علياكبر رشاد
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم
يا أيها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا، ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم، ان اللّه عليم خبير (حجرات / 13)
پيش از اين كه اصل بحث را آغاز كنيم، ذكر دو سه نكته را ضروري ميدانم:
1ـ نخست آن كه راجع به مقوله «گفتوگوي تمدنها»، هنوز تعريف منقح و متّفقي در دست نيست و اين مسأله بنا به تلقيها، به اشكال مختلفي مطرح ميشود كه نشان ميدهد هنوز جاي كار علمي دقيقِ بسياري در اين موضوع باقي و احيانا خالي است.
2ـ امروز هر طرح و ديدگاهي كه عنوان شود، عدهاي از آن جانبداري ميكنند و عدهاي ديگر با آن مخالفت ميورزند. نفس موافقت و مخالفت و چالشهاي نظري و فكري درباره يك مسأله، نه تنها طبيعي بلكه مطبوع و مطلوب است. اما گاه مخالفتها و موافقتها به صورت افراط و تفريط جلوه ميكند و هواداران و جانبداران ديدگاهها، مفرطانه و بيهيچ قيد و شرطي از آن جانبداري كرده يا با آن مخالفت ميورزند. در عهد ما، افراط و تفريط بزرگترين و مهلكترين آفت حقيقت است. افراط و تفريطها از عوامل مختلف و متعددي ناشي ميشود كه از جمله آنها، سياستزدگي جامعه و سياستآلود و جناحي شدن مباحث فكري و نظري است و اين امر سبب دخالت حب و بغض در چالشهاي علمي و در نتيجه خلط انگيزه و انگيخته ميشود. نوعا كسي كه علاقمند به مقامي يا مرامي است، بدون تأمل و تعمق، از مواضع و مناظر آن حمايت ميكند و چنانچه با مقام و مرامي موافق نباشد، نسنجيده و بيدرنگ مخالفت ميورزد. امروز مباحث فكري و نظري، در جامعه ما، سخت دچار چنين آفتي است و همين آفت به صورت مانعي بزرگ در مسير اظهار نظرها و نظريهپردازيها خودنمايي ميكند. كثيري از صاحبنظران در بسياري از مباحث، موضعي اتخاذ يا اظهار نميكنند، كه مبادا متهم به مخالفت با فلان مرام يا بهمان مقام گردند يا وابسته به فلان مكتب يا فلان منظر قلمداد شوند!
گفتوگوي تمدنها هم از همين دست مباحث است و از آن رو كه مسئله نسبتا تازهاي است كه در دنيا و كشور ما مطرح شده و كم و بيش در بستري سياسي و آميخته به مواضع سياسي طرح گرديده، طبعا و متأسفانه از گزند افراطها و تفريطها دور نمانده است.
3ـ هر چند مسئله تعارض يا تعامل تمدنها، مسئله جديدي است و كمتر از يك دهه از مطرح شدن آن ميگذرد، اما نفس ارزيابي و سنجش نسبت ميان فرهنگها و تمدنها و تبيين مناسبات ميان انديشهها، فرهنگها و تمدنها، مبحث بسيار ديرپايي است.
ايران به يمن پيشينه تاريخي سرفراز، تمدن كهن و فرهنگ پربار و دين نيرومند خود و نيز شرايط بسيار مساعدي كه در پي وقوع انقلاب اسلامي به دست آورده، از آوازه و وجاهت درخشان و نماياني برخوردار است، لهذا خواه ناخواه و هنگامي كه بحث از تمدنها، فرهنگها، دينها و انديشهها مطرح شود ايران هم به طور طبيعي يك طرف قضيه به شمار ميآيد و لذا ما نميتوانيم نسبت به اين مسئله كه يك بحث زنده و سازنده عصر ماست، بياعتنا باشيم.
به لحاظ محدوديت وقت، من بي آن كه به برخي بحثهاي بنياديتر و پيشينيتر اشاره كنم به بحث درباره عنوان اعلام شده براي سخنراني من يعني «قواعد و اهداف گفتوگوي تمدنها» ميپردازم.
اين موضوع، البته پيشفرضهايي دارد و با پرداختن به آن، مثلاً ما پيشاپيش پذيرفتهايم كه تمدنها (دستكم برخي از آنها با برخي ديگر) ميتوانند با هم تفاهم و تعامل كنند. اگر قائل به تعارض و تقابل و عدم امكان يا لزوم تفاهم و تعامل ميبوديم، نوبت به بحث از قواعد و اهداف گفتوگو، نميرسيد و نيز طبعا به عنوان پيشپذيره، ما خود را طرف گفتوگو تلقي ميكنيم و به نام ايران، انقلاب و اسلام، اعلام موضع ميكنيم. در عين حال اين عنوان، به اين نكته نيز اشاره دارد كه گفتوگو، فعاليتي فكري و نظري و احيانا عملي است كه داراي قواعد و چارچوبي خاص است چرا كه بدون قاعده و ضابطه و بدون شرايط و زمينه و بدون لحاظ داشتن هدفهاي تعريف شده، گفتوگو ميسر نيست. تأكيد ميكنم: نه تنها گفتوگو، بدون تعيين اهداف و تدبير قواعد، بيفايده است بلكه زيانبخش نيز ميباشد و چه بسا اساسا ممكن هم نباشد. اگر شما اهداف و قواعدي را براي گفتوگو تعريف نكرده باشيد، اصولاً نميتوانيد در اين باب هيچ اقدامي بكنيد، زيرا ارتباط برقرار نميشود و تخاطب ميسر نميگردد.
