نوشته ژان بودريار
ترجمه مراد فرهادپور
چندين سال پيش فروشگاهى بزرگ در ايالات متحده مورد حمله قرار گرفت. گروهى از مهاجمان به طرزى غافلگيركننده فروشگاه را اشغال كردند و آن را در اختيار گرفتند، و آنگاه با بلندگو همه مردم را دعوت كردند تا دلى از عزا درآورند. اقدام و كنشى نمادين! و نتيجه كار؟: اكثر مردم بلاتكليف ماندند كه چه چيزى بردارند و يا اجناس ناچيز و بى اهميتى را برداشتند كه در هر روز عادى به راحتى مى توانستند آنها را كِش روند.
اگر پنجاه ميليون دلار پول داشتيد با آن چه مى كرديد؟
اگر صَرف وقتِ آزاد برايمان كاملاً دلبخواهى شود، همين حس هراس ناگهانى بر ما مستولى خواهد شد. چگونه بايد از شرّش خلاص شويم؟
البته مثالهاى بيشترى نيز مى توانيم ارائه كنيم، نظير مورد آن دونده فرانسوى دو 400 متر در مسابقات قهرمانى اروپا، كه 100 متر مانده به خط پايان، در آخرين تلاش خويش كم مى آورد و نهايتا سوم مى شود. خود او بعد از انجام مسابقه گفت: «وقتى حس كردم دارم برنده مى شوم، چيزى در درونم پاره شد.» يا آن تنيس باز فرانسوى در تورنمنت اسپانيا: او، دو سِت جلوتر از رقيبِ از نفس افتاده و سوار بر مسابقه، امتيازِ بُرد بازى را از دست مى دهد و سرانجام ـ گويى «به طرزى محتوم» ـ كارش، در برابر حيرت همه تماشاگران، به شكست مى كشد. بگذريم از مورد پوليدور: آن نفر دوم ابدى كه شهرتش دقيقا از همين ناتوانى و عجز مزمن در كسب پيروزى ناشى مى شود.
وقتى درباره كسى مى گوييم كه او «تقريبا» برنده شد يا در يك قدمى پيروزى متوقف شد، آن چه چيزى است كه گمان مى رود به دست نيامده است؟ آيا اين عبارات به نحوى حاكى از آن نيست كه كسب پيروزى بدترين چيزى است كه ممكن بود براى وى رخ دهد، كه پيروزى به واقع معادل شكست بود؟ اين موارد جملگى صرفا لغزشهاى اراده اند، لغزشهاى ميل غريزى به تصاحب و ارضاء كنش و برترى، كه ژرفترين انگيزه محسوب مى شود. فرويد كه كارش را با بررسى همين جزئيات رفتارى آغاز كرد، موجب پيشرفتى عظيم در شناخت قلمرو روانشناسى بشرى شد. ليكن چشم اندازهاى شگفت آورى كه بدين طريق آشكار شدند، افت و خيزى در چهره آرام انسان شناسى عام، «علم» اقتصاد، يا «علوم انسانى» ايجاد نكرده اند. خود روانكاوى نيز كمك كرده است تا بررسى اين رفتارهاى غيرعادى به حيطه روانشناسى باطن psychology) (depth محدود بماند (هر كس ناخودآگاهِ خود را دارد كه به خودش مربوط مى شود.») و در نتيجه ما شاهد آنيم كه اين امور، به طرزى تقريبا معجزه وار، فاقد هرگونه معادلى در عرصه كنش اجتماعى يا سياست اند، عرصه اى كه عقلانيتى ذاتا خطاناپذير بر آن مطلقا حاكم است. استقامت خستگى ناپذيرِ فرضيات عام اقتصادى، اجتماعى، سياسى در باب انسان همان موضوعى است كه [ در اين نوشته ] از دريچه مقولاتِ فرسودگى و عجز و شكست به كنكاش در آن خواهيم پرداخت.
مورد فروشگاه كه موردى كم و بيش آزمايشى و حدّى است، نشان مى دهد كه هر گاه ارزش مبادله خنثى شده باشد، ارزش مصرف نيز به همراهِ آن ناپديد مى شود. هر زمان كه تقاضا براى سودمندى، مطلوبيت و رضايتِ بيشتر و بيشتر با امكان تحقق آنى و بى واسطه خود روبه رو شود، اين تقاضا دود مى شود و به هوا مى رود. كل آن سبد يا بسته متشكل از انگيزه ها و نيازها و عقلانيت، كه همواره به راحتى عامل بر سازنده طبيعت بشرى معرفى مى شود، تكه پاره مى گردد. آدمى در وراى شفافيت قلمرو اقتصاد، جايى كه همه چيز روشن است زيرا اين واقعيت به اندازه كافى گوياست كه «هر كس در قبال پولش چيزى طلب مى كند»، ظاهرا ديگر نمى داند كه خود چه مى خواهد.
