برای عبرت تاریخ

سیدجعفر شهیدی

نسخه متنی
نمايش فراداده

براي عبرت تاريخ

دكتر سيد جعفر شهيدي

از روزي كه دختر پيغمبر(ع) سخنان گله آميز خود را در بستر بيماري به زنان انصار گفت، بيش از يك ربع قرن نگذشت كه عربستان آرام و متحد، به سرزمين آشوب و شورش مبدل گشت. دشمني هاي روزگاران پيش از اسلام، كه مدت بيست سال و بيشتر فراموش شده بود، و يا مجالي براي خودنمايي نمي يافت آشكار شد. دوران امتيازهاي قبيله اي و نژادي تجديد گرديد.

دو دستگي و بلكه چند دستگي چهره زشت خود را نمايان ساخت. ديگر بار قحطاني و عدناني روي در روي هم ايستادند، و چنان بهم افتادند كه گويي «ايام العرب»1 از نو زنده گشته است. اما مردم جز نژاد عرب كه باميد رحمت و يا دريافت نعمت مسلمان شده، و از سرزمين هاي خارج از جزيره خود را به شهرهاي عراق چون كوفه و بصره و يا سرزمين هاي شمالي رسانده بودند، و هر دسته اي يا خانواده اي در تعهد قبيله اي بسر مي برد، چون بدانچه مي خواستند نرسيدند و ياآنچه را بدان گرويده بودند، نديدند، از بازار گرم و يا آشفته استفاده كرده به دسته بندي پرداختند، و يا در پي دسته هايي افتادند كه سود خود را در كنار آنان مي ديدند.

در اين كتاب بارها از قحطاني و عدناني نامي به ميان آمده و در يك دو جا باختصار درباره آنان توضيحي داده شده است. براي آنان كه در تاريخ اسلام تتبعي دارند، معني دو واژه، و مقصود از آن روشن است. اما ممكن است همه خوانندگان غرض نويسنده را ندانند يا در دانستن رابطه اين دو واژه با موضوع مورد بحث درمانند، پس بجاست كه از اين دو گروه با تفصيل بيشتري سخن گفته شود.

اگر به نقشه عربستان نگاهي بيفكنيد، در منتهي اليه جنوبي اين شبه جزيره، منطقه اي مثلث شكل را مي بينيد كه ضلع شرقي آن را ساحل درياي عرب و ضلع غربي را ساحل درياي سرخ تشكيل مي دهد هرگاه خطي از ظهران «در غرب» به وادي حضر موت (در شرق) رسم كنيم كه ضلع سوم اين مثلث باشد در داخل اين محدوده قطعه اي قرار خواهد گرفت كه در قديم آن را عربستان خوش بخت يا يمن مي ناميده اند و امروز دو يمن شمالي و جنوبي را در بردارد.

قرن ها پيش از ظهور دين اسلام اين منطقه بخاطر موقعيت مناسب جغرافيايي و برخورداري از بارانهاي فراوان موسمي، سبز و حاصلخيز بوده است. مردم آن در كار كشاورزي و بهره برداري از زمين و محصول آن مهارتي بسزا داشته اند. مال التجاره معروف اين منطقه (كندر) پس از گذشتن از جاده معروف بخور، از راه بندر صور و صيدا و خليج عقبه به اروپا مي رفت، و در معبدهاي آن منطقه به مصرف مي رسيد، و از اين راه درآمد سرشاري نصيب مردم ساكن جنوب عربستان مي گرديد.

پيداست كه در دسترس بودن مايه زندگي (آب) و مساعدت هوا و آمادگي داشتن زمين براي ببار آوردن محصول هاي متنوع مردم را جذب مي كند. جذب مردم موجب تراكم جمعيت مي گردد و تراكم جمعيت سبب ايجاد ساختمان و زندگاني مستقر از خانه گرفته تا دهكده و دهستان و شهرهاي بزرگ و كوچك، و لازمه اين چنين زندگي رفاه و آسايش و بوجود آمدن تمدن، و قانون و حكومت و دولت است كه از مظاهر اين چنين زندگاني است.

در نتيجه وجود اين عامل هاي گوناگون است كه مي بينيم از هزاره دوم پيش از ميلاد مسيح تا سده چهارم ميلادي دولت هايي چون معين، قتبان، سبا و حمير در اين منطقه تاسيس شده و گاه دامنه حكومت خود را تامنطقه هاي دور دست گسترده اند. و باز طبيعي است كه ببينيم مردمي كه اين چنين زندگاني مي كنند، صحرانشين خانه به دوش را نامتمدن بخوانند و بدو كم اعتنا و يا بي اعتنا باشند.