اگر اهدافي را تعريف نكرده باشيد نميتوانيد گفتوگو كنيد زيرا نخستين مسئله اين است كه براي چه گفتوگو كنيم؟ بيقاعده و بيهدف وارد عرصه مذاكره با رقيب شدن، هرگز نامش گفتوگو نيست. به همين لحاظ، پيش از آن كه به مباني ديدگاههاي موجود در خصوص تقابل يا تعامل بپردازيم، كاربرديتر فكر كردهايم و بحث قواعد و اهداف گفتوگو را اينجا مطرح ميكنيم. البته از ميان اين دو محور يعني «اهداف» و «قواعد» گفتوگوي تمدني، به لحاظ محدوديت وقت، در اين جلسه من تنها مبحث «اهداف» را تبيين خواهم كرد. شايد در جلسه و نشست ديگري بتوانيم به بحث درباره قواعد و شرايط گفتوگو يعني منطق گفتوگوي تمدني نيز بپردازيم1.
به طور كلي در تدقيق و تأمل بر اين مسئله، چنين به نظر ميرسد كه چهارده «هدف» و «اثر» ميتواند يا بايد بر گفتوگوهاي تمدني و فرهنگي مترتب گردد. تصديق ميفرماييد كه طرح و تبيين چهارده محور در ظرف يك جلسه مقدور نيست، لهذا بر بعضي از محورها بيشتر توقف كرده و بعضي از محورها را گذرا طرح ميكنم.
محـوريهايـي كه به عنوان «هدفهاي» گفتوگوي تمدني پيشبيني يا پيشنهاد ميكنم عبارتند از: 1ـ برون برد تمدنهاي كهن انساني از وضعيت انفعال در قبال تمدن پيشرفته و مهاجم غربي، 2ـ ترميم گسست سنت و مدرنيته و تقليل كاستيهاي دوره فراتجدد، 3ـ باز جستن درمانهاي مجرب كهن براي بحرانهاي نوپيداي انسان معاصر، 4ـ تعارف و افزايش شناخت اصحاب تمدنها و ارباب اديان نسبت به مباني و مواريث تمدنها و اديان يكديگر و در نتيجه گزينش و بهرهجويي هر يك از دستآوردهاي انساني ديگري، 5ـ شكستن استبداد فرهنگي جهان و توطئههاي جهانيسازي فرهنگي غربي، 6ـ تحكيم وحدت ميان امت اسلامي از سويي و جامعه جهاني از سوي ديگر، 7ـ توسعه امنيت و تشييد مباني صلح جهاني. همچنين پيامدهاي ديگري چون: بازگشت اعتماد به نفس در ميان مسلمين؛ بازيافت هويت مستقل و متّحد اسلامي، صيقلي شدن انديشه ديني، احياء منزلت دين، كاهش منازعات بينالادياني، تمهيد گرايش مضاعف و مجدد بشريت به معنويت و شكوفايي روابط سياسي اقتصادي ميان ملل و دول جهان، و امثال اينها نيز از اَثمار و آثار قهري حوار تمدني و تحقق اهداف پيشگفته ميتواند باشد. البته هدفها و آثار، مشروط به رعايت منطق گفتوگوي فرهنگي و تمدني قابل تحقق خواهند بود.
نخستين هدف گفتوگوي فرهنگي تمدني ميتواند «برون برد تمدنهاي كهن و ريشهدار انساني از موقعيت انفعال در قبال تمدن مدرن كنوني» باشد. تمدنهاي كهن انساني ميراث هزاران ساله حيات بشرند. در كوران حوار و كوره تعامل ميتوانيم اين تمدنها را از حالت متروكيت و مهجوريت خارج كنيم. هماينك تمدن جوان غربي از سكوي بلندي به سمت ديگر فرهنگها و تمدنها يورش آورده است و عملاً همه تمدنها را، با تازش و يورش خود، در موضع انفعالي قرارداده و اين در حالي است كه تمدن كنوني غرب مديون و مرهون تمدنهاي پيشين است.
گمان نكنيم بدون هيچ پيشينه و زمينهاي و بياتصال به گذشته و بدون بهرهبرداري از دستاوردهاي فكري و فرهنگي و علمي بشريت، معجزهآسا و جهشي، در مقطعي از تاريخ، تمدني ظهور كرد به نام تمدن مدرن غربي.
تركتازي تمدن كنوني غربي و تك مصداقانگاري آن از سويي، و خودباختگي و خودفراموشي تمدنهاي ريشهدار و پيشين بشري از سوي ديگر، مشكل عظيمي براي بشريت به ارمغان آورده است. اين مشكل دو سويه است، يعني: از سويي صاحبان تمدن نو، تعريفي از تمدن و فرهنگ ارائه دادهاند كه شامل جز تمدن غربي نميشود و طي سه چهار سده اخير در نقاط مختلف جهان صريحا ديگر ملل را غيرمتمدن ناميدهاند و حتي از ديگر ملل به عنوان ملتهاي وحشي ياد كردهاند.
