بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
امام حسين (ع ) مى فرمايد: (( روزى پيش على (ع ) نشسته بوديم و در آن جا درخت انار خشكى بود. عده اى از دشمنان حضرت وارد شدند كه در بين آنها از دوستداران او نيز بودند. آنان به حضرت ، سلام كردند و امام فرمود: (( بنشينيد )) .
سپس فرمود: (( امروز به شما معجزه اى نشان مى دهم كه مثل مائده در ميان بنى اسرائيل باشد )) . آن گاه فرمود: (( به درخت نگاه كنيد )) . درخت خشكى بود كه ناگهان آب بر شاخه هايش جريان پيدا كرد و سبز شد و برگ آورد و ميوه هايش تا بالاى سر ما آمد.
سپس رو كرد به ما كه ما از دوستدارانش بوديم ، گفت : دستتان را دراز كنيد و از ميوه ها بچينيد و بخوريد.
و ما نيز دست هاى خود را دراز كرديم و از انارها چيديم و خورديم . تا آن زمان ميوه اى به خوشمزگى آن نخورده بوديم . سپس به كسانى كه او را دشمن مى داشتند رو كردند و فرمود: (( بچينيد و بخوريد )) .
اما آنان وقتى كه دستشان را بالا بردند، انار بالا رفت و هيچ يك از آنها نتوانستند حتى يك انار بچيند!
گفتند: يا اميرالمؤ منين ! چرا دست آنها رسيد ولى دست ما نرسيد؟
فرمود: (( بهشت نيز همين طور است ، فقط دست دوستان ما به نعمت هاى بهشتى مى رسد، نه دست دشمنان ما )) .
آنان وقتى از منزل خارج شدند، گفتند: اين از سحر على بن ابى طالب ، كم است .
سلمان گفت : چه مى گوييد؟ سحر است يا شما نمى بينيد؟ (84)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
زمانى كه ماندن آن حضرت در صفين (براى جنگ با معاويه ) طولانى شد مردم به آن حضرت از تمام شدن توشه و علوفه شكايت كردند به طورى كه كسى از اصحاب آن حضرت چيزى كه قابل خوردن باشد نمى يافت ، پس آن حضرت فرمودند: فردا چيزى كه شما را كفايت كند مى رسد. چون صبح فردا شد آمدند و تقاضا نمودند كه چه شد وعده شما؟
آن حضرت بالاى تلّى كه در آنجا بود رفت و دعا نمود و از خداوند تعالى خواست كه طعام دهد آنها را و علف دهد حيوانات آنها را.
پس پايين آمد از تل و برگشت به مكان خود. هنوز آن حضرت به جاى خود آرام نگرفته بود كه آمدند قافله اى بعد از قافله ، بار آنها بود دو قسم گوشت و آرد و خرما بقدرى كه صحرا پر شد و صاحب شتران خالى كردند هر چه با آنها بود از طعام و هر چه با آنها بود از علف چهارپايان و لباس و پشگل گوسفند و سرگين خشك كه محتاج بودند به آنها براى طبخ سپس رفتند و معلوم نشد كه از كدام قريه آمده اند از انس بودند يا از جن و مردم تعجب نمودند از اين قضيه .(85)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مردى مهمان على (ع ) شد، على (ع ) يك تكه نان خشك و كاسه اى كه در آن مقدارى آب باشد طلبيد، حاضر كردند، حضرت آن كاسه را جلو مهمان نهاد و قطعه اى از آن نان را در ميان كاسه گذاشت ، و به مهمان فرمود: بخور، مهمان آن نان را بيرون آورد و ناگاه ديد ران بريان شده پرنده است ، آن را خورد، على (ع ) بار ديگر قطعه نان خشكى در ميان آن كاسه نهاد و فرمود: بخور، مهمان آن را بيرون آورد، ديد قطعه حلوا است ، به على (ع ) عرض كرد: (( اى مولاى من ! نان خشك به كاسه مى نهى ، ولى من آن را به صورت غذاهاى متنوع مى يابم )) .
امير مؤ منان (ع ) فرمود:
آرى اين نان خشك در ظاهر است ، و آن غذاهاى متنوع در باطن است ، سوگند به خدا كار ما همين گونه است .(86)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حارث روايت كرده كه گفت : با اميرالمؤ منين (ع ) رفتيم تا به عاقول (نام زمينى است ) رسيد، و تنه درختى ديد كه پوستش ريخته بود و چوبش مانده بود، پس دستش را به آن زد و فرمود: به اذن خدا سرسبز و ميوه دار (به حال اول ) برگرد، ناگاه درخت را ديدم كه با شاخه هايش به جنبش آمد و ميوه اش گلابى بود، و چيديم ، و