در مقدمه اين مبحث بايد چند سؤال و پاسخ مطرح شود:
سؤال يكم: آيا فرد در برابر اجتماع از اصالت برخوردار است يا نه؟ آيا برنامهريزيهاي آموزشي بايد به نيازهاي فرد عنايت داشته باشد يا جامعه؟ آيا مرزي بين فرد و اجتماع از نظر انسانشناسي و جامعهشناسي كه داراي اهميتي برابر با تعيين مرز بين «من» و «جز من» در فلسفه است، وجود دارد يا نه؟
داستان اكثر اولاد آدم، همان داستان بچهاي است كه در لبه پشت بام بود و مادرش گفت: «برو عقب، برو عقب» و كودك آن قدر رفت تا از آن طرف افتاد. اعتدال در اكثر اولاد آدم امري خدايي است، اميدواريم كه خواب گران افراط و تفريط در بشر بيداري اعتدال را به دنبال داشته باشد.
گاهي انسان به نمونههايي از دانشمندان ميرسد كه اصالت را به فرد ميدهند و ميگويند: در دانشها و بينشها و تحولات، نقش فرد غوغا كرده است تا آنجا كه حتي به قرآن استشهاد ميكنند: «ابراهيم به تنهايي امتي است.»(1) و گاهي مثل «اميل دوركهايم» چنان به جامعه و اجتماع اصالت ميدهد كه فرد، منزوي و هيچ ميشود و در حقيقت معجزه اين افراط گران در اين است كه از انبوه صفرها عدد به وجود ميآورند! اين گونه ديدها و قضاوتهاي محدود ناشي از عشق به موضوعي است كه محقق را به خود جلب كرده است، همه كس ميتواند عاشق بشود ولي دانشمندان بايد از عشق ورزيدن بركنار باشند. زيرا وقتي عاشق بشوند، ديگر نميتوانند در ارزيابي علمي جانب انصاف را نگهدارند.
افراد يك اجتماع وقتي با يك ارتباط با هم مربوط ميشوند و با تحرك دستهجمعي با هم راه ميافتند ممكن است از يك فرد عاقل كه آزادانه فكر ميكند پستتر باشند. يكي از جامعه شناسان مثالي زده و ميگويد: «ولتر» از تمام مردم فرانسه در حال تحرك ناخودآگاه جمعي عاقلتر است زيرا جامعهاي اين چنين درست مثل هفتادميليون لامپ هستند كه يك كليد داشته باشند، اگر آن كليد را بزنيم آن هفتاد ميليون لامپ روشن ميشوند و اگر قطع كنيم همه شان خاموش ميشوند. اين يك حركت ناخودآگاه و بسيار خطرناك است و لذا در جوامع اسلامي هرگز حركات جمعي به صورت ناخودآگاه انجام نميشود. در اين جامعه چنان موسيقيهايي ساخته نخواهد شد كه باعث تهييج و بيفكر كردن افراد شود. ناپلئون با يك مارش ميتوانست پانصد هزار سرباز تازه نفس را به كشتارگاه بكشاند. بعضيها نوشتهاند: «گاهي ديده شده است كه پوچترين شعارها جامعههايي را به نوسانات كشيده است» و براي اين نظر دلايلي از اين قبيل ميآورند و اجتماع را از آن ارزش واقعيش مياندازند.
ديگري ميگويد: «شما افراد سازنده تاريخ را كنار بگذاريد بعد ببينيد ديگر چه داريد كه به خواندنش بيارزد.» با اين سطح نگريهاي درباره اينكه اصالت با فرد است يا اجتماع، كاري انجام نميگيرد و من گمان ميكنم كه اگر بخواهيم كمي واقعيتر فكر كنيم بايد دست از اين مواجهه غير منطقي بردايم كه آيا فرد اصالت دارد يا اجتماع؟ اين مواجهه نظير اين است كه بپرسيم: يك جزء فعال از يك سيستم اصالت دارد يا خود سيستم؟ اينها اصلاً قابل مقايسه نيستند زيرا يكي متقدم بر ديگري محصولي است عاليتر اما تحت تأثير آن عنصر نخستين.
از نظر ارزشها در تاريخ بسيار مشاهده شده است كه يك فرد از لحاظ نبوغ و عظمت بالاتر و يا مساوي با يك جامعه بوده است. مثلاً در واقعه كربلا «حسينبن علي عليهالسلام » كه سازنده تاريخ انساني انسانها بود همراه با ياران معدودش در يك طرف ايستاده بود و تاريخ طبيعي انسانها هم طرف مقابل قرار داشت و «ابراهيم» در مقابل هم ميايستد و ميگويد من درست ميگويم و شما هم اشتباه ميكنيد. در علوم و اكتشافات نيز چه بسا يك نفر دريابد كه جاذبيت وجود دارد حتي اگر همه مردم جمع شوند و بگويند كه تو ضد اجتماع صحبت ميكني.
دانشمندان و كساني كه تحولي در تاريخ ايجاد كردهاند مانند پي ساختمان هستند كه ديده نميشوند ولي بنيان ساختمان و استحكامش وابسته به آنهاست. در حقيقت اگر فرد را دست بسته به اجتماع تحويل بدهيم كه هر چه ميخواهد از آن فرد بسازد به عقيده من اينجا مرتكب خيانت به انسانيت شدهايم.
در اين مورد بعضي از دانشمندان غرب گيج هستند، به نظر آنها در مورد تعليم و تربيت فرزندان بايد همچون سرباز سربازخانه به صورتي جمعي رفتار كرد مثلاً اين هشتصد نفر را امروز شير بدهيم، هشتصد نفر ديگر را به گردش ببريم هشتصند نفر سوم از فلان موزه بازديد كند... تو گويي آنها موريانههاي سربازند كه بايد طبق نظر و اراده فرمانده عمل كنند. بعضي از متخصصين، خود متوجه شدهاند كه يكي از اشكالات كه در تعليم و تربيت وجود دارد اين است كه در اصالت اجتماع، خلاقيت و نبوغ فدا ميشود.
حقوق اجتماعي، آداب اجتماعي، مقررات اجتماعي، قوانين اجتماعي از اين جهت كه جامعه اصالت يافته است راهگشاي زندگي افراد هستند.