حتي گاهي از زبان متفكران متأخر غربي مثل «پوپر» تعابير ناخوشانيد و دور از ادب انساني شنيدهايم كه: «ما متمدنين و ما صاحبان تمدن غربي بايد به هر قيمتي شده حتي به اجبار و استبداد، ملتهاي غيرمتمدن دنيا را اداره كنيم و براي زندگي آنها نظام فرمايشي و تحميلي طراحي كنيم و به مسير مطلوب خود هدايتشان كنيم» يعني صريحا ميگويد فقط غربيها متمدنند و ديگران غيرمتمدن و بايد قيمومت آنها برعهده غربيها باشد. پوپر در اين بيان تنها نيست بلكه بسياري از متفكران و متشرقان و سياستمداران چنين برداشتي داشته و دارند. در آثار شرقشناسان، ملتهاي غيرغربي و حتي بخشهايي از قاره آمريكا مورد تحقير واقع شدهاند و خود برترانگاري فرنگيها، در روزگار ما بزرگترين زيانها را بر روابط عادلانه بشري زده و بيشترين آثار سوء را بر روند تفكر بشر و رشد جوامع بر جاي نهاده و سختترين لطمهها را بر شخصيت ملتهاي جهان وارد ساخته است و دريغا كه بعضي از اين تلقينها در جوامع غيرغربي مؤثر افتاده است، لهذا از ديگر سو، ملل غيرفرنگي در قبال تمدن مدعي و متفرعن غربي، خود را باخته و به انكار خويش پرداختهاند. (البته اين مطلب با مطلب نخست، در واقع دو روي يك سكهاند). خودباختگي صاحبان تمدنهاي كهن و ملتهاي غيرغربي به همان اندازه زشت و زيانبار است كه ديدگاه متفرعنانه غربيان.
اگر طرفهاي غربي گفتوگوي تمدني صادق باشند ـ كه از جمله اصول اصلي منطق گفتوگو است ـ و تمدنهاي ديگر مانند هندي چيني و ايراني و يوناني را نيز بشمار آورند (البته يونان از حيث جغرافيايي غربي است و مايههاي جوهري تمدن كنوني غرب نيز در بطن و متن اين تمدن نهفته است اما به هر حال با تمدن كنوني متفاوت است) اين تمدنها را طرف محسوب كنند و با شرايط و قواعد صحيح و معقولي با آنها روبرو شوند، طبعا نتايج مطلوبي به دست ميآيد كه از آن جمله اين است كه تمدنهاي كهن انساني از حالت انفعال بيرون آمده و فعال خواهند شد و خود را صاحب موضع و منزلت خواهند يافت. اين نكته گر چه ميتواند تنها يك اثر قلمداد شود نه غرض، اما به نظر من اين بايد يكي از اهداف تلقي و در گفتوگوهاي تمدني پيجسته شود.
دومين هدفي كه در گفتوگوي تمدني بايد پيگرفته شود، ترميم گسل مقطع و مفصل انتقال از سنت به تجدد است. «انسان جديد» (اگر تعبير درستي باشد كه من اين تعبير را نميپسندم و بهتر ميدانم «انسان معاصر» تعبير كنيم. بعضي اصرار ميورزند كه انسان ديگري تصوير و تعريف كنند. گويي حتي از حيث ماهيت، انسان قديم قبل از رنسانس را با انسان معاصر متفاوت ميپندارند و گويي كه انسان پيش و پس از نوزايي، دو نوع از جنس حيوانند. اين معنا را من قبول ندارم، هر چند تحولات فراوني از جهات گوناگون در روابط و مناسبات اجتماعي انسانها پديد آمده است. اما نه به آن گونه كه مفرطانه انسان جديد را حيواني ديگر بيانگاريم كه با انسان قديم تا حد تباين دو نوع يك جنس متفاوت است) يا به عبارت صحيحتر، انسان معاصر از تبار و تاريخش بريده است. اصولاً عهد ما، عصر مطلوبيت گسختگيه است. در همه عرصههاي معرفت و معيشت، عملاً واگرايي و گسيختگي بر همگرايي و پيوستگي ترجيح مييابد. (البته اين ادعا احتياج به توضيح بيشتر دارد.)
چنانكه انسان معاصر انسان ديگري تلقي شده و از تاريخش بيگانه و از تبارش جدا گشته است و گمان ميرود ميان دوره سنت و دوره مدرن، ديوار ضخيمي به قطر هستي و به ارتفاع تاريخ روييده است و هيچ نسبت و شباهتي بين آن دو نيست و اين، موجب انقطاعي ذو وجوه و ذاتالابعاد در شؤون بشريت معاصر گرديده كه به نظر من هزاران گونه زيان بر آن بار شده است. به هر حال، اطروحه گفتوگوي تمدنها، ميتواند به مثابه جشنواره آشتيكنان سنت و مدرنيزم نقش آفريني كند. گفتوگوي تمدنها يعني اين كه ما به گذشته هم نظر بيافكنيم. تمدنهاي كهن، پيشينه بشر و ريشه انسانند. امروز انسان با گذشته خود قهر كرده و لهذا يكي از اهدافي كه در گفتوگوي تمدني بايد مراد شود، آشتي انسان امروز و انسان ديروز و بازگشت بشر به تبار و تاريخ خويش است.
