محمد مددپور
انتخاب، 20 و 21/8/81
چكيده: به نظر آقاي مددپور، عقلانيت ديني در وحي ريشه دارد و عقلانيت يوناني با عقلانيت ديني يك گام فاصله دارد؛ درحاليكه عقلانيت مدرن به كلي از عقلانيت ديني جدا افتاده و در ستيز با آن است. از ديد ايشان استبداد از هر نوع تفكري ميتواند برخيزد؛ زيرا آنچه اصل است، تفكر نيست، بلكه امري وراي عقلي است كه در فعل انساني تأثيرگذار است و انديشه را نيز درپيِ خود ميكشد. بنابراين استبداد، هم از تفكر اشعري، هم از تفكر معتزلي و هم از تفكر ليبرالي مدرن برميآيد.
شما به عنوان يكي از چهرههاي مدافع عقلانيت ديني در جامعه ما شناخته شدهايد. برداشت خودتان را از عقلانيت ديني بيان كنيد.
مفهوم عقلانيت، در حقيقت، واژهاي قرآني است. عقل، در ريشه، پايبند شتر است، يا همان چيزي كه مهار ميكند و نميگذارد غريزهها و هواهاي نفساني جولان كنند. ساحت انساني انسان، با نطق و عقل، يعني سخن و سخن عقلاني، بروز مييابد. در تعبير قرآني، عقل روشن است و مردم هم به تعقل مكلفاند. اما آيا اينكه اين عقل، جداي از دين است يا عين ديانت است، بحثي است كه نزديك به چهارده، پانزده قرن در ميان مسلمانان مطرح بوده است. ميشود گفت اين بحث، دو بار در ميان مسلمانان شدت گرفت:
نخستين بار، زماني بود كه فلسفه يوناني به صورت كتبي و شفاهي ترجمه شد و به جامعه اسلامي آمد و عقلگرايي يوناني ميان امت اسلامي رواج يافت. در مقابل آنها، شريعتگرايان اسلامي يا عقلگرايان اسلامي چالشي را شروع كردند. آنان ميگفتند تفكر ما مبتني بر رأي و عقل نيست، بلكه بر نظر معطوف به كتاب و سنت مبتني است. در اين ميان، شيعه قائل بود كه اساسا عقل جداي از كتاب و سنت وجود ندارد؛ اگر هم وجود داشته باشد، حجيت ندارد؛ چون مسئله حجيت، مشروعيت و اقتدار است. اين عقل اتوريته ندارد؛ عقلي كه از امام جدا باشد، عقل خارجي يا عقل خوارج يا عقل فلاسفه يا عقل بعضي از متكلمان مانند معتزله، يا به اعتقاد برخي متفكران شيعه عقل اشعري ميشود. چون اشاعره اهل ولايت نبودند(به آن معناي واقعي بحث) و به ولايت امامان معصوم عليهمالسلام ملتزم نبودند، از يك نظر به بيراهه رفتند. در مورد معتزله ــ هرچند بعضيها معتقدند معتزله به شيعه نزديكتر است ــ من معتقدم اشاعره به شيعه از لحاظ نوع تعقل و تعهد به دين نزديكترند. معتزله از لحاظ صورت و بعضي از احكام به شيعه نزديك است؛ اما در فضاي كلي، معتزله هم دور است. مگر همين معتزله نبودند كه حكم قتل امام رضا عليهالسلام را از مأمون گرفتند و اجرا كردند. گرچه از نظر غربيها و مستشرقان، معتزله مظهر آزادي در اسلام است، بايد گفت برعكس، مظهر استبداد هستند. البته استبداد معتزلي يك جور است و استبداد اشعري جور ديگري است. اينان بحث حدوث و قدم قرآن را نزد عالمان پيش ميكشيدند و اگر نظرشان را نميپذيرفتند، آنها را شكنجه ميكردند.
آقاي دكتر اينكه ميتواند مصداق استبداد به نفس باشد؛ نه استبداد متكي به رأي كه بهطور منطقي از اين رأي ناشي شده باشد.
