براي توزين اجناس از ترازوهاي بلند كه داراي چوب مياني بعنوان بازوي اصلي و دو ظرف بزرگ كه هر يك با سه نخ كلفت و ضخيم به دوسرچوب وصل شده بود و وسط چوب را نيز سوراخ كرده و طنابي را از آن گذرانده بودند استفاده ميكردند .
ابتدا ترازو را از طناب مياني به يك ميخ يا درخت آويزان ميكردند و دراينحالت دو كفه با هم برابر و رودرروي هم قرار گرفته بود و سپس سنگ را در يك كفه و جنس را در كفه مقابل قرار ميدادند .
سنگ ها و وزنه ها استاندارد نبود و دو نوع سنگ و دو نوع مقياس وزني براي من داشتند :
من هشت عباسي كه 40 سير بود و من 9 عباسي كه 45 سير بودو سير 16 مثقال و برابرهمان 75 گرم است .
خروار معادل 300 من ، و من برابر 40 سير ، و نيم من برابر 20 سير ، و چارك برابر 10 سير ، و پنجه برابر 5 سير ، و بيست پنج برابر 5/2 سير ، و سير برابر 16 مثقال ، و نيم سير برابر 8 مثقال ، و مثقال برابر نخود ، واحدهاي مختلف اوزان اقلام و اشياء و كالاها بود .
چون تا مدتها نوع خريد و فروش بصورت داد و ستد كالا و تعويض جنس بود و معاملات بصورت پاياپاي انجام ميشد و مثلاً مشتري مقداري گندم مي آورد و به مغازه دار ميداد و معادل مبلغ آن از اجناس مغازه مي خريد .
لذا برخي از مغازه داران را ميگفتند دو نوع سنگ داشتند ، يك سنگ براي خريد كالاي مشتري و ديگري سنگي براي توزين اجناس خود و فروش آنها به مشتري كه باينترتيب در معامله غش ميكردند و با توزين نامتساوي اجناس مورد معاوضه ، كلاهبرداري ميكردند .
براي توزين اقلام و اجناس سنگين از قپان استفاده ميكردند و مثلاً در كل محل ممكن بود كه يك يا دونفر قپان داشته باشند ، بعد ها باسكول جايگزين اين وسيلة توزين گرديد .
براي اندازه گيري ميزان آب جاري قنات از مقياس و معيارگذر زمان استفاده ميكردند به اين ترتيب كه مدتي را كه آب از دهانة نهر بطرف زمين يكنفر ميرفت را اندازه گيري مينمودند ، و چون در ايام قديم ساعت نبود براي اندازه گيري زمان از كوزه و كاسه و فنجان استفاده ميكردند .
مثلاً كوزه اي را كه داراي سوراخ بسيار ريزي بود از آب پركرده ودر كنار نهر قرار ميدادند و مدت زماني را كه يك كوزه آب از سوراخ مزبور تراوش ميكرد را براي آبگيري يك باغ يا يك زمين اندازه ميگرفتند .
با توجه به وسعت اراضي و باغات ممكن بود يك زمين يا باغ يك يا چند كوزه آب بخورد . در مورد كاسه و فنجان هم تقريباً شبيه همين عمل ميكردند و ابتدا كاسه را از آب پر كرده و فنجاني را كه در كف آن داراي سوراخ بسيارريزي بود روي آن قرار ميدادند . مدت زماني كه طول ميكشيد تا آن فنجان از طريق سوراخ پر از آب شود را براي سنجش مدت جريان آب نهر بحساب مي گرفتند.
زماني كه ساعت باب شد و برخي افراد دارا و متشخص آنرا تهيه كرده و با زنجير زيبايي كه يكي دو سكه از پول هاي خارجي بر كناره هايش آويخته بود بر جا دكمه اي جليقه شان آويزان ميكردند .
چون اين نوع ساعتها كوكي بود و براي كار كردن آن بايد كوك ميكردند ودسته كوك ساعتهاي جيبي در مقابل عدد 12 قرار داشت آن عدد را دسته مي گفتند و مثلاً اظهار ميكردند : نوبت آب گرفتن فلاني ، دو ساعت مانده به دسته مي رسد .
اين ساعتها بر دو گونه تنظيم ميشد ، ساعت فرنگي و ساعت آفتابي ، ساعت فرنگي يعني در نظر گرفتن 24 ساعت براي شبانه روز و مطابق بود با ساعت راديو ، ولي ساعت محلي بر مبناي طلوع و غروب خورشيد تنظيم ميشد .
در اين حالت شبانه روز را بدو قسمت مساوي 12 ساعته تقسيم كرده بودند و هر روز هنگام غروب در نقطه اي قرار ميگرفتند كه بتوانند غروب خورشيد در پشت كوه خاصي را مشاهده كرده و ساعت خود را بر روي 12 قرار دهند ، و غروب آفتاب شروع اولين 12 ساعت بود كه عقربه هاي ساعت را بر روي عدد 12 كه مقابل دسته كوك ساعت واقه مي شد قرار مي دادند .
همانطور كه عرض شد حيلي از معاملات بصورت پاياپاي و داد و ستد كالا با كالا بود ، ولي در مواردي هم پيش مي آمد كه مشتري جنسي را به صورت نسيه خريداري ميكرد و قول ميداد كه وجه آنرا در ايام خرمنكوبي ، ويا پس از اتمام و بريده شدن و فروش قالي ، پرداخت نمايد .
يادداشت كردن اقلام نسيه به حساب مشتري در بين افراد با سواد مرسوم بود و كاسب هاي بيسواد نيز با كمك فرزندان و يا ديگران اين حسابها را يادداشت مي كردند .
در ميان كسبه يك خط رياضي بنام خط سياق مرسوم بود كه بنظر ميرسد از خطوط تصويري بوده باشد و الفباي خاصي داشت كه فقط در بين كاسب هاي قديمي رواج داشت و اغلب افراد باسواد اين نوع خط را نزد مرحوم شيخ عيسي ناصري آموخته بودند ، متأسفانه اين خط بمرور از بين رفت و من شخصاً اين خط را فقط تا عدد بيست ياد گرفته بودم كه طي اين سالها تماماً از يادم رفته است .
در زير تصوير قسمتهايي از اين خط را براي بياد ماندن آورده ام .
يكي از وسايلي كه در مغازه ها موجود بود و بعد از سنگ و ترازو جزو اقلام و ملزومات اصلي مغازه داري بود چرتكه نام داشت كه نوعي ماشين حساب ساده بود و كاسب عمليات جمع و تفريق و ضرب و تقسيم را با ياري گرفتن از چرتكه و ذهن و انگشتان انجام ميداد .
بعد از عموميت يافتن ماشين حساب ، ديگر استفاده از چرتكه در مغازه ها متروك گرديد . چرتكه از چهار قطعه چوب كه مثل قاب عكس به شكل مستطيل بهمديگر متصل شده بود تشكيل ميگرديد ، وتعدادي ميله بشكل پله هاي نردبان در بين دو طول آن قرار داده شده بود و بر روي اين ميله ها نيز تعدادي مهره هاي حلقوي انداخته بودند .
تعداد ميله ها عدد و بر روي هر ميله 10 عدد مهره قرار داده شده بود ، به جز دو ميلة جدا كنندة اعداد درشت از اعداد ريز و اعشاري كه هر يك 4 مهره داشتند .
طول ميله ها بيش از طول مورد نياز قرار گيري مهره ها بود و لذا مهره ها قادر به حركت در روي ميله ها بودند . از ده مهرة روي هر ميله ، 5 عدد به رنگ سياه و 5 عدد به رنگ سفيد رنگ آميزي شده بود تا بسهولت چشم قادر به تشخيص آنها باشد .
شيوة استفاده از آن به اين ترتيب بود كه اولين ميله از سمت راست و مهره هاي روي آن ميلة يكان ، ميلة دوم ميلة دهگان ، ميلة سوم ميلة صدگان و به همين ترتيب هزارگان و غيره بود ، براي هر عدد يك مهره منظور مي شد و ابتدا تمام مهره ها را به سمت بالا مي بردند و با شمارش هر عدد يك مهره از بالا به سمت پايين مي آوردند ، وقتي تعداد مهره هاي يك ميله به ده ميرسيد ، يك مهره از ميلة سمت چپ را آورده و بجاي آن ده مهره از سمت راست به جاي خود بر ميگرداندند .
مثلاً پس از وارد كردن اعداد مختلف و جابجايي مهره ها وقتي كل جمع حساب يك نفر به رقم 2345 مي رسيد ، چرتكه به شكل زير اين عدد را نمايش ميداد .
اطلاع رساني عمدتاً زباني بود و با نقل قول كردن از همديگر مطالب را به يكديگر منتقل ميكردند ، در مواردي كه اتفاقي مي افتاد و لازم بود كه عموم مردم در اسرع وقت در جريان موضع قرار گيرد ، مردي كه عموماً دشتبان و پاكار بود بر بالاي بامي ميرفت و موضوع را با صداي بلند جار ميزد .
اين مطلب در مواردي كه احياناً بچه اي يا گاو و گوسفندي گم شده بود معمول و متداول بود در مواردي نيز با زدن دهل نظر افراد را به موضوع خاصي جلب ميكردند ، مثلاً براي جلب توجه و دعوت مردم به تعزيه ، با زدن طبل و سنج پيام لازم را بگوش مردم ميرساندند .
با گفتن اذان در پشت بام در اوقات شرعي صبح و ظهر و عصر و خواندن مناجات در ساعات قبل از لحظات سحر در ماههاي رمضان ، كه از يادگاريهاي مرحوم حاج علي اكبرخان بهادري بود ، نيز مردم پي به اوقات شرعي مي بردند .
در آن سالها ، تفريحات مردم كميجان فصلي بود ، راديو تلويزيون سراسري نبود و تنها تعداد انگشت شماري از افراد راديو بزرگ طاقچه اي داشتند كه آنتن بلند چوبي بر بام خانه شان ديده ميشد و شب هاي تابستان كه پنجره هاي اتاقهايشان باز بود ، صداي آواز هاي ايرج و ديگر خواننده ها بگوش سايرين هم ميرسيد و عده اي آنها را بي نماز و بي دين ميشمردند ، و راديو را جعبة شيطان ميدانستند .
يك نوع راديوهاي لامپي بزرگ با مارك آندريا وارد كشور مي شد كه براي تغذيه از باطري هاي بزرگ كتابي استفاده ميكردند و اندازة هيكل باطري نصف هيكل راديو بود كه يك طاقچة بزرگ را اشغال ميكرد و رويش را با پارچة ساتن و يا چلوار گلدوزي شده مي پوشاندند .
حسن يزدي فرزند حاج اسد اولين كسي بود كه يك راديو آندريا از همدان خريد به قيمت 400 تومان و مبلغ 250 تومان آنرا نقد به فروشنده پرداخت كرد و 150 تومان نسيه گرفت و بمرور پرداخت نمود .
دومين راديو را ابوالقاسم حبيب ( مهديزاده) و سومين راديو را هم حاج نقي امامي خريدند و به كميجان آوردند ، براي هر راديو يك آنتن چوبي بلندي بر روي بام نصب ميكردند تا قادر به گرفتن ايستگاههاي مختلف باشد .
يكي از بستگان ما ، كه مرد مجردي بنام حسين آقا بود و با وجودي كه از سن ازدواجش گذشته بود ، به تنهايي با خواهر مجردش زندگي ميكرد و كارش خياطي بود ، يك راديو قابل حمل داشت كه باطري بزرگ ميخورد و شبهايي كه به شب نشيني ميرفت ، راديواش را هم بهمراه ميبرد و در تمام طول مسير راه هم روشن بود و صداي آوازش بگوش ميرسيد .
يك شب حسين آقا براي شب نشيني با راديواش به خانة ما آمده بود و من كه براي اولين بار راديو را از نزديك ميديدم خيلي تعجب كرده بودم كه مردي يا زني از درون جعبة راديو صحبت ميكند ، خصوصاً آنكه يك عكس خانم خواننده را هم روي قسمت جلو راديو چسبانده بودند و من از اينكه آدم به آن بزرگي را چگونه در داخل جعبه قرار داده اند ؟ در عجب و انگشت بدهان مانده بودم .
