زياد به ولايت رسيد دست و پاى او را بريد و او را در زير درخت بسيار دراز پسر مكعبر به دار آويخت .(331)
اسماعيل بن زياد گويد: ام موسى كنيز على (ع ) و سرپرست دخترش فاطمه به من گفت : از على (ع ) شنيدم به دخترش ام كلثوم مى فرمود: دختر من به زودى از مصاحبت من محروم خواهى شد و طولى نمى كشد از ميان شما مى روم .
ام كلثوم پرسيد: به چه دليل چنين فال بدى مى زنيد و ما را داغدار مى سازيد؟ فرمود: رسول خدا را در خواب ديدم كه گرد و غبار را از چهره من پاك مى كرد و مى فرمود گرفتارى هاى دنيا از تو برداشته شد و تير قضا به هدف مقصود رسيد.
نامبرده گويد: سه شبانه روز نگذشته بود كه حادثه ضربت خوردن اميرالمؤ منين (ع ) او را ساكت كرده مى فرمود: دختر من گريه مكن آرام مباش هم اكنون پيغمبر خدا را مى بينم با دست به جانب من اشاره مى كند و مى فرمايد: يا على به جانب ما بيا كه آن چه در نزد ماست براى تو بهتر است از ماندن در دنيا.(332)
در يكى از روزها كه حضرت على (ع ) بر بالاى منبر كوفه بود، يكى از حاضران پرسيد آيه *((*رجال صدقوا...*))* درباره چه كسانى و در فضيلت كدام يك از مسلمانان نازل شده است ؟ حضرت على (ع ) در پاسخ او، فرمود: اين آيه در شاءن من و عمويم (حمزه ) و پسر عمويم (عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب ) نازل شده است ، (عبيدة ) و (حمزه ) به ترتيب در جنگ بدر و احد به شهادت نايل آمدند و به حضور حق تعالى رسيدند و من كه اكنون باقى هستم در انتظار آن هنگامى مى باشم كه بدبخت ترين مردم از جاى برخيزد و محاسن مرا به خون سرم رنگين كند! و اضافه كرد: اين پيش آمد موافق با پيمانى است كه حبيب بن من ، ابوالقاسم (ص ) آن را از من تعهد گرفته است .(333)
در حديث طولانى جنگ صفين روايت شده است كه : عراقيان اميرالمؤ منين (ع ) را نيافتند، بدگمان شده گفتند:
شايد كشته شده ، صداى گريه و زارى از آنها بلند شد، امام حسن (ع ) از گريه منع شان كرد و فرمود: پدرم به من خبر داده كه قتل او در كوفه واقع مى شود، در اين بين پير مردى فرتوت آمد و گفت : اميرالمؤ منين را ديدم در ميان كشتگان افتاده ، پس گريه و زارى زياد شد، امام حسن (ع ) فرمود: مردم ! اين پير دروغ مى گويد، تصديقش نكنيد، زيرا على (ع ) فرموده : مردى از مراد در اين كوفه مرا مى كشد.(334) بخش سوم : مصايب اصحاب على (ع )
سلمان در مداين ، بيمار شد، بسترى گرديد، ساعات آخر عمر را مى گذرانيد به همسرش بقيره گفت : *((*منتظر باش كه به زودى مرا در بسترم ، بى روح مى يابى ، سپس به بزرگانى كه در كنار بستر بودند مانند حذيفة بن يمان ، سعد وقاص ، اصبغ بن نباته فرمود:
*((*خانه را خلوت كنيد*))* آنها برخاستند و از خانه بيرون آمدند و در خانه را گشودند، چشم سلمان به در بود، گويى در انتظار مهمان غيبى است *))*.
ناگاه امام على (ع ) وارد خانه شد و پرسيد: حال سلمان چطور است ؟ به بالين سلمان آمد و روپوش را به كنارى زد، سلمان لبخند زد، امام على (ع ) به سلمان فرمود:
*((*آفرين بر تو اى بنده صالح خدا، هنگامى كه با رسول خدا(ص ) ملاقات نمودى ، چگونگى رفتار قوم ، با برادرش را برايش تعريف كن *))*.
سلمان از دنيا رفت ، امام على (ع ) جنازه او را غسل داد و كفن كرد و بر كفن او اين دو شعر را نوشت و فدت على الكريم بغير زاد