كيهان انديشه ـ شماره8، مهر وآبان 1365
انديشه و انديشمندان
سيد جلالالدين آشتياني
در مقالات آينده بحث ما پيرامون دلائل ارباب حكمت بر توحيد و تقرير اين مهم كه غزالي دلائل مشائيه را در توحيد و كيفيت صدور كثرت از وحدت و قاعده برهاني «الواحد لايصدر عنه الا الواحد» را درك نميكند و از مرحوم مجلسي نيز مطالبي نقل ميكنيم.
نگارنده اين سطور در دوران طلبگي و نيز بعد از تشرف به ارض اقدس رضوي، در ضمن مطالعه كتب علامه مجلسي مطالبي در مجموعهاي گرد آوردهام، ولي با كمال تأسف با دقت مواضع مطالب نقل شده را منظم و مشخص نكردهام و امكان ندارد در مقام نقل، حفظ امانت نكنم.
حضرت امام ادامالله تعالي ظلاله در اثر نفيس خود كتاب اسرارالصلوة (ج2، ص116) فرمودهاند: «اگر در كلام بعضي از محدثين عاليمقام وارد شده است كه در اثبات توحيد، اعتماد بر دليل نقلي است، از غرائب امور بل كه از مصيباتي است كه بايد به خدا پناه برد. اين كلام محتاج به توهين و تهجين نيست و اليالله المشتكي...» مرحوم آيِِةاللهالعظمي بروجردي، رضوان الله عليه، نيز به همين مطلب اشارت فرمودهاند.
راجع به مرحوم ميرزاي اصفهاني(قده) حقير مطلقاً داعي به خدشه وارد آوردن به مقام شخصيت آن بزرگوار ندارد و اينكه آن مرحوم از عيون تلاميذ آقا ميرزاحسين نائيني (اعلي الله مقامه) بودند ربطي به بحث ما ندارد. ما با آثار اشخاص كار داريم، آنچه كه آن مرحوم به نام «معارف» نوشتهاند، نه معارف اسلامي است و نه شيعي، آثار آن مرحوم در معارف و تقريرات دروس مرحوم ميرزاي نائيني(قده) را چاپ كنند افرادي كه وارث مقام مرحوم ميرزاي اصفهاني در معارفند.
آن مرحوم آنچه در معارف نوشته است از كنار و گوشه بحار اخذ كرده است، از جمله نفي تجرد روح و نفي تجرد موجودات سكنه ملكوت و جبروت.
اوصافي كه براي عقل در كافي مذكور است منطبق است بر عقل مجرد از ماده و خصوصيات مادي. در اين زمينه روايات بسياري آمده و از آن جمله است حديث 14 از كتاب عقل كافي، امام فرموده است: «اول خلق من الروحانيين» و در حديث جابر(ره) مذكور است «اول ما خلقالله روح نبينا» و «اول ما خلقالله روحي» و«اول ما خلقالله نوري»و«اول ما خلقالله العقل» و«اول ما خلقالله الماء» و «اول ما خلقالله القلم» و فرموده مولي الموالي «انا القلم»، همه منطبق است بر موجود مجرد نوري مبرا از ماده و مقدار.
در حدوث عالم بحار آمده است «قال ابوجعفر عليهالسلام: يا جابر كانالله و لاشي غيره، لامعلوم ولامجهول... خلق محمداً و خلقنا اهل البيت معه من نور عظمته، حيث لاارض و لامكان و لاليل و لانهار و لاشمس و لاقمر.» موجود واقع در مرتبه مقدم بر حركت و زمان و مكان مجرد است. ما روايات داله بر تقدم ارواح بر اجسام به اعتبار كينونت عقلاني، و روايات مصرحه در خلقت نوري ائمه قبل از مكان و زمان، و روايات داله بر تقدم ارواح كمل از انبيا و اوليا و تحقق آنها در صعود و نزول، بوجود جبروتي كه مجموعاً متواتر (و چيزي بالاتر از تواتر) ميباشند نقل و به تجرد آنها استدلال ميكنيم، هر موجود ابداعي فوق زمان و متصف به حدوث زماني نيست.
روايات مفصله راجع به توصيف و تعريف ملائكه به لوازم و آثار از قبيل«لا يأكلون و لايشربون»ـ«طعامهم التسبيح و شرابهم التقديس»، همه دلالت بر تجرد ملائكه دارند. هر موجود غير محتاج به غذاي مادي، مجرد است و هر مجرد بالفطرة ابداعي و قديم زماني و حادث ذاتي است.
كسي اگر از اين روايات ـ كه كليه آنها را به تدريج مورد دقت و تفسير قرار خواهيم دادـ تجرد نفهمد قصوري در فهم او بايد سراغ كرد نه نارسائي در دلالت روايات. فهم معضلات كتاب و سنت واجب كفائي است نه عيني.
كتاب التوحيد ـ سماء و عالم بحار، ص168، جز54ـ عن قبيصة الجعفي سألت عن الصادق: «اين كنتم قبل ان يخلقالله سماءًا مبنية و ارضاً مدحية او ظلمة او نور... كنا اشباح نور حول العرش نسبحالله...» از اين روايات راجع به وجود جمعي قرآني نوري اهل بيت، كه مجموعاً تواتر دارند، استفاده ميشود كه ارواح كمل در مرتبه اعلاي از جبروت به وجودي فوق تجرد تحقق دارند.
از وجود مجرد از مقدار و ماده، حكما به عقل و عرفا به روح تعبير ميكنند و معلوم نيست مرحوم مجلسي به چه مناسبت كساني كه عقول را به ملائكه تعبير كردهاند، گمراه و ضال و مضل ميداند و ميگويد «و القول بتجردهم و تأويلهم بالعقول زيغ عن سبيلالهدي و...»
صدوق(ره) در عللالشرايع از موليالموالي و آن جناب از رسولالله (عليهماالسلام) نقل ميكند: «سئل عنالعقل و قال رسولالله: خلقه ملكاً له رؤس بعدد رؤسالخلايق...» ما اين روايت را ـ در شماره گذشته ـ مفصل نقل و با بيان مراد از عقل مذکور در کتاب کافي ، بيان کرديم که قول به وجود عقل به نام ملائكه در كلمات حمله وحي زياد است، بخصوص در اين روايت از حضرت ختمي مرتبت تمام خواص صادر اول و عقل نخستين با بياني حيرتآور ذكر شده است كه بايد گفت كه اين بيان عرشي بنيان معجزه باقيه بشمار ميرود و اين قسم از بيان در تعريف روح اول و عقل نخست از عهده بزرگترين عارف و فيلسوف خارج است و لسان وحي است. و في هذا الخبر من حسنالتعبير عن وحدةالعقل مع تكثره و اشتماله علي جميعالخلايق اشتمالاَجميعاَ احدياَ اطلاقياَوکيفيةظهور ارتباطه مع الخلايق و مع الانسان البالغ الي مقامالعقل بالفعل و الكامل فيالعمل خاصه والتعبير بالرأس والوجه و كتابةالاسم و وجود الستر وكشفه عند بلوغ الانسان بمقامالتعقل والتمييز لفهمالفرايض والسنن و تمثيلالعقل الاول و النور الاحمديبالسراج فيالبيت بالنسبة الي العقول البشرية و الاشارة الي ارتقائها و طيرانها الي فضاء القدس مما يبهرالعقول و تدهشالنفوس و يعجزالفحول. و قد اخبر رسولاللهعن مرتبته و روحه و نوره و ظهوره في الجبروت و هو اعرف بنفسه فافهم و اغتنم.
نيز بايد صريحاً عرض كنم كه مرحوم ميرزاي اصفهاني از تلاميذ بزرگ مرحوم ميرزاي نائيني و از قرار اظهار معاصرانش عالمي شريف و جليلالقدر بودند. بنده چه داعي دارم كه بخواهم شخصيت آن بزرگوار را مورد خدشه قرار دهم و حقير در عين احترام به بزرگاني كه نظير آنها مشكل است در روزگار ما پيدا شود، هرگز در فكر تشخص نبودهام. «آن ذره كه در حساب نايد مائيم» ولي خود آن مرحوم به هر علت كه باشد براي خود مشكل ساخت و سلب ديانت از مردمي كرد كه از او به مراتب بزرگترند. قال الامام فخر رازي: «ان المتكلمين جوزوا ان يكونالعالم علي تقدير كونه ازلياً معلولاً لعلة ازلية، لكنهم نفوا القول بالعلة و المعلول لا بهذا الدليل، بل بما دل علي وجوب كونالمؤثر في وجود العالم قادراً. و اما الفلاسفه فقد اتفقوا علي ان الازلي يستحيل ان يكون فعلاً لفاعل مختار فاذن حصل الاتفاق علي ان كون الشي ازلياً ينافي افتقاره الي القادر المختار، و لا ينافي افتقارة الي العلة الموجبة و اذا ظهرالامر كذلك ظهرانه لاخلاف في هذه المسألة...»
يكي نيست كه از اين امام رازي سئوال كند كه به چه دليل چنين مطلب نادرستي را به حكما نسبت دادهاي، علم به نظام كل و علم به نظام اتم را حكما اراده حق ميدانند و در مقام نحوه اراده و اختيار حق مفصل گفتهاند و تصريح كردهاند كه مختار حقيقي حق تعالي است و ممكنات مختار صرف نيستند و غايت فعل آنها مستند به امري غير ذات آنهاست و اراده و قدرت و اختيار آنها اظلال اختيار و قدرت و اراده حق است.
خواجه در مقام ابطال و بياساس بودن كلام او گفته است: «هذا صلح من غير تراضيالخصمين و ذلك لان المتكلمين با سرهم صدروا كتبهم بالاستدلال علي وجوب كون العالم محدثاً من غير تعرض لفاعله فضلاً عن ان يكون فاعلاً مختاراً او غير مختار، ثم ذكروا بعد اثبات حدوثه انه محتاج محدث و محدثه يجب ان يكون مختاراً، لانه لوكان موجباً لكان العالم قديماً و هو باطل بما ذكروه اولاً. فظهر انهم (المتكلمون) مابنوا حدوث العالم علي القول بالاختيار، بل بنوا الاختيار علي الحدوث.
و اما القول بنفي العّلة و المعلول فليس بمتفق عليه عندهم (متكلمين)، لان مثبتي الاحوال عندالمعتزلة قائلون بذلك صريحاً. و ايضاً اصحاب هذا الفاضل اعني الاشاعرة يثبتون معالمبدا الاول قدماء ثمانية سمّوها صفات المبدا الاول، فهم بين ان يجعلوا الواجب لذاته تسعة و بين ان يجعلوها معلومات لذات واجبة هي علّتها. و هذا شيء ان احترزوا عنالتصريح به لفظاً، فلا محيص لهم عن ذلك معني. فظهر انهم غير متفقين عليالقول بنفيالعلة و المعلول مع اتفاقهم عليالقول بالحدوث. و اما الفلاسفة، فلم يذهبوا الي ان الازلي يستحيل ان يكون فعلاً لفاعل مختار، بل ذهبوا الي ان الفاعل الازلي التام في الفاعليه يستحيل ان يكون فعله غير ازلي و لما كان العالم عندهم فعلاً ازلياً، اسندوه الي فاعل ازلي تام في الفاعلية... و لم يذهبوا ايضاً الي انه تعالي ليس بقادر مختار، بل ذهبوا الي ان اختياره و قدرته لايوجبان ان كثرة في ذاته و ان فاعليته ليست كفاعلية المختارين من الحيوانات، و كفاعلية المجبورين من ذوي الطبايع الجسمانية.»
خواجه، قدم ذاتي را خاص حق ميداند، نه قدم زماني صفاتيون ـ اشاعر ـ همانطوري كه «ابوحامد» اصرار ميورزد، قائلان به قدرت و اختيار و اراده عين ذات را، جزء نافيان صفات آوردهاند و آنها را با معتزله قائلان به نيابت يكي دانستهاند. در بيان اين معني كه فعل فاعل ازلي متصف به وجوب و قدم ذاتي ميشود ازلي و غير مسبوق به عدم صريح باشد، مطالب ابوحامد غزالي و علامه مجلسي را نقل و مورد بحث قرار ميدهيم. قول به قدم ذاتي غير حق، باطل است، لذا خواجه فرمود فعل ازلي محتاج به فاعل واجب بالذات ازلي است، ولي ازليت ذاتيه و سرمديت از مختصات حق تعالي است، لذا امهات صفات بنابر مشرب اشاعره، بايد معلول ذات باشد و اگر معلول نباشد، بايد متصف به ازليت ذاتيه و وجوب ذاتي باشد.
اگر شرع مقدس از وجود موجوداتي در عوالم غير زمانيه و معّرا از اتصاف به مكان و ماده و مقدار، اخبار فرمود، چنين موجوداتي ابداعي و مستغني از ماده جسماني و مقدار خواهند بود و چارهاي جز قبول قدم زماني آنها نيست، لذا مرحوم مجلسي بسيار ساعي است كه بالمّره مجرد را انكار نمايد و ملائكه را اجسام مادي نوري به حساب آورد، ولي خواصي كه براي ملائكه به خصوص حوامل عرش و وسائط فيض و واسطه علم و وحي و تنزيل، در شرع اثبات شده است نميتوان از آن وجودات مقدسه، طيوري بسيار بزرگتر از باز و كبوتر نامهرسان تصوير نمود. صعود و نزول و تمثّل و تنزّل از خواص مجرد است و سيأتي تحقيق الحق عند تعرضنا للاخبار و النصوص و الظواهر الدالّة علي تجرد ارواح الكمّل قبل ابدانهم (انبياء و اولياء) و اثبات عالم الجبروت المجرد عن الماده و الزمان و المقدار و عدم التنافي بين الفيض الازلي و حدوث المستفيض و بيان الحدوث الزماني مطابقاً للشريعة المحمدية و نفي قدم المواد و العناصر و سنحقق انه لامنافات بين قدم الجود و الفيض وحدوث العالم کما انه لا منافات بين ازليه الولايه المحمدية او العلوية و ظهورها و تجليها فيالملك والملكوت وكشف الستر عن وجه هذه الكلمة النورية الالهية نحن الآخرون السابقون».
قال عليهالسلام: «معرفتي بالنورانية معرفة الله».
اما روايات وارد در نفي اراده مشيت از حق بالمّره و تعجب از اينكه حقير در مقام قول نافيان اراده از حق العياذ بالله گفتهام، و همه بايد بگويند، و نقل اينكه شيخ كليني هم قائل به نفي اراده از حق شده است، حاكي از آنست كه شيخنا الاقدم كليني متكلم و اهل تحقيق نبوده و توجه نداشته است كه صدور فعل از مبدا وجود اگر مستند به مشيت و اراده نباشد، لازم ميآيد كه حق تعالي متكلم و فاعل و خلاق بلا اراده باشد و جواب ميرداماد، ثالث المعلمين را از شبهه مرحوم كليني(ره) نقل كردم، به آنجا رجوع شود.
ما به عروةالاسلام صدوق، و ثقةالاسلام كليني، و ديگر مشايخ حديث از آن جهت احترام قائليم كه مرداني زاهد و از عشاق واقعي ائمه، بودهاند و در سختترين لحظات زمان به جمع آثار اهل بيت پرداختهاند و اگر آنها و رواتي كه علوم اهل بيت را با حفظ امانت به محدثان بزرگ منتقل كردهاند نبودند، ما هم نبوديم، آنها ولي نعمت ما محسوب ميشوند و شهرت آنان نزد عامه و خاصه به تقوي و امانت و ولع آنها در حفظ آثار اهل بيت در ابعاد گوناگون معارف شيعي بسيار مهم و وجود آنها واسطه فيوضات و خيرات و بركات است. ولي دوران آنها دوران نضج علوم و معارف و فقه و اصول فقه شيعه نميباشد، لذا بعضي از تفسيرات شيخ اعظم كليني و محدث عظيم صدوق، وافي به مقاصد ائمه نميباشد.
درود و رحمت خدا بر ثقات از راويان از برادران عامه اهل سنت و جماعت باد كه روايات مشتمل بر فضائل ائمه، را در دوران خفقان ناشي از حكام جور نقل و در كتب خود نوشتند و از حق و حقيقت تبعيت كردند و نهايت صداقت و امانت را بكار بستند و ما بهمان احاديث بر خلافت و ولايت ائمه خود استدلال ميكنيم. جمعآوري حديث با آن نظم و سفر به بلاد مختلف براي نقل حديث از ثقات از كوه كندن با مژه چشم مشكلتر بود. روايت «حب علي حسنة لاتضرمعها السيئة» را زمخشري از مشايخ عامه نقل كرده است و بر احاديث عترت و غدير و نظير اين دو، اساس ولايت و امامت مبتني است.