در مقابل جنوب يا عربستان خوشبخت، شمال يا صحراي خشك و سوزان قرار دارد، سرزميني غيرقابل زراعت، و با درياهاي شن پهناور، و وادي هاي بريده از يكديگر، مردم چنين منطقه چنانكه نوشتيم پي درپي در حركت اند و ناچار از تلاش براي زنده ماندن.

زندگاني درصحرا وحركت از نقطه اي به نقطه ديگر بيابانگرد را خودخواه و خودبين، بي اعتنا به شهر ومقررات شهرنشيني بار مي آورد. تا آنجا كه به كلي از شهر گريزان است و اگرروزي به حكم اجبار از صحرا به شهر بيايدو ناچار باشد خود را به آداب شهرنشينان مقيد سازد، شهري و شهرنشيني را به باد مسخره مي گيرد.

نزديك به دو قرن قبل از ظهور اسلام، زندگاني اجتماعي مردم شبه جزيره تحولي بزرگ به خود ديد. در جنوب بخاطر ويراني سدهاي آبياري و هجوم بيگانگان، مردم دسته دسته اقامتگاه هاي خود را ترك گفتند. دسته اي رو به شمال نهادند و در جاهايي كه براي زندگاني آنان مناسب بود ساكن گرديدند. از ميان اين مهاجران دسته اي هم شهر يثرب را به خاطر داشتن كاريزها و قنات ها پسنديدند.

زندگاني صحرانشينان نيز دستخوش تحول گرديد. بر اثر تغييرهايي كه در بندرها و راه كاروان رو پديد آمد، بازرگانان براي سلامت رساندن كالا ناچار به گرفتن بدرقه شدند. گروهي از صحرانشينان بخدمت اين بازرگانان درآمدند و رساندن مالهاي تجارتي را از نقطه اي به نقطه ديگر عهده دار گشتند.

در نتيجه نقاطي كه براي باراندازي و بارافكني مناسب مي نمود و در سر راه كاروان روپديد آمد. بر اثر اين تغيير اجتماعي دسته اي از شيوخ هم خود بكار بازرگاني و دادوستد پرداختند. از نقاطي كه براي كار اين مردم مساعد مي نمود شهر مكه بود كه در شصت كيلومتري درياي سرخ قرار داشت.

مكه علاوه بر امتياز جغرافيايي موقعيت مذهبي را نيز دارا بود و خانه كعبه هر سال يكبار مركز اجتماع زائران مي گرديد. اين دو موقعيت سبب شد كه بيابان نشين ها بدين شهر جذب شوند. بدين ترتيب مي بينيم كه سالها پيش از ظهور اسلام، ساكنان مكه را عربهاي شمالي تشكيل دادند، همان عرب هاي خودخواه و سركش و بي اعتنا به زندگاني پايدار، و بخصوص كشاورزي.

هر دو دسته عرب شمالي و جنوبي خود را از نژاد اسماعيل پسر ابراهيم(ع) پيغمبر مي دانند و هر دسته براي خويش نسب نامه دارد يا بهتر بگوئيم نسب نامه اي ساخته است. آنچنانكه اين نسب نامه ها نشان مي دهد اين دو دسته در نياي بزرگ- عدنان و قحطان- از يكديگر جدا مي شوند.

پس آنچنانكه اين دو دسته از نظر وضع اجتماعي در مقابل هم قرار داشت و هر يك زندگاني ديگري را تحقير مي كرد، از جهت نژادي هم هر دسته خود را وارث بحق اسماعيل مي ديد و ديگري را غاصب مي شمرد. با اينكه هر يك از اين دو دسته به قبيله ها و تيره ها و خاندان هاي متعدد تقسيم شده است، هيچگاه پيوند خويش را فراموش نكرده اند.

بسا كه تيره ها و قبيله هاي قحطاني و يا عدناني درون خود درگيري و جنگ داشته و به يكديگر حمله مي برده اند اما همينكه يكي از دو گروه بزرگ قحطاني يا عدناني مورد حمله بيگانه قرار مي گرفته است، گروههاي كوچك دشمني ها را فراموش كرده برابر گروه مهاجم متحد مي شده اند.

