- دانيل دبليو روسيدس (3)
ترجمه: دكتر سيدرحيم ابوالحسنى (4) و مهرداد وحدتى
رابطه بين «علم» «حقيقت» و «دانش همبسته» همواره مورد توجه انديشمندان فلسفه، علوم اجتماعى و علوم سياسى واقع گرديده است. «ماكس وبر» بر خلاف «اگوست كنت» بر اين اعتقاد است كه علم نمىتواند منجر به «دانش همبسته»، ( Unified Science ) گردد. اين امر منجر به آن گرديده است كه برخى احساس نمايند كه وى بر نقش «آرمانها»، ( Ideals ) و «هنجارها»، ( Norms ) در رفتار گروههاى انسانى تاكيد دارد.
«وبر» در مقاله تاريخى خود تحت عنوان «اخلاق پروتستان و روحيه سرمايه دارى»، ( The Protestant Ethic and the Spirit of Capitalism ) بر نقش مؤلفههاى مذهبى و ارزشى در شكلگيرى تحولات اجتماعى تاكيد ورزيد. البته وى بر متغيرهاى اقتصادى نيز نظر داشت.
از سوى ديگر «وبر» اعتقاد داشت كه «دولت» و «نظام اجتماعى» هر جامعه با يكديگر پيوند دارند، اين امر مبتنى بر طبيعتبشر، سود، روح آزادى و انگيزههاى گروهى است كه در ساخت دولت تبلور مىيابند.
بر اين اساس وبر، ( Max Weber ) به اين جمعبندى مىرسد كه پژوهشگران و انديشمندان، ( Scholars ) نبايد تسليم حقايق رفتار سياسى گروههاى فشار و نهادهاى سياسى قرار گيرد، زيرا اين امر به مفهوم پذيرش بى قيد و شرط ساختار قدرتى است كه بايد توسط انديشمند مورد مطالعه قرار گيرد.
«وبر» مىگويد: علم نمىتواند حقايق را در اختيار گذارد (تنها دانش را به ما ارزانى مىدارد) و نمىتواند موجب اعتبار ارزشها گردد (صرفا ما را در نيل بدانها كمك مىكند) چرا كه خرد، حقيقت و ارزش حيطههاى مجزا و غيرقابل كنترل هستند. «وبر» با اتخاذ اين موضع در پى آن بود كه علوم اجتماعى را از سنت لاهوتى (5) غرب (كه هنوز اسير آناست) رها كند.
از نظر «ماكس» بشر خالق معانى خاص خود در جهانى بى معناست، مخلوقى احتمالا اخلاقى بدون مطلق نگريهاى طبيعى يا فوق طبيعى كه هادى او باشد. اين ديدگاه موجب رهايى بى همتاى «وبر» از كليه ديدگاههاى جامعه، اعم از: سنتى، ماركسى يا ديدگاه ليبرال - كه خود وى ترجيح مىداد - گرديد. زبانى كه حاوى مزايايى بى همتا براى پژوهشگر جامعه معاصر و سياست آن است.
يكى از نكات جالب در مورد «ماكس وبر» (1920-1864) اين است كه، گرچه تاثيرى شگرف بر علوم اجتماعى گذارد; هيچگاه سرچشمه جنبشى واقع نگرديد. به نظر من علت اين امر فقدان تركيب (يا هدف لاهوتى) كه در افكار بيشتر نظريه پردازان اجتماعى غرب رسوخ كرده (و موجب گمراهى آنها گرديده)در افكار وى مشهود است.
كمك بى نظير «وبر» به علوم اجتماعى رهانيدن آن از فلسفه و علوم طبيعى بود. بايد دانست ناسوتى بودن در علوم اجتماعى به معناى رفتن از فلسفه اجتماعى به علوم اجتماعى آمريكايى (يا تجربه گرايى انگليسى يا اثبات گرايى فرانسوى نيست). با اين حال بخش اعظم علوم اجتماعى پس از قرون وسطى، وسيله آرايههاى علمى مبهم گرديده و در اصول هنوز جستجويش لاهوتى است (نظريه دستگاهمند عام و هم پيوند شدن نظريه تحليل سيستمها، نظريه رفتارگرايى و غيره).
همه اينها بدين معناست كه «ماكس وبر» تنها عالم علوم اجتماعى ناسوتى دوران نوين (غير از منتسكيو) است، تنها كسى كه يك علوم اجتماعى واقعا علمى پديد آورده است. البته ديدگاههاى مشابه نقطه نظرات ««وبر»» در درون و بيرون «سنت علمى» بيان شده است. سنت گرايان، رومانتيكها، طرفداران اصالت وجود، پديدار شناسان، نسبى گرايان فلسفى و فيلسوفان اجتماعى با بخش اعظم نظريات ««وبر»» موافق مىباشند. اما اين مكتبهاى فكرى گوناگون بحثخود را با مقدماتى آغاز مىكنند كه با مقدمات «وبر» كاملا متفاوت است و افكار او وسيعا با افكار آنان تفاوت دارد. گزينههاى ديگرى كه توسط عالمان علوم اجتماعى بيان شده، بسيار شبيه به گفتههاى ««وبر»» اظهار داشتهاند. اما در تحليل نهايى، آنها نيز با انديشههاى ««وبر»» فاصله بسيارى دارند.
پس ببينيم موضع ««وبر»» نسبتبه نوع دانشى كه در دسترس عالم علوم اجتماعى قرار دارد چيست؟ (6) اساسا موضع وى اين است كه علم نمىتواند منجر به دانش همبسته (7) (يا لاهوتى) شود و قادر نيستبه هيچ نظامى از ارزشها اعتبار بخشد. اين موضع است كه موجب بى همتائى وى گرديد و او را از سنت اساسا لاهوتى علوم اجتماعى نوين (ليبرال و ماركسى) و نيز از هر نوع مخالفت مذهبى و فلسفى با علم و نوگرائى بطور اعم جدا كرد.
