مراحل‏ گفتمان اسلامی در پاسخ‏ به چالش های ‏یک قرن

رضوان سید؛ مترجم: مجید مرادی

نسخه متنی
نمايش فراداده

مراحل‏گفتمانِ‏اسلامي درپاسخ‏به‏چالش‏هاي‏يك‏قرن

دكتررضوان‏سيد

مجيدمرادي

در ميان سيل فراگيري كه از سال‏هاي آغازينِ قرن نوزدهم در شرق اسلامي به قصد رويارويي با غرب ـ به شكل‏هاي متفاوت ـ به راه افتاد، نقد ريشه‏اي «احمد فارس الشدياق» به اروپا و تجربه‏ي نوزايشي آن، آهنگي خارج از دستگاه بود. از آن زمان، جنبش‏هاي اسلامي‏اي در هند به راه افتادند و جنبش‏هاي ديگري مانند سنوسيون [ليبي]، مهديون [سودان]، عرابيون [مصر] سر برآوردند. اين جنبش‏ها تا نيمه‏ي دوم قرن نوزدهم، از بُعد نظامي با غرب رويارو شدند. اندك اندك پيدايي محيط فرهنگي و سياسي در سراسر جهان اسلام ـ كه سيدجمال در ساختن آن نقش داشت ـ سبب شد تا مسلمانان با طرح بديل‏هاي سازمان‏دهي شده در زمينه‏هاي سياسي و فرهنگي و اجتماعي، با غرب مواجه شوند، اما اين جنبش‏ها در زمينه‏اي غربي و با نگاهي غربي، با غرب مواجه مي‏شدند. تعبير خيرالدين تونسي در اين باره، فلسفه‏ي رايجِ چگونگي تعامل با غربِ خزنده و پيش رو را نشان مي‏دهد. خيرالدين پيشرفتگي غرب را سيلي مي‏شمارد كه ايستادگي در برابر آن و هم چنين مهار آن ناشدني است. بنابراين اگر مسلمانان مي‏خواستند در صحنه باقي بمانند، وضعيت مطلوب‏شان، پيوستن به بستر اين سيل و مشاركت با آن ـ به جاي مبارزه با اين الگو، و تباه كردن وقت و نيرو و زندگي ـ مي‏بود.

غرب در نگاه فرهنگ مردان و سياست مردانِ نيمه‏ي دوم قرن نوزدهم ـ و بلكه پيش از آن ـ نماد پيشرفت و تمدن و الگوي پيشرفت و تمدن براي ديگران بود. درست است كه غرب در آن روزگار با اسلام و مسلمانان عداوت داشت، اما رويارويي با آن جز با شيوه‏ها و روش‏هاي خود او ممكن و يا كارآمد نبود. در آن دوره، دو امر مسلم انگاشته، بر ذهن و عقل همه‏ي روشنفكران و سياسي‏هاي مسلمان، سيطره يافته بود: 1ـ غرب مساوي با پيشرفت و تمدن است؛ 2ـ در نتيجه تنها ابزاري كه براي تعامل مثبت يا منفي با آن براي مسلمانان باقي مي‏ماند، اين بود كه از اين تمدن جديد، به عنوان ابزاري براي پيوستن به آن و يا در صورت نبود امكان ارتباط و گفت‏وگو، به عنوان يك سلاح براي رويارويي با آن، بهره گرفته شود.

از خاستگاه همين دو امر مسلّم، در فرهنگ اسلاميِ موروثي و ترتيب‏بندي مسايل و اولويت‏هاي آن، بازنگري‏هايي انجام شد. در اين جريان، معناي تسليم به تمدن و پيشرفت و غلبه غرب و تلاش براي يادگيري و تقليد از غرب، به معناي ناديده گرفتن اسلام و فرهنگ اسلامي نبود، بلكه اين كارها تلاشي براي ايجاد هم سازي ميان ارزش‏هاي اساسيِ اسلام و ارزش‏هاي اساسي تمدن جديد بود. در زمينه‏ي سياست و نظام حكومتي، تلاشي براي نشان دادن تشابه بين «شورا»ي اسلامي و دموكراسي غربي انجام شد. در زمينه‏ي علوم محض هم بر شكوفايي علمي مسلمانان در قرن‏هاي پربار، و ميزان استفاده اروپا از شكوفايي علمي جوامع اسلامي در قرون وسطي، تاكيد مي‏شد. با اين چند و چون، چهره‏اي كه از اسلام ارايه مي‏شد چنين بود كه اين دين داراي، نظام اخلاقي روشن و شفافي است كه بر منظومه‏هاي اخلاقي متعفن غربي، امتياز دارد. بر اين اساس، اسلام داراي عناصر پيشرفت زايي است كه از دارايي‏هاي غربِ متمدن و پيشرفته ـ با همان تعريف خودشان از تمدن و پيشرفت ـ برتر است، اما سبب پس ماندگي مسلمانان و پيشرفت غربي‏ها، اين است كه مسلمانان ارزش‏ها و اصول برجسته‏ي دين خود را رها كردند. از اين رو، چاره‏اي جز تمسك دوباره به امور رها شده ندارند، تا اوضاع‏شان بهبود، جايگاه‏شان ارتقا، و امورشان سامان يابد. اين اصول وانهاده و فراموش شده، در حقيقت همان اصولي است كه در غرب جديد برقرار و رايج است و علت العلل گام‏هاي كوبنده‏اي كه غرب و غربيان برداشته‏اند، همين است. از اين رو، در دوره‏ي محمّد عبده، جمله‏اي رواج يافت كه گوينده‏ي نخست آن روشن نيست. آن جمله اين بود كه در غرب، اسلام هست ولي مسلمان نيست و در شرق مسلمان هست، ولي از اسلام خبري نيست.