آيا آب و غذايش را هم داخل همان جعبه ميخورد ؟ توي آن جاي تنگ و تاريك ؟
عزت الله يزدي كه رسامي ميكرد و نقشه قالي ميكشيد و از تعزيه خوانهاي خوب و خوش صداي محله بازار بود ، پس از ترك كار نقشه كشي به عكاسي پرداخت و اولين عكاسي را در كميجان براه انداخت و خبرنگاري روزنامه اطلاعات را بعهده گرفت و روزي چند شماره روزنامه و مجلات هفتگي براي مشتركين مي آورد .
برادر بزرگ من مرحوم اكبرجاويدراد نيز در زماني كه معلم بود ، همزمان نمايندگي روزنامه هاي كيهان و رستاخيز را هم گرفته بود و خبرنگاري آندو روزنامه را هم بعهده داشت و در يكي از مغازه هاي عمو خسرو ، دفتري راه اندازي كرده بود و روزنامه براي مشتركين مي فرستاد.
يكبار خبري در روزنامه رستاخيز چاپ كرده بود تحت عنوان بخشداري كميجان به ... داني تبديل شده است و زيرش عكس بخشداري تازه ساز كميجان را كه متروكه شده و تعدادي سگ در آن لانه كرده بودند را انداخته بود ، كه اين عكس و خبر كلي باعث دردسر و گرفتاري اش در ساواك اراك شده بود و مدتها به آنجا احضار ميشد و مورد بازجويي قرار مي گرفت .
پس از سوءقصد نافرجام به جان شاه در سال 1327 كه منجر به غيرقانوني اعلام شدن حزب توده گرديد ، تعدادي از كميجانيهايي كه تمايلاتي به افكار آن گروه و يا فعاليتهاي سياسي و اجتماعي داشتند و كتابخوان بودند ، از نگراني اينكه نكند كسي به آنها تعرضي بكند ، لبه هاي بام ( شرفه ) را خراب كرده و كتابهاي خود را در آنجا قرار داده و رويش را با گل و كاهگل پوشاندند تا از دسترسي نامحرمان و بهانه جويان بدور باشد .
كميجان منطقة پرآبي نيست و فاقد هرگونه جريان آب سطحي است و از نظر آب زراعي وابسته به آب چندين رشته قنات با آبدهي محدود بوده است ، به همين دليل در زمينة كشاورزي خيلي قادر به مانور و فعاليت نيست .
بهرحال با توجه به امكانات موجود و خاك خوب اراضي به امر كشاورزي مي پرداختند و محصول عالب منطقه گندم بود و سپس محصولاتي از قبيل جو ، يونجه ، شبدر ، لوبيا ، نخود ، عدس و گاهي ارزن و گاودانه و ماش هم ميكاشتند ، اغلب افرادي كه كشاورز بودند داراي يك باغ هم بودند كه علاوه بر درخت انگور كه پوشش غالب سطح باغ را در بر ميگرفت ، درختاني از قبيل زردآلو ، بادام ، سيب گلاب ، آلبالو ( كه گيلاس ميگفتند ) ، آلو ، قيسي ، گردو و هلو نيز داشتند .
علاوه بر گندم و جو آبي و ديم كه در پاييز كاشته ميشد و در اواخر بهار درو ميشد ، در سطح محدود نيز به كاشت محصولات بهاره از قبيل سيب زميني و لوبيا و گوجه فرنگي و خيار و جاليز هندوانه و خربزه اقدام ميكردند كه اغلب به مصرف داخلي ميرسيد .
در زمان سابق در دشت كميجان ترياك و پنبه نيز كشت مي شد و ترياك منطقه نيز خيلي مرغوب مي شد و مشتريان و طرفداران زيادي داشت ، حتي به موجب تحقيقي كه از افراد مختلف نموده ام كشت تنباكو نيز باب و متداول بود . پدرم بنا به اظهار خودش از اينكه در روز تولد من ، سود خوبي از فروش دو من ترياك عايدش شده بود , خوشحال بوده و مرا خوشقدم ميدانست.
من بيرون آوردن پنبه از درون غوزه را در حوالي سالهاي 1337 بياد دارم و تا آن سالها هنوز در دشت كميجان پنبه كشت مي شده است .
اغلب خانه هاي كميجان ، بر خلاف امروزه ، محل سكونت خانواده هاي متعددي بود كه شامل فرزندان ذكور و عروسها و نواده ها و حتي برادرزاده ها و خواهرزاده هاي شريك در حياط ارثي باقيمانده از پدر و پدربزرگ بودند .
خانه ها بزرگ و داراي اتاقهاي متعددي بودند و خانواده ها عموماً قانع ، كم مصرف ، داراي پتانسيل هاي همزيستي و همياري بودند و علاوه بر آن با سكونت در يك خانة قديمي كه به هر خانوار فقط يك اتاق ميرسيد ، از يك واحد امكانات خدماتي و رفاهي مانند : توالت ، چاه آب ، طويله ، انبار ، ايوان ، تنور ، اجاق ، حوضچة آبگيري انگور بنام چله بيس يا چاله بيز و ... برخوردار شده و علاوه برآن امنيت خاطر خانواده نيز تأمين ميگرديد .
در خانه ها انبار نگهداري علوفه و سوخت از قبيل هيزم ، ورك ، قالاخ ( تپالة قالب شدة دام ) و اودون ( تپالة خشك دام ) و ذغال و طويلة زمستاني دامها و بهاربند و محل نگهداري تابستاني حيوانات مشترك نيز بود .
.. بطوركلي ديوارهاي اتاقها و خانه هاي كميجان را با گل و خشت ميساختند سقف آنها را يا با خشت طاق قوسي ميزدند و يا با تيرچوبي رويش را انداخته و فاصلة لابلاي تيرها را با استفاده از چوب و تخته هاي باريكي بنام پرده[2] قرار داده و سپس روي آنها را حصير و ني و سرشاخه درختان چنار و سپيدار رخته و مرتب ميكردند تا ديگر نوري از لاي آنها عبور نكند .
پرده نويسي يكي از كارهاي رايج در زمان ساختمان سازي بود و آن باين ترتيب بود كه روي يكي دو تا از پرده هاي چوبي سقف كه صاف و يكدست بود با قلم درشت اشعار عبرت انگيز و تاريخ ساخت بنا و نام سازندة آن را مي نوشتند و در بين تيرهاي سقف در كنار بقية پرده ها به نحوي قرار ميدادند كه آن نوشته براي كساني كه از آن پس در اتاق مي نشستند قابل رؤيت و خواندن بود .
دو بيت شعر زير :
از اشعار معروفي بود كه معمولاً روي پرده ها نوشته مي شد .
بنابراين تيرهاي ضخيم چوبي ، نگهدارندة اصلي بام اتاقها و خانه ها بود و چنانچه به هر دليلي مثلاً بار زياد يا زلزله يا آتش سوزي و غيره يك دو تا از اين تيرهاي اصلي ميسوخت يا مي شكست باعث ريزش پرده ها و تمام سقف خانه مي شد . يك ضرب المثل معروف است كه نشانگر تقش تير و پرده است و ميگويند : سين مه سين تير ، توكوله پرده ، يعني نشكند تير و نريزد پرده . كاربرد آن در مواردي است كه فرزند يك خانواده در اثر بيماري يا حادثه اي از دنيا برود ، و با گفتن اين جمله منظور آنست كه خدا ساية پدر خانواده را برقرار كند تا بقية خانواده و بچه ها هم در زير آن زندگي كنند ، و اگر خداي نكرده تير اصلي خانواده ( پدر ) دچار شكستي بشود ، بقية خانمان از پا مي افتند .
پس از آن در محل مورد نظر ناودان چوبي دست ساز نصب نموده و سپس توپه هاي بزرگ گلي گوننه گيل را بطور مرتب و با ضرب و شدت در كنار هم بر روي آن سرشاخه ها مي انداختند و اين گل ها در اثر شدت ضربه بهمديگر متصل شده و فاصله اي بين آنها نمانده و يكپارچه ميشد ، پس از يكپارچه شدن گل هاي پشت بام ، روي آنرا با يك لايه خاك رس و لاي خشك شدة رسوب سيلاب مي پوشانده و رويش را با كاهگل اندود ميكردند .
مردم كميجان در آن زمانها براي اندود پشت بامهاي كاهگلي خود فقط از كاهگل استفاده ميكردند و هيچوقت قير بكار نمي رفت ، ولي اين اواخر يك ساختمان دولتي در حال احداث
بود كه براي پوشش سقف و ديوار پي آن مقداري قير آورده بودند ، هر وقت بچه ها قير بدست مياوردند آنرا مثل آدامس مي جويدند .
براي نگهداري زمستاني گاو وگوسفند ، زاغه را درست كردند ، زاغه عبارت از يك تونل شيبداري بود كه در زمين حفر ميشد و پس از رسيدن تونل به عمق مناسب و كافي ، ابتدا يك سالن و اتاق بزرگ و وسيع با سقف بلند ، براي نگهداري چارپايان بزرگ ( قارا مال ) مثل گاو ها و الاغها و سپس دو يا چند اتاق كوچك و بزرگ با سقف كوتاه ، براي نگهداري گوساله ها و گوسفندها و بره و بزغاله ها ، در دل زمين حفاري ميكردند .
توي ديوار اتاقهاي گوسفندان و بره ها ، يك آخور سراسري كنده ميشد و براي حيوانات بزرگ هم آخورهاي بزرگ و جداگانه به تناسب قد و هيكل آنها در داخل ديوار كنده ميشد و علوفه و مواد غذايي حيوانات را توي اين آخورها ميريختند ، پس ماندة آخور گاوها و گوسفندها را در آخور الاغ ها مي ريختند .
بعد از خاتمه عمليات حفر و تخلية خاك زاغه ، راهرو شيبدار آنرا هم پله پله ميكردند و سقف راهرو را در قسمت هاي باز ، با استفاده از سنگهاي درشت حاصل از حفاري طاق زده و سنگ بند و قوچ بند ميكردند .
اين راهرو پلكاني براي عبور و مرور به طويله مورد استفاده قرار ميگرفت ، ولي چون حيوانات هم بايد از همين پله ها رفت و آمد ميكردند ، آن حالت پلكاني بمرور از حالت خود خارج و به شكل يك مسير يكنواخت شيبدار در ميامد و در فصل زمستان بدليل خيس شدن و يخ زدن ، اين قسمت شيبدار خيلي ناجور ميشد و هر بار كه براي تغذيه و سركشي به حيوانات به طويله ميرفتيم ، ليز خورده و به زمين ميافتاديم .
در طويله ها براي روشنايي از نور چراغ موشي استفاده ميكرديم كه دستة نوك تيزي مثل ميخ داشت و آنرا در سوراخ ديوار فرو ميكردند و هميشه گوشه هايي از طويله از دود آن سياه شده بود .
براي تغذية حيوانات از انواع مختلفي از مواد گياهي استفاده مي شد از قبيل كاه ، يونجه ، برگ خشك شدة بوتة ورك (ورك گوگه ) ، جو ، گاودانه ، نوعي بوتة (توپ پالاي) خشك و خرد شده نيز كه نوعي سبزي تيغ دار با گلهاي گلوله اي درشت است كه در حال حاضر بعضي از خانم هاي خوش ذوق براي تزئين اتاق ها آنها را در يك گلدان قرار ميدهند . گاودانه كه دانهي از گروه حبوبات و شبيه ماش است بايد قبل از مصرف در دستاس كشيده و خرد شده و سپس در ظرفي يك شب خيس مي شد و بعد از آن در خوراك گاوهاي شيري مخلوط مي شد و بسيار شيرآور بود . در مورد اين دانه ، كميجاني هاضرب المثلي دارند و ميگويند :
ثقير اوزه اوچون گوودانا اكنده باشه گيجالار يعني گاو وقتي زمني را شخم ميزند كه قرار است در آن گاودانه كاشته شود و آنرا هم براي خودش بكار مي برند ، دچار سرگيجه ميشود .
منظور از اين ضرب المثل آنست كه طرف جون ميده براي بيگاري و نوكري مفت و مجاني براي ديگران كردن ، ولي براي خودش حاضر نيست يك قدم بردارد .