مثلاً ممكن بوده است همدان و قضاعه سالها با يكديگر نبرد كنند، اما اگر ناگهان تيره ربيعه بيكي از اين دو قبيله حمله مي برد، آنان جنگ با يكديگر را ترك كرده و بهم مي پيوسته اند و با ربيعه مي جنگيده اند. در عرب مثلي است: «من رو ياروي برادرم و پسر عمويم ايستاده ام و من و پسر عمويم روياروي بيگانه.»2

چنانكه نوشتيم عرب هاي عدناني يا عرب هاي منطقه شمال بحكم ضرورت و تلاش براي ادامه زندگي پيوسته در حركت بودند و در اين گردش ناگزير از درگيري و غارت و كشتار. گفتيم كه صحرا بفرزند خود دو درس مي دهد: با آنكه روي در روي تو ايستاده است بجنگ. و از آنكه وابسته بتو است- خويشاوند يا پناه آورنده- دفاع كن. اين خوي همانست كه از آن به تعصب و يا عصبيت تعبير كرده اند و قرآن كريم آنرا «حميت جاهلي»3 مي خواند.

براثر اين تربيت، صحرانشين خود را از هر قيد و بندي آزاد مي داند. بزندگي روستائي و شهري پوزخند مي زند. كار و كوشش را كه شهرنشينان و روستائيان شعار خود مي دانند ننگ مي شمارد. مردمي كه از آغاز قرن پنجم ميلادي بخاطر موقعيت شهر مكه در آنجا گردآمدند از اين جنس مردم بودند، قصي بن كلاب رياست شهر را از دست مهاجران جنوبي (خزاعه) خارج كرد و تيره خود (قريش) را كه در بيابان ها و دره هاي خارج مكه مي زيستند به شهر درآورد و كار اداره مكه بدست عدنانيان (عرب هاي شمالي) افتاد. و آنان با آنكه بازرگاني را پيشه ساختند و يا حمايت كاروان ها را عهده دار شدند خوي و خصلت ديرين را فراموش نكردند.

مخصوصاً هم چشمي و رقابت و بلكه دشمني با دسته قحطانيان يعني عرب هاي جنوبي را پس، طبيعي است كه مردم مكه با مردم مدينه ميانه خوشي نداشته باشد.

چنانكه مي دانيد دعوت به دين اسلام نخست در مكه آغاز شد، شهري كه اداره آن در دست شيوخ و رؤساي دسته عدناني بود. رسول اكرم (ص)سيزده سال اين مردم را بخداپرستي خواند، اما گروهي كه بدو گرويدند ستمديدگان، محرومان و يا طبقات فرودست بودند.

از آن گردنكشان مال اندوز و از آن مهتران زيردست آزار نه تنها كسي روي موافق بوي نشان نداد، بلكه تا آنجا كه توانستند از آزار او و پيروانش دريغ نكردند. در مقابل، همينكه آوازه اين دين به يثرب رسيد، مردم اين شهر با پيغمبر پيمان بستند و او را به شهر خود خواندند. از اين تاريخ مردم اين شهر كه بعداً «مدينه الرسول» و سپس به تخفيف مدينه خوانده شد انصار لقب گرفتند و آنان كه در مكه مسلمان شدند و به يثرب آمدند مهاجر خوانده شدند.

البته فراموش نكرده ايم كه بيشتر اين مهاجران عدنانيان و يا در حمايت عدنانيان بودند.

همينكه مهاجران در يثرب اقامت جستند، پيغمبر در ماههاي نخستين هجرت ميان آنان و انصار عقد برادري بست و بدين ترتيب قحطانيان و عدنانيان برادر اسلامي شدند. اين پيوند، والفتي كه بدنبال داشت كينه توزي دو دسته را ظاهراً از ميان برد و ما در قرآن كريم مي خوانيم كه:

«واذكرو نعمه الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا»4

اما آيا براستي ممكن بود دشمني هائي كه در طول چند صدسال از نسلي به نسل ديگر بارث رسيده است در فاصله ده سال بكلي از ميان برود؟ و اگر تني چند آن قدر خود را به خوي اسلامي بيارايند كه خوي جاهلي را بكلي ريشه كن سازند، براي همگان ميسر است كه از چنين تربيتي برخوردار باشند؟ متأسفانه پاسخ اين پرسش منفي است. تتبع در تاريخ اسلام نشان مي دهد كه حتي در دوران زندگاني پيغمبر با آنكه هر دو دسته مهاجر و انصار تحت تربيت مستقيم او بودند و موعظت هاي او را بگوش خويش مي شنيدند، گاهي كه براي آنان فرصت مناسب دست مي داد از نازش به تبار خويش و نكوهش خصم خود دريغ نمي كردند.

و گاه مي شد كه هر يك از دو عدناني و يا دو قحطاني كه از دو تيره بودند هنگام مشاجره به سنت عصر پيش از اسلام، نسب يكديگر را خوار بشمارند.