مبحث اراده حق و نحوه تعلق آن به تمام نظام وجود با حفظ وحدت از عويصات علم كلي است و قطعاً متعلق آن تمام نظام وجود است «صعوداً و نزولاً» كما اينكه علم مبدا وجود كه عين ذات است با حفظ وحدت مشتمل بر علم به كافه حقايق است و درك اين مطلب شامخ كه از مشكلترين مباحث ربوبي است، بياندازه صعب است، چه آنكه ملاک علم حق حصول صور كثيره اشيا در ذات، قبل از پيدايش كثرت عيني و خارجي نميباشد، تا لازم آيد كه صور علمي اشياء، اجزاء ذات حق يا عوارض و لواحق او باشد، علم حق به ذات و به اشياء علم حضوري و در عين وحدت مشتمل بر كافه اشياء است لان صرف العلم لايخرج عن حيطة ذاته شي من الاشياء.
اراده نيز واحد و واجب، و مراد متكثر و ممكن است، چون اراده حكمي دارد و مراد حكمي خاص خود. قدرت و اراده و علم، واجب و متصف به قدم ذاتي و وجوب ازلي، مقدور و مراد و معلوم، متكثر و ممكن و حادث و قادر و مريد و عالم واجب است و مبرا از احكام كثرت و امكان و قدم غيري برخلاف متعلقات صفات.
ما قبل از نقل روايات و آيات در اراده حق و نحوه تحقق آن كلامي از شيخنا السيد، خاتمالفقهاء مغفور له بروجردي نقل ميكنيم تا معلوم شود كه آن مرحوم در عقايد به سبك محققان از حكما، بحث مينمود، و مرحوم مجلسي را محدثي عظيم ميدانست، نه متكلمي محقق و اينكه آن مرحوم از حواشي مرحوم آقاي طباطبائي بر بحار واهمه داشت، چه علتي داشته است و كتاب بحار نيز مانند همه كتب مؤلف غير معصوم بالاخره مورد تحقيق قرار ميگيرد. اگر مراد اين باشد كه تحقيقات علامه مجلسي جزء نصوص ديني واجب الاتباع است، احدي به اين امر ملتزم نميشود و انتساب آن مرحوم به مجلسي نيز رفع مشكلات نميكند. برخي از روايات مورد توجه علامه مجلسي است كه با دقت خاص مرحوم آقاي بروجردي سازش ندارد. مرحوم بروجردي در بحث طلب و اراده (بنابر تقريرات آيت الله منتظري از اعاظم تلاميذ آن مرحوم) ميفرمايد: «اقول: الورود في هذا الميدان و الاشتغال بمصارعة الفرسان خطير، و رب ذهن صاف لاترضي ان نورده في هذا البحر العميق الذي لاينجومنه الا الاوحدي من الناس. فلنشر اشارة اجمالية الي ما قيل في جوانب ما ذكر من الاشكال ثم نخرج من هذا المبحث فنقول: قال الحكيم القدوسي ـ خواجه ـ (قده) في مقام الجواب عن الاشكال (اي اذا كان الكفر و العصيان و الاطاعة و الايمان مسبوقة بارادته تعالي و علمه بالنظام الاتم، فكيف يكون التكليف المشروط بالاختيار): بان العلم تابع للمعلوم، لاان المعلوم تابع للعلم. و اوردوا عليه ايراداً واضحاً فقالوا: ان العلم الذي هو تابع للمعلوم هو العلم الانفعالي لاالعلم الفعلي الذي هو علة لوجود المعلوم في الخارج، و كلامنا في المقام، في علمه تعالي الذي هو عين ارادته الازليه التي بها وجد كل شئ و يوجد من البدوالي الختم. والظاهران مثل هذا المعني بلغ من الظهور و الوضوح درجة لايمكن ان يقال انه خفي علي مثل ذلك المحقق. فالاولي ان نوجه كلامه بحيث لايرد عليه هذا الايراد فنقول:
لايخفي ان المراد من النظام الاتم الاكمل الذي يكون متعلقاً علي ارادته تعالي هو سلسله العلل و المعلولات من بدوها الي ختمها، فان دار الوجود- دارالعلل و المعلولات والاسباب، و لكل من الموجودات الامكانيه تاثيرات مخصوصة بنفسه لاتوجد في غيره و عليه الاشياء لمعلولاتها ليست مجعولة و انما هي من جهة خصوصيات في ذواتها- والذاتيات لاتعلل- والمجعول انما هو ذوات العلل و الاسباب بالجعل البسيط. فكل موجود و ان سبقته الارادة الازليه و كان وجوده مفيضاً (مفاضاً) من قبل المبدأ الفياض الا ان له خواص و آثار ذاتيه غير قابله للجعل و بها نصير علة لغيره و مؤثراً فيه. و عليهذا فما تعلق به العلم الفعلي اعني ارادته التكوينية انما هو وجود الاشياء و تحققها بذواتها و اما عليتها و معلوليتها فمتعلقتان لما يشبه العلم الانفعالي لعدم كونهما مجعولتين حتي يسبقهما العلم القضائي الفعلي.»
بايد دانست كه خواجه(ره) در شرح اشارات با آنكه در اول كتاب شرط كرده بود كه فقط كلمات رئيس را تقرير و شبهات وارد بر شيخ را جواب بدهد در مسأله علم واجب به مراتب خلقي، چون مسلک شيخ را ناتمام دانست بر او اشكالاتي نمود كه بعضي از اشكالات او برخلاف زعم سيد داماد و ملاصدرا، به شيخ وارد است، صريحاً علم به ذات و تعقل و شهود ذات را كافي از براي صدور حقايق امكانيه دانسته و علم حق را علم فعلي مبدأ حقايق خارجيه ميداند، نه علم تابع حقايق خارجيه و آن را عين ذات و علت اشياء ميداند و تعقل ذات را ملازم با ايجاد عالم ميداند و به ابن سينا اشكال ميكند كه علم حق به ذات ملازم است با ايجاد اشيا، نه علم صوري بر اشياء.
با اين وصف ميتوان علم حق را به جهت انكشاف از حقايق خارجيه و تطابق بين خارج و ذهن، تابع معلوم و از آنجا كه علم به ذات از باب عينيت ذات نسبت به علم به اشياء خارجيه و عليت ذات نسبت به اشيا ميتوان گفت، ذات علت اشيا است. و نيز ميتوان گفت علم علت اشيا است، و ان قلت: الاشياء عبارة عن انحاء تجلياته تعالي، صدقت و ان قلت: الاشياء انحاء تعقلاته ايضاً صدقت و از علم مقدّم بر كثرت به علم عنائي و اراده تعبير كردهاند.
به مرحوم آقاي بروجردي گفته شد كه بر طبق روايات اراده حق عين احداث و ايجاد است، ايشان فرمودند: شما بايد در علم كلام تحقيقي اين مطالب را حل كرده باشيد. شخص ايشان در بروجرد شوارق نيز تدريس ميكردند (بنا به گفته خودشان).
كسي كه از عهده تدريس شوارق برآيد، ميتواند شرح اشارات و ديگر آثار تحقيقي حكمي را تدريس كند. اينكه مرحوم آقاي مطهري (رحمه الله) نوشتهاند، صاحب شوارق مرد متأملي نبوده است معلوم ميشود آثار صاحب شوارق را بدقت مطالعه نكردهاند. شوارق را اساتيد محقق فن مانند آخوند نوري و آخوند ملا اسماعيل اصفهاني و آقا علي حكيم تدريس و بر آن حواشي نوشتهاند.
بهر حال، آنچه مرحوم سيدنا الاستاد (اعليالله قدره في النشئات الالهية) در توجيه كلام محقق طوسي بيان فرمودهاند، درست به نظر نميآيد و برخي از اعاظم نيز به فرموده آن مرحوم اشكالاتي كردهاند ولي كلام او به وجهي برميگردد به فرموده محقق خراساني (صاحب كفايه الاصول) از باب مناسبت بين خلايق و افاعيل آنها، به اعتبار اقتضاءات صور قدريه علميه، و اينكه برخي از قاصران محقق خراساني را جبري مسلک دانستهاند، بايد تحصيل فهم كنند. مگر امكان دارد زعيم علمي و مرجع ديني شيعه، قائل به جبر باشد، چه آنكه اراده و قدرت و اختيار ما متعلق اراده و قدرت و اختيار حق است، و اگر كسي تفوه كند كه ما در افاعيل خود، مستقل در ايجاديم مصداق بالاتفاق «القدري مجوس هذه الامة» ميباشد و هيچ عملي از هيچ موجود امكاني بدون حول و قوه و اراده و مشيت حق انجام نميگيرد و صور قدريه در مرتبه حضرت علميه به واسطه مناسبت صور با اسماء الهيه ظاهر در صور، اقتضاء خاصي دارند، كه غير مجعول است- بلا مجعولية الاسماء الالهية-
لقد صح النقل المستفيض عن سيد البرايا و خاتم الاولياء و الانبياء(ص) انه قال: «جفت الاقلام و طويت الصحف.» و قال سيدنا صلي الله عليه و آله و سلم: «اول ما خلق الله القلم، فقال له اكتب، فقال ما اكتب؟ قال: القدر ما كان و ما يكون و ما هو كائن الي الابد. و قال ايضاً: ما من نسمة كائنة الي يوم القيامة الا و هي كائنة.
و اذا قال صلواتالله و سلامه عليه و علي آله: جف القلم بما هو كائن. فقيل له: يا رسولالله ففيم(يا بما) العمل، فقال: اعملوا فكل ميسر لما خلق له».
و نقل عنه(ص) الفريقين: مامنكم من احدالا و كتب مقعده من النار و معقده من الجنه. قالوا: افلانتكل علي كتابنا و ندع العمل؟ قال: اعملوا، فكل ميسر لما خلق له. امامن كان من اهل السعادة فسيسر لعمل اهل السعاده... ثم قرء(ص): «فاما من اعطي و اتقي و صدق بالحسني...» و قالوا: نحن في امر فرغ اوأمر مستأنف؟ قال صليالله عليه و آله: في امر فرغ و في امر مستأنف»
در تبعيت اعمال از «قدر» و عدم منافات قدر با اختيار، رواياتي معجز نظام و عرشي بنيان از اهلبيت(ع) داريم كه بيان خواهد شد.
قضا و قدر داراي مراتبي است، مرتبه اعلاي قضاي سابق بر جميع اشياء مرتبه احديت و اول مرتبه قدر علمي، مرتبه و احديت است و عقل اول و قلم اعلي كه از آن به «اول ما خلق الله القلم» تعبير گرديده منشا قدر است در مرتبه نازله، بنابراين مرتبه روحانيت قبله ارباب عرفان علي(ع)كاتب قدر است به يد قدرت حق، و آن حضرت در مقام نهي از تفكر در «قدر» خود تلويحاً به سر قدر اشاره فرمود، و به اعتباري به قدر در مقام تعين ثاني نيز عالم است و كشف قدر فقط اختصاص به خاتمالانبياء و خاتمالاولياء دارد، كما صرح به الشيخ الاعرابي. مراد از خاتمالاوليا علي و يكي از افراد عترت است علي سبيل تجدد الافراد، هر يك از ائمه خاتم ولايت محمديهاند (ص ـ ع) صور قدريه كه از آن تعبير به تعينات اسمائيه و تعين خلقي در علم حق و نيز از آن به قوابل تعبير ميكنند، به تجلي حق به كلمه «كن» وجوديه و حقيقت امر واحد تكويني كه در قرآن از آن به «و ما امرنا الاواحدة» تعبير كردهاند به حسب نظام اتم قبول وجود خارجي ميكنند، و در انسان علاوه بر قبول امر تكويني، اوامر تشريعي نيز وجود دارد، اطاعت و عصيان امر تشريعي، ناشي از استعدادات خاص هر شئ است و در اين مقام اين كلام پيش ميآيد كه به اعتباري علم تابع معلوم است و مبدأ ايجاد اعيان را وجود ميدهد، و هر وجودي مقتضياتي ذاتي دارد كه به جعل جاعل نيست، مثل حرارت براي نار، و حيوان ناطق براي انسان و كفر و فسوق جهت فراعنه، و ايمان و اطاعت براي مؤمنان.
و به اعتباري علم علت معلوم است. و الي هذه الدقيفة اشار المحقق الخراساني في الكفاية: «اذا توافقتا فلابد من الاطاعة و الايمان الي ان ساق الكلام بقوله: الناس معادن كمعادن... الخ»
در احاديث قضا و قدر و روايات طينت به آنچه ذكر شد تصريح شده است.
قال بعض المحققين من ارباب المعرفة: العلم تابع للمعلوم فمن كان مؤمنا في ثبوت عينه و حال عدمه (اي عدمه الخارجي قبل ظهوره العيني) ظهر بتلک الصورة في حال وجوده (اي يظهر فيالخارج مطابقاً لما في صورتهالقدري او القضائي) و قد علمالله ذلك منه انه هكذا يكون (اي الحق يعلم انه يظهر بصورةالاشقياء او الاولياء او كان بحسب وجودهالقدري و استعداده الذاتي مستعداً لقبول الاطاعة والعصيان بحسب العوامل الخارجية) فلذلک قال و هو اعلم بالمهتدين (و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو) و لما قال مثل هذا، قال ايضاً: «ما يبدل القول لدي» لان قولي علي حد علمي في خلقي، و ما انا بظلام للعبيد، اي ما قدرت عليهم الكفر الذي يشقيهم، ثم طلبتهم بما ليس في وسعهم ان يأتوا به، بل ما عاملناهم الابحسب ماعلمناهم، و ما علمناهم الا بما اعطونا من نفوسهم مما هم عليه. فان كان ظلم، فهم الظالمون و لذلك قال، ولكن كانوا انفسهم يظلمون فما ظلمهم الله. كذلك ما قلنالهم (اي القول التكويني و اظهار الصور القدرية منالعلم اليالعين) الا ما اعطته ذاتنا ان نقول لهم و ذاتنا معلومة لنا بما هي عليه من ان نقول كذا، فما قلنا الا ما علمنا. انا نقول فلنا القول و لهم الامتثال (بحسب الارادة التكوينية و كلمة «كن» الوجودية و انما قولنا اذا اردنا شيئاً ـلشئيـ ان نقول له كن، فيكون. و من امهات الاسماء القائل و المتكلم، لا بصوت يقرع و كلام يسمع بسمع الظاهري للحيوان) و عدمالامتثال معالسماع منهم (بحسب الارادة التشريعية ايالعلم بمصالحالعباد و مفاسد افعالهم.)
نگارنده در مقام نقد مطالب تهافت از مرحوم مجلسي و صاحب ابواب الهدي مطالبي نقل ميكنيم، تا معلوم شود كه اين جماعت مطالب حكما و عرفا را مس نكردهاند، چه حكمت و عرفان درست باشد يا باطل و حقير اعتقاد ندارد كه فلسفه صورت مخالفت با كتاب و سنت به خود گرفته باشد، و فلاسفه اسلام براي كوبيدن اسلام، تظاهر به اسلام كنند! و ما روايات و آيات داله بر بقاء انسان بعد از مرگ و تجرد نفوس از ماده را نقل ميكنيم و همچنين ديگر مباحث مربوط به عقائد را كه ابوحامد نقل كرده و مرحوم مجلسي و ميرزاي اصفهاني در آن مسأله بحث كردهاند نقل مينمائيم و بدون تعصب به مباحث ادامه ميدهيم. از آن قسمت مطلب كه مرحوم آقاي بروجردي (قدسالله لطيفه) نقل كردم، معلوم ميشود كه روش ايشان و سبك بيانشان در عقايد غير از روش مرحوم مجلسي است.
اينكه بنده عرض كردم سيد الحكما ميرزا ابوالحسن جلوه برخي از عويصات اسفار را خوب درك نكرده است، بيدليل نگفتهام. در مقدمه اصول المعارف محقق فيض، ايرادات مرحوم جلوه را بر محشاي آخوند در حركت جوهر نقل كردهام و حدود دويست صفحه را اختصاص به اين بحث عميق دادهام و احدي به آن تفصيل و اعمال دقت در حركت جوهر مطلب ننوشته است.
