320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام)

عباس عزیزی

نسخه متنی -صفحه : 162/ 23
نمايش فراداده

39 - تكلم با فيل

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

پيغمبر (ص ) على (ع ) را براى جنگ با جلندا به عمان فرستاد، جنگ عظيمى ميان آنها روى داد، تا اين كه فرمود: كندا(غلام جلندا) بر فيل سفيدى سوار شد و با لشكرى كه سى فيل همراه داشت به مسلمين حمله كرد، على (ع ) از استر پياده شد و سرش را برهنه كرد، بيابان روشن شد، نزديك فيل ها رفت و سخنى با آنها گفت كه ما نمى فهميديم ، بيست و نه فيل برگشته با مشركين جنگيدند تا به دروازه عمان واردشان كردند و برگشتند و گفتند: يا على (ع )! ما همه به محمد ايمان داريم جز آن فيل سفيد. پس حضرت بانگ بر او زد ايستاد و ضربتى بر او زد سرش را دور افكند و كندا از پشتش به پايين افتاد.(45)

40 - تكلم اژدها با على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق (ع ) فرمودند: اميرالمؤ منين (ع ) در روز جمعه بر بالاى منبر در مسجد كوفه خطبه مى خواند كه صداى دويدن مردم را شنيد كه بعضى ، بعضى را پايمال مى كردند. حضرت به ايشان فرمود: شما را چه شده ؟

گفتند: يا اميرالمؤ منين ، مارى بسيار بزرگ داخل مسجد شده كه ما از آن هراسانيم و مى خواهيم آن را به قتل برسانيم .

حضرت فرمود: احدى از شما به آن نزديك نشود و راه را براى او باز كنيد كه او فرستاده اى است و براى حاجتى آمده .

راه را برايش گشودند او نيز از ميان صف ها گذشت و از منبر بالا رفت ، دهانش را بر گوش اميرالمؤ منين (ع ) نهاد و در گوش آن حضرت صدايى كرد و اميرالمؤ منين (ع ) گردن خود را كشيده و سرش را تكان مى داد. سپس ‍ اميرالمؤ منين (ع ) مانند صداى او صدايى برآورد و مار از منبر به پايين آمد و در ميان جمعيت فرو رفت .

مردم هر چه توجه كردند، ديگر او را نديدند. عرض كردند: يا اميرالمؤ منين ، اين مار بزرگ كه بود؟

حضرت فرمود: اين ، درجان بن مالك ، جانشين من در ميان جن هاى مسلمان است ، آنها در موضوعاتى اختلاف كرده بودند؛ لذا او را به نزد من فرستادند و او نزد من آمد و از مسايلى پرسش نمود و من جواب مسايلش را دادم ، سپس بازگشت .(46)

41 - گفت و گوى على (ع ) با افعى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على (ع ) بر منبر جامع كوفه بودند، ناگاه مردى براى وضو گرفتن از جا بلند شد.

آن شخص از مسجد بيرون رفت به سوى رحبه تا وضو بگيرد، ناگاه مار بزرگى مانع او شد.

پس از مقابل آن مار فرار كرد و به خدمت على (ع ) آمد و قضيه را به آن حضرت نقل كرد. على (ع ) بلند شد و تشريف آورد نزديك آن سوراخى كه افعى در آن بود.

شمشير مبارك را بر در سوراخ گذاشت و فرمود: افعى از اين جا خارج شو. طولى نكشيد كه آن مار بيرون آمد و با آن حضرت صحبت كرد، على (ع ) به آن مار عتاب كرد چرا مانع اين مرد از وضو گرفتن شدى ؟ جواب داد: اين مرد شما را چهارمين خليفه مى داند يعنى شيعه شما نيست . آن گاه اميرالمؤ منين (ع ) به آن مرد فرمود: تو مرا خليفه چهارم مى دانستى ؟

پس آن مرد بر سر خود زد و اسلام خود را كامل نمود.(47)

42 - شهادت فرات بر وصايت على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