مستراح منازل را معمولاً در نقاط دور از اتاقها و گوشه كنار حياط مي ساختند و معمولاً بالاتر از سطح زمين قرار داشت و انباره و تنورة آن در زير سنگ مستراح ساخته مي شد و اغلب خاكروبه ها و خاكسترهاي توليدي خانه را نيز در همان انباره مي ريختند تا با مواد آن مخلوط شود .
هر سال يكبار آنرا پس از ريختن خاك نرم و خاكستر و خشك نمودن ، تخليه كرده و مواد حاصله را پس از خشكاندن ، در جوال هايي كه بار الاغ بود ريخته و به سر زمينهاي زراعي برده و بعنوان كود ( كووا) در سطح زمين پخش ميكردند تا قوت زمين زياد شود . در اين مستراح ها قديم از آفتابه هاي سفالي بنام لولگين يا لولهنگ و سپس ازآفتابه هاي سنگين مسي ، و بعد ها از آفتابه هاي روحي و ورق سفيد گالوانيزه استفاده ميكردند .
بيشتر خانه ها براي تأمين آب مورد نياز شستشو و بهداشت و آب خوردني حيوانات و احياناً آبياري باغچه يك چاه دهانه گشاد نيمه عميق داشت ، كه حدود 15 متر طناب خور بود .
آب آنرا بوسيلة دلو و طناب بالا مي كشيدند ، در برخي از خانه ها از چرخ چوبي چاه استفاده ميكردند ولي اغلب خانه ها بدون استفاده از چرخ چاه ، با استفاده ازدلو و طناب و زور بازو ، آب مورد نياز را بالا مي كشيدند .
علاوه بر اينكه صاحبان خانه از چاه آب مي كشيدند تا چندين خانه اطراف نيز از همان چاه آب بر مي داشتند و مصارف مورد نياز خود را تآمين مينمودند .
چاه آب به غير از وظيفة تأمين آب ، وظيفة خنك نگاه داشتن گوشت و كره و بعضي اقلام ديگر را نيز كه درون آن تا نيمه آويزان ميكردند بعهده داشت .
شبها كه هوا تاريك ميشد ، مردم در خانه هاي خود از چراغهاي فانوس و لامپاو ديواركوب و گردسوز و بعضي ها هم از چراغ توري استفاده ميكردند .
حاج اسد يزدي ، حسن اسلامعلي و حاج نقي امامي اولين كساني بودند كه چراغ طوري خريده و به كميجان آوردند و اين چراغها را براي عروسي ديگران و روشنايي مجالس شادي به مردم و همسايگان قرض ميدادند .
در هنگام شبها كوچه ها هم تاريك بود و براي روشن كردن مسير راه معمولاً يك فانوس روشن همراه خود ميبردند و در شبهاي سرد زمستان كه احتمال ورود حيوانات درنده اي مثل گرگ و شغال بداخل روستا ميرفت ، غير از چراغ ، يك گرز يا چوب بلند و كلفت و يا شمشير هم به دست ميگرفتند .
من هنوز در دوران تحصيلات ابتدايي و احتمالاً كلاس چهارم بودم و با محمد پسر بيرامعلي ياغوب (يعقوب) دوست و رفيق و همدرس بودم كه تشكيلات برق را به كميجان آوردند .
در سال 1343 شمسي ابتدا در كوچة اصلي تعدادي چاله هاي يك متري كندند و در جريان كندن آن چاله ها از ديلم استفاده ميكردند كه ما براي اولين بار ديلم را ديديم .
بعد از اينكه مدتها اين چاله ها را به حال خود رها كرده بودند و يك زمستان از سر آن گذشت و بارها مردم در تاريكي شبها درون آنها افتادند ، يكبار هم نوردين كه صبح زود از حمام بر ميگشته و سرش را از سوز و سرما در يقه اش فروبرده و راه ميرفته ، در يكي از اين چاله ها كه از آب باران پر بوده ، سقوط كرده و از سر تا پا خيس شده بود .
بهار سال بعد كه شد تعدادي تير چوبي آوردند و در داخل اين چاله ها كار گذاشتند و كنار هر تير هم يك قطعه تيرآهن 5/1 متري در چاله قرار داده و اطراف آنها را با قطعات سنگ و لاشه سنگ پر و با خاك انباشتند.
سپس يك آقايي كه زبان تركي را به لهجة تبريزي صحبت ميكرد با كفش هاي مخصوصي كه سم قوسي شكل و آهني در جلو داشت و مثل گربه از تيرها بالا ميرفت و سيم هاي برق را بر بالاي تيرها نصب ميكرد و پس از تمام شدن كار نصب سيم ها بر بالاي هر تير هم يك شيپور و يك لامپ نصب كرد .
اين كار نصب تيرها و سيم كشي مدتها طول كشيد و علي آقا برقي هم خانواده اش را به كميجان منتقل كرد و بچه هايش به مدرسه آمدند .
بعد از حدود دو سال كه كار نصب تيرها و سيم كشي خيابانها تمام شد و همزمان هم يك ساختمان موتورخانه در حوالي مدرسه دخترانه ميساختند ، يك موتور بزرگ گازوئيلي را آوردند و در آنجا نصب كردند و طي مراسمي برق خيابانها را روشن كردند .
چه لذتي داشت برقدار شدن روستا ، كوچه ها ديگر روشن شده بود و به هر خانوار هم كه داوطلب و متقاضي ميشد يك كنتور و يك شعله برق ميدادند به قيمت 5 تومن ، ولي پدرم در مذاكراتي كه در خانه شده بود گفته بود كه حاضر به خريدن امتيازبرق نيست و من از اين بابت خيلي غصه دار شده بودم .
مخصوصاً كه محمد پسر بيرامعلي ميگفت كه قرار است پدرش برق بخرد و بزودي خانه شان برقدار ميشد ، من براي جلب رضايت پدرم براي خريدن اشتراك برق خيلي گريه كردم ، ولي گويا او خودش هم به اين كار مايل بود و خلاصه يكروز علي آقا به خانة ما هم برق كشيد و يك شعله برق در خانة ما روشن شد .
برق كميجان در آنروزها 110 ولت بود ، و زمان روشن شدن برق از غروب آفتاب بود و تا ساعت 11 شب روشن بود و سپس آنرا خاموش ميكردند .
آقايان ابراهيم سلطاني غلامرضا برقي و حسين خان اميني در رابطه با برق و برقدار كردن كميجان ، دخالت مؤثر داشتند .
بعد از آنكه برق محلي براي كميجان آوردند و موتور برق روشن شد ، به منازل و خانه ها و مغازه هاي مردم هم برق كشيدند و معمولاً وقتي هوا تاريك مي شد موتور برق را روشن و برق را جاري ميكردند و تا ساعت يازده شب برق جاري بود و سپس جريان برق را قطع و موتور را تا غروب فردا خاموش مي كردند .
البته قبل از قطع كامل برق و خاموش كردن موتور و در حاليكه يك ربع به ساعت 11 مانده بود با كم كردن نور برق و يا خاموشي لحظه اي به مردم علامت ميدادند و از اين لحظه مردم و شب نشينان يك ربع ساعت وقت داشتند تا بساط خود را جمع كرده و به منزل خودشان بروند و يا چراغ يدكي روشن كنند تا در خاموشي نمانند .
بعد از انقلاب برق كميجان به شبكه سراسري برق متصل گرديد .
تلگراف از خيلي سالها قبل در كميجان تأسيس شده و برقرار بود و مدتها به شكل مورس اداره ميشد و زمانيكه من بياد دارم در حوالي سالهاي 1340 به بعد بشكل راديويي مخابره ميكرد و معمولاً كار مخابره را از ساعت 9 صبح آغاز ميكرد و تا ساعت 11 طول ميكشيد و شيوة كار باين صورت بود كه يك ميكروفون بدست ميگرفت و پس از تنظيم ايستگاه و موج فرستنده ، مي گفت :
- اراك ، اراك ، اراك اراك ، اراك ازكميجان ، بگوشم .
ولي ارتباط باين راحتي برقرار نميشد و مسئول مخابرات مجبور بود دهها بار جملة مذكور را تكرار كند تا بالاخره اين صدا را دريافت كند :
كميجان ،كميجان ، كميجان از اراك ، بگوشم ، بفرماييد .
پس از ايجاد ارتباط پيامهاي تلگرافي افراد خوانده ميشد و طرف مقابل آنرا يادداشت و پاكنويسي ميكرد و كاغذ را درون يك پاكت آبي رنگ ميگذاشت و سپس بوسيلة پستچي آنرا بدست صاحب تلگرام ميرساند .
مرحوم غلامرضا فرزند ابوالقاسم كريم كه جوان شوخ و سرزنده اي بود و مدتها براي كار به تهران رفته و با كلي تعريف و داستان برگشته بود و بعداً مستخدم مدرسة پسرانه شد ، يك روز كه با راديوي منزل خودش ور ميرفت متوجه شد كه بر روي ايستگاهي قادر به شنيدن پيامهاي تلگرافي ، تلگرافخانة كميجان است و باين ترتيب بود كه قبل از اينكه پيام را پستچي به مقصد برساند ، غلامرضا آنرا بصورت شفاهي به صاحبش ابلاغ كرده بود .
در قديم الايام كه تلفن و فاكس و ساير ابزارهاي جديد ارتباطي وجود نداشت ، تلگراف سريعترين وسيلة ارتباطي بود و چون هزينة آنرا با شمردن كلمات و ضرب تعداد آن در عدد 2 ريال محاسبه ميكردند ، افراد مقتصد با كوتاه كردن جملات و حذف افعال كمكي و اضافي در هزينه تلگراف صرفه جويي ميكردند .
پدرم كه مغازه دار و كاسب بود ، دائماً به سفرهاي كاري و تجاري ميرفت و بدليل مشكلات مسافرت ، مرتباً با تلگراف با ما ارتباط داشت .
يكبار كه بابام به همدان رفته بود ( در اينمواقع اكبر (كه پسر بزرگ خانواده بود) و من مشتركاً مغازه را اداره ميكرديم ) و راهها نيز بعلت بارش برف و باران مسدود شده بود، بابا براي ما تلگرافي به اين مضمون مخابره كرده بود :
ما خوب احوالات مورد نياز تلگرافيد .
مفهوم جملة فوق اينبود كه احوال من و همراهانم خوب است ، شما نيز از احوال خود و خانواده ما را با تلگراف مطلع نماييد و موارد نياز را هم اعلام كنيد ، ولي هرچه من و اكبر و ساير مشاوران فكر كرديم معناي كلمة تلگرافيد را نفهميديم ، بعداً بابا گفت معناش تلگراف بزنيد است و فرقش 2 ريال .
بعد از انقلاب تلفن به كميجان آمد و ابتدا بصورت مركزي بود و بايد تا مركز تلفن ميرفتند و از كابين با شمارة مورد نظر صحبت ميكردند ، بعد از چند سال هم به منازل و مغازه ها تلفن داده شد .
مسيب اناري پستچي بود و 30 سال پستچي گري كميجان را كرده بود ، و در تمام اين مدت يك دوچرخه داشت كه خيلي ازش مراقبت ميكرد و وقتي سوار دوچرخه بود ، اگر به دست انداز يا نهر يا جوي كوچك آب ميرسيد، فوراً از دوچرخه پياده ميشد و آنرا بلند ميكرد و در بغل ميگرفت و از نهر آب رد كرده و دوباره سوار ميشد و هميشه قبل از سوار شدن دم پاي شلوارش را در جورابش ميكرد و نامه هاي مردم منطقه را توي كيف برزنتي كهنه اي ميگذاشت كه شايد سنش از سابقه كار او هم بيشتر بود .
كميجان مركز بخش وفس و داراي ادارات : دارايي ،شهرداري ، بخشداري ، آموزش و پرورش ، مخابرات ، پست ، مركز خدمات جهاد كشاورزي ، سازندگي ، كميتة امداد امام ، تبليغات اسلامي ، بهداري و بيمارستان و زايشگاه ، ثبت احوال ، نهضت سوادآموزي ، شركت تعاوني روستايي ، برق ، امورآب ، شركت آب و فاضلاب ، پاسگاه انتظامي وكلانتري و مدارس ابتدايي و راهنمايي و دبيرستان و هنرستان و آموزشگاه شبانه روزي و پيش دانشگاهي و 15 باب مسجد و حدود 180 باب مغازه از اصناف گوناگون و انواع تعميرگاهها و تراشكاري و غيره ميباشد .
