سيد جواد طاهايي
بِسْمِ اللّهِ الْرّحْمنِ الْرّحيمْ
"الحمدللّه و صلي اللّه علي رسوله المصطفي
و اهل بيته الطيبين الطّاهرين"
پيش از شروع بحث لازم است به اين سوال كه: آيا امام، اين منادي وحدت ميان طبقات و قشرهاي اجتماعي، خود به انديشه قشربندي و طبقات اجتماعي به عنوان مقولات فكري معتقد بوده است يا خير؟ پاسخ داده شود؛ بديهي است امام به تحليل طبقاتي يا نگرش تعيين كننده در مورد قشربندي اجتماعي اعتقاد و تعهدي نداشت؛ ليكن آيا اين عدم وابستگي، به معناي فقدان هرگونه تصور و انديشه درباره گوناگوني طبقات جامعه و شكافهاي اجتماعي در نزد امام است؟ غيرممكن بود امام(ره) رهبر يك انقلاب اجتماعي تمام عيار در "ايران" باشد، بدون آنكه جامعه ايراني را به خوبي بشناسد و نميتوانست جامعه ايراني را بشناسد، مگر آنكه ادراك و تصورات صحيحي در مورد شكافها، گوناگونيها و ساختارهاي سلسله مراتب در اين جامعه داشته باشد؛ پس بايد گفت با توجه به آنچه در ايران گذشت و با عنايت به درك صحيح حضرت امام(س) از مسائل اجتماعي، ايشان جامعه ايراني را عميقاً ميشناخت اين شناخت در فحواي عمومي كلام حضرت امام نيز قابل درك است. از همين رو، واضح است كه از شكافهاي اين جامعه نيز با خبر بوده است.
اين مقاله به كالبدشكافي فرضيههاي امام و ديدگاههاي ايشان درباره طبقات اجتماعي ميپردازد؛ اما ابتدا بايد تا حدّي قابل قبول، از نظريههاي مختلف درباره سلسله مراتب اجتماعي آگاهي پيدا كنيم:
به يك معني شايد بتوان گفت وجود تفاوتها و گوناگوني ظاهري ميان انسانها، اراده خداوند است.(1)
وجود تفاوت در درون جوامع بشري و در روابط ميان آنها، اگر ذاتي جوامع بشري نباشد، دست كم نشانههاي آن در كهنترين اقوام بشري ثبت شده در تاريخ قابل درك و بررسي است. البته بايد گفت تفاوتها در درون جوامع بشري تاريخ مشخصي ندارد و از ديرباز اين امر وجود داشته است.
در جامعهشناسي، معمولاً اين نكته در نظر گرفته ميشود كه تفاوتهاي اجتماعي، خود را به صورت مرتبهبنديها يا قشربنديهاي اجتماعي نشان ميدهند.
جامعهشناسان بر حسب سنّت، معمولاً سه مفهوم عمده براي مرتبهبنديهاي اجتماعي قائل هستند: كاست( caste(، قشربندي اجتماعي( social stratification(و طبقه اجتماعي( social class(. از اين سه مفهوم، قشربندي اجتماعي كه اغلب دو مفهوم ديگر در زيرمجموعه آن قرار ميگيرند مقامي مركزي و محوري دارد. اصطلاح قشر( strata(از حوزه مطالعات زمينشناسي اقتباس شده است.
الف) قشربندي اجتماعي
معمولاً عقيده بر اين است كه هر جامعه بر حسب شرايط تاريخي، زيستي و روحياش، شكل و نظام خاصي از قشربندي اجتماعي را براي خود ايجاد ميكند.
براي ظهور نظام قشربندي در جامعه، تحقق دو شرط ذيل لازم است:
1ـ تفاوتهاي تا حدي پايدار ميان مردم در برخي زمينهها وجود داشته باشد و يا به بيان ديگر، تقسيم كار قراردادي پديد آمده باشد؛ مثلاً بعضي كشاورز، بعضي صنعتگر و برخي نيز دولتمرد باشند.
2ـ بايد براي وظايف خاصي كه به وسيله افراد يا گروههاي مختلف انجام ميگيرد، نظامي از پاداشها وجود داشته باشد(3). در واقع از آنجا كه تحقق اين دو شرط ضروري است، پس قشربنديهاي اجتماعي نيز به مقام برجستهترين واقعيت زندگي اجتماعي ارتقا مييابد. اصولاً در تمامي جوامع، گرايشي نسبتاً عمومي وجود دارد كه گوناگونيهاي ميان مردم ـ كه از نظر اجتماعي معنيدار تلقي ميشوند ـ مورد ارزيابي قرار ميگيرند. اين گوناگونيها از متغيرهاي فرهنگي، اقتصادي، زيستي و تحصيلي نشات ميگيرند و سپس در سلسله مراتبي عمودي، گوياي موقعيت، ارزش و يا بهرهمنديهاي متفاوت، جايگير ميشوند. "قشر"، ترجمان سازمان سلسله مراتب اجتماعي است در اين حالت "پايگاه اجتماعي( socialstatvs( " گوياي مقام فرد در اين سلسله مراتب است. كنش يا رفتار فرد بر طبق هنجارهاي ( Norms(پايگاه اجتماعي خود، "نقش"( Role(ناميده ميشود....
اما اگر از تحليلهاي مفهومي بگذريم، عدهاي از جامعهشناسان متاخر همچون تالكوت پارسونز( Parsons( ، كينگزلي ديويس( K.Davis( و ويلبرت مور
( W.E Moore( ، ادعا كردهاند كهبرابري در ذات جوامع بشري است و پاداشهاي ويژهاي كه جامعه به اعضايش ميبخشد، نتيجه كاركردن آنان و ارزش وظايفي است كه آنان انجام ميدهند. انتقادي به اين ديدگاه ميتوان كرد و آن اين است كه دلايل اندكي وجود دارد كه نشان دهد افراد داراي مرتبههاي بالا، شايسته مزاياي خود هستند(4)...
از قشربندي اجتماعي تا برداشتهاي سياسي فاصله اندكي وجود دارد. جامعهشناسان معاصر بر روي نتايج سياسي مترتب بر نظام قشربندي نيز بحث ميكنند. گرهارد لنسكي( G.Lenski( عقيده دارد كه تاكنون تاريخ جوامع بشري، گوياي افزايش نابرابري بوده است؛ اما ظهور جوامع پيشرفته صنعتي، يك انحراف بزرگ و ميمنتبار از اين روند است. لنسكي همچون بسياري ديگر از جامعهشناسان امريكايي معتقد است كه توسعه و تكامل ملتهاي صنعتي شده، به منزله مقدمهاي براي ظهور دموكراسي و برابري در سراسر جهان است؛ اما نويسندگان ديگري بويژه فلويد هانتر( F.Hunter( و سي.رايت ميلز( C.Wright mills( اعتقاد ديگري دارند و ميگويند كه رشد جوامع صنعتي موجب ظهور نوع جديدي از نخبگان قدرت ميشود ـ گروهي همبسته؛ متشكل از مردان تجارت، رهبران سياسي و فرماندهان ارشد نظامي ـ كه سرنوشت ملتهاي جديدي همچون امريكا را در دست ميگيرند.(5)
در هرحال، ميتوان پذيرفت كه عدهاي از جامعهشناسان امريكايي كه آلوين گولدنر( A. Gouldner( وصف حال خوبي از آنان بيان ميكند(6)، به دليل منافع سياسي خود، حاضر نيستند بپذيرند كه اينچنين نظام طبقاتي در امريكا و كشورهاي صنعتي شده ديگر وجود دارد.
تحليل سياسي قشربندي هر ميزان كه پراهميت باشد، باز مفهوم و گرايشي در درجه دوم است. در اصل، قشربندي اجتماعي يك واقعيت تام است؛ كسي خارج ازآن نيست. مردم شايد آن را درك نكنند. اما بيشك آن را حس ميكنند؛ زندگي آنان از جنبههاي متعدد وابسته به جايگاه آنان در طريقه قشربندي اجتماعي است. با اين حال "قشربندي" همچون اغلب مفاهيم ديگر جامعهشناسي، در مقام يك مفهوم، بسيار انتزاعي است؛ البته جامعهشناسان نميپذيرند كه مفهومي براي اشاره به حقيقتي تا اين اندازه مهم، زياد انتزاعي باشد؛ از اين رو، آنان اغلب مايلند كه اصطلاح "قشربندي اجتماعي" را
به تعريفهاي عملياتي( Operational definiyion( و توضيح دقيق مصداقها به مفهومي ملموستر و مستقيماً ناظر بر واقعيت، تبديل كنند. به همين دليل است كه دانشمندان علوم اجتماعي از طريق شاخصهايي همچون: درآمد، تحصيلات، شغل، نفوذ اخلاقي و غيره؛ به تعيين دقيق جايگاه افراد در نظام سلسله مراتب قشربندي اجتماعي ميپردازند.
مراحل تكامل تاريخي "قشربندي اجتماعي"
ماهيت قشربندي اجتماعي در هر جامعه به سطح توسعه صنعتي و نيز به چهارچوب فرهنگي خاصي كه بر آن جامعه مستولي است، وابسته است. در مقايسه با چهارچوبهاي فرهنگي، درجه رشد صنعتي يا ابزاري، مقياس دقيقتري براي تبيين تاريخي قشربندي اجتماعي است. بر اين اساس، اينگونه استنباط شده است كه سه دوره تكامل صنعتي در تاريخ جامعه انساني، انواع قابل دركي از قشربنديهاي اجتماعي را پديد آورده است:
1ـ در دوره "جوامع ساده و اوليه" از روشهاي خاص گردآوري غذا و صيد براي تداوم زندگي بهره گرفته ميشود. جوامع بشري در اين دوره، سه نوع قشربندي را تجربه كردهاند. در ابتدا، قشربندي مبتني بر اصل برابري گرايي( Eqvalitarianism( بود كه ابتداييترين سازمان سلسله مراتب اجتماعي است و خاص گروههاي كوچك انساني است كه صرفاً با دست كار ميكنند. در اين گروهها، منابع بر حسب تمايلات و نيازها تقسيم ميشود. مرحله دوم اين دوره، اغتشاش( Anarchy( است. با افزايش تعداد انسانها در اجتماعهاي اوليه، غذا به منبعي كم ارزش و كمياب بدل ميگردد و به تبع آن، انسانها با تنازع و خشونت به گونه عريانتري آشنا ميگردند. در اين دوره، دولت و قواعد عرفي كه از خشونت انسانها بر ضد يكديگر جلوگيري كند، هنوز وجود نداشت.
مرحله سوم پدرسالاري ( Paternalism( است. در ميان بسياري از اجتماعهايي كه گرفتار كميابي غذا هستند، يك پدر خانواده از ميان پدران ديگر، در رقابتي پيروزمندانه، بر اجتماع مسلط ميگردد.
بيشك اين تسلط در آغاز مبتني بر زور و سپس متكي بر درجاتي از كاريزها و قدرت اقتصادي است.
دوره دوم تكامل تكنولوژيك يا ابزاري، ظهور جوامع كشاورزي است؛ جوامعي كه در آن انسانها به طور عمده از طريق كشاورزي و كار بر روي زمين تامين معاش ميكنند. اين دوره نيز متكي بر سه نوع قشربندي است: بردهداري؛ كه در آن يك شخص، مالك قانوني شخص ديگر است و ميتواند او را به خدمت خود بگيرد؛ چيزي كه معمولاً در هر جامعه كشاورزي وجود داشته است. قشربندي نوع دوم كاست است. طريقه كاست بر اين فرضيه پوسيده بنا شده است كه هر فرد قبل از تولد، از جايگاهي در جامعه برخوردار است كه به مرحلهاي فراتر از آن نميتواند دست پيدا كند و يا به سختي اين امر براي او ممكن ميشود.