پيش كشيدن مناقشه حقير بر ميرزاي جلوه (اعلي الله مقامه الشريف) چه ارتباط با بحث ما دارد، و اساتيد بزرگ عصر ما (اعلي الله مقامهم) مرحوم جلوه را مانند آقاي علي حكيم و آقا محمدرضا متضلع نميدانستند. اصولاً شخص مندرب در حكمت متعاليه در هر عصر نادر است. لذا مرحوم حاج شيخ محمد حسين اصفهاني معروف به كمپاني كه در دقت نظر و هوش و استعداد ذاتي فريد زمان خود است، صريحاً ميفرموده است، اگر در اقصي نقاط ممالك اسلامي كسي وجود داشته باشد كه از عهده تدريس اسفار برآيد، بدون معطلي براي استفاده از آن استاد، كارهاي خود را رها و به سراغ او ميروم و از محضر او استفاده مي کنم.بسياري از مدرسان اسفار(کاريکاتور) اسفار گو، بودند.
ـ مقدمه تميذ او علامه مظفر بر اسفار و تحفة الحكيم ـ اينكه حضرت آقاي محمد تقي شريعتي در مصاحبه خود فرمودهاند، مرحوم ميرزاي اصفهاني به آقا شيخ محمود حلبي ميفرمود: شيخ محمود! من اين مطلب را كه حكما گفتهاند، براي تو تقرير ميكنم، خوب دقت كن و تصديق كن كه آيا مطلب را فهميدهام، يا نه؟ يعني دنبال حجت شرعي ميگشت و آقا شيخ محمود همان حجت زمان او بود، چرا آن مرحوم كلمات حكما را براي ارباب فن تقرير نميكرد و چرا در آثار خود مطالب آنها را خوب تقرير نميكند تا بعد از تحرير كامل به نقد مطالب بپردازد؟ چرا از افراد محققي مانند آقا ميرزا مهدي آشتياني و آقاي شاهآبادي و آقاي عصار و آقا ميرزا احمد آشتياني با مكاتبه مطالب حكما را بعد از تقرير كامل، مورد ايراد قرار نميداد و از آنها جواب نميخواست؟!
آقا شيخ محمود قهرا ميگفت فهميدهايد و آن مرحوم به هدم بنيان آن كلام ميپرداخت. واقعاً اگر آن مطالبي را كه براي شيخ محمود بيان ميداشته از اين قبيل است كه در كتب خود ذكر كرده است، جواب منفي است، آن مرحوم به عمق مسائل فلسفي راه نداشته است.
روزي براي ديدن دوستي به مدرسه مرحوم صدر اصفهاني ـ واقع در جنب مسجد امام تهران رفتم، ديدم آقاي حلبي مجلس را گرم كرده و به جاي محقق سبزواري افتاده است! و هر دم از آن مرحوم تعبير به «چاقاله حكيم»! ميكرد. و او را مورد حمله قرار داده بود كه در بهشت جماع (وقاع) را منكر است! و بعد از بيانات نامربوط به وعظ و تبليغ و شريعت محمدي گفت: نه وجود اصل است نه ماهيت، ولايت علي بن ابي طالب اصل است.
برخي از مردم اهل انصافند و صريحاً ميگفتند ما قريحه يا ذوق فلسفي نداريم ولي در ديگر علوم ماهر بودند. حضرت استاد محقق آقا موسي زنجاني (ادام الله ايام افاضاته) فرزند ارشد مرحوم آقاي حاج سيد احمد زنجاني (اعليالله مقامه) كه مردي عالم و متقي بود و خلق محمدي داشت من به جناب آقا موسي ارادت خاص دارم، چندين مرتبه به حقير فرمودند كه من به درس آقاي طباطبائي ميروم و خوب درك نميكنم چه ميگويد، بعد از مدتي گفتند معلوم ميشود، مشكل در وجود من است، و ذوق فلسفي ندارم. ولي معظمله در فقه و اصول مبرز و واقعاً اهل علم به معناي خاص آن ميباشند و در علم رجال وحيد و فريد زمان ما هستند بسيار منظم درس خواندهاند، دقت و وسواس ايشان در كار علمي، مانع از آن است كه آثار خود را چاپ كنند.
جناب آقا موسي (روحي فداه) ذوق فلسفي داشتند ولي بايد مدتها ممارست در اين علم مينمودند و به تدريج راه ميافتادند. قسمت الهيات فلسفه بسيار مشكل و عميق است و جز با قريحه وقاد، و كار مدام و تفكر و ممارست دائمي و حضور در درس استادي كه در اين علم ورزيده باشد نميتوان توفيق حاصل كرد. استاد بارع و متضلع و با طلاقت لسان در هر علمي چارهساز است.
حقير در قم تحصيل ميكردم بعد از قرائت سطوح لمعه و قوانين، شرح تجريد ميخواندم. آقاي شيخ زينالدين زنجاني (اگر حافظه اشتباه نكند) كه مدتي در مشهد تحصيل كرده بود و دست تقدير او را به درس معارف ميرزاي اصفهاني (رحمة الله عليه) كشانده بود، روزها جلو مدرس مقابل كتابخانه فيضيه مينشست، آقائي بود به نام فاضل كاشاني كه سخت مبتلا به وسواس بود و كنار حوض مدرسه فيضيه (آن زمان لولهكشي نبود) مرتب مسواك ميكرد و تا دهن او پر از خون نميشد دست نميكشيد. تحت تأثير تبليغات مرحوم شيخ محمد خالصيزاده كه زماني در كاشان تبعيد شده بود، قرار گرفته بود و آقا سيد حسن جهرمي شريعتمداري نيز كنار آقا شيخ زينالدين زنجاني مينشست.
مرحوم آقا سيد حسن قاضي پسر برادر آقاي قاضي تشريف ميآوردند مدرسه و من گاهي اشتباهات خود را در شرح تجريد از آن جناب سؤال ميكردم. آقاي قاضي طباطبائي مردي فاضل و متخلق به اخلاق حسنه و نجيب و باوقار و خندان رو بود و به واسطه همين فضائل و مكارم مورد توجه آيتالله بروجردي بودند ـ و مضافاً بر آنكه آقاي بروجردي كه بنا به فرموده استاد علامه طباطبائي از حيث قيافه شباهت عجيبي به مرحوم جمال السالكين آقا سيد علي آقاي قاضي داشت ـ و اعتقادي راسخ نيز به مرحوم آقا سيد علي آقاي قاضي داشتند از اين جهت نيز به ايشان علاقه داشت و براي او احترام خاصي قائل بود.
آقاي آقا زينالدين زنجاني، كه بعدها فهميدم فرزند مرحوم آقا شيخ فياض زنجاني هستند، و شيخ فياض از تلاميذ آقا شيخ هادي تهراني مكفر بود و كتاب اجارهاي نيز چاپ كرده بود كه ميگفتند تقريرات درس شيخ هادي تهراني ميباشد. اين شيخ هادي تهراني از تلاميذ شيخ انصاري است (غير از شيخ هادي تهراني معروف به شيخ هادي نجمآبادي برادر آقا حسن نجمآبادي تهراني از تلاميذ درجه اول شيخ اعظم انصاري است) كه شيخ ميفرموده است من براي چند نفر درس ميگويم يكي از آنها آقا حسن تهراني است.
شيخ هادي نجمآبادي مدفون در مقبره خانوادگي است كه در خيابان آقا شيخ هادي تهران واقع است و معروف است كه اهالي محله شخص مستي را كشان، كشان با جراحات وارده از كشاكش نزد مرحوم نجمآبادي ميآورند و به شيخ عرض ميكنند كه اين آدم تظاهر به مستي كرده است و او را آوردهايم كه دستور فرمائيد حد بر او جاري شود، شيخ ميفرمايد من در عمرم عرق و شراب نخوردهام كه بوي آن را بفهمم، بين شما اگر كسي شراب خورده است و بوي آن را تشخيص ميدهد، دهن او را بو كند و شهادت بدهد، احدي نميگويد من شراب خوردهام. مردم كه بيرون ميروند آقاي نجمآبادي شخص مذكور را نصيحت ميكند و آن شخص بكلي فجور و فسق را ترك ميگويد و هميشه در صف مقدم نمازگزاران به امامت شيخ قرار ميگيرد و به جرگه ارباب تقوي ميپيوندد. كونوا دعاة للناس بغير السنتكم.
جناب آقا زينالدين (كه از طرف پدر خود آقا شيخ فياض زنجاني نيز عداوت با فلسفه داشت، چون استاد پدر او شيخ هادي تهراني مخالف فلسفه و دأب او تخطئه كليه علما و فقها بود و عاقبت تكفير شد) بنده را از شرح تجريد خواندن منع ميكرد كه مبادا مقدمه شود براي قرائت منظومه و شرح اشارات! و ميگفت ملاصدرا معتقد است كه اين دست من خداست و فاضل كاشي و سيد حسن جهرمي او را تأييد و در كفر حكما و خطري كه از اين فرقه اسلام را تهديد ميكند سخنها ميگفتند و گاهي آن مرحوم حالت خلاف عادت به خود ميگرفت، و خطر وارد بر اسلام را از جانب ملاصدرا و فيض و حكيم سبزواري كأنه لمس ميكرد. در همين زمان تبليغات كمونيستي و شيوعيگري همه جا را فرا گرفته بود و بياد دارم كه كتابچهاي از طرف چپيها چاپ شده بود و ملاصدرا را با ذكر نام مورد حمله و دشنام و اهانت قرار داده بود و از اينكه او و ديگر حكما به بقاء نفس و تجرد روح قائلند آنان را صاحب مغز متعفن قلمداد كرده بود و به خيال خود تمام ادراكات انساني را خلاصه در فعل و انفعالات سلولهاي مغزي نموده، و اعتقاد به ماوراء طبيعت را مانع پيشرفت ملتها در علوم مادي قلمداد كرده بودند! غافل از آنكه كليه مكاشفان و مخترعان در طب و صنعت موحد بودهاند و دين به معناي واقعي هرگز افيون جامعه نميباشد و علل عقبماندگي مسلمانها را بايد در اختلاف آنها و عدم متابعت كامل از شريعت محمدي دانست.
سالهاي بعد كه من به نجف مشرف شدم، همان رساله را شيوعيها به زبان عربي منتشر كرده بودند و كتابي نيز به نام «الله في قفصالاتهام» چاپ شد كه مطالب آن آدمي را به حيرت ميآورد كه چرا مخالفان مذاهب، حكماي اسلام را مورد طعن قرار ميدهند نه فقها را.
اينكه گفته شده است مرحوم ميرزاي اصفهاني جماعت معهود را از فلسفه برگرداند، بايد گفت نه خود آقا ميرزا مهدي مطابق نوشتههاي او كه نقل خواهيم كرد به فلسفه و عرفان وارد بوده است و نه شاگردان ايشان قدمي در اين وادي نهادهاند، كسي را از فلسفه برميگردانند كه در فلسفه وارد باشد، اين معنا در آقايان سالبه به انتفاء موضوع است. گفتم كه آقاي شيخ هاشم قزويني و آقاي حاج شيخ كاظم دامغاني از مدرسان بزرگ حوزه مشهد، مردم آرامي بودند و براي استفاده مباني آقا ميرزا حسين نائيني به درس ميرزاي اصفهاني حاضر شدهاند و هرگز از آنها حرف ناهمواري كسي نشنيد، تا چه رسد به تكفير اكابر فن و مدعي فلسفهداني نيز نبودند و درس معارف نيز نداشتند، علمي را درس ميدادند كه اهل آن بودند. راجع به اعاده معدوم نيز ما صريح كلام علامه مجلسي را از موارد متعدد نقل كرديم و آخوند ملا اسماعيل خواجوئي نيز به اين مطلب تصريح نمود. در آخر كتاب السماء والعالم تصريح به فنا و انعدام صريح حقايق وجوديه مينمايد، و از فهم آيات و روايات راجع به نفخ صور و زوال تعينات، چون عجز دارد، يكسره قائل به انعدام كليه هويات وجوديه شده است و دلائل امتناع اعاده معدوم را به خيال.
اينكه استادنا العلامه آقاي طباطبائي (رحمةالله عليه) فرمودهاند، روايات در مساله اراده يعني اراده صفت فعل مستفيض است، آن مرحوم بايد كليه آن روايات را مورد دقت قرار ميداد و علل اضطراب متن اكثر آن روايات را بررسي ميكرد و چند مغالطه واضح كه در برخي از آن روايات وجود دارد، به نظر عميق مورد تحقيق قرار ميداد، چه آنكه در كلام صاحب ولايت كليه كه مبرا از سهو و نسيان و متصل به احديت ذاتيه است، مغالطه و خلط جهات و حيثيات ديده نميشود و ما اگر فهم خود را هم تخطئه كنيم، آن اشكالات، آن روايات را از حجيت ساقط ميكند. متواترات از ظواهر در عقايد حجت نيست، تا چه رسد به مستفيض.
استاد حاشيهاي بر مبحث قدرت اسفار و حاشيهاي نيز بر مبحث اراده دارند و خواستهاند اراده را مانند رازقيت، صفت فعل بدانند، در حالتي كه رازقيت و مرزوقيت از رازق و مرزوق انتزاع ميشود ولي رازق صفت ذات حق، و از اسماء در سيطره اسم «رب» و از سوادن اين اسم مبارك است، و حق به اسم «رب» رازق كليه موجودات است و غير حق تعالي كليه موجودات مرزوقند، به تفاوت ارزاق. رزق اختصاص به حيوان ندارد كما توهمه بعض من لا خبرة له في العقايد. نبات و حيوان و انسان و ملائكه و ارواح، رزق خاص خود دارند و حيات در آنها ساري است. استاد براي توجيه روايت وقع في مخمصة سلب الاختيار عن الحق الاول كما وقع في مخمصة جواز الحركة في الحركه في تعاليقه علي الاسفار بناءًا عليالقول بالحركة فيالجواهر و الذاتيات.
اسماء به تقسيم صحيح منقسم ميشوند به اسماء ذات و اسماء صفات، و اسماء افعال، از باب ظهور اين اسماء نسبت به ذات يا صفات يا افعال. مثلاً اسم «علي و عظيم و متكبر» از اسماء ذاتند، و رب به اعتباري اسم صفت و رازق از اسماء افعال است. آقاي طباطبائي خواسته است وجه جمعي پيدا كند ولي.چيزي فرموده است........................به فعل، اراده انتزاع ميشود. اراده به معني خواستن امر انتزاعي است و منشأ انتزاع آن يا مريد است يا مراد يا نفس فعل اراده حق است، نفس فعل نميشود اراده حق باشد چه آنكه لازم آيد، اخذ فعل در مرتبه فاعل مريد و يا آنكه خود فعل مريد است، فعل مريد است نسبت به مراد خود و خود مراد فاعل خود است. و يا آنكه در قدرت واجبي بوي اراده استشمام ميشود و ارباب تحقيق از قدرت واجب نه قدرت حيوان به «انشاء فعل وان لم يشأ لم يفعل» تعبير كردهاند، در اين صورت مشيت در اختيار مأخوذ است. علاوه بر اين حقتعالي فاعل مختار است در اختيار مشيت وداعي و خواستن مأخوذ است.
اصولاً عقل را رها كردن و عنان كار را به حديث دادن بزرگترين ضربه بر حديث وارد ميشود، در احاديث متواتره و كليه آيات قرآنيه، اراده و مشيت مستقيماً مضاف به ذات و مبدأ افعال حق است. در حقيقت فاعل و متحرک بلا اراده همان نافيان اراده ازليهاند نه مبدأ معطي علم و اراده و قدرت.
خلاصه كلام آنكه تا مريدي در بين نباشد اراده «خواستن» به معناي مصدري انتزاع نميشود، اين مريد يا بايد حق بايد، يا خلق به معناي مخلوق باشد، يا قدرت، منشا انتزاع اراده باشد، در اين صورت مريد در قادر يا قدير به معناي واجبالوجود مأخوذ است. در جاي ديگر فرمودهاند اراده به معناي علم به نظام اتم نيست، البته مفهوم اراده با علم فرق دارد ولي داعي بر ايجاد، نفس علم به نظام اتم است، از باب عليت علم فعلي نسبت به معلومات يا معلولات.
