320 [س‍ی‍ص‍د و ب‍ی‍س‍ت‌] داس‍ت‍ان‌ از م‍ع‍ج‍زات‌ و ک‍رام‍ات‌ ام‍ی‍رال‍م‍ؤم‍ن‍ی‍ن‌ ع‍ل‍ی‌ (علیه السلام)

عباس عزیزی

نسخه متنی -صفحه : 162/ 10
نمايش فراداده

پادشاهى را مساءلت كرد و خداوند به او مرحمت فرمود، ولى پدر تو تملك يافت بر ملكى كه بعد از جدت رسول خدا(ص ) احدى نه قبل از ايشان و نه بعد از آن جناب بر آن تملك نيافت و نمى يابد.

امام حسن (ع ) عرض كرد: ما مى خواهيم بعضى از كراماتى را كه خداوند به شما تفضل كرده ، به ما نشان دهيد.

اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: ان شاء الله چنين خواهم كرد. سپس برخاست و وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و مقدارى دعا كرد كه احدى آن را نفهميد. بعد با دست به سمت مغرب اشاره كرد و فورا تكه ابرى آمد و بر بالاى خانه ايستاد، در حالى كه قطعه ابر ديگرى در كنار آن بود. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى ابر، به اذن خداى تعالى پايين بيا. ابر پايين آمد در حالى كه مى گفت : شهادت مى دهم خدايى جز الله نيست و محمد رسول اوست و تو خليفه و وصى رسول خدا هستى . هر كس در تو شك كند، حتما هلاك مى شود و هر كس به تو تمسك جويد، راه نجات و رستگارى داخل مى گردد. سپس قطعه ابر بر زمين گسترده شد؛ به طورى كه گويى فرشى مبسوط در آن جا بود. اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: بر روى ابر بنشينيد. همگى نشستيم و جا گرفتيم . بعد به تكه ابر اشاره كرد و او نيز همانند اولى سخن گفت و اميرالمؤ منين (ع ) تنهايى بر آن نشست . سپس به كلامى تكلم فرمود و به ابر اشاره كرد كه به طرف مغرب حركت كند. ناگاه بادى به زير دو ابر در آمد و آنها را به آرامى از زمين بلند كرد. من به طرف اميرالمؤ منين (ع ) متمايل شدم . على (ع ) بر مسندى قرار داشت و نور از چهره مباركش مى درخشيد؛ به طورى كه چشم ها تاب ديدن آن را نداشت .

امام حسن (ع ) عرض كرد: يا اميرالمؤ منين ، سليمان بن داوود به واسطه انگشتريش اطاعت مى شد، اميرالمؤ منين به چه وسيله اى فرمانبردارى مى شود؟ فرمود: من چشم خدا در زمين و زبان گوياى او در ميان خلقش ‍ هستم . من آن نور خدايى هستم كه هرگز خاموش نمى شود. من آن در (رحمتى ) هستم . كه خداوند از طريق آن ، به ساير مخلوقات نعمت مى دهد و من حجت خدا در ميان بندگانش هستم . سپس فرمود: آيا دوست داريد انگشترى سليمان بن داوود را به شما نشان دهم ؟ عرضه داشتيم : آرى . دست در گريبان نمود و انگشترى از طلا بيرون آورد كه نگين آن از ياقوت سرخ بود و بر آن نوشته شده بود: محمد و على . سلمان گفت : ما تعجب كرديم .

فرمود: از چه چيزى تعجب مى كنبد؟ (چنين كارى ) از مثل من عجيب نيست . من امروز به شما چيزى نشان خواهم داد كه هرگز نديده ايد.

امام حسن (ع ) عرض كرد: ميل دارم ياءجوج و ماءجوج و سدى كه بين ما و آن هاست ، را به من نشان دهى . بادى از پايين ، تكه ابر را به حركت درآورد و در هوا بالا برد. ما صداى آن باد را كه همانند رعد بود مى شنيديم .

اميرالمؤ منين (ع ) در جلوى ما حركت مى كردتا اين كه به كوه بلندى رسيديم كه در آن درختى بود كه برگ هايش ريخته و شاخه هايش خشك شده بود.

امام حسن (ع ) عرض كرد: چرا اين درخت خشك شده ؟

فرمود: از آن بپرس ؛ به تو پاسخ خواهد داد.

امام حسن (ع ) فرمود: اى درخت ، چرا آثار خشكى بر تو مى بينم ؟ درخت پاسخ نداد.

اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: به حقى كه من بر تو دارم ، او را پاسخ بده .

سلمان مى گويد: سوگند به خدا شنيدم درخت مى گفت : لبيك ، لبيك اى وصى و جانشين رسول خدا(ص )، سپس عرض كرد: اى ابا محمد، همانا اميرالمؤ منين (ع ) در هر شب ، وقت سحر نزد من مى آيد و دو ركعت نماز در كنار من مى خواند و بسيار تسبيح مى گويد. وقتى از دعا فراغت مى يابد، تكه ابرى سفيد كه از آن بوى مشك به مشام مى رسد مى آيد؛ در حالى كه بر روى آن ، تختى و حضرت بر آن مى نشيند و حركت مى نمايد و به سبب اقامتى كه نزد من مى فرمايد و به بركت آن جناب ، من زندگى مى كنم . چهل روز نزد من نيامده و اين ، سبب خشكى من است .

سپس اميرالمؤ منين برخاست و دو ركعت نماز خواند و دست مباركش را بر آن درخت كشيد، درخت سبز شد و به حال اولش بازگشت و سپس اميرالمؤ منين (ع ) به باد دستور داد تا ما را به حركت در آورد. ناگهان ملكى را ديديم كه يك دستش در مغرب و دست ديگرش در مشرق بود. وقتى اميرالمؤ منين (ع ) را ديد، گفت : شهادت مى دهم جز (( الله )) خدايى نيست ، شريك و همتايى ندارد و گواهى مى دهم كه محمد بنده و رسول خداست كه او را با هدايت و دين حق ارسال فرمود تا آن دين را بر ساير اديان برترى دهد؛ اگر چه مشركان را خوش نيايد و شهادت مى دهم كه تو به حقيقت و به راستى وصى و جانشين رسول خدايى .

سلمان گفت : عرض كردم : يا اميرالمؤ منين ، اين كيست كه يك دستش در مغرب و دست ديگرش در مشرق است ؟