متوجه او شد و فرمود: گمشو اى سگ ، و ديديم سگ سياهى شد، و بنا كرد به آن حضرت پناه بردن و تضرع كردن ، حضرت او را ديد و به حالش ترحم كرد و لبانش را حركت داد ديديم مردى شد مانند سابق ، و مردى گفت : اى اميرالمؤ منين ! شما بر امثال اين كار قدرت داريد و معاويه با شما معارضه مى كند؟
فرمود: ماييم بندگان بزرگوارى كه در گفتار بر خدا سبقت نمى گيرند و به فرمانش عمل مى كنند.(228)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت زهرا(س ) بيمار شده بود، رسول اكرم (ص ) به ديدار او آمد، فرمود: (( حالت چطور است ، چرا غمگين هستى ؟ )) فاطمه : كسالت دارم .
پيامبر: آيا به چيزى ميل دارى ؟
فاطمه به انگور ميل دارم ، ولى مى دانم كه اكنون فصل انگور نيست .
پيامبر: خدا قدرت آن را دارد كه انگور را براى ما بفرستد، آن گاه چنين دعا كرد: اللهم ائتنا به مع افضل عندك منزلة : (( خدايا! انگور را همراه كسى كه از نظر مقام بهترين فرد امت من در پيشگاه تو است ، نزد ما بفرست )) .
چند لحظه اى نگذشت ، ناگاه حضرت على (ع ) وارد خانه شد، ديدند زنبيلى در دست دارد و زير عبا گرفته است ، پيامبر(ص ) به او فرمود: چه همراه دارى ؟
على : انگور است كه براى فاطمه (س ) آورده ام .
پيامبر(ص ) دوباره فرمود: الله اكبر، الله اكبر همان گونه كه دعاى مرا (بهترين فرد امت ) به على (ع ) اختصاص دادى ، شفاى دختر مرا در اين انگور قرار بده )) .
فاطمه (س ) از آن انگور خورد، و هنوز پيامبر(ص ) از خانه حضرت زهرا(س ) بيرون نيامده بود كه آن بانوى بزرگوار شفا يافت .(229) (230)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
حضرت زهرا(س ) بيمار و بسترى گرديد، حضرت على (ع ) به بالين او آمد و گفت : (( چه ميل دارى تا برايت فراهم كنم ؟ )) .
فاطمه (س ) كه يك عنصر كامل حياء و عزت بود، نمى خواست شوهرش را به زحمت اندازد، در پاسخ گفت : من از شما چيزى نمى خواهم )) .
حضرت على (ع ) اصرار كرد.
فاطمه (س ) گفت : (( اى پسر عمو! پدرم به من سفارش كرده كه هرگز چيزى را از شوهرت درخواست نكن ، مبادا او نداشته باشد و در برابر درخواست تو شرمنده شود )) .
على (ع ) فرمود: اى فاطمه ! به حق من ، هر چه ميل دارى بگو )) فاطمه (س ) گفت : (( اكنون كه مرا سوگند دادى ، اگر انارى برايم فراهم كنى خوب است )) .
حضرت على (ع ) برخاست و براى فراهم نمودن انار، از خانه بيرون رفت ، و با بعضى از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسيد: (( انار در كجا پيدا مى شود؟ )) .
آنها عرض كردند: فصل انار گذشته ، ولى چند روز قبل ، شمعون يهودى ، چند عدد انار از طايف آورده است .
حضرت على (ع ) به در خانه شمعون رفت و در خانه را زد، شمعون از خانه بيرون آمد، وقتى كه چشمش به چهره على (ع ) افتاد، از علت آمدن آن حضرت به آنجا پرسيد.
حضرت على (ع ) ماجرا را گفت و افزود كه براى خريد انار آمده ام .
شمعون : چيزى از آن انارها باقى نمانده است ، همه را فروختم .
امام على (ع ) كه از راه علم امامت دريافته بود كه يك انار، باقى مانده ، به شمعون فرمود: (( شايد يك انار باقى مانده و تو اطلاع ندارى )) .
شمعون : من از خانه خود اطلاع دارم ، و مى دانم كه اكنون هيچ انارى در خانه ام نيست .