در روايات متعدد، اراده به معناي احداث آمده است، آيا معناي لغوي اراده احداث است؟ يا اراده به معناي مصدري «خواستن» صفت فعل به اصطلاح متكلمان است، نظير «رازقيت»، در اين صورت تا رازق يا رزاق و مرزوق تحقق نيابد، رازقيت انتزاع نميشود، تا صفت فعل باشد، در اين صورت نيز استدلال بسيار ضعيف است، چون الرزاق صفت حق و المرزوق صفت مخلوق و رازقيت مانند خالقيت و فاعليت، معناي انتزاعي است، نظير قادريت و مقدوريت و عالميت و معلوميت كه صفات انتزاعي به آن اطلاق شده است. قدرت نيز غير علم است ولي علم و قدرت در حق متحدند. نفس ذات حق به اسم رب رازق است و چون قدرت حق ازلي التعلق است، و سكنه جبروت و ملكوت و بل كه كليه موجودات مرزوقند، رزق اقسامي دارد. اميرالمؤمنين فرمود:
رزق روح، عبادات و علوم، و رزق بدن و حيوان صاحب بدن كاه و جو و نان و آب و… است. «روحوا انفسكم ببديع الحكمة فانها تكل كما تكل البدن» (باب نوادر كافي) كلال در بدن ناشي از سوء ِتغذيه و نرسيدن غذاي لازم به بدن است ولي كلال و ضعف روح و نفس، ناشي از فقر علمي و عملي است. علم هويت نفس را به كمال ميرساند، در صورتي كه با عمل توأم شود و عمل اگر ظاهر نشود، علم به منشأ اصلي خود برميگردد و چشم روح كور ميشود. در كليه آيات قرآنيه اراده مضاف به ذات و صفت ذات است و بنابر مشرب تحقيق عين ذاتست و ما اگر اراده را مانند اصل ذات (حقيقت) وجود، لابشرط معرا از قيد اطلاق اخذ نمائيم، مانند علم و قدرت تعين ندارد و جملات نوريه عالم حيث لامعلوم و سميع حيث لامسموع و قادر حيث لامقدور و رازق حيث لامرزوق، بر آن حقيقت صادق است و اسما جزئيه سدنه اسماء كليه، همه عين ذاتند و اين منافات با گفته ارباب تحقيق ندارد كه اسماء را تقسيم به اسماء ذات و اسماء صفات و اسماء افعال نمودهاند و رازق را از اسماء افعال و اسم رب را به يك معنا از اسماء افعال دانستهاند، بواسطه ظهور آن در افعال. اراده بمعناي مصدري نه اسم ذات و نه اسم صفت و نه اسم فعل است، مريد از اسماء كليه است و كثيري از اسماء جزئيه از سوادن اسم مريد محسوب ميشوند.
بايد روايات شريفه را با دقت فهميد و با آيات قرآنيه سنجيد و با درايت به روايت مراجعه كرد كه با قواعد مسلم كلام تحقيقي مخالف نباشد، فقهاي عظام نيز با اين نحو گشاد بازي به اين قسم از روايات در فروع عمل نميكنند، آنقدر اطراف روايات دقت ميفرمايند كه آدم حيران ميماند. و فقه اماميه مانند مباحث عقلي مستدل و قرص و محكم است و بدون تعصب مباين با فقه شافعي و حنفي و … است: اصول فقه ما نيز بر اساس دقت پايهريزي شده است و در اعلي درجه تكامل قرار دارد و قابل مقايسه با اصول عامه نيست. روايتي كه قدري غرابت از اذهان دارد بايد نقل نكرد، ما در اصول و عقايد رواياتي داريم كه شک در صدور آنها نميكنيم با اينكه خبر واحدند.
بنابر آنچه كه ذكر شد، اگر مراد از اين قول «اراده صفت فعل است» يعني حق اشياء را ايجاد ميكند ولي مريد، فعل حق است؟ لاينبغي صدور هذا الكلام عن عاقل فضلاً عمن يدعي الحكمة. و اگر مراد از فعل مفعول است، اين حرف برميگردد به قول كساني كه علم تفصيلي حق را از ذات نفي، و علم فعلي او را به نظام وجود همان حقايق خارجيه ميدانند، ناچار بايد حق را فاعل بالرضا بدانند و اراده و علم حق را، نفس حقايق اشيا پندارند. اين قول نيز مورد اعتراض ارباب تحقيق از محصلين از حكما است و در سخافت آن طرفش ناپيداست.
قال شيخنا الكليني: «باب الارادة انها من صفات الفعل و سائر صفات الفعل،
1ـ محمد بن يحيي العطار عن احمدبن…عن ابي عبدالله قال: قلت: لم يزل الله مريداً؟ قال: ان المريد لايكون الالمراد معه، لم يزل الله عالماً قادراً ثم اراد.»
اين روايات صريح در حدوث اراده است و يا مراد تغاير به اعتبار تحليل عقل است. مگر بگوئيم كه «اراد» بمعناي «اوجد» است كه خلاف متن حديث است ودر هر جا در روايات اراده از ذات نفي شده است، روايت مضطرب و قابل قبول نيست. علاوه براين بدون شبهه ذات حق و صريح وجود مبدأ وجود، علت اشيا است و علم نيز عين ذات است و علت اشياء بهرحال علم و قدرت و سمع و بصر هر كدام علت معاليل امكانيهاند.
2ـ عن محمدبن ابي عبدالله … عن بكر بن اعين: «قلت لابي عبدالله: علم الله و مشيته هما مختلفان؟ قال: العلم ليس هو المشية، الاتري انک تقول سأفعل كذا انشاء الله و لاتقول: سافعل كذا ان علم الله، فقولک انشاءالله دليل انه لم يشاء و اذا شاء كان الذي شاء كما شاء و علم الله السابق للمشية».
اين روايت نيز دلالت ندارد كه مشيت و اراده صفت فعل يا عين فعل است. بلكه دلالت دارد بر تغاير مفهومي مشيت و اراده با علم. قدرت و حيات و سمع و بصر نيز تغاير مفهومي دارند. و جمله مباركه «فاذا شاء كان الذي شاء» دلالت دارد بر عليت مشيه نسبت به آنچه كه واقع ميشود و عبارت شريفه «علمه الله السابق للمشية» دلالت دارد. بر اينكه مشيت مغاير با مطلق علم است، چون حق تعالي به ممتنعات و آنچه كه مخالف نظام اتم است، عالم است ولي برآن امور متعلق مشيت واقع نميشوند. به اعتبار تحليل عقلي، علم متوقف بر حيات و سمع متوقف بر علم و علم مقدم بر قدرت واجبي است نه قدرت حيوان و به حسب وجود خارجي همه متحدند.
3ـ احمدبن ادريس… عن صفوان، قلت لابي الحسن اخبرني عن الارادة من الله و من الخلق، فقال: الارادة من الخلق الضمير و مايبد و لهم بعد ذلك من الفعل و اما من الله فارادته احداثه لاغير ذلك، لانه لايروي و لايهم و لايتفكر… يقول له: كن فيكون بلالفظ و لانطق بلسان و لاهمة و لاتفكر، و لاكيف لذلك، كما انه لاكيف له.
4ـ افضل المحدثين حفظاً و اوثقهم دراية عروة الاسلام شيخنا الاقدم صدوق الطائفه(ره) در كتاب توحيد (ص308) از اميرالمؤمنين، در جواب ذعلب يماني فرمايد:
«ما كنت اعبد رباً لم اره. لم تره العيون بمشاهدة الابصار… الي ان ساق الحديث بقوله: قبل كل شئ فلايقال شئ قبله و بعد كل شئ ولايقال شئ بعده، شائي الاشياء لابهمة دراك لا بخديعة… مريد لا بهمامة…» و در كريمه: «و انما مره اذا اراد شيئاً ان يقول له كن فيكون» و شريفه «يمحو الله مايشاء و يثبت» خلق و ايجاد و اظهار و ابدا، مقصورند بر مشيت و اراده و كلام امام مريد لابهمامة و شاء لابهمامة، نحوه وجود مشيت و اراده بيان شده است.
و من طريق الكافي: فاعل لا باضطرار مقدرلابحركة، مريد لابهمامة سميع لابآلة، دراك لابخديعة، شاء الاشياء لابهمة. در اين روايت و چند روايت ديگر و روايت ذعلب، مريد به معناي فاعل نيامده است. چون اراده به معناي احداث توقف بر مريد به معناي محدث دارد، لذا فرمود: «فاعل لاباضطرار» و مريد صفت ذات آورده شده است. ولي نه به معناي همامه و مايبدوا فيالضمير. و من طريق الصدوق فيالصحيح عن الرضا عليه و علي آبائه و اولاده السلام: «اول عبادة الله معرفته و اصل معرفته توحيده… الي ان قال عليه السلام: متجل لا باستهلال رؤية، باطن لابمزايلة… فاعل لا بالاضطرار، مقدر لابجولة فكرة، مدبر لا بحركة، مريد لا بهمامة، شاء لابهمة…» صريحاً در اين چند روايت اراده از سنخ ضمير نفي و اراده بدون تصور فعل و علم به فائده و حصول شوق مؤكد، ثابت شده است.
فاعل لابالاضطرار، مريد لابهمامة، دليل است كه فاعل، غير مريد است مفهوماً. در روايت صفوان امام، فرمودند: الارادة من الخلق الضمير و ما يبدولهم. برخي از متكلمان عامه قائل به حدوث اراده و اشاعره قائل به زيادتي اراده بر ذات بودند، و از جواب حضرت رضا، به عمران صابي معلوم ميشود كه اهل بيت مطلقاً صفت زائد بر ذات و اعراض وهيئآت عارض بر حق را نفي کردهاند وذات را عين كليه صفات كماليه دانسته و به تعبير مباركشان مبدأ خلاق را احدي الذات و احدي المعني دانستهاند «اما الواحد فلم يزل واحداً لاشي معه بلا حدود و اعراض»
محل استشهاد ما اين قسمت از فرموده امام، ارواحنا فداه، است در جواب عمران «علم بضمير ام بغير ذلك» امام فرمايد:
«اذا علم بضمير هل تجدبداً من ان تجعل لذلك الضمير حداً ينتهي اليه المعرفة الي ان قال عليه السلام: ان الواحد لايوصف بضمير و ليس يقال له اكثر من صنع…» يعني اول صادر از او عقل يا نور محمدي است. مراد از ضمير در كلام بلاغت اثر امام عليهالسلام، فكر و رويه است و افاعيل صادره از حقشناسي از علم حضوري ذاتي است، كه غايت فعل او نيز عين ذات اوست. چنين فاعلي مبدا فعل بر سبيل رويه و فكر و انتقال از معلومي به معلوم ديگر نميباشد، همه صفات كماليه عين ذات او ميباشد. در اين صورت امام در روايت سوم فرمود: الارادة من الخلق الضمير و مايبدولهم… و اما من الله، فارادته احداثه.
مراد از احداث ايجاد است و اراده منفي اراده منبعث و ظاهر و حادث در ذات است، «لانه تعالي لايروي و لايهم و لايتفكر» و چون تكلم و قول نيز مثل اراده از اسماء ذاتيه است، فرمود: يقول له كن فيكون بلالفظ و لانطق بلسان و لاتفكر، لاكيف لذلك، كما انه لاكيف له. چون براي حق چيزي مجهول نيست و علم او بماكان و ما يكون و ما هو كائن حضوري است، به اسم قائل و متكلم، مبدأ تفاصيل كلمات وجوديه است.
پس كلام حق از سنخ اصوات نيست كما عليهالمعتزلة. بنابراين مقدمه، قدرت در حق هم از سنخ قدرت در خلق جسماني و انساني نيست، چون قدرت در ما از مقوله كيف و از قبيل الضمير و مايبدو للناس است. علم نيز در ما از خارج وارد ميشود و از كيفيات است و از سنخ «الضمير و مايبدو للناس» است و تعليل نفي اراده به عموم ملاک شامل قدرت و علم و كليه صفات ميشود. «اذا ارادالله شيئاً» يا «اذا اراد لشئ» و يا «انما قوله اذا اراد شيئاً، ان يقول له كن فيكون». اراده مضاف به ذات است.
در روايت چهارم قبله ارباب توحيد فرمود: شاءالاشيا لابهمة مريد لا بهمامة و فاعل لا بالاضطرار. لذا مشيت بدون همامه و شوق به انجام فعل و اراده به معناي خواستن، منجر به شوق مؤكد در حق منفي و فاعليت بدون اضطرار و اراده بدون ظهور ضمير و كيف ثابت است. هيچ موجودي غير از ذات كروبي صفات حق، مختار مطلق نيست، اختيار ممكنات با اضطرار توأم است. بنابراين مشيت در حق وجود دارد ولي «لابهمة» حق مريد است «لابهمامة».
روايت پنجم: من طريق الكافي: عن عليفاعل لا بالاضطرار مقدر لا بحركة، مريد لا بهمامة سميع لا بآلة، دراك لا بخديعة، شاء لابهمة.
روايت ششم: عن ابيالحسين، الرضا عليهالسلام، من طريق شيخنا الاقدم صدوق الطايفه كثرهم الله: فاعل لا بالاضطرار، مقدر لا بجولة فكرة، مدبر لا بحركة، مريد لا بهمامة، شاء لا بهمة. همه صفات مذكوره در انسان از مقوله كيف ميباشد. و به ملاك واحد، كه همان تنزه ذاتي حق از كيفيات است كليه صفات زائد و كيفيات نفسانيه مطابق صريح كلام امام «مريد لا بهمامة و... نفي شده است.
علم نيز چون بالذات مانند وجود داخل مقولات نيست، تمام احكام وجود را داراست و اشياء انحاء تعقلات و مشاهدات حقند ولي در ما اين قسم نميباشد. در كليه روايات جز چند روايت مذكوره كه اضطراب متني دارند، و آيات قرآنيه فاعليت حق مترتب بر اراده حق است و چندين روايت از اين سنخ ذكر شده و دهها آيه و روايت كه اراده را به ذات مضاف و مبدأ فعل ذكر شده است موجود است.
توحيد صدوق (باب قضا و قدر، روايت دوم) شخصي از علي از «قدر» سئوال ميكند، ميفرمايد «بحر عميق فلاتلجه» دوباره سئوال ميكند، ميفرمايد: «طريق مظلم فلاتسلكه» باز سائل لجاجت ميكند، ميفرمايند «سرالله فلاتکلفه»، قبلة الاولياء ميفرمايد: «اخبرني اكانت رحمة الله للعباد قبل اعمال العباد ام كانت اعمال العباد قبل رحمةالله؟» قال الرجل: بل كانت رحمةالله للعباد قبل اعمال العباد.»
حضرت امير به اصحاب فرمود، اين شخص اول كافر بود و اكنون مسلمان شد. مرد سائل مقداري از آن حضرت دور شد، دوباره برگشت و سؤال كرد: «يا اميرالمؤمنين ابالمشية الاولي نقوم و نقعد... فقال عليهالسلام: و انك لبعد فيالمشية. اخبرني اخلقالله العباد كما شاء او كما شاؤوا... فخلقالله العباد لما شاء، اولماشاؤوا... يأتونه يوم القيامه كماشاء، او كما شاؤوا؟ فقال يأتونه كما شاء الي ان قال عليهالسلام، قم، فليس اليك منالمشية شي.»
منظور امام نفي تفويض و اثبات آنكه مشيت عبد ظل، و فرع و تابع مشيت حق است نه اثبات جبر، كما حققنا هذه المسألة فيالتوحيد الافعالي. مراد حضرت نفي مشيت مستقل عبد است نه نفي مشيت مطلقا، لذا قبلة الموحدين مشيت عبد را، متعلق مشيت حق قرار داد و به نحو اطلاق سلب مشيت از عبد ننمود. نظير «مارميت اذرميت» اگرچه از غلبه جهت حقيت و استهلاک فعل انسان كامل محمدي آيه در مقام نهايت قرب محمدي نازل شدهاست. «مارميت اذرميت احمد بود.»
لذا در روايت چهارم حضرت زينالعباد علي بنالحسين عليهما السلام، تصريح فرمودهاند به تبعيت عمل از قدر، و بيان آنكه نسبت قدر به عمل، نسبت روح است به جسد و بدن و تبعيت ممكنات نسبت به قدر نيز چنين است ولي تبعيت به معناي جبر نيست بواسطه وجود اراده و مشيت و اختيار در عبد و تبعيت آن از قدر چون اراده و مشيت و اختيار نفي نشده فقط تبعيت آنها اثبات شده. ثم ذكر عليهالسلام، كيفية تطابق القدر و الاعمال و قال: فاذا ارادالله عزوجل بعبد خيراً فتح له العينين...» و تطابق و موازنه بين قدر و عمل موجب جبر نميباشد.
