سيدمهدى سجادى(1)
چنانكه مىدانيم امروزه نظامهاى تربيتى جوامع اسلامى با چالشهاى فراوانى مواجهاند و عبور از بحرانهاى ناشى از چالشهاى پيش روى يكى از جدىترين موضوعات در عرصه برنامه ريزىهاى آموزشى و تربيتى اين جوامع است. از ميان چالشهاى پيش روى مىتوانيم به رواج آموزههاى پست مدرنيستى همچون نفى منابع مقتدر معرفتى، ساختار شكنى، نفى الگو گرايى در تعليم و تربيت، نسبيت گرايى و... اشاره نمود كه هر كدام چالشهايى را پيش روى نظامهاى تربيتى جوامع دينى بوجود مىآورند. يكى از راههاى مواجهه منطقى با اين چالشها، طرح نظريههاى اسلامى رقيب در حوزه مربوطه است؛ از جمله روى آوردن به نظريه انديشمندان و فلاسفه مسلمان.
در اين مقاله، به منظور پاسخگويى به بعضى از داعيههاى پست مدرنيستى كه سعى در تأثير گذارى بر ساختار و محتوى تعليم و تربيت جوامع دينى دارد، و به منظور بررسى نقاط اشتراك (قرابت) و نقاط افتراق (پارادكسهاى) موجود و ممكن بين ديدگاه اسلامى تربيت و پست مدرنيسم، آراء تربيتى مولوى (البته به عنوان يك انديشمند مسلمان و نه نماينده نظريه اسلامى) و آراء بعضى انديشمندان پست مدرن را به صورت تطبيقى مورد مطالعه قرار دادهايم. هدف اساسى اين مقاله تعيين قرابتها و پارادكسهاى ممكن بين ديدگاه تربيتى مولوى و پست مدرنيسم مىباشد.
با ظهور آموزههاى تربيتى جديد در عرصه تعليم و تربيت و بويژه طرح مباحثى نو در حوزه موضوعات نظرى و فلسفى مربوط به تعليم و تربيت، بويژه در حوزه فلسفه تعليم و تربيت، پديد آمدن بعضى پرسشهاى بىپاسخ و پيدايش بعضى چالشها و پارادكسها در زمينه مسائل تربيتى نيز امرى بديهى به حساب مىآيد و راه گريزى از آن نيست.
يكى از مواردى كه مىتوانيم به عنوان امر چالشبرانگيز براى تعليم و تربيت به حساب آوريم، ظهور جريان فكرى-اجتماعى پست مدرنيسم است كه دربردارنده دلالتهايى براى تعليم و تربيت معاصر است. پيدايش چنين آموزههايى امرى تجويزى و خودخواسته نيست و به همين دليل پذيرش تحولات ناشى از آن امرى اجتنابناپذير است.
به هر حال، نه اجتنابناپذير دانستن آن و نه وجود و قبول بعضى چالشها، هيچ كدام دليلى براى مواجهه انفعالى با اين گونه تحولات نيست. به همين خاطر پاسخ به چالشهاى ناشى از پيدايش تحولات فوق نيز امرى لازم است. اساساً براى مواجهه نقادانه با چالشهاى موردنظر، نيز دو راه اساسى وجود دارد: راه اول اين است كه بتوانيم به پارادكسهاى ذاتى و درونى موجود در آموزههاى فوق دست يابيم و با طرح قرينههاى محتوايى پارادكسيكال موجود در نظريهها و آموزههاى موردنظر به نقد آن بنشينيم؛ و راه دوم اين است كه آموزههاى فوق را در ارتباط با ديگر آموزهها و نظريهها مورد سنجش و نقد تطبيقى قرار دهيم.
امروزه در عرصه تعليم و تربيت اسلامى، پاسخگويى به بعضى چالشهاى ناشى از تحولات فوق مستلزم طى كردن راه دوم است كه خود مستلزم طرح و تبيين بعضى ديدگاهها و نظرات انديشمندان و متفكران اسلامى است كه در اين ميان، با طرح ديدگاه انديشمند، فيلسوف و شاعر توانمند مسلمان مولانا جلالالدين رومى (مولوى) كه در نوع خود ويژگيهاى خاصى را داراست، به مقايسه آن با بعضى مواضع انديشمندان پست مدرن (انديشمندان تعليم وتربيت) مىپردازيم. هدف ما بررسى، تبيين و نقد تطبيقى آموزههاى تربيتى مولوى و پست مدرنيستهاى تربيتى است.
انجام اين بررسى نيز اولاً، مستلزم بررسى نقاط اشتراك نظريهها (قرابتها) و ثانياً نيازمند تبيين نقاط افتراق موجود در دو نظريه است كه ما از آن با عنوان پارادكسهاى ممكن ياد مىكنيم. در نهايت نيز دلالتهاى تربيتى هر يك از دو نظريه را مورد مطالعه تطبيقى قرار مىدهيم.
تبيين و تحليل نقادانه و در عين حال تطبيقى دو نظريه، مستلزم مطالعه نقاط مشترك (قرابتها) و تلائمهاى ممكن بين آن دو نظريه است. دراين جهت، ما در اين مقاله ابتدا به قرابتهاى ممكن بين نظريه تربيتى مولوى و پست مدرنيستها اشاره مىكنيم. منظور از قرابتها نيز همسنگىها و همگنى بين دو نظريه است و هدف از طرح قرابتها نيز يافتن پاسخ اين پرسش است كه آيا اساساً مىتوانيم آموزههاى تربيتى مولوى را با پست مدرنيستها همسو و همسنگ بدانيم يا نه؟ و نشانههاى اين همسويى يا عدمهمسويى كدامند؟
چنانكه مىدانيم مولوى از معدود شاعرانى است كه آثار او از ابعاد جامعى برخوردار است، به گونهاى كه آثار او را هم از منظر فلسفى و هم از بعد اجتماعى-تربيتى و عرفانى مىتوانيم مورد توجه قرار دهيم. آثار مولوى از جنبه عمومى و وجهه جهانى منبعى است، سرشار از بيان حقايق علمى و اخلاقى و در تحقيق مسائل عالى مذهبى و فلسفى و عرفانى و تقرير علل و اسباب تحولات روحانى و با زبان صدق و رسا در باز نمودن احوال درونى و برونى طوايف بشر و نشان دادن راه حق و باطل و صلاح و فساد و آموختن بهترين تدبير و نزديكترين راه تعليم و تربيت انسانى، دريايى است ژرف و بىكران. (همايى. 1360. ص 7)
آثار مولوى را كه داراى ابعاد اجتماعى، عرفانى، فلسفى و تربيتى است، مىتوان با آثار پست مدرنيستها از آن جهت كه داراى مضامين اجتماعى، فرهنگى و تربيتى است، قابل مقايسه دانست و به همين خاطر يافتن قرابتها (اشتراكات) در نظريههاى تربيتى مولوى و پست مدرنيستها نيز امرى منطقى و معقول مىنمايد. هدف از بررسى قرابتهاى ديدگاهى، اولاً، تبيين نقاط اشتراك و تشابه بين دو ديدگاه موردنظر است و ثانياً، يافتن دلالتهايى براى تعليم و تربيت است كه تبيين آن دلالتها براى انديشمندان حوزه تعليم و تربيت و نيز شناخت ذخاير علمى-ادبى مسلمانان ، امرى لازم شمرده مىشود. بدينمنظور به بعضى از نقاط اشتراك و تشابه ديدگاهى و دلالتهاى تربيتى آن اشاره مىكنيم:
با بررسى آثار و انديشههاى مولوى، به اين حقيقت مىتوان دست يافت كه مولوى در بسيارى از ابيات خود از نسبى بودن و مطلق نبودن بسيارى از امور سخن رانده است و اين نسبىگرايى كه البته از منظر مولوى جنبه ابزارىنگرى نيز به آن اضافه مىشود (Instrumental Relativism) با نسبىگرايى و ابزارنگرى پستمدرنيستها نيز همسو و همسنگ است.
