سليمان خاكبان
در شماره نهم فصلنامه گفتيم:
1. نخستين و مهمترين رسالت نهادهاي علمي، اعم از حوزوي و غير حوزوي، پاسداري از مواريث علمي و توسعه مرزهاي دانش است.
2. اما انجام مطلوب اين رسالت هنگامي ميسر ميگردد كه هندسه علومِ نهادهاي موردنظر به صورت درست و اصولي طراحي شده باشد.
3. در طراحي هندسه علوم بايد دو نكته بسيار مهم مورد توجه مهندسان نهادهاي علمي قرارگيرد:
«استقراي تام علوم مورد نياز» و «تعيين جايگاه و ربط منطقي علوم با يكديگر».
4. عدم توجه به اين دو نكته ساده، ابتدايي و در عين حال بسيار مهم و بنيادين، ميتواند اثربخشي و كارآيي مطلوب نهادهاي علمي را به شدت كاهش دهد.
5. زيرا هرگاه عضوي از اعضاي خانواده غايب شود، علاوه بر آن كه رشد آن عضو با ركود مواجه خواهد شد، به علت نقش معرفتي علوم نسبت به يكديگر، ممكن است فهم درست ساير علوم نيز در معرض آسيب قرارگيرد.
6. حال اگر عضو غايب داراي كاركرد اجتماعي نيز باشد، علاوه بر آسيبهاي معرفتي، شاهد آسيبهاي اجتماعي نيز خواهيم بود.
7. به نمونههايي از غيبت علوم اسلامي از هندسه علوم حوزوي و پيامدهاي ناشي از آن اشاره شد.
8. اما علومي كه در طول تاريخ حوزهها ـ به ويژه حوزههاي چند سده اخير ـ مورد غفلت واقع شده، بسي بيش از نمونههاي يادشده ميباشد كه خود نياز به مباحث تفصيلي، به ويژه در قالب طرحهاي پژوهشي دارد.
9. بحثي كه باقي مانده، مربوط به بررسي ربط منطقي و ساختار علوم حوزوي است كه اينك تقديم ميگردد.
10. لازم به يادآوري است كه بحث حاضر نيز مانند بحث پيشين ـ چنان كه از عنوان مقاله برميآيد ـ در حد «اجمال» و «درآمد» است؛ آن هم با اين انگيزه كه در ميان علاقهمندانِ بهار تحول حوزه و تصميمسازان و تصميمگيران اين نهاد مقدس علمي، طرح مسأله نمايد. ناگفته پيدا است دستيابي به يك هندسه علمي مطلوب، نيازمند مهندسي خاص خويش ميباشد.
فرض كنيم مجموعه علوم مورد نياز يك نهاد علمي، به صورت كامل استقراء شده و در دستور كار اساتيد تحقيق و تعليم قرارگيرد. مسأله مهم ديگر براي دستيابي به يك هندسه علمي مطلوب، طراحي درست ساختار علوم يا ربط منطقي مجموعه علوم استقراء شده با يكديگر است. غفلت از اين نكته ميتواند عوارضي چون آسيبهاي معرفتي و اجتماعي داشته باشد، زيرا وقتي يك علم از جايگاه اصلي خود جابه جا شود، دو حالت براي آن متصور است:
1. تنزل از مقام و جايگاه اصلي؛
2. ارتقا نسبت به مقام و جايگاه اصلي.
در هر دو حالت، هم علمي كه جايگاه علم ديگر را اشغال كرده و هم علمي كه جايگاهش اشغال شده و هم متوليان و مخاطبان آن علوم، در معرض آسيب خواهند بود.
آسيبشناسي هندسه علوم، تنها از ضرورتهاي نظام حوزوي نيست، بلكه دانشگاهها و حتي مدارس نيز، در طول تاريخ ـ به ويژه پس از رنسانس ـ با آن درگير بودهاند. به عنوان مثال، پس از رنسانس و ورود به عصر جديد، هندسه علوم قرون وسطي كه مبتني بر الهيات بود ـ البته الهياتي ممسوخ و منسوخ ـ به تدريج با يك تحول اساسي مواجه شد. يكي از شاخصههاي اصلي آن تحول بنيادين اين بود كه الهيات و اخلاق از ساختار علوم، حذف و يا به منتهياليه حاشيه نظام علمي مدرن رانده شد. به اين ترتيب، علم سكولار تولد يافت و دستاندركار تغيير در الگوي زندگي انسان گشت.
اكنون، پس از چند سده، شاهد دستاوردهاي يك بعدي و ويرانگر علم مدرن و سكولار هستيم. علمي كه توانست به سرعت تبديل به تكنولوژي شود و فرصتي كمنظير و شايد بينظير براي حل مشكلات تاريخي بشر، همچون جهل و فقر و جنگ و ظلم فراهم كند، به قول «پل تيليخ»، فيلسوف الهي بزرگ معاصر، از آنجا كه سير مادي انسان مدرن از كنترل و هدايت سير معنوي او خارج شد نه تنها علم و تكنولوژي در خدمت حل معضلات بشر قرار نگرفت، بلكه در جهت توسعه و تعميق رنجهاي انسان معاصر نيز سير كرد.
هرچند ريشه اين معضل را بايد در مباني سهگانه معرفتشناختي، نوع جهانبيني و نظام ارزشي انسان مدرن جست، اما يكي از تجليگاههاي آن مباني، نوع ساخت و بافت هندسه علوم حاكم بر نظام علمي مدرن است:
علوم پايه؛
فني ـ مهندسي؛
پزشكي؛
و علوم انساني.
بهترين مغزها و بيشترين امكانات، معمولاً در سه حوزه «علوم پايه»، «فني ـ مهندسي» و «پزشكي» به كار گرفته ميشود و نتيجه اين سرمايهگذاري غير اصولي هم كاملاً مشخص است:
تــورم بعد مـادي و حيواني جـوامع، از يكسو؛
ركود بعد معنوي و انساني بشريت، از سوي ديگر.
آثار زيانبار اين معضل، امروزه به قدري گسترده و آشكار است كه اكثر شخصيتهاي علمي جهان بدان معترف و معترضند:
1. جرج سارتن: علم در بعضي زمينهها ترقيات عظيم و شگفتي كرده است، ولي در زمينههاي ديگر، مثلاً سياست ملي يا بينالمللي، كه مربوط است به روابط افراد انسان با يكديگر، هنوز خود را ريشخند ميكنيم.
2. ويل دورانت: ضرر و خسراني كه متوجه مدارس و دانشگاههاي ما است بيشتر از نظريه تربيتي اسپنسر است كه تربيت را سازگار كردن انسان با محيط خود تعريف كرده است. اين تعريف، مرده و مكانيكي است و از فلسفه «برتري مكانيك» برخاسته است و هر ذهن و روح خلاقي از آن متنفر است. نتيجه اين شده كه مدارس ما از علوم نظري و مكانيكي پر شده است و از موضوعات ادبيات و تاريخ و فلسفه و هنر كه به قول خودشان بيفايده است خالي مانده. تربيتي كه فقط علمي باشد، محصولش جز ابزار چيزي نيست؛ شخص را از زيبايي بيگانه ميسازد و او را از حكمت جدا ميكند. براي دنيا بهتر آن بود كه اسپنسر كتابي نمينوشت.