نه، استبدادي است كه به يك فلسفه مبتني است؛ يعني فلسفه آن را توجيه ميكند. مثل اينكه بنده به دموكراسي معتقدم، اما اين دموكراسي را با استبداد ايجاد ميكنم. آمريكا ــ به گفته خانم «رايس» ــ ميخواهد در دنيا با امپرياليسم، با ديكتاتوري، جهان را دموكراتيزه بكند و اسلام را آزاد كند؛ فلسفه ليبرال به اينجا رسيده است. فلسفه عقلاني معتزلي هم به آنجا رسيد كه بايد ديگران را مانند خودمان بكنيم. با سلاح عقل جلو آمدند. ميگفتند ما عقلاني هستيم؛ شما ابلهيد و نميفهميد؛ شما محافظه كاريد؛ شما عقبافتادهايد و ما مثلاً اصلاحگريم. شما محافظهگرا، سنتگرا، عقبافتاده و به هر حال خفيفالعقل هستيد و ما شديدالعقل هستيم. اين برايشان حجيت داشت و حاضر بودند آنهايي را كه متهم به خفيفالعقل ميكنند، بكشند.
تنها معتزله نبودند كه به چنين استبدادي رسيدند، اشاعره هم اينگونه بودند؛ حتي شيعيان هم از خطر آن در امان نيستند. در واقع، بحث بر سر امكان رفتار متناقض در فرد بشري است.
بله، يك مسئله فكري وجود دارد؛ اما ميشود گفت يك فرآيند ماوراي عقلي در آن حاكم است كه خود هويت عقلي ندارد، و آن اصالت و حجيت گفتههاي رجال هركدام از اين گروههاست؛ يعني فيلسوف به نتايجي ميرسد، فقيه هم به نتايجي؛ يكي از شريعت به اين نتيجه ميرسد، ديگري از عقلانيت طبيعي.
اين كاري بود كه علي عليهالسلام و ديگر امامان معصوم عليهمالسلام نميكردند. آنان با روشهاي ديگري مردم را به دينداري دعوت ميكردند. علي عليهالسلام مردم را وادار نميكرد كه بجنگند. پيامبر هم آن كار را نميكرد. پيامبر ميدانست كه استقبال مردم، گرايش باطني و داوطلبي مردم، نيروي محركه دين است. شما حتي حق را با استبداد نميتوانيد عملي كنيد. اشاعره و معتزله هر دو از اين نظر دچار گرفتاري شدند و به بيراهه رفتند و شكست خوردند.
روشنگراني مانند ديدرو، ولتر و روسو كه نوعي معتزلي مدرن بودند، به استبدادِ منوّر قائل بودند. آقاي دكتر شايگان، كتابي دارد به نام زير آسمانهاي جهان كه به شكل مصاحبه است. ايشان در اين كتاب پيشنهاد ميكند كه كشورهاي غيردموكرات و غيرليبرال را به زور و با توپ(يعني پيشنهادي كه ارنست رنان به امپراطور انگليس و فرانسه كرده بود) وادار كنند كه نظام غربي و دموكراسي ليبرال را بپذيرند.
پس بهطور منطقي استبداد از تفكر خاصي در نميآيد.
از تفكر در ميآيد؛ ولي، در واقع، به ماوراي تفكر انتقال مييابد؛ يعني انسان در هر فعل و انفعالي قرار بگيرد، در نهايت توجيه عقلي ميكند؛ ولي در اجراي مسائل عقلي به يك فتواي باطني نيازمند است. يك امر ماوراي عقلي در فعل انسان مؤثر است؛ يعني فلسفههاي عقلي، عرفانهاي عقلي، كلامهاي عقلي و بهطور كلي، مباحث عقلي، خودشان متضمن اجراي خودشان نيستند. براي همين، ارسطو مطرح كرد كه وقتي فلسفه ميآيد، نظر و عمل از هم جدا ميگردند. افلاطون ميگويد: اگر شما صاحب نظر شديد مثل عمل كردن است؛ اما او خيال ميكرد چنين است؛ چون نيرويي ديگر يا نيروي سومي بايد باشد تا اين نظر را به عمل تبديل كند و آن اراده است؛ باور يا اعتقاد است. من ميگويم دموكراسي، از نظر عقلاني، بهترين نظام عالم است، يا نظام ولايي بهترين نظام عالم است؛ ولي اين معطوف به «عمل» ميشود. آنهايي كه با امام حسين عليهالسلام در روز عاشورا جنگيدند، از هر طرف كه استدلال ميكردند متوجه ميشدند كه حقيقت كجاست؛ اما نفس و دلشان به همان تفكر يزيدي بسته بود.