از نظر مولوى، اين موقعيت هر فرد است كه داورى درباره او را متفاوت مىكند. تعميم يك حكم واحد براى تمامى افراد، امرى نامعقول است. او با طرح حكايت همسفرى شتر و موش، مىخواهد تفاوت و تمايز موجود در موقعيتهاى هر فرد انسانى را به تصوير بكشد. او در اين حكايت آورده است:
(مثنوى: دفتر سوم، ابيات 5-344)
مولوى با طرح آموزه نسبىگرايى خود ، بر اين حقيقت كه بسيارى از تفاوتها و اختلافات موجود در حيات آدمى، ناشى از ماهيت و طبيعت حيات آدمى است، تأكيد مىورزد. از طرفى ديگر، نسبىگرايى مولوى اولاً، در مورد بعضى موارد حيات بشر است و ثانياً، اين كه آن مواردى هم كه حكم نسبيت بر آنها مىشود، نمىتوانند مطلقاً بد و يا خوب باشند. چرا كه مولوى با نگرش ابزارى خود به بعضى صفات و تواناييها ومهارتهاى انسانها، آنها را نه ذاتاً خوب و نه ذاتاً بد مطلق مىداند، بلكه ابزارى مىداند كه در موقعيتهاى متفاوت، كاربرد و فوايد متفاوت به همراه مىآورند. اين نوع نگاه نسبت به امور، با انديشههاى پست مدرنيستى مبنى بر نفى تقدس ذاتى امور همسو و همسنگ است.
مولوى براى تأكيد بر اين نكته كه ويژگيها و صفات ظاهراً بد و منفى ما مىتواند در موقعيتى ديگر مثبت جلوه كند، مىخواهد ابزارى بودن بعضى تواناييها و صفات را تصريح نمايد. چنانكه او در دفتر چهارم خود مىگويد:
(همان، دفتر چهارم، ابيات 7 - 3425)
مولوى با طرح نگرش نسبىگرايانه و ابزارى خود نسبت به بعضى امور (نه مطلق امور) تلقى ديگر خود را نيز در اين ارتباط مطرح مىكند و آن «فرصت دانستن» بعضى تواناييها و صفات است. از نظر او بسيارى از چيزهاى بد، در واقع مىتوانند فرصتى براى رسيدن به نتايج خوب باشند؛ چرا كه وقتى چيزى، به عنوان ابزار مطرح شود، مىتواند زمينهاى براى رسيدن به اهدافى ديگر به حساب بيايد؛ چنانكه مولوى در تشبيه دنيا به گلخن و تقوى به حمام، داستان دنياپرستانى را مطرح مىكند كه در گلخن حمام (محل تجمع كثافات) به جمع آورى «تون» يا لجن مشغولند. از نظر او فلسفه و فايده دنياپرستى (كه صفت بد تلقى مىشود) اين است، كه حمام تقوى به واسطه آن روشن مىشود.
(همان، دفتر چهارم ابيات 41-240)
از نظر مولوى صفت دنياخواهى مىتواند، زمينه و فرصتى براى اعمال نيك ديگر انسانها و ابزارى براى رساندن خير به آنها باشد. همچنين مولوى در تأييد نگرش ابزارى-نسبىگرايى خود، حكايت شب دزدانى را مطرح مىكند كه به كاخ سلطان محمود وارد شدند و برحسب تصادف سلطان نيز در ميان آنها گرفتار شد. هر كسى از تواناييها و قدرت و صفت خود مىگفت و از آن تمجيد مىكرد. سلطان نيز از هنر خود كه نجات يك محكوم به مرگ است، سخن گفت. به فرمان سلطان تمامى دزدان دستگير شدند و از هنرهايى كه بدان مىباليدند، سخت بيزارى جستند و آن را منفور دانستند. اما سلطان نوع ديگرى به آن هنرها مىنگريست و آنها را اگرچه داراى ظاهرى بد مىدانست، اما در باطن فرصتى براى انجام اعمال مثبت مىدانست. دزدان بعد از دستگيرى و اظهار ندامت، گفتند:
(همان، دفتر ششم، ابيات 8-236)
سلطان محمود كه آن تواناييها را مثبت مىديد، اگرچه ظاهرى نامطلوب يافته و در راهى نادرست بكار رفته است، در جواب دزدان مىگويد:
نگاه دوقطبى يا دووجهى مولوى به بعضى امور (وجه مثبت و منفى)، نشان ديگرى از رويكرد نسبىگرايانه و ابزارى او به بعضى صفات و تواناييهاى انسان است كه از منظر تربيتى نيز از آن جهت حائز اهميت است كه مىتوان به جهتدهى مجدد بعضى تواناييها و اعمال آدمى اقدام كرد و هميشه فرصتهاى ديگرى به انسانها جهت اصلاح رفتار خود ارائه كرد، و اين همان چيزى است كه دقيقاً پستمدرنيستها نيز بدان تأكيد دارند. به همين خاطر مىتوانيم نسبيتگرايى ابزارى و نفى مطلقانگارى همه امور را كه مورد توجه مولوى است، با نسبتگرايى ابزارى پست مدرنيستى نيز همسنگ و همسو دانست و به بيان ديگر قرابتى بين آنها يافت؛ البته با اين تفاوت كه، نسبيتگرايى مولوى محدود(Exclusive) است، ولى نسبىگرايى پستمدرنيستى نامحدود (Inclusive) مىباشد؛ چنانكه خود جريان پستمدرنيسم به زعم طرفداران آن، يك جريان روششناختى مبتنى بر نسبىگرايى (Methodological Relativism) است. البته اين نسبيتگرايى در ديگر مقولات مورد توجه پست مدرنيستها نيز مساوى است. از جمله در بحث ارزششناسى كه مقولهاى مرتبط با تعليم و تربيت است، آنها به فقدان نظام ارزشى فرا فردى و نسبى بودن ارزشها و حقيقت تأكيد دارند. آنچه مهم است، نسبيت مطلق است. هيچ واقعيت بيرونى كه يك پژوهش بتواند آن را كشف نمايد، وجود ندارد(Wilson, 1997, p.12)
نسبيتگرايى پستمدرنيستى كه بر اقتضاگرايى تأكيد مىورزد، كم كم جنبه ابزارى به خود مىگيرد، به گونهاى كه هيچ چيزى ذاتاً خوب يا بد نيست، بلكه نحوه كاربرد و زمان و مكان استفاده از آن چيز است، كه آن را بد يا خوب جلوه مىدهد. چه بسا چيزى در زمانى خوب باشد و همان چيز در زمانى بد جلوه كند. (Giroux, 1999, P.13). از نظر پست مدرنيستها، همه چيز مىتواند حكم يك ابزار را داشته باشند، حتى زبان و گفتمان (Language and Discourse) نيز حكم ابزار را دارا هستند و چيزى كه ابزار باشد، نمىتواند ذاتاً خوب يا بد باشد. تواناييهاى آدمى نيز حكم ابزار را دارند و ذاتاً خوب يا بد و قدسى يا غيرقدسى نيستند. ارزش هر چيزى به اعمالى است كه انجام مىدهيم؛ چرا كه منبع ارزش، خود آدمى است و همه چيز تابع ملاحظات تاريخيگرى است كه پايانى براى آن وجود دارد.((Beck, 1999, P.158
بنابراين، مىتوانيم اين حقيقت را متذكر شويم كه مولوى و پست مدرنيستها از آن جهت كه به نسبىگرايى ابزارى تأكيد دارند، مشتركند. ولى با اين تفاوت كه نسبىگرايى مولوى محدود، ولى نسبىگرايى پستمدرنيستى نامحدود است. اما از منظر دلالتهاى تربيتى اين نوع قرابت ديدگاهى مىتوانيم به اين نتيجه اشاره كنيم كه تعليم و تربيت مورد نظر مولوى و پست مدرنيستها، مىبايست بر توجه به تفاوتهاى موقعيتى، زمانى و مكانى هر فرد در امر تربيت، تأكيد بر جهتدهى متفاوت و مجدد همه تواناييهاى آدمى (چه خوب و چه بد)، عدم تعميم يك روش تربيتى براى همه، فرصت و ابزار دانستن مهارتها، تواناييها، صفات و موقعيتهاى انسان، متغير بودن برنامههاى تربيتى و عدم ارائه داوريها و احكام تربيتى فراگير، استوار باشد.