اين تصوير از غرب و اسلام، دو روي ديگر نيز داشت كه مربوط به نگرش غرب به اسلام و نگرش مسلمانان به تاريخ پيشرفت غربي مي‏شد. شرق‏شناسي در اين دوران در آغاز شكوفايي خود بود و ديدگاه آن نسبت به اسلام و شرق در حال شكل‏گيري بود. اين ديدگاه به گونه‏اي نبود كه نخبگان مسلمان مي‏پسنديدند. از اين رو، گفتماني شكل گرفت كه به دفاع از اسلام و پاسخ به انديشه‏هاي منفي غربيان درباره‏ي اسلام و مسلمانان پرداخت. به اين ترتيب، كتاب‏هايي در دفاع از عقيده‏ي قضا و قدر در اسلام، و تبيين موضع اسلام درباره‏ي برده و بردگي و مباحثي در باب نبودِ ارتباط ميان عقب ماندگي مسلمانان و ارزش‏هاي جاودانه اسلام نگاشته شد. پاسخ‏هاي سيدجمال به دهري‏ها و داروينيست‏ها و پاسخ‏هاي محمّد عبده به هانوتو و رنان و فرح آنطون و نيز تاليفات احمد شفيق، احمد فتحي زغلول و قاسم امين در مسايل بردگي، پيشرفت و «زن» و كارهاي پراكنده‏ي حسين الجسر، كواكبي، العظم و رشيدرضا، در روشن كردن موضع اسلام نسبت به مسايل حكومت، فلسفه، علم و پيشرفت، در اين راستا عرضه شدند. روي ديگر تصوير ياد شده، روشن كردن پيشرو بودن اسلام در مقايسه با مسيحيت و ضرورت نداشتن كنار زدن اسلام از زندگي عمومي براي رسيدن به پيشرفت و عقلانيت بود؛ زيرا اسلام بر خلاف مسيحيت كه در تاريخ جديد اروپا كنار گذاشته شد، همواره پيشتاز و دعوت كننده‏ي علم و پيشرفت بوده است و افزون بر اين، داراي كليسا و يا دستگاه كاهنانه و متحجري نيست كه از بروز انديشه‏ها جلوگيري كند؛ چنان كه مسيحيت در اروپاي قرون ميانه مي‏كرد.

برآيند همه‏ي اين تلاش‏ها در عرصه‏ي گفتمان اسلامي تا پايان جنگ جهاني اول، اين بود كه اسلام منادي تمدن و پيشرفت ـ درست به همان شكل اروپايي‏اش ـ است، و جز در زمينه‏ي سياسي ـ نظامي ـ كه نمود آن استعمار مسلمانان به وسيله‏ي اروپايي‏ها بود ـ مشكلي ميان مسلمانان و غرب، وجود ندارد. بنابراين، هنگامي كه غربي‏ها از سرزمين مسلمانان خارج شوند، خود مسلمانان تمدن غربي را با همه‏ي ابعادش پياده خواهند كرد؛ زيرا اين تمدن مقتضاي اسلام و جوهر حقيقي آن است و حتي وجود استعمار اروپايي در ديار مسلمانان، مانع سير مسلمانان در مسير پيشرفت ـ به شيوه‏ي اروپايي ـ است؛ چرا كه مصلحت غربي‏ها ايجاب مي‏كند مسلمانان عقب مانده و غرق در اوهامي باشند كه دين و تاريخ پر بارشان از آن ابا دارد.

