به پنج هزار تا شش هزار نفر رسيدند، اينك در اين رابطه به داستان زير توجه كنيد:
اصبغ بن نباته از پارسايان وارسته بود سابقه بسيار نيكى در اسلام داشت و در عصر خلافت على (عليه السلام ) سن پيرى را مى گذراند و از افراد جدى و سرشناس سازمان شرطة الخميس به شمار مى آمد. از او پرسيدند چرا شما را شرطة الخميس گويد؟! او در پاسخ گفت : ما در حضور اميرمؤ منان على (عليه السلام ) متعهد شديم تا خود را در راه او فدا كنيم و آن حضرت فتح و پيروزى را براى ما ضمانت كرد.
ابوالجاورد گويد: به اصبغ گفتم : مقام على (عليه السلام ) در نزد شما چگونه است ؟ پاسخ داد: نمى دانم منظور چيست ؟ ولى همين قدر بدان كه شمشيرهاى ما همواره همراه ماست ، هر كسى را كه على (عليه السلام ) اشاره كند كه به قتل برسانيد، آنكس را خواهيم كشت و آن حضرت به ما فرمود: من با شما (در مقابل جانبازى شما) طلا و نقره را شرط نمى كنم و شرط و عهد شما جز كشته شدن در راه حق نيست ، در ميان بنى اسرائيل ، افرادى اينگونه به عهد و پيمان خود وفا كردند، خداوند مقام پيامبرى قوم با قريه خودشان را به آنها داد، شما نيز در اين پايه از ارزش هستيد جز اينكه پيامبر نمى باشيد.(733)
ميثم فرزند يحيى بود و از صاحبان سر على (عليه السلام ) بود كه علم تفسير قرآن را نزد على (عليه السلام ) فرا گرفته بود و از معارفى كه آن حضرت به او ياد داده بود كتابى هم تدوين كرده بود، يك بار امام على (عليه السلام ) به جاى ميثم در مغازه خرمافروشى وى ايستاد و او را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او خود در مغاره ماند، يك مشترى بارى خريد خرما به على (عليه السلام ) مراجعه كرد حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما را بردار...
وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد ديد كه پولهاى آن شخص تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت .
على (عليه السلام ) فرمود: او هم خرما را تلخ خواهد يافت ، ميثم در همين گفتگو با على (عليه السلام ) بود كه مشترى خرما را آورد و گفت : اين خرماها تلخ است ...(734)
ميثم تمار نقل مى كند شبى از شبها مولايم على (عليه السلام ) مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد جعفى رسيد آنگه رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام ، نماز و تسبيح ، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت :
خدايا چگونه بخوانمت ؟ در حالى كه نافرمانى كرده ام و چگونه نخوانمت ؟ كه تو را شناخته ام و دلم خانه محبت توست دستى پر گناه و چشمى پر اميد به سويت آوردم ...
و سپس به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت : العفو! العفو!
برخاست و از آن سجده بيرون رفت من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم آنگاه پيش پاى من خطى كشيد و فرمود مبادا كه از اين خط بگذرى ...! آنگاه مرا همان جا گذاشت و خود رفت ، شبى تاريك بود پيش خود گفتم :
مولايم را چرا تنها گذاشتم ؟ او دشمنان بسيارى دارد اگر مساءله اى پيش آيد پيش خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه عذرى خواهم داشت ؟ هر چند كه بر خلاف دستور اوست ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مى شود رفتم و رفتم تا او را بر سر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و ديدم با چاه سخن مى گويد حضور مرا حس كرد و پرسيد كيستى ؟ عرض كردم ميثم . فرمود: مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط فراتر نيايى ؟ عرض كردم : چرا مولاى من ، ليكن از دشمنان نسبت به شما و جانتان ترسيدم و دلم طاقت نياورد، آن گاه پرسيد از آنچه گفتم چيزى هم شنيدى ؟ گفتم نه مولاى من و حضرت اشعارى را خطاب به من به اين مضمون خواند:
در سينه ام اسرارى است كه هر گاه فراخناى سينه ام احساس تنگى مى كند زمين را با دست كنده و راز خويش را با زمين مى گويم ...(735)