شاهنامه فردوسي داستان شاهان نيست ؛ مجموعه كارنامه هايي است كه داستان و سرگذشت پدران توست و اينکه براي زنده ماندن چگونه جنگيده اند ؛ براي پيروزي حق چگونه قيام کرده اند ؛ چگونه از طبيعت آموخته اند و چگونه آن را رام كرده اند و چگونه با جان و تنشان اين ملك را حفظ نموده اند ؛ چگونه پيرو راستي و ايمان به خداوند بوده اند و اين همان ميراثي است که امروز بدست تو سپرده شده. پهنه تاريخ ما که نشانه تمامي رنج ها و شادي ها ؛ دادگري ها و ستم هاست ؛ هنوز بارور از حماسه رستم ها و پهلواني هاست .
فردوسي در آغاز شاهنامه چنين مي گويد که از زمانهاي باستان در ايران کتابي بود پر از داستانهاي گوناگون که سرگذشت شاهان و دلاوران ايران را در آن گرد آورده بودند. پس از آنکه شاهنشاهي ايران به دست تازيان برافتاد اين کتاب هم پراکنده شد. اما پاره هاي آنرا موبدان در گوشه و کنار نگاه ميداشتند ، تا آنکه يکي از بزرگان و آزادگان ايران که مردي دلير و خردمند و بخشنده بود ، به جستجو افتاد تا تاريخ گذشته ايران را از روز نخست بيابد و آنچه را بر شاهان و خسروان ايران گذشته است در دفتر فراهم آورد. پس موبدان سالخورده را که از تاريخ باستاني ايران آگاهي داشتند ، از هر گوشه و کناري نزد خود خواست و از تاريخ روزگاران کهن جويا شد : که شاهان ايران از ديرباز چگونه کشورداري کردند و آغاز و انجام هر يک چه بود و بر ايران در اين ساليان دراز چه گذشت.
موبدان تاريخ باستاني ايران را باز گفتند و آن بزرگ مرد از سخنان آنان کتابي نامدار فراهم آورد که بزرگ و کوچک بر آن آفرين گفتند. آنهايي که خواندن ميدانستند داستانهاي اين کتاب را براي مردم مي خواندند و دل آنان را به ياد شکوه گذشته ايران شاد مي کردند. اين کتاب در ميان مردم گرامي شد.
آنگاه جواني خوش طبع و گشاده زبان پيدا شد و به اين انديشه افتاد که اين کتاب را به شعر درآورد.دوستان وي همه از اين انديشه شاد شدند. اما افسوس که اين شاعر گرفتار برخي تندرويهاي جواني بود و به عاقبت آن دچار شد و در جواني به دست بنده خود کشته شد و نظم کردن «نامه شاهان» ناتمام ماند. من وقتي از کار اين شاعر نااميد شدم به دلم افتاد که همت کنم و نامه شاهان را فراهم آورم و خود آنرا در قالب شعر بريزم. پس در طلب آن برآمدم و از هر کسي جويا شدم. از گردش روزگار مي ترسيدم ،مي ترسيدم عمرم وفا نکند و کار به ديگري بيفتد. از طرفي زر و مال من چندان نبود که بپايد و سالها عهده دار من و کوشش من باشد. اينگونه کوششها و رنجها هم خريدار نداشت. سراسر کشور را جنگ و شورش فرا گرفته بود و کار بر پژوهندگان و هنرمندان سخت بود و کسي قدر سخن را نمي دانست و حال آنکه در جهان چه چيزي بهتر از سخن نيکوست؟ مگر نه آن است که پيغمبر مردم را با سخن به خدا رهبري کرد؟
مدتي در انديشه بودم ولي آشکار نمي کردم، زيرا کسي که در اين مقصود يار من باشدنمي يافتم. تا آنکه دوست مهربان و يکرنگي که در يکي از شهرها داشتم مرا دل داد و گفت: «قصد تو قصد شايسته ايست. من نامه شاهان را نزد تو مي آورم. تو جواني و خوش طبع و والاسخن، چه بهتر که به چنين کار گرانمايه اي دست بزني و با شعر کردن نامه شاهان براي خود خوشنامي و سرافرازي حاصل کني.»
به سخنان او دلگرم شدم و وقتي نامه شاهان را نزد من آورد از ديدن آن جان تاريکم افروخته شد و به سرودن آن دست بردم.
بخت هم مدد کرد و يکي از بزرگان به ياري من برخاست. اين بزرگمرد که نژادش به آزادگان قديم مي رسيد جواني خردمند و بيدار و روشن روان بود. زباني نرم و پاکيزه داشت و فروتن و پر آزرم بود.به من گفت:«بگو تا هر چه بخواهي فراهم کنم. از هر چه از دست من برآيد کوتاهي نخواهم کرد.»
اين نيکمرد نامدار با نيکويي و بخشش خود مرا از زمين به آسمان رساند. مرا مانند تازه سيبي که از آسيب باد نگه دارند ، نگاه داري و حمايت مي کرد. از جوانمردي و بخشندگي ، دنيا در ديده اش خوار بود و زر و خاک در چشمش يکسان مي نمود.
افسوس که ناگهان ريشه عمر اين رادمرد کنده شد و چون سروي تندباد از جا بکند به خاک افتاد و به دست ستمگران مردم کش ناپديد شد. دريغ از آن برز و بالاي شاهانه اش.
پس از مرگ او روانم لرزان شد و نوميدي در دلم رخنه کرد. تا آنکه يک روز به ياد پندي از اين رادمرد افتادم که مي گفت:«اين کتاب شهرياران است. اگر آنرا به نظم آوردي، به شهرياري بسپار.» از به ياد آوردن اين گفتار دلم آرامشي گرفت و روانم شاد شد. با خود گفتم که بخت خفته ام بيدار شد و زمان سخن گفتن آمد و روزگار کهنه نو شد.
يک شب در همين انديشه به خواب رفتم. در خواب ديدم که شمع درخشنده اي از ميان آب برآمد و روي گيتي را که چون لاجورد تيره بود، چون ياقوت زرد روشن کرد. آنگاه تخت پيروزه اي پيدا شد که شهرياري تاج بر سر چون ماه درخشان بر آن نشسته بود. سپاهش تا دو ميل صف بسته بودند و بر دست چپش هفتصد ژنده پيل ايستاده و وزيري پاک نهاد در پيش شاه به خدمت، کمر بسته بود. من از ديدن شاه و سپاهيان و ژنده پيلان خيره شدم و از نامداران درگاه پرسيدم آنکه چون ماه بر تخت نشسته است کيست؟ گفتند:«محمود جهاندار است که ايران و توران در فرمان اوست و از کشمير تا درياي چين مردم ثناگوي اويند. تو نيز که سخن سرايي ، آفرين گوي او باش.»
بيدار شدم و از جا جستم و زماني دراز در آن شب تيره بيدار بودم. با خود گفتم اين خواب را بايد پاسخ بگويم. پس به نام فرخنده شهريار، محمود غزنوي، به نظم شاهنامه دست بردم.
برگرفته از کتاب برگزيده داستان هاي شاهنامه ( دکتر يارشاطر) و روايت شاهنامه به نثر ( ايرج گلسرخي )