(2)

در دهه‏ي بيست و سيِ قرن بيستم، فضاي فرهنگي و سياسي، براي پياده كردن اين ديدگاه و انديشه‏ها ـ به رغم تناقض‏هاي فكري آشكار ـ فراهم آمد؛ زيرا ديگر شكل سنتي كيان فراگير بلاد اسلامي با سقوط دولت عثماني و سپس سقوط نمادِ ايدئولوژيك تاريخي آن، با انحلال رسمي «خلافت» به دست مصطفي كمال در سال 1924م، از بين رفته بود. اين اوضاع هم زمان با رواج ايده‏ي رييس جمهور امريكا «ويلسون» مبني بر ايجاد تشكل‏هاي ملي در سطح جهاني، با دعوت به حق ملت‏ها در تعيين سرنوشت‏شان بود. پس از اين، بخش‏هاي امپراطوري سابق عثماني زير چتر حمايت غرب، دولت‏هاي ميهني و ملي را شكل دادند و يا هم گام با نظام جديد جهاني در راه كسب استقلال با اشغال‏گران غربي مي‏جنگيدند.

مرزهاي قديمي در حال زنده شدن بودند و طوايف و اقوام در داخل مرزهاي جديد، رو به لباس‏هاي محلي آورده بودند. دعوت به ايجاد مليت‏ها و قوميت‏هايي متناسب با مرزهاي جديد مطرح شد و سازمان‏ها و نهادهاي داخلي‏اي براي اين واحدهاي نوپيدا، پديد آمدند كه مشابه پيمان‏ها و قوانين اساسي و معاهدات [كشورهاي پيشرفته] بود. الگوي برتر اين سازمان‏ها ـ در دو سطح ملي و قانون‏گذاري ـ فرانسه، سوييس و انگلستان و يا مخلوطي از اين كشورها بود. نخبگان عرب و مسلمان، از هند و اندونزي و مالاوي و افغانستان تا آسياي ميانه‏ي اسلامي و تركيه و ايران و سرزمين‏هاي عربي در مشرق و مغرب ـ كه همگي در عنوان اسلام سياسي و فرهنگي اشتراك دارند ـ جنبش‏هاي فعالي را شكل دادند، تا مرزهاي قومي را برافرازند و قانون اساسي خود را بر اساس الگوي دموكراسي كشورهاي مشروطه (داراي قانون اساسي) اروپا و امريكا تنظيم و تدوين كنند. اسلام ابزار تحريك مردم و بسيج داخلي در برابر اروپاي نظامي بود. غرب‏گرايي در دو بُعد ملي گرايي و مشروطه‏خواهي، ره توشه‏ي فرهنگي ـ سياسي اين جوامع در مرحله‏ي دولت‏سازي و استقلال و تشكل داخلي بود. همراه با اين هم‏گرايي سياسيِ كامل با غرب، جنبش فكري عظيمي براي نوسازي اسلام و مانوس‏سازي آن و نشان دادن قابليت آن براي تطابق با سياست‏هاي جديد و فرهنگ‏هاي وارداتي به راه افتاد. حتي جنبش‏هاي فرهنگيِ مخالف مانند جنبش خلافت در هند و اندونزي نيز هدف‏شان مبارزه‏ي ملي بود و هيچ گاه به الگوي ناسيوناليستي مشروطه خواه ـ كه همه جا را فراگرفته بود ـ تبديل نشدند.

قرن نوزدهم شاهد برخي ترديدهاي جانبي درباره‏ي امكان پياده شدن الگوي تمدني غربي در ديار مسلمانان و در عرصه‏ي زندگي‏شان بود، اما پس از جنگ جهاني دوم كه تمدن غربي دولت‏ها، نظام‏ها و نهادهاي ما را شكل داد، اين ترديدها تقريباً از بين رفت و تلاش براي هم ساز نشان دادن اسلام با تمدن غرب در همه‏ي امور، فزوني گرفت. مقايسه‏هايي ميان نظام خلافت و پادشاهي مشروطه انجام شد و در نتيجه، ديگر تفاوتي ميان اين دو احساس نمي‏شد. تاليفاتي عرضه شد كه در آنها سخن از دموكراسي در اسلام گفته مي‏شد. مقايسه‏هايي نيز بين شريعت اسلام و قانون روم و قانون ناپلئون شد، و نتيجه گرفته شد كه تطابق زيادي بين آن دو وجود دارد. گاه كه انكار تفاوت‏ها يا اختلافات ممكن نبود، گفته مي‏شد چنين چيزهايي هست، اما اسلام قابل تحول و تكامل و نوسازي است و زياني ندارد كه راه خود را از نقاط ارزش‏مندي مانند اجتهاد، نوسازي و عصري شدن برگزيند كه ثابت مي‏كند اسلام براي هر زمان و هر مكاني مناسب است، اما درباره‏ي جهاد، نظر نوگرايان اسلامي از اوايل قرن اين بود كه جهاد، جنگي دفاعي است. چنين چيزي عملاً در همه‏ي نوشته‏ها به چشم مي‏خورد. نوشته‏هايي نيز عرضه شد كه فقه اسلام را نخستين منظومه‏اي دانست كه قانون بين‏المللي را شناخت، بدان دعوت كرد و آن را به رسميت شناخت.