اين جامعه است كه اين هنرستان و يا آن دانشگاه را كه انسان در آنجا به نوعي شكوفايي دست مييابد، ايجاد كرده است و از لحاظ اقتصادي نيز اندوختههاي فرهنگي تعليم و تربيت جامعه را در اختيار افراد گذاشته تا از آن بهره برداي كنند و نيز همين جامعه است كه آنها را ارزيابي خواهد كرد. همچنين بديهي است كه جنايت به دو نفر، مستحق كيفري بيش از جنايت به يك نفر است، و همين طور فردي كه خود را فداي يك جامعه كرده در مقايسه با فردي ديگر كه او خود را فداي يك نفر كرده شريفتر و والاتر است.
بايد اين مسئله را از ديدگاههاي مختلف بررسي كرد و مثلاً ابعاد فرد در اجتماع را از نظر تعليم و تربيت در نظر گرفت و نبايد چنان به يك فرد اهميت داد كه به ديگران احساس حقارت دست بدهد، اين خيلي مهم است و به مهارتي خاص احتياج دارد. وقتي كه يك فرد مستعد براي خلاقيت را زير نظر گرفتيد و برايش وقت بيشتري صرف كرد بايد متوجه ديگران نيز باشيد. صرف پرورشهاي كمّي كافي نيست، كودك احتياج به تشويق دارد چنانكه ما بزرگسالان به آن نيازمنديم.
مثل آن گل خندان كه اگر نخندد چه كند؟
از يكي از هنرمندان سؤال كردم كه «پاداش چه ميخواهي؟» گفت: «درك بيننده.» از پاسخ او دريافتم كه بخش اعظم راه را طي كرده و كارش از معامله و بده بستان خارج شده است. بالا كشاندن همه اعضاي كلاس از گرداب سوداگري اگر محال نباشد، لااقل بسيار دشوار است، ولي فرد ممكن است اين عظمت را دريابد كه بايستي تكاپوي او مافوق معامله گري باشد. در ساليان گذشته در اصفهان با يكي از دوستان پيش هنرمندي رفتيم كه اواخر عمرش بود. او دو يا سه اثر هنريش را به ما نشان داد و تفسير كرد. به دوستم گفتم او تنها يك نقاش نيست، بلكه فيلسوف هم شده است. وقتي با هم نشستيم و نقاشيها را ديديم در جواب سؤالاتي كه از او كردم، گفت: من مقالهاي نوشتهام و آن را به ما نشان داد. در اين مقاله او با ديدي جهانبينانه به هنر نگريسته بود. به دوستم گفتم كه من از طرز نگاه و بيانات اوليهاش دريافتم كه او به مراتب والايي از هنر دست يافته است.
به هر حال نظر من اين است كه در كار تعليم و تربيت بايد به افرادي كه نبوغي از خود نشان ميدهند، پرداخت بدون اينكه احساس تحقير در بقيه دانشپژوهان به وجود آيد. قرآن ميگويد: اشياء مردم را از ارزش نيندازيد.(2) بايد به مردم ارزش داد و آن ارزش را درست معنا كرد.
سؤال دوم: آيا در مورد آموزش هنر به ويژه آموزش آزاد، بايد ارزشها را حاكم دانست يا نه؟
ما با يك مسئله بزرگي روبرو هستيم و آن اين است كه ارزشها گاهي به ارزشهاي تابويي مبدل ميشود.
ارزش تابويي مثل اخلاق تابويي بيمنطق است مانند سيزدهبدر كه بسياري معتقدند بايد آن روز را خارج از خانه سپري كرد و هيچ منطقي هم ندارد.
يا مثلاً در يكي از قبايل مرسوم است؛ وقتي كسي كه سر سفره رئيس قبيله نشسته است اگر از جلوي او يك لقمه بردارد سيل جاري خواهد شد.
به اين نوع اعتقادات و كردارها، اخلاق تابويي ميگويند. چون يكبار چنين اتفاقي افتاده است، آن قبيله رابطه عليت و معلوليت ميان آن دو رويداد برقرار نموده و گفتهاند اگر چنين شود حتما آن چنان اتفاق خواهد افتاد. و از آن پس آن را به عنوان مقررات الزامآور اجتماعي به حساب آوردهاند. اگر ارزشها مربوط به چنين اخلاقي باشند. درست نيستند چرا كه پايهاي مستحكم ندارند. اگر از محتواي اسلام بپرسيم كه پيروان خود را كجا ميبري؟ ميگويد به «حيات معقول» زيرا خود من روي به حيات معقول دارم. مقصود از معقول در اينجا آن عقل نيست كه از آغاز تاريخ بشري تا كنون مكتبهاي متعددي ساخته است. به هر كس ميگويي از كجا اين مكتب را آوردهاي؟ ميگويد عقلم گفته است [و البته عقل نظري است]. بدين ترتيب در امتداد تاريخ بشري جنگها و كشتارها و تنازعات متعددي روي داده است و همه مكاتب معتقدند كه تنها خودشان هستند كه عاقلانه فكر ميكنند. البته اين حيات معقول نيست بلكه عقل نظري است. حيات معقول چنانكه خواهيم گفت احساسي است كه عقل را براي كارهاي سازنده و مثبت استخدام خواهد كرد.
حيات معقول، حيات قابل استدلالي است كه هر لحظه اگر از انسان سؤال كنند در چه حالي هستي؟ از كجا شروع كردي؟ اكنون موقعيتت چيست و به كجا ميروي؟ ميتواند پاسخ دهد:
اين سؤالات، مثلث اصيل حيات بشري است: از كجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟ و به كجا خواهم رفت؟ يكي از دانشمندان كشورهاي خارجي ميگفت: «آيا نميشود بدون پيدا كردن جوابي براي اين سؤالات زندگي كرد؟» گفتم: «چطور نميشود، ميشود. تو ميبيني كه دارند زندگي ميكنند.» اما بايد بدانند كه ميليونها نفر از افراد بشري بدون اين كه بفهمند در رياضيات عالي چه ميگذرد، از آن رياضيدانهاي بلند مرتبه، خيلي خوشتر زندگي ميكنند.