سرايت انديشه «وبر» به ايالات متحده (و كانادا و احتمالا جاهاى ديگر) بسيار گزينشى بوده است. بررسى اين كه كدام بخش از كار ««وبر»» با علوم اجتماعى آمريكا سازگار بود و به همين علت مورد پذيرش قرار گرفت و كدام بخشها پذيرفته نشد; كارى بسيار جالب در زمينه «جامعهشناسى دانش» خواهد بود. ذكر اين مطلب چندان بر خطا نخواهد بود كه پندارهاى «وبر» (در مورد بوروكراسى، طبقه منزلت - قدرت، عقلانى - قانونى، اقتدار فرهمند و سنتى، جدائى ارزشها و روششناسى، عليت چند وجهى، مذهب و ظهور سرمايه دارى) دستمايه تقريبا همه جامعه شناسان فعال است، با اين حال تصور مىكنم همه آنها بسيار تعجب خواهند كرد، وقتى كه مطلع شوند او غالبا اعتقادى به حقيقت نداشت; بلكه يك «نسبى گرايى» بى ميل يا بهتر بگويم يك «رواقى» و «هستى گرا» (نه در مخالفتبا علم بلكه بخاطر علم) و در نهايت اخلاق گرائى بود، كه به اعتبار هيچ مجموعه اصول اخلاقى اعتقاد نداشت.
نه اين كه «وبر» فاقد معتقدات قوى يا فردى منكر اصول اخلاقى باشد، بلكه وى در واقع ديدگاههايى داشت كه با حرارت از آنها دفاع مىكرد، اما نكته اين است كه نظرات او شديدا احساساتى بود و كمتر درگير انتزاعها يا اشتياقهاى لاهوتى مىشد. مهمتر اينكه او خود از اين موضوع مطلع بود. براى لاهوتى (8) بودن بايد اين پيش فرض را كه يونانيان آغازكردند و مىگويند: ساختار ذهنى را بايد معادل با ساختار حيطههاى طبيعى و اخلاقى دانست. براى لاهوتى بودن بايد چنين فرض كرد كه اين انطباق، به ذهن اجازه مىدهد بخودى خود «به كنه» واقعيتبرسد. (روش قياسى كه يونانيان و فيلسوفان قرون وسطى ترجيح مىدادند.) يا اين كه ذهن بايد مستقيما با پديدهها در افتد تا خود را بيابد. (مشرب استقرائى جهان پس از عصر روشنگرى). لاهوتى بودن به معناى پذيرش اين معنا است كه ويژگيهاى اصلى ذهن بشرى وحدت و تداوم است و اين كه چون حيطههاى طبيعى واخلاقى عقلانى (قانونى) است آنها نيز همبسته و دائمى است.
اين كه «وبر» سنت لاهوتى غرب را رد كرده است، بعضى مواقع با اين حقيقت مبهم روبه رو مىگردد كه وى بر نقش آرمانها يا عناصر هنجارى در رفتار بشر اصرار مىورزد. اما ديدگاه «وبر» در مورد عناصر آرمانى بسيار دور از آرمانگرايى لاهوتى است كه بخش اعظم فلسفه غرب را تشكيل مىدهد. نظر او صرفا اين بود كه افراد بشر زندگانى معنى دارى دارند. به زبان امروزى منظور او اين بود كه رفتار تشكيل شده است از ارزشها و هنجارها. بنابراين جامعه شناسان مىبايد روابط اجتماعى را به شكل اشكالى از معانى مطالعه كنند. هر چند هيچ يك از اين معانى اعتبار ذاتى ندارد.
ديدگاه ناسوتى «وبر» احتمالا و سيله استفاده گسترده او از انواع آرمانى و آفرينش پر حاصل مفاهيم بطور اعم به شكل مبهمى ارائه شده است. اما در همه اينها به هيچ وجه در پى آن نبود كه به واقعيتهاى موجود جلوه خردمند بدهد و يا آن را از طريق خرد مورد كاوش قرار دهد. علت آن بود كه در جهان بينى و نظر «وبر» هيچ واقعيت نهايى وجود ندارد.
«سرنوشت دورانى كه از درخت دانش تناول كرده اين است كه بايد بداند نمىتوانيم معناى جهان را از روى نتايجحاصل از تحليل آن دريابيم، هر چقدر هم كه اين تحليل كامل باشد: بلكه دوران ما بايد در وضعيتى باشد. كه خود اين معنا را بيافريند. عصر ما بايد تشخيص دهد ديدگاههاى عام راجع به زندگى و جهان هيچگاه نمىتواند حاصل دانش تجربى فزاينده باشد و اين كه برترين آرمانها كه با نهايت قدرت ما را به حركت در مىآورد همواره در ستيز با ديگر آرمانها كه به همان اندازه براى ديگران مقدسند، كه آرمانهاى ما براى خودمان قداست دارند، شكل مىگيرند» (9) .
«وبر» در حالى كه مستقيما در سمتشكاكيت هيوم (به صورتى پالايش شده با گذر از صافىهاى كانت، ويند لباند، سيمل و ريكرت) ايستاده، تمايزى واضح بين حيطههاى ارزش و منطق برقرار كرد. از اين طريق كه آنها را نه مجزا بلكه غير قابل اتصال اعلام كرد. البته عالمان علوم اجتماعى آمريكا نظرى ابراز مىدارند كه به شكل سطحى مشابه اين گفته «وبر» است: «دانشمند بايد مفاهيم را با احتياط مورد استفاده قرار دهد. بايد در كارخود از جانبدارى و قضاوت بر اساس ارزشهاى شخصى دورى كند و به دقت مفاهيم خود را با حقايق پيوند دهد». (بعضى مواقع يك عالم علوم اجتماعى معاصر مىگويد: حقايق خود را معرفى كرده و از جانب خود حرف مىزنند و در صورتى كه جامعهشناس از مفهوم سازى بيش از حد دورى كند، براى دريافت پيام آنها بيشتر آمادگى خواهد داشت. اما پافشارى «وبر» بر اينكه اين سه حيطه نه حالا و نه در آينده قابل اتصال نيست، بلافاصله او را ز جامعهشناسى آمريكائى جدا مىكند. و اين جدائى بسيار گسترده و به مراتب گستردهتر از آنى است كه ما از آن آگاهيم. در واقع مسيرهاى متفاوتى كه در اين نقطه پديدار مىگردد به طرزى فزاينده از يكديگر دور مىشود.