گندم ، جو ، انگور ، سيب ، گردو ، يونجه ، كشمش و قالي و پوست و روده از جمله صادرات اين مركز بخش و آهن و مس و ذغال سنگ و نفت و پارچه و گالش و خامه و مواد رنگرزي و نخ و اريش و ارقچ وساير مواد و لوازم قاليبافي از جمله واردات مهم اين ناحيه ميباشد .
براي لايروبي انهار و قنوات و بستن بند اصلي انحراف آب رودخانه هاي قوش دره و آقايازلاخ و مرمت و اصلاح سيل بردگي كانالها و تعمير ميله چاههاي قنوات ، عمليات بذرافكني و دروگري و اسباركردن باغات و ساختن ابنية عمومي از قبيل حمام و مسجد كارهاي عمومي را بصورت تعاوني انجام مي دادند .
در اينگونه موارد جار ميزدند و براي جار زدن هم بايد دشتبان اقدام ميكرد ، مردي كه نگهبان دشت در فصل بهار و تابستان بود ، بربالاي پشت بام منزلي ميرفت و با صداي بلند جار ميزد و مثلاً ميگفت : براي لايروبي نهر و انحراف آب به سمت استخرهاي حسن آباد امروز به قوش دره ميرويم ، آهاي ، آهاي و دوباره همان جمله را تكرار ميكرد . مردم كه تمام فصل زمستان را زير كرسي خوابيده بودند به شنيدن صداي جارچي ، بيل را برداشته بدوش ميگذاشتند و به محل صدا مي رفتند و باين ترتيب مردم كه غالباً حقابه بران يك قنات بودند در يكجا جمع شده و براي كارهاي عمومي و تعاوني براه ميافتادند . هركس هم يك نان پيچه اي با خودش براي ناهار يا كمكي آورده بود .
اگر كسي شخصاً قادر به حضور در اين گروههاي كاري و تعاوني و همياري نبود ناگزير از اجير كردن و فرستادن يك نفر به جاي خودش بود .
در رابطه با ساخت بناهاي عمومي و اماكن و ساختمانهاي عام المنفعه نيز به همين ترتيب عمل ميكردند .
خانم ها هم كارهاي سنگين خانگي و تهيه انواع مواد غذايي زمستاني و كارهايي كه ، يك نفر ازعهدة انجام آن بر نمي آمد ، كارها را بصورت تعاوني و همياري انجام ميدادند مثل : دار كشيدن قالي ، جاجيم بافي ، پنبه كردن غوزه ، كوبيدن انواع بلغور ( ديبك دوگماخ)،توربافي اشتراك در شير دام ها (واراداشليك) و من در اينجا به موضوع به اشتراك گذاشتن شير دام ها اشاره ميكنم :
در زمينه دامداري تعداد حيوانات هر خانوار محدود بود و در نتيجه مقدار شير آنها هم كم مي شد و براي تهيه محصولات لبني ، دارندگان شير مجبور بودند به شيوه تعاوني با همسايگان خود عمل نمايند ، به اين ترتيب كه مثلا شش , هفت زن همسايه كه هر روزه مقداري شير از دام خود ميدوشيدند با همديگر شراكت كرده و باصطلاح واراداش ميشدند .
هر روز صبح پس از دوشيدن دامها و جمع كردن شير شبانه ، شيرهايشان را به خانه اي كه وارا بود آورده و بر اساس اندازه گيري حجمي تحويل ميدادند ، شير را در ظرف سفالي معيني بنام گوودوش ( گاودوش ) كه پيمانه بود ، ميريختند و ارتفاع شير در ظرف را با يك تكه چوب مو كه بندبند است ، اندازه گرفته و به وارا تحويل ميدادند .
آن تكه چوب مو بندبند را له له مي گفتند و اندازه را هم در حافظه ي خود ثبت ميكردند و جالب است كه بگويم ، پس از يك هفته هم يادشان بود كه مثلا چند بندچوب ، شير تحويل داده اند تا هفته اي كه نوبت وارا در خانه خودشان بود به همان ميزان بستانند .
صاحب وارا ، شيرهاي جمع شده هر روزه را ، همانروز مي جوشاند و ماست و پنير درست ميكرد و روز جمعه هم كه وارا تعطيل بود ، شيرتوليدي هركس به مصرف خانوادگي خودش مي رسيد .
ماست هاي توليد شده در مدت وارا را در آخرين روز هفته در مشك ريخته و آن مشك را كه از سه پايه يا تير سقف آويزان شده بود ، تكان تكان ميدادند و به اصطلاح تولوخ چاخلاما ميكردند تا دوغ توليد شده و از اين ميان ، كره هم بدست آيد .
لبنيات و فرآورده هاي لبني ما منحصر به شير و ماست و سرشير و پنير و دوغ و كره بود و هيچگاه رنگ قيماق را نديده بوديم . در حاليكه در مناطق روستايي و عشايري و كوهپايه ها انواع محصولات لبني بوفور يافت ميشد ، علاوه بر اين آنها روغن زرد خودماني هم توليد ميكردند كه در واقع همان روغن كرمانشاهي بود ، ما معمولا روغن زرد را براي خوراك خانم هاي زائو و افراد مجروح بكار ميبرديم .
در مدتي كه در مناطق سمنان خدمت ميكردم متوجه شدم كه سنگسري ها كه از عشاير معروف منطقه بودند، بيش از 15 نوع محصولات مختلف از شير فرآوري مي نمايند .
در كميجان فقط زنها و دخترها قاليبافي ميكردند و بياد ندارم كه مردي اين هنر را بداند و يا رسماً بدان مشغول شده باشد و اساساً قاليبافي را يك كار و مشغوليت زنانه دانسته و آنرا براي مرد عيب ميدانستند ، در حاليكه افرادي را مي شناختم كه فقط از دسترنج قاليبافي زن و دخترانش زندگي ميكرد و خودشان از هر كار و هنري بري بودند .
اغلب مغازه هاي كميجان قالي هم خريد و فروش ميكردند و آنان براي فراهم كردن زمينة توليد قالي و خريد و فروش آن ، ابتدا مقدار مورد نياز خامه و نخ و ارقچ و رنگ و نيل و غيره را به مشتري ميدادند و مشتريان هم فرش بازار پسند را برايش ميبافتند .
قراردادهاي قاليبافي در كميجان ، فارغ از آن ريزه كاريهاي استثماري حاكم در قاليبافي هاي منطقه آذربايجان بود ، چون در اينجا :
- اولاً قالي در منزل مشتري بافته ميشد و دار قالي را معمولاً در اتاق نشيمن برپا ميكردند .
- ثانياً قالي بافته شده در آخر كار ، تماماً به مشتري تعلق داشت .
- ثالثاً مشتري به تضمين قالي در حال بافتنش ، كه از بيخ و بن نسيه بود ، اجناس مورد نياز زندگيش را بصورت نسيه از مغازه ميخريد و حتي وجوه نقد مورد نياز را هم ميگرفت .
- پس از اتمام قالي و برش زدن آن ، قالي را به مغازه دار امانت ميداد تا با خود به شهر برده و پس از فروش قالي ، بدهي مشتري را از آن كسر و مابقي را به او پرداخت نمايد .
- مواد اولية مورد نياز قالي بعدي را هم مشتري به صورت نسيه ميبرد و امكان آن هم براي همة مشتريان بود كه در صورت توانايي مالي ، از همان ابتدا ؛ مواد اوليه و همه چيز را نقدي خريده و هيچ تعهدي هم به مغازه دار نداشته باشند .
قالي هاي دوزرع و كله اي و خرسك و كناره و پشتي انواع قالي بود كه مردم از روي نقشه هايي كه پسران ميرزا نبي الله و عزت الله يزدي ميكشيدند ، ميبافتند .
مشتري ابتدا مواد و بعضاً لوازم اوليه قاليبافي از قبيل اريش ارقچ ، خامه و رنگ نخ و چاقو و قيچي و تاراخ ( شانه ) و دار را نسيه برده و قالي را برپا نموده و شروع بكار ميكرد و در طول سال هم كليه مواد مورد نيازش از قبيل ؛ قند و چاي شكر و برنج و نخود و لوبيا و روغن و ساير خواربار و را نسيه ميبرد تا قالي را ببافد و تمام كند .
در برخي موارد هم بعضي ازمشتريان (كلاه بردار و كلاش) آن اقلام و مواد اوليه را برده و نقدي ميفروختند و تا مدتي هم از مواد و خرده ريز نسيه ميبردند و هر از گاهي هم گزارش كذب پيشرفت كار ميدادند و تا بياد و كاسب بفهمه موضوع چيه ؟ كلي نسيه ميبرد و بعدش هم حساب نسيه اش سر به آسمان ميزد و قابل وصول هم كه نبود .
به همين خاطر ، اغلب كسبه ديگر مثل مار گزيده كه از ريسمان سفيد و سياه ميترسه ، در تمام مدت بافتن قالي ، هر از گاهي به منزل مشتري ميرفتند و با گفتن خسته نباشيد ، از ميزان پيشرفت كار هم گزارش عيني ميگرفتند ، تا كلاه سرشان نرود .
وقتي بافت قالي تمام ميشد آنرا بريده و از دار پياده ميكردند و آنرا به كاسب و مغازه دار طرف معامله تحويل ميدادند ، آنها هم پشت ريشه هاي قالي با مداد كپيه ، اسم صاحبش را مي نوشتند تا اشتباه نشود و با مال ديگران قاطي نشود .
صاحب قالي هم مجدداً مواد مورد نياز شروع قالي بعدي را ميبرد و مشغول ميشد ، تا وقتي كه تعداد قاليها اقلاً به 12 تخته برسد و اجناس مغازه هم ته بكشد و يا ماشين مناسبي به همدان برود كه كسبه آنها را بار كرده و به بازار همدان ميرساند تا بفروش برساند .
در برخي موارد اگر شانس با صاحب قالي يار نبود ، بازار فروش قالي كساد مي شد و مغازه داران ، ناچار قالي ها را در همان گاراژ حق العمل كاري ، بامانت مي گذاشتند تا در شرايط رواج بازار بفروش رسانده و صورت فروش را ارسال نمايد .
قاليبافي يكي از صنايعي بود كه اگرچه براي بافنده اگر در محيط تاريك و سربسته و بدون تهويه كار ميكرد ، باعث آلودگي و گاهي بيماري مي شد ، ولي از نظر دور ريز و تلفات مواد بسيار محدود و نزديك به صفر بود ، چونكه از تمام مواد دم قيچي آن هم كه به نام خاف معروف بود براي پر كردن بالش و متكا استفاده كرده و حتي نخ ها و پوي هاي تكه تكه را نيز در هم گره زده و در بافتن جل و پلاس ( جننه پالاس ) استفاده ميكردند .
در آن سالهاي 1340 تا 50 صداي خوشايندكوبش شانه هاي سنگين فلزي ، بر دم قالي يكي از صداهاي دلنوازي بود كه از اغلب خانه هاي كميجان بگوش مي رسيد و حكايت از كار و توليد در خانه ها و دخالت دختران و زنان خانواده در توليد ثروت بود ، و اكنون با كمال تأسف بايد بگويم كه در اثر گسترش امكانات مختلف و باصطلاح توسعه سبب از بين رفتن اين هنر و صنعت گرديده است .
كوزه گري و سفالسازي يكي از كارهاي اساسي و توليدي كميجان بوده است كه عده زيادي از مردم به آن اشتغال داشتند و حتي اربابان برايش ماليات ويژه اي بريده بودند و ساليانه از هر كارگاه 20 تا 25 كوزه بعنوان ماليات ميگرفتند .
در يادداشت زير همسر يكي از اربابان به يكي از صاحبان كارگاههاي كوزه گري ، حواله تحويل 10 عدد كوزه از سهمية سالانه اش را داده است .
پدر بزرگ پدري و مادري من هردو كوزه گر بودند و علت وصلت پدر و مادرم هم بيشتر ناشي از دوستي صنفي دو خانواده بوده است .