سومين هدفي كه ميتوان يا بايد در بستر اين گفتوگوها در جستجوي آن بود، جستن درمان دردهاي نوپيداست. بحرانها و مشكلات جديدي در عهد مدرن به وجود آمد كه اي بسا بسياري از آنها با بررسي گذشتهها، قابل درك و درمانپذير باشد، كما اين كه در انتقال از سنت به مدرنيته (كه ظاهرا در جست و جوي درمان دردهاي كهن صورت بست)، دردهاي جديدي دامنگير بشر شد و ممكن است با انتقال به پسامدرن در دام دردهاي جديد و معضلات نوپديد ديگر افتد. ما كه نميتوانيم جلو انتقال و تحول تاريخي را بگيريم، اما تدبير هم بيتأثير نيست. ميتوانيم با بازپژوهي دستاوردهاي فرهنگي، تمدني، فكري، اخلاقي و معنوي بشريت در گذشته، براي بسياري از دردهاي كنونيمان درمان بيابيم و گمان ميكنم اين مسئله بايد بزرگترين و مهمترين هدف گفتوگوي تمدني تلقي گردد.
امروز بشر در معرض هجوم و تازش بحرانهاي متنوع و متعددي قرار گرفته است. اين بحرانها از شش جهت او را محاصره كردهاند «بحران معرفت»، اولين و سختترين بحرانها است. آدمي امروز در ورطه نسبيت و شكاكيت درغلتيده و هيچ يقيني در دل او جز «يقين به عدم يقين» برجاي نمانده است. «جزميت» به بزرگترين دشنام در روزگار ما مبدل شده است و «يقينانگاري» زشتترين توهين محسوب ميشود (و اين از جمله همان افراطهاست كه اشاره شد) شكاكيت و نسبيت، انسان را به وادي حيرت در انداخته است و لهذا هيچ فرضيهاي شانس ماندن ندارد.
بحران ديگري كه انسان معاصر درگير آن شده، «بحران تجزي» است؛ بحران جزئيبيني و جزءنگري. براثر اين بحران، هيچ نگاه كلاني به هستي نيست. قداست از حيات و هستي، معرفت و حكمت رخت بربسته است و به موازات گسترش روش تجربي، عملاً عالم و حتي انسان، مبدل به شيء و به عبارت ديگر، جسد شدهاند. عالم در نگاه انسان معاصر يك جسد بزرگ است؛ جسدي مركب از جسدهاي بيارتباط به يكديگر اين مشكل معرفت و حكمت و دانش امروز است.
هيچيك از تمدنها و فرهنگهاي پيشين، چنين مفرطانه دچار اين بحرانها نبودهاند. نبايد با متهم كردن بشر گذشته به جهل و غفلت، خود را راحت كنيم، زيرا با وارد آوردن اين اتهام به گذشتگان، هيچ چيز عوض نميشود. بشر در گذشته بر بسياري از معارف و دانشها، دردها و درمانها مشرف و مطلع بوده است. بسياري از ديدگاههايي كه در فلسفههاي مضاف مانند فلسفه علم، معرفت، منطق، رياضيات، اقتصاد، حقوق و سياست، امروزه مطرح است، ريشه در دانشها و فرهنگهاي گذشتگان دارد، هر چند نه بدين نامها و اصطلاحات. در گذشته كسي كتابي به عنوان حتي اپيستمولوژي و معرفتشناسي ننوشته و در مورد فلسفه حقوق و اقتصاد و سياست امثال اينها، چيزي نگاشته نشده است اما نام كه اصالت ندارد و نامگذاري نقشي در نفس حقيقتها ندارد. البته همه اين حقايق، و معقولات، فرضيهها و ديدگاهها در گذشته، پختگي و سختگي ديدگاهها و منظرهاي كنوني را دارا نبودهاند اما اين طور هم نيست كه گمان كنيم تمام آنچه امروز فرا چنگ بشر است، تماما بديع و بيپيشينهاند! چرا اين همه بر انكار فضيلتهاي گذشتگان اصرار ميورزيم؟ بحرانها در تمدن و فرهنگهاي كهن انساني، راه چاره داشته و ما آنها را فراموش كردهايم.
