براى پنجمين روز متوالى عبور تانكهاى ارتش از جاده هويزه - سوسنگرد ادامه داشت
از اين جابجايى بوى حمله مىآيد به همين دليل شايد هيچ نوايى لطيفتر و روح بخشتر از صداى خشن چرخهاى تانك نبود و هيچ منظرهاى نمىتوانست به قدر گرد و غبارى كه اين تردد در هوا مىپراكند، زيبا و دلانگيز باشد
آنچه در تمام مسير توجه را به خود جلب مىكرد، حضور جابجاى نيروهاى خودى بود، از توپ و تانك گرفته تا نفرات پياده نظام
آثار تركشهاى گلوله برروى تابلوى سبز سوسنگرد در مدخل شهر، نشان از نظامى بودن شهر داشت از چهار ماه قبل كه جنگ شروع شد، تا كنون دوبار اين شهر به دست ارتش عراق افتاده بود و سپس نيروهاى خودى آن را آزاد كرده بودند
اگر چه هر دقيقه گلوله خمپاره و توپى در شهر مىنشست، اما شور و غلغله شهر صدا را در خود گم مىكرد چشم به عمو محمد فاضل افتاد محمد با تعدادى ديگر از دانشجويانى كه سفارت آمريكا را تصرف كرده بودند - كه بعداً معلوم شد كه مركز جاسوسى آمريكاست - دسته جمعى به جبهه آمده بودند و مثل ساير داوطلبان جنگ، گوشهاى از كار جنگ را گرفته بودند
او مسئول گروه تخريب سپاه سوسنگرد بود اندامى لاغر، جثهاى نحيف، حجب و حيا و كم حرفى بيش از حد مجموعه صفاتى بود كه در او جمع شدهبود بيشتر نيروهاى سپاه در اطراف رودخانه نيسان كه در قسمت غربى سوسنگرد واقع است و اكنون مرز بين نيروهاى ما و عراق به حساب مىآمد، متمركز بودند
آنان هم مثل ما از خيلى چيزها مثل زمان حمله، نيروهاى شركت كننده محورهاى هجوم و بى خبر بودند
آنجا هم چيزى دستگيرمان نشد و به طرف مقر خودمان راه افتاديم
نزديك غروى تصميم گرفتيم سرى به اسماعيل بزنم شايد با صحبت و اختلاط كمى از فكر و خيال خلاصش كنم از وقتى خبر حمله را شنيده بود، دمغ و گوشه گير شده بود هنوز چند قدمى تا سنگرش فاصله داشتم كه صداى آشناى قرآنش پاهايم را سُست كرد صوت قرآن اسماعيل معروف بود نمىشد از آن گذشت به سنگر نزديكتر شدم و جلوى در، آن طورى كه بتوانم راحت صدايش را بشنوم نشستم نفهميدم آيههاى كدام سوره بود، اما هر چه بود حزنانگيز بود بى اختيار گريه گرفت شنيدم يكى مرا صدا مىزند
صدا، صداى اسماعيل بود ازداخل سنگر مىآمد از اينكه چطور حضور مرا فهميده بود، به شگفت آمد
برخاستم، پرده پتويى سنگر را كنار زدم سرم را خم كردم و وارد شدم سنگر اسماعيل بر خلاف هميشه تميز و مرتب بود كوله پشتى و وسايلش را مثل كسى كه مهياى سفر باشد بسته بود و آماده كرده بود در كنار كوله پشتى اش پرچم سبزى با شعار لا اله الا الله خودنمايى مىكرد تفنگ براق و تميزش به طرف ديگر كوله پشتى تكيه كرده بود و چند خشاب و نارنجك هم در كنار آن گذاشته بود سرش را بلند كرد و گفت
- من مىخوام تو حمله شركت كنم هيچ وقت به اندازه حالا مشتاق نبودم راستش نمىتونم موندنمو تحمل كنم من بايد تو حمله شركت كنم
نشستم و به ديواره سنگر تكيه زدم گفتم
- تا خدا چى بخواد!