نوشته اند روزي بين مغيره بن شعبه و عمرو بن عاص گفتگوئي درگرفت ومغيره عمرو را دشنام داد عمرو گفت «هصيص» كجاست؟ (نياي خود را بنام خواند) پسر او عبدالله گفت «انالله و انااليه راجعون» پدر براه جاهليت رفتي! و گويند عمرو بخاطر اين كار سي بنده آزاد كرد5 در روز فتح مكه سعدبن عباده رئيس قبيله خزرج كه پيشاپيش مردم خود مي رفت هنگام درآمدن به شهر، بانگ برداشت كه امروز خونها ريخته مي شود! امروز حرمت ها شكسته مي شود6 او بگمان خود مي خواست دوره رياست عدنانيان را پايان يافته اعلام كند و شكوه انصار يعني طائفه قحطاني را برخ آنان بكشد.

و انتقام چندين ساله را بگيرد. رسول اكرم تحمل اين مفاخره را برنتافت و به علي عليه السلام فرمود برو! و پرچم را از سعد بگير! و مگذار كه اين سخنان نادرست را بگويد كه «امروز روز مرحمت است».

اگر پس از جنگ حنين كه آخرين نبرد در داخل شبه جزيره عربستان در عهد پيغمبر بود، سالياني چند سايه پيغمبر(ص) بر سر اين مردم گسترش مي يافت و همه آنان كه مسلماناني را پذيرفتند كم و بيش از بركت تربيت او برخوردار مي شدند، و نسل حاضر، اين تربيت را به نسل بعد منتقل مي ساخت، مسلما در پناه تعليمات اسلامي و برادري ديني و عدالت اجتماعي ريشه آن همچشمي ها و برتري فروشي ها خشك مي شد.

و هر دو طائفه مي دانستند بايد براي پيشرفت يك كلمه (توحيد) بكوشند. اما متأسفانه هنگامي كه عموم قبيله هاي پراكنده متوجه شدند، دوره مهتري قبيله اي پايان يافته است و آنان بايد جنگ را يكديگر را كنار بگذارند و از حكومتي كه بنام خدا در مدينه تأسيس شده اطاعت كنند، رسول خدا بجوار پروردگار رفت.

مي دانيم كه حكومت اسلامي بر پايه دين تأسيس شد. رئيس حكومت را مردم انتخاب نكردند، بلكه خدا او را به پيغمبري فرستاد. آنچه مي گفت وحي آسماني و گفته خدا بود (جز در آنجا كه رأي ياران خود را بخواهد و بپذيرد) پس از مرگ رسول اكرم كه دوره نبوت خاتمه يافت، اگر رياست مسلمانان بدست نژاد خاصي سپرده نمي شد، و اگر ملاك امتياز، تنها قريشي بودن معرفي نمي گرديد، و اگر وصيت پيغمبر را ناديده نمي گرفتند، مسلما يا مطمئنا مجالي نمي ماند كه انصار برتري فروشي كنند و سرانجام به مصالحه راضي شوند كه از ما اميري و از عدنانيان هم اميري.

چنانكه مي دانيم در اينجا هم باز عامل ديني (روايت منقول از پيغمبر) بود كه بدعوي انصار پايان داد و ابوبكر گفت از پيغمبر شنيدم كه رئيس بايد از تيره قريش باشد.

بهرحال اين نخستين مزيتي بود كه پس از پيغمبر نصيب گروه شمالي گرديد. قريش كه در حجه الوداع با خطبه كوتاه رسول اكرم همه امتيازهاي خود را از دست داده بود7 و با ديگر تيره ها در يك صف قرار گرفت، براي خويش جاي پايي يافت و انصار يعني قحطانيان را زير دست خود درآورد، با اين همه در خلافت ابوبكر چون از يكسو مسلمانان مشغول سركوبي مرتدان بودند، و از سوي ديگر هنوز حكومت، سازمان منظمي نيافته بود، يا لااقل منصب هاي دولتي درآمد و يا امتيازي نداشت، نشانه درگيري دو طائفه به روشني ديده نمي شود.

در خلافت عمر كه فرمانداران او حكومت شهرهاي بزرگ را بدست گرفتند و رقم درآمد خزانه عمومي (بيت المال) از بركت غنيمت هاي جنگي و خراج و جزيه ايران و روم بالا رفت، سياست خشونت آميز خليفه تا حد ممكن توازن بين دو دسته را برقرار مي داشت.