انسان هايي كه امروز يك كلمه نطق نميكنند و در خوشترين زندگانيها زيست ميكنند در اكثريت هستند. چرا نميشود، منتها ما آرزو داشتيم كه تاريخ انسانها، تاريخ طبيعي نباشد بلكه تاريخ انساني انسانها باشد. تاريخ طبيعي انسانها همين است كه شما ميفرماييد. (روي حساب تاريخ طبيعي كه شما ميگوييد 70 سال روزي 8 ساعت كار، يك مقدار مشروبات الكلي، يك مقدار تماشاي تلويزيون، يك مقدار مستي و تخدير، به بالا هم نگاه كردن و دائم به پايين نگاه كرده!!) اما اگر يك نفر از شما بپرسد كه: «آيا اين سؤالات را براي خودتان حل كردهايد يا نه؟ زيرا من حيات را بدون حل اين سؤالات، حيات واقعي نميبينم»، او دركش از شما بالاتر است و يك قدم از شما در طريق تكامل جلوتر رفته است،
ما جملهاي داريم از پيشوايمان علي عليهالسلام ميگويد: إنْ لَمْ تَعْلَمْ مِنْ أيْنَ جِئْتَ لا تَعْلَمُ إلي أَيْنَ تَذْهَبُ ـ اگر نداني از كجا آمدهاي نخواهي دانست كه به كجا خواهي رفت ـ به «آلبركامو» سلام برسانيد و بگوييد خودتان را اذيت نكنيد، اين سؤال مربوط به همين مثلث است، يعني اگر «از كجا آمدهام»، معنا نشود، «به كجا ميروم» هم معنا نخواهد شد.
سرانجام حيات بدون درك آغاز آن، قابل تفسير نيست. «حيات معقول» اولين كارش جواب دادن به اين سؤال بسيار مهم است. در و ديوار تاريخ بشر را پر از پوستر محبت كنيد و داد بزنيد كه: «به انسانها محبت كنيد»، او خواهد گفت: بياوريد كه چرا محبت بورزم، محبّت بورزد تا من هم محبت بورزم اگر ضرري از من رفع كند يا لذتي به من بدهد اين كار را ميكنم» شما نميتوانيد بگوييد كه بدون توقع بايد محبت بورزي، دليلش هم اين است كه من هنوز به خودم محبت نميورزم، كه نوبت به كسي جز خودم برسد. شما خواهيد گفت: «اين عجب حرفي بياساس است، اگر ما احتمال بدهيم كه در حال حاضر سقف پايين ميآيد فرار ميكنيم. پس اين محبت بر من هست، پس من خود را دوست دارم.» اگر مطلب به اين سادگي باشد خيلي هم خوشحال ميشويم. مگر نميدانيد كه افعي هم اگر احساس كند به لانهاش آب خواهد آمد فرار ميكند، اين مكانيزم حيات است، نه محبت به حيات آيا ملخ مينشيند كه فلان مرغ او را طعمه كند همين كه ديد او ميآيد فرار ميكند آيا محبتي كه ما انسانها به در و ديوار تاريخمان نوشتهايم، اين است؟! در صورتي كه اين محبت نيست بلكه مكانيزم حيات است، اصل جبر حيات است كه مواظب باش سقف دارد پايين ميآيد. اين همان عامل «صيانت ذات» و بقاء حيات است.
شما اول به من ثابت كن كه خودت براي خودت دوست داشتني هستي يا نه؟! و اول بين «بهبه»به خودت گفتهاي يا نه؟ يا اينكه:
ماننده ستوران در وقت آب خوردن چون عكس خويش ديديم از خويشتن رميديم.
سپس به ما رمندگان! از چهره حقيقي خودمحبت بورز. اگر به كسي بگوييم محبت بورز، ميگويد محبت بورز تا محبت بورزم، اين معامله است و شما بشر را از اين بالاتر نتوانستيد ببريد! حيات معقول خواهد گفت:
تو چه زيبايي! و چه بزرگي! تو به كمال برين وابستهاي! اگر باور نداري ابراهيم خليل را ببين، عليبن ابيطالب را نگاه كن. ببين چه زيباست، چقدر دوستداشتني است، نمونهاي از او در تو وجود دارد. خودت را دوست بدار، آنگاه اشتراكت را با او خواهي فهميد. خواهي ديد كه اين همان است كه در درون خودت هم ديدهاي. آن وقت است كه از سوداگري بالاتر خواهي رفت و اين يكي از آثار حيات معقول است. در اين صورت است كه محبت را به عنوان يك قانون كلي ميتوانيد بر انسانها عرضه كنيد نه با تعدادي كلمات نغز و خوشايند در باره محبت. گاهي ارزشها به صورت ارزشهاي ساختگي در ميآيند كه بايد آنها را در حقيقت امر ضد ارزش دانست و يا ارزشهايي كه حكم بازيهاي بياساس را براي ما يافتهاند.
شكي نيست كه ما واقعا تفريح ميخواهيم، خوشي ميخواهيم، در اين زندان دنيا و با اين قوانين خشن طبيعت، احتياجي به آرامش و نفس كشيدن داريم و منكر اين نيستيم ولي بحث در اين است كه چون ضد ارزشها هم در هنر امروز وارد شده ديگر نميتوان هنر را در راه دستيابي به مطلوبهاي خويش آزاد گذاشت.
به خاطر داشته باشيد كه اين بشر دوراني را طي كرده كه در آن بردگي به عنوان ارزش ذاتي انسانها تلقي شده است و تاريخ نيز اين واقعيت را تأييد ميكند. بزرگي ميگويد بحث در آزادي در دوران ما شبيه است به بحث در بردگي بردگان در جوامعي كه در دورآنهاي گذشته بردهدار و بردهفروش بودند. ميگويد: در آن روزگار بردگي حاكم بر زير بناي اخلاقي و سياسي و اجتماعي همه ابعاد جامعه بود. فقط عدهاي از هوشياران در كناري نشسته بودند و ميديدند كه اين پديده (بردگي) با اصول اوليه انساني تناقض دارد، اما همچون يك ضرورت منفور اجتماعي وجود دارد و از آن گريزي نيست.
آزادي هم در دوران ما شبيه به بردگي در آن دوران است. سخن از آزادي در ميان است، اما ديديم كه از بيبند و باري سر در آورد. حيات معقول ميگويد: بايد از زينت و زيور دنيا و از لذايذ نامعقول دست شست نه به عنوان رياضتهاي نامشروع، بلكه براي تقويت عقل هماهنگ با وجدان كه بتواند معناي آزادي واقعي را دريابد.
ميگوييم اسلام جهت دار است پس بدين مناسبت تمام آنچه كه با آن مربوط ميشود جهت دار خواهد بود. اما جهت چيست؟ معلوم است كه هر مكتبي ميخواهد بگويد اين است و جز اين نيست و ميدانيم كه هر مدعايي نيز محدوديت و ناتواني خود را با گذشت روزگاران اظهار ميكند ولي حيات معقول، اين طور نيست، اين طور است كه توضيح ميدهيم كه:
زين دو هزاران من و ما، اي عجبا من چه منم. گوش بده عربده را دست منه بر دهنم.