حتي نهادها و سازمانهاي بينالمللي نيز (مانند يونسكو و بخش توسعه سازمان ملل) در مقام چارهجويي براي جلوگيري از تشديد مشكلات بشري و حل آن، به دانشي جا به جا شده و حتي فراموششده در هندسه علوم، (مثل اخلاق) كه از مهمترين رشتههاي علوم بشري است، پناهنده شده و «فرايند همبستگي اخلاقي در قالب يك جنبه حياتي تبادل فكري» را خواستار گشته و در نهايت به اين نتيجه رسيدهاند كه:
براي دستيابي به توسعه انساني پايدار، چارهاي جز رويكرد به يك نظام اخلاقي جديد جهاني نيست.
بنابراين، بحث درباره ضرورت تحول در هندسه علوم و بازسازي آن، بحثي صرفاً حوزوي نيست، بلكه مسألهاي جهاني است و همه نظامهاي علمي ـ اعم از سنتي، مدرن و پست مدرن ـ بايد به صورت جدي به آن بينديشند. البته روشن است كه نوع تحول و بازسازي در هر يك از نظامها، به تناسب نوع آسيب و فاصلهاي كه با وضع مطلوب دارند، متفاوت خواهد بود.
بحث درباره ساختار علوم، بسيار پيچيدهتر از بحث درباره علوم مورد نياز ميباشد، زيرا در بخش نخست، تنها يك كار لازم است صورت گيرد و آن: استقراي تام علوم مورد نياز، به تناسب الگوي نيازهاي يك جامعه ميباشد. اما در بحث طراحي ساختار علوم، چون سخن از رابطه علوم با يكديگر است و مقوله رابطه نيز ميتواند داراي اطراف متعدد (از دو به بالا) باشد، لذا هرچه تعداد علوم و رشتههاي مورد نياز در يك نظام علمي افزايش يابد، طراحي ساختار علوم بسيار پيچيدهتر خواهد شد، زيرا يك خطاي كوچك در اين زمينه ميتواند كل ساختار، اثربخشي و نتايج اجتماعي هندسه علوم رابه تدريج در درازمدت و به صورت نامحسوس تحت تأثير قرار دهد.
در اين جا براي جلوگيري از پيچيده شدن بحث و ارائه تصويري ساده از اين موضوع بسيار پيچيده، و نيز به علت ضيق وقت و لزوم رعايت قالب عرضه بحث، كه به صورت مقاله ميباشد، تنها به بررسي يك نمونه از طراحي نادرست علوم حوزوي اكتفا شده است؛ حال آن كه نمونههاي قابل عرضه و بحث فراتر از نمونه حاضر ميباشند.
فقه، علم فروع است و حاجت مسلمانان بدان بسيار است؛ اما پس از مسلمان بودن، ما علم ديگري لازم داريم تا اهل شك و ترديد را در دين راسخ كند.(علامه شعراني)
وقتي از «تقدم فقه بر كلام» به عنوان يك «آسيب» ياد ميشود، لزوماً به معناي ضرورت كاستن از تلاشهاي فقهي يا ناديده انگاشتن ارزش جهاد علمي فقهاي عظام نيست، بلكه مراد، توجه به نكات زير است:
ضرورت تقدم رتبي و عملي كلام بر فقه در سه حوزه پژوهش، آموزش و تبليغ؛
ضرورت افزودن بر تلاش كلامي حوزه به منظور ايجاد توازن ميان رشد فقه و كلام؛
ضرورت ساماندهي شكلي و محتوايي به فرآيند تفقه؛
ضرورت ايجاد تعامل معرفتي ميان كلام و فقه.
زيرا يكي از نقاط قوت و مثبت سلوك علمي علماي شيعه، تلاشهاي گسترده، خستگيناپذير، روشمند و دقيق ايشان در حوزه مباحث فقهي بوده است؛ لذا با جرأت و قاطعيت ميتوان گفت:
هيچ فقهي از فقههاي اسلامي به اين استحكام نيست.
اما وقتي فضاي كلي هندسه علوم حوزوي دچار آسيب شود، بديهي است كم و كيف جريان تفقه نيز متأثر ميگردد و از اين رو، پويايي و بالندگي طبيعي و تاريخي فقه و فقاهت نيز با مشكل مواجه ميشود:
فقه موجود شيعي، با تمام مزايا ـ كه به گوشههايي از آن اشارت شد ـ داراي نواقص و نارساييهاي جدي است.
با آن كه علم كلام متكفل تبيين مسايلي چون چيستي، ضرورت و مباني دين است (و تا وقتي كه اصول و ريشههاي اعتقادي فرد و جامعه از سلامت و قوام لازم برخوردار نباشد، فروع دين چندان اثربخش نخواهد بود و حتي ممكن است به خاطر تعصبات كورِ ناشي از سطحينگري، داراي عوارض منفي نيز باشد)، اما هندسه علوم حوزوي در طول چند سده اخير، بر خلاف صدر اسلام و نخستين سدههاي عصر غيبت، به گونهاي درآمده كه فرع در جاي اصل نشسته و اصل به حاشيه رانده شده است! به عبارت ديگر:
مرزباني از هويت اعتقادي جامعه اسلامي و شيعي از اصليترين رسالتهاي حوزههاي شيعي به شمار ميآمد. شايد بتوان گفت كه اولين جوانههاي حوزههاي شيعه از مسايل و مباحث كلامي سربرآورد و خود را نمايان ساخت. شاگردان امامان بزرگوار، چونان هشام بن حكم، مؤمن الطاق و...، پرچمدار و طلايهدار حوزههاي شيعي محسوب ميشوند. بزرگاني كه هريك با صبغه كلامي، شاخص و نامدار بودند.
تقدم رتبي و عملي كلام بر فقه، تنها از اختصاصات عصر حضور نيست، بلكه در نخستين سدههاي عصر غيبت نيز چنين بوده است:
در ابتداي عصر غيبت نيز فقيهان شيعه با چهره مرزباني از عقايد شيعي شناخته ميشدند و سيماي متكلم بودن ايشان از فقاهتشان كمرنگتر ديده نميشد. بزرگواراني چون نوبختيها، شيخ مفيدها، سيد مرتضيها، شيخ طوسيها و...، از اين ويژگي برخوردار بودند و با ارائه مباحثات كلامي و نيز نگاشتههاي اعتقادي، از كيان تشيع به دفاع برميخاستند و نگاهبان باورها و ايمان جامعه شيعي ميشدند.
بنابراين:
حوزه اسلام و حوزه علميه اهل بيت، در درجه اول حوزه كلام و بعد حوزه فقه بود و بزرگان فقهاي ما متكلمان بودند.
اما با كمال تأسف:
اين شيوه استمرار نيافت و به ويژه در سده اخير، معارف و عقايد و كلام نقش محوري خود را در حوزهها از دست دادند و چونان تفسير و حديث در حاشيه زندگي تحصيلي ـ درسي قرار گرفتند.
اين كه اين جا به جايي از چه وقت و چگونه و به چه دليل رخ داده، پرسشي است مهم كه نياز به بررسيهاي دقيق و عميق تاريخي دارد و بايد در جاي خود به آن پرداخت، اما آنچه اكنون مورد بررسي قرار ميگيرد، پيامدهاي آن است.
در شماره نهم فصلنامه، به بعضي از پيامدهاي كمتوجهي به علم كلام، و حتي حذف عملي آن از هندسه علوم حوزوي، اشاره شد. اينك در صدد بررسي پيامدهاي جا به جايي علم كلام در هندسه علوم حوزوي هستيم؛ يعني به فرض اگر علم كلام در فهرست دروس رسمي حوزه نيز قرارگيرد، صرف بازگشت به صحنه كفايت نميكند، بلكه جايگاه و كيفيت حضور نيز مهم و تعيينكننده است. پيامدهاي تقدم فقه بر كلام در دو محور قابل بررسي است: «پيامدهاي كلامي»؛ «پيامدهاي فقهي».