اگر حكومت يك شهر را بدست عدنانيان مي سپرد، حكومت شهر ديگر به قحطانيان سپرده مي شد. اما هنوز يك ربع قرن از ماجراي سقيفه نگذشته بود كه نه تنها قريش و عدنانيان كارهاي بزرگ را عهده دار شدند، سيل درآمد عمومي هم بخانه آنان سرازير گرديد. مروان بن حكم، معاويه بن ابي سفيان، طلحه بن عبيدالله، زبيربن عوام، عبدالرحمان بن عوف و يعلي بن اميه هر يك به پول آن روز ميليونها درهم و دينار ذخيره كردند.

قريش و فرزندان اميه بدين امتياز هم قناعت ننمودند، كوشيدند تا آنجا كه ممكن است دست جنوبيان را از كارهاي بزرگ كوتاه كنند.

نوشته اند مردي از بني جفنه نزد عثمان آمد و گفت مگر در خاندان شما كودكي نيست كه او را به حكومت بگماريد، اين پيريماني (ابوموسي) تا كي مي خواهد حاكم بصره باشد8. و اين بهنگامي بود كه حكومت شام را معاويه، كوفه را وليدبن عقبه بن ابي معيط و مصر را عمروبن العاص در دست داشت و چنانكه مي دانيم اينان هر سه مضري و يا به تعبير ديگر عرب عدناني و يا شمالي هستند و تنها (ابوموسي حاكم بصره) از قحطانيان بود. ديري نكشيد كه فرزندان اميه از ديگر خاندان قريش پيش افتادند. و ما خوب مي دانيم كه بيشتر افراد اين خانواده هيچگاه از بن دندان مسلمان نشدند بلكه اسلام را روزي پذيرفتند كه راهي جز مسلمان شدن، پيش پاي خود نمي ديدند.

در نتيجه اين انحصارطلبي بود كه بار ديگر كينه هاي خفته بيدار شد. شورش در مرزها و سپس در داخل شهرها آغاز گرديد و سرانجام دامنه آن به مركز خلافت رسيد و خليفه مسلمانان جان خود را بر سر اين كار باخت.

اين روزها شعرهائي در دست داريم كه روحيه تيره اموي را نشان مي دهد و معلوم مي دارد گوينده آن بيت ها به چيزي كه نمي نگريسته دين و اسلام و عدالت اسلامي است و بدانچه توجه داشته امتيازات خانوادگي و برتري قبيله اي است بر قبيله ديگر.

روزي كه عثمان بدست شورشيان كشته شد وليدبن عقبه برادر مادري وي در سوك او به بني هاشم چنين گفت:

«بني هاشم! از جان ما چه مي خواهيد؟! شمشير عثمان و ديگر مرده ريگ او نزد شماست! بني هاشم! جنگ افزار خواهرزاده خود را برگردانيد! آنها را غارت مي كنيد كه به شما روا نيست!

بني هاشم چگونه ممكن است ما با هم نرم خو باشيم در حالي كه زره و اسب هاي عثمان نزد علي است!!

اگر كسي در سراسر زندگي آبي را كه نوشيده فراموش مي كند من عثمان و كشته شدن او را فراموش مي كنم»9.

درست در اين بيت ها بنگريد!. گوينده آن برادر عثمان، خليفه وقت است. كسي است كه از جانب خليفه حكومت كوفه را عهده دار بوده است. از روزي كه رسول خدا از جهان رفت تا روزي كه اين بيت ها سروده شده بيش از يك ربع قرن نگذشته است، و ما مي بينيم كه چگونه سنت مسلماني در مدينه- مركز نشر دعوت و نشوء اسلام- بزبان اين مرد بظاهر مسلمان نابود مي گردد. در اين بيت ها هيچگونه اشارتي نيست كه چرا عثمان كشته شد بحق كشته شد يا بناحق؟ روزي كه او را كشتند بر سنت پيغمبر و سيرت خلفاي پيش از خود بود يا از رفتار آنان عدول كرده بود.

هيچ نمي پرسد شورشيان چرا و براي چه بر خليفه هجوم بردند و او را كشتند. آنچه مي بينيم همچشمي فرزندان اميه با فرزندان هاشم است.

باز اگر هاشميان در كشته شدن عثمان دخالت مستقيم و يا غيرمستقيم داشتند مي توانستيم گوينده را معذور بداريم. اما او آشكارا تهمت مي زند: مرده ريگ عثمان در خانه علي است! و ما مي دانيم كه در روزهاي دربندان عثمان، علي(ع) از وي حمايت كرد و اگر بگفته خويشاوندان عثمان علي(ع) او را ياري نكرد، باري بجنگ او برنخاست، و شورشيان را نيز ياري نداد و مرده ريگ عثمان را به غارت نبرد.

