احمد ميراحسان
تفسير به رأي از كردار برگزيدگان الهي و سعي وافر در تطبيق عمل و كنشهاي نقش بسته بر پردهي نخست نمايش اصيل با روح اين ترسيم حدسي نابسنده فروميريزد. روشنفكران عصر ما ـ كه اهل دين هم بهشمار ميآيند ـ چگونه ميتوانند فراموش كنند، آغاز انسان را كه نه تصادفي و نه به صورت انسان اوليه، بلكه آفرينش آدم، يك پيامبر، يك گفتوگوكننده با خدا، يك تعليم دادهشدهي اسماي الهي و هر حادثهاي است كه در ترسيم تاريخ آدمي بنا به منظر آفرينش الهي با تأييد معرفت اللّه و سلسلهمراتب هستي و اسماء الله و آگاهي بر وجود انسان كامل همراه بوده است. سپس انسان با فراموشي خاطرهي ازلي و پيمان خود با سرچشمهي هستياش و با فراموشي آگاهيهاي ارايه دادهشده به او، و با غفلت، خودآگاهي نخستين خود را از دست داد و با غلبهي جهل، به تصوّر خوابآلود و مخدوش و تحريفشدهاي پرداخت كه خاطرهي ناخودآگاهش در ساختار خطري وجودش اثري از آن را باقي مينهاد و او را به جستوجوي معناهاي كلي و اصلي فراميخواند. تاريخ اسطورهاي در واقع تاريخ اين فراموشي و آگاهي فطري با هم، تاريخ آميزش و التقاط و جهل و ضمنا پاسخ به نيازهاي ساختاري و وجودي انسان، گسسته از راهنمايي الهي است كه ديگر تنها با امكانات دروني بشرياش تصاوير كژي و ناراستي از حقيقت يگانه ارايه ميدهد.
ميبينيم در هر عصر و زمان پيامآوري، حقيقت هستي و منشأ وجود و جايگاه آسمان و زمين و طبيعت را به انسان يادآوري ميكند و هر بار گسست از آگاهي اصلدار، تاريخي از غفلت و آگاهي مغشوش افسانهاي و جادويي و... را فراهم ميآورد. آگاهي انسان محور مدرنيته نيز نوعي از اين آگاهي مجعول و ناتمام و نصفهنيمه و فراموشكار منشأ اصيل و حقيقت يگانه و داراي وحدت و سرشت توحيدي است. اين است كه آگاهي حضرت آدم(ع) به توحيد و وجود يگانهي حقتعالي در قابيل و فرزندانش به سبب گناه و فقدان تذكر به داستانهاي مجعول خلقت جهان تبديل ميشود و ساختار فطريشان پوسيده از غبار داستانهاي گوناگون را فراهم ميسازد. پيداست كه تفسير اسطوره و دين از منظر باورمندان به حقيقت الهي و وحي، كاملاً متفاوت است. حال اين كه تمايز اسطوره و دين، فراخواندن از اسطوره به آگاهي ديني، يكسر معنايي تازه بهدنبال دارد كه با معناي متون مدرن متفاوت است. از منظر ديني، ما با تفسير مدرن اسطوره و دين نميتوانيم موافق باشيم. اجازه دهيد اندكي در اين حوزه بحث كنيم تا سپس به مسألهي نسبت سينما با عاشورا از دو منظر مدرن و ديني بپردازيم.