قشربندي سوم،طريقه منزلت يا شان است كه در برخي جوامع كشاورزي ظاهر شده است. در اين روش، انسانها از طريق تولد، قدرت نظامي و مالكيت زمين در نظام قشربنديهاي اجتماعي جاي ميگيرند. نمونه اين نوع قشربندي، جامعه فئودالي اروپاست.
هر يك از اين قشربنديهاي مختلف تحرك اجتماعي را تا حدودي مجاز ميدانند. تحرك اجتماعي وضعيتي است كه در آن افراد و گروهها ميتوانند از يك قشر اجتماعي كه بدان تعلق دارند، به قشر اجتماعي ديگري سقوط و يا صعود نمايند؛ حتي در جامعه كاست مدار هم، ميزاني ـ هر چند بسيار اندك ـ از تحرك غيرممكن نيست و اين كار از طريق افزايش ثروت، ارتقاي تحصيلات و تغيير آداب و رسوم ممكن ميگردد. در اروپاي فئودالي نيز بازرگانان شهرنشين (بورژواها) توانستند بتدريج در نظام قشربندي جامعه فئودالي به مقام بالاتري ارتقأ يابند و پايگاه اجتماعي لردها يا اشراف را به دست آورند.
مرحله سوم از رشد تكنولوژيك، جوامع سرمايهداري است. هنگامي كه انرژي ماشين جايگزين انرژي انساني و حيواني شد و نيروي اصلي براي توليد اقتصادي گرديد، مجموعهاي از طبقات اجتماعي را در معناي جديد كلمه خلق كرد:
طبقات اجتماعي. با ظهور سرمايهداري در قرن نوزدهم، دو طبقه اجتماعي عمده ظاهر شدند: اول سرمايهدارها (بورژواها)؛ يعني بازرگانان و كارخانهداران يا مالكان ابزار توليد بودند؛ و دوم، پرولتاريا يا همان دهقانان سابق بودند كه در كارخانهها به كار اشتغال داشتند(7).
با ظهور صنعتگرايي، تعدادي فرضيه مختلف درباره نقش اين طبقات اجتماعي ظهور كرد. كارل ماركس و فردريش انگلس در كتاب معروف "بيانيه كمونيستي" ( Manifesto communist Party( به اين بحث پرداختند كه منافع بورژوازي و پرولتاريا به نحو بنيادين در مقابل هم قرار دارند. به علاوه اين بحث مطرح شد كه تضادها در داخل شكل سرمايهداري توسعه تكنولوژيكي يا اقتصادي، سرانجام به يك جامعه بدون طبقه منجر ميشود؛ يعني جامعهاي كه در آن افراد به قدر توانايي خود كار ميكنند و به قدر نياز خود دريافت مينمايند...
ب) طبقات اجتماعي
از طريق ماركس، به مفهوم جديدي از قشربندي اجتماعي دست پيدا ميكنيم. "طبقه" در جامعهشناسي، يك مفهوم تغليظشده است و در واقع فراتر از آن، گوياي يك سنت تحليلي است. سنت تحليلي "طبقه اجتماعي" به طور عمده مديون پژوهشهاي ماركس و وبر است. آنچه توجه اين جامعهشناسان را به خود جلب كرد، همانطور كه گفته شد، ظهور ساختار اجتماعي جديدي بود كه به تبع سرمايهداري صنعتي در اواسط قرن نوزدهم پديد آمده بود. در اين سنت تحليلي ـ البته بيشتر در نزد ماركس و كمتر وبر ـ طبقات از جنبه اقتصادي تعريف ميشوند. ماركس، طبقه را با توجه به مالكيت سرمايه و ابزار توليد تحليل كرده است. وي جامعه را به كسانيكه صاحب مالند و آنهايي كه فاقد آن هستند، يعني طبقات سرمايهدار و كارگري تقسيم ميكرد. ماركس وجود گروههايي را كه در اين طبقات نميگنجند، از قبيل دهقانان و خرده مالكان قبول داشت؛ ولي معتقد بود گروهي كه او، آنها را "طبقه متوسط"( Middle class( ميناميد، باقيماندههاي اقتصاد ماقبل سرمايهداري هستند و با بلوغ نظام سرمايهداري، به طور قطعي، ناپديد ميشوند.
كارل ماركس، طبقه را چيزي بالاتر از اصطلاحي كه وضعيت اقتصادي گروههاي جامعه را توصيف كند، ميدانست. ماركس، طبقات را گروههايي اصيل و حقيقي ميدانست كه بايد جامعه را دگرگون سازند. بار و سنگيني همه تحليلهاي تاريخي ماركس بر روي تلاشهاي طبقاتي است؛ اين تلاشها بويژه در شكل سرمايهداري به اوج خود ميرسد. به عقيده ماركس تلاش وقفهناپذير سرمايهدار براي كسب سود، به استثمار كارگر منجر ميشود و از اين رو، كارگر بيش از پيش به فقر و فاقه دچار ميگردد. با تشديد اين وضع، كارگران به وضعيت عمومي خود و درجه بالاي تقابلي كه با طبقه سرمايهدار دارند، آگاه ميشوند (خودآگاهي طبقاتي)؛ از حالت يك زندگي درون طبقاتي كه بدون حساسيت و آگاهي و بدون تمايل به گريز از وضع موجود است، بيرون ميآيند و به زندگي برون طبقاتي روي ميآورند؛ يعني وضع خود را با طبقه سرمايهدار مقايسه ميكنند و از اين مقايسه به نتايجي انقلابي، از جمله ضرورت اقدام، ميرسند: از حالت در خود يا فينفسه( Init self( در ميآيند و به حالت براي خود يا لنفسه( Forit self( تغيير پيدا ميكنند. ماركس رشته آگاهي طبقاتي را مسلّم فرض ميكند. ماكس وبر از يك ديدگاه اقتصادي ديگر، برداشت خود از طبقه و تقسيمات آن را بر اساس امكانات يا شانسهاي متفاوتي كه افراد در زندگي از آنها برخوردارند، استوار كرد. در اين تقسيمبندي، سرمايهداران طبقه خاص خود را تشكيل ميدهند؛ اما كساني كه داراي دستمزدهاي بالا هستند و مهارتهاي كميابي دارند، طبقه ديگري را تشكيل ميدهند؛ اين طبقه بر پايه عامل حيثيت استوار است. يك روايت ديگر در نزد وبر، شانس دسترسي به قدرت سياسي است كه بر اساس آن افرادي كه ميتوانند در قالب احزاب يا دستههاي سياسي در مدار قدرت قرار گيرند، تشكيلدهنده يك طبقه خاص هستند.
مطالبي كه ذكر شد تفكيك تحليلي مبحث طبقات و مبادي قدرت اجتماعي در نزد وبر بود؛ اما او در سطح عيني، در جامعه صنعتي آغاز قرن بيستم، چهار طبقه واقعي را تشخيص ميداد:
1. طبقه مالداران؛
2. طبقه نخبگان روشنفكر، تحصيلكردگان، مديران موسسات و ادارات؛
3. طبقه قديمي خرده سرمايهداري مركب از تجار خردهپا و كسبه و...؛
4. طبقه كارگر.
در نزد وبر، كشمكش طبقاتي ميان همه طبقات درميگيرد و اين كشمكش بويژه ميان طبقاتي روي ميدهد كه منافع آنها "مستقيماً" در تعارض با يكديگر است. از اين رو، تعارض طبقاتي ميان كارگران و مديران كارخانهها ممكن است بيشتر از تعارض طبقاتي ميان كارگران و سرمايهداران باشد(8).
ج) درباره نظريات جديد
نظريات جديدتر درباره طبقه، رنگ و بوي ماركسيستي كمتري دارند. جدا شدن مالكيت سرمايه از زيرنظر گرفتن سرمايه (مديريت صنايع)، واقعيت جديد قرن بيستم است كه نظريه ماركسيستي آن را بر نميتابد، حال آنكه نظريه وبر ممكن است محمل نظري بهتري براي اين واقعيت جديد باشد. از اين رو، جامعهشناسان امريكايي بر روي نظريه وبر درباره شئون و منزلت، كار كردند و نظرگاههايي با ابعاد مختلف پديد آوردند كه اين نظريه امكان پيدا كند تا واقعيتهاي جديد بويژه در جامعه امريكايي را توضيح دهد. ميدانيم كه با رشد دانش فني و صنعتي، منصبها و مشاغل جديدي شكل ميگيرد و به دنبال آن، افراد براي پركردن مشاغل، تحركات اجتماعي به سوي بالا انجام ميدهند. اين مشاغل به طور عمده شامل فعاليتهاي حزبي، مديريتهاي صنعتي، كارمندان دفتري و غيره است؛ نفوذ و درآمد اين طبقات اجتماعي نوظهور قبل از هر چيز، از احاطه و تسلط آنها بر ابزارهاي اداري ناشي ميشود.
ظهور طبقات اجتماعي غيرتوليدي يا خدماتي، بسياري از جامعهشناسان را به سويي ميكشاند كه معتقد گردند جوامع صنعتي اروپاي غربي، ژاپن و امريكا در حال ورود به عصر جديدي از قشربنديهاي اجتماعي هستند: قشربندي اجتماعي در جوامع فراصنعتي*. يك ويژگي مهم در تحليل قشربنديهاي اجتماعي در جوامع مابعد صنعتي ـ از نيمه دوم قرن بيستم به
بعد ـ آن است كه فقط مالكيت ابزار توليد، عامل ورود به طبقه حاكم نيست. بلكه زير نظر گرفتن ابزار توليد نيز چنين امكاني را فراهم ميسازد؛ همين نكته استدلال اصلي جيمز برنهام( J.Burnham( در كتاب مشهور انقلاب مديران (1960) است. از نظر او طبقهاي قدرتمند، متشكل از مديران دستگاههاي اداري و صنعتي ظاهر گرديده است كه مبادي قدرت آنها متمايز از صاحبان كارخانهها و سرمايهداران است. طبقه مديران كساني هستند كه تشكلهاي بزرگ اداري را اداره ميكنند.
رالف دارندورف ( R.Dahrendorf( جامعهشناس مشهور انگليسي (آلمانيالاصل) نيز استدلالي شبيه به اين استدلال دارد و معتقد است كه بشر بتدريج وارد دوره ماوراي سرمايهداري ميشود؛ دورهاي كه در آن، مالكيت ابزار توليد شرط لازم براي عضويت در طبقه حاكم نيست. دانيل بل( D.Bell( هم در كتاب ظهور جامعه مابعد صنعتي(1973م) به همين صورت استدلال ميكرد و معتقد بود كه در آينده، آنهايي كه مالك دانش هستند، طور فزايندهاي در مقايسه با سرمايهداران، قدرت بيشتري در جامعه دانشگاهي به دست خواهند آورد.
از سالهاي دهه هفتاد به بعد، تحليلهاي جامعهشناسانه متكي بر مفهوم "طبقه"، ابعاد تازهاي يافته است. موج قدرتمند تحليلهاي طبقاتي نئوماركسيستي در سالهاي دهه هفتاد، بيارتباط با جنبشهاي دانشجويي
ـ بويژه در امريكا و فرانسه ـ نبوده است. همانطور كه ميدانيم نظريه ماركسيستي، نظريه مسلط در بسياري از اين تحركات دانشجويي بوده است.
جامعهشناسان ماركسيستي، همچون اريك اولين رايت( E.olinwright( و جك اوكانر( J.o,connor( زير نفوذ همين موج كوشيدند گوناگونيهاي طبقاتي را مجدداً به نظر قديمي ماركس ارجاع دهند؛ براي مثال، اولين رايت وظايف مربوط به سرمايه را در چهارچوب طبقه سرمايهدار و مشاغل مربوط به كار را در طبقه كارگر قرار ميدهد؛ فردي كه در طرف سرمايه قرار ميگيرد، سرمايهدار باشد يا نه، جزء طبقه سرمايهدار محسوب ميشود و از آن سو، كساني كه به وظايف مربوط به كار اشتغال دارند، چه كارگر ساده باشند و چه مهندس متخصص، در گروه كارگران قرار ميگيرند(9).
