با هم به طرف مكه رهسپار شديم ، پدرم سوار بر شتر بود، در بيابان ناگاه مرغى از پشت سر، سنگى پراند، شترم رم كرد و پدرم از بالاى شتر به زمين افتاد بر بالينش رفتم ديدم از دنيا رفته است ، همان جا او را دفن كردم و اكنون خودم با حالى جگر سوز به اين جا براى دعا آمده ام .
امام على (ع ) فرمود: از اين كه پدرت با تو به طرف كعبه براى دعا در حق تو مى آمد، معلوم مى شود كه پدرت از تو راضى است ، اكنون من در حق تو دعا مى كنم .
امام بزرگوار، در حق او دعا كرد، سپس دست هاى مباركش را به بدن آن جوان ماليد، همان دم جوان سلامتى خود را باز يافت .
سپس امام على (ع ) نزد پسرانش آمد و به آنها فرمود: عليكم ببر الوالدين : (( بر شما باد، نيكى به پدر و مادر )) .(219) (220)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
عبدالله بن يحيى وارد مجلس امير مؤ منان على (ع ) شد و در برابر او تختى بود، حضرت دستور داد كه روى آن بنشيند، ناگهان تخت واژگون شد و او به زمين افتاد و سرش شكست و خون جارى شد.
امير مؤ منان (ع ) دستور داد آب آوردند و خون را شستند، سپس فرمود: نزديك بيا دست مبارك را بر آن گذاشت نخست احساس درد شديدى كرد، و بعد شفا يافت ! سپس فرمود: (( شكر خدايى را كه گناهان شيعيان ما را در دنيا با حوادث ناگوارى كه بر آنها پيش مى آيد مى شويد و پاك مى كند )) !
(( عبدالله )) عرض كرد: اى امير مؤ منان ! مرا آگاه كرديد، اگر بفرماييد من چه گناهى مرتكب شده ام كه اين حادثه ناگوار برايم پيش آمد تا ديگر تكرار نكنم خوش وقت مى شوم .
فرمود: هنگامى كه نشستى (( بسم الله الرحمن الرحيم )) نگفتى ، مگر نمى دانى رسول خدا(ص ) از ذات پاك پروردگار براى من چنين نقل فرموده : (( هر كار با اهميتى بسم الله در آن گفته نشود، نافرجام و بى عاقبت است )) .
عبدالله گفت : فدايت شوم من بعد از اين هرگز آن را ترك نمى كنم .
امام فرمود: (( در اين بهره مند و سعادتمند خواهى شد )) .(221)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
مالك اشتر بر على (ع ) وارد شد و سلام كرد، على (ع ) جوابش را داد و فرمود: (( چه چيز باعث شد كه در اين ساعت به اينجا بيايى ؟ )) .
گفت : دوستى و عشق تو اى امير مؤ منان !
حضرت فرمود: دَم در، كسى را ديدى ؟
گفت : بلى ، چهار نفر را ديدم . مالك اشتر با على (ع ) به دم در رفتند و در آنجا شخصى نابينا، جذامى ، فلج و شخصى مبتلا به مرض برص بودند.
حضرت فرمود: اينجا چه مى كنيد؟
گفتند: به خاطر مرضى كه داريم آمده ايم . حضرت برگشت و بقچه اى را باز كرد و در آن بسته چرمى را در آورد و از درون آن نيز كاغذى بيرون آورد و براى آنها خواند، همه آنها خواند، همه آنها شفا يافتند و برخاستند و رفتند.(222) (223)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اصبغ بن نباته گويد: خدمت امير مؤ منان (ع )نشسته بودم و آن حضرت ميان مردم داورى مى كرد كه جماعتى وارد شدند و مرد سياه كت بسته اى هم با آنان بود، گفتند: اى اميرمؤ منان ، اين دزد است . فرمود: اى مرد سياه ، دزدى كرده اى ؟
گفت : آرى اى امير مؤ منان . فرمود: مادر به عزا اگر بار دوم اقرار كنى دستت را مى برم ، گفت : آرى مى دانم اى مولاى من ، فرمود: واى بر تو، بنگر چه مى گويى ، آيا دزدى كرده اى ؟