درود خدا بر آن روان ، كه در گور خفت و با مگر او عدالت و دادگرى به خاك سپرده شد او هم پيمان حق و راستى بود و حق را با هيچ چيز عوض نمى كرد حق و ايمان در او يكجا فراهم آمده بود معاويه سؤ ال كرد اين چه كسى است كه مى گويى ؟ سوده پاسخ داد حضرت على بن ابيطالب اميرالمؤ منين (عليه السلام )، اى معاويه روزى نزد او رفتم و مى خواستم از ماءمور جمع آورى زكات شكايت كنم وقتى رسيدم او به نماز بر مى خاست اما تا كه مرا ديد به نماز نايستاد و با رويى گشاده و مهربانى فرمود: آيا حاجتى دارى ؟ گفتم : آرى و شكايت خود را عرض كردم ، آن بزرگوار همچنانكه بر آستانه ى نماز ايستاده بود گريست و آنگاه به عرض كردم ، آن بزرگوار همچنانكه بر آستانه ى نماز ايستاده بود گريست و آنگاه به خداوند عرض كرد: خدايا! تو آگاه و شاهد باش كه من هرگز فرمان ندادم كه او (آن ماءمور) به بندگانت ستم كند و بى درنگ قطعه پوستى در آورد و بعد از نام خدا و آيه اى از قرآن نوشت :
...آنگاه كه نامه ام را خواندى ، دست و بالت را جمع كن ، تا كسى را بفرستم آنها را از تو تحويل بگيرد...
آنگاه نامه را به من داد، اى معاويه سوگند به خداوند كه نه آن نامه را بست و نه مهر كرد نامه را به آن ماءمور ستمكار دادم و او معزول گرديد و از نزد ما رفت ...معاويه پس از شنيدن اين ماجرا ناگزير فرمان داد سوده هر چه مى خواهد براى او بنويسد و نظر او را تاءمين كند.(711)
نجاشى ، شاعر نامى عراق و از اهل يمن و از مردان سرشناس كوفه است كه در جنگ صفين از ياران على (عليه السلام ) بود وى در روز اول ماه مبارك رمضان به تحريك دوستش ابوسمال اسدى به خوردن كباب و نوشيدن شراب سرگرم شدند. به طورى كه در حال مستى عربده كشيدند و سر و صداى آنها همسايگان را سخت ناراحت كرد تا اينكه يكى از شيعيان به اميرالمؤ منين (عليه السلام ) شكايت كرد و به امر آن حضرت آنها را حضار كردند.
ابوسمال گريخت و در ميان خانه هاى قبيله اسدى پنهان گشت ولى نجاشى دستگير شد و شبانگاه به دستور آن حضرت زندانى گرديد و فردا صبح در برابر مسلمانان و پس از اثبات جرم برهنه اش كردند و هشتاد تازيانه بر بدنش نواختند. سپس بيست تازيانه ديگر به خاطر اينكه حرمت ماه رمضان را شكسته بود بر آن افزودند.
نجاشى گفت : هشتاد تازيانه براى ميگسارى بود بيست ضربه ديگر براى چه ؟ على (عليه السلام ) فرمود: به خاطر اينكه اين عمل زشت را در ماه مبارك رمضان رمضان مرتكب شدى و احترام ماه خدا را نگاه نداشتى .
فاميل و قبيله نجاشى كه همه يمنى و از دوستان على (عليه السلام ) بودند از اين پيش آمد سخت ناراحت گشته و در پيروى و تبعيت از آن حضرت دچار سستى و ترديد شدند. يكى از آنها به نام طارق بن عبدالله به آن حضرت عرض كرد ما مردم يمن از دوستان و مخلصان با سابقه شما هستيم و انتظار نداشتيم ما را با آنها كه با شما دشمنى مى كنند به يك چشم نگاه كنى و امروز سابقه دوستى ما را ناديده بگيرى و در ملاء عام بين دوست و دشمن نجاشى ، اين مرد نامى ما را شلاق بزنى تا نزد دوست و دشمن خوار شويم ؟ اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: اجراى عدالت و دستور الهى براى گناهكاران سنگين است . مگر من چه كردم ؟ آيا جز اين است كه نجاشى بر معصيت خدا جراءت كرده و من به دستور خداوند درباره او حد جارى كردم ؟ طارق بن عبدالله از نزد على (عليه السلام ) بيرون رفت و در راه مالك اشتر را ديد مالك كه بر خورد طارق را با على (عليه السلام ) شنيده بود با ناراحتى گفت : اى طارق تو با على (عليه السلام ) چنين سخن گفتى ؟ (او عزت صدورنا و شتت امورنا) طارق گفت : آرى . مالك در جواب او گفت : اما به خدا قسم آنچنان نيست كه تو گفتى (دلهاى ما اندوهناك و امور ما پراكنده گشت ) بلكه سينه هاى ما گشاده و گوشهاى ما به فرمان على (عليه السلام ) است و امور ما هم جامع و هيچ تفرقه وجود ندارد. طارق ناراحت شد و رفت .
ابن ابى الحديد مى گويد: نجاشى به اتفاق طارق به خاطر اجراى حق و عدالت على (عليه السلام ) از كوفه شبانه فرار نمودند و در شام به معاويه پيوستند و چون به شام رسيدند، معاويه نگاهى به طارق كرد و با كلمات توهين آميزى به على (عليه السلام ) ناسزا گفت ، و در ميان جمعى از يارانش و مردم شام به على (عليه السلام ) دشنام داد. طارق تحمل نكرد و بپاخاست و در حالى كه به شمشير خود تكيه داده بود گفت : ما در خدمت رهبر و امام پرهيزكار و عادلى بوديم ...اى معاويه فخر مكن و شاد مباش كه ما به سوى تو آمديم و على (عليه السلام ) را رها كرديم (بلكه ما تحمل عدالت ) او را نتوانستيم بكنيم ). (712)