320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام)

عباس عزیزی

نسخه متنی -صفحه : 162/ 50
نمايش فراداده

جابربن عبدالله انصارى گفت : اميرالمؤ منين (ع ) پس از اين كه نماز صبح را با ما خواند، به طرف ما رو كرد و فرمود: مردم ، خداوند اجر شما را در مورد برادرتان سلمان ، عظيم گرداند. هر كس در اين باره سخنى مى گفت تا آن كه حضرت عمامه رسول خدا(ص ) را بر سر نهاده ، و جامه آن حضرت را پوشيد و عصا و شمشير آن جناب را برداشت و بر عضباء (ناقه رسول خدا) سوار شد و به قنبر فرموده : ده (قدم ) بشمار. قنبر گفت : چنين كردم . ناگاه به در خانه سلمان (در مداين ) رسيديم . زاذان گفت : هنگامى كه زمان فوت سلمان رسيد، به او گفتم : چه كسى تو را غسل مى دهد؟

(سلمان ) گفت : كسى كه رسول خدا(ص ) را غسل داد.

گفتم : تو در مداين هستى و حال آنكه على (ع ) در مدينه است . گفت : اى زاذان ، هنگامى كه چانه مرا بستى ، صداى افتادن چيزى را خواهى شنيد.

زاذان گفت : هنگامى كه چانه او را بستم ، صداى افتادن چيزى را شنيدم . به طرف در رفتم كه با اميرالمؤ منين (ع ) مواجه شدم .

فرمود: اى زاذان ، ابوعبدالله سلمان در گذشت ؟

گفتم : آرى اى آقاى من .

سپس حضرت داخل شد و ردا را از روى صورت سلمان كنار زد. سلمان به اميرالمؤ منين (ع ) تبسم كرد. حضرت فرمود: آفرين بر تو، اى ابا عبدالله ، وقتى كه خدمت رسول خدا(ص ) رسيدى ، براى آن حضرت آن چه را كه از امتش به برادرش رسيد، بازگو كن . سپس على (ع ) تغسيل و كفن سلمان را شروع كرد و وقتى كه بر او نماز مى گزارد، از اميرالمؤ منين (ع ) تكبير بلندى مى شنيديم . من نيز همراه با آن جناب ، دو مرد را ديدم كه (بعدا) حضرت فرمود: يكى از آنها جعفر، برادرم بود و ديگر خضر؛ در حالى كه با هر كدام از آن ها، هفتاد صف از ملايكه و در هر صف نيز، هزار هزار ملك همراه بود.(108)

96 - بيعت اويس با على (ع )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امير مؤ منان على (ع ) با سپاه خود، از مدينه براى پيكار با سپاه معاويه ، خارج شده و با خبر شدند كه عده اى از بيعت شكنان به سركردگى طلحه و زبير، به بصره رفته و آن جا را اشغال كرده اند، و اعلام جنگ نموده اند، آن حضرت فرمان داد كه نخست متوجه بصره شوند، و جلو آشوب فتنه انگيزان داخلى را بگيرند.

از سوى ديگر براى مردم كوفه پيام فرستاد كه براى كمك به سپاه على (ع ) بپيوندند.

امام على (ع ) و سپاهيانش به (( ذى قار )) (محلى نزديك بصره ) رسيدند، و در آن جا توقف كردند و منتظر پيوستن مردم كوفه به سپاه شدند.

ابن عباس مى گويد: (( امام على (ع ) در (( ذى قار )) براى گرفتن بيعت (و پيمان از مردم ) توقف كرده بود، و فرمود: (( هم اكنون از كوفه ، هزار نفر نه يك نفر كمتر و نه يك نفر زيادتر به سوى ما حركت كرده اند، و به اين جا مى آيند و با من تا سر حد شهادت بيعت مى نمايند )) .

ابن عباس مى گويد: پس از اين پيش بينى ، من نگران شدم كه مبادا از اين تعداد (هزار نفر) يك عدد كم و زياد شود، و همين موضوع دستاويز دشمنان گردد، و به على (ع ) و ما كه پيروانش هستيم ، خرده بگيرند، همچنان در اضطراب و دلهره به سر مى بردم كه جمعيت كوفه ، فرا رسيدند، آنها را شمرديم ،999 نفر بودند، و ديگر كسى نيامد.

پريشان شدم و غرق در فكر گشتم ، و گفتم : انا لله و انا اليه راجعون پس چرا هزار نفر نشدند، امام على (ع ) كه فرمود: (( هزار نفر )) مى آيند؟!

در اين بحران فكرى ، ناگهان ديدم شخصى از راه با پاى پياده مى آيد، و لباس ‍ زبر بر تن دارد، و شمشير در سپرى نيز به همراه خود آورده است ، به حضور على (ع ) آمد و عرض كرد: (( دستت را به سوى من دراز كن تا با تو بيعت كنم )) .

على (ع ) فرمود: (( بيعت بر چه ؟ )) او عرض كرد: (( پيمان فرمانبرى و اطاعت از تو، و پيكار در ركاب تو تا سر حد مرگ يا پيروزى )) .

على (ع ) فرمود: نام تو چيست ؟