ــ اشياء و نيازهايى كه اشياء حاكى از آنهايند، دقيقا براى رفع اين عذاب وجود دارند كه آدمى نمى داند چه مى خواهد.
ــ آن چيزى كه به واسطه يا به ميانجىِ مقوله انتزاعى ارزش مبادله نباشد، به منزله ارزشى «خودانگيخته» و «انضمامى» ــ نظير، مثلاً، سودمندى ــ نيز وجود نخواهد داشت.
هر دو محور موضوعه به يكسان انتزاعى و واجد معنايى مشترك اند.
هيچ ارزش مصرفى بدون ارزش مبادله در كار نيست. به محض آن كه ارزش مبادله در فرآيند هديه دادن، يا بخشش مجانى، اسراف و صرف كردن خنثى شود، ارزش مصرف نيز خود امرى غيرقابل فهم مى شود.
ــ اين ايده، ايضا، در مورد ارزش مبادله نشانه اى value) exchange (sign نيز صادق است. آن چيزى كه وجودش بر وساطت و ميانجى گرىِ رقابت اجتماعى قانونى، مبادله نشانه هاى مميز، يا وساطتِ الگوها، مبتنى نباشد، هيچ ارزشى ندارد. تا آنجا كه به نشانه ها مربوط مى شود، تمايز ارزش مصرف ـ ارزش مبادله عملاً محو شده است. اگر «ارزش مصرف نشانه اى» value) use (sign به مثابه رضايت و كاميابى افزوده، يا نوعى ارزش مازاد كيفى ــ در مقام محصول آتىِ گزينش، ترجيح و محاسبه نشانه شناختى ــ تعريف شود؛ و اگر ارزش مبادله نشانه اى به مثابه شكل عام (يا رمزى) تعريف شود كه بده بستان و بازى ميان الگوها را تنظيم مى كند؛ آنگاه روشن مى شود كه ارزش مصرف تا چه حد مستقيما از عملكرد رمز و نظام ارزش مبادله ناشى مى شود. در آن به اصطلاح نظام اقتصادى نيز همين فرآيند برقرار است: حاصل كار، خصلت انتزاعى ارزش مصرف است، كه همواره از قبل به صورتى با واسطه ظاهر مى شود، يعنى به وساطت نظام ارزش مبادله (و به مثابه شكل كالايى) و همزمان با آن به وساطت الگوها و رمز يا كُد مبادله (جايى كه ارزش مصرف به مثابه شكل نشانه اى ظاهر مى شود).
بدين سان، امروزه ارزش مبادله، و ارزش مبادله نشانه اى به نحوى جدانشدنى با هم در آميخته اند1. نظام كامل شده (كه در اساس همان نظام «مصرف» به منزله مرحله غايى اقتصاد سياسى است) متكى و وابسته به آزادى است، آنهم نه فقط در سطح توليد (يعنى آزادىِ خريد و فروش نيروى كار)، بلكه همچنين، بر اساس سويه اى ثانوى كه امروزه با سويه اوليه كنش اقتصادى مطابق و مصادف است، در سطح مصرف (آزادى انتخاب). خصلت انتزاعى نظام مبادله نشانه اى (يعنى الگوها و درونى شدن آنها در محاسبات نشانه شناختى) با انتزاع نظام مند توليد و مبادله اقتصادى (يعنى سرمايه، پول و ارزش مبادله) ضرورتا عجين است.
نشانه نقطه اوجِ مدار كالاست. مُد و كالا يك شكل واحد و يكسان اند. تفكيك درونى كالا [ به ارزش مصرف و ارزش مبادله ] ، از آغاز، در شكل ارزش مبادله نشانه اى ثبت و حك شده است (و نه در نوعى منطق كمّىِ سود). كالا زمانى به الوهيت خويش دست مى يابد كه قادر شود خود را به منزله نوعى رمز يا كُد تحميل كند، يعنى به منزله مكان هندسىِ گردش الگوها، و در نتيجه به منزله رسانه تام و تمام يك فرهنگ (و نه فقط يك اقتصاد).
ارزش مبادله در قالب ارزش مبادله نشانه اى تحقق مى يابد. ارزش مبادله نشانه اى و ارزش مبادله به طورى قطعى در قالب ارزش مصرف تحقق مى يابند.
مثلث اين سه نام مرزهاى يك جهان ارزشى تام و منسجم را مشخص مى سازد كه در متن آن آدمى ظاهرا بايد از طريق ارضاى غايى نيازهايش خويشتن را كامياب كند. و بر اساس محاسبه عقلانى، چنين گفته مى شود كه او پيوسته در حال بالا بردن نرخ توليد ارزش از سوى خويش است. او كه از يك قله يا رأس مثلث اعظم فلسفه ارزش به رأسى ديگر رِله مى شود، فقط مى تواند به فراتر رفتن از خود، به تحقق ايجابى positivise) (to خود، در قالب ارزشها به طرزى موءثر اميدوار باشد. حركات آدمى مرزها و حدود جهانى ارزشى را رديابى مى كند كه از قرنها پيش با [ قلمرو ] تعريف اُمانيسم منطبق بوده است.