يعني ميشود قلب انسان مؤمن باشد، ولي عقلش كافر باشد؛ يا قلب انسان كافر باشد، اما عقلش مؤمن باشد. الان ما بيشترمان، قلبمان كافر و عقلمان مؤمن است. به لحاظ عقلي، خداپرستيم؛ اما در قلبْ خداپرست نيستيم. برعكس، نيچه عقلش كافر بود، ولي قلبش مؤمن بود. البته ديندار حقيقي بايد قلب و عقلش مؤمن باشد.
حضرت امام در تفسير سوره حمد به اين نكته اشاره كردند كه اگر ما تنها به يك نظري برسيم كفايت نميكند؛ بايد به قلبمان هم برسانيم تا باور كنيم. در ساحت قلب ديگر نظر و عمل تفكيكپذير نيست. در ساحت قلب و حضور، نماز هم نظر است و هم عمل؛ ايمان و عمل يكي است.
آقاي دكتر پرسش اين است كه مؤلفههاي عقلانيت، عقلانيتي كه مبدأ تمدن نبوي بوده است، در چه جاهايي با اين عقلانيت مدرن چالش پيدا ميكند.
ببينيد، در واقع مؤلفه اساسي عقلانيت شرعي و شريعت عقلاني يكي است. هرآنچه عقل حكم ميكند شريعت حكم ميكند و هرآنچه شرع حكم ميكند، عقل هم بدان حكم ميكند. اينجا هرگز تناقض نيست. اين عقل عين شريعت است؛ اما اين عقلي كه معتزله و فلاسفه مطرح كردند، تحت تأثير ارسطو و افلاطون، از منبع يوناني و يك منبع فرهنگي ديگري ميآيد. آن خدايش اللّه بود؛ ولي اين خدايش زئوس بود. آن انسان كاملش امام و پيغمبر بود؛ ولي اين، انسان كاملش فيلسوفاني مانند ارسطو و افلاطون هستند. نظام اخلاقي يوناني و عقلانيت اخلاقي يونان براعتدال و حد وسط مبتني بود؛ اما نظام اخلاقي عقلانيت شرعي بر وحي و احكامي مبتني بود كه از دل شريعت خارج ميشد.
بعضي از كتابهاي اخلاقي را كه با عقل يوناني نوشته شده است ــ به عنوان مثال اخلاق ناصري را كه براي اميراسماعيلي نوشته شده است ــ نگاه كنيد. ميبينيد شراب تجويز شده است؛ اما در احكام شريعت، هيچ كتاب فقهي نيست كه به نحو اعتدالي شراب را براي شاهان تجويز بكند.
در عقلانيت بشري، مقدمهها و نتيجهها از دادههاي نفس انسان و تجربههاي بشري است. عقلانيت بشري بر تجربيات بشري و اجماع تاريخي بشر مبتني است. اما در نگاه اديان، انسان متكي به ذات نيست؛ يعني به خودي خود نميتواند به كمال برسد. اگر شريعت نميآمد شما چگونه راه كامل را پيدا ميكرديد؟
پس رسول باطني براي چيست؟
اگر رسول باطني حجت بود، اساسا رسول ظاهري ديگر چرا موجوديت مييافت؟
مسئله كفايت حجيت رسول باطني نيست؛ فعلاً به ظاهر بايد از لزومش با شما صحبت كنيم؟
مسئله لازم و ملزوم مطرح نيست. آيا ميتوانيم بحث كنيم كه عقل لازم است يا نه؟ اين از بديهيات است. مثل اينكه بگوييم آيا دو دو تا چهارتا هست؟ اصلاً چه ثابت كنيد و چه ثابت نكنيد، دو دو تا چهارتاست. وجوب عقل پيش از اثباتش است. عقل خودش يك هويت دارد. يك «شيئيت» و يك «عينيت» دارد. اما اين عينيت ذومراتب است و مطلق نيست؛ يعني آيا ما بايد به يك عقلانيت مطلق و يك «جاودان خرد» معتقد باشيم؟ نه، به اين معنا نيست كه بعضيها معتقدند. آن عقل كل كه در اصول كافي آمده، خداوند است كه خلق ميكند، حقيقت حضرت ختميمرتبت است و از آن حقيقت، حقايق جهان خلق ميشود. آن بذر اوليه يا عقل كل عينيت دارد. در ما هم اين عقل باز عينيت دارد؛ البته به عنوان «عقل جزئي». اين عقل جزئي با عقل كلي فرق ميكند. همه چيز در عقل كلي و علم الاهي ميتواند ظهور پيدا كند.