پيامدهاي كلامي تقدم فقه را ميتوان در محورهاي زير خلاصه كرد:
ركود علم كلام؛ ركود بعد كلامي حوزه و حوزويان؛ ركود بعد كلامي جامعه و آسيبهاي ديني ناشي از آن.
اگر:
1) شرافت يك علم به شرافت موضوع و غايت آن است؛ كه هست.
2) و هيچ موضوع و غايتي برتر از خداوند متعال نيست؛ كه نيست.
3) و علم كلام تنها دانشي است كه به تبيين و تشريح تصورات و تصديقات بنيادين ديني ميپردازد و آنها را اثبات ميكند و از حريم مقدس دين در مقابل شبهات پاسداري ميكند،
پس «علم كلام اشرف معارف بشري است» و حتي مانند برخي پيشينيان ميتوان آن را فقه اكبر ناميد:
اين تعبير نه تنها از محقق داماد و امثال ايشان است كه از الهيات به «فقه اكبر» ياد ميكنند، بلكه مسعود بن عمرو بن عبدالله تفتازاني ـ كه در طليعه قرن هشتم به دنيا آمده بود و در پايان همان قرن رحلت كرد ـ نيز از اقدميني ياد ميكند كه آنها وقتي اين علم [دين] را تدوين كردند، مجموعش را فقه ناميدند و بخش الهياتش را فقه اكبر گفتند.
زيرا به اعتقاد برخي:
اصولاً «فقه» عبارت است از: «معرفه النفس ما لها و ما عليها».
لذا هرچند در هنگامه مباحث نظري، از «علم كلام» با تعابيري چون «اشرف علوم» و «فقه اكبر» ياد ميشود؛ اما وقتي در صحنه عمل، علوم ديگر بر آن ترجيح داده شود، نخستين عارضه اين ارزشگذاري متناقضِ ذهني و عيني، گريبانگير دانش كلام خواهد شد:
ارتقاي دانش كلام در حوزههاي ديني متوقف ماند و سطح توليد حوزه در معارف و كلام در حد و حدود فرآوردههاي سدههاي گذشته آن باقي ماند.
با آن كه به بركت شيوع و رواج مباحث جديد كلامي در چند دهه اخير، قدر و ارزش دانش كلام بيش از پيش رخ نموده، اما هنوز اين دانش گرانسنگ و استراتژيك، در جايگاه شايسته و بايسته خود قرار نگرفته است.
ناگفته پيداست كه وقتي:
1. برجستهترين استعدادهاي حوزه جذب فقه شوند؛
2. بيشترين بخش عمر فقها صرف سرمايهگذاري در فقه شود؛
3. علم كلام هم دچار ركود شده باشد؛
علاوه بر تداوم و استمرار ركود دانش كلام، بعد كلامي حوزه و حوزويان نيز امكان و فرصتي براي رشد و تعالي نخواهد يافت؛ به عبارت ديگر، با توجه به اين نكات كه:
ماهيت همه علوم بشري، ازجمله كلام، ماهيتي متكامل است نه كامل،
و رشد معرفتي فرهيختگان نيز تابعي از متغير رشد علوم است،
به راحتي ميتوان استنتاج كرد كه كمتوجهي به كلام، نقشي مستقيم در ركود فضاي كلامي حوزه و حوزويان داشته است؛ لذا جا به جايي ناخواسته و تدريجيِ جايگاه كلام و فقه در هندسه علوم دينيِ صدر اسلام و نخستين سدههاي عصر غيبت، در مقاطعي از تاريخ حوزهها، سبب شد تا:
فرآوردههاي حوزههاي دين ـ كه عمدتاً فقها يا فقهپژوهان بودند ـ چندان دستي در معارف و عقايد ديني نداشته باشند و نهايت آن كه در سطح «شرح باب حاديعشر» و يا «كشف المراد» مطالبي را خوانده و يا شنيده باشند.
البته، همواره بوده و هستند عالماني كه بر اساس تشخيص و همت شخصي خود در صدد ارتقاي معارف كلامي، حتي در سطح كلام جهاني، و همسطحسازي آن با بعد فقهي خود بودهاند. اما اين اقدامات فردي يا جمعيِ محدود، قادر به بازسازي هندسه علوم حوزوي و رافع كاستيهاي كلامي حوزه نبوده است. به عبارت ديگر:
كساني از آحاد منتسب به حوزه كارهاي با ارزشي كردهاند و ميكنند. اما اين كار، كار حوزه ـ در شكل نظاميافته آن ـ نيست. كارهاي افراد، غير از كار نظام است. نظام حوزه بايستي جواب بدهد. حالا اگر يك نفر پيدا شد و وارد منطقهاي گرديد و كاري كرد و محصولي هم داد، نميشود اين را به حساب حوزه گذاشت. انصافاً حوزه در اين زمينه كاري نميكند.
بديهي است هرگاه اساس و محور فعاليتهاي پژوهشي و آموزشي حوزه، مبتني و حتي محصور در فقه شود، خروجي حوزه و نظام تبليغي آن نيز نميتواند آنگونه كه شايسته است، در راستاي تربيت و ارتقاي بعد كلامي جامعه حركت كند. همين كمتوجهي به مباني و ريشهها، منشأ خسارتهاي اعتقادي و آسيبهاي ديني بسياري خواهد شد:
انفصال حوزه و فقاهت از مسايل عقيدتي ـ كلامي براي حوزه و جامعه خسارتبار بود. از يكسو، ارتقاي دانش كلامي در حوزههاي ديني متوقف ماند و سطح توليد حوزه در معارف و كلام در حد و حدود فرآوردههاي سدههاي گذشته آن باقي ماند؛ روزنههاي جديد كشف نشد؛ شبهات جديد پيگيري نگرديد؛ براي پاسخها و رهيابيهاي نو كندوكاوي صورت نگرفت و... .
از سوي ديگر، جامعه ايماني خسارات سختي متحمل شد. حوزه كه سرچشمه ساختوساز و حفاظت از عقايد ديني مردم بود، كموبيش از مسئوليت خود فاصله گرفت و به مرور، اين نقش را كساني پذيرفتند كه از روشهاي متديك و تجربهشده فقاهت و شيوه دريافت معارف از متون ديني اطلاع كافي نداشتند. در نتيجه، سوءبرداشتها، التقاطها، بيراههرويها، و... معمول و متداول گرديد و نسلهايي را كه ميتوانستند در خدمت آرمان اسلامي باشند، از جامعه ديني جدا ساخت و در كژراهه ضلالت افكند.
هرچند گستره و عمق آسيبهاي ديني جامعه در حدي نبود كه بتواند بنيادهاي اعتقادي و ايماني تودههاي مسلمان را ويران يا حتي متزلزل كند، اما هجوم رعدآساي حجم عظيم انديشههاي ماترياليستي و سكولاريستي در چند سده اخير به قدري بود كه توانست بخش قابل توجهي از فرهيختگان و انديشهورزان جوامع اسلامي را به وادي حيرت و ارتداد بكشاند و حتي از آنها مبلغان و سربازاني فدايي به نفع اردوگاه ماترياليسم و سكولاريسم بسازد:
در دورههايي كه ايران ميخواست جامه تمدن اروپايي را به تن كند، نخستين سفارش بسياري از رهبران ما اين بود كه خداپرستي مانع ترقي است و اروپاييان مذاهب را مخالف روح تمدن ميدانند؛ يعني آنجايي كه قضاياي رياضي و اكتشافات علمي پرتو افكند، خدا و آخوند، چون شبحهايي كه فقط در تاريكي تجسم مينمايند، در اثر طلوع علم، يكباره محو و نابود ميشوند.