در زمان رواج اين صنعت در كميجان بيش از يكصد خانوار در اين رشتة توليدي شاغل بوده و بيش از هزار نفر از اينطريق ارتزاق مينمودند و بعنوان نمونه پدر بزرگ پدري ام مشهدي تقي ( وقتي از عيسي آباد به كميجان مهاجرت كرد ) به عنوان كارگر در يكي از اين كارگاهها شروع به كار نمود و صنعت كوزه گري را از پيشينيان آموخت و خودش كارگاه مستقلي راه اندازي كرد .
در اين كارگاه هميشه چهار پنج نفر كار ميكردند ، از خاك رس بيار و گل گير و چرخ گردان و كوزه گر كه خودش بود و آتشكار و تعدادي بارگير و بارفروش كه ميامدند و كوزه هاي آماده را بصورت نسيه و اماني بارگيري نموده و در مناطق مختلف و روستاهاي مجاور بفروش ميرساندند و پس از فروش جنس ، پولش را ميدادند .
بعد از آنكه كوزه گر كوزه را بر روي چرخ درست ميكرد ، يكنفر آنرا برداشته و با احتياط به انبار برده و در كنار بقيه كوزه ها قرار ميداد تا در سايه خشك شوند ، بعد از اينكه كوزه ها كمي هوا ميخورد و خودش را ميگرفت ، يكنفر استاد كار مي آمد و كوزه ها را بند و دسته ميزد و بعد از دسته زدن ، آنقدر صبر ميكردند تا تمام كوزه ها كه به اندازة يك كوره درست شده بود ، كاملاً خشك و سفيد شوند .
در همين مرحلة اوليه و نرمي كوزه ها بود كه يكروز اكبر ( برادر بزرگم كه در سال 1378 برحمت ايزدي پيوست ) كه آنزمان دوسه ساله بوده و تازه راه افتاده بود و توي دست و پا وول ميخورده ، به انبار راه پيدا ميكند و تمام كوزه هاي نرم را با انگشت سوراخ ميكرده و با خودش ميخنديده است .
پس از خشك شدن كوزه ها آنها را برداشته و در كوره مي چيدند و پس از پر شدن كوره درب آنرا با گل پوشانده و اندود ميكردند و زيرش را آتش ميكردند ، براي آتش كردن كوره از همان ورك ها و خار وبته اي كه توسط افراد خاركن كنده و پس از تكاندن و جداكردن برگهاي سبزش آورده بودند و به قاراورك معروف بود استفاده ميكردند .
البته در كميجان تعدادي كارگاه كوزه گري بود كه به اين امر اشتغال داشتند و نان عدة زيادي از مردم از اينراه بدست ميامد و كوزه فروشان بودند كه واسطة كارگاهها و مصرف كنندگان بودند ، كوزه فروش تا آنجا كه ناي رفتن داشت و الاغش توان بردن داشت ميرفت و به اينترتيب بود كه كوزه سفالي بعنوان يك كالاي تجاري و صادراتي از كميجان به اقصا نقاط بزچلو و تمامي روستاهاي همدان و شراء و فراهان و آشتيان و برده ميشد .
من تمامي مراحل كوزه گري را در كارگاه پدربزرگم به چشم خودم ديدم و كاملاً آن كارها را بياد دارم .
در رابطه با سابقة كوزه گري با توجه به شواهدي كه در زمينة سفالسازي در زمانهاي باستان و هنگام حضور مادها ، و انتقال آب چشمه هاي شمالي و دامنة كوهستان تا بالاي تپة چرگزي و قلاع اربابي ، بنده گمان ميكنم كه اين صنعت از همان زمان باستان در منطقة كميجان رواج داشته و وارداتي بودن آن بوسيله بعضي خانواده هاي مهاجر صحيح بنظر نميرسد .
برخلاف آنچه كه الان مرسوم شده است و هرچه در توان داريم بايد براي مهمان خرج بكنيم و مدتها بعد از رفتن مهمان هنوز خستگي و گراني خرجش را فراموش نمي كنيم آنزمانها اينگونه نبود و اينكارها را اسراف ميدانستند و مثلاً اگر مهماني آمده بود و شب را تا نيمه نشسته و صحبت بدرازا كشيده بود و از ديده ها و شنيده ها نقل و داستاني گفته بود در آخر شب ، برايش شب چره مي آوردند كه معمولاً يكي از اقلامي بود كه نامشان را در زير آورده ام :
سيه خشك (كشمش سبزرنگي كه در سايه خشك كرده باشند ) ، سنجد(ايده) ، كنجد ، شاهدانه(شادانا) ، مويز(موووز) ، فرخي(كشمش سياهرنگ از انگورفخري كه در مقابل آفتاب خشك شده باشد ) ، برگة هلو ، برگة زردآلو(اريك قورروسي) ، اوزوم ترشي ، خيارشور ، قارپوز ترشي ، كلك ترشي .
توجه داشته باشيم كه شب چره را زماني مياوردند كه مهمان بعد از خوردن آن بايد برخاسته و خداحافظي ميكرد وميرفت .
هيچوقت يادم نميرود كه آن اوايل كه من ازدواج كرده بودم ، يكشب حاج محمد عيسي كه از اهالي كميجان است ، در تهران براي شب نشيني به منزل ما آمد ، همسرم طبق رسم تهراني ها فوراً چاي و ميوه و غيره آورد و جلوي مهمان گذاشت .
مهمان كه از اين رفتار صاحبخانه تعجب كرده بود با كمال سادگي گفت :
- ما كه نمي خواهيم برويم و هنوز هستيم .
يك نفر از مردان مقبول العامه در هر روستا ، بعنوان كدخدا انتخاب مي شد و نقش امروزي دهدار را ايفا ميكرد ،كدخدا رابط بين ارباب و روستائيان بود و با توجه به ويژگيهاي شخصيتي داراي قدرت و نفوذ مي شد .
درميان كدخدايان افراد خيلي معتبر زياد پيدا مي شدند افرادي كه در مقابل ظلم اربابان و تيولداران ايستادگي كرده و از مردم خود مراقبت ميكردند .
اينها در واقع محل ابلاغ فرامين حكومتي هم بودند و بمرور در زمينه گردآوري سربازان ناحيه نيز با مامورين خوانين و حكومت همكاري مينمودند .
در بلوك غربي فراهان كدخدا ميرزاعلي از افراد با قدرت و مشهور بود كه كدخداي روستاهاي' الملك بود ، كدخدا لطف الله و كدخدا حسين از كميجان و كدخدا ذبيح و كدخدا اكبر رحيمي از عيسي آباد ،آخرين كدخدا هاي اين حوالي بودند .
اين سيستم تعيين كدخدا كم كم جاي خود را به تعيين شورا و دهدار داد و منسوخ شد .
در زمان قديم مردم از سربازي رفتن فرزندانشان بسيار وحشت داشتند و نام آنرا اژباره ( اجباري ) گذاشته بودند و مي گفتند مثلاً اسم پسر فلاني درآمده و بايد به اژباره برود و در تمام مدتي كه پسر جوان در خدمت سربازي بود مردم با نگراني چشم براه تمام شدن سربازي و سالم برگشتن جوانان خود بودند و اساساً سربازي رفتن را كار بيهوده اي ميدانستند كه احتمال تلف شدن و هدرشدن خون انسان هم بعيد نبود .
چون در زمان احضار جوانان به سربازي ، مأمور نظام وظيفه به منزل كدخدا مي رفت و از طريق او جوانها را صدا ميكرد و به آنها ابلاغ ميكرد كه بايد براي خدمت سربازي به حوزة نظام وظيفه بروند ، لذا در اينموارد كدخدا ها خيلي صاحب نفوذ مي شدند .
روستاي آمره يك كدخدايي داشت كه همكاري او با مردم درزمان احضار جوانان به سربازي هنوز هم سر زبانهاست .
آن خدا بيامرز چون دوست نداشت جوانها را از دامن خانواده جدا كرده و به محال غربت جهت سربازي بفرستد ، درمقابل مامور اداره نظام وظيفه مي نشست و پس از شنيدن نام هر يك از جوانان روستا مي گفت : او كه مرد ، او پارسال مرد .
و در مقابل اسم بعدي باز ميگفت : اونم مرد ، از پشت بام افتاد مرد .
و باين ترتيب از اعزام جوانها به سربازي و اجباري ممانعت ميكرد .
البته كدخدايي گاهي هم باعث ميشد كه با همكاري با مامورين دولت مردم را سركيسه نمايند و با تلكه كردن از آنها شيره و روغن خودشان را تامين نمايند ، هر از گاهي نام جواني را كه به سربازي نرفته بود مي آوردند و از خانواده اش تلكه ميكردند . تا سالهاي سال كميجان از نظر نظام وظيفه تابع تفرش بود و سربازانش را به آنجا اعزام ميكرد .
براي مبارزه با بيماريهاي عمومي ، از طرف دولت ، يك برنامه سمپاشي روستاها شكل گرفته بود و براي اجراي آن تعدادي مامور آمده و در كميجان مستقر شده بودند و هر روز مقداري سم در كپسولهاي بادي مي ريختند و با مخلوط كردن آن با آب و باد زدن به كپسول آن مايع سفيد دوغ مانند را به در و ديوار خانه ها و آغل ها و انباري ها و تمام سوراخ سنبه خانه ها مي پاشيدند و با اين كار خود، نسل هرچه حشره موذي و خطرناك را نابود ميكردند .
آن پودر سفيد د.د.ت بود ، كه بعداً معلوم شد خطرناك و سرطانزا است و مصرف آن در سطح بين المللي ممنوع شد .
مدت زمان استقرار اين گروه مبارزه با مالاريا زياد بود و براي خود خانه اي اجاره ميكردند و هر روز به يك روستايي ميرفتند و كار سمپاشي را انجام ميدادند و همين عمل را هم چند سال پياپي تكرار كردند تا لاروهاي حشرات نيز بطور كامل از بين رفت .
روستاي هيزج نيز يكي از روستاهايي بود كه بايد مورد سمپاشي قرار ميگرفت .
اين روستا يك قنات بزرگ و پر آب دارد كه كوره و مبدا' آن بسيار بزرگ و ديدني است و مانند غار وسيعي مي ماند كه از گوشه كنارش آب سرچشمه ميگيرد و درون اين غار نيز تعدادي نقب به اطراف حفاري كرده اند كه از درون آنها آب خارج ميشود.
از همان ابتداي مادرچاه قنات تا خود روستا ، آب قنات پر از ماهي است و مردم روستا از گرفتن و خوردن آن ماهيها كه نظر كرده ، ميدانند ، خودداري ميكنند .
اين ماهيها در ميان روستا در مظهر قنات دم دست هستند و داخل ظرفهايي كه خانم ها براي شستن مي آوردند مي شوند و از ته مانده غذاي ظرفها تغذيه ميكنند .
يكبار مامورين بهداشت پس از اتمام كار سمپاشي در روستاي هيزج ، بشكه هاي سمي خود را در آب قنات ميان روستا شسته و رفته بودند .
پس از دو روز مردم يكباره متوجه بوي بسيار متعفني شده و به سمت آن بو رفته و ديده بودند كه تمامي ماهيهاي قنات در اثر مسموم شدن مرده و در لابلاي علفهاي كناره نهر درون باغي جمع شده و در حال فاسد شدن هستند و اين بوي بد از آنها ناشي شده است . مدتها طول كشيد تا قنات هيزج يكبار ديگر پر از ماهي گرديد .
خوانين براي رساندن اوامر خود به روستائيان و دوام حكومت خود به ايجاد يك سازمان و تشكيلات پرسنلي اقدام كرده بودند و با استفاده از عوامل درون اين تشكيلات بود كه موفق به تداوم حيات سياسي و حكومتي خود مي شدند .
سازمان حكومتي خوانين و اربابها عبارت از : بيگ ها و خرده بيگ ها ، نايب ها و ظابط ها و در رديف آخر سازمان و تشكيلات اربابها تعدادي نوكرگردن كلفت و بي رحم بودند كه امور اجرايي فرامين را بعهده داشتند و به روستائيان و اموال و عرض و دارايي آنان تعرض ميكردند .
اماكن زيارتي محلي در نقاط زير واقع بود و در اغلب موارد براي زيارت آنها مي رفتند :
- حاجي رضوان مقبرة شاهزاده حسين است كه در بالاي كوه حاجي رضوان واقع بوده و معروفست كه آنرا باشير آهوان ساخته اند و مورد اقبال و زيارت مردم كميجان و وفس و روستاهاي تابعه مي باشد .