عقل ليبرال، يك عقل مستقل و متكي به ذات است. اين عقل صيروت دارد و دم به دم رنگش ديگرگون ميشود. هيچ چيزي در آن مطلق نيست. عقل يوناني چون هنوز به عالم اديان نزديك بود، بديهيات و يقينياتي در آن مطرح بود. مثل اصل تناقض يا مسئله ارتفاع نقيضين و اموري كه در رياضيات اصول متعارفه تعريف ميشود. اينها در عقلانيت يوناني به گونهاي ثابت، وجود داشته است؛ اما در عقلانيت مدرن هيچ چيز ثابتي وجود ندارد.
در عقلانيت ديني چطور؟ قائل به اين ثابتات هستيم؟
در عقلانيت ديني تنها چيزي كه ثابت و اصيل است، همان حقايقي است كه از منبع وحي الهي نشئت ميگيرد.
آيا اين حقايق را از طريق همين يقينيات و بديهيات بررسي نميكنيم؟
نه نميتوانيم. اگر اين توفيق را داشتيم كه اساسا به نزول شريعتها نيازي نبود.
اين عقل(عقل يوناني)، ذومراتب است. اين عقل رنگ عوض ميكند و هميشه به هدف اصابت نميكند. اين عقل آزاد است. اين عقل هويتي دارد؛ اما به دليل حجابها و زنگار بستنها، حتي از آن اصل عدم تناقض هم، استنباطِ باطل ميكند. حتي كارش به كثرت خدايان ميرسد؛ همان عقلانيت زئوس را اثبات ميكند!
بالاخره اين عقل ميتواند، در حد خود، به يك شناخت و معرفتي دست پيدا كند يا نه؟
اين عقل چون عقل جزئي است، حتي اگر هزاران نفر هم جمع بشوند، باز عقل جزئي است؛ عقل جزئي است كه جمع شده است؛ پيوسته در معرض آزمون و خطاست. اما يونانيان معتقد بودند يك اصول مطلقي(مثل زيبايي و زشتي) وجود دارد. ميپرسيدند محك زيبايي چيست؟ جواب ميدادند: تناسب. پس زيبايي يك محك مطلق به نام تناسب يا هارموني داشت. اما در روزگار مدرن، هيچ محكي براي زيبايي وجود ندارد؛ يعني عقلانيت را بهطور كامل در يك درياي برهوت، در يك بيابان، رها ميكنند.
به اعتقاد من عقل يوناني يك گام از دين فاصله گرفته است. عقلانيت اسطورهاي هومر، نيمگام فاصله گرفته است؛ چون هنوز در عالم خدايان سير ميكند. اما عقلانيت نبوي در ملك خدا سير ميكند. مدرنيته كه ميآيد، عقلانيت گام خروج برميدارد. ارسطو و افلاطون اين گام خروج را برنداشتند. اينها متافيزيكي فكر ميكردند؛ يعني آثاري از خدا در آنها هست. اما آگوست كنت و ماركس و بسياري از انديشمندان، حتي هگل جفت پايشان را از اين در بيرون ميگذارند. اگرچه عقلانيت اينها ــ آنگونه كه گفتم ــ عينيت و شيئيت و حقيقت دارد و در وجود انسان مدرِك است. اما اگر اين مدرِك نوري نداشته باشد كه امر سومي است و خارجي است و عين عقلانيت نيست، خطا ميكند. ليبرالها معتقدند اين عقلانيت طبيعي خودش نور است؛ اما من به اعتبار مفسران قديمي، معتقدم اين عقل يك نورانيتي هم ميخواهد؛ من وقتي شيء را ميبينم قبلش يك نوري لازم است. وقتي از يك دموكرات ميپرسند كه آيا دموكراسي بهترين است، ميگويد: من نميدانم كدام بهتر است، ولي فعلاً بهترين است.