ميرزا آقاخان كرماني و آخوندزاده، دو نمونه شاخص و برجسته از اين نوع رهبران هستند كه به شدت تحت تأثير مباني فلسفي شاخه الحادي و سكولار مدرنيته قرارگرفته بودند:
ـ در هر هيئت اجتماعي كه قوه علم و حكمت زياده ميشود، به همان درجه از اعتقادات مذهبي ايشان ميكاهد.
ـ ريشه معتقدات ديني «ترس و بيم» بود نسبت به مظاهر طبيعي و ندانستن چگونگي آنها
ـ خدايي مردم را نيافريده، بلكه اين مردم خدايي آفريدهاند؛ يعني خيالي تراشيدهاند.
ـ واقعيت تاريخ اين است كه دين، خوب يا بد، مدتها است مرده. و تصور اين كه پيامهاي اقوام سامي در صدها قرن پيش بتواند سعادت آدمي را در عصر ما ضمانت كند، توهمي است ابلهانه.
ـ جهنم و بهشت مسلمانان، هر دو، در شمار لغويات است. در واقع، جهنم، خودِ مجلس وعظ واعظ است.
كساني كه به صورت مستقيم و عميق با مباني وآموزههاي بلند و مترقي دين مبين اسلام آشنا هستند، به خوبي ميدانند كه آسيبپذيري ديني افرادي چون ميرزا آقاخان و آخوندزاده، ناشي از برتري ذاتي منطق كفر و الحاد بر منطق ايمان و توحيد نبوده و نيست؛ بلكه محصول ركود بعد كلامي جامعه ـ به تبع حوزه ـ و ضعف سيستم دفاعي و ايمني جوامع ديني در برابر پرسشها و شبهات نوظهور كلامي معاصر ميباشد:
ريشه التقاط و وابستگي به مكتبهاي غلط و كمعمق در جامعه ما، آنوقتي رويش پيداكرد كه اصول دين و معارف اسلامي در دست غيرفقها قرارگرفت. حرف من اين نيست كه آن روز فقها معارف اسلامي را ميگفتند و غيرفقها آمدند و خودشان را داخل در معركه كردند، بلكه الحق و الانصاف بايد بگوييم آن روز كه تفكرات و فلسفهها و جاذبههاي جديد فكري به وجود آمد، فقهاي اسلام بايد كمر همت ميبستند و در گود استدلال و بحث و انتقاد ميافتادند... تا جاذبههاي ديگر را از مغزها بگيرند و يا كم و ضعيف كنند.
يعني دقيقاً در شرايطي كه سپهر اعتقادي و ايماني جامعه در معرض هجوم سيلآساي پرسشها و شبهات زهرآگين ماترياليستي و سكولاريستي بود و مستضعفان فكري جامعه و ايتام آل محمد(ص)، بيش از هر زمان ديگري به حضور فعال دينپژوهان آگاه و متعهد در سنگر مباحث كلامي نيازمند بودند، جو غالب فضاي علمي حوزهها، فارغ از شرايط نوظهور فكري عصر و نسل به راه خود ادامه ميداد:
آن روز فقها و بزرگان دين به اين مسايل اصولي كمتر پرداختند و فقه ما كه با همان بالندگي و رشد به پيش رفت، معارف اصولي انصافاً از حوزهها خارج شد و ديگران شروع به بيان قرآن و گفتن فلسفه و نوشتن توحيد و معاد براي مردم كردند! و به قول شهيد مطهري: توحيدي كه استدلالش سادهلوحانه انتخاب شده باشد، توحيد اسلامي از آب درنميآيد و در دل عمقي به وجود نميآورد و در آخر هم با نام خداشناسي از ماترياليسم تاريخي سر بيرون خواهد آورد.
با آن كه پيروزي انقلاب مقدس اسلامي و رأي كمنظيرِ 2/98% مردم مسلمان ايران در 12 فروردين 1358 به يك نظام ديني (جمهوري اسلامي)، از يكسو خط بطلاني بر مجموعه نظريههاي ماترياليستي و سكولاريستي، و از سوي ديگر نقطه عطف و نخستين برگ از فصل جديد انديشه انسان پست مدرن بود، اما هنوز فضاي فرهنگي كشور، به ويژه انديشه نسل سوم انقلاب (نسل شاهد)، به علل خاصي كه بايد در جاي خود مورد بررسي قرارگيرد، در معرض تهاجمات بازسازيشده و روزآمد جريانهاي انحرافي و التقاطي پيشين قرار دارد:
در حال حاضر يك جبههبندي عظيم فرهنگي كه با سياست و صنعت و پول و انواع و اقسام پشتوانهها همراه است، مثل سيلي راه افتاده تا با ما بجنگد. جنگ هم جنگ نظامي نيست؛ ... آثارش هم به گونهاي است كه تا به خود بياييم، گرفتار شدهايم؛ مثل يك بمب شيميايي، نامحسوس و بدون سروصدا عمل ميكند.
تداوم اين وضع ـ به ويژه پس از انتخابات رياست جمهوري دوم خرداد 1376 ـ كه بازار مباحث كلامي را داغتر كرد و پرسشها و شبهات نوظهور و بازسازيشدهاي را در پيش روي دينباوران و حوزويان قرار داد، ميتواند عواقب جبرانناپذيري در پي داشته باشد؛ زيرا امروزه موجوديت جمهوري اسلامي ايران و گستره نقش دين در اداره آن، در درجه نخست، تابعي از دو متغير كلامي است:
1. ضرورت دين؛
2. گستره رسالت دين.
ظهور و شيوع دوباره مباحثي چون سكولاريسم، رابطه علم و دين، رنسانس و پروتستانتيسم اسلامي، اجتهاد و تقليد و... در سطوح و لايههايي از اقشار فكري جامعه، حاكي از آن است كه علي رغم تلاشهاي گسترده كمّي و كيفي برخي چهرههاي درخشان حوزوي و نهادهاي ديني، در راستاي پاسخ به پرسشها و شبهات معاصر، هنوز فضاي فكري كشور نياز به كارهاي كلامي گستردهتر و عميقتر دارد.
اگر پرسشها و شبهات جديدتر از قبيل قبض و بسط تئوريك شريعت، پلوراليسم ديني، رابطه دين و دموكراسي، ولايت مطلقه فقيه و قانون اساسي، دين و آزادي، دين و توسعه، دين و حقوق بشر، و دهها مسأله ديگر را به فهرست پرسشها و شبهات پيشين اضافه كنيم، متوجه خواهيم شد كه نه تنها مسئوليت كلامي حوزههاي مقدس علميه و دينپژوهان دينباور متعهد در قبال مسايل مستحدثه فكري به پايان نرسيده، بلكه تازه آغاز گشته است.
امروز، شيطان بزرگ تمام لشكر خود را با همه امكانات مادي و معنوياش، براي مقابله با ايمان مردم پابرهنهاي كه با سرنگوني نظام 2500 ساله ستمشاهي، سلطه جهاني او را به چالش طلبيده، بسيج كرده است و نخستين و اصليترين هدف او در اين مقابله، تضعيف مباني فكري و اعتقادي فرزندان اين مردم غيور است.