***
به منظور ارزيابي عمومي و نتيجهگيري از آنچه تاكنون ذكر گرديد، تفاوتهاي ميان قشربنديهاي اجتماعي و طبقات را ميتوان بيان كرد. قشربندي تقريباً از آغاز زندگي بشر وجود داشته است؛ اما طبقه، نوع جديدي از قشربندي است كه از آغاز قرن نوزدهم به دنبال تقسيم جامعه به دو قطب اصلي؛ يعني پرولتاريا و بورژوازي پديد آمد. از اين رو، طبقه، مفهومي بيشتر اقتصادي؛ و قشربندي، مفهومي بيشتر اجتماعي است.
اگر نيك بنگريم متوجه ميشويم كه طبقه اجتماعي مفهومي است كه به كار، اقدام و تحرك نزديكتر است؛ اما مفهوم قشربندي اجتماعي، كمابيش نوعي سكون و آرامش را به ذهن متبادر ميكند؛ به طور مثال وقار و احترام، ارتباطي با تحرك ندارد؛ اما ثروت، معناي تحرك و جوشش را در خود نهفته دارد؛ زيرا گوياي روندي پياپي از افزايش و روي هم نهادن است. بعلاوه مفهوم طبقه از بار سياسي بيشتري برخوردار است و بويژه اينكه با مفهوم انقلاب قرابت دارد.
به هر روي، آنچه بعد از پايان جنگ دوم، در تحليلهاي مربوط به رتبهبنديهاي اجتماعي قابل درك است، تركيب نارسايي از معناي كهن قشربندي و معناي جديد آن، يعني طبقات اجتماعي است. حاصل اين تركيب در تحليلها؛ نخبگان سياسي، نخبگان اقتصادي، سردمداران ارشد نظامي و صاحبان برجسته مهارتهاي فكري يا فرهنگي (در مراتب بالاي جامعه) هستند كه به هم مربوطند و به طور پيوسته بر جوامع مدرن غربي حكم ميرانند.
"ر. آرون" آنان را گروههاي حاكم ( Dominant Groups( مينامد هرچند كه برخي ديگر نيز مايلند آنها را گروه حاكم( Dominant Group( بنامند؛ اما در تحليل نظري، حاصل تركيب ميان فحواهاي طبقه و قشر به طور عمده در گريزگاه "طبقه متوسط"( Middle Class( جاي ميگيرد، اين اصطلاح از اين رو گريزگاه محسوب ميشود كه مشكلات نظري دو اصطلاح ياد شده را ندارد. اين اصطلاح گوياي طيف وسيعي از رتبهبنديهاي گوناگون است كه نظر به عضو نبودن در گروههاي حاكم سياسي، يا سرمايهداران بزرگ و يا طبقه كارگران غيرماهر بخش صنعت؛ مجموعاً در اين طبقه جاي ميگيرند.
طبقه سوم را به طور مشخص، اول بار
ماركس در معناي خرده بورژوازي
( Petite Bourgeoisie( ؛ يعني گروههاي ميانه، بيهويت و محكوم به زوالي كه ميان دو طبقه اصلي قرار گرفتهاند، به كار برد؛ امّا بعدها، "طبقه متوسط" از اين معناي ساده و روشن به درآمد، به نحوي كه هم اكنون مفهوم "طبقه متوسط" مصاديق مختلف دارد و مفهوم مشخص و دقيقي ندارد؛ به طور مثال معلوم نيست كه آيا منظور از اين طبقه، گروههاي پايداري از اشخاص و خانوادههاست كه سرمايه يا درآمد متوسط دارند؛ يعني ثروت آنان، حد وسط ثروت عاليترين طبقه اجتماعي و ثروت كارگران و مزدبگيران است؟ يا اينكه اين مفهوم بيشتر به گروههايي مركب از مردم شهر و بويژه شهرهاي كوچك اطلاق ميشود و شامل پيشهوران درجه اول و سوداگران و كارخانهداران كوچك و متوسط و قسمتي از دارندگان مشاغل آزاد و كارمندان دولت با درآمد متوسط است؟ بعلاوه تعريفهاي مختلف از "طبقه متوسط" اغلب بار منفي دارند و به واقع روشن نميكنند كه "طبقه متوسط" چيست...؟ با اين همه از نقش "طبقه متوسط" نبايد غافل بود؛ به گفته توكويل "روحيه طبقه متوسط روحيهاي است كه چون با روحيه توده مردم يا طبقه نجبا و اشراف آميخته شود، چه بسا معجزه ميكند؛ ولي به تنهايي هرگز ثمره ديگري جز حكومتي بي فضيلت و بيعظمت به بار نميآورد"، بخش عمده آحاد جامعه را "طبقه متوسط" تشكيل ميدهد و چون با آرمانهاي يك گروه از نخبگان ادغام شود، نيرويي عظيم توليد ميكند. حكومتهاي توتاليتر ( ToTaliTair( را (استبداد دستهجمعي) قرن بيستم نمونه برجستهاي براي همين نيروي اجتماعي است اگر از ديدگاه ماركسيستي بنگريم "طبقه متوسط" اغلب اوقات تابع اغتشاشهاي دروني ناپايدار و متناقض است؛ زيرا واقعاً طبقه واحدي نيست. اعضاي اين طبقه گرفتار همّ و غم تلاش روزانه براي كسب معاش است و هيچگاه نسبت به انگيزههاي رفتار خود هوشياري پيدا نميكند(10). ديدگاه فوق متعلق به هالبواكس جامعهشناس ماركسيست فرانسوي است؛ اما ديدگاه جديدتر در مورد "طبقات متوسط" پرداخت كاملاً متفاوتي دارد؛ برخلاف ديدگاه مذكور، قشرهاي متوسط به طور عمده توليد كننده انديشه و هنر و فرهنگ هستند؛ روشنفكران، هنرمندان، دانشگاهيان و تمام كساني كه كارهاي ويژه فرهنگسازي را در جامعه بر عهده دارند، در زمره "طبقات متوسط" جاي ميگيرند.
اصطلاحاتي همچون "طبقات اجتماعي" در نزد امام، نبايد ما را دچار توهّم كند. در آغاز شايد بتوان گفت كه بخش عمده مفهوم طبقات و قشربنديهاي اجتماعي در انديشه حضرت امام، در عرصه ناخودآگاه تفكر ايشان جاي دارد. نظر امام درباره "طبقات اجتماعي" انعكاسي از جايگاه ايشان و روحانيان در نظام سلسله مراتب اجتماعي، دركي از ميزان رشد "طبقات متوسط" جديد، و نيز حال و هواي انقلابي سالهايي را كه طي كرده، است. برداشت امام از رتبهبنديها و سلسله مراتب اجتماعي، انعكاسي از عوامل اجتماعي ياد شده و نتيجه تركيب آنهاست؛ با اين حال، اشتباه است اگر طبقات و قشربنديها در نزد امام را به طور محض، انعكاس ناخودآگاهِ شرايط اجتماعي ايشان تحليل كنيم. فردي كه فقط منعكسكننده شرايط جامعه خود باشد، نميتواند آن را دگرگون كند. يك دگرگونكننده، فرزند آينده جامعه خود است، نه فرزند زمان حال آن جامعه.
امام بيشك انديشهها و تصوراتي درباره گوناگونيهاي اجتماعي داشتند و به مدد تواناييهاي ويژه خود، آن انديشهها و تصورات را مبناي تكامل خود با قشرهاي مختلف جامعه ايراني قرار دادهاند. خلاصه، بهتر است كه براي سنجش تفكر امام درباره گوناگونيهاي اجتماعي، وزنه سنگينتري را در نظر بگيريم.
در هر حال آنچه مسلم است اينكه، براي فهم ديدگاههاي امام درباره تنوعهاي مربوط به سلسله مراتب اجتماع، ابتدا بايد ساماني نظري را مورد توجه قرار دهيم: در كلام حضرت امام، از اين گروهها و طبقات به فراواني ياد ميشود: دهقان، كارگر، كارمند (اداري) معلمان، آيات عظام، روحانيان، پزشكان، صنعتگران، سياستمداران، دانشگاهيان، ارتشيها، ايلات و عشاير و نويسندگان مطبوعات. چنين مينمايد كه حضرت امام بسيار مايل بوده است اينگونه تفسير كند كه اين گروهها در پرتو انقلاب اسلامي، سرنوشت مشتركي دارند و بايد هم داشته باشند(11). در سطح نظري، مطلوب حضرت امام آن است كه گروههاي اجتماعي هر يك به تنهايي تجسم ايمان باشند و از مجموع آنها جامعهاي ايماني پديد آيد(12). باري، با توجه به گروهها يا طبقاتي كه امام(ره) معمولاً از آنها نام ميبرد، ميتوان نتيجه گرفت رتبهبنديهاي اجتماعي در نظر امام به طور عمده در سه مقوله اقتصادي، سياسي و علمي جاي ميگيرد: روحانيان، دانشگاهيان، دانشآموزان، معلمان و... را ميتوان جزء گروههايي دانست كه با فعاليتهاي علمي هويت مييابند و تعريف ميشوند. دولتمردان، نظاميان، كارمندان و نهادهاي انقلابي را ميتوان با صنعت سياسي متمايز كرد. نوع ديگر رتبهبنديها در كلام امام، خصلت اقتصادي دارد؛ كشاورزان، كارگران، مهندسان، بازاريان و تجار در اين دسته قرار دارند. اينها گروههايي هستند كه ميتوان آنها را "طبقات اجتماعي" از ديدگاه امام به حساب آورد؛ معذلك بايد دانست كه اين تفكيك، جز اقدامي تحليلي و انتزاعي نيست. به واقع، در كلام حضرت امام، تصوير روشني از گروهها و صنفهاي اجتماعي ديده نميشود. امام به كرّات طبقه و قشر را به جاي هم به كار ميبرد. اصطلاحاتي همچون "طبقات روحانيان"، "طبقات علما"، "قشرهاي روحاني"، "طبقه جوان"، "طبقه مسلمين" ... گوياي همين آميختگي است. اما قناعت به همين مفهوم اوليه و ابتدايي و نيز سلبي، با ذهنيت علمي و جستجوگر مطابقتي ندارد؛ پژوهشگر اصيل بايد بتواند از مرحلهاي كه ناظران عامي از عهده رسيدن به آن برميآيند، فراتر برود.