يك راه مشاهده اين وضعيت فهميدن علوم اجتماعى آمريكا به عنوان ادامه جستجوى لاهوتى است كه يونانيان بنيانگذار آن بودند. هيچ فهمى از علوم اجتماعى تجربى معاصر (كه طى قرن هجدهم پديدار شد و در نيمه دوم قرن نوزدهم پخته شد) ميسر نيست مگر آنكه يك محقق آن را جايگزينى ديدگاههاى لاهوتى قديمى با ديدگاههاى جديد ببيند. علاقه به يافتن يك راه حل لاهوتى براى مساله حيات بشر منحصرا غربى است. تاريخچه مابعدالطبيعه اجتماعى غرب به اختصار چنين است: از تالس (600 پ. م) تا سقراط (450 پ. م) فلسفه يونان اوج گرفت و به صورت يك ديدگاه غايتمند (10) راجع به طبيعت درآمد. ايندست آورد فلسفى را توسط طرفداران سقراط كه ديدگاه غايتمندانه فلسفه طبيعى يونانى را درباره طبيعت انسان بكار بردند (نظريه اخلاقى و اجتماعى) به صورت يك جهان بينى درآمد تا وحدت پديدههاى طبيعى و اخلاقى را امكانپذير سازند. اين نظريه غايتمندانه بر رقباى خود پيروز شد و از ظهور علم جديد از حوالى قرن پانزدهم تاكنون به تاثير خود بر ذهن غربيان ادامه داده است. اما گرچه علم نوين ديدگاه غايتمند يونانيان را در هم ريخت; شيفتگى يونانيان نسبتبه يكى ساختن كليه پديدهها از طريق انتزاع و استخراج سلسله مراتبى از ارزشها در فراگرد (دانش فضيلت است) به دوران مدرن امتداد يافت. با پيروزى ديدگاه رياضى - مكانيكى راجع به طبيعت طى قرن شانزدهم و اوائل قرن هفدهم، توماس هابس با تلاش خود در جهت وارد كردن جامعه و روانشناسى در جهان رياضى - مكانيكى كه در قلمرو علوم طبيعى به پختگى رسيده بود، نقش سقراط را در برابر تالس بودن گاليله بازى مىكند هابس در اقدامى نبوغآميز جهان اجتماعى فئودال - غايت مندانه را به كوچكترين واحد تقسيمپذير آن يعنى انسان (كه به صورت تحليلى در طبيعت مىزيد) تقسيم كرد و بعد تحليل خود را باز هم ادامه داد و فرد را به صورت بلوكهاى بنيادى تشكيل دهنده جهان، ذرات مادى تقليل ناپذيرى كه ساختار كليه پديدهها را تشكيل مىدهد، تقسيم كرد. البته وى اميدوار بود ببيند آيا رابطه رياضى در جهان ذرات مادى وجود دارد و آيا اين روابط عين روابطى است كه عالمان علوم اجتماعى در طبيعتيافتهاند يا خير؟ البته هابس در جستجوى خود ناكام شد. اما موفق شد (يا دست كم كمك كرد) تا شيفتگى يونانيان به يكى سازى پديدههاى طبيعى و اخلاقى (از اين به بعد انتزاعهاى رياضى) تبديل به جهان نوين علوم اجتماعى گردد.
علوم اجتماعى استنتاجى (كه بيشتر تحت هدايت رياضيات و مكانيك نيوتونى بود تا غايتمندى) پس از هابس به مدتى كوتاه شكوفا گرديد; اما به تدريج در برابر مشرب تجربىگراى قرنهاى هجدهم و نوزدهم سرفرود آورد. نه تنها علم تكامل پندارى بنيادى براى وحدت طبيعت و وحدت طبيعتبشر ارائه داد بلكه طيف گستردهاى از نظريه پردازان ليبرال (داروينيزم اجتماعى) و نيز نظريه پردازان سنت هگلى - ماركسى سعى كردند اين دو حيطه را يكى كنند.
از آن زمان تاكنون مدت مديدى است كه علوم اجتماعى تجربى واكنشى منفى نسبتبه نظريه تكاملى نشان داده. (هرچند اخيرا تالكوت پارسونز آنرا پذيرفته است.) (11) درتعريف مجدد و بسيار مهم علوم اجتماعى كه در اواخر قرون نوزدهم صورت گرفت عالمان علوم اجتماعى نه تنها نظريه تكاملى را رد كردند; بلكه ميان طبيعت و طبيعتبشر (دست كم بطور موقت) قائل به تفكيك گرديدند با اين استدلال كه: گرچه روش تجربى در علوم طبيعى و اجتماعى مشترك است; موضوع آن دو را (دست كم فعلا) بايد متفاوت دانست. و لازم است در جستجوى يكى سازيهايى جداگانه برآئيم. در هر حال عالمان علوم اجتماعى يقين داشتند همان نوع از قوانين كه در رفتار پديدههاى طبيعى يافت مىشود در رفتار بشرى پيدا خواهد شد. (و بسيارى بر اين عقيده بودند كه دليل ندارد دلائلى مشابه روزى پيدا نشود).
علوم اجتماعى معاصر چندان نگران نقشهاى ايدئولوژيك كه تاريخچه مابعدالطبيعه اجتماعى بازى كرده نبوده است; عمدتا بدان علت كه نمىداند خود نيز لاهوتى است. يكى از رسوم (12) اين علم اين است كه يك روش اصلاح خود دارد (يا در پى كسب آن است)، كه آن رادر برابر خطا (ايدئولوژى) نگهدارى مىكند; نظريهاى كه بى ترديد از چند منشا، مثل قدرت ادعائى منطق و شايد بى فاصلهتر از همه از اعتقاد ليبرالى به قدرت پاك كننده بازار رقابتى اخذ شده است. (تجارى كه اشتباه مىكنند تنبيه يا حذف مىشوند; بازار سياسى شاهد خواهد بود كه گروهها و منافع منسوخ كنار زده مىشوند; بازار عقايد، شكست تعصبهاى نادرست را تضمين مىكند). گفتن اين كه نه علوم اجتماعى، نه جامعه آمريكا فراگردهاى تصحيح خطا يا حذف عناصر منسوخ را ندارد، امروزه به نسبت ده سال پيش كمتر موجب چون و چرا خواهد شد. در واقع ايالات متحده بسيار از يك جامعه روزآمد، عمل گرا، پويا، فايده گرا، متمايل به دست آورد. و جهانشمول كه سرگرم پالايش خود از قيود گذشته باشد به دور است، جامعه آمريكا بيشتر شبيه به يك بالاخانه دوره ويكتورياست; پر از يادگارهاى نسل يكصد ساله با اين تفاوت كه از اين بالاخانه براى انبار استفاده نمىكنيم، بلكه قصد داريم در آن زندگى كنيم.