آيا جز اين است كه او از بني هاشم آزرده است چون پيغمبر از ميان آنان برخاسته؟ آيا جز اين است كه چون پس از كشته شدن عثمان مسلمانان خليفه اي از تيره هاشم گزيدند اين انتخاب بر او گران افتاده است؟ آيا سخني جز اين مي توانيم بگوئيم كه بغض سران قبيله و طائفه ها كينه توزي با قبيله هاي ديگر را هرگز فراموش نكردند؟، بلكه آنرا ناديده گرفتند چون سرگرمي هاي تازه اي براي آنان پيدا شد؟ و همين كه مجالي يافتند به سيرت نخستين خويش برگشتند. و اين همان چيزي است كه قرآن آنان را از آن بيم مي داد كه:

«وما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افان مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضرالله شيا و سيجزي الله الشاكرين.»10

از اواخر خلافت عثمان بود كه از نو، صف عدناني و قحطاني مشخص گرديد. قحطانيان آنچنانكه پيغمبر را از شهر عدنانيان به شهر خود بردند پسر عموي وي را از مدينه به كوفه خواندند، يا بهتر بگوئيم آنروز كه علي(ع) در پي جدائي طلبان، از حجاز به عراق رفت بدو وعده ياري دادند و در كنار او ايستادند. در مقابل مضريان يا عدنانيان در بصره گرد آمدند و با علي و سپاهيان او درافتادند.

در پنج سال آخر خلافت عثمان و بيست سال حكومت معاويه و دوران يزيد و فرزند او، مضريان تا آنجا كه توانستند بر يمانيان سخت گرفتند. يمانيان نيز چون ديدند دوران حكومت اسلامي به سر آمده و از نو نوبت به برتري فروشي نژادي رسيده است، پيرامون دسته اي را گرفتند كه مردم را بحكم قرآن و عدالت مي خواندند.

براي همين است كه مي بينيم در جنگ صفين انصار به معاويه و مردم شام مي گفتند: ديروز بحكم تنزيل قرآن با شما مي جنگيديم و امروز بحكم تأويل آن با شما مي جنگيم. اينان همان مردمند كه پس از كشته شدن علي به فرزندش حسن گفتند دست خود را دراز كن تا با تو به كتاب خدا و سنت رسول و رزم با بدعت گذاران بيعت كنيم11 همانند كه به فرزند ديگر او نوشتند دشمن تو بيت المال را ميان توانگران و گردنكشان پخش مي كند12.

در سال شصت و يكم هجري پس از آنكه مردم عراق ناجوانمردانه گرد فرزند پيغمبر را خالي كردند و او را به دست دشمن ديرين او سپردند بظاهر بار ديگر مضريان به آرزوي خود رسيدند، اما بيش از چهارسال بر اين حادثه نگذشت كه در مرج راهط برابر يمانيان قرار گرفتند. مضريان (قيسيان) طرفدار حكومت پسر زبير و يمانيان (كه دراين وقت بنام كلبي خوانده مي شدند) خواهان ادامه زمامداري فرزندان اميه بودند. سرانجام اين جنگ با پيروزي كلبيان بر قيسيان و يا يمانيان بر مضريان پايان يافت و مروان بن حكم بخلافت رسيد.

در امثال عرب مي بينيم «اذل من قيسي بحمص»13 اين مثل به احتمال قوي ساخته آن روزهاست كه كلبيان بپاخاسته بودند. از اين تاريخ ستيزه هاي اين دو تيره به كلي رنگ ديني خود را هم از دست داد و بصورت رويارويي دو تيره بزرگ عرب جنوبي و شمالي درآمد. در حماسه نامه هايي كه شاعران دو تيره ساخته اند بويي از شرع و اسلام به مشام نمي رسد آنچه هست فخر به تبار و امنيت قومي است.

شگفت است كه تعزيه گردان اين صحنه و خواهان خلافت پسر زبير (مخالف سرسخت تيره سفياني) ضحاك بن قيس است، مردي كه در تمام دوران حكومت معاويه از جان و دل بدو خدمت كرد. و هم او بود كه در مجلس رأي گيري براي ولايت عهدي يزيد مراقب بود تا كسي سخني برخلاف خواست معاويه برزبان نيارد.

هم او بود كه يزيد را از حوارين به دمشق خواست و بر تخت حكومت نشاند. اما چون پس از مرگ يزيد خويشاوندان مادري او كه از تيره كلبي- جنوبي- بودند خواهان خلافت فرزند يزيد(خالد) گشتند، كار آنان بر ضحاك كه از تيره مضري بود گران افتاد و بر آن شد كه مردي مضري (عبدالله بن زبير) را به خلافت بنشاند.