با دقت بيشتر، بر مبناي تفكيكي كه به آن اشاره شد، به نظر ميرسد بتوان انديشه رتبهبنديهاي اجتماعي در نظر حضرت امام(ره) را تشريح كرد( Conceptualize( . در تفكيكي كه به عمل آمد، در كلام حضرت روح اللّه، طبقات با ويژگيهاي اقتصادي(13) و گروهها با ويژگيهاي علمي و سياسي تعريف شدند. از هر زاويه كه به انديشه امام درباره رتبهبنديها توجه شود، ميتوان به تفسيري متفاوت نايل آمد؛ اگر از جنبه طبقاتي بنگريم، به نظر ميآيد كه از ديدگاه امام، طبقات اجتماعي گوناگونيهاي اقتصادي هستند كه برخلاف ديدگاه رايج در جامعهشناسي كهن در عرض هم قرار نميگيرند، بلكه در طول هم قرار دارند و ويژگي تكميلي دارند. از همين رو شايد بتوان گفت، تعارض طبقاتي( Class Struggle( در نظر امام نه روندي قطعي دارد و نه حتّي ممكن؛ امّا آيا اين ويژگي در نزد امام تغييرناپذير ميماند؟ اين مسالهاي است كه در صفحات بعد به آن خواهيم پرداخت. با توجه به گروهها، اصناف و دستههاي اجتماعي كه نام آنها اغلب در كلام امام جاري است، ميتوان داوري كرد كه امام در بيان فلسفه و عليت انقلاب اسلامي براي "قشرها" اهميت بيشتري قائل بود. قشرها با ويژگي علمي و سياسي خود، براي تبيين و توضيح انقلاب اسلامي مفيدترند تا طبقات. توجه حضرت امام(ره) به "طبقات"، با ويژگيهايي اجتماعي محدود خود بيشتر تبيين كاركردي ( Functional( ميپذيرد تا علّي( Causal( . "طبقات" علتهاي جامعهشناسي انقلاب را به خوبي توضيح نميدهند. در بحث از گروههاي اجتماعي؛ امام، روحانيان و دانشگاهيان را دو بال اصلي براي ترقي ايران اسلامي ميداند؛ و نياز به گفتن ندارد كه اين دو قشر، كمتر صبغه اقتصادي دارند و كمتر به سبب روابط خود با سازمان توليد معرفي ميشوند؛ اما اين دو ويژگي در نظر امام، جايگاه چندان ارزشمندي ندارند؛ امام به عنوان رهبر يك انقلاب عقيدتي و نيز تودهاي، از كثرتگرايي سياسي خوشنود نيست و همچنين در مقام يك روحاني يا رهبر مذهبي، مقام و موقعيت ـ و به تعبير خودشان، عنوان ـ را برنميتابند؛ گرچه آن را نفي نيز نميكنند. در نظر امام، طبقات اجتماعي ويژگيهاي كاربردي عملي و عيني دارند نه ارزشي و بر مبناي موقعيت، در تحركند؛ نه در حال سكون و وقار (ويژگي طبقه اشراف)، فحواي فرهنگي رفتار (طبقاتي) آنان از اهميت خاصي برخوردار نيست؛ محصول و توليد عمومي رفتار در سطح حيات جامعه كل، مهم است(14). معناي رفتار كه ممكن است حاوي بارهاي خاصي از نظر برتريهاي نسبي و عنواني باشد؛ طبيعي است كه در نظر امام ـ مردي كه به برابري و زهد ميانديشد ـ جايگاهي ندارد؛ اما اين فضاي برابريطلبانه قبل و بعد از انقلاب اسلامي نيز به گونهاي نبود كه اين معاني را مجاز شمارد.
در نظر گرفتن معناي سياسي تمايزات طبقاتي نيز به اين معنا بود كه بنا بر قاعده بايد امكان سازش برخي طبقات كه در حين مبارزه، به دستگاه رژيم نزديكتر بودند، در نظر گرفته ميشد، حال آنكه امام، به طور اصولي و در سطح آرماني به وحدت تام ميانديشيد، بنابراين، در تفكر امام ـ در سالهاي آغازين انقلاب ـ فقط توجه به ويژگيهاي كارآيي اقتصادي طبقات قابل توجيه است و دستكم تا دورهاي، به سطح اقدام سياسي در. در يك كلام، امام، اين منادي وحدت يك جامعهشناس شكافهاي اجتماعي نبود؛ با اين حال همانگونه كه ياد شد، عظمت و نقش تاريخي ايشان در سياست ايران امروز، ايجاب ميكند كه حتّي عرصههاي ناخودآگاه تفكر حضرت امام؛ يعني فرضيههاي طرح نشده از جانب آن بزرگوار نيز مورد توجه و دقت و بررسي قرار گيرد.
***
فهم دقيقتر انديشه حضرت امام در مورد رتبهبنديهاي اجتماعي، بدون ارجاع آن به دو مقوله انقلاب اسلامي و رهبري آن از يك سو، و جايگاه و موقعيت اجتماعي آن حضرت به عنوان عالم روحاني ممكن نميگردد.
بيترديد خصوصيات انقلاب اسلامي در هر موضعگيري حضرت امام قابل تشخيص است و روشن است كه براي امام، مقوله اول اهميت افزونتري دارد. تلقي حضرت امام از قشرها و طبقات اجتماعي، بسيار متاثر از تحولات بعد از انقلاب است. به بيان روشنتر، امام قشرها و دستههاي اجتماعي را بر اساس تحول بزرگي كه در ايران پيدا شده است و در جهت آن، در نظر ميگيرد. انقلاب اسلامي در مراحل آغازين خود، نهادي نبود. از اين رو، امام با فراخوانيها و بسيج تودههاي انقلابي و مسلمان، در وقت لازم، انقلاب اسلامي را ازخطرهاي احتمالي محافظت ميكرد. در ابتدا، انقلاب بيشتر از هر چيز به وحدت گروههاي اجتماعي گوناگون نيازمند بود و به تبع، امام نيز بيشتر از هر چيز منادي وحدت بود.
بدون موشكافي فراوان هم ميتوان مشاهده كرد كه قشرهاي اجتماعي و طبقات در كلام امام همواره، هنگامي خود را نشان ميدهند كه امام از ضرورت وحدت اجتماعي سخن ميراند. در نظر ايشان، وحدت، گوناگوني را قدرتمندانه در حلقه اطاعت خود قرار ميدهد. ديدگاه امام در مورد طبقات يا قشرهاي اجتماعي يك ديدگاه طولي است كه در آن همه قشرها و طبقات براي رفع نيازهاي متقابل خود، حرفهها و پيشههاي مختلفي را وجهه همت خودساختهاند. گوناگوني مراتب اجتماعي در نظر امام، به گونهاي است كه به راحتي ميتوانند با هم متحد شوند؛ زيرا اختلافات ميان آنها جزئي است(15).
از اينجا ميتوان به نتيجه مهمي رسيد و آن اينكه، براي حضرت امام گروههاي اجتماعي به صورت متمايز از جامعه و به گونهاي كه مستقل از آن باشند، معنايي ندارد: طبقات و قشرها از طريق وحدت اجتماعي معرفي و درك ميشوند و نه جامعه از طريق قشرها و طبقات.
دست كم تا قبل از سالهاي نيمه دوم دهه شصت شمسي، در نظر امام طبقات عرصه تجلّي جامعه هستند، نه عامل تفكيك آن. آنها اجزاي لازم جامعه كل هستند و به رغم گوناگونيهاي صوري، در خدمت نظم كل هستند. آري، بر اين اساس ميتوان ديدگاه حضرت امام را به انديشه مسلط در تبيين قشربندي اجتماعي در جامعهشناسي آنگلو ساكسون پيوند داد: فونكسيوناليزم، انديشهاي است كه تغيير را تداوم نظم، تلقي ميكند.
از اين ديدگاه، و از ديدگاه امام، قشربنديهاي اجتماعي را ميتوان مورد مطالعه قرار داد و به نتايجي دست يافت؛ اما اين نتايج سياسي نخواهند بود و به بيان ديگر، به حوزه اقدام سياسي راه نخواهند برد.
ميتوان اينگونه تحليل كرد كه در نظر
امام قشربنديهاي اجتماعي داراي
مزاياي فونكسيونل، الزام كاركردي
( Functional Imperative or
Functioal Prcequisite( ، لازم، بجا و عاري از كشمكشها بر سر منافع طبقاتي هستند. از اين رو، اگر روا باشد ميتوان ديدگاه حضرت امام(ره) درباره قشرها و طبقات اجتماعي را كمابيش به ديدگاه فونكسيوناليستي نزديك دانست. طبقات هر يك وظايف خاصي را انجام ميدهند، وجود آنان اغلب در خدمت نظم اجتماعي است، مگر زماني كه برخي از آنها به "سرمايهداران زالوصفت" تبديل شوند؛ بعلاوه از نظرگاه امام، كاركردهاي طبقات در جامعه، تكميلي است(16). شايد حتي اگر ضرورت حفظ نظام و تداوم انقلاب اسلامي هم نبود، باز هم امام، طبقات اجتماعي را سربازان تداوم نظم اجتماعي ميدانست(17).
ممكن است بتوان داوري كرد كه از ميان دو اردوگاه مركزي انديشه جامعه شناختي؛ يعني انديشه نظم و انديشه تضاد ـ كه در صد سال اخير موجب تقسيم جامعهشناسان به قطبهاي متعارضي گرديده است ـ امام به انديشه نظم مقيد بوده است. اهميت جايگاه نظم از نظر امام تا بدان درجه است كه حتي طبقات جديدي همچون: پاسداران و جهادگران، ... نيز به راحتي در بطن طبقات كهن به منظور پيگيري اهداف انقلاب اسلامي ـ كه در سالهاي پاياني دهه پنجاه و آغاز دهه شصت شمسي، عبارت از: رفع ستم، آبادي خرابيها، حفظ نظم و مقابله با توطئههاي دشمنان اسلام، بوده است ـ همگون ميشدهاند(18). ميزان پايبندي به نظم در تفكر امام، بسيار بالاست؛ به نحوي كه هويت طبقات در هويت جامعه كل محو است؛ در نظر امام اينگونه مينمايد كه قشر در داخل جامعه، حوزه مانوري ندارد؛ فقط در خدمت حيات جامعه كل و موضعگيريهاي اساسي آن است.
در انديشه امام، طبقات اجتماعي همواره در اجراي وظايف خود ناتوانند مگر آنكه طبقات ديگر به كمك آنها بيايند و بر روي هم نيروي واحدي را تشكيل دهند(19). شايد بتوان گفت براي امام دست كم در مقام رهبر يك انقلاب "قشرها" به طور منفرد و جداگانه مطرح نيستند، پيوستگي آنان مطرح است(20).
غربيها و بويژه ماركسيستها رتبهبنديهاي اجتماعي را به طور مستقل در نظر ميگيرند. طبقات، خود واحد تحليلند؛ اما، امام مايل نيست طبقات و قشرهاي اجتماعي را در خارج از چهارچوب جامعه كل مورد بررسي قرار دهد. براي امام، قشرها و طبقات سربازان جامعه انقلابي هستند. اعضاي قشرها و طبقات نبايد بر اساس خودآگاهيهاي دروني به تحليل قضايا بپردازند؛ آنها نبايد بر اساس و بر مبناي نقش خود در نظام قشربندي اجتماعي مطرح شوند(21)؛ زيرا امام به گونهاي اصولي به جامعه واحد مي انديشد.
بيترديد قشرهاي اجتماعياي كه در كلام امام به آنها اشاره ميشود، از نظر موقعيت و امكان دسترسي به مزاياي اقتصادي در مراتب يكساني قرار ندارند؛ با وجود اين، امام وحدت يكدل و يك جهت آنها را براي دفع اجانب و حاكم ستمگر لازم ميداند.(22) چنين وحدتي براي يك جامعهشناس معمولي محال مينمايد. براي مثال، او نميتواند بپذيرد كه "بازرگانان محترم" و "دهقانان شريف" در اقدام سياسي خود ـ تازه اگر مايل به اين اقدام باشند ـ جبهه واحدي را برگزينند. او به راحتي آماده است كه بازرگانان را در جناحهاي راست، محافظهكار، و نوگرا (مدرن) قرار دهد و كشاورزان را در جناحهاي چپ، انقلابي يا سنتگرا جاي دهد. اما، امام دقيقاً به اين معنا، يعني وحدت، ميانديشد(23). و شگفتانگيزتر آنكه، اين انديشه را بارها و بارها عينيّت ميبخشد و اين از رازهاي انقلاب اسلامي است. در هر حركت عمومي بزرگ و در هر حضور پراهميت در صحنه كه به فرمان امام شكل ميگرفت، جامعه با همه كليت خود، به صورت واحد، تجلي مييافت.
