على (ع ) بيلى كه در دست داشت به زمين گذارده و دست خود را بر آن استوار نموده فرمود: بسم اللّه الرحمن الرحيم احسب النّاس ان يتركوا ان يقولوا آمنّا و هم لايفتنون و لقد فتنّا الّذين من قبلهم فليعلمنّ اللّه الّذين صدقوا و ليعلمنّ الكاذبين ام حسب الّذين يعملون السّيئات ان يسبقونا ساء ما يحكمون .
(99) آيا مردم مى پندارند به مجردى كه گفتند ايمان آورديم ديگر به فساد مبتلا نمى گردند! با آن كه مردم پيش از آنها را به فتنه و آزمايش مبتلا نموديم ، خدا مردم راستگو و دروغگو را مى شناسد و از احوالشان باخبر است آيا مردم بدكار خيال كردند بر ما پيشى گرفته اند با آن كه حكومت نابجايى نموده اند.
در هنگامى كه على (ع ) و عباس به كارهاى شخصى پيغمبر (ص ) مشغول بودند ابوسفيان در خانه پيغمبر (ص ) آمد و اين اشعار را مى خواند:
اى بنى هاشم دست طمع مردم و به خصوص قبيله تيم كه ابوبكر از آنان است و عدى كه عمر از آن قبيله است به روى خود مگشاييد زيرا امر خلافت در ميان شما و متوجه به شما و جز على ديگرى شايسته آن نيست . اى ابوالحسن كف با احتياط خود را به پايه سرير خلافت استوار ساز زيرا تو شايسته آن هستى .
سپس با صداى بلند، بنى هاشم و بنى عبدمناف را مخاطب ساخته گفت : آيا خشنوديد بچه شتر رذل پسر رذل (يعنى ابوبكر) بر شما خلافت نمايد و مقام شما را غصب كند، سوگند به خدا اگر اراده كنيد حق خود را بگيريد مى توانيد در اندك وقتى لشكريان و مردانى گرد آوريد و غاصبان را نابود سازيد. اميرالمؤ منين (ع ) در پاسخ او فرمود: برگرد اى ابوسفيان سوگند به خدا از آن چه مى گويى قصد خدا را ندارى و براى خدا سخن نمى گويى تو همواره با اسلام و اسلاميان به حيله گرى رفتار مى كنى ما اكنون به كارهاى شخصى پيغمبر (ص ) پرداخته و وقت توجه كردن به اين گونه حرف هاكه تو مى گويى نداريم و هر فردى ماءموريتى دارد و بايد كار خود را انجام دهد.
ابوسفيان به مسجد وارد شده ديد بنى اميه اجتماع كرده اند ابوسفيان آنان را براى موضوع خلافت تحريص كرد آنها به سخن او توجهى ننمودند.(100)
هنگامى كه رسول خدا (ص ) رحلت كرد و با ابوبكر به خلافت بيعت كردند، على (ع ) از بيعت با او خوددارى كرد.
عمر به ابوبكر گفت : آيا كسى در پى اين مرد متخلف نمى فرستى تا بيايد بيعت كند؟ ابوبكر گفت : قنفذ! به نزد على (ع ) برو و بگو: خليفه رسول اللّه (ص ) مى گويد: بيا بيعت كن . على (ع ) صدايش را بلند كرد و گفت : سبحان اللّه ! چه زود بر رسول خدا (ص ) دروغ بستيد.
گفت : قنفذ برگشت و جريان را به او باز گفت :
پس عمر گفت : آيا كسى به نزد اين مرد متخلف نمى فرستى كه بيايد بيعت كند؟ ابوبكر به قنفذ گفت : به نزد على (ع ) برو و بگو: اميرالمؤ منين (ع ) مى گويد: بيا بيعت كن .
قنفذ رفت و دقّ الباب كرد.
على (ع ) گفت : كيست ؟ گفت : من هستم ، قنفذ.
گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : اميرالمؤ منين مى گويد: بيا بيعت كن .
على (ع ) صدايش را بلند كرد و گفت : سبحان اللّه ! چيزى ادعا كرده كه ادعا كرده كه حق او نيست . قنفذ برگشت و به ابوبكر خبر داد.
ابوبكر بعد از شنيدن اين سخن گريه كرد.
عمر به پا خاست و گفت : بياييد باهم به نزد اين مرد برويم . پس گروهى به خانه على (ع ) رفتند و در زدند.
على (ع ) چون صدايشان را شنيد، سخن نگفت : زنى به سخن آمد و گفت : اينان كه هستند؟ گفتند: به على (ع ) بگو: بيرون بيايد و بيعت كند.
فاطمه (س ) صدايش را بلند كرد و گفت : يا رسول اللّه (ص )! پس از تو، از ابوبكر و عمر چه ديديم ! هنگامى كه صدايش را شنيدند، بسيارى از همراهان عمر گريستند، سپس بازگشتند.