- امام درويشان مقبرة يكي از امامزادگان و نوادگان حضرت امام موسي كاظم بوده است و در روستاي درويشان واقع بوده و مورد زيارت مردم قرار داشت .
- قيه چرپان اين زيارتگاه صخره اي بود كه داراي شكافي بود و مردم گمان ميكردند كه آن شكاف در اثر ضربت ذوالفقار حضرت علي ابن ابيطالب ايجاد شده است ، و به همين باور آن صخره را زيارت ميكردند .
- چراغچي زيارتگاهي در روستاي ميلاجرد است .
علاوه بر اين براي زيارت اماكن متبركه اي كه در شهرها و كشورهاي ديگر قرار داشت مانند مقبرة امام رضا در مشهد و ساير ائمة هدي در شهرهاي كربلا و نجف و كاظمين و مدين و مكه ، در فصلي كه ديگر كار كشت و زرع تمام شده بود ، يك يا چند نفر كه تصميم به زيارت يكي از اماكن متبركه و زيارتي گرفته بودند ، يك سيد خوش صدا را به چاووش خواني ميگرفتند و او در كوچه ها راه مي افتاد و چاووش ميخواند .
ممكن بود اين كار چند روز طول بكشد تا تعداد زائرين زياد شود و هر چه تعداد زياد باشد كارها و امنيت سفر بهتر تامين و تضمين مي شد ، آواز چاووش خوانان بسيار سوزناك و دل انگيز بود و پس از آن چندين نفر جمع شده و باهمديگر به زيارت مي رفتند .
زيارت مشهد و قم از اين جمله بود ، ولي زيارت كربلا از مدتها پيش ممنوع شده بود و مردم كه هرساله به عزاي امام حسين گريه كرده بودند هر روز دعا ميكردند بلكه زيارت قبر شش گوشه امام حسين نصيبشان گردد .
در يك سالي تعدادي از مردم تصميم به زيارت كربلا گرفتند و بصورت قاچاقي عازم عراق شدند و متاسفانه در مرز ايران و عراق دستگير وزنداني شدند و مدتها طول كشيد تا در اثر دعاي مردم آزاد شدند و به وطن بازگشتند .
از ميان اين افراد اسامي حاجي قيه محمد ، حاج محمد عيسي و كربلايي عزيز و حاج علي جعفر و حاج رمض ميوه بيادم مانده است .
حاج رمض ميوه در آن مسافرت از بازويش چاقو خورد و آنان به مدت 21 تا 41 روز در زندان هاي شهر هاي بغداد و كاظمين زنداني بودند و بهداً به ايران تحويل و آزاد شدند .
در اين بخش باصطلاحاتي اشاره ميكنم كه بنظر ميرسد اختصاص به اين منطقه باشد و ممكن است از نظر افراد زبان شناس ، كه مبداء اقوام را بررسي ميكنند ، مورد توجه باشد :
قانقا= دود دادن هر چيزي را مي گفتند و اين واژه بيشتر در زمينه دود دادن زخم بدن انسان با دود ( فضله الاغ نيم سوز شده ) كه باعث جلوگيري از خارش زخم و نماندن جاي زخم ميشد بكار ميرفت .
پشك انداختن = قرعه كشي ساده براساس شمردن تعداد انگشتان دست شركت داده شده ازافراد شركت كننده در پشك را مي گفتند .
قرره = اشيائ گرد را قرره مي گفتند .
غار = يا قار به برف ميگويند .
غراو = قراو به شبنم يخ زده در دشت و صحرا كه از دور مانند برف كم پشت مي ماند گفته مي شود .
ققه = به آخرين نفر در قرعه كشي مي گفتند .
قولتوخ = زير بغل را ميگويند
داوار= گوسفند وبزهردو را گويند
كورپه= بره و بزغاله را و هرچيز كوچك و عقب مانده را گويند مثل كشت كورپه يعني كشتي كه ديروقت كاشته شده باشد.
مال = حيوانات اهلي غير از گوسفندو بز و كورپه را گويند و شامل خر و الاغ و استر ميباشد .
داوارمال = حيوانات اهلي شامل گاو و گوسفند و بز و خر و الاغ و استر را گويند .
قارامال = به حيوانات بزرگ و خصوصاً به گاو هاي نر و ماده گفته مي شود .
مال = به انواع حيوانات و اموال غير منقول و منقول گفته ميشود .
بانا = به كرت هاي باغ كه در دوطرفش بوته هاي مو كاشته مي شود ميگويند.
قاروخ = به نوعي بيماري و همچنين به نوعي كرت هاي باريك و دراز و كم عرض كه در دوطرفش بوته هاي خيار و گوجه فرنگي و سيب زميني كاشته ميشود ميگويند .
آرخ = نهر آب بر را گويند .
راهينگ = مظهر قنوات بزرگ و چشمه ها را كه به شكل نهر گشادي در آمده و ني و جگن در اطرافش روئيده باشد را ميگويند .
كرده = كرت زراعي در اراضي آبي را مي گفتند .
جيزليخ = به خطي كه بر روي چيزي كشيده شود مي گفتند . جيزليخ پوزما يكي از بازيهاي بچگانه بود .
جيزگه يول = جيرقه يول = راه باريك مالرو و بز رو را گويند كه در اثر تردد بزها و گوسفندها در دامنه كوهها و تپه ها ايجاد شده باشد .
قناتهاي مهمي در دشت اصلي كميجان از قديم الايام حفاري شده و جاري بوده اند . اين قناتها و ميل چاههايشان آنقدر عمر دراز دارند كه حتي شاهد ظلم و جنايت مهاجمان مغول بر مردم و پناه بردن مردم به ميله چاهها و يا كوره ها و نقب ها و كوركريزهايشان هم بوده باشند .
قنوات مهم عبارتند از : بويوك كريز (كوموزان ) ، نيلگرد ( ني ني جرد ) ، زرآباد( ظهيرآباد) حسن آباد ، آب عيسي آباد و عليقلي بيگ .
نام قنات
موقعيت و مسير
محل مظهر
حقابه بران
عمق مادرچاه
حسن آباد
غرب مزرعه حسن آباد تا قوجوق در كنار راه آمره
حسن آباد
اهالي سراب و كهنه قلعه و خدابخشي
60 متر
كوموزان
از شرق روستا به سمت تكيه تا آقايازلاخ
گول ايچي
مالكان عمده و اربابها
85 متر
زرآباد
به سمت شرق تا فضل آباد
زير فتح آباد
اهالي فتح آباد و بازار و ميدانگه
70 متر
نيلگرد
درة احمدآباد تا شرق فضل آباد
اراضي زرآباد
اهالي بازار و ميدانگه و قلعه
عيسي آباد
از محلة سراب به شمال در كنار راه وفس
محله سراب
اهالي سراب و عيسي آباد
70 متر
عليقلي بگ
از عليقلي بگ در مسير كنارة غربي ده تا حسن آباد
عليقلي بگ
اهالي عيسي آباد
55 متر
در رابطه با تغذية مصنوعي قنوات كميجان بخصوص حسن آباد اينجانب مطلب جداگانه اي تهيه نموده و با توجه به سابقة طولاني و تاريخي آن ، به موزة آب ارسال نموده ام .
در كميجان يك سري پناهگاههاي زيرزميني قديمي وجود دارد ،كه مردم خيال ميكنند براي فرار از دست گلباغي ها ساخته شده است ، ولي بنظر ميرسد كه اين پناهگاهها كه داراي عمر ساخت طولاني اند مربوط به سالهاي طولاني هجوم مغولان و امير تيمور گوركاني باشد و گلباغي ها عده اي افراد پناهجو بودند كه در زمان حكومت رضاشاه ، از ظلم خوانين محلي خود به كميجان پناه آورده بودند .
در آن ايام و روزگارحمله و هجوم اقوام غارتگر ، لازم بود كه مردم براي نجات دادن زن و فرزندانشان تونل هاي زيرزميني حفر نمايند ، كما اينكه در بسياري از جاهاي ايران همين كار را كرده اند.
البته اين تونل ها در زمان حمله روس ها نيز مورد استفاده قرار گرفته است .
اين پناهگاهها كه هنوز هم آثاري از آنها در زير خانه قديمي مرحوم حسن اسلامعلي وجود دارد ، بصورت تونل هاي كوتاهي مثل نقب قنوات كنده مي شد و به تمام خانه هاي سر راه نيز دهانه و راه داشت و مردم به محض احساس ناامني ، در آنها پناه ميگرفتند .
بعد از توسعه شهر ، هر كس بخشي از تونل را براي كارهايي از قبيل انباره چاه فاضلاب و غيره اختصاص داده و استفاده كردند .
طب سنتي بر مداواي بيماريها با استفاده از مواد و عناصر دم دستي روستاييان مبتني بود ، به اينترتيب كه با استفاده از لوازم و امكانات محدود روستايي ، حتي مي توانستند بخشي از كارهاي جراحي را انجام دهند .
در كميجان و انار و عيسي آباد و ايستهري افراد مختلفي بودند كه كارهاي امدادي و طبابت را از پدران و يا استاداني در گذشته آموخته بودند و تا جان در بدن داشتند به اين كار بعنوان يك كار انساندوستانه اقدام ميكردند و بهيچوجه هم چشمداشتي از بيمار و بستگانش نداشتند .
مرحوم دكتر حمزه علي پزشكي ( پدر مرحوم منوچهرخان پزشكي) در انار ساكن شده و در كار طبابت بيماران كميجان و نواحي تابعه استاد بود .
مرحوم حديقه جراح ( خواهر كدخدا ذبيح ) و مرحوم قيه خاتون دونفر از حكماي تجربي در عيسي آباد بودند كه به كارهاي سنگين و خيلي جدي جراحي هم مبادرت ميكردند .
نقل ميكنند كه مرحوم حديقه جراح در جريان مداوا و پانسمان نمودن سر مجروح دزدي كه به منزل كربلايي علي آمده و در اثر ضربة تخماق سرش شكافته و فراري شده بود دخالت داشته و اين راز را تا آخر عمر در سينه نگاه داشته بود .
آنشب درجريان آن دزدي ، صغري دختر جوان كربلايي علي در اثر تيراندازي سارقين كشته شد و دزدان ، گوسفندها را در كوچه ها رها كرده و فراري شدند .
از آنجمله روايت ميكنند كه ، به قيه خاتون خبر رسيد كه يك نفر در اثر ضربه شمشير و يا چاقو شكمش پاره شده و تمام دل و روده اش بيرون ريخته و عنقريب خواهد مرد .
ميگويند آنمرحوم بدون تكان دادن بيمار از جاي خودش ، مقداري خاكستر داغ را از تنور درآورد و در يك دستمال پارچه اي پيچيد و آن بسته را كه حرارت زيادي داشت نزديك دل و روده هاي بيرون ريختة آن مرد مجروح نگه داشت .
به محض رسيدن حرارت به اعضا و جوارح ، آنها خود بخودي و بدون دخالت دست ، مثل ماري كه به لانه اش مي خزد ، در جاي خود در درون دل و حفره شكمي آنفرد قرار گرفت و قيه خاتون با خاطر جمعي و فراغ بال ، قسمتهاي پاره شده را دوخت و سپس پوست يك بزي را كه تازه كشته و كيسه كن كرده بودند ، مثل پيراهن به تن مجروح پوشاند و او بزودي خوب شد .
از همين بانوي حكيم روايت كرده اند كه : كسي از درخت افتاده و پايش از محل لگن خاصره در رفته بود او را بر روي گاوي سوار كرد و پاهايش را از زير گاو محكم به همديگر بست ، آنگاه به گاو بي اندازه نمك خورانيد و سپس آب در مقابل گاو گذاشت .
گاوي كه قبلاً نمك زيادي خورده بود ، پوزه اش را بر آب گذاشت و آنقدر نوشيد تا در اثر حجيم شدن شكم گاو ، پاهاي بيمار كشيده شد و صداي جا افتادنش بگوش رسيد .
مرحوم ملا صغري نيز كه در آموزش قرآن و حديث به بچه ها همت ميكرد در زمينه كارهاي طب سنتي استاد بود و به مردم كمك ميكرد .