در تصور عمومي، تجلي و حدت جامعه در دوري از مجادلات و چانهزنيهاست؛ اما براي امام، جامعه واحد، جامعهاي پرشور و پوياست. معذلك، همين جامعه نيز جامعهاي آرام است؛ زيرا از تعارض و اختلاف بري است. از نظر امام، جامعهاي آرام است كه امكان اصلاح و نوسازي داشته باشد(24). سياستگذاري بر اساس تعارضات اجتماعي و ايجاد توازن ميان آنها؛ يعني چيزي كه سياستگذاران غربي آن را مدنظر دارند، در نظر امام بياعتبار است(25). وحدت اجتماعي حضرت امام، واقعيتي است كه در تقابل با جناح هماهنگ كفر ـ كه جناحي بيروني و غيرداخلي است، ـ شكل ميگيرد(26). بر اين اساس بايد پذيرفت كه نبرد ميان مستضعفان و مستكبران؛ يعني ميان دو جناح اسلام و كفر، آنقدر همهجانبه و تام است كه نميتوان براي تقسيمهاي فرعيتر از يكي از جناحها نيروي بيشتري به كار برد. اما در همان حال بايد دانست كه نگرش امام كلي ـ و از اين رو ابتدايي ـ نيست؛ بلكه كلگرا( Holistic( است.
امام آگاهانه و موفق، همه طبقات را مورد خطاب قرار ميدهد(27). امام، گاه طبقات را نيز مكلّف ميكردند(28). موفق توصيف كردن خطاب عام امام، از اين روست كه اين خطاب همواره از حمايتهاي وسيع مردم برخوردار بوده و آگاهانه بودن اين خطاب نيز، ريشه در شناخت عميق امام از جامعه ايراني و نيز وقوف به ضروريات انقلاب اسلامي داشته است. بنابراين، كلگرايي امام(ره) كاملاً متمايز از كليگوييهاي بيثمر برخي روشنفكران است. كلگرايي امام به طرزي بسيار شگفت، با واقعيت قرين بود... كه اين مورد هم از اسرار انقلاب اسلامي است...
به هر حال، امام همه قشرها و طبقات را در دايره نيروهاي اجتماعي تغيير دهنده قرار ميدهد(29)؛ اما، اين بدان معنا نيست كه امام از هويت مشخص هر يك از قشرها و طبقات غفلت ميكند. برعكس، گاه به نظر ميرسد كه امام(ره) براي قشرهاي اجتماعي هويت و ساخت مستقل و تامّي را قائل است. در وصف امام از قشرها، نسبيت ديده نميشود. آنچه در هر بار اشاره به يك قشر اجتماعي ملاحظه ميشود، كليت تام و واحد آن است(30). اما اين كليت تام و مستقل در سطحي غير سياسي يا صرفاً جامعهشناسانه قرار دارد. در سطح سياسي، مساله فرق ميكند. در اين سطح قشرها نه به عنوان قشرها يا طبقات؛ بلكه در قالب كليّتي كه نشان از اجزاي خود ندارد، در مسيري هدفمند، در حركت هستند. قشرها و طبقات اجتماعي با همه سلسله مراتب عمودي خود، در نظر امام، همانا "همه ملت" هستند.
گاهي نيز قشرهاي اجتماعي و طبقات در معنايي متفاوت از واحدهاي سازنده ملت به كار ميروند. به بيان ديگر، قشرها در نظر امام، گاه به معناي گروههايي كه در متن ملت، خود را به صورت برجستهتري مينمايانند، تعريف ميشود(31).
قشري اجتماعي يا طبقات براي امام بستر و تجلي يك تحول است؛ تحولي كه امام آن را الهي مينامد(32). از همين رو، قشرهاي اجتماعي كه براي هر جامعهشناس ديگر به مفهوم تكثر اجتماعي است، براي امام عرصه وحدت است؛ وحدتي كه در خدمت تحول است. در حالي كه براي جامعهشناسان نظم اجتماعي از طريق نوعي وحدت (ويژه انقلاب اسلامي) تبيين گرديد. قبلاً گفته شد كه امام(ره) در سطح جامعهشناسي، كليّت مستقل و تامّي براي قشرها و طبقات اجتماعي قائل ميشود. گاهي نيز آن حضرت قشرها را به عنوان بخشهاي ملت نگاه ميكند و آنها را كلهاي مستقل در نظر نميگيرد؛ اما در اين حال، ديدگاه امام كاملاً سياسي است. اگر بخواهيم بر روي ويژگي سياسي ژرفنگري بيشتري كنيم، به مساله ديگري كه در بطن آن ويژگي قرار دارد، ميرسيم؛ از آنجا كه طبقات اجتماعي با هدف مشخص سياسي و در يك بستر واحد، يعني جامعه ايراني اقدام ميكنند و يا بررسي ميشوند؛ كسان ديگري كه خارج از اين بستر قرار دارند، در فضيلت اين اقدام به يك ميزان شريك نيستند(33).
آنچه از اين موضعگيري حضرت امام ميتوان نتيجه گرفت آن است كه قشر و طبقه اجتماعي از ديدگاه امام، به طور ضمني خصلتي ملي دارد؛ در اين مفهوم، جامعه ايراني با تمام هويت خويش قرار گرفته است. قشرها و طبقات اجتماعي در ديدگاه امام صرفاً در چهارچوب ملي عمل ميكنند.
روشن است كه از اين نظر، امام بويژه در مقابل ماركس موضعگيري كرده كه براي طبقات، خصلتي عام قائل ميشده است و باز، در مقابل وِبر قرار ميگيرد كه تلقياي منطقهاي (اروپايي) از طبقات اجتماعي داشت. امام، حداقل در مورد جامعه ما وحدت ملي را در نظر ميگيرد. ايشان وحدت طبقات در سطح حيات ملي را تا حدي، امري جاري ميداند كه از قبل نيز موجود بوده است؛ اما جدايي طبقات از يكديگر، از ارمغانهاي استعمار است.
در آنچه تاكنون ديدهايم، حضرت امام براي طبقات اجتماعي ماهيت و تعريفي مستقل قائل نبودهاند؛ گروهبنديهاي اجتماعي اجزاي لازم يك كل تلقي ميشدهاند؛ نگرش ايشان تركيبي بوده است؛ نه تحليلي؛ امام به وحدت تام ميانديشيد اما محور بودن اين انديشه (نظم) هر ميزان كه بوده باشد، از يك محدوديت زماني و منطق دورهاي بيبهره نيست. انديشه وحدت طبقات ممكن است به طور مفروضي در نظر امام تداوم داشته باشد؛ اما مسلّم است كه در مرحلههاي بعدي انقلاب اسلامي، امام به انديشههاي بنياديني روي نمودند كه از برخي جهات با مفروضات و انديشههاي پيش گفته مغايرت كامل داشت؛ اين تمايز را ميتوان به تمايز برجستهاي كه در هر انقلاب اجتماعي، ميان دورههاي قبل و بعد از پيروزي آن وجود دارد، نسبت داد.
بيشك اين مبحث دقت و توجه بيشتري نياز دارد. بررسي اين نكته لازم است كه از ميان نظرهاي دوره دولتسازي (57 تا 65) و دوره دولتپيرايي (65 به بعد)، كداميك حكم اصيلتري دارند. امّا به هر حال امكان داوري قاطعي وجود ندارد.
چنانكه ياد شد نوعي وحدت مقدّس، ملاك اصلي تفكر امام در مورد طبقات اجتماعي بوده است؛ ليكن آيا ميتوان گفت مبحث جامعه شناسي طبقات اجتماعي حضرت امام در همه زمانها فقط با انديشه نظم تبيين ميشود؟ تمايل قابل درك حضرت امام براي اينكه طبقات اجتماعي را در پرتو انقلاب اسلامي داراي سرنوشت مشتركي قلمداد كند و نيز تمايل ايشان به نظريه وحدت تام طبقات، و سرانجام، گرايش آن بزرگوار به اينكه تعارضهاي ميان گروهها و مراتب اجتماعي را تضاد قهرآميز تلقي ننمايد ـ چنانكه ديديم از ويژگي دورهاي چندان بيبهره نبود ـ در برخورد با موانعي كه در مسير حركت انقلاب ظاهر شوند، ابعاد ديگري مييابد؛ امام(ره) ناچار ميگردد مشي عمومي وحدت را در مقطعي، اندكي ناديده بگيرد و مواضع صريحتري بگيرد. جنگ فقر و غنا و تقابل استضعاف و استكبار و برتري يك موي كوخنشينان بر همه سرمايهداران، همگي به دنبال همين موضعگيري جديد اظهار ميكردند.
البته، امام هيچگاه امر مطلوب رهسپاري همگاني و مقدس تودههاي مسلمان را به سوي اهداف مشخص انقلاب اسلامي فرو نميگذارد و همچون گذشته طبقات اجتماعي را از طريق وحدت آنان مورد توجه قرار ميدهد؛ نه از طريق تعارضي قشرها و طبقات فرضيه رايج جامعه شناسان ماركسيست؛ اما در عين حال، مخالفت سرسختانه قشرهاي كوچك ناهمخوان با پيام وحدت تام امام (سرمايهداران فراري، وابستگان به رژيم گذشته، پيروان عقايد متضاد...) كه در مقابل خيزش همگاني تودههاي مسلمان صورت ميگرفت، واكنش از سوي امام ضرورت پيدا ميكرد. ناهمسرايان با انقلاب اسلامي از لحاظ كمّي ناچيز بودند. از نظر امام، آنها حتي از نظر محتواي وجودي و ارزشهاي كيفي هم، گروههاي قابل ذكري نبودند. مع ذلك برخي از اين گروهها، به دليل وابستگيهاي خارجي و برخي ديگر به دليل تواناييهاي مالي يا نظامي و نفوذ مبتني بر ديانت سنتي و محافظهكار، توانستند مشكلاتي جدي در سر راه تداوم انقلاب اسلامي و تحقق منويّات امام ايجاد نمايند.
به هر حال، بعد از پيروزي انقلاب اسلامي، امام به طور روشنتري به تفكيك ميان طبقات قائل شوند. اين تفكيكها ابعاد ارزشي ـ ايدئولوژيكي و در عين حال سياسي و در يك كلام، انقلابي داشت. مهمترين تفكيكي كه امام بدان قايل گرديد، مقوله مشهور جنگ فقر و غنا بود. از طريق اين مقوله، انديشه طبقات اجتماعي از ديدگاه امام، ابعاد روشن و واضحي مييابد؛ به طور كلي به نظر ميرسد در ترسيم ميزان تعهد و حساسيت امام(ره) به اين دوگانگي، اندكي تساهل صورت ميگيرد. خوانندهاي كه خطابهها و سخنرانيهاي امام را بويژه در سالهاي 66و67 مطالعه ميكند، به هنگام روبهرو شدن با ميزان تعصب و غيرت امام در حمايت از محرومان و پابرهنهها، حالتي آميخته با احترام و حيرت در خود مييابد.
پرداختن امام به مساله جنگ فقر و غنا از جنبههاي مقدس بودن و نيز تاريخي بيبهره نيست(34). اين دو ويژگي را به صورتي همبسته با يكديگر، ميتوان در سخنرانيهاي مختلفي از حضرت امام سراغ گرفت و ما در ادامه بحث توجه بيشتري بدان خواهيم نمود.