توجه به امور درونى و باطنى و تأكيد بر ملاحظات عاطفى و زيبايى شناختى (Aesthetic) حيات آدمى، بويژه در امر تربيت و هدايت، يكى ديگر از قرابتهاى ديدگاهى ممكن و موجود بين ديدگاه مولوى و پست مدرنيستهاست. البته ذكر اين نكته نيز لازم است، كه درونگرايى و باطننگرى موردنظر مولوى، به معناى توجه به دل، روان و قلب است و اين دروننگرى خود مبتنى بر نوعى معرفت شهودى و عرفانى است؛ اما از منظر پستمدرنها، توجه به درون، بيشتر به معناى توجه به احساس، توقع، انتظار،آرزوها و اميال و سائفهاى درون فرد است و اين حالات مىتواند غيرقدسى و غيرشهودى باشد. به زعم آنان، حالات قدسى ناشى از معرفت شهودى، امورى بىمعنا هستند؛ چرا كه همه چيز ناشى از تجربههاى فردى ماست كه مىتواند حتى مابهازاى حقيقى و واقعيتى بيرونى نداشته باشد. پستمدرنها و مولوى از آن جهت كه به درون و باطن به عنوان بخشى از حيات آدمى اهميت مىدهند و تنها به وجوه عقلانى زندگى انسان محدود نمىشوند، با هم اشتراكنظر دارند.
البته تفاوت اساسى ديگرى كه در اين جا بايد بدان اشاره كرد، اين است كه پستمدرنيستها اساساً براى عقل جايگاه چندانى قائل نيستند؛ در حالى كه مولوى، عقل را پاسبان درون و حواس مىداند. به هر حال، درونگرايى مولوى مبتنى بر حس زيبايىشناختى متأثر از توجه به اصل زيباييها و مبتنى بر كشف حقيقت و ذات همه چيز است، كه همان خداست. او به حكايت صوفىايى كه به گلستان مىرفت، ولى غمگين بود، اشاره مىكند و معتقد است كه چون صوفى به ذات و باطن گلها (ذات خداوند) پى برد، پيش از اين كه مرگ ظاهرى او فرا رسد، مرده است، براى صوفى، كشف ذات، باطن و منشأ زيبايى گلها كه خود مبتنى بر نوعى كشف شهودى است، مهم است نه صورت ظاهر.
(مثنوى: دفتر چهارم، ابيات 6-1365)
از نظر مولوى، نفى دروننگرى، و روى كردن به ظواهر امور، دستاوردهاى منفى به بار مىآورد. او در حكايت فقيهى كه دستار بزرگ بر سر داشت و دزدى كه فريب بزرگى آن دستار را خورد، آورده است كه فقيه بانگ برآورد، اى جوان، قبل از اين كه ببرى آن را ببين و درون آن را نظاره كن. از نظر مولوى دروننگرى و توجه به ملاحظات باطنى امور، مساوى با عاقبتانديشى و آيندهنگرى است. البته، باطن از نظر مولوى مساوى با تجربه نيز هست. از نظر او تجربههاى آدمى است كه باطن او را مىسازد و داورى و قضاوت ما درباره ديگران، بايد متوجه ميزان تجربه آنها باشد. اين تجربههاى ما هستند كه هم احساس خاصى را در ما پديد مىآورند و هم داورى ديگران نسبت به ما را جهت مىدهند. بنابراين رشد حساسيتهاى زيبايىشناختى، مستلزم افزايش تجربههاى فرد است و البته از منظر مولوى تجربهها نيز بايد مبتنى بر تعالى و كمال الهى باشد، نه مبتنى بر ظواهر امور و به همين دليل مىتوان گفت كه روى آوردن به دين و عقل و ايمان، اساس رشد حساسيتهاى زيبايىشناسانه و دروننگرانه است.
درونگرايى (به معناى توجه به احساسات، عواطف و ... درونى) از منظر پستمدرنيستها نيز، اهميت فراوانى دارد. چنانكه پست مدرنيستها با نفى حقايق پيرامونى و متعالى، سعى دارند، توجه خود را بيشتر به مسائل روانى (درونى، عاطفى و احساسى) و اجتماعى معطوف دارند و مسائل باطنى، درونى و يا ضمير ناخودآگاه كه جزء مسائل غيرمنطقى هستند و از قواعد منطق ارسطويى پيروى نمىكنند، اولويت مىيابند و مسائل درونى و فردى متأثر از احساسات زيبايىشناختى، به جاى عقل مىنشيند (باقرى: ص 77)
رورتى(Rorty)، نيز بر اهميت تصورات شاعرانه، تخيلى و زيبايىشناسانه كه منبعث از حالات درونى و عاطفى انسان است، تأكيد مىكند. پست مدرنيستها در بحث زبان و گفتار تا حدود زيادى به مسائل درونى انسان توجه دارند. به گمان آنها، زبان، نه كلمه و واژه، بلكه نحوه ارتباط بين كلماتى است كه بروزدهنده احساسات و تمايلات درونى ماست. (بزرگى: ص 146). البته رورتى به عنوان يك پستمدرن تربيتى، ريشه اخلاق و در نتيجه تربيت را در عواطف(Emotion) و انگيزشهاى درونى و معمولى انسان جستجو مىكند. نگاه او به اخلاق، نگاه درونى است. او قائل به جدايى ارزشها و اخلاق از عواطف نيست. چرا كه اخلاق و ارزشها امرى درونى و تصادفىاند.(Kohly, 1995, P.81)
به هر حال تأكيد بر درون، باطن، ضمير ناخودآگاه، تصورات زيبايىشناسانه، عواطف،تجربههاى شخصى درونى، زبان (به عنوان ابزار تجلى درون انسان) و تمايلات درونى انسان، همه از جمله مواردى هستند كه در دو ديدگاه مولوى و پستمدرنيستها، به عنوان مؤلفههاى اساسى دروننگرى، مورد تأكيد هستند و پيرامون قرابت ديدگاهى آن دو شكى نيست؛ اما در عين حال، درون، از نظر مولوى مساوى با تجربههاى معنوى، عقلانى و شهودى است كه متوجه حقيقت متعالى (خداوند) است؛ اما پستمدرنها درون را مساوى با تخيلات، احساسات و تمايلات معمولى و غيرقدسى مىدانند و براين اساس تعليم و تربيت موردنظر اين دو ديدگاه، بايد، هم متوجه تمايلات، نيازها، احساسات و تصورات غيرقدسى باشد و هم بايد متوجه تجربيات تعالىبخش قدسى باشد (نظريه مولوى)؛ و تعليم و تربيت منقطع از ملاحظات دروننگرانه، باطنبين و زيبايىشناسانه، تعليم و تربيت مفيد و مؤثر نيست و تأكيد فراوان پستمدرنها به مقوله زبان در امر تربيت نيز به دليل اهميت زبان در آشكارسازى تجليات درونى انسان است.