وقتي كه قصه‏ي گفتمان اسلامي يا فرهنگ و انديشه‏ي نخبگان مسلمان در مورد موضع اسلام نسبت به تمدن و نظام‏هاي اروپايي چنين باشد، ديگر رابطه‏ي اسلام با نظام‏هاي سوسياليستي، نبايد چندان تفاوتي مي‏داشت. احمد شوقي (شاعر مصري) زود هنگام به اين نتيجه رسيد كه پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله‏وسلم پيشواي سوسياليست‏ها و اولين منادي سوسياليسم در تاريخ است. دهه‏ي چهل و پنجاه مالامال از كتاب‏هايي است كه از سوسياليسم يا عدالت اجتماعي اسلام سخن مي‏گفت. نهايت اين كه اسلام مقوله‏ي تضاد طبقاتي را نمي‏پذيرد و مسايل اجتماعي را در قالب راه‏حل‏هاي سوسياليست‏هاي نوسواد حل مي‏كند.

براي آن كه منظورم از مانوس‏سازي اسلام و غربي كردن آن و اعتقاد به جهاني بودن تمدن غربي در انديشه‏ي نخبگان عرب و مسلمان كاملاً روشن شود، به برخي تشكل‏هاي فكري ـ منطقه‏ايِ عربي و اسلامي در دهه‏ي چهل و پس از آن اشاره مي‏كنم، براي مثال اتحاديه‏ي عرب (جامعة الدول العربية) به عنوان سازمان همكاري‏هاي منطقه‏اي بين دولت‏هايي كه به لحاظ قومي و جغرافيايي با هم نزديك بودند، پا گرفت، نه به عنوان گامي به سوي وحدت اسلامي و يا بديل و جانشيني براي خلافت اسلامي.

مثال ديگر در مورد مسلمانان هند است كه سال‏ها در چارچوب ارتباطات اسلامي براي ايجاد دولتي ويژه خود مبارزه كردند و زماني كه دولت تشكيل دادند ـ و تا امروزه ـ دولت‏شان بيش‏تر شكل دولتي قومي دارد تا دولت اسلامي فراملي. همين ذهنيت قومي پاكستان سبب مهمي در تقسيم دوباره‏ي آن ـ با خروج و يا اخراج بنگالي‏ها ـ و شكل‏گيري دولت بنگلادش شد. مثال ديگر ورود كشورهاي اسلامي به سازمان ملل متحد است كه داراي ميثاق و فلسفه‏ي غربي است.

در اوايل دهه‏ي هفتاد، انديشه‏هاي آفريقايي ـ آسيايي در ديگر بلاد اسلامي با استقبال شديدي مواجه شد. چندان كه متفكر اسلاميِ معروفِ الجزايري مالك بن نبي مجال يافت تا از امكان برپايي الگوي فرهنگي ـ سياسي جديدي مركب از دو فرهنگ اسلامي و هندي سخن بگويد. به اين ترتيب، در نيمه‏ي دهه‏ي پنجاه، فرهنگ اسلامي توانسته بود به لطف مبارزه‏ي صد ساله‏ي نخبگانِ روشنفكرِ مسلمان، بخشي از فرهنگ جديد جهاني ـ و در بدترين حالات بخشي از حوزه‏ي فرهنگيِ مطرح در جهان سوم ـ شود، كه اين اخيري در بهترين شرايط، حياط خلوت تمدن و فرهنگ غرب است.

(3)

ابوالاعلي مودودي در دهه‏ي چهل اعلام كرد اسلام ديني متمايز، فراگير و ناسخ شريعت‏ها و يگانه ميان تمدن‏ها است و امكان برپايي نظام مختلط ديني در شبه قاره‏ي هند وجود ندارد. مسلمانان يا بايد بار ديگر بر هند تسلط يابند و يا دولتي ويژه‏ي خود تشكيل دهند. خداي بزرگ مي‏گويد: «و من لم يحكم بما انزل اللّه‏ فاولئك هم الكافرون».