ذيلا به تمثيل بالاخانه دوره ويكتوريا به هنگام بحث راجع به تحليل سياسى اشاره خواهيم كرد. فعلا اهميت آن براى درك دورى «وبر» از علوم اجتماعى آمريكا بايد آشكار باشد. عالمان علوم اجتماعى امروزى عليرغم حمايت لفظى از علم تجربى (جدائى خرد، حقيقت و ارزش) بدون استثنا (و عمدتا ناآگاهانه) درگير مابعدالطبيعه هستند. (حتى وقتى به نياز به تحقيق و ايجاد نظريه در آينده اشاره مىكنند). همچنين بايد واضح باشد كه با اين گمان كه علوم اجتماعى در جستجوى حقيقت هنوز ناشناخته پنهان در وراى تجارت تاريخى است، اين علم توجه را از اين احتمال كه هيچ واقعيتى وجود ندارد كه افراد بشر فعاليتهاى خود را متوجه آن كنند منحرف مىكند. يا به قول «وبر» «فرهنگ» بخشى معين از بيكرانگى بىمعناى فراگرد جهان است. بخشى كه افراد بشر بدان معنا و اهميت مىبخشند. (13) يا به عبارت ديگر يك دنيا تفاوت ميان آنها كه مىدانند و آنها كه نمىدانند درحال نظريهپردازى (يا تحقيق) نه درباره جامعه بلكه درباره جامعه ليبرال (نوع آمريكايى) جامعه هستند وجود دارد.
علوم اجتماعى آمريكايى هنوز عميقا تحت تاثير (يا شكل گرفته از) تعداد زيادى ميراثهاى لاهوتى گذشته است (جامعه آمريكايى نيز به همين شكل). شايد بهترين شيوه نگرش به اين قضيه صحبت از ويژگيهاى جامعه آمريكا باشد. ما از انديشه ليبرالى اوليه (هابس، لاك و غيره) واقعيت افراد و قانونمندى نهايى روانشناسى و رفتار آنها را مىپذيريم. از نيوتن و عصر تجارت سرمايه دارى (آدام اسميت و منتسكيو) فكر جهان مكانيكى را مىپذيريم كه به طرزى خلاقه در فعاليت است تا ما را در برابر كاهلى و خطا محافظت كند (بازارهاى اقتصادى ما كه خود بخود ايجاد توازن مىكند) و ما را در برابر خود كامگى نخبگان و تودهها به يكسان حفاظت مىكند (بازارهاى سياسى ما كه خودبخود ايجاد توازن مىكند). از فلاسفه نظريه پيشرفت و از داروين فكر تكامل را مىگيريم (دومى به اولى اعتبار غير قابل اعتماد علم را مىبخشد). سنتى گسترده و نيرومند كه به ما قدرت مىدهد از آينده براى گرو گذارى بى پايان حال استفاده كنيم و از پرداختبه وام دهندگان براى هميشه (سياهان، سرخ پوستان، قهوهاى پوستان، زرد پوستان، زنان، فقرا، كارگران و خودمان) طفره رويم. و كاركرد روش شناسانه پيشرفت - تكامل بايد واضح باشد. از هنگامى كه فلاسفه دريافتند جهان تجربى را نمىتوان عقلانى ساخت، چرا كه چارچوب بنيادى ذهنى ما ناشى از تجربه است، شروع به استفاده از فكر پيشرفت علمى (انباشت تدريجى دانش با كدگذارى موقتى كه منجر به يك نقطه اوج بزرگ در آينده مىگردد) به عنوان شيوهاى براى اجتناب از اين معماى معرفتشناسى كردهاند. در ميان عالمان علوم اجتماعى جديد تنها «وبر» است (البته هميشه غير از منتسكيو) كه فكر جهان عارى از حقيقت را پذيرفت. به عبارت ديگر علوم اجتماعى آنطور كه ما مىفهميم چيزى است كه علم (و «وبر») آن را غير ممكن مىدانند. يا به عبارت سادهتر علوم اجتماعى نوجوانى نيست كه روزى در كهن سالى پخته و عاقل شود بلكه به قول «وبر» «جوانى ابدى» دارد. (14)
تفكيك علم و ارزشها به دست «وبر» نيز بسيار بد فهميده شده است. گفته «وبر» به زبان ساده اين است كه بشر نمىتواند «بدون پيش فرض» باشد، بشر نمىتواند از معنى دادن به هر چه انجام مىدهد، حتى در علم، اجتناب كند. انتخاب آنها در اين نيست كه آيا دستبه داورى بر مبناى ارزشهاى مشخصى بزنند يا خير، بلكه در اين است كه آيا انكار را آگاهانه يا به شكلى ناآگاهانه انجام مىدهند. ارزشها چيزى است كه محرك دانش مىگردد (به گفته «وبر» حتى علم ارزشى است، مختص فرهنگ ما). ارزشها از طريق تحليل منطقى متمركز و واضح مىگردند و وسيله نيل به آنها از طريق تعيين سلسله علتها در جهان تجربى مستحصن مىگردد. اما البته نمىتوان ارزشها را مبتنى بر استدلال يا تشخيص واقعى ساخت; به اين دليل ساده كه خرد و حقايق هيچكدام واجد يك رابطه ضرورى با يكديگر يا با ارزشها نيستند.
«وبر» تعريف خود از «حقيقت» را از مخالفت تاريخ گرايانه (15) با علوم طبيعى اقتباس كرد (تعريفى كه اول بارويكو ابداع كرد و جهان انگليسى آمريكائى شديدا از كتاب وى غافل مانده است). حقايق رفتار بشر معطيات معرفت (16) (دادهها) نيست; بلكه بيشتر آفريدههايى غير ضرورى از تاريخ است. حقايق به عنوان پديده هايى كه نيازى به وجود آنها نبود در ارتباط با پندارها يا ارزشها در جايگاه برتر قرار ندارند. دانشمند علوم اجتماعى ناسوتى هرگز نيازى ندارد حق ايق را به شيوهاى كه يك عالم علوم طبيعى مىپذيرد قبول كند. در واقع وى مىتواند اين موضع را اختيار كند كه آيا يك سلسله حقايق معين را بپذيرد يا خير، كارى كه تنها برحسب ارزشها شدنى است. گفتن اينكه در علوم اجتماعى نبايد از ارزشها استفاده كرد بدين معناست كه ارزشهاى جاافتاده و حفظ شده در نظام اجتماعى واقعى فعلى معتبرند، كه اين خود قضاوتى است ناخواسته بر مبناى ارزشهاى شخصى، نوعى تداوم بخشى قياسى در لباس مبدل و مشروع سازى واقعيت اجتماعى. نديدن اين همه به معناى درگير شدن در ايدئولوژى و دفاع حزبى از يك ساختار تاريخى بخصوص از حقيقت (قدرت) به نام واقع گرايى و بى طرفى است.