اين توصيفِ سه وجهىِ ارزش، جهانى پُر و مثبت را تعريف مى كند كه بدون هيچ وقفه يا گذشتى توسط علامت جمع يا به اضافه تكميل مى شود: منطق ارزش اضافى (كه از خود ارزش جدايى ناپذير است). اين جهانى است كه در آن آدمى قادر نيست خود را ارزان بفروشد. بدين ترتيب، فرآيند ارزش معادل و هم ارز نوعى سازماندهى رؤيايى organization) (phantasmic است كه در آن ميلْ ارضا و فقدانْ رفع مى گردد؛ كه در آن ميل تحقق مى يابد و اجرا مى شود؛ و در آن بُعد يا ساحت نمادين و هرگونه تفاوت محو و نابود مى گردد. ارزش خودكامه يا تام گرا ( to talitarian ) است. ارزش هر گونه ابهام و عدم اطمينان ( ambivalence ) را حذف مى كند، و همچنين هرگونه رابطه اى را كه در آن آدمى از كامل كردن خود در قالب ارزش، يا منظم و رديف كردن خود بر اساس قانون هم ارزى و ارزش اضافى باز مى ماند. ليكن عدم اطمينان چونان شبحى در همه جاى حوزه ارزش حضور دارد، و همان چيزى است كه، هرچند به صورتى مستمر، در هيأت شكست دوباره ظاهر مى شود و سر بر مى آورد.
جمعيت در ارائه واكنشى مثبت به حضور و حصولِ مطلق كالا شكست مى خورد (يعنى پاسخ او به شرايط جديد حاكم بر فروشگاه مبتنى بر تصاحب خودانگيخته كالاها نيست)؛ جمعيت از گردن نهادن به دستور يا فرمان مطلقِ imperative) (catagorical نياز عاجز مى ماند؛ و حتى قادر نيست دريابد به راستى خواهان چه چيزى است و صرفا آنچه را كه ارائه شده است برمى دارد. در واقع، مجانى بودن كالا مقوله عرضه به مفهوم اقتصادى كلمه را حذف مى كند، و با همان ضربه مقوله تقاضا را نيز لغو مى كند. از اين رو، تقاضا صرفا استوار بر منطق ارزش است. بيرون از اين منطق، آدمى به هيچ چيز «نياز» ندارد. چيزى كه ما بدان نياز داريم، همانى است كه خريد و فروش، ارزيابى و انتخاب مى شود. چيزى كه نه فروخته و نه تصاحب مى شود، بلكه فقط داده و پس داده مى شود، مورد «نياز» هيچ كس نيست. مبادله نگاهها، هدايايى كه مى آيند و مى روند و دست به دست مى شوند، به مانند همان هوايى اند كه مردمان تنفس اش مى كنند. اين امر مبين متابوليسمِ مبادله، اسراف، جشن يا فستيوال ــ و همچنين تخريب و نابودى ــ است (كه هر آنچه را توليد بر پا داشته و ارزشمند ساخته است به ساحتِ عدمِ ارزش يا غيرِ ارزش رجعت مى دهد.) در اين قلمرو يا ساحت، ارزش حتى باز شناخته يا تصديق نيز نمى شود. و در آنجا آرزو يا ميل در قالبِ شبح فريبنده يا نمود خيالىِ ارزش ارضا نمى شود.
چيزى كه در متن اين ناتوانى از چنگ انداختن و تصاحب صاف و ساده كالاهاى مصرفى نمايان مى شود، همانند مورد ورزشكارى كه سست و بى حال مى شود، آن است كه فرمان رسمى، كه به منزله نياز فردى (نياز به بردن و غيره) تنظيم و هماهنگ مى شود، چيزى ديگر را ريشه كن و جابه جا كرده است، يعنى همان طلب يا خواستى كه دقيقا ضد فرمان رسمى است: خواستِ گم كردن، از جا به در كردن، و خلع مالكيت كردن از خويشتن، يا دست شستن از ادامه مسابقه. و اين خواست به معناى نوعى معكوس ساختن مازوخيستىِ يك اقتصاد بنيانى تر نيست ــ اقتصادى معطوف به غاياتى چون ارزش، فعاليت، عملكرد و موفقيت ــ بلكه مبيّن ضرورتِ واژگون و ريشه اى فقدان ( manque )است. هر نوع كاميابى و ارضاى ميل در قالب ارزش، به همين مرز نهايىِ متضاد باز مى گردد، زيرا با به پايان رسيدنِ كام، فقط همين امر است كه پرسشگرى سوژه در مورد ميل خويش را باقى نگه مى دارد. چنين است بنياد ابهام و عدمِ يقينِ ارزشى.