شما يك عقل جديدي پيدا كرديد؛ يك راسيوناليته كه خودش ميخواهد عالم را به دادههاي نفس خودش، جدا و مستقل از شريعت، درك كند. چون نتوانست شريعت را درك كند، به جنگ با شريعت درآمد و يك دوره دويست ـ سيصد ساله را در جهت شريعتزدايي و دين زدايي از جامعه(سكولاريزم) صرف كرد و به يك عقل سكولار و مطلقگرا رسيد. در حال حاضر، برخي بحث پستسكولاريسم را مطرح ميكنند تا براي دين هم شأني قائل باشند.
عقلانيت ليبرال و عقلانيت شريعت با عنوان تضاد تمدنها يا چالش تمدنها درگيري دارند و ميخواهند سر به تن همديگر نباشد؛ آمريكاييها ميخواهند سر به تن شريعتمداران نباشد و شريعتمداران هم ميخواهند سر به تن آمريكاييها نباشد.
عقلانيت شرعي و ليبرال، هر دو در حالت طبيعي ميپذيرند كه عقلانيت ليبرال و شرعي با هم جمع نميشود؛ مگر اينكه اين دو به قول هابرماس كوتاه بيايند. آيا كوتاه خواهند آمد؟ اين پرسش را آيندگان جواب خواهند داد. اما به نظر ميرسد كه در حال حاضر گفتوگو در حاشيه است؛ گفتوگو چاشني است؛ فرع بر اين چالش است؛ چون گفتوگو يك نوع امتيازدهي به طرف است. من به نظر فوكو اعتقاد دارم كه ميگويد: در گفتمانها من ميكوشم ديگري را آينه خود بكنم؛ نه اينكه با آن به مشاركت برسم. تمدن يك شركت سهامي نيست. من سعي ميكنم طرف مقابل خودم را به صورت ابژه در بياورم. غرب ميكوشد شرق را به صورت يك ابژه دربياورد و تصرفش كند و تغييرش بدهد. در حال حاضر گفتمان روشنفكري ديني، به سود مدرنيته است. روشنفكر ايراني شريعت را جوري تغيير ميدهد كه با مدرنيته مطابقت كند و هماهنگ شود. اين ديگر شريعت نيست؛ يك چيز جديدي است كه هيولا يا مادهاي شده كه صورت مدرنيته را به خود گرفته است.
1. آقاي مددپور به نكات قابل تأملي در بحث عقلانيت اشاره كردهاند و مقايسه ايشان ميان عقلانيت ديني، عقلانيت هومري، عقلانيت يوناني و عقلانيت ليبرال از جهاتي جالب است. توجه ايشان به اينكه امري وراي عقل وجود دارد كه توجيهگر افعال انسان است، نيز توجه درستي است؛ هرچند آن امر وراي عقلي را نشكافتهاند و درباره آن سخني نگفتهاند؛ البته اشارههايي به ساحت قلب و پذيرش قلبي و باور قلبي دارند كه نيازمند بسط بيشتري است.
2. اينكه پستمدرنها و نيز نئوماركسيستها تفكر را تابع اموري ديگر ميدانند، نكتهاي است كه پيش از آنها در آموزههاي اديان، به ويژه در آموزههاي اسلام آمده است و بازگويي آن از سوي آنان نبايد موجب بدنامي و بدفرجامي اين نكته حق بشود. در هر حال، نميتوان اين حقيقت را ناديده انگاشت كه قلب، حاكم بر عقل و عمل انسان است و ايمانْ راهبر ذهن، و گرايشها بر بينشها و كنشها سايه مياندازند و ما همواره با آنچه ميپسنديم، مهربانتر ميانديشيم و رفتار ميكنيم و با آنچه خوش نداريم، نامهربانيم؛ چه در ساحت انديشه و چه در ساحت عمل.