چو كه من از دست شدم در ره من شيشه من هر چه نهي پابنهم هر چه بيايم شكنم
گوينده ابيات فوق ميگويد: معارف كلاسيك را جلوي پاي من نياور، اين سدها را من شكستهام.
او مطلبي را گفته است كه من با گفتههاي ديگران از حكماي هند تا پراگماتيستها مقايسه كردهام و غالب اصول بنيادي اين مكتبها را در اشعار مولوي يافتهام و اين است هنرمند در حيات معقول. اينجا بايد ديد كه «جهت» چيست. آيا جهت در اسلام به آن معني است كه قالبي مشخص براي كودك در نظر بگيريم و او را به آن قالب محدود كنيم؟ اين نوعي جهت داشتن است اما نه متعلق به مكتب اسلام. جهت داري در اسلام بدين تـرتيب اسـت: انّاللّه و انّا اِليـه راجِعـوُن يعنـي از بينهايت تا بينهايت، آيا اين جهت محدود كننده است؟ اين سنت حركت در حيات معقول است، بنابراين در صورتي كه حيات معقول بجا باشد، هيچ اشكال منطقي و فلسفي و ديني و عرفاني در آزادي افراد به وجود نميآيد و هنر بر مبناي حيات معقول دچار محدوديتهاي مضر و بازدارنده نميگردد.
سؤال سوّم: معمولاً ايدئولوژيها و ديدگاههاي مكتبي و ارزشهاي حاكم بر جامعه، نوعي محدوديت به وجود ميآورند در اين مورد چه ميتوان كرد؟
يك مثال: در حدود 14 سال پيش مسئله سقط جنين ميخواست قانوني شود. انجمن اسلامي پزشكان تعداد زيادي پزشك دعوت كردند و خواستند نظرگاههاي مختلف علمي، فقهي و رواني را در اين مورد جويا شوند. من در آن جلسه جملهاي به نظرم رسيد و گفتم كه اگر در اينجا مطرح كنم شايد از يك نظر مفيد باشد نخست يك مقدمه مختصر را ميآوريم:
مگر روز هم شمع ميگذارند در مقابل آفتاب؟! معلوم است كسي كه چنين حماقتي را مرتكب شود شب بيچراغ خواهد ماند. در برخورد ارتباط مسائل انساني بايد دقت كرد، از يك طرف انسان وقتي به يك موضوع مستقيما نگاه ميكند هيچ اشكالي به نظر نميآيد، اما با نظر به ابعاد ديگر كه همگي وابسته به يكديگر هستند، موضوع سخت و پيچيده ميشود.
شئون انساني هم اين طور به يكديگر وابسته هستند، من در آنجا گفتم: «ممكن است امروز به طور مستقيم فقط راجع به سقط جنين صحبت كنيم، وسايل طبي ما براي شناخت و تشخيص نتايج سقط جنين خوب و آمادهاند، پزشك واقعي ميتواند با بهرهبرداري از آن وسايل نظر خود را بدهد. ولي موضوع بحث ما انسان است نه موش، نه گاو. نه ماهي و نه مرغي مجهول در آفريقا. ما با انسان سر و كار داريم.
از يك طرف عدهاي نشستهاند كه اثبات كنند كه خون يك انسان را ريختن زشت است و آدمكشي و جنايت بد است و در اين مسائل با كمال دقت كار ميكنند و از سوي ديگر انسانهايي جمع شدهاند تا سقط جنين را آزاد كنند. خواهيد پرسيد طنابي كه اين دو موضوع سقط جنين و ريختن خون انسان را به هم وصل ميكند چيست؟ ارتباط دو موضوع چنين است: وقتي كه با تجويز سقط جنين بگوييم كه ميشود با دروازه ورود انسانها به زندگي بازي كرد، اين سؤال براي بشر پيش ميآيد كه چرا براي خروجش كارت مجوز لازم است؟! جنايت يعني چه؟ انساني كه با بازيگري يك نر و ماده و بدون قانون الزامي به وجود آمده است. با يك بازي قدرت پرستانه هم بايد برود و پس از آزاد ساختن سقط جنين، ديگر كدام منطق است كه بتواند جلوي جنگها را بگيرد؟! آيا ميخواهيد جلوي جنگ و خونريزيها را با همين ناله بسيار ضعيف كه انسان را نكشيد، بگيريد؟!
به عبارت روشنتر: اگر سقط جنين آزاد شود، عظمت و اهميت كساني كه مجراي حيات واقع شده، در راه لذت پرستي نر و ماده از بين ميرود، وقتي كه اين عظمت و اهميت از بين رفت، آغاز وجود انساني در اين دنيا به لذت چند لحظهاي بيمحاسبه مستند ميگردد و به قول مولوي:
بنابراين كدامين منطق است كه به اقويا و يكهتازان در ميدان بقاء بگويد كه خون انسانها را نريزيد؟! آنان پاسخي كه براي اين خواهش و تمناي شما آماده كردهاند، اين است كه در نتيجه چند لحظه لذت به دنيا ميآيد، با قدرت اقويا نيز از اين زندگي مرخص ميشود.
از اين مثالي كه گفتيم ميخواستيم مطلبي را در باره موسيقي نتيجه بگيريم: پديدهاي داريم به نام موسيقي كه در همه جوامع بشري بوده است، آيا موسيقي لذت بار است؟ بلي كاملاً، مخصوصا در اين زندگي ماشيني براي رهايي از زنجيرهاي به هم فشرده سختيهاي زندگي در اينكه موسيقي با روان ما سروكار دارد ترديدي نيست، هم جنبه فيزيكي دارد و هم جنبه رواني. اصواتي گوناگون از حنجره يا از ابزاري معين بيرون ميآيد و در هوا تغييرات و دگرگونيها و تموج ايجاد ميكند و در روح ما حالاتي را به وجود ميآورد كه يا از آن حالات لذت ميبريم و يا اگر اندوهبار باشد ممكن است جان بركف حتي مرز مرگ پيش برويم. هر يك از جوامع و ملل براي خود موسيقيهايي خاص دارند كه براي جامعه ديگر لذت بار نيست. اگر موسيقي جامعه بيگانهاي را براي ما بنوازند شايد بدمان هم بيايد، چنانكه آنها هم در برابر موسيقي موسوم در جامعه ما وضعي شبيه به همين خواهند داشت. پس در مورد موسيقي چند مسئله را بايد در نظر داشت:
ـ يكي اينكه موسيقي لذتبار است و از ديدگاه فلسفي از دو بعد برون ذاتي و درون ذاتي قابل تحقيق است.