بنابراين، مسئله به ريشه بر مي‏گردد كه حاكم كيست؟ چه كسي مسلط است؟ صاحب الگو كيست؟ تصميم گيرنده كيست؟ پاسخ همه‏ي اين‏ها يا خدا است، كه در اين صورت نظام، نظام خدا و اسلام و ايمان است، و يا حكم از آنِ طاغوت است كه در اين صورت، اين نظام، نظام طاغوت و فسق و گمراهي و كفر است. از نظر مودودي، اسلام ناسخ آيين‏هاي پيش و پس از خود و مسلط بر همه‏ي آنها است و دو حالت بيش ندارد: يا حاكم و مسلط بر روي زمين مي‏شود و يا اين كه پاي مي‏گيرد و در منطقه‏اي برتري مي‏يابد و پايه‏اش را محكم مي‏كند و آماده خيزش و سيطره يابي و گسترش مي‏شود و حالت ميانه‏اي ندارد. اسلام، دموكراسي و ليبراليسم نيست. اسلام مشروطه خواه و يا ناسيوناليسم نيست. اسلام، تنها اسلام است و مسلمانان بايد تصميم بگيرند كه يا مسلماناني ناب باشند و به خدا شرك نورزند و يا از رويارو شدن با جهان بر سر اسلام و مقتضاي ايمان خويش اجتناب ورزند و در وضعي ميانه قرار گيرند؛ يعني نه مسلمان ناب باشند و نه طاغوتِ نابكار.

طاغوت در تمدن معاصر موجود است. تمدن غرب كه با فتنه‏ها و فنون خويش بر انسان غربي چيره شده و او را به بردگي كشاند، ريسمان‏هاي فرهنگي و سياسي‏اش را به سوي مسلمانان پرتاب كرده تا دين‏شان را نابود كند؛ چندان كه آنان عقيده‏ي خويش را رها كنند و سيادت خويش را از دست دهند و وارد نظام بردگي فراگيري شوند كه، گاه به نام قانونِ تمدن و گاه به نام نظام جديد بين المللي ـ كه سازمان ملل متحد عَلَم كرده بود و امريكا و هم پيمانان آتلانتيكي‏اش بر آن حكم مي‏رانند ـ دام خود را بر سراسر عالم گسترده است.

ابولاعلي مودودي به زبان اردو مي‏نوشت و نوشته‏هايش در اواخر دهه‏ي چهل به انگليسي ترجمه شد و شايد زماني كه سيد قطب در امريكا بود، برخي از نوشته‏هاي مودودي را خوانده باشد، اما تمامي آثار مودودي در نيمه‏ي دوم دهه‏ي پنجاه و در طول دهه‏ي شصت، به عربي ترجمه شد. در حالي كه اين ستيز همه جانبه با تمدن غرب و به نام اسلام، پس از دو دهه در حوزه‏ي فرهنگيِ عربي اسلامي راه يافت، روشنفكران مسلمان عرب در دهه‏ي پنجاه، مودودي را شناختند، اما در دهه‏ي چهل، مبارز ايراني نواب صفوي كه با ترور و نبرد مردمي با غرب و غرب زدگان رو به رو شده بود، در قاهره و سوريه شناخته شده بود؛ چنان كه در سوريه و قاهره و اردن، ابوالحسن ندوي ـ مسلمانِ هندي الاصل ـ را مي‏شناختند. ندوي منادي اسلام خالص و همه جانبه و دور از خشونت بود، اما مي‏خواست به هر شيوه‏اي به قدرت دست يابد تا با ليبراليسم غربي ـ كه آن را زهر كشنده‏اي براي مسلمانان مي‏دانست ـ مبارزه كند. ندوي در كتابي كه در سال 1957 به زبان عربي از او منتشر شد، هشدار داد «ايده‏اي غربي» وجود دارد كه در راه سيطره بر همه‏ي جهان و از جمله جهان اسلام است و بايد «ايده‏اي اسلامي» تدارك ديد كه بتواند با اين ايده‏ي برتري جوي و مسلط و خزنده رويارو شود. در اين دوره‏ي وانفسا، كتاب هملتون گيپ و ولفرد كانتويل اسميت با نام‏هاي «رويكردهاي نو در اسلام» و «اسلام در جهان معاصر» منتشر شد. در اين دو كتاب، نگراني رو به فزوني شرق شناسيِ غربي از روندهاي نوگرايي و نوسازي اسلامي نمود يافته است. آن دو به اين نكته توجه داشتند كه نوگرايي اسلامي در سطح باقي مانده و تجربه‏ي ليبراليسم اسلامي با بن بست فكري و سياسي‏اي رو به رو است كه آن را در معرض سستي و تباهي قرار داده است و اين به سود تجربه‏ي كمونيسم سياسي و هم چنين به سود سنتي‏هاي اسلامي است كه سر در لاك فكر و فرهنگ فرو برده‏اند.