از ديگر قرابتهاى موجود بين ديدگاه مولوى و پستمدرنيستها، تأكيد هر دو بر تكثر روشى و يا كثرتگرايى روشى(Methodological Pluralism) است. از منظر مولوى، روشهاى رسيدن به حقيقت، واحد نيست ومىتوان با توجه به نسبيتگرايى موقعيتى موردنظر مولوى، به تكثر روشها نيز قائل بود. اگرچه مولوى در ابيات خود از روشهاى فراوان براى رسيدن به حقيقت اسم برده است؛ اما در عين حال همه روشهاى متكثر را نيز قابل جمع مىداند و اين قابليت اجتماع روشها را نيز بخاطر واحد بودن حقيقت مىداند.
مولوى بين هر دو طريق عبادت و رياضت و ذكر و فكر را با عشق و شور و جذبه و وجد و حال و سماع جمع كرده است. چون همه اينها مىتوانند به عشق الهى منجر شوند. به همين دليل مسلك تصوف مولوى، از آن جهت متمايز است، كه بين اين طرق را جمع كرده است و روشهايى را كه در ديگر مكتبهاى صوفىگرى نفى مىشوند، زمينهاى براى كمال مىداند. (همايى: ص 592). مولوى در يكى از مجموع ابيات خود مىگويد:
از نظر مولوى، فكر، جذبه و كار، روشهايى هستند كه قابل جمعند؛ چرا كه همه در پى يك هدف واحد و يا يك حقيقت واحد مىروند. او در حكايت وزيرى كه مىخواست تناقضاتى را در دين عيسى عليهالسلام بيابد و آن را تحقير نمايد، آورده است:
مولوى در پايان و در بيان رد نظريه وزير بر اين نكته تأكيد مىكند كه اين تناقضات ظاهرى و تنوعات و تكثر روشى، همه روشهايى براى رسيدن به چيزى واحد هستند و بنابراين در جاى خود لازم و مفيد و قابل اجتماع هستند:
(مثنوى: دفتر اول، ابيات 65-460)
از نظر مولوى، چه صوفى و چه عاقل و چه مست و چه هوشيار، همگى در پى يك حقيقتند و رسيدن به آن حقيقت نيز مستلزم روشهاى متكثر است. پارادكسهاى نهفته در روشها، امرى ظاهريند و در بطن آنها وحدت وجود دارد. به همين دليل، به گمان مولوى حتى اضداد، گوناگونيها و اختلافات را نيز مى توان در كنار هم ديد و اساساً فلسفه وجودى اضداد و اختلافات در اين است كه آنها حقيقت را نمايان مىكنند. چنانكه عمارت در ويرانى است و درستى در شكستگى است. جمعيت در پراكندگى، مرادى در بىمرادى و وجود در عدم خود را نمايان مىكنند:
(همان، دفتر چهارم، ابيات 5-3342)
مولوى هيچ گاه اسير تنوعات و كثرتها نيست، بلكه آن را امرى لازم و مفيد مىداند؛ ولى در عين حال اين كثرتها را بهانهاى براى قبول كثرت اهداف قرار نمىدهد. چرا كه به گمان مولوى، اگر كثرت روشى با كثرت هدفى همراه شود، نتيجهاى جز آشفتگى و اضطراب به بار نمىآورد. البته اين ديدگاه (تكثر روشى) مورد تأكيد پستمدرنيستها نيز هست. اساساً كثرتگرايى(Pluralism) از ويژگيهاى برجسته پستمدرنيسم است.
در واقع اين ويژگى از نسبيتگرايى معرفتشناختى( Relativism Epistemological) موردنظر پستمدرنها نشأت مىگيرد. كثرتگرايى روشى خصيصهاى است كه هم در حوزه ارزشها و فرهنگ مطرح است و هم در حوزه معرفتشناسى.
هدف پست مدرنيسم، ارج نهادن به تنوع و كثرتهاى روششناختى است. چنانكه با مطالعه دقيقتر مسأله كثرتگرايى روششناختى، مىتوانيم به معرفتشناسى شهودى (Intuitional Epistemology) و معرفتشناسى زيبايى شناختى (Aesthetic Epistemology) كه مورد تأكيد پستمدرنهاست، دست يابيم (Parker, 1997, P.31). از منظر پستمدرنيستها، آگاهى و دانش مشروط به علايق و سنتهاى در حال تغيير انسانىاند و جوامع ارزشهاى خود را با نيازهاى خود متناسب مىكنند. انسانها برحسب علايق و نيازهاى خود روشهاى مناسب براى رسيدن به اهداف خود را تعيين مىكنند.(Kohly, 1995, P.81)
تفاوت اين ديدگاه با نظريه مولوى در اين است كه پستمدرنها تكثر در روش را همراه با تكثر در اهداف مىپذيرند، در حالى كه مولوى به تكثر روششناختى و وحدت در هدف و حقيقت اعتقاد دارد. البته نفى وحدت هدف و حقيقت در تفكر پست مدرن، منجر به نوعى تكثر در هدف و روش مىشود. ريشه اين انديشه به نظريه ساختگرايانه گاستون يا شلار باز مىگردد. او تأكيد مىكند، هيچ انديشه روشنى در كار نيست. هر پديدهاى بافتى از روابط است و از ديدگاه پستمدرن انسان، كلمات، معانى و متون همگى فاقد حقيقت واحد و وحدت هستند. هيچ متنى معناى واحد و كاملى ندارد. بلكه به انحاء مختلف قابل قرائت است. هر فردى چندگانه و چندلايه است (باقرى، 1376: ص78). البته پستمدرنها، رويكرد پستمدرنيستى به امور را ماهيتاً نوعى برخورد روششناختى نسبت به امور مىدانند. آن هم رويكردى كه به تكثر روشها تأكيد مىكند.
به هر حال، تأكيد مولوى و پست مدرنها بر تكثر در روشهاى رسيدن به حقيقت، دلالتهاى اساسى را براى تعليم و تربيت ببار مىآورد؛ از جمله توجه به بكارگيرى روشهاى متنوع در امر ياددهى و يادگيرى، توجه به تفاوتهاى فردى و انتخاب گزينههاى روشى مناسب فرد براى تحقق بعضى اهداف، تابع بودن روشها نسبت به اقتضاءات زمانى و مكانى و توانمنديها و علايق افراد و همچنين تنظيم برنامههاى تربيتى مطابق با اقتضائات روشى موردنظر افراد، عدم تعصب نسبت به اعمال بعضى روشهاى تربيتى و نفى قاعده تقدم و تأخر منطقى و الزامى بين روشهاى موردنظر در امر آموزش و يادگيرى.
على رغم وجود بعضى قرابتها و اشتراكات بين ديدگاه مولوى و پستمدرنيستهاى تربيتى از جمله رورتى، دريدا و ژيرو، مىتوان به وضوح و با شدت بيشتر، به وجود بعضى اختلافنظرها و تناقضهاى(Paradox) ممكن بين دو ديدگاه فوق اشاره نمود. ذيلاً به نمونههايى از اين پاراداكسها اشاره مىنماييم:
يكى از بارزترين وجوه پارادكسيكال ديدگاه تربيتى مولوى و پستمدرنيستها، اختلاف بر سر اهميت و ضرورت جهتگيرى الگومحورانه در امر تربيت است. چنانكه مولوى در بسيارى از ابيات مثنوى خود، با تأكيد بر اهميت و ضرورت نقش الگوها در امر هدايت و تربيت، توصيههاى اكيدى را به امر پيروى و تبعيت از الگوها (مراد، پير، پيامبر، شيخ، چشم بينا، رهبر يا ولى) به عمل مىآورد. او جهت تبيين جايگاه واقعى الگوها در امر تربيت، نام ولى يا ولايت و رهبر را براى آن برمىگزيند كه اطاعت از آنها امرى معقول و لازم است. جايگاه الگو تا آنجاست كه او اطاعت از آن را حتى از ذكر حق واجبتر مىداند. چنانكه مىگويد:
از نظر مولوى اصل و مغز عمل ما تسليم و اطاعت از يك الگو يا رهبر است (گولپنارلى، 1363: ص281).
