س‍وگ‍ن‍ام‍ه‌ ام‍ام‌ ع‍ل‍ی‌ (ع‍ل‍ی‍ه‌ال‍س‍لام)‌

عباس عزیزی

نسخه متنی -صفحه : 185/ 154
نمايش فراداده

پنهان ساختيم گر چه از ديدارش محروم گرديديم كه جهانى مملو از حقيقت را در آن خاك نهاديم ليكن از اكرامى كه خدا با على (ع ) كرده خوشحال بوديم و بالاخره با دلى داغدار از كنار قبر على (ع ) بر گشتيم .

در راه با گروهى از دوستان على (ع ) كه بر جنازه او نماز نخوانده بودند ملاقات كرديم جريان را به ايشان گفتيم و عنايات خداى منان را كه به او نموده بيان كرديم آنها گفتند: ما هم مى خواهيم آن چه را شما ديده ايد مشاهده كنيم گفتيم : چنان چه وصيت فرموده نشان قبر او ناپيدا شده ، آنها به سخن ما توجهى نكرده رفتند و برگشتند و اظهار داشتند چنان چه گفتيد هر چه جستجو كرديم اثرى نديديم .(440)

376 - جان باختن بينواى نابينا كنار قبر على

هنگامى كه امام حسن و امام حسين (ع ) از دفن پدر باز مى گشتند، نزديك دروازه شهر كوفه كنار ويرانه اى ، بينواى بيمار و نابينايى را ديدند كه خشتى زير سر نهاده و ناله مى كند از او پرسيدند: كيستى و چرا اين گونه گريه و ناله مى كنى ؟ او گفت : غريبى بينوا و نابينا هستم ، نه مونسى دارم و نه غم خوارى ، يك سال است كه من در اين شهر هستم ، هر روز مردى مهربان ، و غم خوارى دلسوز نزد من مى آمد و احوال مرا مى پرسيد و غذا به من مى رسانيد و مونس مهربانى بود، ولى اكنون سه روز است او نزد من نيامده است و از حال من جويا نشده است .

گفتند: آيا نام او را مى دانى ؟ گفت : نه گفتند: آيا از او نپرسيدى كه نامش چيست ؟ گفت : پرسيدم ، ولى فرمود: تو را با نام من چه كار، من براى خدا از تو سرپرستى مى كنم .گفتند: اى بينوا!

رنگ و شكل او چگونه بود؟ گفت : من نابينايم ، نمى دانم رنگ و شكل او چگونه بود.

گفتند: آيا هيچ نشانى از گفتار و كردار او دارى ؟ گفت : پيوسته زبان او به ذكر خدا مشغول بود، وقتى كه او تسبيح و تهليل مى گفت ، زمين و زمان و در و ديوار با او هم صدا و هم نوا مى شدند، وقتى كه كنار من مى نشست مى فرمود:

مسكين جالس مسكينا غريب جالس غريبا *((*در مانده اى با درمانده اى نشسته ، و غريبى هم نشين غريبى شده است !*))*.

حسن و حسين (ع ) (و محمد حنفيه و عبدالله بن جعفر) آن مهربان ناشناخته را شناختند، به روى هم نگريستند و گفتند: *((*اى بينوا! اين نشانه ها كه بر شمردى ، نشانه هاى باباى ما اميرمؤ منان على (ع ) است *))*.

بينوا گفت : پس او چه شده كه در اين سه روز نزد من نيامده ؟ گفتند: اى غريب بينوا، شخص بدبختى ضربتى بر آن حضرت زد، و او به دار باقى شتافت و ما هم اكنون از كنار قبر او مى آييم .

بينوا وقتى كه از جريان آگاه شد، خروش و ناله جانسوزش بلند شد، خود را بر زمين مى زد و خاك زمين را بر روى خود مى پاشيد، و مى گفت : مرا چه لياقت كه اميرمؤ منان (ع ) از من سرپرستى كند؟ چرا او را كشتند؟ حسن و حسين (ع ) هر چه او را دلدارى مى دادند آرام نمى گرفت .

نمى دانم چه كار افتاد ما را كه آن دلدار ما را زار بگذاشت در اين ويرانه اين پير حزين را غريب و عاجز و بى يار بگذاشت آن پير بى نوا به دامن حسن و حسين (ع ) چسبيد و گفت : شما را به جدتان سوگند، شما را به روح پدر عالى قدرتان ، مرا كنار قبر او ببريد.

امام حسن (ع ) دست راست او را، و امام حسين دست چپ او را گرفت و او را كنار مرقد مطهر امام على (ع ) آوردند، او خود را به روى قبر افكند و زارى بسيار كرد و گفت : *((*خدايا من طاقت فراق اين پدر مهربان را ندارم تو را به حق صاحب اين قبر جان مرا بستان *))*.