نگاهي به تاريخ اسلام نشان مي دهد كه از اين تاريخ تا قرن ها بعد هرجا شورشي پديد شده سبب آن شورش، اين دو دسته بوده اند، و يا اينكه اينان به نحوي در آن شورش دخالتي داشته اند. از دوره مروان بن حكم تا پايان حكومت مروان دوم هر خليفه و يا حاكمي بر وفق مصلحت خود جانب مضري و يا يماني را مي گرفت و البته بيشتر آنان از مضريان حمايت مي كردند. بدين داستان كه به لطيفه بيشتر شباهت دارد تا به حقيقت تاريخي، بنگريد:

زيادبن عبيد حارثي گويد: «در خلافت مروان بن محمد با گروهي به ديدن او رفتيم. نخست ما را نزد ابن هبيره رئيس شرطه مروان بردند. او تك تك مهمانان را پذيرفت. هريك از آنان درباره مروان و ابن هبيره بدرازا سخن مي گفتند.

سپس ابن هبيره از نسب آنان پرسيدن گرفت. من خود را به كناري كشيدم چه دانستم اين گفت وگو پايان خوشي نخواهد داشت. اميد من اين بود كه مهمانان با پرحرفي او را خسته كنند و دنباله گفت وگو بريده شود. ليكن چنين نشد. او از همه پرسيد تا جز من كسي باقي نماند. سپس مرا پيش خواند و گفت:

- از چه مردمي؟

- از يمن!

- از كدام تيره؟

- از مذحج!

- سخن را كوتاه كن!

- از بني حارث بن كعب!

- برادر حارثي! مردم مي گويند پدر يمانيان ميمون است، تو چه مي گويي؟

- تحقيق اين مطلب دشوار نيست!

- ابن هبيره راست نشست و گفت:

- دليل تو چيست؟

به كنيه ميمون بنگر اگر آن را ابواليمن مي گويند پدر يمانيان ميمون است و اگر ابوقيس كنيه دارد ميمون پدر ديگران خواهد بود. ابن هبيره از گفته خود پشيمان شد14

اين دو گروه كه نخست نام قحطاني و عدناني داشتند، در طول تاريخ درگيري، نام هاي ديگري به خود گرفتند چون:

يماني و قبسي، مضري و يماني، قيسي و كلبي، ازدي و تميمي و صحنه مبارزه آنان از خراسان بزرگ گرفته تا خوزستان از سيستان تا غرب ايران، از عراق تا شام، و حجاز و مصر، سراسر آفريقا، جزيره هاي سيسيل و رودس و تا جنوب اسپانيا بود.

در اين سرزمين هاي پهناور هرجا جنگي در گرفته رد پاي عرب هاي جنوبي و شمالي را در آن مي توان يافت.

از سال چهلم هجري كه معاويه خود را زمامدار مسلمانان خواند تا سال صد و سي و دو هجري تنها دوره حكومت عبدالملك مروان را مي توان دوره آرامش نسبي خواند آنهم نه از آن جهت كه عدالتي در اين سرزمين هاي گسترده برقرار بود، بلكه از آن جهت كه حاكماني چون حجاج بن يوسف نفس ها را در سينه مردم بسته بودند. هركس در نكوهش دوده ابوسفيان يا حاكم دست نشانده آنان سخني مي گفت، كشته مي شد يا بزندان مي افتاد. درنيمه دوم حكومت مروانيان بود كه دورانديشان و عاقبت بينان دانستند موجب اصلي بدعت هايي كه يكي پس از ديگري در دين پديد آمد چه بوده است.

و كار مسلمانان اين چنين سخت نمي شد. و در اين روزگار بود كه پيش بيني دختر پيغمبر تحقق يافت كه اگر پس از مرگ پيغمبر(ص) كار را بدست كاردان عادل مي سپردند، همه را از چشمه معدلت سيراب مي كرد.

از اين روزهاست كه مي بينيم ديگر بار مردم ستمديده گرد علويان را گرفتند و هر چند قيامهاي آنان يكي پس از ديگري سركوب مي شد اما سرانجام دلبستگان به سنت پيغمبر معتقد شدند كه چاره همه نابسامانيها اينست كه حكومت از خاندان اميه به خاندان هاشم انتقال يابد. و بجاي نواده ابوسفيان نواده هاي علي(ع) رهبر مسلمانان گردند.