از ديد مولوى، براى به هدر نرفتن استعدادها و توانمنديهاى آدمى و انجام بهتر تعليم و تربيت، تبعيت از يك الگو الزامى است؛ چرا كه در غير اين صورت، نافرمانى از استاد يا الگو موجب نابودى استعدادها و ناكام ماندن امر تربيت مىشود. انسانى كه خود را بىنياز از استاد يا الگو بداند و از پيروى از آنها سر باز زند، به غلط احساس كامل بودن در او ايجاد مىشود و اين احساس غلط او را از رشد قابليتهاى واقعى خود محروم مىسازد.
مولوى، براى تبيين ديدگاه خود پيرامون ضرورت احترام به استاد و پيروى از الگوها و تكريم آنها، حكايت اشتر و گاو و قوچ را مبناى تأكيد خود قرار مىدهد. در اين حكايت آمده است كه روزى اشتر و گاو و قوچ در بين راه علفى يافتند و به اين نتيجه رسيدند كه اگر آن را تقسيم كنند، هيچ يك را سير نمىكند، بنابراين بهتر ديدند، آن را به پيرترين و با تجربهترين خود بدهند:
(مثنوى، دفتر ششم، ابيات 7-246)
از منظر مولوى رابطه بين الگو و پيرو، به لحاظ آثار تربيتى مثبت آن-از جمله فراهم شدن زمينه رشد و شكوفايى استعدادهاى فرد پيرو، يك رابطه الزامى و منطقى است. چرا كه در صورت نبودن الگوها، حتى توانمنديهاى طبيعى انسان نيز شكوفا نمىشود. مولوى شبيهسازى، يكساننگرى و ايجاد همگنى و تشابه را از مؤلفههاى اساسى الگوپذيرى در امر تربيت مىداند. به اعتقاد او، تأسى جستن به امور مشابه و تلاش براى يافتن امور مشابه و سازگار شدن با آن، مىتواند هم آثار مثبت و هم منفى ببار آورد. چنانكه او در بسيارى از ابيات خود به آنها اشاره كرده است. آنجايى كه شبيهگرايى آثار منفى به همراه دارد، جايى است كه تقليد كوركورانه كه مولوى به شدت آن را نفى مىكند، اتفاق مىافتد و آثار مثبت تربيتى نيز زمانى است كه اطاعت و پيروى آگاهانه و عاقلانه باشد. از نظر مولوى هدايت كردن فرد به سمت بعضى همشكليها، شباهتها و تجانسها (همجنس بودن) مىتواند، راهگشاى هدايت و تربيت و نجات فرد باشد.
او در حكايت طفلى كه بر ناودان رفت و اطرافيان او هر چه كردند، او به پايين نيامد، آورده است كه مادر طفل به على(ع) مراجعه كرد و حضرت نيز دستور داد تا همجنس آن طفل را آوردند و طفل با ديدن همگن و همجنس خود به پايين جست:
(همان، دفتر چهارم، ابيات 63-3660)
از ديدگاه مولوى تشابه، همجنسى و حركت به سمت شبيهسازيهاى رفتارى-فكرى، مىتواند آثار تربيتى فراوانى را در پى داشته باشد و براى تحقق اين اثر گذاريها بوده است كه خداوند پيامبران را از جنس انسانها و شبيه آنها خلق كرده است تا بتوانند مورد پيروى و اطاعت قرار گيرند، به هر حال، پيروى از الگوها در امر تربيت، بسيار مورد تأكيد مولوى است. اما از منظر پستمدرنيستها، الگومحور بودن تربيت امرى مذموم و غيرمنطقى است و بدينلحاظ با انديشه مولوى، سازگارى ندارند.
اساساً پستمدرنها، الگوگرايى را معادل پدرسالارى (Patternalism) مىدانند و آن را سخت مذموم مىشمارند. چرا كه به اعتقاد آنان، كسانى كه حق الگو بودن براى خود قائلند، سعى دارند علايق خود را فراتر از علايق پيروان خود بدانند و در اين صورت فرايندهاى غيردمكراتيك در تربيت شكل مىگيرد. رورتى (Rorty) با حمله به نقش گروههاى بزرگ و نفى روايتهاى كلان، در پى نفى رويكرد الگوگرايى اقتدارگرا بوده است و به همين دليل به شيوههاى غيرمقتدرانه (گفتمان و ديالوگ) تأكيد فراوان داشته است (Giroux, 1998, P.77).
از منظر پستمدرنيستها از جمله فوكو(Foucault) تربيت انسان بايد مبتنى بر رويكرد غيراقتدارگرا (Non-Authoritarianism) باشد كه خود مستلزم نفى هرگونه اعمالنظر يا قدرت توسط يك فرد بر ديگرى است. فوكو معتقد است كه ارزشهاى اخلاقى نبايد به وسيله يك گروه (والدين، معلمان و...) جهت داده شود و به راحتى به ديگر گروه از جمله دانشآموزان منتقل شود. هر فرد بايد خود رفتار خود را خلق و هدايت كند(Kohly, 1995, P.42). از طرفى ديگر، كودكان نبايد تنها براساس تعدادى دستورالعمل، اصول و قواعدى كه عموماً توسط افرادى بالاتر عرضه مىشوند و داراى اقتدار و سنديت هستند، آموزش ببينند. رويكرد تربيت بايد رويكردى باز و گسترده باشد. هنگامى كه دانشآموزان احساس كنند كه مطالعه و يادگيرى يك موضوع خاص ممكن است آنها را به يك موقعيت ارزشى خاص و تحميل شده وارد كند، ممكن است علاقه خود را به آن از دست بدهند. وقتى همه چيز نسبى باشد. اخلاق و تربيت نيز نسبى هستند و تحميل آن توسط يك فرد امرى غيرمنطقى است(Beck, 1999, P.112).
اساس نظر پستمدرنها براى نفى الگوپذيرى يا قياس مثبت و شباهتگراييهاى عاقلانه كه موردنظر مولوى است، اين است كه ارتباط يك الگو (معلم يا والدين و...) با دانشآموزان از نوع رابطه عرضى و افقى است، نه عمودى و ارتفاعى و اين نيز يعنى نفى الگوگرايى در امر تربيت و تأكيد بر گفتمانهاى غيرمتعالى. قصد نهايى پستمدرنها در تأكيد بر گفتمان (Discourse)نيز تأكيد بر اين نكته است كه در فرآيند مبتنى بر گفتمان كسى نمىتواند چيزى را تحميل كند و خواهان پيروى ديگران از او باشد.
از منظر تربيتى نيز توجه به پارادكس فوق حائز اهميت است. چنانكه در ديدگاه مولوى، تربيت بدون الگو، اساساً مساوى با هرز رفتن استعدادها و گم كردن راه درست است؛ در حالى كه از نظر پستمدرنها، الگوگرايى عين گمراهى و انحراف از مسير تربيت است. به همين دليل جمع بين ديدگاه تربيتى مولوى و پستمدرنها اساساً غيرممكن است.
تأكيد بر نفى يا اثبات نقش و جايگاه عقل و فاعليت انسانى در امر شناسايى و فعاليتهاى عقلانى، يكى ديگر از موارد اختلاف بين ديدگاه تربيتى مولوى و پستمدرنيستها است. بكار انداختن عقل از نظر مولوى براى كشف مجهول لازم است. از نظر او عقل معادل تفكر است. او در مقام و شأن عقل ترديدى ندارد، چنانكه مىگويد:
جايگاه عقل از نظر مولوى تا آنجاست كه حواس انسان را اسير خود مىكند و البته عقل نيز اسير روح مىشود. عقلانيت از نظر او مقام پيشوايى و راهبرى را داراست و انسان عاقل كسى است كه مشعل هدايت و تربيت در دست اوست (جعفرى، 1365: ص 133).