ـ دوم اينكه اثري كه بر ما باقي ميگذارد با تحريكاتي ديگر نيز همراه است يعني مثلاً گاهي اشك انسان را سرازير ميكند و يا حتي گاهي ذوق بيكرانه جويي انسان را تحريك ميكند.
ـ مسئله سوم اين است كه هر يك از جوامع و ملل براي خود موسيقي خاصي دارند كه نسبت به آن تأثيرپذيري بيشتري دارند.
مسئله چهارم اين است كه موسيقي داراي شكل و نمودي است كه با اراده سازنده موسيقي بروز مييابد و در درون شنونده ايجاد تأثر ميكند و گاهي حتي در جريان خون و كار و ساز عصبي و عضلانيش تأثير ميگذارد. اما محتواي موسيقي چيست؟ در باره بيان محتوا، فلاسفه اختلاف نظر دارند: «آرتور شوپنهاور» كه خود نيز موسيقيدان بود، ميگويد كه موسيقي بسيار خوب است ولي يك نقص دارد و آن نقص هم اين است كه نميتواند ما را آن طور كه ميخواهيم از واقعيات محض ببرد و با خاصيتهاي تجريد شده محض، ذهن ما را در ارتباط قرار دهد. هر قدر هم كه محتواي موسيقي، تجريدي و فوق رئاليستي بوده باشد، بالاخره فيل آدمي را به ياد هندوستان مياندازد، يعني او را به طلب واقعيت وا ميدارد و البته چه بخواهد و چه نخواهد واقعيات دست از وي برنمي دارند، بعضيها معتقدند كه موسيقي اصلاً محتوا ندارد و براي مثال يك گل زيبا را با موسيقي مقايسه ميكنند. گل محتوا دارد يعني قابل لمس و قابل حس و قابل مشاهده و معاينه است، ولي موسيقي فقط يك عامل تأثير است در درون ما و ديگر هيچ، تأثيري لذت بخش و محرك عواطف و خيالات و احساسات.
مولوي هم در موارد متعددي از مثنوي ميگويد كه موسيقي فقط براي توسعه دادن به خيالات است و اين خيالات چيزهايي است كه يا خاكستر شده و رفته و يا ميخواهد بيايد. مانند اين شعر فردوسي:
البته اين امري محال است ولي هنگامي كه فردوسي با مارش حماسيش آن را مينوازد انسان باورش ميشود كه الان زمين شش شده است و آسمان هم هشت!! عدهاي از فلاسفه ميگويند كه ما چكار ميخواهيم بكنيم؟ آيا ما ميتوانيم واقعيات را با موسيقي تزريق كنيم؟ مثلاً بيماري نيازمند به پزشك باشد و ما بخواهيم به او بفهمانيم كه بيماري تو اين است و كساني هم هستند كه در اين رشته پزشكي تحصيل كردهاند و ميتوانند درد شما را درمان كنند و بدين ترتيب بيمار ميفهمد كه بين بيماري و پزشك رابطهاي وجود دارد. آيا موسيقي ميتواند براي آگاه ساختن بيمار به رابطه مزبور كاري انجام بدهد؟ يا از طريق موسيقي رابطه بين علت و معلول را با صداي زيبا و تأثيرات عميق، به او بفهمانيم! گاهي تأثرات و بازتابها در انسان برميگردند و خودبخود فعال ميشوند، اين خوب است، ولي ما در موسيقي چنين چيزي سراغ نداريم. گاه در ميان يك ميليون قطعه موسيقي يكي در انسان آن چنان اثر ميگذارد كه اين اثر، او را فعال ميسازد و ليكن عموميت ندارد.
همان سرباز ناپلئون، وقتي به ميدان جنگ واترلو وارد ميشود، بعد از تمام شدن مارش باز به حالت اول برميگردد و احساس تقدسي را كه به وسيله موسيقي نسبت به ناپلئون و فداكاري در راه آرمانهاي او در وجودش ايجاد گشته بود از دست خواهد داد. تأثراتي كه موسيقي به وجود ميآورد و نتيجه آن به واقعيات برميگردد مطلب مهم و قابل توجهي است، ولي اين نوع موسيقي با حذف برداشتهاي شخصي بسيار نادر است، اكثر فلاسفه معتقدند كه موسيقيها تأثيرات محدود و معين ميگذارند و بلافاصله روان آدمي به حالت اول خود باز ميگردد. اگر اين تأثيرات چنان بود كه به درون فرد برميگشت و وي را فعال ميساخت و مثلاً عقل نظري را تقويت ميكرد، بسيار خوب بود، و به عنوان مقدمهاي براي تقويت عقل نظري ميتوانست عمل كند، يعني اگر موسيقي در فردي تأثيري آن چنان باقي ميگذاشت كه او بتواند معادلات نسبيت «انيشتن» را سريعتر از ديگران حل كند يا معادلات «جيمز كلارك ماكسول» را بهتر از ديگران بفهمد و يا هوشياريش در درك مسائل حقوقي بيشتر شود، بسيار خوب بود، ولي تا به حال من در مطالعاتي كه داشتهام به يك چنين امكاني برنخوردهام.
بايد اين را در نظر داشت كه ما در اين بحث مستقيما با آن موجها و پديدههاي مثبت و منفي كه موسيقي در اطراف به وجود ميآورد سر و كار نداريم. البته ممكن است كسي به همان بعد طبيعي موسيقي قناعت ورزد اما اگر بخواهيم مسئله را همه جانبه تحليل كنيم، بايد توجه بيشتري مبذول داريم. چون همان طور كه ذكر شد لذت بخش بودن موسيقي يك مسئله است و آنچه كه عامل سعادت واقعي بشري است و انسان با شكوفايي مجموعه ابعاد وجوديش به آن ميرسد مسئله ديگري است.
لذايذ، ما را ميخرند، اما بايد توجه داشت لذايذي كه ما را خريدهاند، چيز ديگري از ما نستانند و از ما كم نكنند. زيرا:
مسئله ديگري كه بايد براي تعيين تكليف اين موضوع فوقالعاده مهم، مطرح كرد. اين است كه عدهاي بر اين عقيدهاند كه نوعي موسيقي را كه اراده تلاش براي دستيابي به هدفهاي انساني را تحريك ميكنند، مثل سرودهايي كه اين روزها عرضه ميشود بايد جداگانه مورد بحث قرارداد چون هدفي كه در اينجا تعقيب ميشود فوقالعاده والاست. يعني ميشود بحث عادي در باره موسيقي را به نوعي انجام داد و بحث درباره موسيقي كنوني را به نوعي ديگر.