هنوز قرن نخستين هجرت به پايان نرسيده بود، كه دسته هاي مقاومت نخست در نقاط دورافتاده- شرق ايران- و سپس در ايران مركزي و بالاخره در شهرهاي كوفه و بصره بنام حمايت از خاندان پيغمبر و فرزندان فاطمه(دختر رسول خدا) تشكيل گرديد. ناخشنودان از حكومت نيز خود را بدين دسته ها بستند، اندك اندك سودجويان و حكومت طلبان هم بدانها پيوستند. اينان كساني بودند كه براي رسيدن به هدف بهره گيري از هر وسيله را روا مي شمردند. شعار اينان اين بود كه حكومت امويان را سرنگون كنند و آل علي را بجاي آنان بنشانند. اما آنانكه بهره كشتارها، رنج ها، شكنجه ها، به زندان افتادن ها را گرفتند نه فرزندان فاطمه(ع) بودند نه نواده هاي علي. مردي زيرك، حادثه جو، و موقع شناس پاي پيش گذاشت.

و بجاي الرضا من آل محمد15 الرضا من آل عباسي بر كرسي خلافت تكيه زد. روزي كه مجلس ابوالعباس سفاح در حيره از بزرگان بني اميه آكنده بود طبق قرار قبلي شاعر آنان ستمهاي بني اميه را بر آل هاشم و خاندان عباسي برشمرد و سپاهيان خراسان، كافركوب ها16 را كشيده بر سر و مغز امويان كوفتند، سپس گستردني ها بر روي تن هاي نيم جان آنان افكندند و خليفه رسول خدا! و نزديكان او به خوان نشستند. ناله نيم جانان از زير گستردني ها بگوش مي رسيد و خليفه مي گفت هيچ خوردني را چون غذاي امروز گوارا نديده ام17 ديري نگذشت كه تشنگان عدالت اسلامي ديدند كساني كه بنام الرضا من آل محمد كار را بدست گرفتند دست كمي از الرضا من آل ابوسفيان ندارند.

خاندان عباسي نخست با آنان درافتادند كه راه رياست ايشان را هموار ساخته بودند. سپس به سر وقت آل علي رفتند. علويان يا از دم تيغ گذشتند و يا در سياه چال ها پوسيدند و يا از ترس جان گمنام در دهكده ها و بيغوله ها بسر مي بردند.

از اين تاريخ بود كه شيعيان و دلبستگان رسول الله دردهاي دروني را در قالب قصيده ها و حكايت ها ريختند و با شيواترين لفظ و دلخراش ترين معني بگوش اين و آن رساندند. نوحه گري در مجلس هاي سري و سپس بر سر بازارها بر دختر پيغمبر و ستمهائي كه بر او و فرزندان او رفته است آغاز شد، و از آن سالهاست كه مي بينيم رمز مظلوميت آل محمد دختر پيغمبر زهراي اطهر است.

ياقوت از خالع (حسين بن محمد بن جعفر، شاعر معروف قرن چهارم) روايت كند: كه بسال 346 من كودكي بودم با پدرم به مجلس كبودي كه در مسجد بين بازار وراقان و زرگران بود رفتم مجلس او از مردم انبوه بود. ناگاه مردي گردآلود عصا بدست مرقع پوش كه توشه و دلوچه اي همراه داشت درآمد و به آواز بلند بر حاضران سلام كرد و گفت: من فرستاده زهرا(س) هستم. حاضران گفتند خوش آمدي و او را به صدر مجلس بردند. پس پرسيد؟

- مي توانيد احمد مزوق 18 نوحه خوان را به من بشناسانيد.

- همين جا نشسته است!

- من سيده خودمان را در خواب ديدم گفت به بغداد برو و احمد را بگو شعر ناشي را كه در آن گفته است:


  • بني احمد قلبي لكم يتقطع يمثل مصابي فيكم ليس سمع19

  • يمثل مصابي فيكم ليس سمع19 يمثل مصابي فيكم ليس سمع19

بر فرزندم نوحه سرائي كند. ناشي در آن مجلس حاضر بود چون اين گفته را شنيد تپانچه اي سخت بر چهره خود زد و احمد مزوق و ديگران نيز چنان كردند. و ناشي و سپس مزوق بيشتر از همه خود را مي زدند. سپس تا نماز ظهر با اين قصيده نوحه سرايي كردند و مجلس بهم خورد و هر چه خواستند بدان مرد چيزي بدهند نپذيرفت و گفت بخدا اگر دنيا را بمن بدهيد نمي پذيرم كه فرستاده سيده ام باشم و براي اين رسالت چيزي قبول كنم20.

منبع

روزنامه کيهان شنبه 18 تير 1384، ص انديشه