تصاحب كردن هيچ گاه شرطى كافى براى لذت نبوده است. توانايى دريافت كردن، دادن، پس دادن، و نابود كردن ــ در صورت امكان، جملگى با هم ــ [ براى تجربه لذت ] ضرورى است. فرآيند تحقق ارزش همه اينها را در وجه يا حالتى مثبت ( positive )، يكسويه، و فقرزده منحل مى كند، و سوژه را از پافشارى نمادين خويش محروم مى سازد: (1) سرباز زدن از ارضاى ميل، يا [ حفظ [ فقدان؛ و (2) ضرورت وجود رابطه اى برى از وساطت منطق نظامى ( systemic ) ارزش، يا همان مبادله نمادين.
لذت امرى ريشه اى ( radical ) است و ارزش امرى والا ( sublime ) ؛ از اين رو اين پافشارى نمادين ريشه اى در قالب ارزش تصعيد يا والايش مى شود. كالا تجسدِ امر والا در قلمرو اقتصاد است. در اين قلمرو، خواست ريشه اى سوژه در قالب تجديد دائمىِ خصلت ايجابىِ ( positivity ) تقاضاى او براى اشياء يا ابژه ها والايش و تصعيد مى شود. ليكن در پس اين تحقق والاىِ ارزش، چيزى ديگر نهفته است، چيزى ديگر سخن مى گويد، چيزى تقليل ناپذير كه مى تواند شكلِ نابودى و تخريبِ خشن را به خود گيرد، ليكن در اكثر مواقع در شكلِ پوشيده و پنهانِ كسرى و نقصان، در شكل خستگى مفرط و سرباز زدن از علاقه مندى يا كشش عاطفى ( Cathexis )، در شكل مقاومت در برابر كاميابى و طرد ارضاى ميل، جلوه گر مى شود. اگر به وضعيت اقتصادى معاصر به مثابه يك كل بنگريم، همه اينها رفته رفته به مانند گرايشى نمايان مى شود كه مى توانيم آن را نزول نرخ لذت بناميم. اما براساس نوعى اقتصاد متضادِ مرموزِ مبتنى بر فرصتهاى از دست رفته، همين نفى و انكارِ سرزنده و بنيانى ارزش، همين خشونت نهفته در قبال اصل اينهمانى و هم ارزى، همين نوسان در وراى ارضا و كاميابى است كه، در وهله آخر، سوژه را در وجود خويش برپا نگه مى دارد و به او اطمينان مى بخشد. و اين نيز به معناى ماوراى روانشناسى psychology) (meta نيست. بلكه برعكس، به دليل طرد دسته جمعى همه اين ملاحظات به مثابه «ماوراء» روانشناسى است كه علوم انسانى معاصر و علم اقتصاد مجبورند شاهد فروپاشىِ ساختمانِ عقلانى خويش باشند بى آن كه بتوانند توضيحى براى اين گرايش معكوس ارائه دهند.2
تا بدينجا درباره مجموعه علائم يا سندرومهاى فرصت از دست رفته و لذت موهوم سخن گفته ايم: آيا اين همان غريزه مرگ است كه از طريق ما سخن مى گويد؟ ــ و به نحوى فراگير و ابدى تفاوتى ريشه اى را، عليه شبح يا خيالِ يكپارچه ارزش حفظ مى كند؟ شايد؛ ليكن هر نوع گفتار مبتنى بر غريزه مرگ به ماوراى روانشناسىِ سوژه بيش از حد نزديك مى شود، و اين نكته را از ياد مى برد كه آن حقيقتى كه در [ مضمون و مقوله ] دوپاره شدن سوژه و شكست سوژه در ارضاى ميل خويش حفظ و بيان مى شود، علاوه بر تصديق [ عقده ] اختگى، دربرگيرنده توان بالقوه يا پتانسيل نمادينِ امر مبادله است.3
فقدان همواره آن چيزى است كه بر حسبش ما غيبت ديگران را حس مى كنيم، و از طريق آن ديگران غيبت ما را حس مى كنند. در فرآيند ارزش (چه علاقه مندى تجارى باشد، چه خيالى يا رؤيايى) هيچ كس غيبت كسى را حس نمى كند؛ هيچ چيز فى نفسه چيزى نيست، زيرا هر چيزى معادل و هم ارز چيز ديگرى است، و هر كس مطمئن است كه مى تواند دست كم با خود برابر باشد. فقط ارزش است كه مبادله مى شود (يعنى به خود تبديل مى شود) ــ فقط ارزش، و افراد و اشياء نيز برحسب ارزش و بر اساس قانون هم ارزى مبادله مى شوند. پس مى توان گفت آن چيزى كه توان بالقوه مبادله، يعنى توان رابطه اى متقابل را حفظ مى كند، كه در متن آن افراد برحسب تفاوت و فقدان خويش حقيقتا ظاهر مى شوند، اروس ( Eros يا غريزه عشق) است ــ و غريزه مرگ، بالعكس، آن نيرويى است كه به امحاء امر نمادين و حل آن در چرخه مكرر ارزش گرايش دارد. از اين منظر جهانِ والا و تكرارى كالا را به خوبى مى توان همان عرصه يا ميدانى دانست كه در آن غريزه مرگ به واقع تحقق مى يابد.