بحران سومي كه بشر معاصر در دام آن گرفتار آمده، «فقدان مجال انديشيدن»؛ انديشيدني خود آگاه، است. انسان معاصر اسير چنگال غول فنآوري ارتباطات و ديو ديوانسالاري است و چون قطعه كاغذي در چنگ ديوان و غولان، در خود مچاله شده است. بشر معاصر براي خروج از توفانهاي امروزي، جز «نگاه از بالا و بيرون» به هستي، مناسبات و فرهنگ زيستي، راهي ندارد. از طرفي، اين نگاه از بيرون نيز جز از يك پايگاه تعريف شده، استوار و مطمئن، ميسر نيست. مگر ميتوان در خلاء ايستاد و به انسان، و مناسبات او ن گريست و تحليلي رسا ارائه داد؟ اگر گاهي از زاويه ديد تمدنهاي غني و عميق گذشته بشري كه نوعا ريشه در ديانت و معرفت داشتهاند، به امروز بنگريم و نارساييها و كاستيهاي دنياي كنوني بشر را در نظر بگيريم، چه بسا راهچارههاي فراواني بيابيم و از بحرانهاي موجود، رها شويم و چه بسا كه بتوانيم از ديوانسالاري، فنسالاري بويژه قدرت بلامنازع فنآوري ارتباطي، نجات يابيم.
چهارمين آفت، بحران از خودبيگانگي بشر معاصر است كه زاده بحران سوم است، انسان معاصر، فرصت انديشيدن ندارد، لذا از خود بيگانه شده است و اين نيز از جمله بحرانهاي بزرگ فرا روي بشريت است.
به طور كلي ماشينسالاري و ديوانسالاري، انسان را از خويشتنِ خويش بيگانه ساخته است. يافتن چاره براي حل اين بحران بزرگ و بازگشت بشر به خويش، ميتواند در بستر مطالعه تمدنهاي پيشين و از پايگاههاي مطمئن آن تمدنها ممكن شود.
پنجمين بحراني كه دامنگير انسان معاصر شده، «بحران معنويت» و به تعبير دقيقتر بحران ديانت است. امروز اين بحران در عرصه حيات بشري بيداد ميكند. معنويت و اخلاق، منهاي ديانت، نيز هرگز مشكلگشاي بشريت نيست. امروز برخي، بحران اخلاق و معنويت را مطرح ميكنند و سپس براي حل آن نسخههايي ميپيچند كه در آنها، يا «ديانت»، فرع بر اخلاق قلمداد شده يا رسما به ترويج اخلاق سكولار و معنويت منهاي خدا ميپردازند. آنها توجه ندارند كه معنويت بدون خدا معنا و مبنا ندارد، منهاي دين براي حل بحران معنويت و خلاء اخلاق، نميتوان راهي پيدا كرد و درماني يافت. مشكل انسان معاصر، جدا شدن از ديانت است نه دوري از مطلق معنويت، معنويت بيمبنا و معنويت بيمعنا.
حال اگر نگاهي به تمدنهاي كهن بيافكنيم، ملاحظه ميكنيم كه اين تمدنها نوعا همراه با معنويت و حتي مبتني بر ديانت هستند. بسياري از فيلسوفان تاريخ و تاريخنگاران، حتي اگر لائيكاند، اذعان دارند كه تمدن از تدين برخاسته است. حتي تمدن كنوني را هم نميتوان گفت بيبهره از فضلاء و فيوضات دين است هر چند بنيادش بر سكولاريسم استوار است و ظهور آن نوعي واكنش در مقابل ديانت خود ساخته و محرّف يعني مسيحيت قرون وسطايي بوده است (لذا خواه ناخواه عناصر مبايني با ديانت در آن مشاهده ميشود.) اما همين تمدن هم كه از آغاز با ديانت و معنويت در افتاد و وجه غالب آن دينگريزي و دنيامداري است، داراي رگههاي ديني است و هرگز نميتواند و نتوانسته بدون در نظر گرفتن آموزههاي ديني، نسخه براي حل بحران معنويت و اخلاق بپيچد.
ششمين بحراني كه گريبانگير بشر امروز است، «بحران بيكاشانگي و زوال نهاد خانواده» است. با شعارهاي غلط و گاه مغرضانه فمينيستي، نهاد خانواده در بخشهايي از مغرب زمين از هم پاشيده است. امروز بشر غربي متوجه اين مشكل شده است ولي نميداند، چكار بايد بكند. چون بنيادها را ويران كرده و قادر به بازساخت آن نيست هر چند به نظر ما نهاد خانواده نهادي نيمه طبيعي است و به سادگي ميتوان آن را بازسازي كرد البته مشروط به آنكه موانع اساسي را كه درفرهنگ كنوني غرب در قبال سلامت اين نهاد پديد آمده است، رفع شود. نهاد خانواده نابود شدني نيست زيرا ريشه در فطرت بشري دارد. اما به هر حال در شرايط كنوني به شدت مخدوش و مغشوش شده است و با بازشناخت ارزشهاي تمدنهاي كهن كه خانوادهمدار بوده ميتوان به احياء نهاد خانواده نيز دست يافت.
بحران هفتم، بحران تخريب طبيعت و زيست بوم انسان است. امروز بشر با طبيعت و با خدا، هر دو، درافتاده است لهذا هم از خدا جدا شده هم از طبيعت. خدا آفريننده او و طبيعت مام اوست و به جاي اينكه طبيعت را مادر خويش تلقي كند و فرزندانه از او تغذيه كند با او ميجنگد و غارتگرانه از او بهره ميگيرد و اين برخورد خصمانه طبيعت را به خشم آورده و اين تقابل سرچشمه مشكلات فراواني شده است. روزي نيست كه خبر ناگواري از ويراني زيستبوم آدمي و آثار سوء ويراني طبيعت در اخبار و رسانهها به گوش ما نرسد. اين نيز از جمله عظيمترين بحرانهايي است كه بشر با آن مواجه است و حيات مادي و معنوي او را تهديد و تحديد ميكند. اين به دليل آن است كه بشر امروز تلقي غلطي از طبيعت پيدا كرده و در هستيشناسي طبيعت و نسبتشناسي ميان خود و هستي به خطا رفته است.
