پناه برد (شايد از خستگى راه ) به خواب رفت ، در خواب حضرت را ديد به او فرمود: به خاطر من از آن مرد غاصب بگذر و او را ببخش ، آن مرد عرض كرد: چرا از او بگذرم ؟!
حضرت فرمود: او هر سال به عزاداران حسين خدمت مى كند و اين كار را هميشه انجام مى دهد، مرد بحرينى عرض كرد: از او گذشتم ، آن گاه از خواب بيدار شد.
به بحرين آمد همين كه به بندر رسيد، ديد كه آن غاصب جهت ديدار او آمد و همراه خود گاو و بهاى شير مصرف شده را برگرداند و علت كار خود را چنين بيان نمود در خواب اميرالمؤ منين (ع ) را ديدم كه به من فرمود:
چرا به فلان شخص ستم كردى ؟ برو نزد او و حلاليت بخواه .
اما آن بحرينى از پس گرفتن گاو و پول شير آن امتناع مى نمود و غاصب اصرار مى كرد و مرد بحرينى همچنان امتناع مى كرد، تا اين كه توافق نمودند آن را در عزادارى امام حسين (ع ) مصرف كنند.(362)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
ابراهيم بن على (ع ) مى گويد: شب چهارشنبه سيزدهم ذى الحجه پانصد و نود و هفت ، در نجف بودم و بعد از اين كه در نجف از حاجى ها جدا شده بوديم به جانب كوفه متوجه شديم ، و شبى مانند روز روشن بود، و ثلث شب گذشته بود، نورى پيدا شد كه ماه را فرا گرفت و اثرى از آن باقى نماند، يكى از لشكرى ها هم در كنار من بود و او هم آن نور را ديد، در علت اين امر دقت كردم ، ديدم عمودى از نور كه عرضش قريب به يك ذراع و طولش حدود بيست ذراع به نظر مى رسيد از آسمان پايين آمده و تا قبر اميرالمؤ منين (ع ) كشيده شده ، و قريب دو ساعت ادامه داشت و كم كم بر قبه على (ع ) متلاشى و متفرق شد تا از چشم من پنهان شد، و نور ماه به حالت اول برگشت با آن مرد لشكرى كه در كنارم بود صحبت كردم ، ديدم زبانش سنگين شده مى لرزد با او ملاطفت كردم تا به حال خود برگشت و خبر داد كه او هم آن موضوع را ديده است .(363)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مردى على (ع ) را زيارت كرد چون خواست برود ميخى از ضريح ، قباى او را گرفت و پاره كرد، پس به على (ع ) خطاب كرده گفت : عوض اين قبا را نمى خواهم مگر از تو، مرد مخافى از سر استهزا گفت : عوضى به تو نمى دهد مگر قباى گلگونى ، پس در همان ايام قباى گلگونى به وسيله عجيبى كه در دل احدى خطور نمى كرد به او خلعت دادند.(364)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
از مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى - رحمة الله عليه - نقل شده است : مرحوم پدرم - رحمة الله عليه - نقل مى فرمودند كه : در شهر حِلّه (در عراق ) شخصى بود از الواط كه صاحب مكنتى فراوان و در شرارت نيز معروف بود.
يكى از علماى نجف (كه مرجع وقت خود بود و پدرم نام او را ذكر نكردند، ولى از علماى اهل الله بوده ) شبى در خواب مى بيند كه لوطى مذكور در بهشت همسايه حضرت اميرالمؤ منين (ع ) است . آن عالم چون به صحت خواب خود اعتقاد داشت ، از نجف به قصد حله حركت كرده و به منزل آن شخص شرور مى رود و او را مى طلبد. چون ورود عالم را به صاحب خانه خبر مى دهند، بسيار ناراحت مى شود و فكر مى كند كه مشاراليه حتما براى نهى از منكر آمده است ، ولى به هر حال به در منزل مى رود و ايشان را به داخل دعوت مى كند و براى ايشان چاى و قهوه مى آورد. وقتى مى بيند كه عالم مزبور چاى و قهوه صرف نمى كند، يقين مى كند كه وى نه از روى دوستى ، بلكه از راه مخامصه و دشمنى وارد شده است ، زيرا در عرب رسم است كه اگر كسى به منزل شخصى برود، ولى چيزى نخورد، اين خود دليل دشمنى است . لذا عرض مى كند: آقا تا اين زمان از جانب من به شما اسائه ادب نشده است . پس دليل دشمنى شما چيست ؟
عالم مزبور جواب مى دهد: من با شما خصومتى ندارم ، بلكه سؤ الى دارم كه اگر جواب بدهيد، چاى و قهوه شما را مى خورم .
ايشان خواب خود را نقل و تاءكيد مى كند كه من يقين دارم خواب من صحيح است و تو با اين سابقه و شهرت بدى