اما با جرّ و بحث كردن درباره محل الصاق اين برچسبها هيچ گاه به جايى نمى رسيم. نكته اساسى درك اين واقعيت است كه آنچه در پس فرآيند «عينى» ارزش سخن مى گويد، به صورتى تناقض آميز (به مفهوم تناقض ديالكتيكى) سخن نمى گويد. عدم يقين ارزش به معناى نفى ديالكتيكى ارزش نيست: بلكه به معناى امكان بالقوه و بى وقفه الغاى ارزش است، امكان تخريب توهّم ارزش. امر نمادين و امر غير يقينى به يارى رمز يا كدى مخالف با گفتار ارزش روياروى نمى شوند. امر نمادين ريشه اى و راديكال بودنِ خود را در تقابل با تعالى ( transcendence ) مثبت ارزش قرار مى دهد. خصلت ريشه اى و افراطىِ ناكامى ميل و مبادله نمادين بر ضد منطق والايش و كليت (منطق انتزاع و تجريد) عمل مى كند.
آنچه باقى مى ماند تجزيه و تحليل توهّم انقلابى آنانى است كه مسئوليت «عمليات فروشگاه» را به عهده داشتند. فرضيه آنان ظاهرا چيزى نظير اين بوده است: «ما قصد داريم با خنثى كردن ارزش مبادله قواعد بازى كاپيتاليستى را معلق سازيم. ما مى خواهيم كالاها را به ارزش مصرفِ ناب خودشان بازگردانيم، تا بدين سان آگاهى رمز و راز زدايى شود و شفافيت رابطه مردمان با نيازهاى واقعى شان احياء گردد.» تحقق انقلاب، در «اينجا و اكنون». اين است منطق پراشتياق نابترين شكل ماركسيسم فلسفى: نخست، ايجاد تمايز قطعى و بارز ميان ارزش مصرف و ارزش مبادله (براى افزايش شكوه فلسفى و اُمانيستى ارزش مصرف)، و سپس نظريه عقل گراىِ رازآميزى [ كالا ]. و نتيجه گيرى آنان: اگر مردم نمى توانند به صورت خودانگيخته نوعى ارزش مصرف رهايى يافته را مجددا كشف كنند، دليلش حتما آن است كه آنها چنان در سركوب خود و تبعيت از منش سرمايه دارى منضبط و تربيت شده اند و قانون ارزش مبادله را چنان به طور كامل درونى ساخته اند كه ديگر حتى قادر نيستند چيزى را طلب و ميل كنند كه به سادگى در اختيارشان نهاده شده است.
اين نتيجه گيرى اين واقعيت را نديده مى گيرد كه ميل رسالت ناچيزى براى تحقق در چارچوب «رهايى» دارد، بلكه بيشتر معطوف به تحقق در متن قاعده است ــ نه در متن شفافيت يك محتواى ارزشى، بلكه در متن عدم شفافيت رمز يا كد ارزش. اين همان ميلِ كُد است. و اين ميل «نياز» دارد كه قواعد بازى را نجات بخشد ــ و مستلزم آنهاست ــ تا بتواند خود را تحقق بخشد. و با همين سرمايه گذارى و نفوذ ميل در قاعده، به منظور كاميابى ميل، است كه نظام اجتماعى قرار و مدار مى گذارد. و همين ميل است كه نظام اجتماعى آن را به منظور بازتوليد خود به كار مى كشد. در اينجاست كه خيال و نهاد به هم مى رسند ــ نظام سياسى قدرت و نظام بت واره انحراف (در تحقق ميل). خيال يا شبح ارزش در عين حال خيال نظم و قانون هم هست.
در جامعه ما، قاعده فوق الذكر همان قانون ارزش مبادله است. اگر ديگر مجموعه معينى از قواعد براى بازى كردن در كار نباشد، خود بازى نيز ديگر جذاب نخواهد بود، زيرا در آن صورت تقلب و دزدى هم از دور خارج مى شود. (هرچه باشد، اين گونه اَعمال به ضد خود يعنى قواعد راست و درستِ بازى اقتصاد وابسته اند.) پس اگر مصرف فقط در چارچوب قواعد ممكن است، و اگر ميل فقط به صورتى بت واره تحقق مى يابد، به تعليق درآوردن قواعد، به عوض آن كه راه را براى لذت افسار گسيخته بگشايد، صرفا آن را ممنوع مى كند. در نتيجه، قيمت چيزها به امرى اساسى بدل مى شود، هر چند نه ديگر صرفا به مفهوم كمّى كلمه، نظير مورد ارزش مبادله، و نه به صورتى صرفا تفكيكى، نظير مورد «اثر وبلن»، بلكه به مثابه قانون، به مثابه شكل بت واره ــ كه يكى از ويژگيهاى مهم اقتصاد كالايى و اقتصاد روانى ( psychic ) ارزش است. بدين سان ارزش چيزها به ضامن اقتصاد روانى ارزش بدل مى شود. البته آدمى مى تواند اين حالت تعادل را به مصرف آزاد و افسار گسيخته ترجيح دهد. ليكن آدمى براى همين انتخاب نيز قيمت اضافى لذت را مى پردازد، لذتى كه «نرخ» آن به تناسب چرخه بازتوليد گسترده كاميابى نزول مى كند.