حال آنكه طبيعت در ديدگاه تمدنهاي پيشين مقدس بود. تمدنهاي ديني طبيعت را فعل خدا ميدانستند، ملك خدا ميدانستند و تصرف در طبيعت را بي اذن و اجازه خدا جايز نميانگاشتند. در نتيجه در چارچوب قواعد و قوانين ديني و مشيت الهي گام در دامن طبيعت مينهادند و با او رفتار ميكردند. نتيجتا طبيعت تخريب نميشد و در تمدنهاي احيانا غيرديني هم (گر چه برخي هرگونه معنويت را ديانت و در نتيجه همه تمدنهاي معنوي را تمدن ديني تلقي ميكنند اما اگر مثلاً تمدن چيني و تمدن هندي را ديني هم ندانيم، آنها تمدنهايي معنوي هستند) به طبيعت، به هستي و به همه وجود از منظري قداستآميز مينگريستند و طبعا تعاملشان با طبيعت و هستي طور ديگري بود. جبران خرابي زيستبوم و مرمت پل ارتباطي انسان و طبيعت جز به بازخواني داشتههاي اخلاقي ارزشي بر ساختهبر و دستاوردهاي فكري و فرهنگي گذشته و بويژه تعاليم ديني ممكن نميشود. اين نيز جز در بستر گفتوگويي منطقي و علمي بين فرهنگها و تمدنها، براي دستيابي به تعريف جديدي از طبيعت و تنظيم رژيمي نو براي تدبير مناسبات بين انسان و طبيعت ميسور نخواهد شد، و الّا اين بحران به نابودي خود انسان منتهي خواهد شد.
خلاصه آنكه سومين هدفي كه در گفتوگوي تمدني، بايد منظور داشته و تعقيب شود بازجستن درمانهاي مجرب كهن، براي دردهاي نوپيدا اما متأسفانه تا حدي مزمن شده بشر معاصر است.
چهارمين هدفي كه بايد در گفتوگوي تمدني پيگرفته شود تعارف و افزايش شناخت تمدنها نسبت به يكديگر و بهرهجويي هر يك از دستآوردهاي انساني ديگري است. در اين زمينه، به ويژه تمدنهاي معنوي مباحث مشترك بيشتري دارند. اگر فضا به راستي به نحوي فراهم آيد كه اصحاب فرهنگها و تمدنها به يك سلسله گفتوگوهاي عادلانه و عالمانه با هم بپردازند، ابرهاي تيره افترائات و اختلافات از فضاي حيات جامعه بشري كنار خواهد رفت. امروز تحت تأثير تبليغات مسموم قدرتهاي سياسي، ابهامها و افتراهاي ويرانگري پيرامون اديان، فرهنگها و تمدنها را فرا گرفته است، اينك هيچ فرهنگ متمدني از تيررس هجومهاي مهلك و مغرضانه تبليغاتي ابرقدرتها در امان نمانده است.
به طور كلي جوامع در مقابل فرهنگها و تمدنها (از جمله فرهنگ و تمدن غرب) يكي از سه راه را پيشرو ميتوانند داشته باشند. «گريزش» و انتقاد مطلق و مفرطانه، «پذيرش» و انقياد محض، «گزينش» و اصتياد گوهرهاي فرهنگ تمدنها و فرهنگها. ما فكر ميكنيم در گفتوگوي تمدني (منوط به اينكه در چهارچوب قواعد پذيرفته و معقول و منطقي انجام شود) راه حل سوم يعني اصتياد و گزينش ميتواند اتفاق بيافتد و اگر فاصله بين تمدنها و فرهنگها كاهش پيدا كند، باروري انديشه ديني و ارتقاء توانايي آن در برخورد با پرسشهاي نوپيدا، ميتواند از جمله محصولات افزايش شناخت ديگر تمدنها محسوب گردد، چنانكه انتقال مواريث ذيقيمت فرهنگي اسلامي به ديگر ملل نيز ميتواند در چهارچوب همين «تعارف» حاصل شود.