در وهلهي اول با دو پردهي نمايشگر هستي روبروييم:
1. پردهي نمايشگر خلقت الهي و آفرينش يگانه كه با انواع اصطلاحات، به توحيدي يكتا اشاره ميكنند: خلق، ايجاد، تجلّي، صدور، ظهور زيبايي، غيبالغيوب و برون افتادن زيبا از معماي سياه، و پوشيده و ذات نامناپذير و نامكشوف و... همه و همه جلوههايي متفاوت و تأويلهاي با ذايقههاي گوناگون، دالّ بر حقيقت خداوندي و پيدايش جهان و انسان است. آگاهي بر اين نمايش خداوندي همهي هستي خود را مرهون لطف الهي، آموختن اسماء به انسان ميداند. و همچنين برانگيختن پيامبران براي تذكر حقيقت يگانه، و مقابله با غفلت و فراموشكاري آدمي است. نسبت انسان با منشأ هستي، انسان با اين جهان و جهان غيب، انسان با انسان، انسان با طبيعت و جايگاه سلسلهمراتب وجود از عالم جبروت و لاهوت و از عالم ملكوت تا عالم ناسوت و طبيعت و سريان وجود، در اين ترسيم وحياني و پايدار ثبت است. گوهر مشترك اديان و دلايل تفاوتهاي موجود و همچنين تأثير زمان و تحريف بشري، همه و همه بهوضوح در مدل الهي فهم بازگو ميشود و بحث آفرينش آسمانها و زمين و انسان و دو جهان هستي و مراحل سير انسان و حيات جاودانه در منظر ديني، بحثي قلبي و خودساخته و بشري نيست، بلكه اخباري است كه رسولان خداوند آن را از وحي الهي كسب كرده و با مردمان در ميان نهادهاند. و قطعا هيچ ترديدي در آيات و بيان آنچه از سوي فرشتهي وحي قرائت شده وجود ندارد. و عاشورا نيز بر اين پرده قابل تفسير است.
2. پردهي آگاهي و نمايشگر هستيهاي اسطورهاي، چه در سيماي كلامي و چه قدرتهاي اسطورهاي، با نوعي نيروي آغازين خود را به نمايش درميآورند، البته اين نيرو به تفنّن برنيامده و هيچ و پوچ محسوب نميشود و متكي بر ساختار وجودي خود انسان است. و درست به همين علت، نقشي محدود به تجربهي بشري در سپيدهدمان تاريخاش محسوب ميشود و به سبب همين ماهيت بشري و بريده شدن از حقيقت متعال وحي شده، چيزي جز اندكي از ذهنيت گروهي از مردمان را نشان نميدهد كه نقشهايش نمايشگر تصورات و يا نمايشگر آيندهاي است كه از طريق تمايلات نفساني قومي ساخته و پرداخته شده و چون انسان بدون وحي الهي و با خيال منفصل، راه به حقيقت ماجراي آفرينش ندارد، پس تنها آينهي تمام نما يا كژمژ ذهنيت آرماني قوم و باورهاي نهاني و آرزوهاي بشري اوست و نه اصل ماجرا.
جهان مدرن امروزي كه دين را در ادامه جادو و افسانه بودن معرفي ميكند، به ماجراهاي آن، هويتي اسطورهاي ميبخشد؛ يعني دين را بشري و عرفي معرفي ميكند. ريشهي اسطورهاي خواندن ماجراي عاشورا در نگاه مدرن از همين جاست. پس اصرار بر تمايز عاشورا با اسطوره به اين است كه اين نمايش درپردهي نخست، برپردهي آفرينش و تجلي الهي و حقيقت متعال جاي دارد، نه برپردهي نمايشگر فراوردههاي ذهن بشري و آگاهي اسطورهاي. نگرشهاي آغشته به اغتشاش مدرنيت، اين مرز را درهم ميشكنند و سرشت حقيقت الهي عاشورا را به فراموشي ميسپرند و آن را در مرز انسان و زمان و تاريخ محبوس ميدارند. چنانكه مسلمانان متجددي كه تحت تأثير تاريخيگري مدرن انديشيدهاند، كوشيدهاند به چنين تفسيرهايي منطبق با عقلانيت مدرن و انسان محور روي آورند و كنش حسيني را در محدودهي آرمان بشري و حماسه و انقلاب و ايدئولوژي انساني گردآورند. البته اينان هم به جستوجوي عناصر راز آلودي برمي آيند كه در تجربهي بشري در متن انسان و در متنِ متن؛ يعني در آفريدههاي كلامي رويدادهاي انساني وجود دارد. اما در اينجا هم بر متن عقلانيت مدرن اين پندارها و خيالها هرگز طنيني خدا بنياد ندارد. اسطوره شناختي گرچه بيش از فرمشناسي، ساختارگرايي و حتي روانشناسي و دلمشغول، كشف سيماي رمزي كنش انسان و متن اوست، اما در افق مدرنيته بيترديد اين جستوجو از مفهوم جهان خود بنياد در نميگذرد و در مرز انسان متوقف ميماند. پس آنان كه با هزار لفظ و توجيه ميكوشند براي اسطورهشناسي مدرن، وجههاي الهي دست و پاكنند، دچار التقاطي درمانناپذير هستند. نگرش و نگاه ديني قادر است به رمزشناسي اسطورهها اقدام كند و به نحو علمي به آن بپردازد، ولي هرگز دچار توهم نشده و آن را با آگاهيهاي وحياني هم عرض و يكسان نميپندارد. نگرش مدرن امروزي، آگاهي از وحي الهي را تا سرحد رمزپردازي به قصهپردازي ذهن بشري تقليل ميدهد. البته بايد اذعان داشت كسي مثل يونگ با بهرهبرداري فراوان از حكمت معنوي شرق، كوشيد تا در متن تفكر مدرن، آگاهيهاي موجود در اخبار شرقي را به كارگيرد. ليكن آميختن آن آگاهيها با خيالات بشري و پنهان نگاه داشتن منشأ وحياني آن به نگرش تازهاي منجر گشته كه سبب اغتشاش شده است؛ در واقع معناهاي شفاف وحياني را پيچيده و كدر و يا ناتمام نموده است.