اما در همان حال كه امام اين مقوله را در انديشه خويش به تاريخ پيوند ميزد، هرگز حاضر نگرديد كه همچون منافقان يا ديگر شخصيتها و گروههاي متاثر از عقايد ماركس، جنگ فقر و غنا را به اصلي ايدئولوژيك و دترمينيستي بدل سازد؛ عيني مجرايي اساسي كه تمامي جنبههاي حق و باطل در سراسر تاريخ از آن منشعب گردد. امام از همان آغاز ميدانست كه اين، روايتي توامان ماركسيستي ـ اسلامي خواهد بود، حضرت آيتاللّه شهيد مطهري در كتاب كوچك موضعگيري طبقاتي در اسلام، اين گرايش رايج زمانه را به خوبي به نقد كشيده است. مع ذلك براي امام جنگ فقر و غنا مقولهاي بنيادين بود و صرفاً گوياي برخي مسائل جديد در انقلاب نبوده است. براي مثال، امام ميان ظهور انبيا و پايگاه اجتماعي آنان رابطهاي ـ هر چند غير علّي ـ برقرار ميكند.(35) اگر نگرش به موضوع را به همين سياق ادامه دهيم، آنگاه به راحتي ميتوانيم بر مطلب مذكور اصرار ورزيم كه مبحث فقر و غنا براي امام از جنبه مقدس و نيز تاريخي بي بهره نيست. اين ويژگي، مخصوصاً هنگامي خود را نشان ميدهد كه به اين عبارت امام توجه نماييم: "خداوند ـ تعالي ـ وعده فرموده است كه مستضعفين ارض را به اميد خودش و توفيق خودش بر مستكبرين غلبه دهد و آنها را امام قرار دهد و پيشوا قرار دهد. وعده خداوند تعالي نزديك است. من اميدوارم كه ما شاهد اين وعده باشيم و مستضعفين بر مستكبرين غلبه كنند؛ چنانكه تاكنون غلبه كردند."(36)
از آنجا كه امام جنگ فقر و غنا را مقولهاي تاريخي و ديني قلمداد ميكرد، مشي سياسي ايشان؛ يعني گزينشها و اولويتبنديهايشان در مسائل اجتماعي و داوريها درباره اختلافها و جناح بنديهاي سياسي نيز به تبع آن، اهميتي ديني و تاريخي مييابد. امام ميان حقانيت آسماني دعوت انبيا از يك سو و حمايت آنان از محرومان و مستضعفان مقارنتي تام قائل بودند و مايل نبودند تفاسير مرتدانهاي را از اين مقارنت بپذيرند؛ تفاسيري كه در آن حمايت از محرومان و فلسفه مردمي ظهور انبيا مورد بي مهري قرار ميگرفت. در بخش عمدهاي از سخنان حضرت امام، نوعي همبستگي جامعه شناسانه ميان ظهور انبيا و پايگاه اجتماعي ايمان آورندگان به پيامهاي الهي آنان قابل رويت است: "اسلام از توده پيدا شده است و براي توده كار ميكند، اسلام از طبقه بالا پيدا نشده است. پيغمبر اكرم(ص) از همين جمعيت پايين بود، از همين بين جمعيت پاشد و قيام كرد. اصحاب او از همين مردم پايين بودند"(37)؛ از اين رو، بيجهت نبود كه حضرت امام ابتدا جنگ فقر و غنا را در نوعي صورتبندي ديني داخل كرده و مطرح نموده بود: مستضعفان و غلبه آنها بر مستكبران.(38)
لازم است يادآوري شود كه به رغم آنكه به خوبي ميتوان توجيهاتي تاريخي و ديني از مقوله جنگ فقر و غنا در كلام امام به دست داد، نبايد فراموش كرد كه ظهور مباحثي از اين گونه در بيان امام(ره)، مرهون ظهور برخي دگرگونيهاي جديد بود؛ يعني وجود قشرها و گروههايي كم مرتبه از نظر ديني و بلند مرتبه از نظر امكانات اقتصادي و اجتماعي، ممكن بود در رهسپاري مقدس "امت حزباللّه" شكافهاي ناميمون ايجاد نمايد، اينان سبب شوند كه وجهه ديني انقلاب براي نظريههاي خود در مورد قشرها و طبقات اجتماعي، تعاريف عملياتي تري را وارد نمايد. در گام اول، منظور امام از استضعاف و استكبار، دو جناح بندي داخلي (ملّي) و جهاني (آمريكا و غرب) بود. جناح داخلي يك بلوك كمابيش واحد تلقي ميگرديد. اما كفر ورزي (ناسپاسي) ناهمسرايان با انقلاب اسلامي موجب گرديد كه امام مقوله استضعاف و استكبار را در بعد حيات داخلي نيز مطرح نمايد. جنگ فقر و غنا به واقع حاصل همين نقطه عطف است. گفتن ندارد كه در اين نقطه عطف، تاكيد بر طبقات، جاي قشرهاي اجتماعي را تصاحب ميكند. در جنگ ميان فقر و غنا "طبقه" دخالت دارد؛ ليكن در انديشه امام، بُرد "طبقه" و مبحث فقر و غنا تا كجاست؟
از موضع مبحث فقر و غنا، به تاثير (مثبت يا منفي) هر يك از قشرها و طبقات در تعيين سرنوشت انقلاب اسلامي ميرسيم.
براي تداوم حيات انقلاب اسلامي، امام ضرورت را در آن ميبيند كه مستكبر و استكبار از بين برود و زندگي، برادروار گردد.(39) طبقات بالايي با ظلم خود ميتوانند به دولت و اسلام لطمه بزنند. امام به سال 58 شمسي در نصايحي فرمودند: "... با هم سرمايه بگذاريد از براي اينكه كارمندان و كارگرها ... برايشان زندگي مرفه درست كنيد. اگر نكنيد ممكن است خداي نخواسته يك وقت اينها عصيان بكنند و اگر عصيان كردند، ديگر ما نميتوانيم جلوي آنها را بگيريم." (40) با اين حال امام بر روي نقش سياسي مخرّب فقر و طبقات فقير بر روي انقلاب اسلامي تاكيدي نداشتند. امام آنها را براي انقلاب خطرناك نميداند. امام، گروههاي خطرناك براي انقلاب اسلامي را "شياطين" مينامد..(41) تا حدود سال 62، شياطين براي انقلاب اسلامي گروهكهاي سياسي، بازماندگان رژيم سابق و جريانات اپوزيسيون پناهنده به خارج بودند كه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي تقاضاهاي نامشروعي را مطرح ميكردند..(42) امام، اين گروهها و قشرها را از طريق تعاندشان با اسلام مشخص ميسازد. .(43) همچنين بسياري از ايرانيان در قالبهاي حقوقي و داعيههاي حقوق بشر كه مبتني بر ارزشهاي انساني برگرفته از انقلاب فرانسه بود، نهادها و پيامهاي انقلاب اسلامي را به چالش فرا ميخواندند: "... شما خون داديد كه حقوقدانان براي شما تعيين تكليف كنند.؟!"(44)
از ماههاي آغازين سال 62، اولين نشانههاي عطف توجه امام به بلوك بنديهاي داخلي و نيروهاي دروني انقلاب اسلامي رويت ميگردد. در طي اين اوان، در سخنرانيها و بيانات حضرت امام سرمايهداران ـ و به تعبير متاخرتر ايشان ـ "مرفهان بيدرد"، به مقام تضعيفگران اصلي انقلاب اسلامي نائل ميآيند و جاي وابستگان به رژيم سابق و قلمزنان غرب زده را تصاحب ميكنند..(45) از حدود همين سال به بعد، جهتهاي عمده انقلاب اسلامي در سطح داخلي تا اندازه زيادي در تقابل با خط مشيهاي متاثر از مرفهان و مترفان شكل ميگيرد.
مع ذلك در سالهاي قبل از 62 نيز بياناتي از حضرت امام قابل توجه و امعان نظر است كه به مثابه اعلام برائت اصولي امام از توانمنديهاي قشرهاي مرفه جامعه به حساب ميآيد: "شما تاجرهاي محترم كه نبوديد در اين ميدانها؛ من كه ميدانم شماها نبوديد؛ آنهايي كه بودند اين كاسب جزء بود و اين حمّال بود و اين كارگر بود و اين طلبه بود و اين ـ عرض ميكنم ـ دانشگاهي بود كه همه فقيرند، اين طبقه بودند كه اين نهضت را پيش بردند.." (46)
از نيمه دوم سال 66 به بعد احساس ميشود كه سرمايهداران و مترفان، جاي خود (نقش تضعيفگرشان در انقلاب اسلامي) را به عناصر نامطلوب ديگري سپردهاند. آنان "قاعدين در منازل... و مرفهين گريزان از جبهه و جهاد و تقوا و نظام اسلامي" هستند..(47) به بيان ديگر، با رهسپاري مركب انقلاب در طول زمان، جبهه بنديها هر چند اندك، دگرگون ميشوند. افرادي از طبقات مرفه ميتوانند به خدمتگزاران خوبي براي مستضعفان بدل گردند و تعدادي از محرومان و مستضعفان نيز ميتوانند مشي بي اعتنايي و دين به دنيافروشي پيشه نمايند. آنها در يك كلام "نااهلان" انقلاب هستند كه ممكن است از مرفهان باشند و ممكن است هم، نباشند. در اين مرحله، وجه تمايز ديگر اقتصادي محض نيست؛ بلكه آميزهاي بيشتر اقتصادي ـ انقلابي است (در اين مورد سخنراني 6/5/66 حضرت امام جدّاً شايسته بازخواني است).
اصطلاح "اقتصادي ـ انقلابي" رساننده اين معناست كه "مرفهان بي درد" به طور خزنده در حال رسوخ به مجاري حسّاس تصميمگيري در نظام اسلامي هستند و امام اين خيزش نامبارك و نامطلوب را هشدار ميدهد. ضربان و تپش كلام امام در هشدارهايي از اين دست، خود بسيار گوياست و نكتههاي برجسته قابل تاملي را در بردارد..(48)
امام، خيزش زراندوزان براي كسب مقامهاي عالي در دولت اسلامي را خطري براي "رهايي انسان از فقر و تهيدستي" ميداند.(49) و اين اصل بسيار محوري را خاطر نشان ميسازد كه ثروتمندان به صرف ثروت خود، هيچ اولويتي در حكومت اسلام ندارند؛ .(50) از ديدگاه حضرت امام، اينكه ثروتمندان نبايد در زمره اداره كنندگان كشور اسلامي درآيند... و به فقرا و مستمندان و زحمتكشان، افكار و خواستههاي خود را تحميل كنند، خود "بزرگترين عامل تعاون و دخالت دادن مردم در امور، گرايش آنان به اخلاق كريمه و ارزشهاي متعالي ميگردد." اهميت دارد كه بدين ترتيب از نظر امام، نقش تضعيفگر طبقات مالدار و مرفهان زراندوز، شامل نابودي ارزشهاي متعالي و اخلاق والا، و افزايش تملق گوييها ـ يعني عكس مواردي كه در كلام امام ذكر شده بود ـ نيز ميگردد. اين دليل قاطعي است كه نشان ميدهد توجه امام به مساله فقر و غنا در عين حال، پرداختي مركزي و حسّاس است و نبايد آن را توجهي صرفاً موردي دانست. از پيروزي انقلاب اسلامي بدين سو، بتدريج از قشر مديران حكومتي و طبقه حاكم سياسي در كلام امام نشانههايي يافت ميشود. گذشت زمان به طور طبيعي، به معناي تكامل و سازمان يافتگي قشر حاكم سياسي جامعه است. از اين رو، هر چه زمان به پيش ميرفت، در كلام امام انذار و هشدار به اين طبقه، يعني مسئولان مملكتي فزوني ميگيرد. اين مساله نشان از اهميت حساس قشر مديران سياسي در تحقق اهداف انقلاب اسلامي دارد. امام، مديران سياسي را نيز از طبقه مستضعفان محسوب ميكند و از اين رو، شان (كار ويژه) آنان را نيز "خدمتگزار بودن" به همين طبقه ميداند. .(51) البته گاه ديده ميشود كه حضرت امام براي برخي قشرها و بويژه كارگران صنعت نفت و كشاورزان مقامي والاتر قائل گرديده است؛ اما در مجموع امام، همه طبقات را واحد تلقي ميكند. اين وحدت در قالب اصطلاح مستضعفان صورت ميگيرد، براي امام، همه خدمتگزار و در عين حال همه مسئول هستند.