تربيت از نظر مولوى مستلزم عقلورزى است. چرا كه عقلورزى به معناى غلبه بر شهوات است و انسانهايى كه از شهوت خود پيروى مىكنند، عاقل نيستند، بلكه كسانيند كه به وهم روى مىآورند و كسانى كه به وهم روى مىآورند، از تربيت دور هستند:
(مثنوى: دفتر چهارم، ابيات 7-2305)
عقل در جايگاه موسى است كه هدايتگر و تربيت كننده است؛ در حالى كه وهم در جايگاه فرعون قرار دارد كه هدايت سوز است. عقل عنصرى است كه معنويت انسان را تضمين مىكند. انسانى كه تربيت بدنبال آن است، انسان عاقل است و در پى شناسايى واقعى متعلقشناسايى خود يعنى جهان پيرامون و واقعيات و حقايق نهايى است.
از منظر پستمدرنيستها، عقل شأن و منزلت موردنظر مولوى را دارا نيست. البته بررسى ديدگاه آنها پيرامون عقل مستلزم آگاهى از نقطهنظرات آنها درباره جهان است. آنها با نقد انديشه رئاليستى و نقدر رويكرد رئاليستى مربوط به دانش و حقيقت (Truth) و همچنين عقلانيت، و نفى متافيزيك حضور(Methaphysic of Presence) و غيرنمادين دانستن واقعيات، تكليف عقل را نيز روشن مىكنند. (Heller, 1988, P.62)
پست مدرنيستها با رد واقعيات كلان خارجى در پى نفى شأن فاعليت انسان در امر شناسايى هستند و بر اين باورند كه اگر واقعيت (Reality) خارجى وجود نداشته باشد، پس عقلى كه بخواهد آن را شناسايى كند نيز لازم نيست؛ چرا كه كار عقل را شناسايى جهان خارج مىدانند. همچنين پستمدرنيستها، دانش و آگاهى و يا تعقل را هيچ گاه بر جنبههاى واقعبينانه (Realistic) استوار نساختند و حتى با نفى واقعيات، به نفى دانش و شناخت مبتنى بر واقعيات خارجى نيز تأكيد دارند. دانش هيچ گاه نمىتواند به تأييد متافيزيك حضور و يا اسطوره اعطاء يا مفروض(Myth of Given) منجر شود. (Parker, 1997. P. 118)
وقتى از منظر پستمدرنها، واقعيت نه قابل حصول است و نه مطلوب، و چيزى به نام واقعيت ثابت، واحد و جهانى وجود ندارد، دراين صورت عقلى كه موضوع آن كشف و شناخت مجهولاتى پيرامون جهان پيرامون باشد، نيزاهميت وجودى ندارد. اساساً تفكر تعقلى و يا تفكر عقلانى(Rationalistic Thinking) كه مبتنى بر رابطه منطقى ابزار-هدف (Means-End) است و بدنبال تحقق اهداف خاصى است، امرى مردود شمرده مىشود، چرا كه اين به معناى بازگشت به دوران مدرنيته است.(Giroux, 1999, P.92). هيرست (Hirst) نيز معتقد است، عقل اساساً از منظر پستمدرنيستها قادر به ارائه يك الگوى جهانى واحد و قابل تعميم و معتبر نيست و تنها قادر به طرح موضوعات محلى و خاص است. (Hirst, 1998, P.49).
بنابراين، با اشاره به وجوه اختلافى و پارادكسى موجود در آراء و انديشه مولوى و پستمدرنها درباره عقل، به اين نتيجه دست مىيابيم كه تربيت عقلانى موردنظر مولوى، اولاً، امرى ممكن و ضرورى است، ثانياً، منطق تربيت، همان عقلورزى يا تفكرى است كه مبتنى بر توصيف حقايق كلان (وصف ازل) مىباشد. ثالثاً، در صورت عدم ابتناء تربيت به عقل، توهمگرايى، در امر تربيت جايگزين عقلگرايى مىشود و رويكرد وهمگرايى نيز قادر به تربيت يك انسان واقعى مسلط بر شهوات و نفس خود، نيست. در حالى كه پستمدرنها با نفى شأن ممتاز عقل در امر شناسايى، دانش تربيتى مبتنى بر عقلانيت كلگرا و منطقى را نيز مورد ترديد قرار مىدهند و در نتيجه تربيت عقلانى جاى خود را به تربيت وهمگرا، عاطفى و زيبايىشناختى محض مىدهد كه قادر به درك موضوعات متعالى و برتر نيست و فقط در حيطه شهوات (علايق، خواستها، غرايز و كششهاى درونى) عمل مىكند.
حقيقت از نظر مولوى امرى است واحد و غايى و تمامى روشهاى متكثر و متنوع سرانجام به يك حقيقت واحد ختم مىشوند. از نظر مولوى دين حقيقت واحدى است كه همچون دريا، اگرچه از رودهاى مختلف سرچشمه مىگيرد و به رودهاى مختلف وصل است، اما يك حقيقت واحد را شكل مىدهد. تكثر رودهايى كه به اين دريا مىريزند و وصل هستند، در واحد بودن حقيقت دريا خللى وارد نمىكند. حقيقت همان قبله جان آدمى است كه اگر آن را پنهان كنند، صدها قبله كاذب سر برمىآورد و اگر روزى آن قبله واحد و حقيقى سربرآورد، تمامى ديگر قبلهها رنگ مىبازد.
سرچشمه انديشه مولوى در باب حقيقت، پذيرش واقعيتهاى خارج از وجود آدمى است كه از سنديت و اعتبار برخوردارند (همان چيزى كه پستمدرنها آن را انكار مىكنند). حقيقتنگرى مولوى، در واقع حقيقتنگرى معنوى و روحانى (Spirtual) است. او در بيان وحدت حقيقت در عين تكثر، مىگويد:
(مثنوى: دفتر چهارم، ابيات 1-480)
مولوى حقيقت را معادل هدف غايى حيات انسان مىداند و بر اين باور است كه هدف همه انسانها، هدف واحد و مشترك است، چرا كه حقيقت حيات انسان، امرى واحد و مشترك است. به زعم مولوى، پارادكس و اختلاف در روشها، به معناى تضاد در هدف و حقيقت نيست و چه بسا روشهاى متضاد به اهداف واحد يا حقيقت واحد ختم مىشوند. هدف اصلى مولوى در تبيين مسأله حقيقت و واحد بودن هدف انسان (حركت به سمت خدا) اين است كه خارج از وجود انسان حقايق و واقعيياتى وجود دارد كه سمت و سوى حركت ما را روشن مىكنند و به زندگى ما هويت مىبخشند و ما را از سرگشتگى و پوچانديشى رهايى مىبخشد.
از ديدگاه مولوى، اختلافات موجود، اختلاف در صورت راه و روش است، نه حقيقت راه و مقصد. او به داستان كسى كه قصد وارد كردن ايرادها و يافتن تناقضاتى در آيين عيسى عليهالسلام را داشت، اشاره مىكند و وجود بعضى اختلافات در روشهاى توصيه شده در آن آيين را (رياضت، جود، جوع، توكل، خدمت، امر، نهى و...) دليل بر اختلاف در حقيقت دين نمىداند. او حتى تا آن جا پيش رفته است كه جمع اضداد را نيز مانع وحدت حقيقت نمىداند و معتقد است كه نه تنها اضداد قابل جمع هستند، بلكه اجتماع آنها نيز ضرورى است؛ چرا كه حقيقت واقعى و نهايى از پس نمايان شدن اضداد معلوم مىشود. براين اساس نه تكثر روشها، نه اختلاف در صورت روشها و نه حتى اضداد نمىتوانند دليلى بر تكثر حقيقت باشد. تمامى تلاش مولوى در تأكيد بر وحدت هدف و حقيقت، متوجه نكات تربيتى مورد نظر اوست. چرا كه به زعم او تنها حركت به سمت حقيقت نهايى و واحد است كه ما را از بىهويتى نجات مىدهد. تربيت واقعى زمانى رخ مىدهد كه ما به سوى آفتاب حقيقت در حركت باشيم و همه كثرتهاى روشى را نيز در راستاى آن حقيقت تنظيم نماييم، نه اين كه نفس كثرتگرايى (كثرت حقيقت و روش) به عنوان هدف تلقى شود.