يكي از مشكلات درك و فهم در اينجا آن است كه روشنفكر ديني، يا متفكر مسلمان متجددي كه تحت تأثير منابع تفكر غربي است، تشخيص نميدهد وقتي انديشمند مدرن از بيان ماوراي طبيعي و فقدان مرز ميان طبيعي و مافوق طبيعي سخن ميگويد، همهي اين مصطلحات، تنها بنا بر متن عقلانيت مدرن قابل معني كردن است. در همهي اين احوال، اسطوره شناسان مدرن وقتي تأكيد ميكنند اسطوره راه مبهم و كژ و كوژ يا مُعلق بيان واقعيت نيست، «بلكه تنها راه است» هرگز اعتباري براي حقيقتي به نام وحي الهي، هم چون بيان متعال و گوهرين واقعيتهاي اساسي قايل نيستند تا در مقايسه با آن متوجه شوند و آن شكل اسطورهاي كه نشان از نحوهي زيستن انسان ابتدايي و آزمايش وجدان و فهمش از روابط بنيادين است تا چه حد، توصيف حقيقت هستي را كژمژ بيان ميدارد.
نقشهاي نمايشگرانهي پردهي دوم و آگاهي اسطورهاي و تفاسير مدرن، گاه مسلمانان متجدد را كه فاقد استحكام ريشهاي و حكمي و اجتهادي و فقهياند به بد راهي ميكشاند. نويسندهاي اظهار داشته است:
«وظيفهي رهبران ديني اجتماع است كه موقعيت اسطورهي زمان خود را دريابند و تدبير خود را بر اساس آن سامان دهند. كاري كه اسطورهي ابراهيم(ع) كرده، قيام عليه بتها و رفتن در آتش بود. و كاري كه حسين(ع) ميكند درك اسطورهي زمان خود است؛ بنابراين كار او يك كار تطبيقي است. او جامعهي ديني عصر خود را به تماشاي اسطورهي زمان خود فراميخواند و عاشورا صحنهي اين نمايش با شكوه است. از اين جا اين حقيقت رخ مينمايد كه وظيفهي رهبران ديني نه پرداخت اسطورهاي نو، بلكه تطبيق با اسطورههاي پيشين است».
همين نويسندهي ارجمند دربارهي هنر منطبق بر زمان خود كه آن را هنر منفعل مينامد و شهود هنر پيشرو كه همين شهود اسطورههاي نو و بعد است و آن را هنر فعّال ميخواند، ميگويد: «هنر زمان، شهود اسطورهي حاكم در تفرّق مثالي خود و ديدن موقعيت خود است و هنر پيشرو، شهود اسطورههاي بعدي است و در اين هنر، هنرمند با درك اسطورههاي پسيني به تعالي از زمان خود ميرسد. هنر اول هنر منفعل است و هنر دوم، هنر فعال است».
و بالاخره سينما به عنوان اسطورهي جهان مدرن معرفي ميشود كه تقرّبش به جهان روايات معنوي، اسطورههاي ديني، اسطورهي آدم و نوح، ابراهيم و يونس، يوسف و مسيح(عليهم السلام) را باز ميآفريند و... .
