دستگاه عاجز شده بود كه با چه برنامه اي با امام مقابله كند چون خودشان اهل ماديات و مسائل مادي بودند ، خيال كردند اگر به اصطلاح كاري بكنند كه سهم امام به ايشان نرسد و وقتي مرجع تقليد پول نداشته باشد ، طلبه ها سراغ او نمي روند ! آنها خيال مي كردند عشق طلبه ها به امام از روي شهريه و پول است ! پس اگر پول نباشد مبارزه تمام مي شود !
اما خيلي زود ديدند اين كارها فايده اي براي آنها ندارد تصميم گرفتند نمايندگان امام را بگيرند شب به خانه ما ريختند و مرا بردند تازه داشتند كميته زندان را تعمير مي كردند در اطلاعات شهرباني زيرزميني بود كه 24 سلول انفرادي داشت مرا به يكي از آن سلولها بردند و يك ماه در آن جا بودم و از بدترين زندانهاي من بود ؛ چون نه شب معلوم بود ، نه روز آن جا در قديم ظاهراً انبار بوده و آن را سلول كرده بودند پنج تا پله مي خورد تا به زيرزمين مي رسيد هيچ دريچه و روزنه اي به فضاي آزاد نداشت فقط دستشويي اش يك روزنه داشت كه اگر باز بود ، شب و روز معلوم مي شد و تنفس بسيار مشكل بود و وقتي خيلي اصرار مي كرديم ، مأموران هواكش را روشن مي كردند و هوا بهتر مي شد
كيفيت دستگيري به اين صورت بود شخص دستگير شده را كف ماشين مي خواباندند و چشمهايش را مي بستند در سلول ، چشمهايش باز مي شد و در ضمن مقداري توي خيابانها مي راندند كه زنداني نتواند مسير را حفظ كند و گيج شود آنها بسيار با خشونت رفتار مي كردند زندانيها را كتك مي زدند و شكنجه مي دادند حسيني ؛ شكنجه گر معروف ، زندانيها را شكنجه مي كرد و بازپرسها بازجويي مي كردند
يك نفر هم در اين اتاق شكنجه بود كه در فحش دادن تخصص داشت و مرتب فحش و ناسزا مي گفت ما ، حتي نمي توانستيم بلند نماز بخوانيم وگرنه كتك مي خورديم هيچ صدايي جز صداي ناله زندانيها نمي شنيديم كمتر كسي خوابش مي برد سلولها يك متري بودند و يك نفره ، ولي گاهي كه زندانيها زياد مي شد ، چهار يا پنج نفر را در يك سلول جا مي دادند !
يك شب كه مصادف با شانزدهم آذر بود و چند روز دانشگاه شلوغ شده بود ، توي خوابگاهها ريخته بودند و دانشجويان را كتك زده بودند و آوردند آن جا كه تعداد زندانيها زياد شد ما در سلول چهار نفر بوديم و چون جاي خوابيدن نداشتيم ، يكي مي خوابيد و ديگران بيدار مي ماندند و درد دل مي كردند
زندانيها وضع بدي داشتند ، غذا كافي نبود ، ميوه كه به هيچ وجه نمي دادند ، حمام نداشتيم به من پس از يك ماه اجازه حمام دادند كه آن هم روز قبل از آزادي ام بود در طول اين يك ماه ، لباس عوض نكرده بودم يك قرآن كوچك به من داده بودند و من آن را مقابل پنجره اي كه كمي نور داشت مي گرفتم و مي خواندم
در وسط در آهني سلولها يك دريچه كوچك بود ، به قدر هشت سانت كه از آن جا نگاه مي كردند تا بفهمند زنداني چه مي كند ، خوابيده يا بيدار يا مرده است ما هم گاهي با انگشت اين روزنه را كنار مي زديم و اگر مي فهميدند مي آمدند فحشمان مي دادند يك بار كه از روزنه نگاه مي كردم ديدم پيرمردي ريش سفيد و خميده قد دارد وضو مي گيرد وضويش كه تمام شد صورتش را برگرداند ديدم آقا ميرزا باقر آشتياني است شب قبل او را به سلول پهلويي آورده بودند شروع كردم به قرآن خواندن با صداي بلند ، چند تا آيه را بلند خواندم و بعد به عربي گفتم كه من كي هستم و مسئله چيست گاهي مي گفتند حالا كه وقت قرآن خواندن نيست ولي با قرآن خواندن مسائل را با زندانيها يا رفقايي كه عربي مي دانستند در ميان مي گذاشتيم مثلاً با گفتن آيه لك فضل الله يعطيه من يشاء مي فهماندم كه من چه كسي هستم در ضمن به عربي چند جمله در وسط آيه مي گفتم كه مثلاً من چند روز است كه اين جا هستم و اتهامم اين است و با همديگر به عربي مسائل را مي گفتيم