برخلاف ديدگاه مولوى درباره حقيقت، از نظر پست مدرنيستها، چيزى به نام حقيقت واحد، ثابت و غايى و چيزى كه درستى يا نادرستى انديشه خود را به واسطه آن بتوان محك زد، وجود ندارد. همه آنچه كه در اطراف ما وجود دارد، نسبى، اعتبارى و قراردادىاند. حقايق، مختلف، متكثر و متنوعاند و محصول قراردادهاى زودگذرند (آذرنگ. 1376: ص 59) پستمدرنها نيز خود عصر حاضر را عصر گسستها و پيوستهاى بىبديل، عصر فروپاشى فراروايتها و نفى گفتمانهاى متعالى (Master-Discourse) و عصر هويتهاى كدر و ناخالص و مرزهاى لرزان و بىثبات مىدانند. (تاجيك، 1378: ص52).
از نظر ليوتار(Lyotard) ما نمىتوانيم از يك طرحواره بزرگ (Grand Scheme) در مورد جهان و طبيعت سخن بگوييم. ما نمىتوانيم نمايش واحدى از جهان ارائه كنيم و به دليل فقدان يك طرح واحد از حقيقت جهان، نمىتوانيم يك نظام اخلاقى و تربيتى عام و جهانى را عرضه نماييم. (Heller, 1988, P.93). به زعم پستمدرنها، حقيقت، متعدد و داراى وجوه متضاد و مقابل هم است. به اين معنا كه تصويرى كه ما از حقيقت داريم، خود محصول داستانهايى است كه ما مىگوييم و چون داستانهايى كه ما مىگوييم متفاوت است، پس حقيقت نيزمتفاوت است و حقايق مربوط به جهان اطراف نيز ناكامل خواهد بود. حقيقت را ما مىسازيم و نه اين كه كشف كنيم(Parker, 1997, P.90). از منظر بعضى پستمدرنها، اساساً بايد واژه حقيقت (Truth) و واقعيت (Reality) را كنار بگذاريم. زيرا اين مقولات بيانگر عينيتى (Objectivity) توهمى و گمراهكننده هستند. حقيقت تنها آن چيزى است كه مردم در جريان محاوره آن را قبول دارند. (بيرد، 2001: ص 25).
البته با مطالعه نقدهاى انجام شده نسبت به نظريه پست مدرنيسم درباره حقيقت، به نظريه مولوى نزديكتر مىشويم. چنانكه پيترز ديوز (Peters Dews) در نقد پست مدرنيسم مىگويد: تنها يك منظر ديدن و يك منظر دانستن وجود دارد و آنچه فراوان وجود دارد، وجود چندين چشم (چشمهاى فراوان) براى ديدن است. از نظر ديوز آنچه واقعيت دارد، رژيم حقيقت (Regime of Truth) است كه پستمدرنهاى منظرگرا بايد به آن توجه كنند.
تعليم و تربيت از نظر مولوى، متوجه حقايق متعالى بيرونى و برتر از خواست و اراده انسانى است كه همان خداست. اين نوع تعليم و تربيت متوجه اهداف متعالى و نجاتبخش است .اساسىترين تأثير اعتقاد به حقيقت واحد و متعالى در امر برنامههاى تربيتى، ايجاد وحدت در هدف، تأكيد بر تكثر در روشهاى تربيتى با عنايت به لزوم وحدتگرايى در آرمانهاى تربيتى(تبديل كثرت به وحدت) و همچنين معنا و هويتبخشى به زندگى انسان و در نتيجه نجات انسان از سرگشتگىهاى ناشى از تكثر در روش و هدف است. اما مهمترين پيامد تربيتى كثرتگرايى حقيقت (در عين كثرت در روش) كه موردنظر پست مدرنهاست، وجود تنوع آميخته با نفى غايتگرايى و وحدتبخش و هويتساز در برنامههاى تربيتى است، به نحوى كه انسان تربيت شده در نظام تربيتى پستمدرنى، انسان غيراستعلاگرا و درعين حال مقيد به اوضاع و احوال نسبى، متغير و غيرثابت اطراف خود است، تا جايى كه فقدان جهتگيرىهاى هويتى عام و مشترك و واحد كه خود مىتواند متأثر از كثرت در حقيقت باشد، زمينههاى سرگشتگى و بىهويتى انسان معاصر را فراهم كرده است.
مولوى از جمله كسانى است كه به حقايق و واقعيات متعالى و فراتر از انسان معتقد است و راز وحدتگرايى حقيقت از نظر مولوى را بايد در اعتقاد او به وجود حقايق برتر و متعالى جستجو كرد. آنجايى كه مولوى از بكاربردن عقل براى كشف امور مجهول سخن مىگويد نيز دال بر اين نكته است كه مجهولاتى كه مولوى به آنها اشاره مىكند، همان حقايق كشف نشدهاى است كه عقل آدمى بايد به آنها دست يابد. فلسفه وجودى عقل، وجود حقايقى فراتر از سطح گفتمان انسانهاست كه بايد توسط عقل شناسايى و كشف شوند. از منظر مولوى، جهتگيرى نهايى عقل و فكر آدمى توصيف واقعيات ازلى است.
جهان و هر آنچه در آن وجود دارد، سرتاسر صورت تفصيلى همان حقايق است كه از ازل وجود داشته (همايى، 1360: ص693).
البته مولوى حتى آموزههاى معرفتشناختى خود را نيز متوجه حقايق و حكايتهاى برتر و به تعبير فراروايتها (Metanarratives) مىنمايد و معرفت وحيانى را برتر از هر معرفت ديگر مىداند. از منظر او، معرفت وحيانى و يا شهودى (Intuitive) كه منشأ آن وحى و قرآن است، معتبرترين نوع معرفت است. اگرچه مولوى عقل را در قياس با حس كاملتر مىداند و حس را تابع عقل مىداند، اما معرفت عقلانى را نيز در قياس با معرفت وحيانى ناقص مىداند. تمثيل زيباى مولوى از معرفت وحيانى و عقلانى را در ادبيات زير مىتوانيم شاهد باشيم. در اين تمثيل آب باران مثالى از معرفت وحيانى است و آب ناودان مثالى از معرفت عقلانى است:
(مثنوى ؛ دفتر پنجم، ابيات 5-2493)
معرفت وحيانى از نظر مولوى، همه جا را پوشش مىدهد و بىنهايت است چون به حقيقت فراتر از انسان (وحى) متصل است و معرفت عقلانى چون محدود به انسان است، بايد تابع معرفت وحيانى باشد. مولوى با عنايت به اهميت و اعتبارى كه براى معرفت وحيانى قايل است، طبقهبندى خاص خود را از معرفت عرضه مىكند، به نحوى كه از نظر او معرفت وحيانى معتبرتر و مقدمتر از ديگر معرفتهاست، چرا كه ديگر معرفتها، راهى به حقايق متعالى يا فراروايتها ندارند. چنانكه او در دفتر چهارم مثنوى، ابيات 4-483 خود مىگويد:
به هر حال از نظر مولوى حقايق متعالى و يا به تعبير پستمدرنها فراروايتهايى وجود دارند كه فراتر از عقول بشرىاند و عقل انسان تنها مىتواند شمههايى از آن را درك كند و برهمين اساس، تعليم و تربيت موردنظر مولوى نيز، بايد تحت تأثير فهم فراروايتهاى فوق صورت گيرد. اما ضديت و يا انكار فراروايتها و يا به تعبير مولوى حقايق متعالى و فوقبشرى و معارف وحيانى فراتراز عقل بشرى، از اصول مسلم انديشه پستمدرنيستهاست. چنانكه ليوتار پستمدرنيسم را نوعى شكاكيت نسبت به فراروايتها مىدانست. (1988. P.82 Lyotard,)
ضديت با فراروايتهاى موردنظر مولوى، به معناى رد هرگونه نظريه متافيزيكى يا معرفتشناختى متعالى و شهودى است. البته پستمدرنها با رد و انكار فراروايتها در واقع در پى نفى انديشه اخلاقى و يا نظام اخلاقى عام و جهانى موردنظر مولوى هستند. چنانكه فوكو مىگويد: ما بايد در مقابل تمايلات مركزگرايانه (Centralism) مربوط به جهانى كردن تئوريها مقاومت نماييم و به جاى آن، بايد تحقيق در دانش تحت انقياد درآمده و محلى و خاص را جايگزين نماييم. (Foucault, 1989, P.120)
از نظر پستمدرنيستها هيچ هنجار يا ارزش و واقعيت خارجى معتبر و متعالى وجود ندارد كه بتواند رفتار ما را هدايت كند. ليوتار پست مدرنيسم را آزادى از روايتهاى كلان مىداند؛ يعنى رهايى از قيد حكايتهايى كه فراتر از ما به تاريخ ما معنا مىبخشند. بنابراين بايد كوشش جهت يافتن معناهاى متعالى را كنار بگذاريم و به فكر زيستن در حال و زمان فعلى باشيم. (ايستينار، 1380: ص 123). همچنين نفى معرفت وحيانى كه در يك تقسيمبندى كلى جزء معرفتهاى پيشين است، از اصول تفكر پستمدرنيستى است. چنانكه رورتى معتقد است كه علم مبين وضع و حال بشرى است و عينيت خارجى را باز نمىكند و انسان در درون انواع گفتمانها سرگردان است (Hutcheon, 1998, P.81).