البته «وبر» برخى جنبههاى فلسفه يونان را قبول داشت. وى منطق را مىپذيرفت (اما صرفا به شكل يك ابزار تحليلى) - در واقع به شكلى كه جامعهشناسى سيستماتيك وى با تاريخ گرايى وى ناساز مىشد. وى همچنين اين ارزش - عقيده سقراطى را كه آگاهى مطلوب و مفيد است مىپذيرفت - گرچه بشر قادر نيست جهان را به صورت عقلانى درك كند يا سلسله مراتبى از خير را از فراگردهاى شناختى به دست آورد; اما مىتوانند و مىبايد از حقايقى كه بر اساس آنها عمل مىكنند آگاه باشند. حتى اگر اين آگاهى براى آنها در حكم بار مسؤوليتباشد (همانطور كه براى «وبر» بود).
شخص «وبر» ليبراليسم را پذيرفت; اما اين انتخابى آگاهانه بود. وى عقيده داشت تنها عقلانيت رسمى نهادهاى سرمايه دارى است، كه مىتواند از سنت گرايى گذشته زراعى و آينده سوسياليست اجتناب كند. مسلما ليبراليسم وى كلا با انديشه ليبرالى آمريكايى متفاوت بود - يك تفاوت اينكه وى مىدانست ليبرال (به معناى اجتماعى اين اصطلاح) است.
نظريه اجتماعى در آمريكا هميشه سطحى بوده است زيرا هيچگاه نياز چندانى به تفكر درباره ساختار اجتماعى يا درباره هر يك از پيش فرضهايى كه اين ساختار بر آن بنياد نهاده شده نبوده است. انحصار نمادگرائى ليبرال در آمريكا (لاك، ماديسون، جفرسون، ويليام گراهام، سومنر، لستر، وارد، كولى، دبليو آى توماس، تالكوت پارسونز و امثال آنها) به موازات انحصار ليبرال اجتماعى و سياسى (فدراليزم، هوادارى از حكومت قانون حكومت انتخابى ( حكومت مبتنى بر نمايندگى) نابودى سرمايه دارى مزارع كلان به دستسرمايه دارى صنعتى، بالا رفتن استاندارد زندگى و نوسازى و تثبيت اقتصاد شركتى از طريق توسعه در سطح قاره آمريكا و آنسوى درياها و اصلاحات سياسى) تا حدود زياد موجب نفى انديشه سياسى يا اجتماعى (بحث و ارزيابى گزينههاى اجتماعى) به معناى كلاسيك شده است. بريتانياى كبير و كانادا (و كشورهاى خاك اصلى اروپا) از اين لحاظ موفقتر بودهاند بدان جهت كه در آن كشورها هيچگاه ليبراليسم آن كنترل انحصارى را كه در ايالات متحده از آن برخوردار استبه دست نياورد.
از نظر «وبر» هيچ اعتبار علمى براى ليبراليسم وجود نداشت و وى كاملا آماده تصديق اين معنا بود كه احتمال موفقيت آن محدود است. چرا كه گرايش طنزآميز ذهن او (حاصل از مطالعات تاريخى - مقايسهاى دائرة المعارفى) متوجه تهديدى كه عقلانيت رسمى متوجه علوم اجتماعى مىكرد، بود. همه اينها بدين معناست كه وى ليبراليسم را در چارچوب مراجعه تكاملى متداول، چارچوبى كه در آن سرمايه دارى به گونهاى تعريف شده كه گويا مرحله نهايى رشد بشر است و با جديتبه كامل كردن خود از طريق پيشرفت تدريجى مشغول است قرار نمىداد، ليبراليسم براى «وبر» صرفا فردى تاريخى و يك بخش معنى دار از فراگرد بى معناى جهان بود. يادآور مىشود كه انديشه تكاملى شيوه اصلى است كه نظريه اجتماعى بورژوازى با استفاده از آن درصدد گريز از معماهاى معرفتشناسانه ناشى از علوم تجربى برآمده است. برخلاف دين، علم «قربانى كردن فكر» در يك نقطه را طلب نمىكند اما خواه ناخواه ديدگاه تكاملى - مترقى مبتنى بر اعتبار ذاتى علم و يك نظام اجتماعى داراى گرايش تكنولوژيكى عملى ايمانى و قراردادن تخم مرغها در سبدى لاهوتى است. و درستبه همان صورت كه معماهاى دانش با اين عمل ايمانى خنثى مىشود به همين ترتيب جادوى اين ايمان موجب دفع معماهاى ساختارى سيستم اجتماعى آمريكا مىگردد.