اسماعيل انگار كه حرفهاى مرا نشنيده باشد، نگاهش را به پرچم دوخت و گفت اين پرچمو نگاه كن بگو من چى كم دارم كه نتونم اين پرچمو همراه بچهها تا بالاى خاك ريزهاى دشمن نگه دارم؟ هان؟ چى كم دارم كه نتوانم اى پرچمو رو خاكريزهاى فتح شده بكارم ؟
دنبال جوابى مىگشتم كه براى او اگر نه اميدوارى، لااقل تسكين باشد ولى او خودش ادامه داد
- بعد از اينكه سوسنگرد رو از چنگ اونها آزاد كرديم تا حالا هيچ حركتى از طرف ما نشده صبح منتظر ظهريم، ظهر منتظر شب و شب به اميد اينكه صبح روز بعد بتوانم كارى بكنيم هر روز تكرار روز گذشته، دريغ از دو قدم پيشروى
گفتم من هم بهاندازه تو آرزو دارم دعا كن خدا قسمتمون كنه
وقتى چشمم به ساعت افتاد يادم آمد كه وقت پاس است و بايد بروم پست شب را تحويل بگيرم بلند شدمو گفتم براى من هم دعا كن
تا رودخانه نيسان راه زيادى نبود هر چند تاريكى، عبور را از لابه لاى سنگرها مشكل مىكرد ولى به هر حال خيلى طول نكشيد كه خودم را در كنار رودخانه يافتم
تمام لحظاتى كه در كنار رودخانه قدم مىزدم و كشيك مىدادم، حرفهاى اسماعيل در ذهنم تداعى مىشد، حرفهايش، روحيهاش و ايمانش، آتش اشتياق مرا براى حمله دو چندان كرده بود
سوسنگرد از روز قبل شلوغتر شده بود وقتى وارد مقر سپاه شدم اين واقعيت برايم مسلّمتر شد انگار در شريانهاى شهر، خون تازه جريان پيدا كرده بود
در مقر سپاه بچهها دسته دسته دور هم جمع شده بودند و خودشان را مجهز مىكردند به هر زحمتى بود فرمانده سپاه را پيدا كردم و خلاصه خبرها را از او گرفتم
بعد از روشن شدن تكليل يك لحظه هم درنگ نكردم، سوار ماشين شدم و با سرعت خودم را به مقر رساند
براى اينكه فرصت فكر كردن داشته باشم كه چطور مسأله را با بچهها در ميان بگذارم مستقيم وارد سنگر خودم شدم، ولى بچهها اين مجال را به من نداند به محض ديدن من به سنگر هجوم آوردند و شروع كردند
- چرا گرفتهاى ؟
- خبر چى بود؟
- حمله كجاست ؟
- ما كه هستيم؟ نه ؟
تصميم گرفتم بى مقدمه و صريح همه چيز را بگويم و خودم را خلاص كنم
- حمله هست عقب هم نيفتاده، اما از گروه ما فقط پنج نفر مىتونن شركت كنن، فقط پنج نفر، همين
- حالا اين پنج نفر رو چطور انتخاب مىكنن ؟
اسماعيل بود عجيب بود كه اصلاً به اين مسأله فكر نكرده بودم مشكلترين قسمت كار، هيمن جا بود يكى از بچهها گفت
- خودت تعيين كن، همه قبول مىكنيم
بدم نمىآيد اين پنج نفر را خودم تعيين كنم كم و بيش ميزان اشتياق بچهها را براى حمله مىدانستم، اما با رضايت پنج نفر، بقيه را از خودم ناراحت مىكردم گفتم
- فكر ديگهاى بكنيم
- يكى گفت
- قرعه بكشيم
- بقيه تأييد كردند گفتم
- به يك شرط قرعه مىكشيم ؟
- همه حواسشان جمع شد پرسيدند
- به چه شرطى؟
- به شرطى كه همه رأى قرعه را قبول داشته باشند
به اسماعيلنگاه كردم و بقيه همه موافق بودند كاغذ آوردند، تكه تكه كردند و اسم همه را نوشتند
كاغذهاى تاشده را درون كلاه يكى از بچهها ريختند و كلاه را به من دادند كاغذها را كه به هم مىزدم گفتم
- اگه كسى تقلب كرده باشه ،اسمشو دوبار نوشته باشه مىره تو بهشت تقلّىها به جز اسماعيل همه به اين شوخى خنديند، به روشنى پيدا بود كه اسماعيل بيش از بقيه ملتهب و نگران نتيجه قرعه كشى است به اسماعيل گفتم
- پنج تا از كاغذها را درآر، يكى، يكى
اسماعيل نگران اما با تأنى اولين كاغذ را برداشت و باز كرد امير!
امير از جا پريد و فرياد زد
- الله اكبر، الله اكبر
انگار انتظار داشت بقيه همه از شنيدن اسم او خوشحال شوند و تكبير بگويند وقتى ديد همه آرام سر جاى خودشان نشستهاند و همراهيش نمىكنند، الله اكبر دومى را فرو خورد و سرجايش نشست
قاسم با شنيدن اسمش به سجده افتاد على با بالا بردن دستهايش خدا را شكر گفت و رضا از خوشحالى گريه كرد
اسماعيل روحيهاش را كاملاً از دست داد همه ديدند كه براى درآوردن آخرين اسم چطور دستهايش مىلرزد
- غلام !
غلام را طورى گفت كه انگار غم انگيزترين خبرهاى دنيا را اعلام مىكند
اسماعيل كاغذ را به من داد و رفت كجا؟
نفهميدم