بعضي از ژرف نگران گفتهاند كه اين تأثيرپذيري انفعالي در اثر موسيقي، هوشياري نسبت به واقعيات را تخفيف ميدهد و رنگ تند واقعيات را براي ما تعديل ميكند و در ما قابليت انعطاف به وجود ميآورد. موسيقي در جوامع بشري براي جبران ناتواني بشر در رويارويي با واقعيات محض و جلوگيري از تسليم و شكست در برابر مشكلات زندگي به وجود آمده است كه در نتيجه از هوشياري انساني هنگام نوازشهاي موسيقي كاسته ميشود.
اين هم مسئلهاي است كه موسيقي چه رابطهاي با هوشياريهاي بشري دارد و چه ميكند؟ آيا هوشياريهاي بشري آن همه بر گرده او سنگيني ميكند كه ميخواهد آن را به شكلي از بين ببرد مانند روي آوردن او به مواد تخديري (مايع و غير مايع)؟ بعضي سؤال كردهاند كه آيا اين علت را بايد همچون پديدهاي فراگير و جهان شمول و ريشهدار تلقي كرد و يا نه؟ اين بحثي است به عهده روانشناسان و جامعهشناسان و موسيقيدانان، «موسيقيدان»، نه «موسيقي زن»، نه «موسيقي خوان.»
دوبيت اول و سوم اين شعر منسوب به فروغي بسطامي است و بيت دوم آن از اينجانب است.
يك مثالي ميزنم كه بايد به آن توجه كنيم؟ آيا ما بايد به آن توجه كنيم: آيا ما بايد بحث در اتمهاي فيزيكي و دقيقترين مسائلش را از ماكس پلانگ بپرسيم يا از اديسون؟ جواب معلوم است بايد از امثال ماگس پلانگ بپرسيم. با اينكه اديسون صد برابر ماكس پلانگ مخترع است، اما اگر بخواهيم مسائل علمي را سؤال كنيم، بايد به سراغ ماكس پلانگ و امثال او برويم. اين مسئله اديسون را كوچك نميكند بلكه تعداد ابعاد و جوانب اين مسئله را بيان ميدارد.
بنابراين براي بحث در ماهيت موسيقي نميتوان به سراغ درويش خان و بتهوون رفت، سراغ شوپن و موزار و باخ را هم نميتوان گرفت. اگر بخواهيم موسيقي را از جنبه تأثيرات فيزيولوژيك آن بررسي كنيم. بايد از كسي مسائل مربوط را بخواهيم كه در اين زمينه كار كرده است. مقصود از طرح اين مسئله آن بود كه وقتي به بعضيها گفته ميشود كه در باره هنرها بايد الگوهايي را در نظر داشت، ميگويند جلوي آزاديها را نميتوان گرفت. بايد به اين مسئله توجه داشت كه با شعور عمومي در باره يك پديده نميتوان سرنوشت آن را معين كرد. بنابراين وقتي كه اسلام موسيقيهاي لهو و لعب و رقاصي و تحريكات هوا و هوس را تحريم ميكند، نبايد گفت كه اسلام چرا عالم لذت را از ما گرفته است، بايد مسئله را دقيقا مورد بررسي قرار داد. زيرا اسلام هماهنگ كننده و سازنده همه ابعاد انساني است و نميتواند تنها با توجه به لذات از ديگر ضرورتهاي حيات بشر غفلت كند.
واقعيات عالم هستي با قطع نظر از هر درك كنندهاي وجود دارند ولي معارف و دريافتهاي ما محصولي از آن واقعيات و مختصات ذاتي و برون ذاتي وابسته وجود ما است. عالم پيرامون ما واقعيت دارد و ساخته ذهن من و شما نيست. شما چه باشيد و چه نباشيد كائنات هستند و بر طبق قوانين معين و لايتغير به راه خود ادامه ميدهند. اما اگر از ما توقع معرفت داريد، معرفت محصول «من و جز من» است. حواس و ذهن و آزمايشگاهها و ديگر وسايل و ابزار علم، شرايط خاصي را براي درك كننده واقعيت به وجود ميآورند. البته شما ميخواهيد با واقعيات روبرو شويد و واقعيات را منعكس كنيد، و بگوييد كه: واقعيت آن است كه من از جهان منعكس ميكنم. اينكه خواسته اصلي همه انسانها ارتباط صحيح با واقعيت و منعكس نمودن آن بدون كمترين دخالت و تصرف است، جاي ترديد نيست، ولي چنانكه گفتيم ارتباط با واقعيت بدون دخالت مختصات دروني و بيروني درك كننده انجام نميگيرد، كسي كه از فاصلههاي زياد اجسام را تماشا ميكند، آنها را كوچك ميبيند.
براي شخص هنرمند حذف و انتخاب در جهان عيني هم بر اين دخالت معمولي مختصات دروني و بيروني، اضافه ميشود. البته منعكس كردن خود طبيعت به صورت محض نيز به عنوان يك امر واقع قسمي از هنر است و اما در هنرهاي تجريدي، كه انواعي از هنرهاست نحوه بازيگري، حذف و انتخاب، افزايش و يا كاهشي نيز در صورت طبيعت اتفاق ميافتد.
هنر در اسلام ميگويد: لذت هنري به جاي خود، ولي به مردم امكاناتي دهيد تا در فعاليتهاي هنري راه تكامل را بپمايند. ما چكاره هستيم؟ ديد هنري در جهان چيست؟ اجازه دهيد در اين باره مقدمهاي عرض كنم چون ممكن است مشتاقان به دانستن اين مطلب نياز داشته باشند. با مثالي شروع كنيم: موجودي كه در فارسي اسمش را مثلاً درخت گذاشتهايم، با قوه لامسه ميتوانيم از وجود آن درخت اطلاع پيدا كنيم و با ديدن، خبر از ساير ابعاد آن به دست آوريم. آقاي فيزيكدان از نظر فيزيكي مسلما چيزهايي برايمان ميگويد كه واقعيت دارد و ساخته ذهن انسان نيست، مثلاً اگر بگويد كه «اين حجم تركيب يافته از الكترون و پروتون است»، ما قبول ميكنيم.