روايت نهم: عن علي بنابيطالب عليهماالسلام: «و اما الفرائض فبامرالله عزوجل و برضيالله و قضاءالله و تقديره و مشية و علمه، و اما الفضائل برضي الله و بقضاء الله و بقدر الله و مشيته و علميه» بايد توجه داشت كه رضا و قضا و تقدير و مشيت و علم، به حسب تحليل عقلي متغايرند و حق فاعل بالرويه نيست كه از رضا منتقل به قضا و از آن به قدر و از قدر به مشيت و از مشيت به علم منتقل شود و اراده بر سبيل رويه و تفكر و ضمير و بالجمله كيفيات متوليه نفسانيه در حق محال و ممتنع است و جميع شئون عامه امكاني از علم و سمع و بصر و اراده و قدرت وكلام، ناچار منتهي شوند به علم و قدر و اختيار واجبي و اتحاد صفات در عين وحدت ذات. در روايات كثيره وارد شده است «ان الله علم و شاء، و اراد و قدر و قضي و امضي...»
در روايات متعدد، افعال عباد از طاعات و معاصي مستند به اراده و مشيت و علم حق شده است، كما هو مقتضي التوحيد الافعالي. و لاحول و لاقوةالابالله، و ما يشاؤن الا ان يشاءالله، ما شاء الله كان و ما لم يشأ لم يكن و در كلمه نوريه لاحول و لاقوه... تلميح و اشاره است به «الامر بين الأمرين» جمع بين توحيد فعلي «لامؤثر فيالوجود الاالله» و اختيار به معناي «الأمر بين الأمرين»، از عويصات علم توحيد است، و جمع كثيري از منتسبين به علم، رسماً در سلك مفوضه قرار گرفتهاند. آنها ميگويند، خداوند علم و اراده و قدرت به ما عطا كرده است، ولي فعل ما مستند به ما است، اما اگر خداوند بخواهد، قهراً اراده ما مقهور و مغلوب اراده خدا واقع خواهد شد.
تفويضي هم همين را ميگويد، او عدم استناد فعل عبد به خداوند را نوعي تمجيد ميشناسد، و جبري استناد كليه افاعيل به حق را نوعي كمال براي حق ميداند، در حالي كه فاعل مباشر اجسام، و يا فاعل مباشر ممكنات، از جهت قبول حد عدمي، نشايد حق تعالي باشد، و با اين وصف فعل عبد و اراده و اختيار او، ظل اراده و فعل حق تعالي ميباشد و به جهت همه مبادي آثار و آن آثار مستند به حق است و در عين استناد به حق، مستند به خلق است و موجودي كه به حسب نحوه وجود ، عين تقوم به مبدأ هستي است ، به حسب اثر نيز متقوم به حق است، و گرنه لازم آيد، استقلال وجود امكاني در تأثير و فعل و مستقل در تأثير و فعل بايد در ذات نيز مستقل باشد.
ما در مقام ابطال جبر و تفويض به حسب دلائل نقلي و عقلي، و نقد مطالب تهافت در اين مسأله از علامه مجلسي نيز مطالبي نقل ميكنيم، آن مرحوم هم گرايش به تفويض دارد! كساني كه مانند حقير، اين قبيل عويصات را دشوار ميبينند، بهتر است به همان اعتقاد اجمالي كفايت كنند، و در توحيد افعالي و قدم و حدوث و شناخت وسايط فيض و معاد جسماني... بنا را بگذارند به آنچه كه مطابق با عقايد اهل بيت عصمت و طهارت است و نسنجيده سخن نگويند كه مطالب عويصه را فهميدن هنر است، نه مبادرت به انكار و تقليد از غير متخصصان در مباحث مشكله، چه آنكه اگر بنا باشد، انسان در مسايل اعتقادي تقليد كند، بهتر است از صاحبان عصمت و طهارت تقليد نمايد. و في الكافي الشريف قال شيخنا الاقدم «رضوانالله عليه» (باب انه لايكون شئ فيالسماء والارض الابسبعة) عن ابيعبدالله عليهالسلام: «لايكون شئ في الارض و لا فيالسماء الا بهذه الخصال السبع: بمشية و ارادة و قدر و قضاء و اذن و كتاب و اجل، فمن زعم انه يقدر علي نقض واحدة فقد كفر» اراده و مشيت، بر قدر و قضا و اذن و كتاب اجل مقدم قرار گرفته است. به حسب تتبع در موارد استعمال مشيت و اراده، در كتاب احاديث عترت اگرچه به حسب لغت معناي واحد دارند ولي مشيت اعم است، ظهور صور قدريه در حضرت علميه از مقام و مرتبه قضائيه، مستند به مشيت است، و از تجلي ذاتي حق به فيض اقدس، صور جمعي قضائي به مقام قدري و علم تفصيلي ظاهر ميشوند كه چه بسا تحقق خارجي نيابند ولي به اراده ذاتي صور ممكن و غير منافي با نظام احسن، در خارج ظاهر ميشوند و ما در جاي مناسب مفصل اين مطلب را ذكر خواهيم كرد.
علي بن ابراهيم همين روايت مذكور از امام صادق را بدون كم و زياد نقل كرده است. عن ابيالحسن موسيبن جعفر: «لايكون شئ... الابسبع، بقضاء و قدر و ارادة و مشية و كتاب و اجل و اذن...» وجود كائنات وابسته به قضاء و قدر و اراده و مشيت، مشيت مقدم بر فعل است و فاعل علمي و مختار تا شئ را نخواهد وجود پيدا نميكند.
در اين روايت كريمه، قضا بر قدر مقدم ذكر شده است، قضا مقام علم اجمالي و قرآني و قدر، مرتبه علم تفصيلي است هر مرتبه عالي در سلسله طوليه قضا و مرتبه تالي آن قدر است و قدر، قضاست نسبت به مرتبه نازله. اراده نيز در اين كريمه، بر مشيت مقدم ذكر شده است. در اصطلاح، قضا مقدم بر قدر است، ولي در روايات گاهي قدر، مقدم و قضا مؤخر است و گاهي بالعكس.
بهر حال ظهور صور قضائيه و قدريه، در مقام فعل، مستند به اراده و مشيت است. در كافي شريف (باب المشية والاراده، حديث اول) عن ابوابراهيم موسي الكاظم عليه السلام: «لايكون شئ (يعني هيچ چيز تحقق خارجي پيدا نميكند) الاماشاءالله و اراد و قدر و قضي. قلت: ما معني شاء؟ قال: ابتداء الفعل...» معني جمله ابتداء الفعل آن است كه، فعل مترتب بر مشيت و ظهور آن وابسته است به تعلق مشيّت لقوله تعالي: «اذا اراد شيئاً، ان يقول له كن، فيكون» در بيان معاني خطابات الهيّه در عالم تكوين و تحقيق در حقيقت قول و كلام و كيفيت انصاف حق به متكلم در عالم ملائكه و عالم آخرت مفصل بحث ميكنيم. عدم تفرقه بين اراده تكويني و تشريعي سبب شده است كه برخي در مخمصه الحاد تفويض گرفتار شوند.
روايت سوم باب مشيت از كتاب توحيد كافي: «عن ابيعبدالله، امرالله و لم يشاء، و شاء و لم يأمر. امر ابليس بالسجود (ان يسجد) لادم و شاء ان لا يسجد ، ولو شاء لسجد ، ونهي آدم عن اکل الشجرة و شاء ان يأكل منها، و لو لم يشأ لم يأكل.» عامه به اين مضمون روايت نقل كردهاند به اضافه اين عبارت «و جعل معصية آدم سبباً لعمارة العالم» و در روايات ما نيز اين معنا مذكور است و بايد توجه داشت كه سيئه آدم در جنت نزولي واقع شد نه در قطعهاي از قطعات دنيا و اين گناه معناي خاصي دارد.
معناي روايت معلوم و با قواعد و اصول اماميه (كثرهم الله) موافق و مطابق است، اراده تشريعي عبارت است از علم به مصلحت و مفسده در افعال عباد، و اراده تكويني علم به نظام اتم و احسن است، بين اين دو مخالفت ممكن و واقع است. و اينكه برخي از مترجمان عامي اين روايت را منافات با عدل دانستهاند به تمام هويت مسلك اعتزال را اختيار كردهاند! و به مفسده و لازم كلام و اعتقاد خود علم ندارند، و در لسان اهلبيت جبر و تفويض دو مسلک الحادي است و معتزلي و اشعري در دوري از مسلک ائمه در رديف واحد قرار دارند. لذا در روايات بعد نقل ميشود كه امام در ابطال تفويض ميفرمايد «ارادوا ان يصفواالله بعدله فاخر جوه تعالي من سلطانه».
روايت چهارم: عن ابي الحسن عليهالسلام: «ان الله ارادتين و مشيئتين، ارادة حتم (اراده تكويني) و اراده عزم (اراده تشريعي) ينهي و هو يشاء و يأمر و هو لايشأ. او ما رأيت انه نهي آدم و زوجته ان يأكلا من الشجرة و شاء ذلك، و لو لم يشأ ان يأكلا لما غلبت مشيّتهما مشيئة الله. و امر ابراهيم ان يذبح اسحاق و لم يشأ ان يذبحه، و لوشاء لما غلبت مشيئة ابراهيم مشية الله.»
بيان مراد آنكه, اراده بر دو قسم است: اراده تشريعي «علم به مصلحت در فعل عباد...»، اراده تكويني كه مبدأ ظهور افعال الهيه است، و درصورت اطاعت و عصيان اراده تكويني محققالوجود است. و اگر كسي بگويد در معاصي اراده تكويني حق تعلق به فعل عبد نگرفته است، تفويضي صرف است و مفسده اين قول آن است كه عبد ممكنالوجود متقوم به وجود حق، در مقام فعل مستقل و از تحت سيطره قدرت و اراده حق خارج گردد، ناچار بايد در وجود هم مستقل باشد، لازمه آن عدم تقوم ممكن است به واجب. قائلان به اين قول اسو حالاً از بتپرستاني هستند كه بت را براي شفاعت نزد حق تعالي عبادت ميكنند. در معصيت، رضا وحب تشريعي نيست، چون حق معاصي را دوست ندارد ولي از طرفي وقوع شرور از جمله معاصي چون لازم نظام عالم ماده است، اراده و رضاي تكويني حق بر مجموع نظام تعلق گرفته است، و اين مسلم است كه خير بر شرور غلبه دارد و خلق عالم ماده ملازم است با مواد و استعداد و غرائز تابع خير و شر، لذا اراده و خواست خداوند بر مجموع نظام تعلق گرفته است.
تفويضي را از آن جهت تفويضي گويند كه قائل است فاعل خير و شر، عبد است، بدون مدخليت اراده و خواست حق تعالي. و جبري معتقد است كه فاعل حقيقي افاعيل عباد، خداست و عبد به منزله آلت است، در حالي كه عبد نيز بالضرورة، داراي اراده و قدرت و علم و اختيار است و فعل اختياري آن است كه مسبوق الوجود به علم و قدرت و اراده باشد، ولي نه اراده و قدرت و قوت استقلالي. مستقل در فعل و مختار عليالاطلاق فقط حقتعالي است و مفسده مهم اين قول استناد افاعيلي كه فاعل مباشر آن بايد طبيعت متغيره جسماني باشد به حق منافي تنزيه است. تشبيه صرف مانند تنزيه صرف باطل است و قائل به آن به الحاد و سوأدب نسبت به حق گرفتار است.
نبوي مشهور «القدري مجوس هذه الامة» را هر يك از معتزلي و اشعري به يكديگر حواله ميدهند و به هر دو صادق است. لذا اشعري ميگويد:
عارف رومي گويد:
گبر براي خير و شر دو مبدأ قائل است و تفويضي هم چيزي بالاتر از اين قائل است، يعني به عدد خلايق، مبادي مستقل قائل است.
به مفوضه از آن جهت قدري گويند كه خلاصه مرام آنها اين است كه «ان الله تعالي اقدر العباد علي افعالهم» و قد رتب و اصل بن عطا (اول معتزلي ظهر فيالاسلام) و خالف استاده الحسن البصري سامري هذه الامه حجته علي مسلكه و تبعه جمع كثير من المتكلمين علي هذا الاساس: ان الله حكيم عادل. و لايجوز ان يصاف اليه شر و ظلم، و اذن فلايجوز ان يريدمن عباده شيئاً غير مايؤمر به، اوان يحتم عليهم شيئاً ثم يجازيهم عليه، و علي ذلك فالعبد هو الفاعل للخير و للشر علي السواد، اي انه الفاعل لما يسلكه مع المؤمنين او مع الكافرين، فاذا جوزي فانما يجازي علي فعله ـ و لذا قدره الله تعالي علي ذلك كله ـ و لهذا يطلق علي المعتزله القدريه. و هذا الكلام من الواصل و ان يظهر منه انه مسلك حسن يصدقه العقلاء والعامة من الناس ولكن، عندا التأمل يظهرمنه انكار التوحيد فيالافعال و استقلال العباد في الافعال المساوق لاستقلالهم فيالوجود و غنائهم عن الغني المطلق و قداشير فيالكريمة المباركة: ما اصابک من حسنة فمن الله و ما اصابک من سيئة فمن نفسك، و ما لهولاء القوم لايكادون يفقهون حديثاً... قل كل من عندالله.
ما از كلام ائمه خود، عليهمالسلام والصلوة، نقل كرديم كه عمل به عينه مطابق قدر است، مانند تبعيت جسد از روح، ولي تبعيت به حسب علم و اراده و اختيار بدون شك ما اراده و اختيار و علم به فعل و قدرت براي انجام فعل داريم، اسناد فعل بر ما بر سبيل حقيقت است ولي تمام كمالات وجودي ما و آنچه كه فعل بر آن مترتب ميشود، اراده و قدرت و مشيت و اختيار ظلي است نه ذاتي، تبعي است نه استقلالي.
در يكي ازاحاديث اظله از امام سئوال ميشود: «كيف كنتم ـ يعني ائمه عليهمالسلام ـ فيالاظلّه و قال عليهالسلام: كنا اشباحاً نورية... قيل: هل الاظلّه شئ قال عليهالسلام، فانظر الي ظلك، انه شئ و ليس بشئ» و في هذا الكلام اسرار توحيد الذاتي و الصفاتي ولكن اكثر الناس لايعلمون. ما اين احاديث را در اثبات تجرد تام عوالم ملكوت نقل خواهيم كرد. منظور اينكه، فعل ما بر ما مترتب است بر سبيل اختيار و اراده و قدرت حقيقة ولي نه اختيار استقلالي خاص واجب كما عليه المعتزلة و بعضالعوام من الامامية.
فعل عباد مستند به اراده و اختيار آنهاست ولي اراده و اختيار و ديگر شئون وجودي آنها منتهي به مبدأ المبادي ميشود و متقوم به اوست. جبري فعل را بلاواسطه به حق نسبت ميدهد و استناد فعل به عبادالله را مجاز ميداند و برسبيل جري عادت و هذه كلمة ملعونة، جرت علي لسان المجبرة المشبهة و ما انزل الله بهامن سلطان. بنابراين كسي كه ميخواهد در اين بحث وارد شود، بايد مشرب اعتزال و مسلك جبر را بفهمد و بداند كه چرا ائمه، اين دو مسلك را مشرب الحاد ميدانند.
برخي از مترجمان به اصطلاح شارحان كافي، غوطهور در مسلك اعتزال ميشوند و بعنوان اينكه ما عدليه هستيم و ما را عدليه ميگويند (قدرت فهم روايات عالية المضامين را ندارند) با نقل وجوه و محتملات، صريحاً تفويض را تصديق ميكنند و از مفسده الحادي آن غفلت دارند.
«عن عليبن ابراهيم... عن ابي بصير قال، قلت لابيعبدالله: شاء و اراد و قدّر و قضي، قال، عليهالسلام، نعم: قلت احب، قال: لا، قلت: كيف شاء واراد و قدر و قضي و لم يحّب، قال هكذا خرج الينا» شايد در مجلس كساني بودهاند كه نميشده است به آنها تفهيم كرد كه ممكن است، امري به اعتبار اراده تكويني متعلق به نظام وجود مطلوب و مراد و به اعتبار اراده تشريعي مبغوض باشد.
علم به حسب ترتب عقلي مقدم بر مشيت و اراده و تقدير و قضا است، ولي چون حق منزه از كيفيات نفسانيه است، به حسب مصداق (نه مفهوم) علم و اراده و قضا و تقدير در مرتبه علم تفصيلي متحدند.