نظريه چند علتى «وبر» (مرتبط با تحليل وى از ظهور سرمايه دارى و مخالفت وى با ماركس) نيز در الحاق آن به علوم اجتماعى آمريكا تحريف شده است. آنچه «وبر» بطور اصولى در نظريه ماركس نمىپذيرفت «يك جانبه بودن» يا مابعد الطبيعهاى بود (كه در مورد ماركس شكل جبر اقتصادى به خود مىگيرد). «وبر» با رد اعتبار جبر اقتصادى نه تنها رهيافتى چند علتى، بلكه يك رهيافت اصيل تاريخى را پيشنهاد مىكرد. بدين ترتيب «وبر» كاملا آمادگى داشت عامل اقتصادى را به عنوان يك علت اصلى در تاريخ بشر بپذيرد; اما اين عامل را به صورت يك متغيرى پذيرفت كه بعضى مواقع بسيار مهم مىشد (همانطور كه پس از ظهور سرمايه دارى شد) و بعضى مواقع تابع علل ديگر مىگرديد (حتى اگر آنها را به صورت آفريدههاى اقتصادى و به عنوان مثال مذهب يا دولت در نظر بگيريم). بدين ترتيب «وبر» در نشان دادن نقش آيين پروتستان (و عوامل اقتصادى، رياضيات، حقوق، ارزشها و معتقدات سياسى و شهرى، جغرافيا و غيره) در ظهور سرمايه دارى از طرح اين پرسش متعارف كه: چه چيز باعثسرمايه دارى شد؟ پرسشى كه امروزه ماركس، مورخان، اقتصاد دانان و جامعه شناسان به يك شكل مطرح مىكنند، فراتر رفت. «وبر» چندان علاقهاى به اين نداشت كه يك توضيح على (جهانى) بهتر براى سرمايه دارى ارائه كند، بلكه مايل بود اين امكان را كشف كندكه هيچ عليت جهانى وجود ندارد كه علوم اجتماعى بخواهد آن را كشف كند. نتيجهگيرى «وبر» از اين مساله را كسانى كه درصدد پاسخگويى به پرسش متعارف [چه چيز باعثسرمايه دارى شد؟] بودهاند، ناديده گرفتهاند. «وبر» بر مبناى اين تحقيقات تاريخى و مقايسهاى به اين نتيجه رسيد كه ظهور سرمايه دارى گرد هم آئى تصادفى تعدادى علل است. تصادفى به همان صورت كه آدمخوار بودن يا زونى (17) بودن رويدادى تصادفى است. ليبراليسم نه تنها مرتبط با طبيعتبشر يا يك فراگرد على جهانى نيست، بلكه يك تصادف اجتماعى - فرهنگى عظيم است; فرد گرائى، زندگى خصوصى، انتخاب، برابرى، حكومت مبتنى بر نمايندگى و غيره صرفا نتايج مرحلهاى بى همتا (و همانطور كه خواهيم ديد) احتمالا گذرا از تاريخ است. (18)
نيازى نيست كه با هر درجه از تفصيل تكرار كنيم كه يك مفهوم يا الگوى سياسى در نظر «وبر» نيازى به اثبات ندارد، واقعيت نمىيابد و به يك نظريه يكپارچه منتهى نمىگردد از نظر «وبر» الگوها صرفا ابزارهائى مفيد يا غير مفيدند (بسيار شبيه به يك جارو يا چكش). فايده آنها بر حسب اينكه تا چه حد موجب روشن سازى مواضع ارزشها مىگردند و فراگردهاى على را كه مانع تحقق ارزشها مىگردد روشن مىكند (مسائل اجتماعى) تعيين مىگردد. مىتوان از طريق الگوها به دانش اندوزى پرداخت، اما تنها برحسب پيش فرضهاى موجود در آنها يعنى تنها برحسب ارزشهايى كه اين دانشها ضرورتا بر آن بنياد نهاده شدهاند و معيارهايى كه براى انتخاب حقايق وضع كردهاند.
موضع بنيادى «وبر» نسبتبه سياست اين است كه مسائل سياسى به شكلى متفاوت (غيرعلمى) تشكيل دهنده دلمشغوليهاى عمده عالم علوم اجتماعى است. بنابراين دورى از سياست و بى اعتنايى به آن به معناى كوته نظرى و بى ربط شدن است. در واقع بى اعتنايى و پس كشيدن خود از مسائل پرهياهوى روز به معناى مبدل شدن به فردى خصوصى، به معناى يونانى واژه (ابله)، حتى در صورت برخوردارى از شهرت ملى و حتى بين المللى است. اما درگير شدن در سياستبه اين معناست كه فرد ديگر عالم علوم اجتماعى نيست، چرا كه سياست متضمن پايبندى به ارزشها و تصميمهاست. بدين ترتيب هم درگيرى در حيات سياسى و هم دست كشيدن از آن براى دانشمند مسائلى لاينحل ايجاد مىكند.
مساله رابطه ميان دانش و سياست وسيله نبوغ افلاطون (دولتمرد) كه براى اول بار درصدد برآمد مشكل را از طريق برگذشتن (19) از تاريخ (جمهور) و سپس با پذيرفتن تاريخ(قوانين) حل كند مطرح گرديد. با اين حال نمىتوان گفت نظريه پردازان غير دينى غربى چندان به اين مساله پرداختهاند. اما اين مساله براى «وبر» اهميتى محورى داشت. كسانى كه كتابهايى چون جمهور مىنويسند، شركت كنندگان واقعى نظامى هستند كه تنها بخشى از آن را درك مىكنند. خواه نظام آريستوكراسى آتنى باشد خواه ليبراليسم آمريكايى. كسانى كه كتابهاى تجربى مثل قوانين مىنويسند اجازه مىدهند خرد و اخلاقيات در وضعيت موجود حل شود. به هر يك از اين دو شيوه به جهان اجتماعى معين مشروعيت فكرى بخشيده مىشود. «وبر» به سهم خود كتابى نوشت كه نه قوانين بود و نه جمهور. كمك بى نظير او به مجموعه غنى تحليلى اخلاقى علوم سياسى و اجتماعى زاده مسيرى بود كه او بين گزارههاى مابعدالطبيعه قياسى و استقرائى و اين باور خود كه عمل اخلاقى به مراتب مهمتر از آن است كه بتواند با اصول اخلاقى يا دانش خلط گردد، تعيين كرد.
در وراى مفاهيم ( افكار) سياسى مشهور «وبر» تعدادى پيشفرض قرار دارد كه از خود اين مفاهيم مهمتر است. به منظور رعايت اختصار (و با مجاز دانستن خود به تفسير در حدى چشم گير) مىتوان اين پيشفرضها را به ترتيب زير ثبت كرد.
1) براى «وبر» سرآغاز تحليل سياسى مسالهاى است كه وجود آن در سطح ارزشها (كه شامل مسائل فكرى به عنوان ارزش مىگردد) حس شده است. وقتى مشاهده مىشود تهديدى متوجه ارزشى شده و بعضى مواقع اين تهديد وسيله ارزش يا ارزشهاى ديگرى كه فرد به آنها معتقد است و بعضى مواقع وسيله ارزشهاى مورد اعتقاد افراد ديگر است (لازم خواهد شد) تحليلى قوى صورت گيرد تا در آن شخص به تشريح جايگاه ارزش اعتقادى خود و روشن سازى رابطه آن با مسير اقدام بپردازد. آنگاه تحليلى واقع گرايانه صورت مىگيرد تا معلوم داريم چطور هر گونه برنامه - ارزش يا مسير اقدام (اخلاقى) را تعيين و هزينهها و نتايج آن را محاسبه كنيم. خلاصه اين كه تحليل سياست دولتى براى «وبر» اهميتى محورى دارد و شروع چنين علاقهاى در علوم سياسى جارى حتما موجب خوشحالى وى مىشد.