امام از زاويه نگرش خود مرفهان بي درد و اسلام امريكايي مستكبران و منكران را كوچكتر از آن ميداند كه به طور ذاتي بتوانند در برابر اسلام و انقلاب قرار گيرند؛ امام چنانكه ميدانيم خطر قشرهاي مرفه و سرمايهدار را در تقابل منافع آنان با آمريكا و غرب مطرح ميسازد.(52) و سهل انگاري در برابر عوامل طبقات ياد شده را به قدري خطرناك ميداند كه ميگويد "ممكن است اسلام پابرهنگان زمين.* را در زمانهاي دور و نزديك زير سوال برد".(53) با يك مطالعه اجمالي بر روي كلام امام، به طور قاطع ميتوان گفت كه امام مرفهان بي درد و روايت انحرافي آنان از اسلام را اصليترين خطر براي انحراف انقلاب اسلامي ميداند. .(54) در سالهاي 66 و 67 پيامهاي امام ـ مستقيم و غيرمستقيم ـ آكنده از هشدارهايي از اين دست است. در سالهاي پاياني عمر شريفشان، حضرت امام كه ضرورت تصريح و باز تعريف خود از اصول فكريشان در مورد قشرها و طبقات اجتماعي جامعه ايراني را درك كرده بودند، بر مقولاتي همچون "جنگ حق و باطل" ، "جنگ فقر و غنا" ، "جنگ استضعاف و استكبار" و "جنگ پابرهنهها و مرفهان بي درد" تاكيد ميكردند؛ امّا تحليلگران نبايد از اين حقيقت غفلت نمايند كه تفكيكهاي ياد شده در بيانات امام، خصلت يك تحليل جامعه شناختي را ندارد؛ بلكه خصلتي عام و در عين حال اعتقادي دارد. براي مثال جنگ فقر و غنا در سطح اصلاحات اجتماعي به منظور ترميم در توزيع ثروت ملي خلاصه نميشود؛ بلكه به سطح عزّت جهاني مسلمانان ارتقأ مييابد؛ اين حقيقت در عبارت ذيل نشان داده شده است: "امروز جنگ حق و باطل، جنگ فقر و غنا، جنگ استضعاف و استكبار و جنگ پابرهنهها و مرفهين بي درد شروع شده است و من دست و بازوي همه عزيزاني كه در سراسر جهان كولهبار مبارزه را بر دوش گرفتهاند و عزم جهاد در راه خدا و اعتلاي عزّت مسلمين را نمودهاند، ميبوسم و سلام و درودهاي خالصانه خود را به همه غنچههاي آزادي و كمال نثار ميكنم." (55)
بنابراين، رتبه بنديهاي اجتماعي كه حضرت امام بدان قائل ميگردد؛ در نهايت، در خدمت وحدت و نظم همه گروههاي اجتماعي و طبقات (بجز معدودي) در جهت رهسپاري مقدس تودههاي مسلمان به سوي "اعتلاي عزت مسلمين" و "تحصيل رضاي خداوند" ، "توحيد كلمه و كلمه توحيد" است. تفكيكهاي ضروري كه در بالا از آن ياد شد، در نزد امام هم آرمان و هم امري موجود است. در سطح آرمان و هدف بودن، امام اين وظيفه را براي "طبقه روحاني" بر ميشمارد كه در سطحي گسترده مردم را به دوگانه بودن روايت از اسلام در عصر حاضر واقف سازند(56). ايشان همچنين به صورت غير مصرّح از اينكه حوزههاي علميه چنين كاري صورت ندادهاند، اظهار ناخرسندي مينمايند(57).
با اين حال، بيشترين اعتماد و تكيه امام بر قشر روحاني است. از نظر امام، روحانيها، در آينده نيز همچون گذشته رسالت تاريخي بر دوش دارند. ويژگي آنها "آزادگي و عدم تعلق به زخارف، زهد، فقر و تهيدستي در زندگي" است. اگر بخواهيم سازمان يافته بينديشيم، بي جهت نيست اگر بگوييم كه امام، روحانيها را به مثابه سر انقلاب اسلامي ميداند. امام معتقد است كه يك ارتباط حساس و حياتي بين انقلاب اسلامي و روحانيان وجود دارد.
امام ديدگاههاي خويش درباره جايگاه قشرها و طبقات اجتماعي در انقلاب اسلامي را كه تصريح مينمايد، وظيفه روحانيان را برجسته نمودن اين تفكيك ميان دو روايت محوري ياد شده از اسلام، و نشان دادن روايت برحق آن ميداند: "وظيفه همه علماست كه با روشن كردن اين دو تفكر، اسلام عزيز را از ايادي شرق و غرب نجات دهند." (58) در همينجاست كه مبحث فقر و غنا به بُرد نهايي خود ميرسد. به بيان ديگر، مبحث طبقه در نزد امام به اوج ممكن خود ميرسد و از آن پس، مبحث قشر (در معناي سياسي اش) آغاز ميگردد.
بي ترديد ميتوان گفت كه روحاني ـ همانگونه كه ياد شد ـ قشر محوري در تحليل امام از وضعيت جامعه ايراني در حين و بعد از پيروزي انقلاب اسلامي است. روحانيان [در كلام امام] كانون حقيقت، هدايت و منبعي از نيرو براي تداوم و تقويت انقلاب اسلامي است و حيات انقلاب اسلامي به آنان وابسته است.
با عنايت به آنچه رفت، براي آنكه انقلاب اسلامي به رهبري روحانيان، چالشهاي دنياي جديد را پاسخ گويد و ضرورتهاي نوين را برتابد و سرانجام براي آنكه انقلاب بتواند در اين زمان "يك انسان اسلامي، با قدرت و با هدف" خلق نمايد، به همكاري تام و همه جانبه با گروهي، نيازمند است كه در جامعه، ترجمان نوگرايي، فرزند زمان بودن و تجدد است.
به طور كلي، توجه امام به سلسله محترم روحانيان، يك شان نزول تاريخي و در همان حال، توجه ايشان به دانشگاهيان شاني جامعه شناسانه دارد. بي ترديد در انديشه حضرت امام، اين دو قشر در يك سطح كيفي قرار ندارند، گرچه اين دو قشر توامان مغز متفكر جامعه شمرده شوند(59). مع ذلك، اين دو قشر در زمينه اصلاحات اجتماعي يك جامعه انقلابي، توامان معماران انقلاب اسلامي هستند؛ يعني از نظر اهميت، بسيار بالاتر از قشرهاي ديگر قرار دارند: "روحانيون با دانشگاهيان يك مسير دارند و مسئوليت اين دو طايفه از همه طوايف ديگر بيشتر است ..." (60)
اگر بخواهيم مبحث فوق را روشنتر نماييم، شايد اين گونه بتوان گفت كه روحاني جلوه حقيقت، و دانشگاهي جلوه واقعيت و ضرورتهاي ناشي از آن است. هيچيك از طبقات و قشرهاي ديگر در اين دو كار ويژه محوري، با روحانيان و دانشگاهيان در يك سطح قرار ندارند.
تلقي حضرت امام(ره) از طبقات و گروههاي اجتماعي، تا حدودي متاثر از پايگاه اجتماعي ايشان به عنوان يك عالم برجسته روحاني، درجات نوسازي اقتصادي و اجتماعي جامعه ايراني در دهههاي چهل و پنجاه شمسي، و تحول بزرگ انقلاب اسلامي بود. با اين حال اشتباه خواهد بود اگر انديشه طبقات در نزد ايشان را صرفاً انعكاسي ناخودآگاه و ناهوشيار تصور نماييم؛ زيرا امام، محصول نبود، سازنده بود.
بازسازي، انتزاع و صورت بندي قشرها و طبقات در كلام امام، با توجه به معاني متعارفشان در نظام جامعه شناسي طبقات اجتماعي، اقدامي ممكن و ميسر است. در بيانات امام، ميتوان گروهها و مراتبي را كه به طور عمده با كار ويژههاي اقتصادي تعريف ميشوند طبقه، و دارندگان كار ويژههاي سياسي يا فرهنگي را قشر نام نهاد.
ملاحظه شد كه "قشر" با ويژگي علمي، تاريخي و فرهنگي خود، بهتر به كار تبيين عِلّي انقلاب اسلامي ميآيد، حال آنكه در كلام امام، "طبقه" بيشتر مفهوم كاركردي دارد. به نظر ميرسد كه در انديشه امام، "قشر" بهتر ميتواند در خدمت تبيين تام انقلاب اسلامي قرار گيرد. مع ذلك "قشر" در نظر امام، از ويژگي رايج موقعيت و منزلتي، عاري است.
در سطح و تحليل صرفاً جامعهشناسانه، امام(ره) قشرها و طبقات را به صورت بخشهايي تام و واحد محسوب ميدارد؛ اما در سطح تحليل سياسي، امام گروهها و طبقات را بخشهايي از "ملت"؛ يعني بدون توجه به هويتهاي مستقل آنها، در نظر ميگيرند.
به صورت تلويحي، در تلقي حضرت امام از رتبه بنديهاي اجتماعي، ويژگي ملّي قابل درك است. اين ويژگي، گوياي وضعيت خاص جامعه ايراني در دوره تاريخي معيني است. ديدگاه طبقاتي امام، ملّي است و از اين حيث، ايشان در نقطه مقابل ديدگاه منطقهاي (اروپايي) ماكس وِبر و ديدگاه جهاني ماركس قرار ميگيرند.
ديديم كه انديشه طبقات و قشرهاي اجتماعي در نزد امام بيشتر بر مدار نظم و نه تعارض، ميچرخد. قشرهاي اجتماعي و طبقات براي امام عرصه وحدت است و از منظر وحدت خود، بستر و تجلي تحول واقع ميشوند؛ انديشه نظم و وحدت طبقاتي، پاسخي به ضرورت تداوم انقلاب اسلامي بود. امّا، بتدريج حضرت امام ديدگاههاي خود درباره طبقات و قشرهاي اجتماعي را تصريح بخشيد و تعريفهاي ـ اگر بتوان گفت ـ كاربردي تري از آن ارائه نمود. به طور عمده در طي سالهاي 66ـ67، به نظر ميرسيد كه مبحث "طبقات" از جايگاه بيشتري در كلام امام برخوردار گرديده است. جلوه متاخر طبقاتي در انديشه امام، در قالب مقولاتي همچون جنگ فقر و غنا، اسلام پابرهنگان و اسلام مرفهان بي درد و تعابيري از اين دست، ظاهر ميگرديد. اين نقطه عطف؛ البته حاصل ناهمخواني برخي گروهها و دستهها با پيامهاي امام بود؛ بنابراين، دست كم در ظاهر، خصلتي اتفاقي يا جديد داشته است؛ اما در عين حال، تحقيق حاضر خصلت تاريخي و مقدس اين توجه حضرت امام را نيز تقويت نموده است. "مقدس" از اين بابت كه توجه مزبور مترادف با فحواي عمومي قيام انبياي الهي بود و "تاريخي" از اين رو كه امام، دوگانگي ميان اسلام امريكايي و چيزي را كه خود اسلام ناب محمدي(ص) ميناميدند، در جهت تكامل تاريخي و مستمر تعارض ميان انبيا و فراعنه قرار ميدهد. نتيجه اينكه، انديشه جنگ فقر و غنا و مقولاتي از اين دست، به خوبي امكان دارد انديشهاي اصيل و ذاتي در نظر گرفته شود. بر اين اساس همه مواضع رسمي و بيانيههاي امام(ره) كه بر مبناي همين دوگانگي اتخاذ شدهاند، اهميتي در خور و تعيين كننده مييابد.
در عين حال، حضرت امام براي معناي تاريخي جنگ فقر و غنا، يك دترمينيزم تاريخي كه پهلو به پهلوي روايت ماركسيستي ـ التقاطي ـ از ظهور و قيام انبيا دَم زند، قائل نبود.