به همين ترتيب، ورزشكارى نيز كه نمى تواند خود را از باختن بازدارد، اين كار را بعضا به قصد حفظ و بقاى نفسِ امكان جنگيدن و مبارزه كردن انجام مى دهد، كه بدون قواعد آن برگزارى هر نوع مسابقه يا رقابتى بسيار دشوار مى شود.4 بار ديگر معلوم مى شود كه پاسدارى از قواعد، حكم يا فرمانى بنيانى تر است تا خودِ بردن. هر يك از شركت كنندگان [ در مسابقه ] به طور ضمنى از اين ساختار مبادله، اين كاركرد جمعى و ناآگاه، تبعيت مى كند.5
پس، مسأله يا محل نزاع، به روشنى نه «آگاهى رازآميخته» است و نه هرگونه توهّمى كه انقلابيون مذكور نسبت به تعليق رهايى بخشِ ارزش مبادله داشتند. آنان از تشخيص اين نكته عاجز بودند كه هيچ تضادى ميان ارزش مبادله و تحقق يا ارضاى ميل وجود ندارد ــ درست برعكس.
يقينا، چنين تضادى درك ايده انقلاب را بسى ساده تر خواهد كرد، ليكن اين امر فقط از منظر نوعى ايدئاليسم ارزشى، و به ويژه ايدئاليزه يا آرمانى كردنِ ارزش مصرف، ممكن خواهد بود. چنين موضعى، در عمل توسط تصعيد يا والايش قدرتمند خود مورد خيانت قرار خواهد گرفت، و هواداران خود را به سوى دست كم گرفتن خصلت ريشه اى قانون ارزش، و در نتيجه دست كم گرفتن خصلت ريشه اى تخطى از آن، خواهند راند. اين انقلابيون، به رغم برخورد ظريف و دقيق شان با مسأله، عملاً نوعى استراتژى رفرميستى را طرح كردند كه مقوله ارزش را صرفا از منظرى نسبتا سطحى به چالش مى كشد. و سپس آنان از فقدان واكنش «توده ها» به ابتكار عمل خويش حيران مى شوند. البته مى توانيم كاملاً مطمئن باشيم كه آنان اين امر را به اين واقعيت نسبت مى دهند كه كنش آنان بيش از ريشه اى يا راديكال بوده است، و سپس به پخته و بالغ شدن آگاهى مردم اميد مى بندند. ولى حتى براى لحظه اى هم به ذهن آنان خطور نمى كند كه اين انفعال [ توده ها ] ممكن است از اين واقعيت ناشى شده باشد كه كنش آنان بيش از حد رفرميستى بوده است ــ و به عوض تفسير آن به مثابه انفعال انقلابى، بهتر است آن را به منزله مقاومت در برابر رفرميسم درك كنند.
به عبارت ديگر، اين واكنش منفىِ مصرف كنندگان رهايى يافته احتمالاً با سر خم كردن آنان در برابر نظام ارزش مبادله ربط كمترى دارد تا با مقاومت آنان در قبال ارزش مصرف، به ويژه تا آنجا كه ارزش مصرف در اساس فقط نقاب فريبنده اى براى ارزش مبادله است. به واسطه و از طريق همين پشت كردن به بازى ارزش مصرف است كه همه چيز چنان رخ مى دهد كه گويى مردم از قبل بدين رازآميزىِ باز هم ظريفتر نيز بو برده اند.