با همهي تلاشي كه نويسنده در حفظ گوهر الهي معرفت به كار ميبرد، باز دچار لغزش است. او تحت تأثير فهم عصري از دين از يك سو، و نيز اسطوره شناختي مدرن و ناتوانياش در نقد انديشهي غربي و تمايلش به آميزش و التقاط فكر غربي و منظر قرآني از سوي ديگر، دچار تفاسيري ميشود كه حيرت آور است. اصرار در اسطورهاي دانستن ماجراي عاشورا و درك آن در پرتو فكري غربي، مشكلات عديدهاي برايش به بار آورده است كه بر ميشمرم:
1 ـ چه كسي گفته كه وظيفهي رهبران ديني اجتماع است كه موقعيت اسطورهي زمان خود را در يابند و تدبير خود را براساس آن سامان دهند؟ آيا بيان يك متفكر با تفاسير دلنجوا، مجوز كافي براي قطعي شمردن اين ايده است؟
اولاً: «موقعيت اسطورهي زمان خود» يعني چه؟ ثانياً: منظور نويسنده از رهبران ديني با توجه به مثال از حضرت ابراهيم (ع) و حضرت امام حسين (ع) بايد رهبران برگزيدهي الهي باشد ـ و حال آن كه رهبران ديني هرگز وظيفهشان دريافت موقعيت اسطورهي زمان خود نيست، بلكه تذكر و يادآوري توحيدي است كه هرگز محبوس اين زمان و يا آن زمان نيست. طبيعتاً اينيادآوري، پيامدهاي گوناگوني در رفتارهاي فردي، اجتماعي، اين جهاني و جهان اخروي براي انسان داشته و مسير كمال او را وضوح ميبخشيده است. امّا اصل، همان راهنمايي انسان براي تقرّب به خدا بوده است.
ثالثاً: كاري كه امام حسين (عليه السلام) كرد، هرگز با مفهوم «درك اسطورهي زمان خود» و «يك كار تطبيقي» معناپذير نيست. اين بيان خود رأيِ، معناي الهي عمل امام شهيد (ع) را تحريف ميكند و به عملي تاريخمند و به عمل انسان ناكامل و معمولي تقليل ميدهد. ارزش جهانشمولي و هرزمانياش را به بباد داده و هستهي رمزي ـ توحيدي جذابش و نيز حضور زندهاش را در اكنون و آينده به نابودي ميكشاند.
عدم درك پارادوكس پايان وحي، با مقام حضرت ختمي مرتبت محمد مصطفي(ص) و همچنين پيام سازي نو به نو در متن انقطاع وحي بوسيلهي مقام ولايت و وصي معصوم(ع) از امام اول تا امام غائب(عج) سبب خطاي عظيم نويسندهاي شده كه تصور كرده قالب تنگ تفكر اسطوره شناسانهي مدرن، قابليت ترسيم تمام و كمال ماجراي عاشورا را دارد! آلودگي به انديشهي مغشوش تفكر غربي، سبب بيراه رفتن او شده كه گويا امام حسين (ع) وظيفهاش آن بوده تا «جامعهي ديني عصر خود را به تماشاي اسطورهي زمان خود» فرا خواند و اين وظيفه با اسطورهي مقاومت در برابر ظلم يزيد در كربلا به پايان ميرسيده و «كار او يك كار تطبيقي» در حوزهي زمان خود بوده و والسلام.
اين نگاه؛ يعني تباه كردن همهي شالودهي احياي ديني قيام امام حسين(ع) و نقش جايگاه آن در همهي زمانهاي آينده تا قيام مهدي موعود(عج).
از يادبردن آنكه نو به نو عاشورا در هر زمان و كربلا و در هر زمين تكرار ميشود و بالاتر از آن رويارويي حسين و ضد حسين در درون هر مسلمان، در هر لحظه رخ ميدهد و تنها با مراقبهي مدام و پيروي از فرامين وحي، نو به نو اين جدال به سود حسين درون ما پيش ميرود، همه و همه محصول دست شستن از انگارههاي اسلامي ـ شيعي و تسليم شدن به انگارههاي مدرنيّت در تفسير ماجراي معصومين (عليهم السلام) و از جمله عاشورا است. اسطوره پنداشتن عاشورا، طبيعتاً چنين لغزشهايي را به دنبال دارد كه شگفتآور و خطر خيز است و پيام سازي نو به نوي عاشورا و هسته و آموزهي فرازماني آن ناديده انگاشته شود و بر غلط، كار امام شهيد(ع) يك كار محدود به زمان خود و درك اسطوره زمان خود به حساب آيد و بس!!