320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام)

عباس عزیزی

نسخه متنی -صفحه : 162/ 62
نمايش فراداده

سپس فرمود: اى پسر حكم ! ترسيدى كه سرت را در اين جنگ از دست بدهى ؟ نه به خدا سوگند تو نمى ميرى تا از صلب تو فلان و فلان در آيند و چندين سال بر اين ملت ، ظلم كنند )) .(141)

128 - مسلمان شدن جوان يهودى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام رضا (ع ) از پدرانش نقل مى كند كه : جوانى يهودى پيش ابوبكر آمد و گفت : السلام عليك يا ابابكر!

مردم به او هجوم آوردند و گفتند: چرا او را خليفه نخواندى ؟!

ابوبكر گفت : چه مى خواهى ؟

گفت : پدرم بر دين يهود مرده و اموال زيادى بر جاى نهاده است ، ولى ما جاى آنها را نمى دانيم . اگر جاى آن اموال رل بگويى ، به دست تو مسلمان مى شوم . و غلامت مى گردم و يك سوم مالم را به تو مى دهم و يك سوم آن را به مهاجر و انصار مى بخشم و يك سوم ديگر را خودم بر مى دارم .

ابوبكر گفت : اى خبث ! جز خدا، هيچ كس از غيب خبر ندارد. ابوبكر برخاست و رفت .

يهودى پيش عمر رفت و بر او سلام كرد و گفت : پيش ابوبكر رفتم و از او چيزى را سؤ ال كردم ولى ماءيوس برگشتم ، و اكنون از تو مى پرسم و جريان را گفت . عمر نيز گفت : غير از خدا كسى غيب را نمى داند.

عاقبت ، جوان يهودى در مسجد پيامبر پيش على (ع ) رفت و گفت : السلام عليك يا اميرالمؤ منين ! و اين سخن را به گونه اى گفت كه ابوبكر و عمر نيز شنيدند.

مردم او را زدند و گفتند: اى خبيث ! چرا بر على ، همچون ابوبكر سلام نمى كنى ، مگر نمى دانى كه ابوبكر خليفه است .

يهودى گفت : به خدا سوگند از طرف خود اين گونه نگفتم ، بلكه در تورات اسم او را اين گونه ديدم .

حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟

جوان گفت : پدرم بر دين يهود مرد و اموال زيادى را باقى گذاشت ولى جاى آن را به ما نگفت . اگر آنها را بيرون بياورى به دست تو ايمان مى آورم .

حضرت فرمود: به آن چه مى گويى پايبند هستى ؟

جوان گفت : بلى خدا و ملايكه و تمام حاضران را شاهد مى گيرم .

حضرت برگ سفيدى خواست و چيزى در آن نوشت . سپس فرمود: (( آيا مى توانى خوب بنويسى ؟ )) .

جوان يهودى گفت : بلى .

فرمود: لوحه هايى را با خودت بردار و به طرف يمن برو، وقتى آنجا رسيدى صحراى برهوت را بپرس . وقتى كه آنجا رفتى ، هنگام غروب خورشيد، بنشين . كلاغ هايى مى آيند كه منقارشان سياه و سروصدا مى كنند و دنبال آب مى روند. وقتى كه آنها را ديدى اسم پدرت را ببر و بگو: اى فلانى ! من فرستاده وصى محمد(ص ) هستم ، با من سخن بگو! پدرت جوابت را مى دهد از گنجينه ها سؤ ال كن ، جايش را مى گويد و هر چه گفت بنويس . وقتى كه به خيبر برگشتى ، هر آنچه در آنها نوشته اى عمل كن )) .

يهودى رفت تا اين كه به يمن رسيد و در جايى كه على (ع ) فرموده بود نشست و كلاغ هاى سياهى آمدند و صدا كردند. جوان يهودى نام پدرش را برد. پدرش جواب داد و گفت : واى بر تو چه چيزى تو را به اينجا آورده ؟ چون اينجا يكى از جاهاى اهل جهنم است .

پسرش گفت : آمدم جاى گنج ها را از تو بپرسم كه كجا مخفى كرده اى .

گفت : در فلان باغ در فلان مكان در فلان ديوار. جوان همه را نوشت . آن گاه پدرش گفت : واى بر تو! از محمد(ص ) پيروى كن . كلاغ ها برگشتند. و جوان يهودى به سوى خيبر روانه شد و غلامان و نوكران و شتر و جوال ها را برداشت و دنبال آنچه نوشته بود رفت و گنج هايى كه در ظرف هاى نقره و ظرف هاى طلا بود را بيرون آوردند، سپس آنها را بر دراز گوش بار كردند و خدمت على (ع ) آوردند.

جوان نزد على (ع ) شهادتين را گفت و مسلمان شد و گفت : براستى كه تو وصى محمد(ص ) هستى و به حق اميرالمؤ منين هستى ، چنانچه اين گونه ناميده شده اى . اين كاروان و درهم ها و دينارها را در جايى كه خدا به تو دستور داده مصرف كن .

مردم جمع شدند و گفتند: اين را چگونه دانستى ؟