من آن غارتگر جان مى پرستمبرآمد گر چه از پروانه ام آهدميد از تربتم صبح قيامتسرم سوداى جمعيّت نداردبگلبانگ پريشان داده ام دلبچشمم در نمى آيد صف حور«حزين» از كورى خفّاش طبعانمن آن خورشيد تابان مى پرستم
غم جان نيست جانان مى پرستمهنوز آتش عذاران مى پرستمهمان چاك گريبان مى پرستممن آن زلف پريشان مى پرستمخروش عندليبان مى پرستممن آن صفهاى مژگان مى پرستممن آن خورشيد تابان مى پرستممن آن خورشيد تابان مى پرستم
در ديده نگاه تو كه از جوش فتادهغارتگر جمعيت دلهاست ببينيدمأيوس مكن چشم براهان چمن راكو صاحب هوشى كه كند فهم سروشم؟كو عشق كه از داغ چراغى بفروزمفكر تو خموشى است «حزين» از سخن عشقاين كهنه شرابى است كه از جوش فتاده
مستى است كه در ميكده مدهوش فتادهزلفى كه پريشان به برو دوش فتادهاز شوق تو گل يك چمن آغوش فتادهكار سخنم با لب خاموش فتادهبختم چو شب هجر، سيه پوش فتادهاين كهنه شرابى است كه از جوش فتادهاين كهنه شرابى است كه از جوش فتاده