در تحليل نهايى، اين ارزش مصرف كه برهنه و عريان نزد آنان مى آيد چيست؟ اين هديه قربانى از كجا نشأت مى گيرد و چه كسى آن را عرضه مى كند؟ اين مجانى يا بى قيمت بودنِ محتواى محصولات خود چيست، و آيا براى اثبات و تضمينِ شفافيت و بدون قيمت يا هزينه بودنِ يك رابطه اجتماعى كافى است؟ چنين تصور نمى شود. هديه يكسويه همانقدر سرد است كه صدقه. به محض برخوردار شدن و تن سپردن بدان، اين هديه نيز با منطق ژرفتر و پنهانى تر سيستم يكى مى شود، و از اين روست كه كنش نمادين انقلابى نيز در فرار از آن همانقدر ضعيف و بى اثر است كه شور و شوقِ جماعت خريدار. در پرتو درخشش كور كننده ارزش مصرفِ عيان گشته، هيچ كس متوجه نشد كه مجانى و بى قيمت شدن [ كالاها ] براى امحاء شكل كالايى كافى نيست. تيشه زدن به ريشه منطق ارزش مبادله، مستلزم چيزى بيش از استقرار مجدد خودآيينى و بى قيمتىِ ارزش مصرف است. شرط ضرورى دستيابى به اين هدف احياء امكان بازگشت يا پس دادن چيزهاست، يعنى تغيير دادن شكل روابط اجتماعى. اگر هيچ نوع هديه متقابل يا مبادله دوسويه ممكن نباشد، ما در ساختار قدرت و انتزاع اسير باقى مى مانيم.6 در مثال مورد بحث ما نيز وضع به همين شكل بود. «رهايى دهندگانِ» توده ها با حفظ سطح معينى از ارزش (ارزش مصرف)، آنهم در غيبت هرگونه تحليل ريشه اى، و يا آزمايش كردن در اين سطح، در عين حال سطح معينى از قدرت و كنترل را نيز حفظ كرده اند. آنان پس از بازى كردن با ارزش، به ناچار، قدرى اضافه يا مازاد، در هيأت سلطه، از آن استخراج كرده اند.
واكنش منفى مردم به اين فراوانى ناگهانى و اعطا شده، واكنش دفاعى در قبال اين شكل، يعنى شكلِ رابطه تأسيس شده ( instituted )، در قبال خصلت غير دو سويه اين وضعيت [ جديد در فروشگاه ] از همين جا ناشى مى شود. اين همان واكنش دفاعى كسانى است كه «ترجيح مى دهند پول بپردازند و به هيچ وجه بدهكار هيچ كس نباشند» ــ نوعى واكنش طبقاتى كه در اساس احتمالاً شفافتر و قابل فهم تر از رابطه رهايى دهندگان توده هاست، زيرا مردم ممكن است، كاملاً به درستى، احساس كرده باشند كه اين شكل يكسويه از هديه دادن و محتواى [ اجتماعى و اقتصادى ] آن (يعنى ارزش مصرفى كه خود رهايى خويش را اعلام مى كند) به واقع يكى از صور بى شمار تجسّد و تجلّى نظام است.
براى شكستن مدار ارزش مبادله، ضرورتا بايد خود مبادله ــ نه ارزش (و نه حتى ارزش مصرف) ــ را احياء كرد. در واقع، ارزش مصرف متضمن و حاكى از گسست و درهم شكستنِ مبادله است، آنهم درست به همان دليلى كه ارزش مبادله متضمن چنين گسستى است، بدين معنا كه ارزش مصرف متضمن ظهور ابژه كامل شده در مقام ارزش و آن فردى است كه در نسبت خود با اين ارزش عينى شده ( objectified ) است. ليكن در مبادله نمادين ابژه، يا همان ارزش كاملى كه موجود بود، دوباره به نيستى يا هيچ باز مى گردد. اين همان چيزى است كه، به واسطه داده شدن و پس داده شدن، خود محو و معدوم مى گردد، و با حضور يا غيبت خويش حركت اين رابطه را مشخص مى سازد. «ابژه»، يعنى همين موجود معدوم nulla) (res ، مطلقا فاقد ارزش مصرف است، و به هيچ دردى نمى خورد. بدين سان، فقط آن چيزى كه معناى خويش را از طريق مبادله مستمر متقابل كسب مى كند، از قيد ارزش مبادله مى گريزد، آنهم در هيأت هديه و هديه متقابل، در متن عدم يقين و ابهام ارزشى يك رابطه باز، و هيچ گاه در متن يك رابطه يا نسبت ارزشىِ غايى.
در مورد حاضر، واكنش منفى نهايتا به معناى خواستى ريشه اى براى تحقق انقلابى است كه نه ابژه ها و ارزش آنها، بلكه خود رابطه مبادله را رهايى مى بخشد، يعنى همان خصلت دو سويه سخن يا كلامى كه امروزه در همه جا توسط تروريسم ارزش زدوده و محو مى شود.
اين مقاله ترجمه اى است از :
Jean Baudrillard, Concerning the Fulfilment of Desire in Exchange Value , in: For a Critique of the Political Economy of the Sign, Telos Press, U.S.A ., 1981, PP. 204-13 .