سر اينكه امام فرمود: شاء و اراد و لم يحب آن است كه، به اعتبار اراده تكويني و قضا و تقدير حتمي، بعضي از افعال عباد واجب التحقيق است، ولي شرعاً منهي و رضا و اراده تشريعي مخالف آن است و اين معنا نه مخالف عقل است و نه شرع، چه آنكه در صورت موافقت اراده تكويني با اراده تشريعي، فعل عبد مرضي و محبوب است تشريعاً و تكويناً. وقوع معاصي و شرور از آنجا كه شرور مقضي بالذات نيستند و از باب تلازم شرور با خيرات كثيره لازم در عالم ماده، اراده ازلي تعلق به كل نظام وجود ميگيرد، امور عدميه و شرور به تبع خيرات مراد و مقضياند ولي نه بالذات، لذا در كريمه مباركه فرمود: «قل كل من عندالله» و اگر كسي مانند بعضي از مترجمين كافي بگويد ماچون از عدليهايم، معاصي را مستند به اراده حق نميدانيم، بايد بفهمد كه به مقتضاي مذهب الحادي معتزله، عباد مستقل در ايجاد افعال خودند و به مذهب اهل بيت هر فعلي از هر فاعلي مستند به اراده ازليه است و اراده حق به كليه نظام وجود تعلق گرفته است و انسان نيز داراي اراده و مشيت و فعل و قدرت است ولي اراده ما و اختيار ما و فعل ما ظل اراده و مشيت و اختيار حق است و جبري اين اختيار را نفي ميكند.
لذا در حديث دهم باب جبر و تفويض، كتاب توحيد صدوق، از حضرت رضا عليهالسلام، روايت شده است: «انالله اعزمن ان يفوض الامر عليالعباد، و اعدل واحكم ان يجبرهم علي المعاصي. ثم قال، قالالله تعالي: يا بنآدم انا اولي بحسناتك منك و انت اولي بسيئاتك مني، عملت المعاصي بقوتي.» در معاصي جهات وجودي از آن جهت كه منجر به ظلم به نفس و منافي عدالت اجتماعي و تعدي به غير و بالاخره به امر عدمي برميگردد، مبغوض است. اين مطلب را مفصل بيان ميكنيم، انشاءالله تعالي.
در حديث 29 باب قضاء و قدر ابوعبدالله جعفرصادق عليهالسلام، فرموده است: ان القدرية مجوس هذهالامة، ارادوا ان يصفوا الله بعدله، فاخر جوه تعالي من سلطانه. چون وقوع فعل بدون اراده و حول و قوه الهي مستلزم استقلال ممكنالوجود است در فعل و آن نيز مستلزم استقلال ممكن است در اصل وجود. نرسيدن به كنه مسأله «الامر بين الامرين» جمعي را در ورطه اعتزال انداخته است.
بهرحال بنابر قواعد عقليه و كلمات معجز نظام ارباب عصمت و طهارت، جبر و تفويض، باطل صرف است و عجب آنكه طرفين نزاع به كتاب و سنت استدلال كردهاند.
در قرون اخير گرايش به اين دو مسلك، مطعون بود ولي با كمال تأسف به تازگي در مصر و برخي ديگر از كشورهاي اسلامي، به واسطه فقدان متفكران و ارباب تحقيق، به نام «تراثنا» آثاري از معتزله چاپ و منتشر ميشود كه حكايت از انحراف و عدم توانائي داعيان علم و معرفت ميكند. ائمه عليهمالسلام، از طريق علم لدني و اتصال به مبدأ وحي، و شهود حقايق علي ما هي عليها، فرمودهاند: «لاجبر و لاتفويض، بل امر بين الامرين» محقق سبزواري ميفرمايد: «الفعل فعل الله، لكن فعلنا» يعني: «الفعل - بجهت اطلاق ـ فعلالله، لكن فعلناـ بجهت تقييد».
ما در طي اين مبحث، عقيده مرحوم علامه مجلسي را نقل و مورد نقد قرار ميدهيم، آن مرحوم گرايش به مسلك اعتزال دارد و عبد را مستقل در فعل ميداند و عذر خروج از تفويض را اين قسم تحرير ميكند كه اگر خداوند بخواهد، اراده ما مقهور اراده او خواهد بود و يا نخواهد بر ما غلبه ميكند. معتزله هم همين را ميگويند، مگر عاقلي ميتواند ادعا كند كه اراده عبد غلبه بر اراده حق دارد. بحث در اين اصل مهم است كه بدون خواست و مشيت خداوند هيچ امري تحقق پيدا نميكند و فعلي كه اراده حق به آن تعلق نگرفته باشد واقع نميشود.
جان كلام اينكه، آنچه در خارج لباس هستي به تن ميكند و به وجود ميآيد، از دايره قدرت و اراده حق خارج نميباشد و آنچه واقع ميشود از حيطه سلطان قدرت مطلقه حق خارج نميگردد و مفيض و مفيد وجود و هستي خداوند است و ممكن از آن جهت كه ممكن است، متقوم و مفتقر به حق است و اين جهت، ذاتي او است و به حول و قوه حق، مبدأ تأثير است. «يا ايها الناس انتم الفقراء الي الله و الله هو الغني» فقر خاص ممكن بينيازي خاص اوست. ولي در عبد جميع مبادي فعل اختياري موجود است. در كافي (روايت پنجم، باب المشيه) آمده است «سمعت اباعبدالله(ع) يقول: شاء و اراد، و لم يحب و لم يرض شاء ان لايكون شئ الابعلمه و اراد مثل ذلك. و لم يحب ان يقال ثالث ثلاثه و لم يرض لعباده الكفر.»
برخي از امور متعلق اراده تكوينيه ومشيت ذاتيه هستند و محبوبند به همان اراده تكويني، مثل وجود ملائكه و انبيا و اوليا و مجموعه نظام وجود، چون فعل اگر ملائم ذات فاعل نباشد، متعلق اراده و ايجاد واقع نميشود، با اين فرق كه برخي از افعال مثل وجود انبيا و افاعيل آنها، هم به حسب اراده تكويني مورد رضا و حب حقند و هم به حسب اراده تشريعي، به اعتبار صدور خيرات از آن نفوس طاهره و عدم وجود شرور در افعال آنها، اگر چه آنها نيز مورد تعدي و ظلم قرار ميگيرند و به انواع مصائب خاص اين عالم دوچار[دچار] ميشوند و اين مصائب از جهتي خير و نسبت به آنهائي كه مبدأ ظلم و تعدي و ايذاء به محبوبان خدا قرار گرفتهاند، شرّ است ولي شرّ ملازم با امور عدميه است. شر نسبت به هر شئ همان فقدان ذات يا كمالي از كمالات است. شاء ان لايكون شئ الابعلمه، به اعتبار عينيت ذات نسبت به علم به اشياء، چون علم حق عين ذات و علم فعلي مبدأ وجود معلومات است. علم حق عين ذات و عين علم به نظام احسن و اتم و اشرف و اكمل است به اين اعتبار، نظام اتم عين ذات حق، و نظام كياني ظل نظام رباني است و شرور و كفر و بالجمله كليه امور عدميه از آن جهت كه عدميهاند غير محبوب و غير مقضياند، اما غير مقتضي بالذات ولي چون لازم لاينفک نظام خارجياند، مراد و مرضياند نه بالذات، لذا فرمود: «لم يرض لعباده الكفر» و نيز تصريح فرمود كه اراده، مبدأ ظهور خارجي حقايق علميه و قضائيه است چون وحدت حق، وحدت اطلاقيه و وحدت مخلوقات وحدت عدديه است، و حق مقوم ثلاثه و اربعه و خمسه است، نميتوان گفت آن حضرت، ثالث ثلاثه است، ثالث ثلاثه، ممكنالوجود است ولي از آنجا كه به حكم مبرم «و هو معكم اينما كنتم» با اشياء معيت قيوميه دارد، رابع ثلاثه، و خامس اربعه، و سادس خمسه است از باب تجلي و ظهور در مراتب كثرت به وحدت اطلاقيه غير عدديه، لايخلومنه سماء و ارض و بروبحر و انسان و ملك و... و من العجب انه ليس سماءأ و ارضاً و براً و بحراً و انساناً و ملكاً مع انه مقوم للسماء و الارض و البر و البحر و الانسان و لايخلومنه شئ من الاشياء.
روايت ششم عن ابيالحسن الرضا عليهالسلام: «يابن آدم بمشيتي كنت انت الذي تشاء لنفسك ما تشاء، و بقوتي ادّيت فرائضي» ناچار مشيت و اراده خلق متعلق مشيت حق است، چون بدون مشيت حق، مشيت وجود ندارد. و از آنجا كه اراده حق مطلق و كلي و حقيقت صرفه و جوبيه است، متعلق آن كليه نظام وجود است از ما كان و ما يكون و ما هو كائن (= آنچه بود و آنچه خواهد شد و آنچه هست.) و تعلق آن به اشياء از قبيل تعلق مطلق به مقيد است نه مقيد به مقيد، كما اينكه حقيقت ذات نيز باحفظ وحدت، علت كليه كثرات و به وحدت خويش معيت قيوميه بامتكثرات دارد، بدون حصول كثرت در ذات و علم و قدرت و اراده و مشيت او، اراده و علم و قدرت ومشيت و وجود واحد، با حفظ وحدت خويش متجلي در كثرات و تنزل در مراتب و درجاتست بدون نجافي از مقام ذات خود.
اراده و علم و قدرت و حيات وكلام او، قديم و ازلي و واحد است، و مراد و معلوم مقدور، حادث و متكثر و ممكن است و علم و قدرت وديگر امهات صفات و اسماء حق واجبند و متعلقات آن ممكن الوجودند. علم واحد به وحدت اطلاقيه، و معلوم متكثر و داراي وحدت عدديه است، و «هو معكم» همان وحدت در كثرت است. و «الي ربك الرجعي»كثرت در وحدت است.
فعل اطلاق حق، واحد است «و ما امرنا الاواحدة» ولي آثار متكثر و متعدد است. لذا اول صادر را ارباب تحقيق، مشيت فعليه ظل مشيت، ذاتيه، و اشيا كه ظهور مشيت فعليه متحقق ميشوند، متكثرند.
اين مشيت فعليه مقام حقيقت مطلقه و مرتبه كليه ولايت محمديه است و به حكم «اولنا محمد و آخرنا محمد» عين ولايت علويه و مهدويه است و «نحن مشيةالله» همان مشيت فعليه است كه از آن به مقام امر و تجلي ذاتي و رحمت واسعه و نفس رحماني نيز تعبير كردهاند و بدين خاطر تحت سلطه «كن» وجوديه قرار ندارند بل که[بلكه] نفس فيض «كن» است و عقل اول، «اول من بايعه»، ميباشد. فافهم ان كنت اهله. لذا، ولايت مانند سر وحدت، سريان در كافه اشيا دارد، به نحو سريان قيوميه، ظليه تبعيه نه ذاتيه و بينهما فرقان عظيم «در هيچ سري نيست كه سري ز خدا نيست.»
ادعيه و زيارت و روايات مملو است از اين اصل مهم كه به مقام ولايت كليه، فتح باب رحمت ذاتيه و به آن حقيقت، آخريت و رجوع الي الله و تجلي حق به اسم آخر متحقق ميشود سر ـ بكم بدءالله و بكم يختم ـ بنا عبدالله و بنا عرف الله ـ ظاهر ميگردد «و من لم يذق هذا المشهد لم يكن علوي المشرب و محمدي المذهب» از اين حقيقت در لسان روايات به «نور الانوار» و «نور ظهر منه الانوار» تعبير رفته است، لذا علي عليهالسلام فرمود: «معرفتي بالنورانية معرفة الله» البته معرفت امام مراتبي دارد و جز به مدد نور ولايت، درك نميشود. حقيقت محمديه و علويه، ماهيت ندارد و به اعتبار اتصاف به وجود مطلق مقيد به اطلاق و ظهور و سريان، از مقام غيبالغيوب متنزل است ناچار داراي حد عدمي است، و هر حدي ماهيت نيست. و به اسم اعظم نيز عند بعض المحققين مسماست، چه آنكه معناي اسم اعظم، انسان كامل است.
علم به «قدر اول» اختصاص دارد به خاتمالانبيا و خاتمالاوليا و خاتمالاوليا به حسب مقام ولايت متحد با خاتمالانبيا است، از خاتمالاوليا به اميرالمؤمنين و مهدي موعود (عليهماالسلام) تعبير گرديده است. ولايت يك حقيقت است داراي اطوار مختلفه. تعبير از اين حقيقت مطلقه به جسم نوري يا جسم برزخي، ناشي از كمال جهل به حقيقت ولايت است! تجديد ولايت كليه محيط بر كافه اشيا به جسم نوري مادي يا برزخي قولي سخيف و باطل، و جسارت به ارباب ولايت است.
در توحيد صدوق (باب قضا و قدر،ص 383) علي عليهالسلام، در جواب اصبغ بن نباته درمقام كشف راز قدر اول و قضاء ثاني فرمود: «الا ان القدر سرمن سرالله، و ستر من سترالله و حرز من حرزالله، مرفوع من حجابالله مطوي عن خلقالله مختوم بخاتم الله سابق في علم الله وضع الله العباد عن علمه، و رفعه فوق شهاداتهم و مبلغ علومهم، لانه لاينا لونه بحقيقة الربانية و لابقدرة الصمدانية، و لابعظمة النورانية و لابعزه الوحدانيه، لانه بحرز آخر خالص لله تعالي، عمقه ما بين السماء و الارض، عرضه ما بين المشرق و المغرب، اسود كالليل الدامس، كثيرالحيات والحيتان، يعلو مرة و يسفل أخري، في قعره شمس تضئ ،لاينبغي ان يطلع عليها ـاليهاـ الاالله الواحد الفرد، فمن تطلع عليها فقد ضاد الله عزوجل في حكمه و نازعه فيسلطانه، و كشف عن ستره و سره، و باء بغضب منالله و ماواه جهنم و بئس المصير» حفظ مراتب كلام و تناسب آن با معنا به لساني معجز نظام فقط از عهده قائل به اين كلمات عرشي بر ميآيد و بس.
در نسخه خطي سيد محقق داماد چنين دارد «لايطلع اليها الا الله و الواحد الفرد» و نيز در برخي از نسخ خطي «الواحدالفرد» ضبط شده است. و ممكن است نساخ از عبارات قبل از اين عبارت، خيال كردهاند به سرّ قدر، غير از خداوند عالم نيست، لذا «و» را از قلم انداختهاند.
اگر مراد از «قدر» مكتوبات قلم اعلي باشد كه حضرت رسالت پناه فرمود «اول ما خلق الله القلم و قال له اكتب، قال ما اكتب، قال: القدر ما كان و ما يكون و ما هو كائن الي الابد» بنابراين، قلم، همان مقام ولايت كليه است و آن حضرت خود، قضاء كاتب قدر است. واگر مراد از قدر، مظاهر اسماء در مرتبه واحديت باشد، كما اينكه علي (عليه السلام) به آن اشارت فرمودند، صاحب ولايت كليه چون در مقام سير اسمائي و سير محبي و محبوبي و نيل به مقام تمكين و دعوت و بيان اسرار شريعت بعنوان جانشيني مقام نبوت مطلقه، به آنچه كه در عالم واقع ميشود عالم و داناست و در كتاب تقدير و مبدأ نظام كل، منافي نميبيند ومصائب را تحمل ميكند.
و ميداند نظام كل، ناشي از نظام ربوبي است و لهذا: «... لايهتم بالنوازل ولايغتم بالحوادث اصلا، و لاتؤثر فيه، فلايري في عين البلايا و الحوادث الهائلة العظيمة الاهشاً بشاً بساماًو مزاحاً، فان الفكاهة و المزاح دليل علي عدم الانفعال عن الحوادث كعلي، كرمالله وجهه، فانه ما كان يري قط في عين تلك الحوادث و النوازل الهائلة العظيمة و اختلاف الصحابة عليه و محاربتهم اياه، الا بشّاشاً مزاحاً حتي انه كان يقال فيه «لولا دعابة فيه» فانه (عليهالسلام) لما كان يعرف اصل ذلك و حكمته و انه لابد من وقوعها لايؤثر ذلك فيه اصلا»
و ايضا هي من هذا التصريف غوادي رجيه، اي: سحائب نشأت صباحاً تمطر الرجاء بالفوز من مقام التمكين والدعوة «شرح عارف فرغاني بر تائيه»
صاحب تائيه ابن فارض و شارح آن، علي و اولاد او را بعد از ختم نبوت صاحب مقام تمكين و دعوت نبويه ميدانند. ابن فارض از لسان نبوت مطلقه محمديه گفته است:
شارح علامه در مقام تقرير مراد صاحب تائيه گفته است: و درنيافت چيزي از اين درياي بيكران ذوق او جز من (محمد)، مگر جوانمردي كه بر قدم من و متابعت من حقالمتابعة در حال قبض حجابيت و بسط شهود و كشف، ملازمت نمود و هيچ جدا نشد. و لفظ فتي دلالت ميكند كه علي را ميخواند (عليهالسلام)
«يعني ترا به اين مقام محبت و تمسك به وي، اين آخرين مقام معرفت حاصل شود، و از صاحب اين مقام، يعني علي (عليهالسلام) كه اعلي و ارفع عارفان است، اين مقام را ميراثيابي و مراد از (ولا) محبت خاندان ـ عترت ـ باشد، عليهمالسلام.« فرغاني در شرح تائيه به فارسي».
