واژه آلمانى به كار گرفته شده توسط فرويد Vorstellung است كه در عين حال در انگليسى معادلهايى مثل فكر يا ايده (idea) ، تصوير (image) و نمايش (presentation) دارد. ــ ويراستار انگليسى. 5.فرويد در اثرش در مورد زبانپريشى، شخصاً با مسأله توپوگرافى و مكانيابىِ كاركردهاى مغزى درگير بوده است. ــ ويراستار انگليسى. 6.فرويد در اينجا واژه Schuldbewusstsein را به كار مىبرد كه معادل متعارف و معمولى براى Schuldgefuhl به معناى احساس گناه (sense of guilt) است. ــ ويراستار انگليسى. 7.مباحث بخش حاضر را فرويد در مقاله ممنوعيات، علائم بيمارى و اضطراب (1926)، دوباره مورد ملاحظه قرار داده است. ــ ويراستار انگليسى.