ما آموزههاي گرانبها و منحصر به خويشي در مكتبمان داريم كه كمتر مسلك و مكتب و ديني واجد يا لااقل جامع آنها است، «نام احمد نام جمله انبياست / چون كه صد آمد نود هم پيش ماست» (ما طرفدار شمولگرايي هستيم نه پلوراليسم) توحيد ناب، عرفان زلال و معنويت راستين، تلائم تعبد و تعقل، ارائه تصوير روشن و قداستآميز از هستي، خوشبيني به انسان و اميد به آينده روشن جهان، همه و همه تعاليم كلان و اصلي اسلام هستند و همه اينها همان گمشدههاي بشر امروزند و در اين تحاور و تعارف، ديگر ملل با اسلام آشنايي بيشتري پيدا ميكنند و ما ميتوانيم اين گوهرها را به ديگر ملتها هم منتقل كنيم و اين يك رسالت بزرگ است، كما اينكه غنائم ارزشمند و تجارب فراواني كه در انقلاب اسلامي به دست آمده ميتواند در اختيار بشريت كنوني قرار گيرد:
تجربه سازگارسازي مدرنيزم، سنت و ديانت، تجربه موفق و كاميابي است كه در نظريه جمهوري اسلامي اتفاق افتاده است. اين نظريه توانسته است ديانت را با ساختارهاي مدرن سازگار كند و بسياري از آموزههاي ديني را بيآنكه از هويت تهي كند، مدرنايز نمايد. البته اينك مجال محدود است و وقت رو به پايان و نميتوانم به حد كفايت اين ادعا را توضيح دهم. اجمالاً عرض ميكنم كه يكي از دستاوردهاي انقلاب اسلامي ايران اين بوده كه توانسته است مدرنيزم معقول و متوازن را با ديانت مترقي و عقلاني سازگار كند و اين از جمله نيازهاي بشر امروز محسوب ميشود. دنيا تصور ميكرد كه ديانت با مدرنيزم، مطلقا نميتواند سازگار افتد، يا بايد مدرن بود يا متدين، و بايد با تحديد دايره دين سهمي اندك براي دين منظور داشت و حداكثر در روز و ساعت مشخص و در جايي مشخص به دينداري پرداخت و باقي زمانها و مكانها را به مدرنيسم واگذاشت! ميگفتند: اگر ميخواهيد زندگي مدرني داشته باشيد تنها يكشنبهها، ساعت مشخصي، در جاي مشخصي حضور پيدا كرده و وردهاي معيّني را هم بزبان برايند، همين! و از آنجا كه خارج شديد وارد حيات مدرن ميشويد كه عالمي ديگر است و شما هم آدمي ديگر. ما اين تصور را در انقلاب اسلامي شكستيم و انتقال اين تجربه به ديگر ملل ميتواند از دستاوردهاي تعارف حاصل از گفتوگوي منطقي تمدني باشد. مفهوم زنده و سازنده «تئوري صدور انقلاب» امروز اين است.
هدف پنجمي كه در بستر گفتوگوي تمدني و فرهنگي، دست يافتني ميشود شكستن انحصار و استبداد جهاني فرهنگي و توطئه جهانيسازي فرهنگ غربي است. امروز قدرتهاي مسلط حيات، هويت، قدرت و هيبت خويش را در مرگ، بيهويتي، ضعف و فتور ديگر قدرتها و ملتها جستجو ميكنند. انسجام خود را در فَشَل ديگر ملتها تعقيب ميكنند. بنابراين گفتوگوهاي تمدني ميتواند تمدنها، فرهنگها و ملتها و مليتها را احياء كرده و انسجام ببخشد و آرمان ضدانساني و قدرتمدارانه و ضدفطري را كه معتقد است تنها يك فرهنگ بايد بر عالم حاكم شود، شكسته و از فرهنگهاي ملل حراست كند. جريان سياسي مسلط جهاني، فرهنگ تك صداي جهاني و بينالمللي را ترويج ميكند، آن هم برپايه فرهنگ ناپايدار و بيبنيهي غرب! رژيم آمريكا و حاكمان پنهان در پس سلطنت مستبد غربي با تبليغ نظم نوين جهاني با تعبير دهكده واحد و با القاء گلبوليسم و جهانيسازي فرهنگ سعي ميكنند كه خرده فرهنگها را بكوبند و بروبند! (و حتي من تصور ميكنم تعبير «خردهفرهنگها» كه به زبان ما هم جاري ميشود و مدعايش اين است كه فرهنگها همه خرده و فرعي هستند و اين فرهنگ غربي است كه فرهنگ كلان و اصلي است! نوعي القاء مغرضانه و تمهيد رواني است براي زدودن ديگر فرهنگها) قدرتهاي مسلط در صدند، به هر بهانهاي همه فرهنگها را از ميان بردارند و جز فرهنگ غربي در عرصه حيات بشر نماند و از اين رهگذر عملاً حاكميت غرب بر عالم بلارقيب گردد و قدرتهاي جديد سلطه بسيط جهاني را به چنگ بياورند لهذا برغم اين آرزوي خام، احيا و مطرح كردن فرهنگهاي زنده و با بنياد ديگر جهاني، حركت معقولي تلقي ميشود و محاوره عالمانه و عادلانه بين فرهنگها و تمدنها ميتواند هم پايههاي مسموم تبليغاتي افتراها را از فرهنگها و تمدنها بزدايد و هم راهي معقول و منطقي و كارآمد براي مقابله با القاء فرهنگ واحد جهاني و الغاء ساير فرهنگها به حساب آيد.