بيم‏ها و هشدارهاي گيپ و اسميت بنا به استقراي نوشته‏ها يا رويكردهاي توده‏هاي مسلمان نبود، بلكه ناشي از ملاحظه‏ي روندهاي نظام‏هاي سياسي‏اي بود كه با پايان جنگ جهاني دوم در جهان اسلام پا گرفته بود؛ زيرا كشتار مسلمانان به دست هندوها بين سال‏هاي 1945 تا 1950 و بر پايي دولت صهيونيستي در سرزمين فلسطين و كوچ اجباري و يا نابودي صدها هزار از فرزندان ملت فلسطين و شدت‏گيري جنگ سرد بين دو قلدر كه انفجار آن در درگيري‏هاي مسلحانه جنگ بين كره و هندوچين بود، تومار همه‏ي تلاش‏ها را براي غرب گرايي، در هم پيچيد. در همين زمان نظام‏هاي ليبراليستي عربي و اسلامي يكي پس از ديگري در برابر بي اعتنايي آشكار انگليسي‏ها و امريكايي‏ها ـ كه پيش‏تر در برپايي اين نظام‏ها در ايران و پاكستان و مصر و سوريه و عراق سهيم بودند ـ سقوط مي‏كردند. جهان غرب و در راس آن، نماينده‏ي پيشتازش پس از جنگ جهاني دوم ـ ايالات متحده‏ي امريكا ـ به اميد حفاظت مشرقِ اسلامي از خطر كمونيسم در مسير چالش‏هاي جنگ سرد با اتحاد شوروي، به نفع ديكتاتوري‏هاي نظامي، دست از حمايت از نظام‏هايي كه خود مشوق برپايي آن بود، برداشت، اما روشنفكران مسلمان و به ويژه بسياري از عرب‏ها كه پيش‏تر نوشته‏ها و انديشه‏هايي درباره‏ي ليبرال بودن اسلام و هم افق بودن آن با تمدن معاصر عرضه كرده بودند، رو به پي‏ريزي گرايشي انتقادي به نظم و تمدن معاصر و نشان دادن برجستگي و تمايز اسلام نسبت به آن آوردند. توشه‏ي فرهنگي اين موج كه در نيمه دوم دهه‏ي پنجاه آغاز و در نيمه‏ي اول دهه‏ي شصت به طوفان تبديل شد، كتاب‏هاي غربي‏اي بود كه در اوايل جنگ جهاني دوم عرضه شد. در اين كتاب‏ها به رسواگري مادي‏گرايي و غير انساني بودن تمدن غربي و ساز و كارهاي آن پرداخته شده بود كه سبب ساز دو جنگ كشنده‏ي جهاني بودند؛ دو جنگي كه ده‏ها ميليون انسان را نابود كرد و بدبختي را در چار گوشه‏ي جهان پراكند و در پايان بمب اتمي را توليد كرد و چنان كه در هيروشيما و ناكازاكي ديديم، همه‏ي بشريت را تهديد كرد. كم كم نوشته‏هاي اسلاميِ ويژه‏ي اين موضوع، رو به فزوني گرفت و در اين كتاب‏ها حملات پراكنده‏اي به مادي‏گرايي و سرمايه‏داري و مادي‏گرايي (ماترياليسم) ماركسيسم شد. اكنون دو ايدئولوژي ضد انساني بر جهان غربي معاصر حكم مي‏راندند. خطرناك‏تر از اين، در نظر نويسندگاني چون محمّد البهي و محمّد غزالي و ابولاعلي مودودي اين بود كه اين دو ايدئولوژي در قالب نظام‏هاي حاكمي نمود يافته‏اند كه سرنوشت اكثريت قاطع ساكنان روي زمين را در دست خود دارد و مي‏خواهد بند بردگي خويش را گاه به نام ليبرال سرمايه‏داري و گاه به نام ماركسيسم بر اكثريت انسان‏هاي روي زمين بيفكند. نوشته‏هاي اسلامي، كه سرمايه‏داري و ماركسيسم را بي ارزش مي‏شمرد، در آغاز بر نوشته‏هاي غربي‏اي مبتني بود كه در فضاي چالش‏هاي جنگ سرد بين دو ابرقدرت نوشته شده بود. سپس اوضاع نخبگان مسلمان بهبود يافت؛ چندان كه آنان اقدام به وضع الگوي اسلامي، ايدئولوژيك و سياسي‏اي براي رويارويي با الگوها و تمدن‏ها و نظام‏هاي قديم و جديد ديگر كردند. اين كار در نظر آنان ممكن بود؛ زيرا اسلام در قرن هفتم ميلادي هم كه دو امپراطوري بزرگ و مادي‏گرا (بيزانس و ايران) بر جهان حكومت داشتند، توانسته بود الگوي جديدي را به نام خدا به جهان عرضه كند و امپراطوري ايران را نابود كند و پس از قرون متمادي مبارزه، آن ديگري را هم فرو بپاشد و به اين ترتيب زمان و مكان جديدي را بيافريند كه در نتيجه‏ي آن، انسان از بردگي بندگان خارج و به بندگي پروردگار منتقل شود. در نظر اين نخبگان، وظيفه‏ي كنوني اسلام هم همين بود؛ يعني اين كه الگوي يگانه الاهي‏اش را طرح و به برپايي تمدن بديل نه شرقي ـ نه غربي‏اش، اقدام كند.