بنابراين، پيروزي انقلاب اسلامي، استقرار جمهوري اسلامي، خروج سرفرازانه از هشت سال دفاع مقدس و كسب موفقيتهاي نسبي در حوزه سازندگي، نه تنها به معناي پيروزي نهايي نيست، بلكه مجموعه اين توفيقها سبب شده تا شيطان بزرگ، اين مار زخمخورده كينهتوز و حيلهگر، با بسيج همه امكانات خود كانون توفيقات امت بزرگ اسلامي، يعني دين او را هدف قرار دهد؛ لذا امروز:
كيان فرهنگ اسلامي در مخاطرهاي سخت و جدي قرار دارد. بقاي با عزت يا در حاشيه فرهنگهاي منسوخ جهاني زيستن در اين نبرد تعيين ميشود. اعتلاي اسلام و مسلمانان يا استمرار زبوني وخواري در اين هماوردي رقم ميخورد.
خلاصه، نگاهي به مجموعه پرسشها و شبهات موجود در فضاي فكري و فرهنگي كشور حاكي از آن است كه هنوز توجه به مباحث كلامي در صدر مسايل ديني جامعه، به ويژه نسل سوم انقلاب قرار دارد و تا زماني كه پايههاي كلامي انقلاب و نظام برخاسته از آن در معرض چالش و ترديد باشد، نميتوان در صحنه اجرا توفيق چنداني به دست آورد؛ زيرا توفيق عملي نياز به پشتوانه مردمي و عزم ملي دارد و مردم، به ويژه قشر فرهيخته آن، هنگامي پشتيبان و عازم خواهند بود كه از نظر فكري توجيه باشند:
همه دشمنان ما با استفاده از ثروت بيپايان، تجربههاي فراوان و مغزهاي قوي، علاوه بر آنچه تا حالا نوشتهاند، براي القاي شبهه در فكر اسلامي و ايمان اسلامي مردم، هزاران كتاب خواهند نوشت و هزاران مقاله تنظيم خواهند كرد. هزاران شبهه رها خواهند كرد تا در ذهن و مغز و دل مردم بنشيند و جاگير بشود. در مقابل اين تهاجم فرهنگي چه كسي بايد ايمان مردم را حفظ و مسلح كند و ذهنشان را مجهز نمايد؟ اين، وظيفه علماست.
يادآوري اين نكته نيز ضروري است كه پرسشها و شبهات كلامي، به هيچ وجه راه حل فقهي (از قبيل تفسيق و تكفير) ندارد، زيرا تا زماني كه پرسشها به پاسخي منطقي نيانجامند، ذهن پرسشگر به آرامش نخواهد رسيد و تا اشتباه شبهات به وضوح تبيين نشوند، به صورت اشكال و با قيافهاي حق به جانب در ذهن افراد مبتلا به شبهه حكومت خواهند كرد. برخوردهاي فقهي ميتواند براي مدتي كوتاه، طرح پرسشها و شبهات را از فضاي باز جامعه به لايههاي پنهان سوق دهد و زمان فراگيرشدن آن را به تأخير اندازد، اما هيچگاه پاسخي منطقي به پرسش، يا راه حلي اصولي براي شبهه نخواهد بود:
ما معممان و روحانيون در طول تاريخ در تخطئه خودمان به اشتباهات بزرگي دچار شديم. ما خيال كرديم با طرد و نفي و دعوا و احياناً تكفير ميتوان ريشه يك فكر غلط را از جامعه كند؛ در حالي كه اين خطاست. چرا فرق ضاله ايدههاي غلط و بيمبنايشان همچنان در مغزهاي خيلي از مردم ماند و هنوز هم مانده است؟ علت اين است كه با آنها برخورد خوب و منطقي و استدلالي نشد؛ ... برخورد چماقي شد. امروز ديگر بس است. اين برخورد التقاطي در جامعه ما هست؛ اما جوابش چماق و دعوا و نفي و انكار و تكفير و تفسيق نيست؛ جوابش كار درست است.
بنابراين:
برخوردهاي تكفيري، نه تنها حل مشكل نميكند، بلكه بر مشكلات ميافزايد. به انديشه مسموم، مظلوميت و معصوميت ميدهد؛ آن را در هالهاي از قدس كاذب فروميبرد و هواداران ناآگاه براي آن ميآفريند... اين نكته، به ويژه در دوره حكومت ديني، تذكري مضاعف مينمايد... در اين برهه، تكفيرها و تفسيقها به سادگي دليل بيمنطقي حكومت و ديانت تلقي ميشود و دينِ سرشار از حكمت و منطق در چهرهاي زورگويانه و قلدرانه ترسيم ميگردد و موجبات دينزدايي و يا ترديد در اركان ديانت را فراهم ميسازد.
شهيد مطهري(رض) نيز به عنوان يكي از برجستهترين مرزبانان اعتقادي جامعه ـ كه درخشش تيغ برهانش چونان تلألؤ خورشيد چشم خفاشان شبپرست را ميآزرد و خود شهيد تفسيق و تكفير جهّال شد ـ معتقد بود:
هر وقت و هر زمان كه پيشوايان مذهبي مردم ـ كه مردم در هر حال آنها را نماينده واقعي مذهب تصور ميكنند ـ پوست پلنگ ميپوشند و دندان ببر نشان ميدهند و متوسل به تكفير و تفسيق ميشوند، مخصوصاً هنگامي كه اغراض خصوصي به اين صورت درميآيد، بزرگترين ضربه بر پيكر دين و مذهب به سود ماديگري وارد ميشود.
پيامدهاي فقهي تقدم فقه بر كلام در دو محور مورد بررسي قرار ميگيرد:
«تحول معنايي اصطلاح فقه و پيامدهاي آن» و «ركود فقه و پيامدهاي آن».
با آن كه «منطقي را بحث در الفاظ نيست» اما منطقِ «انما يحلل الكلام و يحرم الكلام» دستكم در حوزه معارفي كه شناخت درست آنها تابعي از متغير درك صحيح متن ميباشد (از قبيل آنچه درباره فهم كتاب و سنت لازم است)، منطقي را ضرورتاً به حوزه مباحث لفظي ميكشاند. زيرا درك صحيح آموزههاي دين مبين اسلام، به طور عادي، در درجه نخست به شدت وابسته به شناخت درست معناي واژگان، اصطلاحات و عبارات قرآن كريم و احاديث اهل بيت عصمت و طهارت(ص) است.
بنابراين، هر نوع خطاي ادراكي در حوزه زبانشناسي دين (يعني ادبيات كتاب و سنت) آبستن برداشتهاي نادرست، و در نتيجه انحرافات فكري و عملي ميباشد؛ چنان كه تاريخ اسلام پس از رحلت پيامبر اكرم(ص) با توسلِ برخي دنياطلبان به يك واژه مشتبه به بيراهه سوق داده شد و آمد بر سر اسلام و مسلمانان و حتي بشريت، آنچه آمد.
اساساً در طول تاريخ اسلام، واژگان و اصطلاحات بسياري دچار تحول معنايي شده و در تشديد شكاف ميان اسلام ناب و آنچه به نام اسلام عرضه ميشود، مؤثر بوده است. يكي از آن موارد، واژه و اصطلاح فقه ميباشد.
درباره معناي ديني اين لفظ ديدگاههاي گوناگوني وجود دارد كه لازم است در جاي خود مورد بررسي قرارگيرد؛ اما در اينجا جهت طرح مسأله، تنها به سه ديدگاه اشاره ميشود:
1. ديدگاه شايع: الفقه هو العلم بالاحكام الشرعية الفرعية عن ادلتها التفصيلية.