تحكيم وحدت اسلامي ميان امت اسلامي از سويي و تقويت و تصحيح روابط بين كشورهاي اسلامي و جامعه جهاني از سوي ديگر، ميتواند دستاورد ششم ديالوگ ملل باشد. پيكر جامعه بشري امروز قطعه قطعه شده است و خيرخواهان عالم در صدد فاصله زدايي هستند اما نميدانند چاره چيست و راه كدام است. در متن گفتوگوهاي عالمانه و عادلانه، منطقي و متوازن چارهها جسته ميشود.
هفتمين هدف، ميتواند توسعه تشييد و امنيت و در نتيجه، برداشتن موانع صلح جهاني باشد. امروز تراكم قدرت و تزايد ثروت در دست يك قطب جهاني، منشاء بزرگترين فسادهاو ناامنيها در دنيا شده است. اگر حريفها و رقيبهاي قدرتمند بپذيرند كه با ما برابر بنشيند و در چارچوب منطق با آنها روياروي شويم مطمئنا فاصلهها كمتر شده و اين ميتواند موجب تشييد و تحكيم صلح جهاني شود و ناامنيها كاهش پيدا كرده آرامش به جامعه جهاني بازگردد.
البته تأكيد ميكنم اگر حريف قدرتمند از سكوي قدرت و نخوت فرو بيايد و در عرصه مساوات و مواسات با ما برابر نشيند، چنين نتايجي را ميتوان توقع داشت. اصلاً حصول اين همه را كه عرض كردم منوط به آن ميدانم كه منطق گفتوگو رعايت شود و شرايط فراهم و قواعد مراعا باشد. در صورتي كه شرايط و قواعد گفتوگو تأمين و فراهم نشود نه تنها گفتوگو مفيد نيست كه مضر است و نه تنها مضر است كه حتي ممكن نيست، زيرا بدون تعيين و رعايت منطق، محاوره يا آغاز نخواهد شد يا در همان گامهاي نخست، گفتوگو با شكست روبرو شده و متوقف خواهد گرديد يا برغم جريان صوري، سرانجامي بيحاصل خواهد يافت و ره به جايي نخواهد برد، يا برخلاف اهداف و آثار مورد نظر، محاورات در همه زمينهها نتيجه معكوس خواهد داد.
اينك به طور گذرا در پايان بحث به منطق و قواعد گفتوگوي تمدني و فرهنگي نيز اشاره ميكنم و چنانكه اشاره شد شرح آن را به فرصتي ديگر واميگذارم.
1. ايمان به گزينه «تعامل» از ميان گزينههاي چهارگانه: «تعارض»، «تباين»، «توالد» و «تعامل» (باور به همتباري انسانها، و معنويت پيشينگي تمدنها، توجه به بايستگي اقدام چارهجويانه براي رفع بحرانها و چالشهاي بشريتسوز كنوني، پذيرش واقعيت «اجتنابناپذير شدن گفتوگوهاي فرهنگي» به خاطر توسعه و تسلط جهانگير فنآوري و فرآيند ارتباطات، پيشگمانهها و پيشپذيرههاي ضرورت ديالوگ فرهنگي ملل معاصر است).
2. تعريف و تعيين: ماهيّت، هدف، موضوع و منطق گفتوگوي تمدني و فرهنگي، پيش از قرار گرفتن در گردونه محاوره.
3. اطلاع عميق و دقيق از مشتركات و مفترقات و شناخت صحيح و صائب از نقاط قوت و ضعف فرهنگهاي طرف گفتوگو.
4. حضور و محاضره نمايندگان فرهنگها، از جايگاه نمايندگي امت متبوع و از پايگاه فكري فرهنگي كه بدان تعلق دارند. (تفاوت محاوره و گفتوگو، با مصاحبه و گفت شنود يك سويه در همين نكته نهفته است) طي سدههاي اخير خودباختگي و فريفتگي فرهيختگان ملل نسبت به تمدن رقيب، بزرگترين آفتي بوده كه هستي و حيات تمدنهاي كهن و اسلامي را مورد تهديد قرار داده است. ايمان به مواريث گرانسنگ و شفابخش تمدن اسلامي اول شرط صلاحيت نمايندگان مسلمين بايد قلمداد شود.
5. اذعان به اصالت و استقلال (و موجوديت) طرف گفتوگو (از جمله: اعتراف به دين عظيم تمدن مدرن كنوني نسبت به تمدنهاي معنوي كهن) و اجتناب از تحكّم و تفرعن و پذيرش «لوازم مدني گفتوگو» در مقياس جهاني.
6. احراز صداقت دو سوي گفتوگو. شاخصهاي زير از جمله قرائن صدق بشمار ميروند:
1/6. حقپذيري بجاي مصلحتپرستي، دليل مداري بجاي علتگرايي،
2/6. احترام به آرمانها و ارزشهاي طرف گفتوگو،
3/6. تطابق زبان قال و حال.
7. اجتناب از سياسي كردن مقوله حوار (اينجا اين پرسش كه «نمايندگان فرهنگها و تمدنها كيستند؟» هر چه برجستهتر خودنمايي ميكند.)
*ـ اين مطلب، متن سخنراني جناب آقاي رشاد در نهمين نشست «گفتمان دانشوران» است. 1ـ مبحث منطق گفتوگو را در اجلاس كنفرانس بينالمللي وحدت كه در سال 1378 در تهران برگزار شد مطرح كردم.