در حالى كه در نظر «وبر» علم به معناى حل مساله بود. اين امر كاملا با تلفيق فن سالارانه متخصصان كه ما ملازمه تصميمگيرى در شركتهاى پيشرفته خود مىسازيم تفاوت دارد (جنرال موتورز، راندكورپوريشن، بيمارستانها، شركتهاى حقوقى، وزارت دفاع آمريكا و غيره). چنين نيست كه «وبر» رهيافت عالمانه فردى را به اندازه اين حقيقت كه تعاريف مسائل وسيله اين خبرگان را به پيشفرض اعتبار اين شركتها و جامعهاى كه در خدمت آينده ترجيح مىدهد. از همه مهمتر اينكه «وبر» ترجيح مىداد حل مساله را به مطالعه ساختار اجتماعى - فرهنگى كه قبل از هر چيز باعثبروز مساله مىشود مرتبط سازد. ضمن اينكه توجه كافى به اين حقيقت كه اين ساختار خود مهمترين مساله در علوم اجتماعى است مىنمود. هيچكس نمىتواند بگويد اگر امروز «وبر» زنده بود كدام مسائل براى او جالب مىبود. اما ذهنيت غامض يا بهتر بگوييم توانايى او به نگرش از طريق آداب و رسوم بى ترديد موجب طرح پرسشهايى مىگرديد كه احتمالا غير طبيعى به نظر مىرسيد. نتيجه رشد مداوم و پيوسته تمركز اقتصادى (قدرت بازار) چه خواهد بود؟ دولت مبتنى بر نمايندگى مىبايد با دموكراسى چه كند؟ آيا هيچ نوع برابرى فرصتها در هر يك از كشورهاى صنعتى وجود دارد؟ آيا هيچ نوع برابرى از هر نوع وجود دارد؟ آيا علم و رشد اقتصادى همسنگ آن هستند؟ آيا تحقق جامعه شهرى - صنعتى واقعا عملى است؟ والخ.
2) اولين قاعده تحقيق اجتماعى اين است كه هيچ جامعهاى هيچكارى را فورا انجام نمىدهد. دومين قاعده اين است كه بهترين راه شناخت جامعه خود، شناخت جامعه فردى ديگر است. احتمالا «وبر» به اين مطلب اين نكته را اضافه مىكرد كه جوامعى كه از نمادهاى جهانگرايانه استفاده مىكنند طريقه جديدى براى استتار حيات خود پيدا كردهاند و تحليل آنها بايد با دقتى ويژه صورت گيرد.
3) دولتيك ويژگى جهانى حيات اجتماعى نيست. زيرا اجتماع بدون دولت امكانپذير است و شايد مهمتر اين است كه وقتى دولت پديدار مىگردد از لحاظ نوع عملكرد تغييراتى بنيادى دارد و به طور خلاصه دولت پديدهاى است تاريخى.
4) دولتبه طرزى جدائىناپذير با نظام اجتماعى و نه طبيعتبشر (حقوق بشرى، نيازهاى بشرى، روح آزادى، سود، غريزه، انگيزههاى ارضى، خرد، بهره هوشى و غيره) مرتبط است. دولت (به موازات جامعه طبيعتبشر را مىآفريند يا بهتر استبگوييم هر شخصيتى كه جامعه مىآفريند طبيعتبشرى نام مىگيرد. دولت و جامعه نمايانگر طبيعتبشر نيستند زيرا چنين چيزى وجود ندارد. «وبر» مثل بيشتر آلمانىها اسير توضيحات روانشناسى زيستى و فرد گرايانهاى كه در انگلستان تكميل شد نگرديد. در نظر انگليسيها چنين توضيحاتى معقول به نظر مىرسيد. زيرا سرمايه دارى به تدريج موجب بالا گرفتن فرد گرائى شد و نظريه پردازان انگليسى رابطه را معكوس ساختند. (و مثل پسرعموهاى آمريكايى خود) به اين باور رسيدند كه افراد سرمايه دارى را خلق كردهاند. ظهور سرمايهدارى در آلمان سريع و مزاحم بود و براى همه مشهود بود كه منشا آن افراد نيستند.
5) دولت منعكس كننده توزيع قدرت مذكور است. حتى وقتى خود را به كسوت سرپرستانه در مىآورد (نظام سلطنتى، وظيفه اشخاص خوب و شرافتمند به رفتار خوب و مهرآميز، (20) خردسالمندان، كميسيون نظام بخش مستقل، حكومت مبتنى بر نمايندگى،دولتبه عنوان كارگزارى درستكار و غيره. يعنى دولتبه عين هم گرفتن منافع قدرتمندان با منافع عمومى كمك كرده ضمن اينكه تضمين مىكند ايندو هيچگاه در هم مخلوط نشود. در هر حال اين دسيسهاى پست نيست - گروههاى برخوردار از قدرت سلطه خود را از طريق استدلالهاى مشروعيتبخش (و بخصوص نزد طبقه متوسط) با خلوص نيت انجام مىدهند.
6) تحليلگر هيچگاه نبايد تسليم حقايق رفتار سياسى (گروهها، گروههاى فشار، شيوههاى راى دادن، تشريفات قانونى) شود زيرا اينكار به معناى چاكرى ساختار قدرتى است كه وى درصدد مطالعه آن است. بزرگترين خطر در علوم اجتماعى واقع گرا اين است كه تحليلگر خود به موازات سوژههاى تحقيق خود مبدل به يك موضوع تحقيق شود. تحليلگر سياسى بايد همواره نسبتبه اين حقيقت آگاه باشد كه افراد (كه شخصيتشان وسيله نظامهاى سياسى فرهنگى و در پاسخ بدان شكل مىگيرد) حقايق خود يا ارزشها و معتقدات خود را مىآفرينند و هيچ دليل ضرورى وجود ندارد براى اينكه هرگونه نظام حقايق (يا ارزشها يا معتقدات) موجود باشد. همه اينها در حالى است كه حتى شخص مىداند تغيير جامعه دشوار (غير ممكن؟) است و ارزشهاى شخصى احتمالا يا عملا هيچگاه تحقق نخواهد يافت.