1.اثر وبلن ( Veblen effect : من اين جنس را مى خرم زيرا گرانتر است) يك مورد سرحدّى مهم و با معناست كه در آن امر اقتصادى (كمّى) به تفكيك نشانه اى تبديل مى شود. در اينجاست كه مى توان ظهور «نياز» را مفهوم پردازى كرد، آنهم با شروع از سويه يا لمحه نابِ فراتر رفتن از ارزش مبادله. (همچنين مقايسه كنيد با حراجهاى هنرى به منزله محل گذر ميان حوزه هاى ارزشى.) در مورد نشانه ها، اثر وبلن به قاعده مطلق بدل مى شود: جهان مُد صرفا با تفكيكِ ناب و صعودى و فزاينده آشناست و بس.
2.فيلم تنهايى دونده دوِ استقامت [ كه از تلويزيون ايران نيز چند بار پخش شده است ] ، از يك ديدگاه اجتماعى و سياسى، مثال بسيار خوبى براى اين اقتصاد معكوسِ همه جا حاضر است. قهرمان فيلم نوجوانى در يك مركز بازپرورى است كه پيروزى قطعى خويش در يك مسابقه دو را عمدا رد و طرد مى كند تا هيچ سهمى از شكوه و افتخار نصيب مسئولان نهاد ستمگرى كه او را سركوب مى كند، نشود. او با باختن در مسابقه، حقيقت خود را حفظ مى كند: در اينجا، شكست با طغيان و قيام طبقاتى در هم مى آميزد. البته در اين داستان، شكست صراحتا عمدى است، ليكن تشخيص اين نكته دشوار نيست كه چگونه خطاهاى «تصادفى» و لغزشهاى فيزيكى نيز مى توانند عملاً دال بر همين نفى و انكار و مقاومت باشند. دونده دو 400 متر كه در فوق به او اشاره شد، به شيوه خاص خود نظام ارزش مبادله را زير سوءال مى برد ــ نظامى كه شكلهاى تحقق آن به كسب سلطه بر مصرف كنندگان و كارگران مزدگير محدود نمى شود. ورزشكاران با دويدن به قصد بُرد، نظام ارزشى مبتنى بر رقابت را دوباره فعال مى كنند؛ آنان مى كوشند تا در «مبادله» با لذّات ناشى از شهرت و افتخار شخصى، اين نظام را باز توليد كنند. در اينجا استثمار همانقدر شديد است كه در سطح فروش نيروى كار خويشتن. همين مكانيسم دروغين مبادله است كه شكست به صورتى ناخودآگاه موجب فروپاشى آن مى شود. در اين معنا، هر گونه «سوء كاركرد روانشناختىِ» ناخوانا با «حالت طبيعى يا نرمال» (كه صرفا در حكم قانون محيط كاپيتاليستى است) آماده و پذيراى قرائتى سياسى است. امروزه سياست نه داراى حوزه اى خاص خود است، و نه واجد هيچ تعريفى. اينك وقت آن رسيده است كه شكلهاى نهفته، جابه جاييها و فشردگيهاى ( condensations ) سياست، يا در يك كلام «عمل» سياست (به قرينه «عمل ـ رؤيا» در روانكاوى فرويدى)، كشف و آشكار گردد.
3.در اينجا مؤلف به آراى ژاك لاكان، بزرگترين مفسر و پيرو فرويد، اشاره مى كند. از نظر لاكان، سوژه، در تقابل با كليت خيالى و يكپارچه نفس يا خود ( ege )، همواره كليتى ناقص و شكست خورده و پاره پاره است. سوژه، در مقام سوژه ميل يا همان ناخودآگاه، اساسا به گرد يك «فقدان» شكل مى گيرد كه خود به واقع معرف و برسازنده ميل است. و همين كمبود يا فقدان نيز حضور و غيبت فالوس، در مقام نشانه، و در نتيجه «عقده اختگى» را به مسأله يا ساختار اصلى تحليل نفس، ميل و زبان بدل مى كند. ــ م. ف.
4.ايدئولوژى حاكم بر امر ورزش مخلوطى است از اين «قانون» ضمنى و قانون [ برترى ] فرد قويتر.
5.هر ورزشكارى، مثلاً هر دونده اى، كه هر بار درجا برنده شود ــ چنين موردى در حكم استثنايى جدّى بر قانون مبادله خواهد بود، چيزى نظير زناى با محارم يا توهين به مقدسات؛ و اجتماع، نهايتا ناچار از سركوب آن خواهد بود. مثال يا نمونه ديگرى براى چنين امرى يك مجموعه كامل است كه ديگر هيچ چيزى براى افزودن به آن باقى نمانده است؛ اين مجموعه مبيّن نوعى مرگ خواهد بود.
6.هديه يكسويه معكوس هديه مبادله اى است. اين دومى پايه و اساس رابطه متقابل است، درحالى كه اولى مبناى استقرار برترى است. فقط افراد ممتاز، نظير اشراف فئودال، مى توانند به خود اجازه دهند كه بدون بازگرداندن، بدون هديه متقابل، دريافت كننده باشند، زيرا مقام و مرتبه شان از آنان در قبال به چالش كشيده شدن و از دست دادن اعتبار و حيثيت حمايت مى كند.