درست است كه اسلام نظام جهان شمولي است، اما معناي جهان شمولي‏اش اين نيست كه گمراهي‏ها و افسار گسيختگي‏هاي مادي گرايي‏هاي جديد را بپذيرد، بلكه ابتدا بايد تمايز و برجستگي خود را در قلمرو خويش به نمايش بگذارد تا همه‏ي جهانيان اوج و عظمت و برتري و تمايز اين الگو را مشاهده كنند و با مشاهده اين الگو، بر بندگي ماديت تحميل شده برخويش، شورش كنند و در نتيجه الگوي اسلام، آنان را هم بين دو بال آسيايي و آفريقايي‏اش ـ كه امروزه خسته از فشار چالش‏هاي سرمايه‏داري و سوسياليسم‏اند ـ در بر گيرد.

(4)

كتاب «معالم في الطريق» (نشانه‏هايي در راه) سيد قطب در سال 1964 در زمينه‏ي رويارويي فرهنگ اسلامي با چالش‏هاي معاصر، به چند معنا، در حد فاصل دو دوره‏ي ياد شده بود. سيد قطب بر ميراث انتقادي نويسندگان اسلام‏گراي دهه‏ي چهل و پنجاه و به ويژه مودودي و ندوي تكيه زد تا از خاستگاه فكري ايده‏ي «حاكميت الاهي» كه آن را ستون فقرات الگوي اسلامي و هويت اختصاصي اسلام قرار داده بود، سخن مشخصي درباب سياست و فرهنگ بگويد. در نظر سيد قطب، قضاوت درباره‏ي هر آنچه در سرزمين مسلمانان جريان دارد، با يك پرسش اساسي ممكن است: اين كه چه كسي در عرصه‏ي انديشه و فرهنگ و سياست و حكومت، حكم مي‏راند؟ خدا (شريعت خدا) يا طاغوت (قوانين و رجال و نظام‏هاي طاغوتي)؟! هر آنچه جز اسلام است، جاهليت و گمراهي و طاغوت است. خدا چنين مي‏گويد. قرآن چنين مي‏گويد. رسول خدا چنين مي‏گويد. گذرگاه‏هاي چالش‏هاي اسلام با گمراهان داخلي و دشمنان خارجي در طول تاريخ چنين مي‏گويد.

هدف تلاش‏هاي فرهنگي اسلامي در دهه‏ي پنجاه، تدوين نشانه‏هاي الگوي اسلامي در رويارويي با «تمدن عصر گمراهي» بود. اما اين «تمدن گمراه» امري خارجي و تهديد كننده نبود، بلكه در قالب شيوه‏هاي زندگي و انديشه و نظام سياسي مسلط، در درون سرزمين مسلمانان نمود يافته بود. اين مبارزه‏ي فرهنگي و سياسي مي‏بايست از پنجه در افكندن با دشمن ناشناخته خارجي به رويارويي با طاغوت مسلط داخلي تغيير مي‏يافت؛ زيرا اگر اسلام در زمينه‏ي فرهنگ و سياست مسلط نمي‏شد، ديگر نمي‏توانست در داخل سرزمين‏هاي اسلامي جايي داشته باشد. از اين رو، لازم بود تا اسلام گرايانِ مخلص ـ هر چند شمارشان اندك ـ در تشكلي پيشتاز، يگانه شوند و طاغوت سياسي دروني را درهم بكوبند تا شريعت خدا بر سرزمين تاريخي اسلام حكم براند. پس از آن در هر مسئله‏اي حرفي براي گفتن خواهند داشت. سيد قطب چنين ادامه مي‏دهد كه بسياري از مدعيان زيركي و حاكمان، از اسلام گرايان درباره‏ي برنامه‏هاي فرهنگي و سياسي‏شان خواهند پرسيد. به همه‏ي آنان مي‏گوييم: برنامه ما الاهي، قرآني و نبوي است و شما همگي بدون برنامه و فلسفه و تنها با طغيان و طاغوت بر ما مسلط شده‏ايد. به زودي ما به قدرت خواهيم رسيد و خواهيد ديد كه ما چه برنامه و فلسفه‏اي براي حكومت داريم، اما پيش از آن، با ذكر جزييات و ورود به چالش‏هايي كه تنها به سود جاهليت رايج زيرك است، خود و فرصت خود را تباه نمي‏كنيم.

