یکصد موضوع، پانصد داستان

علی اکبر صداقت

نسخه متنی -صفحه : 259/ 38
نمايش فراداده

3 - بر درب خانه برادر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

امام باقر عليه السلام فرمود: يكى از فرشتگان از درب خانه اى عبور مى كرد، مردى را ديد كه درب آن خانه ايستاده است .

از وى پرسش نمود: چرا در اين جا ايستاده اى ؟

آن شخص گفت : در اين خانه برادرى دارم مى خواهم سلام كنم .

فرشته سؤ ال كرد: آيا از خويشاوندان تو است يا آنكه به وى نيازمندى و مى خواهى عرض حاجت كنى ؟

گفت : هيچ يك از اينها نيست ، جز آنكه بين ما حرمت برادرى اسلامى است ، و تازه كردن عهد و سلام كردن من بروى در راه خشنودى خداست .

فرشته گفت : من فرستاده خدايم به سوى تو؛ خدايت درود مى فرستد و مى فرمايد:

اى بنده من تو به ديدار من آمدى و مرا اراده كردى ، اينك به پاداش حفظ حقوق برادرى و نگاه داشتن حرمت برادرى اسلامى ، بهشت را بر تو واجب نمودم ، و از خشم و آتش خود ترا دور ساختم .(131)

4- فرماندار

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مردى از اهل رى گفت :

يكى از نويسندگان ( يحيى بن خالد ) فرماندار شهر شد. مقدارى ماليات بدهكار بودم كه اگر مى گفتند فقير مى شدم . هنگامى كه او فرماندار شد ترسيدم . مرا بخواهد و ماليات از من بگيرد.

بعضى از دوستان گفتند: او پيرو امامان است ؛ لكن هراس داشتم شيعه نباشد و مرا به زندان بياندازد.

به قصد انجام حج ، خدمت امام كاظم عليه السلام رسيدم ، از حال خويش ‍ شكايت كردم و جريان را گفتم .

امام نامه اى براى فرماندار نوشت به اين مضمون ( بسم الله الرحمن الرحيم )

بدان كه خداوند را زير عرش سايه رحمتى است كه جا نمى گيرد در آن سايه مگر كسى كه نيكى و احسان به برادر دينى خويش كند و او را از اندوه برهاند و وسائل شادمانيش را فراهم كند، اينك آورنده نامه از برادران تو است و السلام . )

چون از مسافرت حج بازگشتم ، شبى به منزل فرماندار رفتم و به دربان او گفتم بگو شخصى از طرف امام كاظم عليه السلام پيامى براى شما آورده است .

همين كه به او خبر دادند با پاى برهنه از خوشحالى تا در خانه آمد درب را باز كرد و مرا در آغوش گرفت و شروع به بوسيدن نمود و مكرر پيشانيم را مى بوسيد و از حال امام مى پرسيد.

هر چه پول و پوشاك داشت با من تقسيم كرد، و هر مالى كه قابل قسمت نبود معادل نصف آن پول مى داد؛ بعد از هر تقسيم مى گفت :

آيا مسرورت كردم ؟

مى گفتم : به خدا سوگند زياد خوشحال شدم . دفتر مطالبات را گرفت و آنچه به نام من بود محو كرد، و نوشته اى داد كه در آن گواهى كرده بود كه از من ماليات نگيرند.

از خدمتش مرخص شدم و با خود گفتم :

اين مرد بسيار به من نيكى كرد، هرگز قدرت جبران آن را ندارم ، بهتر آن است كه حجى بگزارم و در موسم حج برايش دعا كنم و به امام نيكى او را شرح دهم .

آن سال به مكه رفتم و خدمت امام رسيدم و شرح حال او را عرض كردم . پيوسته صورت آن جناب از شادمانى افروخته مى شد.

گفتم : مگر كارهاى او شما را مسرور كرده است ؟

فرمود: آرى به خدا قسم كارهايش مرا شاد نمود، او خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و اميرالمؤ منين را شاد نموده است . (132)