1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام)

محمدرضا رمزی اوحدی

نسخه متنی -صفحه : 367/ 124
نمايش فراداده

شده و در ايمان از همه مخلص تر، و از همه با سخاوت تر است و پس از من سيد بشر است و سرور رو سفيدان است و امام اهل زمين است همانا او على بن ابيطالب است ، آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از شوق او پياپى گريست تا ريش مباركش از اشك چشمش تر شد(417).

354- از على (ع ) جدا مشو

حذيفه بن اسيد غفارى مى گويد: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه فرمود: اى حذيفه ! براستى حجت خدا بعد از من بر شما على بن ابيطالب (عليه السلام ) است ، كفر با او كفر با خداست ، شرك به او شرك به خداست ، شك در او شك در خداست ، و الحاد در او الحاد در خداست ، و انكار او انكار خداست ، و او حبل الله المتين است كه بريدن او قطع شدنى ندارد، دو كس درباره او هلاك شدند، دوست غلو كننده و كسى كه در حق او كوتاهى كند.

اى حذيفه ! از على (عليه السلام ) جدا مشو، كه از من جدا مى شوى و با او مخالفت مكن كه مخالفت با من است ، على (عليه السلام ) از من است ، و من از على (عليه السلام ) هر كس كه على را به خشم آورد، مرا به خشم آورده و هر كه او را خشنود سازد مرا نيز خشنود و واضى كرده است (418)

355- جوانمرد مطلق

امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايد: روزى يك عرب بيابانى نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد، آن حضرت در حالى كه عباى گلى رنگ در تن داشت او را پذيرفت ، عرب بيابانى عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم آمدى پيش من همانند جوانمردان ؟ و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آرى منم جوانمرد و پسر جوانمرد و برادر جوانمرد.

عرب بيابانى عرض كرد: يا رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم خود جوانمردى اما چگونه است پسر و برادر جوانمرد تو؟ رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: نشنيدى قول خداى عز و جل را كه مى فرمايد: (گروهى گفتند:

شنيديم نوجوانى از مخالفت با بتها سخن مى گفت : كه او را ابراهيم مى گويند) و من پسر ابراهيم هستم و اما برادر جوانمرد هستم زيرا در روز احد منادى از آسمان ندا كرد، نيست شمشيرى جز ذوالفقار و نيست جوانمردى جز على ، و على بن ابيطالب (عليه السلام ) برادر من است و من برادر او(419)

356- حيله زن يهودى

على (عليه السلام ) مى فرمايد: يهوديان عصر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم نزد زنى يهودى بنام عبده آمدند و گفتند: تو ميدانى كه محمد پشت بنى اسرائيل را شكسته و يهوديت را ويران كرده همه اشراف يهود اين زهر را آماده كردند و در مقابل اينكه تو اين گوسفند را با اين زهر آلوده كنى و به محمد بخورانى مزد شايانى خواهند داد آن زن گوسفند را بريان كرد و همه رؤ ساى بنى اسرائيل را به خانه دعوت كرد و نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت يا محمد همه يهود را به خانه خود دعوت كردم و تو هم با يارانت مرا سرافراز كن ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به همراه من (على ) و ابو دجاجه و ابو ايوب و سهل بن حنيف و جمعى از مهاجرين به منزل او آمدند و چون وارد شدند زن گوسفند بريان شده را خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آورد، يهوديان حاضر در جلسه بينى هاى خود را با چشم بسته بودند و به پا ايستاده بودند و به عصاهاى خود تكيه زده بودند، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بنشينيد آنها گفتند: چون پيغمبرى به دين ما آيد ما به خود اجازه نشستن نمى دهيم و بد مى دانيم كه نفس هاى ما به او برسد و او را آزار دهد، على (عليه السلام ) مى فرمايد: آنها دروغ گفتند، بلكه بينى هاى خود را به واسطه ترس از نفوذ بخار زهر بسته بودند چون گوسفند را خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آوردند دست مسموم آن گوسفند به سخن در آمد و گفت : يا رسول الله صبر كنيد مرا مخور من مسمومم ، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عبده را خواست و فرمود: براى چه مرتكب اين عمل شدى ، او گفت : با خود گفتم اگر او پيغمبر خدا باشد اين كار من به او زيانى نخواهد رساند و اگر دروغگو و يا جادوگر باشد قوم خود را از او