اين همان نقطه‏ي تحولي است كه وظيفه‏ي فرهنگ اسلامي را به بسيج نظامي جوانان مسلمان، با هدف دست يابي به قدرت، براي غلبه بر چالش‏هاي سياسي داخلي، منحصر كرده است، اما نوشته‏هاي اسلامي از ميانه‏ي دهه‏ي شصت، چيزي پيش از سر هم بندي و طول و تفصيل دهي به سخنان مودودي و سيد قطب در مسئله‏ي حاكميت نيست. برخي از اين نويسندگان در محكوم كردن جاهليت غربي چندان زياده روي كرده كه همه‏ي آن را يهودي دانسته و به اين نتيجه رسيده‏اند كه روش‏هاي سياسي رايج در غرب، تنها جاهليت نيست، بلكه به طور مشخص جاهليتي يهودي است. برخي ديگر در نوشته‏هاي‏شان معتقد شدند مبارزه‏ي با جاهليت حاكم بر سرزمينِ مسلمانان، مشمول مفهوم «جهاد» ي است كه هيچ گاه ويژه‏ي كافران و مشركان نبوده است. اين مفهوم را بايد چنان تعميم داد كه همه‏ي شكل‏هاي شرك و طاغوت و گمراهي را در درون سرزمين اسلام نيز شامل شود. گروه ديگري هم كوشيدند تا با دفاع از مقوله‏ي حاكميتِ سيد قطب و مودودي، مقصود از آن را بازگشت به نظام تاريخي ـ سياسي اسلامي، يعني خلافت بدانند.

(5)

بنابراين، در طي يك قرن اخير، گفتمان اسلامي در سه مرحله با چالش‏هاي تازه رويا رو شده است. مرحله نخست، دوران رواج انديشه‏هاي نوسازي اسلام و مشاركت مجدد آن در تمدن معاصري بود كه داراي نقاط منفي زيادي است، اما همه‏اش مردود نيست؛ زيرا جوهره‏اي انساني دارد و در بسياري از محورهاي اساسي با اسلام ـ يا اسلام با آن ـ تلاقي و اشتراك دارند. بر اساس اين رهيافت، مسلمانان مي‏بايد بهترين عناصر موجود را در تمدن معاصر ـ كه با دين و ميراث و تمدن‏شان تضاد ندارد ـ برگيرند.

مرحله دوم مرحله‏اي انتقادي و بنيان كن بود. اين وضع سرخوردگي و نا اميدي مسلمانان را از عصر و تمدن معاصر نشان مي‏دهد. در اين مرحله، الگوي تمدني ـ اسلامي ويژه‏اي در زمينه‏هاي مختلف اجتماعي و سياسي مطرح شد. بر اساس اين الگو، اسلام چالش‏هاي طبقاتي و قومي را به رسميت نمي‏شناسد. اسلام دموكراسي يا سوسياليسم نيست، اما الگوي يگانه‏اي را در باب اجتماع و سياست به جهان عرضه مي‏كند كه فراتر از ماديت و شرور تمدن معاصر است.

مرحله‏ي سوم كه هنوز هم شاهد توليدات فرهنگي آن هستيم، دو وجه تمايز عمده دارد: يكي سياسي شدن شديد اسلام است و ديگري اين كه به مدد سياسي شدن شديد اسلام، اين دين از حالت ايدئولوژي مبارزه در مرحله‏ي اول ـ پس از اثبات ناكارآمدي مبارزه‏ي فرهنگي و تمدني ـ به ايدئولوژي‏اي براي رسيدن به قدرت تبديل شد. تا زماني كه الگوي تمدني اسلاميِ فرد اعلا در هوا معلق مانده است، كه نمود آن توصيه‏ي برخي اسلام گرايان به مسلمانان است كه با بيرون ريختن فرآورده‏هاي سياسي، فرهنگي اجتماعي زمانه و عصر خويش با آن رويارو شوند، نيازي به تفصيل درباره‏ي اين الگو نيست. پيش گامان مرحله‏ي نخست در فرهنگ رويارويي با چالش‏ها، نخبگاني بودند كه در راه‏اندازي دانشگاه‏ها و وضع قوانين اساسي دولت‏هاي جديد مشاركت داشتند و در راه رسيدن به استقلال ـ به شيوه‏ي غربي‏اش ـ مبارزه كردند.

اما اكثريت قاطع پيش قراولان مرحله‏ي دوم در خارج از حيطه‏ي قدرت جهان اسلام قرار داشتند. ولي از جهتي به نظام‏هاي غربي، و از جهت ديگر به اسلام تاريخي، شناخت عميقي داشتند و در يافته بودند كه چالش، چالش تمدني ـ و به تعبير مالك بن نبي ـ چالش انديشه‏ها و الگوها است.

پيشتازان مرحله‏ي سوم كه هنوز هم ادامه دارند، از آگاهي متوسط ـ اسلامي و غربي برخوردارند. از اين رو غالب نوشته‏هاي‏شان نشانه‏ي فرهنگي برجسته‏اي ندارد، بلكه به مثابه‏ي اعلاميه‏ي مناديان انقلاب و جهاد، و ويران گري ساختارهاي رايج است.