ارفع عارف بالله صاحب و وارث مقام ولايت كليه محمديه ميباشد. يعني علي مرتضي كه علو كنگره همتش از كونين گذشته و تأثير همت و تصرف دو عالم را ايثار كرد.
و در جاي ديگر ميگويد: «بعترته استغنت عن الرسل الوري» يعني به عترت و اهل بيت او كه رأس و رئيس آنان علي (عليهمالسلام) است خلايق از رسولان ديگري پس از نبياكرم بينيازند، چه آنكه آن بزرگواران صاحب مقام تمكين و دعوتند، و يكي از افراد عترت برسبيل تجدد افراد، موجب بقاي دنيا است كه «لن يفترقا حتي يردا عليّ الحوض» والعالم باق مادام فيه هذا الكامل و اذا فك عن خزينة العالم يلتحق بعضه ببعض و انتقل الامر الي الاخرة فكان ختماً علي خزانة الاخرة
ولايت كليه كه صاحب آن جسم نوري مادي يا برزخي باشد، مطلقاً مصرف ندارد و نقل كلمات عرشي بنيان: «بكم بدءالله و بكم يختم و ذكر كم في... و ارواحكم فيالارواح و اجساد كم فيالاجساد واسئلك بما نطق فيهم من مشيتك فجعلتهم معادن لكلماتک و اركاناً لتوحيدک و مقاماتک التي لاتعطيل لها في كل مكان... يعرفك بها من عرفک، لافرق بينک و بينهم الا انهم عبادک... فبهم ملات سمائک و ارضک حتي ظهران لاالهالاالله، صرف لقلقه زبان است بهمين مناسبت اميرمؤمنانفرمود: «معرفتي بالنورانية معرفة الله» چه آنكه آن حضرت مظهر جميع اسماء الهيه، و متصف به كليه صفات الهيه است، جز قدم و وجوب ذاتي معناي اسم اعظم انسان كامل ختمي محمدي است كه به شراشر [سراسر] عالم وجود احاطه دارد، به احاطه ظليه و بهشت با جميع درجاتش وسعت مقام علي را ندارد، لذا او اهل جنت اسماء و ذات است نه غيب ذات مقام ظهور ذات در مشكات ولايت.
اطلاع از سر قدر براي غير بالغان به مقام ولايت، موجب حيرت و گمراهي و خروج از اطاعت حق و متضمن مفاسد كثيره است و مولي الموحدين به ابلغ وجه به نحوي كه از عهده غير واقف به اسرار قدر، بيان اين حقيقت با آن عبارات حيرتآور كه نقل كرديم، خارج است، شمهاي از سرّ قدر را به اشاره بيان فرمود و گفت: «في قعره شمس تضيء» به اسرار قدر علمي در مرتبه واحديت، احدي غير از خاتمانبيا و خاتماوليا، واقف نميباشد. صور قدريه ناشي از قضاء اول و مقام احديت و تجلي حق به اسم اعظم در مقام واحديت، كه از آن به قدر اول تابع قضاء اول تعبير نمودهاند، ميباشد و هر صورت قدري تابع تجلي اسم خاص يا اسماء خاصه است كه احدي از انبياي اولوالعزم و ملائكه مقربين درگاه حق از آن اطلاع ندارند و اختصاص به خاتمانبيا و خاتماوليا عليبن ابيطالب دارد.
تجلي حق به اسم اعظم در مظهر اعظم علوي ملازم است با تجلي او در كليه مظاهر، چه آنكه لسان قابليت آن حضرت اتمالسنه و مشتمل است بر كليه مظاهر به جهت سيادت او بر كليه قابليات. همه عوالم از اجزاء و لمعات و اشعات وجود اويند.
مراد از خاتمالاوليا، خاتم ولايت خاصه محمديه است ولايتي كه بر قلب محمد باشد «لا الولاية التي تكون علي قلب سائر الانبياء» لذا هريك از ائمه خاتم ولايت محمديه است ولي ولايت در وجود مهدي موعود حجة بنالحسن العسكري، عليه و علي آبائه السلام، به كمال لايق خود ميرسد و اين تابع سرّ و اكسير اعظمي است كه از مختصات قلب آن حضرت ميباشد و در روايات نبويه از آن جناب به خليفةالله تعبير گرديده است، لذا ارباب عرفان مثل عارف محقق قونوي، در اواخر فكوک، تصريح ميكند كه ولايت مهدي موعود بلاواسطه است، قال رسولالله«ان لله خليفة... يملا الارض قسطاً و عدلاً...» و قال: «اذا رأيتم رايات السود من ارض خراسان فأتوها و لو جثواً فان فيها خليفةالله المهديين»
عارف نامدار سعدالدين حموي ـ حمويه ـ رسائل تحقيقي راجع به خاتمالاولياء و كيفيت ولايت و ظهور آن حضرت، سلامالله عليه، نوشته است.
اين قبيل از اكابر را كه برخي حنبلي و برخي شافعي و برخي حنفي ميباشند براي اهل بيت عليهمالسلام، مطابق كتاب و سنت مقامي بالاتر از اولوالعزم از انبيا قائلند، نميشود گفت طهارت ظاهري دارند، معاندان منكران فضائل اهل بيت غير از عاشقان اهل بيت و عترتند، فقهاي عامه نواصب را انجس از كلاب معطوره ميدانند.
علم حق نيز مانند اراده و قدرت و ديگر امهات اسماء به اعتبار اطلاق و عدم تقيد به اطلاق و لابشرطيت و از جهت بطون مانند حقيقت ذات و وجود صرف حق، غيب مطلق و غيبالغيوب و مجهول مطلق است، به اين اعتبار نه به ديده عقل ميتوان به آن راه يافت و نه از طريق ولايت، و كشف و شهود، قبول رؤيت نمايد. اعتبار صفت و موصوف در آن مرتبه لقهر الاحدية الذاتية، غير معقول است و قبول اسم نميكند، اسم الله و ديگر اسماء موضوعند از براي مقام احديت و واحديت به لحاظ تجلي احدي و واحدي و مطابق صريح روايات غيب ذات اسم ندارد و اطلاق شئ و وجود بر آن مقام به تصريح امام صادق، براي تفهيم و نفي تعطيل است، يخرجه من الحدين حدالتعطيل و حدالتشبيه.
علم مخزون كه به فرموده ائمه، از آن احدي از انبيا و اوليا، خبر ندارند و «منهالبداء» به آن مقام اشارت رفته است ولي قدر اول و علم تفصيلي مرتبه واحديت و مقام تجليات اسمائي است و خاتمالاوليا و خاتمالانبيا به آن واقفند.
اسماء مستأثره که خارج از نسب خلقيهاند، غير از اسماء مستأثرهاي هستند كه حضرت ختمي مرتبت مسألت نمود. علم به عصمت و طهارت خاص اهل بيت نيز اختصاص به حق دارد و حضرت رسول، عليه و علي آلهالسلام، از طريق وحي به آن عالم و مأمور به ابلاغ آن شد.
قسم ديگر از اسماء مستأثره، اسمائي هستند كه مظهر آنها نيز مستأثر است، نه در صور قدريه ظهور دارند و نه در صور قضائيه، و يا ظهور آنها نيز مستأثر و غير مكشوف از براي غير حقند و بعد از ظهور و وقوع خارجي، علم به آن حاصل ميشود و در عالم ماده واقع ميگردد، نه در عوالم جبروت و ملكوت. بداء در نبوت و امامت و خاتميت نبوت و ولايت محال است، چه آنكه هر نبي و ولي به حسب عين ثابت متعين در حضرت علميه است. بداء تابع اراده است ولي در مرتبه نازله عوالم، بنا بر نفي اراده و يا تعبير از اراده به احداث و ايجاد (بداء) هيچ معنا ندارد. حكم و مصلحت بداء دائمي و محفوظ است، لذا تعبير از آن به نسخ در تكوين مانند نسخ در تشريع، اساس درستي ندارد و آن اختاره جمع منالاعاظم.
حضرت آقاي صدرزاده ـ كه يكي از دوستان حقير با ايشان آشنائي دارد و از معظمله گاهي سخني به ميان آمده است، لذا به ايشان ارادت دارم ـ مطلبي را مطرح نمودهاند كه ملاصدرا خود تصريح ميكند كه «من افكار قدما را احيا كردم» با اين اقرار نميتوان گفت افكار ملاصدرا و تلاميذ و پيروان طريقه او لباس يوناني را از تن بيرون آوردهاند و لباس نوين برتن كردهاند.
بايد همه توجه داشته باشند محققان از حكماي اسلامي كه عده آنها كم است ولي آثارشان در حد اعلي ارزنده است و همه آنها در مقابل تعاليم اسلام، نهايت خضوع و بندگي و سرسپردگي را دارند، آنطوري كه به نظر ميآيد پابند به تمام اصول و قواعد حكماي يونان نيستند.
تذكر اين مطلب نيز واجب است كه محققان از فلاسفه يونان افرادي مراتب ديده و عالماني عاشق علم و معرفت بودهاند و خواهي نخواهي از بنيان گذاران علوم بشري محسوب ميشوند و ارسطو و شيخ يوناني معروف به افلوطين و افلاطون و سقراط، صفي در مقابل صفوف انبياء و اوليا نياراستهاند و در كتاب احدي از اين حكما نوشته نشده است كه ما بينياز از رسل و فرستادگان حقيم.
اينكه شهرت دارد، ارسطو شريعت عيسي را نپذيرفت و گفت دين اختصاص به عوام از مردم دارد! و عقل ما را بينياز از انبياء نموده است! به كلي بياساس است، چه آنكه ارسطو چند قرن قبل از ظهور عيسي و ولادت آن حضرت دنيا را وداع گفته است. آنها به معاد جسماني قائل بودهاند، لذا سقراط گويد «الذين يرتكبون الكبائر، يلقون في طرطارس]تارتار[ (= اين واژه در ايلياد به كار رفته) (طرطاوس غلط است) طرطارس به معناي گودال و چاه عميق است و جهنم نيز بهمين معناست «بئر جهنام اي بعيد الغور» كه مكاني است محل عذاب ديوان ـ مرتكبان كبائرـ
در مسأله توحيد و صفات ثبوتيه و سلبيه و تجرد نفس و قول به ماوراءالطبيعه و معاد و نفي جبر و تفويض و توحيد ذاتي و صفاتي و افعالي، افكارشان به اسلام نزديكتر است از تلفيقات اشاعره و معتزله و كراميه و ديگر فرق مسلمين از عامه.
در بشر غير معصوم، اشتباه فراوان وجود دارد، و اختلاف بين فرق مختلف اسلامي به اندازهاي زياد است كه حد ندارد و عجب آنكه همه به كتاب و سنت استدلال ميكنند. بشر غير معصوم، در فهم كتاب و سنت نيز اشتباه
ميكند، هرچه در عقليات ورزيدهتر باشد و در فهم كلمات حمله وحي بيشتر تفكر كند به واقع نزديكتر ميشود.
هنگام رشد و نمو مسلمين، و كثرت متصرفات ارضي آنها، و آميزش آنها با ملل مختلف و صاحبان فرهنگ و دانش و به وجود آمدن مدارس متنوع در ممالک اسلامي و تشويق قرآن به علم و احترام ارباب علوم، خواهي نخواهي منجر به كشف علوم انساني در يونان و ايران و اسكندريه و روم و ديگر ممالكي كه با يونان ارتباط داشتند شد ولي اسلام معرض خطر قرار نگرفت صدمه اساسي را خود مسلمين بر اسلام زدهاند «قتلالحسين يومالسقيفة» اصل اسلام پابرجا و متقوم به خداست.
و«انا نحن نزلنا الذکر وانا له لحافظون».
عمل به اسلام و اتصاف به خلق علوي اهميت دارد. در آخرت دل شكسته و تن خسته خريدار دارد و «تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لايريدون علواً في الارض و لا فساداً» فقيهاً كان او حكيماً و...
قسمت مهم كتب يوناني و ايراني و هندي و... در طب و علوم رياضي وعلوم طبيعي و هيئت و علم النفس و علم اخلاق و جزئي از آن اختصاص به الهيات دارد و يونانيان، الهيات به معناي اخص را در امور عامه مورد بحث قرار ميدادند و در اسلام به واسطه اهميت آن، در امور عامه بحث از اثبات واجب و برخي از متعلقات آن ميشود، ولي باب مهمي را اختصاص به الهيات به معناي اخص دادند، و نصف الهيات اسفار بيشتر است از تمام امور عامه مدون در اثر ارسطو بلكه بيشتر.
در امور عامه نيز اسفار مشتمل است بر مباحثي تازه، و چندين برابر تمام آثار ارسطو در فلسفه غير از منطق. منطق شفا نيز منظمتر و دقيقتر از منطق ارسطو است ولي نه به نحو بارز و چشمگير چه آنكه شيخ از حيث جودت فهم و دقت نظر بر كليه مشايخ فلسفه در يونان برتري دارد و برخي از عالم نماها هميشه با علم دشمن بودند و خود را اسلام محض ميدانستهاند! البته اثولوجياي فلوطين ـ معروف به شيخ يوناني ـ يك نوع مباحثي دارد كه شيخ آن را نميپسندد و يا به قول برخي از ارباب دانش چون فلسفه مشائي بيشتر مورد توجه بود و مبتني بر مباحث نظري صرف، شيخ آن را انتخاب نمود و شايد در كتابخانه امير نوح سلطان بخارا كتب و آثار در فلسفه نوع فلسفه افلاطون وجود داشته است و شيخ در دوران كمال رشد علمي خود مشرب افلاطون را نپسنديده و گفته است «آنچه كه از افلاطون از نظر ما گذشته است دليل است بر اينكه: كانت بصاعته في العلم مزجاة.»
هرچه كه باشد بهر نحوي كه بود دانشمندان اسلامي و نيز دانشمنداني كه در ممالک اسلامي ساكن بودند، به سراغ ملل مختلف و از آن جمله يونانيها ميرفتند و قطعاً اسلام از علم نميترسد و خيلي مشكلات را پشتسر گذاشته و محكم ايستاده است.
اينكه در غرب افكار ارسطو، به صورت دين مسيح درآمد، و خلاف آن را كفر پنداشتند، يعني علماي مسيح افكار ديني خود را در قالب افكار ارسطو ريختند و در اسلام چنين نشد، علت آن وسعت انديشه كتاب و سنت و قرآن و اخبار نبويه به خصوص احاديث اماميه است.
مثلاً علم اخلاق به سبك فلسفه نظري كه طهارت الاعراق ابن مسكويه حكيم و مورخ بزرگ كه مردي محقق و توانا و كتاب اخلاق او در باب خود به عظمت الهيات شفا است در اسلام جلوه حيرتآور ننمود علت آن را بايد در اخلاق اسلامي جستجو كرد منشأ آن وحي است
اكثر مسائل اخلاقي و همه عبادات و اذكار و اوراد خاص عبادات توأم با اعمال انساني از مستقلات عقليه نميباشد و كليه حكما بر اين اصل اتفاق دارند و عقل مطلقاً در اين موارد حكم ندارد. عقل نميفهمد كه بين ركوع و ذكر خاص ركوع چه مناسبت وجود دارد كه ذكر «سبحان ربيالعظيم» و تسبيح و تنزيه حق به اسم رب عظيم مطلوب و موجب قرب است و در سجود، تسبيح حق به اسم رب متصف به علو و علي مستلزم قرب خاص است.
بعد از نزول اين اسما و اذكار توسط وحي، عقل ميفهمد كه علي و عظيم، اسم ذات و عبادت صلوتي وقتي ثمره مطلوب را به بار ميآورد كه مصلي به قدر استعدادات قلبي خود، عظمت حق را شهود نمايد و اگر بر صلوة مطلقاً اثري مترتب نشود و بعد از سالها نماز گزاردن، شوق به عبادت و اشتياق خاص به تكلم با حق در انسان حاصل نگردد. عمل نماز همان «نقر كنقر الغراب» است و عملي است حيواني نه انساني.
