بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
شيخ احمد اردبيلى معروف به مقدس اردبيلى (م 993) يكى از علامان زاهد و با عمل بوده كه معاصر با شيخ بهائى و ملاصدرا و ميرداماد بوده است ، و قبر شريفش در حجره ايوان نجف اشرف است .
نقل شده كه در يكى از سفره ها، شخصى كه زائر بوده است او را نمى شناخت و از او تقاضا كرد كه جامه مرا به لب آب ببر و آنها را شستشو بده . مقدس قبول كرد و لباس او را شست و شو داد و نزد آن زائر آورد. زائر به علائمى آن جناب را شناخت خجالت كشيد، و مردم هم او را توبيخ نمودند.
مقدس فرمود: چرا او را ملامت مى كنيد، مطلبى نشده ، حقوق برادران مؤ من زيادتر از اين هاست . (535)
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم
قاضى على بن محمد الماوردى ، اهل بصره و در فقه شافعى استاد بود. او معاصر با شيخ طوسى (ره ) بود.
خودش مى گويد:
زحمت زيادى كشيدم در جمع و ضبط كتابى در خريد و فروش (بيع و شراء) و همه جزئيات و فروعات مسائل مربوط به آن را در خاطرم ثبت كردم ، بطوريكه بعد از اتمام آن كتاب به ذهنم آمد كه من از هر كسى در اين باب فقه ، عالم ترم ، عجب و خود پسندى مرا گرفت .
روزى دو نفر عرب باديه نشين (عشاير) به مجلس من آمدند و راجع به معامله ايكه در دهانت انجام گرفت پرسيدند، كه از آن مساءله چهار فرع ديگر هم منشعب مى شد كه من هيچكدام را نتوانستم جواب دهم .
مدتى به فكر فرو رفتم و به خودم گفتم :
كه تو ادعا مى كردى كه در اين باب فقه مرجع و اعلم همه زمان هستى حال چطور نمى توانى مساءله اهل دهانت را جواب گوى باشى !!
بعد به آنها گفتم : اين مساءله را وارد نيستم !
آنها تعجب كردند و گفتند:
بايد بيشتر زحمت بكشى تا بتوانى جواب مسائل را بدهى ، از نزدم رفتند به پيش كسى كه عده اى شاگردانم بر او از نظر علمى مقدم بودند.
از او مساءله را سئوال كردند و همه را جواب داد، آنها از جواب سئوال خوشحال شدند و او را مدح كردند و به طرف دهات خودشان رفتند.
ماوردى مى گويد:
اين جريان سبب شد تا من متنبه بشوم و نفسم را از خودپسندى و غرور درعلم ذليل كنم تا ديگر ميل به خودستائى ننمايم.(536)
اصمعى وبقال فضول اصمعى (537) مى گويد:
من در ابتداى تحصيل به فقر روزگار را مى گذرانيدم . هر روز صبح وقتى براى علم از خانه بيرون مى آمدم در رهگذر من بقالى فضول از من سئوال مى كرد كجا مى روى ؟
مى گفتم : براى تحصيل دانش مى روم و در برگشت هم همان سئوال را از من مى كرد!
گاهى هم مى گفت :
روزگار خود را ضايع مى كنى ، چرا شغلى ياد نمى گيرى تا پولدار شوى ، اين كاغذ و دفترهايت را به من بده ، در خمره اى اندازم بعد ببينى هيچ در آن معلوم نگردد، و پيوسته مرا ملامت مى كرد و من هم رنجيده خاطر مى شدم ، و زندگى هم بسختى مى گذشت بطوريكه نمى توانستم پيراهنى براى خود بخرم .
سالها گذشت تا اينكه روزى رسولى از طرف امير بصره آمد. مرا نزد امير دعوت كرد. گفتم من با اين لباس پاره چگونه آيم ؟
آن رسول رفت و لباس و پول برايم آورد. لباسها را عوض كردم و نزد امير بصره رفتم .
او گفت : ترا براى تاءديب پسر خليفه انتخاب كردم بايد به بغداد روى . پس روانه بغداد شدم و نزد خليفه عباسى هارون الرشيد رسيدم و مرا ماءمور تعليم و تربيت محمد امين پسر خود كرد، و زندگانى ام رفته رفته بسيار خوب شد!
چون چند سال گذشت و محمد امين بكمالاتى از علوم رسيد، هارون او را امتحان كرد، و در روز جمعه محمد امين خطبه بليغى خواند و هارون الرشيد را پسند آمد و به من گفت :
چه آرزوئى دارى ؟
گفتم : مى خواهم به زادگاه خود بصره روم . پس مرا اجازه داد و با اعزاز و اكرام به بصره فرستاد. مردم بصره بديدنم آمدند از جمله همان بقال فضول هم آمد.
چون او را ديدم ، گفتم : ديدى آن كاغذ و علم چه ثمره اى داد!
او در مقام اعتذار آمد و گفت :
از نادانى آن مطالب را به تو گفتم . علم (538) اگر چه دير ثمر دهد اما فايده دنيائى و دينى خالى نباشد.(539)