2. غزالي: پنج لفظ است كه معناي سابق آن الفاظ، با معنايي كه اكنون از آنها متعارف است تفاوت زيادي پيدا كرده است. يكي از آن الفاظ، لفظ «فقه» است... اكنون اين لفظ به شناختن فروع غريبه در فتاوي و تجسس از علل دقيقه آنها و حفظ اقوال و مقالات متعلق به آنها تخصيص يافته است؛ به طوري كه هر كس را در امور يادشده تعمق بيشتر و اشتغال زيادتر باشد، به حسب متعارف فقيهتر به شمار ميرود.... در حالي كه در صدر اسلام، وقتي به طور اطلاق لفظ فقه گفته ميشده، علم به طرق آخرت و معرفت دقايق آفات نفوس و مفسدات اعمال و قوت احاطه به حقارت دنيا و كثرت اطلاع بر نعماء عقبي و شدت استيلاء خوف بر قلب از آن منظور ميبوده است. دليل بر اين مطلب آيه شريفه «ليتفقهوا في الدين» ميباشد، زيرا آنچه انذار و تخويف بدان حاصل ميشود اين فقه است، نه تفريعات طلاق و عتاق و سلف و اجاره و لعان و ظهار؛ بلكه اين امور علاوه بر اين كه موجب انذار نيست، خوض در آنها چه بسا كه باعث قساوت قلب و زوال خشيت و خوف نيز بشود.
3. علامه طباطبايي: انّ المراد بالتفقّه تفهّم جميع المعارف الدينيّة من أصولٍ و فروعٍ؛ لاخصوص الاحكام العمليّةِ و هو الفقه المصطلح عند المتشرّعة والدليل عليه قوله: «لينذروا قومهم» فانّ ذلك امرٌ انما يتمّ بالتفقه في جميع الدين و هو ظاهر.
چنان كه ملاحظه ميفرماييد، دستكم سه ديدگاه درباره اصطلاح فقه وجود دارد و پذيرش هر يك از آنها ميتواند نقش بنياديني در تحول حال و هواي حوزه و جامعه داشته باشد، زيرا بخش قابل توجهي از آموزههاي ديني ما در مقام تبيين مقام و منزلت رفيع فقه و فقها است:
قد فصلنا الآيات لقوم يفقهون
فلولانفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا في الدين و لينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون
پيامبر اكرم(ص): الفقهاء أمناء الرسل
امام علي(ع): انّ الفقهاء ورثة الانبياء
امام علي(ع): انّ الفقهاء هم الدعاة الي الجنان و الأدلاّء علي الله تبارك و تعالي
امام موسي بن جعفر(ع): انّ المؤمنين الفقهاء حصون الاسلام
حال، در مقام تطبيق اين ارزشها با دينپژوهان، به تناسب برداشتهاي سهگانهاي كه از اصطلاح فقه وجود دارد، ميتوان شاهد گرايشهاي خاص حوزويان و مردم بود:
1. اگر مراد از فقه، همان معناي مصطلح معاصر باشد، بيشك استعدادهاي برجسته حوزوي به سمت فروع دين گرايش خواهند يافت و مردم نيز اين گروه از علما را بيش از ساير علما تعظيم و تكريم خواهند نمود و بيشترين و مهمترين و برجستهترين نماد ديني ايشان نيز متأثر از حساسيتهاي اين گونه علما خواهد بود.
2. اگر مراد از فقه، رويكرد به معارف اعتقادي و اخلاقي باشد، چنان كه غزالي مدعي است، ناگفته پيداست كه گروه خاصي از علما، يعني متكلمان، به ويژه علماي اخلاق و بالاخص زهّاد و عبّاد ايشان، مورد توجه و عنايت خاص حوزويان و مردم خواهند بود. همين توجه خاص، سبب خواهد شد تا حال و هواي حوزه و جامعه به شكل ديگري درآيد.
3. اما اگر مراد از فقه، معناي جامع آن باشد، بحث گرايشهاي حوزويان و توجه مردم و حساسيتهاي ايشان، به ويژه در عصر ما كه عصر تخصصگرايي و تقسيم آموزههاي ديني به حوزههاي گوناگون است، بسيار پيچيدهتر خواهد شد. البته بهترين حالت آن است كه يك نفر بتواند جامع همه آموزههاي دين، آن هم در سطحي بسيار عالي و برجسته باشد، چنان كه در عصر حضور و دورههاي ابتدايي غيبت چنين بود؛ ولي امروزه گستره و عمق معارف و حقايق ديني به قدري وسيع مينمايد كه ديگر جزء محالات عادي است كه يك نفر غير معصوم بتواند قلهپيماي همه حقايق و معارف ديني، اعم از كلامي، فقهي، اخلاقي، اجتماعي، سياسي، اقتصادي، و... باشد. لذا به تناسب نظريه فقه جامع و تقسيم كاري كه در پي خواهد داشت، مسأله گرايش حوزويان، توجه مردم و حساسيتهاي ايشان تابعي از متغير الگوي جديد حاكم بر هندسه علوم حوزوي خواهد بود. به عبارت ديگر، همه علماي دين، موصوف به صفت فقاهت خواهند شد، اما هر يك در رشتهاي خاص از دين و اگر چنين فضايي طراحي شود، مجموعه ارزشهايي كه در آموزههاي ديني به فقه و فقها نسبت داده شده است، به مجموعه هندسه علوم ديني و عام مجموعي برجستگان علمي حوزه نسبت داده خواهد شد، نه گروه خاصي از ايشان.
البته تسهيم اينارزشگذاري و تقسيم و جهتدهي استعدادهاي حوزه، تابع نظام حاكم بر هندسه علوم ديني خواهد بود كه خود بحثي مستقل است و فرصتي ديگر ميطلبد، ولي در ضمن مباحث آتي و به تناسب مطالبي كه مطرح خواهد شد، برخي گوشههاي اهم آن رخ خواهد نمود.
با آن كه در بادي امر به نظر ميرسد صدرنشيني و ميدانداري فقه بايد موجب رشد و شكوفايي آن شده باشد، اما واقعيت غير از اين است:
1. امام خميني(رض) : براي اين كه كمي معلوم شود فرق ميان اسلام و آنچه به عنوان اسلام معرفي ميشود تا چه حد است شما را توجه ميدهم به تفاوتي كه ميان قرآن و كتب حديث با رسالههاي عمليه هست: قرآن و كتابهاي حديث كه منابع احكام و دستورات اسلام است با رسالههاي عمليه كه توسط مجتهدين عصر و مراجع نوشته ميشود از لحاظ جامعيت و اثري كه در زندگاني اجتماعي ميتواند داشته باشد، به كلي تفاوت دارد. نسبت اجتماعيات قرآن با آيات عبادي آن از نسبت صد به يك هم بيشتر است! از يك دوره كتاب حديث كه حدود 50 كتاب است و همه احكام اسلام را در بر دارد سه، چهار كتاب مربوط به عبادات و وظايف انسان نسبت به پروردگار است؛ مقداري از احكام هم مربوط به اخلاقيات است؛ بقيه همه مربوط به اجتماعيات، اقتصاديات، حقوق و سياست و تدبير جامعه است.
2. شهيد مطهري(رض) : چيزي كه نبايد كتمان كرد اين است كه جمود و ركود فكريي كه در قرون اخير بر جهان اسلام حكمفرما شد و مخصوصاً بازايستادن فقه اسلامي از تحرك، و پيدايش روح تمايل و نگرش به گذشته، و پرهيز از مواجهه با روح زمان، يكي از علل اين شكست بهشمار ميرود.