اگر شيميداني بيايد و در مورد عناصر تفاعل يافته و نسبتهاي معين آنها با ما صحبت كند ميپذيريم. حقوقداني اگر بگويد «شما در ازاي كار خويش دستمزدي گرفتهايد و اين كالا را خريدهايد پس اين كالا در اختصاص شما قرار گرفته است»، قابل دفاع است، اين گروههاي مختلف در ذهن خود بازيگري نميكنند بلكه واقعا خبر از عالم واقع ميدهند. زيباشناس هم ميگويد: «من هم دركي درباره نمودهاي اشياء دارم، اين رنگ با اين رنگ در يك چنين مجموعهاي زيباست.» او نيز از وجود مختصي در نمودها اطلاع ميدهد و راست هم ميگويد. به راه انداختن مناقشات و به جان هم انداختن اين واقعيتها كار صحيحي نيست. آنچه كه لازم است «هماهنگ كردن» اين واقعيات است.
نگرش در كميتهاي محض جهان، بشر را از پاي در ميآورد و عنصر دوم واقعيتها را كه كيفيت آنهاست از بين ميبرد. درك چهره رياضي جهان چيزي است و درك شكل و تركيب زيبا و كيفي آن، چيز ديگر:
نگاهي به ستارههاي زرين پراكنده بر فضاي لاجوردين كه ستارههاي اشك شوق بر رخسار يك انسان آگاه سرازي ميكند همان انعكاس كيفي از فضاي زيباست. خشونت و سختي معادلات رياضي جهان چيزي است و لطافت و ظرافت نگاه كيفي چيزي ديگر.
اگر كسي بگويد: من جهان را از ديد آيات الهي ميبينم، يعني بگويد «تو مو ميبيني و من پيچش مو،» و خبر ميدهد كه در درون او دريچهاي به عالم معنا باز شده است، هيچ عاقلي نميتواند منكرش شود به اين دليل كه من آن را نميبينم!
چنانكه اگر زيباشناس، زيبايي خاصي را در اين سپهر لاجوردي ميبيند ديگري حق ندارد كه انكار كند، چرا كه گفتيم: اين قبيل مسائل به «من» و «جز من» ارتباط مييابد. ميگوييد اين آقا به آن ديگري عدالت ورزيده است. عدالت يعني چه؟
آيا نمود فيزيكي دارد؟ هرگز.
آنچه كه محسوس بود اين بود كه او كالايي را كه به امانت گرفته بود با اينكه قدرت داشت كه مسترد نكند به پاكيزگي انساني و عدالت رواني به صاحبش بازگرداند. از آغاز تا تاريخ بشر تا اين لحظه اگر ميلياردها عدالت، انجام گرفته باشد در هيچ يك از آنها اين عدالت نمود و نشانه به خصوصي نداشته است، در مورد ظلم هم آيا ميتوان گفت كه اين ظلم كجاست؟ ظلمي كه اين همه داد و فرياد بشر را بلند كرده است؟ شما ميبينيد كه كسي به ناحق ديگري را كشت، حركت بازو و دست قدرتمند، كشيدن كار و نمودهاي فيزيكي قتل در اعضاي مقتول... اينها همه نمودهايي عيني است، ولي خود حقيقت ظلم به عنوان يك نمود فيزيكي در هيچ يك از اينها وجود ندارد.
ظلم عبارتست از آن فعاليت سخيف دروني كه انسان پليد را وادار به ظلم ميكند. نيروي دفاع از حيات، اصل اساسي حيات است و نمود فيزيكي ندارد، اين واقعيت است و من آن را نساختهام. پس ظلم و عدالت نمود فيزيكي ندارند ولي مستند به واقعياتي مستقيم و غير مستقيم هستند كه مشاهده آنها بصيرتي دروني ميخواهد. واقعا چگونه ميتوان عدالت را به چنگيز و نرون فهماند؟ اين افراد، عدالت را درك نميكنند چنانكه براي بسياري ديگر از مسائلي كه با بصيرت باطني مربوط هستند قابل درك نيست، زيرا كه چشمهاي درونشان كور شده است.
... و اما خلاقيت چيست و روشهاي شكوفايي استعدادها كدامند؟
اين عبارت را بارها ديدهايم: «هيچ قاعده و دستوري معين نميتوان به دست آورد كه بر اساس آن هنگام مشاهده امري مشخص در مغز محقق فكري تازه و بديع راه يابد.» يعني نميتوان حكم قطعي كرد كه مثلاً سنفوني شماره 5 بر اساس چه قواعدي به ذهن «بتهوون» راه يافته است. بدون ترديد، مقدمات از جانب هنرمند آماده ميگردد و آن آهنگ به ذهن بتهوون خطور خواهد كرد نه به ذهن حقوقداني كه ارتباطي با موسيقي نداشته است.
او در دنباله مطلب ميگويد: «پس از آنكه آن فكر به ظهور پيوست، ميتوان آن را در قوانين مصرح منطقي، كه هيچ متفكر و محققي را تخلف و انحراف از آن جايز نيست قرارداد ولي ريشه خلاقيتها، ريشههاي شخصي دارند و مثلاً ماشينيترين جامعه امروز نميتواند ادعا كند كه ما سال آينده در همين موقع 317 نفر خلاق هنري و 416 نفر رياضيدان مبتكر خواهيم داشت، محقق، دانشمند، صاحبنظر ميتوان تربيت كرد اما خلاق و مبتكر ساختن، مقدور نيست.
شايد فيزيكدانهايي وجود داشته باشند بالاتر از «ماكس پلانگ» و يا در رديف او، ولي بارقههاي نبوغ از مغز او است كه ظهور يافته است. بسيارند كساني كه در مسائل منطق صاحبنظرند، ولي هيچگونه خلاقيتي ندارند. من گمان نميكنم كه «اديسون» ده صفحه هم منطق خوانده باشد ولي بارقههاي فراواني از ذهن او بروز يافته است.
نميخواهم قضيه را حواله به مجهول كنم و بگويم كه شما ديگر كاري نكنيد، به جهت اينكه: «تا يار كه را خواهد و ميلش به كار باشد»، اين مسئله را نميتوان تا اين حد بيپايه و بدون قاعده طرح كرد. يعني ما نميتوانيم جريان را فقط از اين جنبه نگاه كنيم و بگوييم كه «شما اصلاً به تكاپو و خلق و ابداع و ابتكار و اختراع برنياييد زيرا كه جرقه خلاقيت دست شما نيست»، اين غلط است و به افسردگي و عقبافتادگي مغزها راهبر خواهد شد. اگر ما از نظر آموزش و پرورش فرزندان خود را چنان تربيت كنيم كه آنان طريق «هنر براي حيات مردم» نه «هنر فقط براي لذت و زيبايي» را فراگيرند كار نيكويي كردهايم كه قطعا در تحريك استعدادهاي آنان مؤثر خواهد افتاد.