حضرت امام، ميان گسترش تعابير انحرافي از اسلام بويژه تعابيري كه در خدمت منافع مرفهان بي درد قرار ميگيرد از يك سو، و محو كرامات و ارزشهاي انساني از سوي ديگر، رابطه نزديكي يافته و بر آن انگشت نهاده است. رسالت عظيم روحانيان از همينجا آغاز ميگردد. آنها بايد مرزهاي دو تعبير از "اسلام" را روشن كنند و از اين طريق ارزشها را پاس دارند ... "روحاني" اصليترين مبحث امام پيرامون "قشر" است. از مبحث طبقات كه در گذريم، امام روحاني را قشر اصلي در انقلاب اسلامي ميداند. روحاني، ترجمان حقيقت انقلاب اسلامي است و دانشگاهيان به رغم آنكه در نزد امام از همه طبقات ديگر ـ به استثناي روحانيان ـ با اهميتترند، فقط معماران بناي جامعه اسلامي هستند؛ اما ماهيّت آن را بدان نميبخشند. روحانيان به عنوان يك سازمان تاريخي ـ و نه به عنوان قشر و واقعيتي اجتماعي ـ كانون هويت انقلاب اسلامي در انديشه امام هستند؛ امام، در يك جمعبندي كلي براي روحاني شاني تاريخي و براي دانشگاهي شاني بيشتر جامعهشناسانه قائلند.
اللّهم صلّ علي محمّدٍ و آله الطّيبين
صحيفه نور؛ جلد 7، ص 144/145(28/3/58)
صحيفه نور؛جلد 3، ص 226 (1/9/57)
و در مورد ضرورت داشتن سرنوشت مشترك ميفرمايند: "... امروز، هم دانشگاهي و هم من طلبه و هم آقا كه آقا هستند و هم شما كه از آقايان هستيد و هم خانمها و همه ملت، امروز بايد با هم برويم جلو، فردا هم با هم بسازيم."
صحيفه نور؛جلد 6، ص 77 (4/2/58)
صحيفه نور؛جلد 17، ص 33ـ34 (31/6/61)
صحيفه نور؛جلد 5، ص 181 (17/12/57)
صحيفه نور؛جلد 10، ص 69ـ70 (6/8/58)
صحيفه نور؛جلد 5، ص 100ـ101 (30/11/57)
صحيفه نور؛جلد 17، ص 93 (11/9/61)
1. "انّا ... جَعَلناكم شعوباً و قبائل لتعارفَوا ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم" حجرات، آيه 13.
2. ابركرامبي، نيكلاس؛ و هيل، استفن؛ و ترنر، برايان. اس؛ فرهنگ جامعه شناسي؛ ترجمه محسن پويان، تهران، چاپخش، 1367، ص377.
3. Sayarin )ed , by( Edward ; Sociology:The Basic concepts; N.y : HolT , RinharT and winston, 1978, p.86.
4. op. cit. , p.go.
6. گولدنر، آلوين؛ بحران جامعهشناسي غرب؛ ترجمه فريده ممتاز، تهران: انتشار، 1368، ص523 ـ 526.
7. Sagarin , op. ciT; pp.87 - 89.
8. ابر كرامبي و ديگران؛ فرهنگ جامعهشناسي؛ ص68.
9. همان؛ ص70؛ همچنين ن. ك: گرب، ادوارد. ج؛ نابرابري اجتماعي؛ مترجمان: محمد سياهپوش و احمدرضا غروي زاد، تهران: نشر معاصر، 1373، ص184ـ193.
10. هالبواكس، موريس؛ طرح روانشناسي طبقات اجتماعي؛ ترجمه علي محمد كاردان، تهران: دانشگاه تهران، 1369، ص180ـ181.
11. "... شما ميدانيد كه ملت ايران در اين پنجاه و چند سال ... چه كشيدند. ملت ما، سران ملت، طبقات مختلف، روحانيون، روشنفكرها، دانشگاهيها، بازاريها، همه در رنج و عذاب بودند."
12. "... آن مردهاي با ايمان هستند، ورزشكار با ايمان، روحاني با ايمان، دانشگاهي با ايمان، بازاري با ايمان، دهقان و كشاورز و كارگر با ايمان، اينها ميتوانند پشتوانه يك ملت باشند ... ايمانتان را تقويت كنيد، به اسلام پناه ببريد، همه مان به اسلام پناه ببريم. همه جا ياد خدا باشيم ..."
صحيفه نور؛ جلد 7، ص49 (12/3/58)
13. ويژگي اقتصادي داشتن "طبقه" در انديشه حضرت امام(ره)، از اين بيان ايشان قابل درك است "اسلام تعديل طبقات ميكند."
دفتر سياسي سپاه؛ امام و روحانيت؛ ص179.
14. براي مثال به اين فرمايش امام بنگريد:
"الاَّن از علماي ما چقدر در حبسند از علما، از روشنفكران، از دكترها و مهندسين، از محصلين، از بازاريها، همه طبقات الان در حبسند. عدهاي كشته شدهاند، عدهاي محبوسند، اينها براي خاطر همين ملت بوده، براي خاطر اسلام بوده و ما كه مسلم هستيم ... شما كه آقايان هستيد، محصل هستيد، هر رشتهاي را كه داريد بايد دينتان را به اين ملت ادا بكنيد.
صحيفه نور؛ جلد2، ص118ـ119 (17/7/57)
نتايج متعارف كنشهاي گروهها چندان مطرح نيست؛ بلكه معناي در مسير هدف بودن آن مطرح است.
15. "بايد جميع طبقات از اختلافات جزئي دست كشيده و براي نجات خويش بپاخيزند."
صحيفه نور؛ جلد 2، ص90، (22/5/57)
15. "بايد جميع طبقات از اختلافات جزئي دست كشيده و براي نجات خويش بپاخيزند."
صحيفه نور؛ جلد 2، ص90، (22/5/57)
17. نظم مورد نظر امام، نظمي در خدمت انقلاب است و انقلاب، دگرگوني است. بنابراين "نظم" در انديشه امام (ره) به معناي ايجاد يك ثبات مقدماتي به منظور دگرگون ساختن مطلوب نظم موجود در سياست جهاني يا در جامعه زير سلطه رژيم شاه است. به اين عبارت بنگريد:
"... قشرهاي مختلف ايران از علما و متفكران و محققان گرفته تا نيروهاي مسلح... همفكر و همصدا با رئيس جمهور محترم و دولت و...، دست جنايتكاران و خائنان را قطع، و در تشديد و تاييد جمهوري اسلامي كوشا بوده و در ساختن ايراني مستقل و آزاد فداكار باشند..."
صحيفه نور؛ جلد 15، ص 76 ـ 77 (11/5/60)
18. "... شما الاَّن در هر جاي اين كشور كه برويد ميبينيد كه توجه عمومي مردم، توجه تودههاي مردم به اسلام است و هر گرفتاري كه براي دولت پيش بيايد، براي ارگانهايي كه در دولت هستند؛ براي ارتش پيش بيايد، براي پاسدارها پيش بيايد، براي كميتهها پيش بيايد ... مردم به دنبال آنها و به حمايت آنها مهيا هستند و عمل ميكنند."
صحيفه نور؛جلد 17، ص 93 ـ 94 (11/9/61)
19. "... الاَّن وقت اين است كه ما با هم باشيم و بعد هم نبايد ما بگوييم چرا او نكرد؟ بايد بگوييم خودمان هم بايد بكنيم. همه بايد بكنيم، همه بايد بكنيم. همه هم وادار كنيم ديگران بكنند؛ اما اشكال تراشي ... صلاح هيچ يك از قشرهاي ملت نيست ... توقع نداشته باشيد كه ما بسازيم؛ خوب ما چكاره هستيم؟ شما هستيد، ما هستيم، ديگران هستند. نه من بايد بنشينم بگويم كه خانمها اين كارها را انجام بدهند؛ نه خانمها بنشينند و بگويند فلاني انجام بدهد. آنها به اندازه خودشان، ما به
19. "... الاَّن وقت اين است كه ما با هم باشيم و بعد هم نبايد ما بگوييم چرا او نكرد؟ بايد بگوييم خودمان هم بايد بكنيم. همه بايد بكنيم، همه بايد بكنيم. همه هم وادار كنيم ديگران بكنند؛ اما اشكال تراشي ... صلاح هيچ يك از قشرهاي ملت نيست ... توقع نداشته باشيد كه ما بسازيم؛ خوب ما چكاره هستيم؟ شما هستيد، ما هستيم، ديگران هستند. نه من بايد بنشينم بگويم كه خانمها اين كارها را انجام بدهند؛ نه خانمها بنشينند و بگويند فلاني انجام بدهد. آنها به اندازه خودشان، ما به
22. مضاميني از اين دست در بيانات حضرت امام فراوان است؛ براي مثال، ن . ك . به:
صحيفه نور؛جلد 2، ص 89 (22/5/57)
25. اين نتيجهاي است كه با تامل بر روي نكته برجسته استناد شماره 23، از پذيرش آن گريزي نيست.
26. "من اميدوارم كه آقايان علماي اعلام... مردم را متوجه كنند به اين معني كه ما پيروزيمان با وحدت كلمه ... بود... و حالا هم سلاح ما، همان وحدت كلمه است."
امام و روحانيت، ص 400 (16/4/59)
27. "اينجانب از عموم طبقات براي صيانت احكام اسلام و استقلال ممالك اسلامي استمداد ميكنم."
امام و روحانيت؛ ص 110
28. براي مثال ن. ك. به اين مطلب حضرت امام: "اين نهضت را نگه داريد آقايان، تكليف همه است؛ تكليف من آخوند است، تكليف آن آقاست؛ تكليف شماي بازاري يا كارگر يا دانشمند است،..."
صحيفه نور؛جلد 3، ص 217 (29/8/57)
29. "... كسي گمان نكند كه خوب، من بازاري هستم، نميتوانم. من يك اداري جزء هستم؛ من يك كارمند ضعيف هستم. فرق مابين هيچ يك از شماها نيست در اين معنا. هر كس آن محلي كه هست، همان محل، محل آزمايشش است.
صحيفه نور؛جلد 18، ص 213 (11/11/62)
30. در كلام امام وحدت و استقلالي كه قشرها و طبقات اجتماعي دارند، چنانكه ميدانيم، خود از مفروضات و اصول مسلم در اغلب تحليلها در مورد طبقات و قشرهاي اجتماعي است. در اين تحليلها، طبقات و گروهها،به طور عمده با مرزهاي متمايز از يكديگر، مشخص و برجسته ميگردند.
32. ن. ك. به اين فرمايش حضرت امام(ره):
34. ن . ك. به:
صحيفه نور؛جلد2، ص164 ـ 166(23/7/57)
34. ن . ك. به:
صحيفه نور؛جلد2، ص164 ـ 166(23/7/57)
35. براي مثال، ن.ك. به:
صحيفه نور؛جلد 5، ص 51 (17/11/57)
36. صحيفه نور؛جلد 5، ص 235 (12/1/58)
37. صحيفه نور؛جلد5، ص 143 (14/12/57)
38. رجوع كنيد به ماخذ شماره 36.
39. "بايد مستضعفين را حمايت بكنند. بايد مستضعفين تقويت بشوند. زيرو رو بشوند. مستكبر بايد مستضعف بشود و مستضعف بايد مستكبر بشود، نه مستكبر به آن معني بلكه همه بايد با هم برادروار در اين مملكت همه با هم باشند."
40. صحيفه نور؛ جلد 5، ص 239(12/1/58)
42. براي مثال ن.ك. به:
صحيفه نور؛جلد 6، ص 183 ـ 184 (26/2/58)
43. صحيفه نور؛جلد 7 ص 54 (15/3/58).
44. صحيفه نور؛جلد7، ص 122 (25/3/58)
45. براي مثال ن.ك. به:
صحيفه نور؛ جلد 18، ص 51ـ54 (11/5/62)
46. ن.ك. به:
صحيفه نور؛ جلد 6،ص 179 (25/2/58)
47. ن.ك.به: نكات پراهميت بيانات امام(ره) در:
صحيفه نور؛جلد 20، ص 124 (6/5/66)
52. صحيفه نور؛جلد 20، ص 176 (17/11/66)
53. همان جا.
55. همان؛ ص 234 (29/4/67)
56. صحيفه نور؛جلد 21، ص 8 (14/6/67)
59. صحيفه نور؛جلد 9 ص 43 (14/6/58)
60. صحيفه نور؛جلد 6، ص 248 (3/3/58)