وضع علم اخلاق و تأثير آن در اجتماع و تكامل فردي كه از ابواب اخلاق پيدا ميشود و نيز وضع عبادات و وسعت حيرتآور آن كه منظور تكميل نفوس است و تكامل افراد نفوس ملازم تكامل اجتماع است، از عهده عقل خارج و اختصاص به علّامالغيوب، عالم بر ظواهر و بواطن اشياء دارد.
بحث در مستقلات عقليه است و بايد در اين باره بحث كرد كه وسعت انديشه و ادراكات عقلي تا كجا به حد و مرزي متوقف ميشود و بحث در حجيت احكام عقلي، كاري دشوار و امري كه از عهده كسي بر نيايد نميباشد و احدي از فلاسفه حكيم نحرير را، در رتبه نبي قرار نميدهد و بينهما بعد المشرقين.
اما در نقد بر تهافت چند مسأله را مورد بررسي قرار داديم و آن را دنبال ميكنيم تا معلوم شود، آنچه را كه حكماي اسلامي در مباحث مبدأ و معاد و افعال عباد و حسن و قبح عقلي و مسائل ديگر تحرير نمودهاند، به كتاب و سنت نزديكتر از تلفيقات اشاعره و معتزله و ديگر فرق است و با مذاق اهل بيت (ع) سازگارتر است.
در آنچه كه به عمل تعلق ميگيرد از اول طهارت تا آخر ديات، عقل مطلقاً حكم ندارد و درک اين امور از عهده عقل خارج است. در كثيري از مسائل مهم معاد و احوال و نشئات بعد از مرگ، از قبيل احوال نفوس مقبور در برازخ و ميزان و صراط و نفخ صور و... عقل گنگ و اعجمي است و بحث در اين مسائل را عقل به مدد انوار ولايت بر عهده گرفته است. لذا كتاب نفس اسفار بيشتر از تمام الهيات مدون در حكمت به سبک يونان است و به سبک بحث اسلامي است و اشخاصي كه تسلط به مباحث عقلي ندارد نميتوانند در اين مباحث اظهار نظر كنند.
مسأله اثبات صانع و توحيد ذاتي و صفاتي و افعالي و نحوه صدور كثرت از حق و مسأله نبوت و امامت و اصل معاد و عقاب و ثواب خاص مقام تجرد نفس (آنهم به نحو اجمال) و تقسيم عوامل به عالم عقلاني و برزخي و مادي و كثيري از مباحث نفس و برخي ديگر از عويصات در عقائد از مستقلات عقليه به شمار ميروند. و ما طي مباحث به بيان و تحقيق آن ميپردازيم.
عامه و خاصه نقل كردهاند كه بر امام صادق(ع) گاهي در اثناي نماز غشوه عارض ميشد، از علت آن سئوال كردند، حضرت فرمودند «مازلت اكررها حتي سمعت من قائلها» در برخي از روايات «...سمعت من قائلها مشافهة».
همه اين روايت را نقل كردهاند و بيخيال و چه بسا با استبعاد، از آن بي تفاوت گذشتهاند. از طرق عامه و خاصه نقل شده است كه قرآن شريف داراي ظهر و بطن و حد و مطلع است و از براي بطن آن بطني است كه الي سبعة ابطن اوسبعين ابطن. علماي اصول اين روايت مسلم عندالفريقين را در مباحث الفاظ در بحث جواز يا عدم جواز استعمال لفظ در اكثر از معناي واحد نقل و به قسمي سرهمبندي كردهاند!
ملا عبدالرزاق كاشاني، شارح فصوص ميگويد: قال الامام السابق (يعني السابق علي كل امام) جعفر بن محمد الصادق «مازلت اكررها حتي سمعت (سمعتها- خ ل) من قائلها» بعد از نقل روايت مذكور ميفرمايد امام (ع) در مطلع كتاب وجود قرار داشته است لذا، اذكار نماز بلكه كليه كلمات الهيه را از قائل آن (خداوند) ميشنيده است يعني از مقام ظهور و بطون قرآن عبور كرده است و به واسطه وصول به مطلع كتاب، تجلي حق به اسم متكلم را بلاواسطه شهود كرده است. تجلي حق به اسم متكلم منشأ نزول قرآن است كه مرتبه نازله آن مقام كلمات و الفاظ مدون در قرآن است. لذا جعفر بن محمد (عليهما السلام) فرمودهاند: «ان الله تجلي لعباده في كلامه و لكن لاتبصرون و عنه (ع) ما من آية الا و بها ظهر و بطن و لكل حرف حد و لكل حد مطلع» شخص بالغ به مقام مطلع، بل كه ما بعد از مطلع، كه اختصاص به خاتم انبيا و اولياء محمديين دارد، كليه مراتب وجود را به شهود دفعي مشاهده ميكند.
اينكه اهل معرفت گفتهاند ولايت سريان در اشيا دارد ولي سريان مجهول الكنه، همان فرموده امام باقر (ع) است كه صاحب كافي نقل كرده است: «الامام الرحمة التي يقول الله: رحمتي وسعت كل شي».
اما مسأله تجرد روح و ماديت آن و اينكه اقوال در آن مختلف است و بايد فهميد كه تمام اديان و حتي برخي از اديان غير سماوي قائل به مبدا وجود هستند، مانند مجوس و اتباع بودا و هر كه دهري نيست قائل به بقاء نفس بعد از موت ميباشد، نافيان تجرد روح از عامه پنداشتهاند كه لازمه تجرد ، سنخيت بين حق وارواح است و گاهي از ناحيه تركيب و جمعي از محذور سنخيت، تجرد را نفي كردهاند. ماديون نيز اصرار به ماديت روح دارند و نفي تجرد آن، نزد آنها باب الابواب انكار ماوراءالطبيعه است. در مبدأ وجود نيز اختلاف وجود دارد، طوايفي قائل به وجود حق، جمعي شاک، گر چه نه در وجدان خود، و حدود چند ميليون منكر- رسمي نه واقعي- مبدأ وجودند.
در مقاله گذشته درباره اين موضوع بحث كرديم و جان كلام اينكه منكر تجرد نفس منكر صريح آيات و روايات متواتره است و منكران چون جاهلان قاصرند، لذا به كفر آنان نميتوان حكم كرد ولي به حسب دلالت حكم عقل مؤيد به نقل منكرين تجرد نفس حجتي بر نظر خود ندارند. لازمه آن انكار ولايت مصطلح شيعه و معاد بل كه[بلکه] نبوت و وحي و اعجاز و تجسم اعمال و امور ديگري است، كما لايخفي علي من له ادني دربة. گو اينكه خود منكرين تجرد به اين لازمه ملتزم نيستند و از اين رو شرعأ بأسي و ايرادي بر آنان نيست.
راجع به مرحوم ميرزاي اصفهاني (رحمةالله عليه) من هرگز نگفتم آن مرحوم به اصفهان رفت و به دوست محترم آقاي صاحبي كه مكالمات حقير را ضبط كرد، گفتم مرحوم آقا ميرزا مهدي در نجف اشراف ناخوش شد و مرحوم آقا ميرزا حسين نائيني (جهان لي) طبيب معروف عراق از مردم كردستان را براي معالجه او از بغداد احضار كرد، او گفته بود، ايشان را بفرستيد به ايران. به دستور ميرزاي نائيني حاج شيخ ابوالقاسم اصفهاني از اطرافيان آقاي بروجردي (قده) آن مرحوم را به ايران آورد و به طبيب مراجعه كردند، بحمدالله و منه افاقه پيدا كرد. اين شيخ ابوالقاسم اصفهاني بعد از اقامت آيت الله بروجردي در قم، به اصحاب آن مرحوم پيوست.
بنده در آن مصاحبه از مراجعت ميرزاي اصفهاني «قدس الله روحه» به نجف يا اصفهان، چيزي نگفتم يعني چيزي نميدانستم كه بگويم و توسط فردي پيغام دادم كه مصاحبه من درست از نوار نوشته نشده است. در همان مصاحبه گفتم كه آقا ميرزا احمد آشتياني از تلاميذ آقا ميرزا حسين نائيني، فرمودند، آقا ميرزا مهدي ششماه در منزل من اقامت داشت و نيز مراحم و توجه آقاي نائيني را نسبت به او ذكر ميكرد. به گوش خود شنيدم كه گفت آقا ميرزا مهدي از من خواست شواهد ربوبيه را براي او بگويم و قسمتي از شواهد را قرائت كرد ولي ذوق فلسفي نداشت و فهم مباحث مهم فلسفي براي او از اصعب امور بود و آثار آن مرحوم نيز حاكي از برداشت مرحوم آقاي آشتياني است.
استعداد اشخاص در فهم مسائل علمي مختلف است، برخي در فهم منقول استعداد زياد دارند، بعضي در معقول وعدهاي در هر دو، بعضي در هيچ قسمت.
بنده در مطاوي اين مقالات از دو كتاب آقا ميرزا مهدي، مطالبي را نقل نموده و مورد نقد قرار ميدهم، خدا را گواه ميگيرم كه واقع را- آنطوري كه ميفهمم- بيان كنم و ذرهاي از احساسات تبعيت نكنم. بنده نوشته بودم آقا سيد احمد واحدالعين تهراني در سال1318 قمري در كربلا ساكن شدند، بعضيها به خود زحمت داده و از فرزند او سؤال كردهاند كه پدر شما در چه زماني به كربلا مشرف شدند، ايشان گفته است تا سنه بيست از قراري كه به خاطر دارم در نجف بودند. بحث ما در اين بود كه ميرزاي اصفهاني نميتوانستند بيست سال در خدمت سيد باشند. اولاً آقايان ارباب معرفت در اعتباب مقدسه، اشخاص خاصي را كه مراتب ديده بودند ميپذيرفتند و جلسات معارف آنها خصوصي بوده است و به اشخاص مستعد تعليم ذكر ميدادند و در اخلاق خلاصهاي از منازل السائرين را با روايات ائمه شيعه، توأم و مستعدان درس خوانده را بيشتر به عبادات با شرايط خاص وادار ميكردند.
حضرت امير(ع) به سائلي که از او سئوال كرد، آنچه را كه شما فرموديد، چرا ما نميفهميم، حضرت فرمود: صاحبان شرح صدر اين قبيل از حقايق را از قرآن ميفهمند. و در آخر كلام خود فرمود: «عليك بالعمل فان العمل لا يعدله شيء»
مرحوم ميرزاي اصفهاني براي نيل به علم لدني، در خدمت آقايان ارباب عرفان نجف مدتها به عبادت و ملازمت به اذكار خاص وارد از شريعت اشتغال داشت و بجائي نرسيد و از عرفان سر خورد، به جان فلسفه افتاد و عرفا را از جمله مشايخ بزرگي مانند، سيد مرتضي كشميري و ملا حسينقلي همداني و آخوند ملافتح الله عراقي سلطان آبادي را مورد حمله قرار داده است كه ما در مباحث بعد نقل ميكنيم و از كلمات ايشان معلوم ميشود كه اصلاً آشنايي با اصطلاحات ارباب فن ندارد.
اينكه آن مرحوم (بنا به نقل سيد باقر خلف صدق سيد عبدالحي يزدي) فرمودهاند: در سينه امام زمان لوحي زرين ديدم كه چنين نوشته بود، درست نيست، تعبير سبك و سطحي است، ولي او را من تكذيب نميكنم، چون قوه خيال بواسطه عللي، اموري در جلو انسان ترسيم ميكند كه واقعيت ندارند و همين نكته را مجله چاپ نكرد، من نه استبعاد كردم و نه تكذيب و به قدري در دوراني امام زمان ديدن باب شده بود كه صداي علماي بزرگ و فرياد آنها و تكذيب صريح مراجع ديني صداها را خفه كرد و از بعضي نقل شد محل اقامت ولي امر، عليهالسلام، را شخصي در منطقهاي ميداند كه كشتي و هواپيما در آنجا غرق ميشود. آدم خوش خيال بسيار است، خدا رحمت كند حاج علي بغدادي را كه گرم كننده اين بازار بود.
مثل اينكه بعضي از مريدان آن مرحوم به خلع روح از بدن مدعي شده بودند و به ايشان هم اين امر را نسبت دادهاند، كه جسم خود را به تمام هويت در گوشهاي از اطاق ميبينيم در حالتي كه خود در محل ديگر قرار داريم؟! مرحوم حاج ميرزا احمد كفائي هم چون مردي صاف و صادق بود اين حرف را نقل ميكرد، به ايشان عرض كردم خلع بدن از ناحيه توجه نفس به ملكوت حاصل ميشود و روح در آن حالت از خود بي خود ميشود، تا چه رسد به بدن. بهمين اصل حضرات روح را جسم مادي لطيف مي دانند که اين جسم كثيف غير نوري، قالب آن است، مثلاً مثل كشو و قلمدان.
كلام را از ارباب فن اخذ كردهاند و در جاي خاص خود، استعمال نكردهاند، چه آنكه باطن اين بدن محسوس مادي، بدني است برزخي و جسماني، عين همين بدن مادي ولي با اين فرق كه بدن مثالي داراي وضع و محاذات مادي نيست كه با چشم سر ديده شود و اين مرتبه نازله نفس است که مدرک صور جسماني و مرتبه اعلاي آن مدرک حقايق مجرد از ماده و مقدار است و انسان اگر به مقام تجرد عقلي نرسد، حيوان بالفعل و انسان بالقوه است، و نوع نفوس انسانيه فقط تجرد برزخي دارند با ادراك اوليات از معقولات. و افراد كامله در علم و عمل، انسان بالفعل ميشوند و آثار و خواص انسان از آنها ظاهر ميگردد.
مقام علمي و عظمت روحي و احاطه به فقه و اصول و معارف اسلامي اكابر از ارباب معرفت مانند: سيد علي دزفولي و ملافتحعلي و ملاحسينقلي و سيد احمد كربلائي و آقا حسن تهراني و سيد محمد حبوبي (معلم اخلاق مرحوم آقاي حكيم) و شيخ محمد بهاري و سيد مرتضي كشميري و آقا سيد علي قاضي و آقا ميرزا جواد ملكي و سيد حسين همداني شارح محقق زيارت جامعه كه شرح او حكايت از درجات عاليه او ميكند و اتباع و اتراب آنان بالاتر است از اينكه در قيد تحرير و زبان و بيان آيد، ميرزاي شيرازي به آخوند ملافتحعلي اقتدا ميكرد و بجاي ميرزا اقامه جماعت مينمود. اين جماعت كه از آنهاست سيد بحرالعلوم، به مشرب فخر المتألهين المترقي بدرجات الحق و اليقين، آقا محمد بيد آبادي فقيه و مفسر و عارف مشهور بسيار نزديكند و از عرفاي داراي سلاسل قطبيگري و شيخيگري نيستند، مراد شيخيگري مصطلح صوفيه است.
مرحوم سيد احمد علاوه بر مقامات عاليه در معارف اماميه، فقيهي متبحر بود و احوال حيرتآور و عبرتانگيزي از او نقل كردهاند و تجار معتبر تهران از او خواستند كه رساله علميه بنويسد تا از وي تقليد كنند گفته بود: جهنم رفتن واجب عيني نيست.
بايد توجه داشت كه هر كه در سلک ارباب سلوک وارد ميشود، لازم نيست به مقام جذبه برسد و به ارباب قلوب و اهل دل بپيوندد و ابواب مكاشفه به روي او گشاده شود. چه آنكه استعدادات در طي سلوک عملي مانند سلوک علمي مختلف است، برخي عمري را به عبادت و معرفت حق صرف ميكنند و به ارباب قلوب و صاحبدلان نميپيوندند.
برخي از نفوس مانند اويس قرني يماني (ره) به صرف شنيدن نام مبارك پيغمبر(ص) و رسالت او بعنوان خاتميت چنان قرب روحي بين او و حضرت ختمي مرتبت به مقام ظهور ميرسد كه واله و شيدا ميشود و وقتي براي زيارت حضرت رسول به مدينه ميآيد، آن حضرت را زيارت نميكند، و به توصيه مادر خود بدون توقف بر ميگردد و حضرت رسول (عليه و علي اهل بيته السلام) ميفرمايد: «اشم رائحة الرحمن من جانب اليمن (قبل اليمن) او در مواقع خلافت ظاهري امير مؤمنان (ع) به كوفه رفت و در جنگ با معاويه شركت كرد و به فيض شهادت نيز نائل شد. سلمان فارسي از نهايت قرب روحي با اهل بيت(ع)، حضرت رسول درباره او فرمود: «سلمان منا اهل البيت» و اين كلام درباره احدي از صحابه گفته نشده است.