3. مقام معظم رهبري (مد ظله العالي) : فقه كه كار اصلي ماست به زمينههاي نوظهور گسترش پيدا نكرده يا خيلي كم گسترش پيدا كرده است. امروز، خيلي از مسايل وجود دارد كه فقه بايد تكليف اينها را معلوم كند، ولي معلوم نكرده است. فقه، توانايي دارد؛ ليكن روال كار طوري بوده است كه فاضلِ محققِ كارآمد به اين قضيه نپرداخته است.
به راستي چرا فقه مصطلح، علي رغم آن كه در طول چند سده اخير صدرنشين بود و بهترين استعدادهاي انساني و بيشترين سرمايههاي مادي و برترين فرصتهاي حوزوي را به خود اختصاص داد، دچار ركود و سكون شد، از اسلام ناب فاصله گرفت و به صورت بالفعل (نه بالقوه) پاسخگوي حوادث واقعه نبود و بيشتر در مقام تكرار مسايل سابقه برآمد؟!
اين يك پرسش بسيار مهم و بنيادين است كه پاسخ تحقيقي و جامع آن نياز به پژوهشي مستقل و همهجانبه دارد، اما به نظر ميرسد يكي از پاسخهاي آن اين است كه فرع (فقه) بر اصل (كلام) تقدم يافت، زيرا اگر بپذيريم:
1. مجموعه حقايق دين در كليت خود، مانند موجود زنده، يك سيستم كاملاً هماهنگ و مرتبط را تشكيل ميدهد؛
2. فروع دين، مانند تنه و شاخ و برگ يك درخت كه بر ريشه استوار است و ميرويد، بر اساس و در چارچوب اصول دين موجوديت مييابد، شكل ميگيرد و به تكامل ميرسد؛
اين را نيز بايد بپذيريم كه:
ـ اجتهاد راستين در فروع، بدون شناخت فقاهتي اصول محال است؛
ـ و تكامل حقيقي فقه بدون تكامل كلام ممكن نيست.
و به عبارت ديگر، همانگونه كه حقيقت دين در كليت خود يك نظام معرفتي چند بعدي و در عين حال مرتبط، هماهنگ و واحد است، دينپژوهي راستين (تفقه به معناي عام) نيز بايد يك فرآيند سيستمي، چند بعدي، مرتبط، هماهنگ و واحد باشد.
اما چون دينپژوهي، بر خلاف خود دين كه يك حقيقت كامل است، فرآيندي متكامل ميباشد نه كامل، لذا براي آن كه نتيجه دينپژوهي، كه معرفت ديني است، حتي المقدور بازتاب خود دين باشد، لازم است كه تفقه در ابعاد و اجزاي دين، هماهنگ، مرتبط و متناسب با هم باشد اما اگر:
تفقه در اصول، كه بايد در مركز باشد، به محيط رانده شود؛
گستره كمي تفقه در فروع، بر اصول غلبه يابد؛
نه تنها چنين روندي به تكامل فقه (فروع دين) نخواهد انجاميد، بلكه موجب تورم آن خواهد شد و فرق تورم با تكامل در اين است كه در تورم، هرچند از نظر ظاهري بر حجم پژوهشها و دستاوردها افزوده ميشود، اما از نظر محتوايي نه تنها تحولي مثبت رخ نميدهد و مشكلي از مشكلات فرد و جامعه حل نميشود، بلكه بر گستره و عمق مشكلات فردي و اجتماعي و در نهايت، اخروي نيز ميافزايد.
به عنوان مثال، اگر فقيهي در حوزه مباحث كلامي به اين نتيجه رسيده باشد كه:
1. هدف اصلي خلقت و فلسفه غايي بعثت، خودسازي معنوي است (البته با تفصيلي كه در اينجا وجود دارد و فعلاً جاي طرح آن نيست)
ـ و ما خلقت الجن و الانس الاّ ليعبدون؛
ـ انّما بُعِثْتُ لاُتَمـّم مكارم الاخلاق؛
2. مجموعه آموزههاي ديني و احكام الهي، حتي در حوزه فقه سياسي، داراي بازتاب تكويني ـ معنوي است و داراي نقش مستقيم در تكوين و كم و كيف شكلگيري حيات طيبه ميباشد:
ـ يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم؛
بديهي است كه ديگر نميتواند:
ـ در حوزه تفقه، فارغ از آن زيرساخت كلامي به استنباط و ابلاغ بعد صوري احكام بپردازد، بلكه جسم و جان احكام را به صورت يك موجود زنده و يكپارچه ملاحظه خواهد كرد و ظاهر را مقدمه دستيابي به باطن قرار خواهد داد، نه آن كه رسالت خود را در ارائه رساله عمليه پايان يافته تلقي كند. لذا در كنار هر رساله عمليه و حتي مقدم بر آن، چندين رساله علميه و اخلاقيه و معنويه نيز ارائه خواهد شد تا ظاهر شريعت راه را براي دستيابي به باطن و تكامل تدريجي آن، تا رسيدن به مقام معنوي مورد نظر (هدف غايي)، هموار كند.
ـ تكيه بر ظواهر ادله را تا جايي توسعه دهد كه منجر به نقض فلسفه كلي احكام الهي، يعني خودسازي معنوي شود (مانند آنچه در فتاواي موسوم به حيلههاي شرعي مطرح است).
شهيد صدر(رض) از جمله دينپژوهان نوانديشي است كه به طور خودآگاه به نقش برخي مباحث كلامي (از قبيلِ نقش و رسالت اجتماعي دين) در فرآيند تفقه تفطن يافت و توانست برخي كاستيها، بلكه اشتباهات فقه موجود را (كه به طور ناخودآگاه تحت تأثير نگرش فردي به نقش و رسالت دين است) كشف و تبيين كند:
يكي از نتايج محدود شدن هدف اجتهاد و اكتفا به جنبه فردي زندگي، نديده گرفتن جنبه اجتماعي زندگي مسلمانان و توجه به احكام و مسايلي است كه به فرد و جنبه فردي او مربوط ميشود. در اينجا فقيه به هنگام استنباط، فرد مسلمان را مد نظر داشت و ميكوشيد به سؤالات او پاسخ دهد؛ نه به جامعه مسلماني كه بايد سؤالاتش را پاسخ داد و مشكلات اجتماعيش را حل كرد.
او معتقد بود:
اسلام كليتي تجزيهناپذير است و عرصه فردي بدون عرصه اجتماعي معنايي ندارد و اجراي قواعد اسلامي در هر عرصه، منوط به اجراي آن در عرصه ديگري است.
ناگفته پيداست كه وقتي نگاه خرد و فردي بر نگرش كلان و اجتماعي در حوزه دينپژوهي غلبه يابد، چه بلايي بر سر جامعه خواهد آمد:
در ميان كشورهاي دنيا بهاستثناي بعضي كشورها، كشورهاي اسلامي عقبماندهترين و منحطترين كشورها است. نه تنها در صنعت عقب هستند، در علم عقب هستند، در اخلاق عقب هستند، در انسانيت و معنويت عقب هستند!!! چرا؟ يا بايد بگوييم اسلام (يعني همان حقيقت اسلام) در مغز و روح اين ملتها هست ولي خاصيت اسلام اين است كه ملتها را عقب ميبرد (دشمنان دين هم، بزرگترين حربه تبليغي آنها همين انحطاط فعلي مسلمين است)، و يا بايد اعتراف كنيم كه حقيقت اسلام به صورت اصلي در مغز و روح ما موجود نيست، بلكه اين فكر اغلب، در مغزهاي ما به صورت مسخ شده موجود است.