خانواده سهرابي هاي ايستهري . مرحوم حاج علي حسين و پسرانش مخصوصاً حاج محمد حسين سهرابي از كساني بودند كه در كارهاي ارتوپدي و شكسته بندي و جا انداختن اعضاي در رفتن بدن استاد بودند و پسرا مرحوم حاج علي حسين پس از فوت پدرانشان اينكار پدر را با دقت تمام دنبال كرده و به مردم خدمت كرده و هنوز هم به اين كار انساندوستانه همت مي گمارند .
اين بندگان خدا ( سهرابي ها) به هرجا حتي براي مهماني هم كه ميروند . كار بدنبال آنها مي آيد و مردم و نيازمندان با پرس و جو آنها را پيدا كرده و بيمار را به زير دستش مي آورند و الحق هم كه در كار خودشان نقصي نداشتند و ندارند .
از همه مهمتر اينكه اين افراد . اينكاها را براي كمك به ديگران ميكردند و هيچ چشمداشت مادي از كسي نداشتند و چيزي از بيماران نميگرفتند .
اين درد و مرض ها و بيماريهاي امروزين انگار كه كاملاً جديد و مطابق با مد روز بوجود آمده اند . در آن روزگار هيچكدام از اين بيماريها شناخته نشده بود و لذا مثلاً پس از مردن كسي مي گفتند : بنده خدا از كار به منزل آمد يك كاسه پر از آبدوغ و شيره خورد و خوابيد و ديگر بيدار نشد . ديگر جستجويي در مورد علت واقعي مرگ نميكردند تا معلوم بشود طرف از ايست قلبي مرده است يا از ايست تنفسي ؟ از درد كليه مرده است يا از تركيدن آپانديس ؟ از سرطان مرده است يا از فلان بيماري لاعلاج ؟
بيماريهاي مرسوم در آنزمان تا آنجا كه يادم مي آيد عبارت بود از : زخم ها و جراحت ها كه هر يك ممكن بود علت فيزيكي خاصي مثل سقوط از ارتفاع و يا سوختگي و تصادم با اشياء داشته باشد .
دمل ها هم بودند كه با ماده سياهي بنام مرحم سياه درمان ميكردند .
گلو درد ها را ناشي از افتادن لوزه ها دانسته و بآن ديلچك دوشماخ مي گفتند و براي معالجة آن ، صبح اول وقت قبل از اينكه بيمار چيزي بخورد ، زير گلويش را ماساژ ميدادند و سپس بر روي يكطرف بدن خوابانده و گوشش را بدست ميگرفتند و در حاليكه بر روي سرش پا گذاشته بودند ، گوش را به آرامي مي كشيدند و سپس بيمار را به سمت ديگر چرخانده و گوش ديگرش را نيز به همين ترتيب مي كشيدند .
گوش كشيدن را اصطلاحاً ديلچك چكماخ مي گفتند .
در مواردي كه شكم كسي دچار گير و يبوست مي شد و در اثر آن حالش دگرگون ميگرديد بيمار را به پشت روي زمين مي خواباندند و شكمش را با وازلين چرب نموده و آنرا به آرامي از بالا به سمت پايين ماساژ نرم ميدادند . مرحوم كربلايي ليلان در اينكار تخصص داشت و دستش ردخور نداشت و كار سقه ماخ را بقدري ادامه ميدادند كه شكم بيمار كاملاً نرم شده و از حالت يبس و سفتي در مي آمد .
شايد لازم باشد كه بگويم ختنه عبارت از بريدن و دور انداختن يك حلقه از پوست اضافي كه در نوك آلت پسران موجود است و معمولاً باعث عفونت و بروز برخي بيماريها ميگردد برخلاف امروزه كه نوزادان را در همان زمان تولد ختنه مي كنند ، در آن ايام فرزندان پسر را بعد از دو سه سالگي ختنه ميكردند و آنرا سنت مي گفتند كه اشاره به سنن اسلامي است .
بعضي خانواده ها براي ختنه كردن فرزند پسر مراسم ميگرفتند و عده اي را دعوت مي كردند و مهماني ميدادند ، ولي در خانواده ي ما ، هيچوقت شاهد مراسم ختنه سوران نبوديم و اصولا اين جور كارها را زايد ميدانستد .
كار ختنه كردن را بوسيلة دلاك ها كه همان سلماني ها و آرايشگرها بودند انجام ميگرفت و اين افراد كه در واقع بنوعي جراحان محلي بودند با استفاده از مقدماتي ترين ابزار هاي ممكن اينكارها را ميكردند .
ابزارهاي مورد استفاده شامل تيغ كه به آن يرگن مي گفتند و دو تكه ني شكسته شده كه پوست زايد را لاي آن قرار داده و با نخ مي بستند تا از دسترس فرار نكند و سپس با همان تيغ آنرا مي بريدند .
در محل برش كه بدليل بسته بودن آن با ني از خونريزي اش جلوگيري ميشد ، مقداري خاكستر تميز مي ريختند و مي گذاشتند تا بمرور زخم خوب شود .
هنر اصلي در همان گرفتن اولية پوست و نگه داشتن آن در لاي ني ها بود ، وگرنه تيغ زدن كار ساده اي بود ، هنر سلماني پس از خوب شدن زخم و پوست انداختن مشخص ميگرديد و در اين رشته سلمان ها و دلاكهايي مانند حسن سلمان ، حنيف سلمان ، ابوالحسن سلمان و ديگران مهارت داشتند .
در اين رابطه ذكر يك خاطره را مفيد ميدانم :
حنيف دايي كارش سلماني بود و علاوه بر آرايش افراد و كوتاه كردن موي سر بزرگ و كوچك ، كارهاي مختلفي هم انجام ميداد ، ازقبيل جراحي هاي كوچك ، دندان كشيدن ، ختنه كردن ، نيشتر زدن زخم هاي ناسور ، آرايش داماد ، انداختن سفره هاي عروسي وعزا و . كليه اموري كه از قديم بعهده دلاك ها بود .
او يك دوچرخه داشت كه هفته اي يكروز سوار آن مي شد و به روستاهاي اطراف ميرفت و انواع كارهاي آنجاها را انجام ميداد ، و گاهي اوقات اين سفرهايش بمناسبت درگير شدن در
عروسي هاي روستاها چندين روز طول مي كشيد .
در مغازه اش درست بالاي سر آيينه بزرگ و روبروي صندلي آرايشگري اش يك عكس ترسناك از جهنم چسبانده بود كه خيلي وحشتناك بود و آن عكس بود كه مرا از جهنم و عذاب الهي مي ترساند ، در آن عكس دروازه بان جهنم با چارشاخ فلزي كه گناهكاران را با آن در آتش ميانداخت و مار و عقرب و اژدها و گراز و كرگدن و انواع و اقسام حيوانات وحشي و ترسناك ، در فضاي وحشت آوري نمايش داده ميشد و من در تمام مدتي كه روي آن صندلي مي نشستم تا موهايم را با نمره 2 كوتاه كند ، با وجود ترس شديد ، چشم از آن عكس بر نميداشتم ، و هنوز هم تنها تصوري كه از جهنم دارم همان صحنه هاست .
زمستان بود و كرسي گذاشته بوديم در اطاق سيزان او كه سقف گنبدي و طاق ضربي داشت و در بالاي سقف آن سوراخي بنام باجا ايجاد كرده بودند تا دود تنور از آن خارج شود ، چون براي گرم كردن كرسي آن اتاق كرسي را بلند كرده و مستقيما تنور را آتش ميانداختند كه تمام فضاي خانه را دود فرا ميگرفت و پس از تمام شدن شعله و خوابيدن شعلة آتش ، روي زغال ها را با كمي خاكستر پوشانده و بعد كرسي را ، بر جاي خود قرار ميدادند.
دود انباشته شده در فضاي اطاق هم ، كم كم از سوراخ باجا خارج ميشد ، معمولا ديگ غذاي ظهر را هم همانجا زير كرسي و كنار دهانه تنور قرار ميدادند تا كم كم با گرماي تنور بپزد و به ما هشدار اكيد ميدادند كه مواظب پاي خود باشيم تا مبادا ديگ را كه سفالي هم بود ، سرنگون كرده وموجب نابودي غذاي ظهر شويم .
در خانواده ي ما ، هيچوقت شاهد مراسم ختنه سوران نبوديم و اصولا اين جور كارها را زايد ميدانستد.
آنروز ظهر علاوه بر پدر بزرگ ، حنيف دايي هم به خانه ي ما دعوت شده بود و او كه هر وقت به خانه ما ميامد دست خالي بود ، آنروز كيف سياهش را هم آورده بود ، وقتي از او در مورد كيف پرسيدم گفت كه در داخل كيفش لوازم و وسايل شكار گنجشك دارد و با آن تا حالا گنجشك هاي زيادي گرفته است ، من كه قبلا يكي دو روش شكار گنجشك را از عمو خسرو ياد گرفته بودم ، اظهار علاقه كردم كه وسايل شكار او را هم ببينم ، ولي حنيف دايي ابتدا كمي ناز كرد و بعد در مقابل اصرار من كوتاه آمد و گفت حالا كه خيلي اصرار داري بعد از ناهار آنها را نشانت ميدهم .
من با شوق و ذوق تمام ناهار آنروز را خوردم و بعد از ناهار وقتي بزرگترها چاي را هم خوردند ، حنيف دايي به اكبر گفت كه به پشت بام رفته وگنجشكها را از سوراخ بام باجا بداخل كيش كند تا حنيف دايي با وسايل مخصوصش آنها را بگيرد ، اكبر به پشت بام رفت و شروع به ايجاد سر و صدا كرد و هر از گاهي هم از آن سوراخ با من حرف ميزد و مرا بديدن گنجشكها ترغيب ميكرد ، وقتي حنيف دايي كاملا آماده شد يكباره به اكبر ندا داد كه : حالا
و او شروع كرد مثلا گنجشك كيش كردن و با فرياد حواس مرا به سمت باجا جلب كرد يكباره سوزشي را در پايين تنه ام حس كردم و وقتي به پايين نگاه كردم ديدم كه قسمتي از پوست بدنم در دست حنيف دايي است و من به بهانه گنجشك شكار كردن در واقع خودم شكار شده ام .
كاري بود كه شده بود و اتفاقي بود كه افتاده بود و با ناراحتي كردن هم چيزي به وضع اولش بر نميگشت ، تازه بابابزرگ هم خودش بهترين دليل براي تسكين من و برقراري آرامش بود و با وجود وخيم بودن اوضاع ، يادم نميآيد كه گريه كرده باشم ، ولي شلوارم را در آورده و يك شليته سفيد به تـنم كردند .
آن تكه پوست جراحي شده را هم ، مثل يك علامت پيروزي به يك تكه چوب زده و در بالاي سرم ، بر روي ديوار نصب كردند و حنيف دايي گفت كه تا 3 روز در همين جاي خودش بخوابد و برايش كاچي و تخم مرغ با روغن خودماني ، بپزيد و بدهيد بخورد و اگر احيانا از جايش بلند شد ، آن تكه پوست را از ديوار برداشته و توي كاچي بپزيد و بدهيد بخورد ، من در تمام آن 3 روز از جايم جم نخوردم و تمام حواسم به آن پوست خشك شده روي ديوار بود ، كه مبادا آن را توي كاچي بپزند و به خورد من بدهند ، در مدت اين سه روز حنيف دايي مرتب به زخم مربوطه سر ميزد و از كار خودش و هنرش كه به اين خوبي انجام داده بود و زخم در حال خوب شدن بود اظهار رضايت ميكرد و بالاخره هم از بابام 5 سير قند بعنوان دست مريزاد و اجرت گرفت .
اين مشگل زماني پيش مي آمد كه فرد در حالت نامناسب و نامتعادل، باري را بلند كرده باشد و يا بار بيش از توان و ظرفيت كسي باشد .
در اثر ناف افتادن ، انسان از اشتها مي افتاد و دل پيچه شديدي را در درون خود احساس ميكرد ، جالب است كه پزشكان هنوز هم آنرا به رسميت نمي شناسند و بعنوان اسپاسم عضلات درون شكم از آن نام ميبرند . خانواده نجفي ها در جا انداختن گوبك و كشيدن گوش استاد بودند .