بنابراين، تعليم و تربيتى كه مبتنى بر فهم و درك حقايق متعالى (فراروايتها) و كسب معرفت وحيانى و شهودى (معرفت فراتر از عقول بشرى) است. (تربيت موردنظر مولوى) قطعاً در تمامى مؤلفههاى خود بخصوص اهداف، اصول و محتواى تعليم و تربيت، با تعليم و تربيتى كه متوجه نفى فراروايتها و در نتيجه معرفت وحيانى مىباشد در اختلاف آشكار قرار دارد. تعليم و تربيت مبتنى بر رويكرد موردنظر مولوى برخوردار از مباحثى است كه درخور مسائلى چون متافيزيك الهى، معرفتشناسى شهودى و عقلانى و همچنين آموزش محتواهايى است كه منبعث از وحى و قرآن است كه خود مباحثى فراتر از روايتهاى انسانى و بشرى است. در حالى كه تعليم و تربيت پستمدرنيستى هيچ گاه به مباحث فوقالذكر نمىپردازد و بيشتر متوجه حال و روز فعلى بشر و اقتضاءات زمينى زندگى اوست. چنين تربيتى به زعم مولوى هيچ گاه به هفتم آسمان راه نمىبرد و از اين جهت و همچنين از بابت اهداف، محتوى و روشهاى كسب معرفت نيز بين تربيت مورد نظر مولوى و پست مدرنيستها، پارداكس آشكارى وجود دارد كه اجتماع آنها غيرمنطقى مىنمايد.
مقاله حاضر، چنانكه در مقدمه آن نيز بيان كردهايم، در پى بررسى وجوه اشتراك (قرابتها) و اختلاف (پاراداكسهاى) ممكن بين دو ديدگاه (مولوى و پستمدرنيستها) بوده و هدف اصلى آن نيز طرح دلالتهاى تربيتى ناشى از اين قرابتها و پاراداكسهاى ديدگاهى بوده است. با بررسى انجام شده، اين واقعيت روشن شد كه اگرچه قرابتهايى بين ديدگاه مولوى و پستمدرنيستها در بعضى موارد وجود دارد، كه منجر به استنتاج دلالتها ى تربيتى مشابه مىشود، اما در عين حال شدت اختلافات موجود دراين دو ديدگاه به حدى است كه به راحتى نمىتوان آراء و انديشههاى دو طرف را حتى آنجايى كه اشتراكات وجود دارد، قابل جمع دانست. بويژه با بررسى پارادكسهاى ممكن بين دو ديدگاه فوق به اين نتيجه دست يافتهايم كه اولاً نمىتوان به صرف بعضى اشتراكات، ديدگاه تربيتى مولوى را پستمدرنيستى دانست و ثانياً اختلاف در ديدگاه تربيتى آنها (اختلاف در مورد اهداف، روشها، محتوى، اصول و مبانى تربيت) تا آنجاست كه امكان اجتماع آن دو را محال مىنمايد. بنابراين توجه به نقد تطبيقى آراء و انديشههاى متفكران مسلمان و انديشمندان پستمدرن در جهت بازنمايى حقايق و پاسخيابى براى بعضى شبهات تربيتى مىتواند امرى ممكن و ضرورى به حساب آيد و مقاله حاضر نيز گام مقدماتى براى اين امر محسوب مىشود.
1- همايى، جلالالدين، مثنوى مولوى داستان قلعه ذات الصور ، انتشارات آگاه، تهران، 1360.
2- مثنوى مولوى، تصحيح: رينولد الين نيكلسون، چ هفتم، انتشارات بهاباد، 1374.
3- باقرى، خسرو، تعليم و تربيت در منظر پست مدرنيسم، مجله دانشكده علوم تربيتى و روانشناسى، دانشگاه تهران، سال 1376.
4- بزرگى، وحيد، پسانوگرايى، ديدگاههاى جديد در روابط بينالملل، نشر نى، چ 1377.
5- همايى، جلالالدين، مولوى نامه: مولوى چه مىگويد. انتشارات آگاه، 1368.
6- گولپينارلى، عبدالباقى، مولانا جلالالدين، ترجمه: توفيق سبحانى، مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى، 1363.
7- جعفرى، محمدتقى، مولوى و جهانبينىها، انتشارات بعثت، تهران، 1362.
8- آذرنگ، عبدالحسين، مدرنيته و پست مدرنيته و تمدن غرب، نگاه نو، شماره 35، سال 1376.
9- تاجيك، مصطفى، فرامدرنيسم و تحليل گفتمان، مؤسسه توسعه دانش، 1378.
10- بيرد، باب، پست مدرنيسم چيست، ترجمه: نفيسه حسينى، انتشارات نقش جهان، تهران، سال 1380.
11- ايستينار، كوال، مضامين پست مدرنيته، ترجمه: حسينعلى نوذرى، انتشارات نقش جهان، سال 1380.
12- Wilson E.G(1997) The Postmodern Paradigm. New York.
13- Giroux. H. (1999) Post Modernism and Discourse of Educational Criticism. Journal of Educational Research. No.3.
14- Beck.C (1999) Education for Moral and Ethical Life Postmodernism, Ethics and Moral Education. No.10.
15- Kohly. W(1995) Critical Conversation in Philosophy of Education, New York.
16- Parker. S(1997) Reflective Teaching in Postmodern World. Open unive. Press. P.3.
17- Heller.A(1988) Postmodern Political Condition. London.
18- Hirst.P (1998) Philospohy of Eudcation. Discourse or Moral Action? VOl. 111. London.
19- Lyotard.J (1988) The Postmodern Condition. Univ. of.Minusota Press. New York.
20- Foucault. M(1999) Power/Knowledge. Coline Gordan.New York.
21- Hutcheon. H(1998) A Poetic of Postmodernism. History, Theory Fiction. Routledge. New York.
1 ـ استاديار دانشگاه تربيت مدرس، گروه تعليم و تربيت