البته، هرچند اين تحليل، بيشتر ناظر به شرايط قبل از پيروزي انقلاب اسلامي است، اما به هر حال پرسش اساسي اين است كه:
چرا جهان اسلام، ازجمله ايران اسلاميِ شيعي، در برههاي از تاريخ دچار چنين آسيبي شده است؟
بخشي از پاسخ و شايد مهمترين بخش آن اين است كه:
سرفصلي چون «گستره رسالت دين»، كه يكي از مهمترين مباحث كلامي است، اساساً از حافظه حوزه و حوزويان پاك شده بود؛ يا به صورت ناخودآگاه و غير علمي، پاسخي به شدت اقلي يافته بود (انغمار در بخش خاصي از دين: فقه مصطلح، آن هم بخش خاصي از فقه مصطلح: فقه عبادي).
اما از هنگامي كه برخي فقها (دينپژوهان به معناي عام نه فقه مصطلح)، چون حضرت امام خميني(رض)، در كنار تلاشهاي فقهي كلاسيك و سنتي خود، با پرسش بنياديني چون «گستره رسالت دين» مواجه شدند و در مقام پاسخ به آن برآمدند، متوجه شدند كه آنچه به نام دين، از جانب مستكبران به آن حمله ميشود ـ و متأسفانه حتي از جانب بخشي از حوزويان نيز عملاً تلقي به قبول شده ـ پوستين وارونهاي بيش نيست:
[مستكبران] تبليغ كردند كه اسلام دين جامعي نيست؛ دين زندگي نيست؛ براي جامعه نظامات و قوانين ندارد...؛ اسلام فقط احكام حيض و نفاس است...؛ تبليغات سوء آنها متأسفانه مؤثر واقع شده است. الآن گذشته از عامه مردم، طبقه تحصيلكرده، چه دانشگاهي و چه بسياري از محصلين روحاني، اسلام را درست نفهميدهاند و از آن تصور خطايي دارند. همان طور كه مردم افراد غريب را نميشناسند، اسلام را هم نميشناسند.
اما نكته در اينجا است كه تبليغات مسموم دشمنان اسلام هنگامي اثربخش خواهد بود كه بستر و فضاي مناسبي در جامعه اسلامي، به ويژه در نهاد روحانيت وجود داشته باشد:
حق هم همين است! آخوندهايي كه اصلاً به فكر معرفي نظريات و نظامات و جهانبيني اسلام نيستند و عمده وقتشان را صرف كاري ميكنند كه آنها ميگويند و ساير كتابهاي اسلام را فراموش كردهاند، بايد مورد چنين اشكالات و حملاتي قرار بگيرند. آنها هم تقصير دارند؛ مگر خارجيها تنها مقصرند؟!
ناگفته پيداست كه هيچ طلبهاي، فضلاً از فقهاي عظام، هيچگاه راضي نبوده و نيست كه دين مبين اسلام در معرض آن حملات شكننده قرارگيرد، اما واقعيت اين است كه چون هندسه علوم حوزوي به صورت علمي و برنامهريزي شده، طراحي و تدوين نشده، لذا يك جا به جايي در ساختار علوم سبب شده تا روند علمي حوزه و رسالت آن در معرض آسيب جدي قرارگيرد. معالاسف هنوز هم حوزه موجود، البته به نوعي ديگر، در معرض آسيبهاي ناشي از طراحي نادرست هندسه علوم قرار دارد.
به عبارت ديگر، حاكميت نگرش فردگرايانه بر فقيه، يك خطاي كلامي است كه ميتواند فرآيند تفقه را به شدت دچار آسيب كند؛ چنان كه بخش قابل توجهي از دوران فقه شيعه، بنا به عللي كه در جاي خود بايد مورد بررسي قرارگيرد، گرفتار آن شد و فقه كلاننگر و اجتماعي شيعه را به يك فقه خرد و فردي تقليل داده است:
يك عيب كلي در حركت فقاهت ما وجود داشته است و آن، اين بود كه آن روزي كه فقيه مشغول استنباط احكام اسلامي بود، براي ساختن يك جامعه، براي اداره يك عده مردم يك كشور، براي پاسخگويي به نيازهاي معمولي و روزمره يك مجتمع عظيم درس نميخواند. اين، يك واقعيت است. ... فقه كنوني ما براي روزگاري كه بخواهد نظام جامعه را اداره بكند پيشبيني نشده است... اين عيب را شما بايد برطرف بكنيد. شما بايد يكبار ديگر از طهارت تا ديات را نگاه كنيد و فقهي براي حكومت كردن استنباط كنيد... فقه ... براي نظام اجتماعي است كه «منه الحكومه»؛ حكومت جزيي از يك نظام اجتماعي است. اين را چه كسي ميتواند ادعا كند؟ كدامين از فقها ميتوانند بگويند: ما اين را درآورديم و همهاش تروتازه و شستهورفته است؟
نكته اينجا است كه فقيه هنگامي ميتواند فقه را به صورت يك نظام اجتماعي استنباط كند كه ابتدا موضع خود را درباره «گستره رسالت دين»، به ويژه در عصر غيبت، مشخص كرده باشد و اين، يك مسأله كلامي است.
اما با كمال تأسف، فرآيند تفقه در طول سدههاي پيشين، به علت غفلت از مباني كلامي، اخلاقي و اجتماعي فقه، به فقهي منجر شد كه در صورت رعايت برخي نكات، ميتوانست خيلي بهتر از آنچه كه هست باشد. لذا:
امروز جهان اسلام بيش از هر وقت ديگر نيازمند به يك نهضت قانونگذاري است كه با يك ديد نو و وسيع و همهجانبه از عمق تعليمات اسلامي ريشه بگيرد تا اين ريسمان استعمار فكري غربي از دست و پاي مسلمانان باز شود.
امروز اگر طلاب و فضلاي جوان حوزه بخواهند با نمودي از اين نوانديشي ديني و فقهي آشنا شوند، ميتوانند به آرا و انديشههاي امام راحل مراجعه كنند:
اسلام براي اين انساني كه همه چيز است، يعني از طبيعت تا ماوراي طبيعت و تا عالم الوهيت مراتب دارد، تز و برنامه دارد. اسلام ميخواهد انسان را يك انساني بسازد جامع؛ يعني رشد به آنطور كه هست بدهد. از حظ طبيعت دارد، رشد طبيعي به او بدهد. حظ برزخيت دارد، رشد برزخيت به او بدهد. حظ روحانيت دارد، رشد روحانيت به او بدهد. حظ عقلانيت دارد، رشد عقلانيت به او بدهد. حظ الوهيت دارد، رشد الوهيت به او بدهد. همه حظوظي كه انسان دارد و به طور نقص است، الآن نرسيده است، اديان آمدهاند كه اين ميوه نارس را رسيدهاش كنند. اين ميوه ناقص را كاملش كنند.
دينپژوهيِ حضرت امام(رض) بيشك يكي از بهترين و برترين الگوهاي تفقه ديني است كه در طول تاريخ حيات علمي حوزههاي مقدس علمي اسلام و تشيع عينيت يافته و امروز ميتواند به عنوان نقطه عطف دينپژوهي و همگام با ضرورتهاي عصر و نسل، چونان مشعلي فروزان فراراه حوزويان پاكانديش، روشنضمير، خداخواه و انساندوست قرارگيرد؛ زيرا فقه آن بزرگوار علاوه بر آن كه يك فقه اجتماعي است، مبتني بر يك منطق معرفت جامع، هستيشناسي عميق فلسفي ـ عرفاني و متأثر از زلال كوثر الهي (قرآن مجيد) و سرمست از جام آموزههاي بلند نبوي و ولوي است. روحش شاد و راهش پر رهرو باد!