يكي از بيماريهاي سنتي كه معمولاً اختصاص به بچه ها داشت و بندرت برخي از بزرگترها هم گرفتار آن مي شدند قاروخ شدن بود و آنهم بدينصورت بود كه دانه اي نيم نخود يا لپه يا تكه اي استخوان يا سنگ از ميان خوراك به قسمتي از گلوي كودك فرو ميرفت و آنجا خانه ميكرد.
بچه اي كه قاروخ شده بود از اشتها مي افتاد و دچار تب و لرز و استفراغ و گاهي اسهال مي شد . بچه را به پيش خانم هايي كه آنكار را بلد بودند مي بردند و آن خانم بچه را روي زانوي خود مي خواباند و بر دماغش فوت ميكرد و آن دانه از دهان بچه خارج مي شد و عيب و علت و بيماري از بين ميرفت و بيمار بهبود پيدا ميكرد .
عده اي از عشاير عرب و بعضي از كوليها بودند كه هر از گاهي مي آمدند و در روي چمنزارهاي اطراف قلعه و سر راه ذادق آباد و انار چادر ميزدند و كارشان فروش لوازم فلزي و فولادي ازقبيل ميخ و سيخ و چاقو و قمه و ساطور و غربال و الك و سرند و داريه زنگي و اين قبيل چيزها بود .
زنهاي كولي و عرب را كه ما غربت ميگفتيم به داخل روستا مي آمدند و اين قبيل اشياء را در حال گذر به مردم عرضه ميكردند و ميفروختند و ما بچه ها را از غربت ها خيلي مي ترساندند .
كولي ها هرساله در فصل بهار با بار و بنديل بسته شده بر روي اسبها و الاغهايشان ميامدند و در چمنزارهاي كنار راه فرمهين چادر ميزدند و مدتها آنجا ميماندند ، اسب و الاغ هايشان را در چمنزار رها ميكردند و زنهاي كولي توي كوچه هاي ده به دوره مي افتادند و وسايلي از قبيل سه پايه و ساطور و چاقو و شانه و قمه و غربيل ( غربال ) و دايرة زنگي و سيخ و ميخ دست ساز خودشان را مي فروختند .
اما در بساط زنان كولي هيچگاه قيچي نبود و گويا آنها از نام قيچي خاطرة بد و ناموسي داشتند و اصلاً از قيچي و اسمش بدشان ميآمد و من در ايام كودكي اطلاعي از اين مطلب نداشتم .
روزي كه كاهگل كاري بامها را انجام ميداديم و تعدادي كارگر داشتيم ، گروهي از زنان كولي و غربتي از كوچه مي گذشتند ، يكي از كارگر ها به من گفت كه از زن كولي بپرسم قيچي هم دارد ؟
وقتيكه زنان كولي به ما كه در كوچه در حال گلكاري بوديم نزديك شدند ، منهم در كمال ناداني و بي اطلاعي از اصل ماجرا ، آن سئوال را از كولي نمودم و پرسيدن همان و از جا دررفتن زن كولي همان .
پدرم كه بالاي پشت بام بود ، با سر و صداي زن كولي به لبة بام آمده و از بالا شاهد بود كه زن كولي هرچه فحش و بد و بيراه و ليچار بلد بود نثار من كرده و من كه هيچ گناهي جز سادگي كودكانه نداشتم ، هاج و واج ماندم تا بابام رسيد و كتك مفصلي به من زد تا ياد بگيرم كه ديگر سر به سر زنان كولي نگذارم .
بطور كلي كميجان فاقد افراد گدا و سائل حرفه اي بومي بود و اغلب مردم حتي فقرا هم از راه كار كردن نان خود را در مي آوردند و به مفتخوري عادت نكرده بودند ، ولي گداهاي دوره گرد و دراويش غريبه بصورت رهگذر مي آمدند و مدتي با گشتن در كوچه ها و كوبيدن در خانه ها گدايي ميكردند و ما هم هر چيزي كه دم دستمان بود برده و به گدا ميداديم ، از يك كف دست نان گرفته تا مقداري گندم يا جو يا هر چيز ديگر . آنها هم انصافاً هر چيزي را قبول ميكردند و در مفابل آن دعاي مفصلي هم ميكردند ، نه مثل گداهاي چهارراههاي تهران كه انگار از آدم طلب دارند ، باور كنيد اينها اصلاً دعا كردن هم بلد نيستند .
البته حساب تعدادي افراد محجور و مجانين بومي و محلي را نبايد با گدايان قاطي نمود، چه مردم چون خودشان با اين افراد بزرگ شده بودند ، با رضا و رغبت به آنها كمك ميكردند .
كميجان بطور كلي در روي كمربند معروف زلزله قرار ندارد و بندرت در آنجا زلزله واقع ميشود و من شخصاً فقط يك مورد آنرا در ايام كودكيم بياد دارم كه ديوار اتاق طبقة دوم منزل دايي خليلم كه درخانة قديمي مرحوم ميرزا اصغر بود ، در اثر زلزله خراب شد .
اما چون كميجان از نظر توپوگرافي داراي موقعيتي بود كه تعدادي مسيل بزرگ و كوچك بر آن مشرف بودند ، هر از گاهي در اثر شدت بارش ، گرفتار سيلابهاي سنگيني مي شد .
از جمله دو مورد را خودم شاهد بودم .
يكبار آن در سال 1342 بود كه من در دوران تحصيلات ابتدايي درس ميخواندم ، روزي مادرم مشغول نان پختن در ايوان بود و سر ظهر بود كه هوا يكباره ابري شد و باران شروع شد .
آنروز چون مادرم نان مي پخت و دستش بند بود ، ناهار درست نكرده بود و ما براي ناهار نيمرو درست كرده بوديم .
از اولين لقمه كه به دهان گذاشتيم باران شروع شد و وقتي غذا تمام شد ، باران هم تمام شد اما چنان سيلي از تمام كوچه ها و خيابانها براه افتاده بود كه ما از سر سفره برخاسته و بيل و كلنگ برداشتيم و مقابل خانه مان خاك كپه كرديم تا مانع از نفوذ آب سيلاب حاصل از جريان سطحي كوچه ، بداخل خانه گردد .
سيلاب اصلي از مسيلي جريان مي يافت كه از محلة حصاربالا (يوخاري حاصار ) آب رودخانه و مسيل آقايازلاخ را بدرون روستا هدايت مينمود و پس از گذر از كوچه باغي در غرب يوخاري حاصار به محلة خدابخشي مي رسيد .
ادامة راه آب و مسيل ازباغ حاج رضا عبور ميكرد و سيلاب در اثر شدت تعدادي از دهانه هاي سيل رو را كه بر ديوار تعبيه كرده بودند تخريب و راه خود را باز كرد و سپس با ديوار بلند باغ نادعلي حسين مواجه شد كه سر راهش قرار گرفته بود .
من خود در اين زمان شاهد ماجرا بودم و ديدم كه سيلاب با شدت مي آمد و پشت ديوار تلمبار مي شد ، پس از چند دقيقه ديوار را از ريشه كنده و راه خود را باز كرد وديوار را نيز همانطور سرپا برروي دست برد و پس از بيست متر آنطرفتر ديوار فروريخت .
اين سيلاب تاريخي خسارات زيادي به مردم وارد كرد، از جمله در محلة خدابخشي وارد خانه هاي مردم شده و تمام اتاقها و طويله ها را از آب و رسوب انباشته بود ، آن سال از طرف بخشداري كميجان ، تعدادي چادر آورده و به سيلزده ها دادند .
همچنين همين سيلاب در حسن آباد وارد استخر قنات شده و حسابي آنرا تخريب كرده و سپس بعد از تخريب كامل آبگيراستخر بنام برراوا ( سوراخي كه آب ذخيره شده در استخر از آن خارج و به نهر ميرفت ) ، راه خود را به كوچه باغهاي حسن آباد باز كرده و نهر عمومي و بخش هايي از اراضي و باغات را تخريب كرده بود .
سيلاب ديگري نيز كه من شاهد بودم و بعد از سيل بالا جاري شد ، همزمان با ميلاد خواهرم مهين واقع شده بود و آن زماني بود كه در اثر شدت بارندگي در يك شب بهمن ماه سال 1345 سيلاب شديدي براه افتاد .
منزل قابله درآنسوي سيلگاه واقع بود و منزل ما در اينسو و در آنشب سرد و طوفاني و سيلابي مرحوم اكبر برادرم باتفاق جعفر كميجاني و مرحوم ابراهيم دبير براي آوردن شيرين خانم قابله كه در محلة نجارها ساكن بود ، زحمت زيادي متحمل شدند .
از موارد سيلابهاي شديد و تاريخي كميجان ، يك مورد را هم حاج شهربان همسر مرحوم خليل الله محمد خواه بخاطر داشت و نقل ميكرد و ميگفت كه در زماني كه او در منزل پدرش بوده و هنوز ازدواج نكرده بود ، شاهد سيل شديدي بوده است ، اتفاقاً آن سيل نيز از همين مسيل مياني جريان داشته و شدت سيلاب بحدي بوده كه بدو شاخه تقسيم شده و از دو طرف منزل شادان ها (ابوالمعصوم قهرماني و اخوان ) عبور ميكرد و آنها را در خانه زنداني كرده بود .
آنچه كه در اين مجموعه گردآوري و به عنوان مقدمه اي بر تاريخ كميجان ارائه گرديد شامل يكسري از متون تاريخي است كه بر سوابق و پيشينة تاريخي كميجان گواهي ميدهد و بخشي ديگر از خاطرات شخصي نگارنده و مصاحبه با افراد مطلع است .
مجموعة خاطرات نگارنده در كتاب ديگري با عنوان از خانه بگويم تنظيم شده است . اميدوارم پس از اينكه اين مختصر در اختيار مردم و خوانندگان اهل ادب قرار گرفت موارد نقص آنرا به من تذكردهند تا انشاءالله در مراحل ديگر و احياناً چاپهاي بعدي رفع نقص گردد .
در همينجا مفيد ميدانم كه از كليه افرادي كه مايل به همكاري با بنده هستند و اطلاعات و خاطرات جالبي دارند دعوت نمايم با بنده تماس بگيرند و احياناً عكس هاي جالب و تاريخي از آباء و اجدادخود و اسناد و مدارك تاريخي را بطور امانت فقط براي اسكن نمودن و يا تهية فتوكپي در اختيار اينجانب قرار دهند تا اين كار فرهنگي در مراحل بعدي پربارتر گردد .
همچنين در اين مرحله جادارد از كلية كسانيكه با من همكاري نموده اند بويژه از آقايان جاسم حسين زاده و قاسم جاويدراد سپاسگزاري نمايم .
برخي از دوستاني كه نمونه خواني اين مختصر را بعهده گرفته بودند ، در يادداشتهايي در حاشية آن ، بنده را در جهت ارائة اطلاعاتي راهنمايي مينمودند كه بنده آن موارد را در ساير مجلدات نوشته و ارائه كرده بودم ، لذا براي اطلاع آنان عرض ميكنم كه براي معرفي بيشتر كميجان و روستاهاي تابعه ، نگارنده مبادرت به جمع آوري اطلاعات ، خاطره ها وگردآوري ماجراهاي جالب و نكته هاي نغز از افراد با ذوق كميجان كرده و بزودي كتابهاي زير را ارائه خواهم كرد .
1. ماجراهاي پدربزرگ
2. ماجراهاي داداشعلي كلواني
3. آشنايي با شهداي كميجان
4. معرفي بزچلو و روستاهاي آن
5. طايفه ها و انساب و پيوندهاي خانوادگي در كميجان
6. معرفي ايل هاي برچلو و بزچلو
7. آداب و رسوم ازدواج در كميجان
8. تغذيه مصنوعي باستاني قنوات كميجان با قدمت ديرينه
9. داستانهاي كوتاه از ماجراهاي واقعي
10 فرهنگ عامة كميجان
در تنظيم اين نوشتار از كتابها و مقالات زيادي استفاده شده است كه ضمن قدرداني از نويسندگان آنها ، بذكر اسامي منابع مي پردازم .
ايشان لطف كرده و بيش از 12 دو بيتي از رباعيات خيام را در حاشية پيش نويس كتاب بعنوان يادگاري براي من نوشته است .[1]
اين كلمه را در نوشته هاي زيادي پرتو ديده ام ، ولي من همان طور كه تلفظ ميشود ذكر كرده ام .