7) اين امر منجر به يك تحليل سياسى غير جهانى و قياسى ديگر خواهد شد. در نظامهاى واجد هردرجه از پيچيدگى منابع بى ثباتى و تغيير نه در هيچ فراگرد جهانى، نه در طبيعت آفريننده، متغير يا گناه آلود بشر بلكه درنهادى شدن ارزشها و معتقدات متضاد و فريبها و تعويقهايى است كه براى تداوم امور مورد نياز است. (21) جامعه پيچيده وسيلهزورآزمايى برنامههاى نجات بخش رقيب و به همين اندازه در هنگام خاموش كردن آنها (يا قراردادن نشان در سلسله مراتب معانى) وسيله كنترل ظاهرى نوعى انحصار اعم از استبداد پروسى يا دموكراسى ليبرال به حركت درمى آيد. خلاصه اينكه دانشجويان و معلمان از آموزش طلب نجات مىكنند و روحانى زاهد اين نجات را از دين طلب مىكند، تجار و كارگران آن را از كار و توسعه اقتصادى مىخواهند، سياستمداران و اصلاح طلبان از حكومت، هنرمندان از هنر، روشنفكران از علوم اجتماعى و «ماكس وبر» از هيچ (استثناء به جز درخواست از وظيفه فاقد معنا اما رضايتبخش كه فرد اقدام به انتخاب گزينههاى خود، نه گزينههاى اجتماع كند) چيزى كه فقط وجود برنامههاى نجات بخش و بى معناى رقيب اجازه انجام آن را به وى مىدهد.
فقط وقتى اين پيشفرضها درك شود شناسائى «وبر» از ساختارهاى ويژه سرمايه دارى (اگر «وبر» زنده بود بى ترديد اتحاد جماهير شوروى سوسياليستى را نيز بدان مىافزود) از قبيل مديريت ديوانسالارانه، احزاب سياسى تودهاى، سيستم طبقاتى و اقتدار عقلانى - حقوقى قابل درك خواهد بود (و در آن حالت نيز تنها در صورتى كه از تمثيل بالاخانه دوره ويكتوريا به عنوان تضمينى در برابر فايده گرايى و پيشرفت استفاده شود). تنها در آن زمان است كه شخص مىتواند كاملا درك كند منظور «وبر» وقتى مىگفت: «افراد كتابهاى باز نيستند» چه بود. و چرا بر طنز «نتايج ناخواسته» به عنوان روش نگرش بر طيف كامل نتايج ناشى از اقدامات اجتماعى و سياسى تاكيد مىكرد. كدام شهروند دست اندر كار سياست گاه با اين نظر «وبر» موافقت نكرده است كه نتيجه نهايى اقدام سياسى اغلب، بلكه منظما در ارتباطى كاملا ناكافى و حتى متناقض با معناى اصلى آن است. اين امر براى تمامى تاريخ جنبه حياتى دارد.» (22)
گرچه ديدگاه غامض «وبر» سبب رنجشديدى براى خود وى; گرديد هيچگاه فكر را قربانى نكرد تا در جادوى لاهوت ( متافيزيك) آسايش يابد. [اگر او زنده بود] بى رحمانه به تمامى اينگونه توهمات حمله مىكرد و به جستجوى «حقايق دشوار» به ويژه حقايق مخالف مواضع حزبى (لاهوتى) ادامه مىداد.
1- ناسوتى، ارضى، زمينى: . Non methaphysical 2- Perspective in political sociology Edited by Adrew Effrat 1972 . 3- DANIEL W. ROSSIDES BOWDOIN COLLEGE . 4 - دكتر ابوالحسنى استاديار دانشكده حقوق و علوم سياسى دانشگاه تهران و استاد مدعو گروه علوم سياسى دانشگاه مفيد. 5 - لاهوتى: . Metaphysical 6 - ديدگاههاى «وبر» درباره معرفتشناسى علوم سياسى در كتاب ادوارد اى. شيلز و هنرىاى. فينچ و ديگران تحت عنوان روششناسى علوم اجتماعى، «ماكس وبر» (نيويورك، فرى پرس،1949) به ويژه در فصلهاى 1 و 2 و در مقاله معروف «سياستبه عنوان يك حرفه» و «علم به عنوان يك حرفه» در كتاب اچ. اچ گرت و سى. رايت ميلز، مترجم، ويراستار و مقدمه نويس كتاب از «ماكس وبر»: مقالاتى در جامعهشناسى (نيويورك، انتشارات دانشگاه اكسفورد،1946) فصلهاى 4 و 5 آمده است. 7- Unified . :همبسته :.ناسوتى.، non-methaphysical : ،لاهوتى metaphysical ، هستى گرا: 8 - existentialist 9 - ادوارد اى. شيلز، پيشين، ص57. :غايتمندى Teleological - 10 . 11 - تالكوت پارسونز، جوامع: ديدگاههاى تكاملى و مقايسهاى (انگل وود كليفز، نيوجرزى، پرنتيس هال،1966); سيستم جوامع نوين، انگل وود كليفز، پرنتيس هال، نيوجرزى، 1971. رسم عرف: Convention -12 . 13- ادوارد اى. شيلز، پيشين، ص 81. 14 - همان، ص 104. تاريخ مندانه : historicist -15 معطيات معرفت givens: -16 . Zuni -17 18 - ديدگاههاى «وبر» درباره ظهور سرمايه دارى به اختصار در كتاب وى تحت عنوان تاريخ عمومى اقتصاد ترجمه اف. اچ نايت (نيويورك: كوليربوكس، 1961) بخش چهارم بيان شده است. Transeend: -19 وظيفه اشخاص خوب و شرافتمند بهرفتار خوب ومهرآميز: Noblesse obligl -20 21 - ديدگاه «وبر» درباره تغيير فرهنگى به عنوان عناصر فرهنگى متضاد موضوعى غالب در آثار اوست. يك روايت× صريح اين ديدگاه را مىتوان «طرد جهان در مذاهب و جهات آنها» يافت، اچ. اچ گرت و سى رايت ميلز، ترجمه، ويرايش و مقدمه، از «ماكس وبر»، مقالاتى درجامعهشناسى، فصل سيزدهم. 22 - همان، ص117.