بايد به دانشجوياني كه تحت تعليم و تربيت ميگيريم احترام بگذاريم و زمينه آمادهاي براي ابراز وجود در برابرشان قرار دهيم و به آنها اتكا به نفس ببخشيم، گاهي اين كار را ميكنيم و دفعه اول جواب مناسبي نميشنويم، بار دوم، شايد خيلي بيربطتر از جواب اولي بشنويم، ولي بايد صبور و پرحوصله باشيم، دفعه چهارم و پنجم... كمكم ميبينيم مثل اين است كه بعضي از دانشجويان ما چيزي براي گفتن دارند... بارها اتفاق افتاده است كه شاگرد خود من چيزهايي گفته است كه بعضي از مجهولهاي مرا حل كرده است. در اين نوع آموزش اولين اثر، اميدوار شدن هنرجو است، احساس محبت نيز داراي تأثير مهمي است او حس ميكند كه من هر چه دارم ميخواهم با كمال اخلاص در اختيار او قرار بدهم و او را جزئي از خود ميدانم.
مسئله محبت بين ما و نونهالان بسيار مهم است. محبتي معقولانه و عاقلانه. اين حالت خلوص،او را وادار به پرواز ميكند، فرزندان ما همان اندازه به محبت نياز دارند كه نونهالان به آب حياتبخش.
پس براي به فعليت در آوردن نيروي خلاقيت هنري نونهالان، صبر و حلم مربيان در عمل آموزش و محبت به شاگردان دو عامل بسيار مهم است. عامل سوم عبارتست از توجيه كامل هنرجويان نسبت به دنياي درون خود، تا عظمت كار را دريابند و تا آنجا به كار خود اهميت بدهند كه حيات خود را در كار خود احساس كنند بدون توجه به آنكه مردم درباره كار او چه خواهند گفت. و نباشند از آنكه ـ
ما بايد اصالت و ماهيت هنر براي «حيات معقول» را تا آنجا در دلهاي هنرجويان بنشانيم كه براي آنان اين دو سؤال كه «هنر چيست و هدف آن كدام است؟» و «حيات چيست و هدف آن كدام است؟» يك پاسخ داشته باشيد.
اگر زندگاني براي انسانها هدف معقول نداشته باشد، بلكه اصلاً هدفي نداشته باشد، هنر نيز نميتواند هدف معقول داشته باشد. تو ميگويي من به بستان هنر رفتم و عطرها را استشمام كردم، واقعا استشمام كردي؟ دروغ ميگويي: زيرا اگر واقعا بدانجا رسيده بودي دامان مرا نيز ميگرفتي و ميگفتي «تو هم بيا.» و نميگفتي بيا دست به سينه روياروي من ميخكوب باش!
عامل چهارم، اجتماع در تحريم استعدادهاي افراد نقش بسيار مهمي دارد. اجتماع است كه براي كشيدن آب موجود در چاه درون نوابغ، دست به كار ميشود و سپس آب را روانه مزرعه مناسبي ميكند و گلها و درختان و محصولهايي را به بار ميآورد. اجتماع از اين جهت نقشي بسيار اساسي بر عهد دارد و الاّ ممكن است شما با تمام صميميت و خلوص، نيروهاي خلاّقهاي را به فعليت برسانيد ولي جامعهاي سالم و شايسته نباشد كه صلاحيت بهرهبرداري از آن نيروها را داشته باشد.
عامل پنجم: دور نگاهداشتن هنرجو از تقليد. اين كاري است ظريف كه بايد آرام و با لطافت خاصي انجام گيرد. زيرا كشش تقليد در افراد و جوامع بسيار عظيم است و نميتوان دانشپژوه و هنرجو را با سرعت و سهولت از تقليد دور نموده و مغز او را به تفكرات مستقل وادار كرد. نبوغها در دوران جواني كمتر بروز ميكند، تعداد نوابغ علم و هنر در دوران جواني مخصوصا اوايل اين دوران بسيار اندك است. ما در رهايي از تقليد و به وجود آوردن تفكرات جديد و سازنده اسير زمان نيستيم و اگر بخواهيم خلاقيتها و نبوغا را شكوفا كنيم، نبايد به گذشت زمان، زيادي مخارج و صرف انرژيها توجه كنيم. بريدن نوابغ از طناب تقليد كاري نيست كه حتي در يك سال و دو سال انجام بگيرد، زيرا تقليد در طول ساليان متمادي در روان انسانها رسوب ميكند و در جهت توجيه شخصيت آنان ميكوشد. «محمدبن زكرياي رازي» از تقليد عبور كرده است، «البتاني» هم كه با تبديل سينوس به جاي وتر، مثلثات جديد را به وجود آورد و به منزله پدر مثلثات جديد به شمار رفته، مدتي مقلد بوده است.
عامل ششم: ارزش دادن به اصل كار فراتر از هر چيز فوقالعاده مهم است، چون انسان به طور طبيعي از پاداش و جايزه دلخوش ميشود. او سوداگر است و اين سوداگري باعث ميشود كه خلاقيت و استعداد به جاي روي آوردن به خود علم يا هنر، ميل دارد كه كالايي را به مشتريان عرضه كند و معلوم است كه كالا بايد مورد تقاضاي خريدار باشد و كالايي را به مشتريان عرضه كند و معلوم است كه كالا بايد مورد تقاضاي خريدار باشد و كالايي كه مورد تقاضاي خريدار است از پيش داراي مشخصات معيني است كه هنرمند يا عالم بايد نبوغ و خلاقيت خود را متوجه همان سفارش مشخص كند تا بتواند كالاي خود را بفروشد. اين است مختصات تاريخ طبيعي ما انسانها كه اگر بخواهيم در مقابل تاريخ طبيعي روي به تاريخ انساني بياوريم بايد خود را از مرتبه سوداگري و تجارت فراتر بكشانيم. درست است كه پاداش بسيار مؤثر است و من آن را همچون مانع نميبينم ولي تا حدي كه به انسان اثبات شود كه: «گل خندان كه نخندد چه كند؟» بايد به هنرجو و دانشپژوه تفهيم شود گل كه شدي خنده در ذات تو است! و البته طي اين راه حوصله و صبر ميطلبد. ما بايد به پويندگان راه علم و هنر بفهمانيم كه خلق آثار علمي يا هنر براي آنهامانند تنفس است براي موجود زنده، و نبايد با رقه حيات آنها براي معامله با مال دنيا و مقام و شهرت، مستهلك شود.