1001 داستان از زندگانی امام علی (علیه السلام)

محمدرضا رمزی اوحدی

نسخه متنی -صفحه : 367/ 221
نمايش فراداده

به پنج هزار تا شش هزار نفر رسيدند، اينك در اين رابطه به داستان زير توجه كنيد:

اصبغ بن نباته از پارسايان وارسته بود سابقه بسيار نيكى در اسلام داشت و در عصر خلافت على (عليه السلام ) سن پيرى را مى گذراند و از افراد جدى و سرشناس سازمان شرطة الخميس به شمار مى آمد. از او پرسيدند چرا شما را شرطة الخميس گويد؟! او در پاسخ گفت : ما در حضور اميرمؤ منان على (عليه السلام ) متعهد شديم تا خود را در راه او فدا كنيم و آن حضرت فتح و پيروزى را براى ما ضمانت كرد.

ابوالجاورد گويد: به اصبغ گفتم : مقام على (عليه السلام ) در نزد شما چگونه است ؟ پاسخ داد: نمى دانم منظور چيست ؟ ولى همين قدر بدان كه شمشيرهاى ما همواره همراه ماست ، هر كسى را كه على (عليه السلام ) اشاره كند كه به قتل برسانيد، آنكس را خواهيم كشت و آن حضرت به ما فرمود: من با شما (در مقابل جانبازى شما) طلا و نقره را شرط نمى كنم و شرط و عهد شما جز كشته شدن در راه حق نيست ، در ميان بنى اسرائيل ، افرادى اينگونه به عهد و پيمان خود وفا كردند، خداوند مقام پيامبرى قوم با قريه خودشان را به آنها داد، شما نيز در اين پايه از ارزش هستيد جز اينكه پيامبر نمى باشيد.(733)

614- ميثم تمار صاحب سر امام

ميثم فرزند يحيى بود و از صاحبان سر على (عليه السلام ) بود كه علم تفسير قرآن را نزد على (عليه السلام ) فرا گرفته بود و از معارفى كه آن حضرت به او ياد داده بود كتابى هم تدوين كرده بود، يك بار امام على (عليه السلام ) به جاى ميثم در مغازه خرمافروشى وى ايستاد و او را به دنبال كارى فرستاد و تا بازگشت او خود در مغاره ماند، يك مشترى بارى خريد خرما به على (عليه السلام ) مراجعه كرد حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما را بردار...

وقتى ميثم برگشت و از اين معامله با خبر شد ديد كه پولهاى آن شخص ‍ تقلبى است و به حضرت قضيه را گفت .

على (عليه السلام ) فرمود: او هم خرما را تلخ خواهد يافت ، ميثم در همين گفتگو با على (عليه السلام ) بود كه مشترى خرما را آورد و گفت : اين خرماها تلخ است ...(734)

615- ميثم همراز شبانه على (ع )

ميثم تمار نقل مى كند شبى از شبها مولايم على (عليه السلام ) مرا با خود به صحراى بيرون كوفه برد تا اين كه به مسجد جعفى رسيد آنگه رو به قبله كرد و چهار ركعت نماز خواند و پس از سلام ، نماز و تسبيح ، دستهايش را به دعا باز كرد و گفت :

خدايا چگونه بخوانمت ؟ در حالى كه نافرمانى كرده ام و چگونه نخوانمت ؟ كه تو را شناخته ام و دلم خانه محبت توست دستى پر گناه و چشمى پر اميد به سويت آوردم ...

و سپس به سجده رفت و صورت بر خاك نهاده و صد بار گفت : العفو! العفو!

برخاست و از آن سجده بيرون رفت من نيز در پى آن حضرت بودم تا به صحرا رسيديم آنگاه پيش پاى من خطى كشيد و فرمود مبادا كه از اين خط بگذرى ...! آنگاه مرا همان جا گذاشت و خود رفت ، شبى تاريك بود پيش خود گفتم :

مولايم را چرا تنها گذاشتم ؟ او دشمنان بسيارى دارد اگر مساءله اى پيش آيد پيش خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم چه عذرى خواهم داشت ؟ هر چند كه بر خلاف دستور اوست ولى در پى او خواهم رفت تا ببينم چه مى شود رفتم و رفتم تا او را بر سر چاهى يافتم كه سر در داخل چاه كرده و ديدم با چاه سخن مى گويد حضور مرا حس كرد و پرسيد كيستى ؟ عرض كردم ميثم . فرمود: مگر به تو دستور ندادم كه از آن خط فراتر نيايى ؟ عرض كردم : چرا مولاى من ، ليكن از دشمنان نسبت به شما و جانتان ترسيدم و دلم طاقت نياورد، آن گاه پرسيد از آنچه گفتم چيزى هم شنيدى ؟ گفتم نه مولاى من و حضرت اشعارى را خطاب به من به اين مضمون خواند:

در سينه ام اسرارى است كه هر گاه فراخناى سينه ام احساس تنگى مى كند زمين را با دست كنده و راز خويش را با زمين مى گويم ...(735)

  • و فى الصدر لبانات نكت الارض بالكف و ابديت لها سرى

  • اذا ضاق لها صدرى و ابديت لها سرى و ابديت لها سرى