اهداف گفت و گوی تمدنی

علی اکبر رشاد

نسخه متنی -صفحه : 2/ 2
نمايش فراداده

اهداف گفت‏وگوي تمدني

علي‏اكبر رشاد

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم

يا أيها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا، ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم، ان اللّه عليم خبير (حجرات / 13)

پيش از اين كه اصل بحث را آغاز كنيم، ذكر دو سه نكته را ضروري مي‏دانم:

1ـ نخست آن كه راجع به مقوله «گفت‏وگوي تمدنها»، هنوز تعريف منقح و متّفقي در دست نيست و اين مسأله بنا به تلقيها، به اشكال مختلفي مطرح مي‏شود كه نشان مي‏دهد هنوز جاي كار علمي دقيقِ بسياري در اين موضوع باقي و احيانا خالي است.

2ـ امروز هر طرح و ديدگاهي كه عنوان شود، عده‏اي از آن جانبداري مي‏كنند و عده‏اي ديگر با آن مخالفت مي‏ورزند. نفس موافقت و مخالفت و چالشهاي نظري و فكري درباره يك مسأله، نه تنها طبيعي بلكه مطبوع و مطلوب است. اما گاه مخالفتها و موافقتها به صورت افراط و تفريط جلوه مي‏كند و هواداران و جانبداران ديدگاهها، مفرطانه و بي‏هيچ قيد و شرطي از آن جانبداري كرده يا با آن مخالفت مي‏ورزند. در عهد ما، افراط و تفريط بزرگترين و مهلكترين آفت حقيقت است. افراط و تفريطها از عوامل مختلف و متعددي ناشي مي‏شود كه از جمله آنها، سياست‏زدگي جامعه و سياست‏آلود و جناحي شدن مباحث فكري و نظري است و اين امر سبب دخالت حب و بغض در چالشهاي علمي و در نتيجه خلط انگيزه و انگيخته مي‏شود. نوعا كسي كه علاقمند به مقامي يا مرامي است، بدون تأمل و تعمق، از مواضع و مناظر آن حمايت مي‏كند و چنانچه با مقام و مرامي موافق نباشد، نسنجيده و بي‏درنگ مخالفت مي‏ورزد. امروز مباحث فكري و نظري، در جامعه ما، سخت دچار چنين آفتي است و همين آفت به صورت مانعي بزرگ در مسير اظهار نظرها و نظريه‏پردازيها خودنمايي مي‏كند. كثيري از صاحبنظران در بسياري از مباحث، موضعي اتخاذ يا اظهار نمي‏كنند، كه مبادا متهم به مخالفت با فلان مرام يا بهمان مقام گردند يا وابسته به فلان مكتب يا فلان منظر قلمداد شوند!

گفت‏وگوي تمدنها هم از همين دست مباحث است و از آن رو كه مسئله نسبتا تازه‏اي است كه در دنيا و كشور ما مطرح شده و كم و بيش در بستري سياسي و آميخته به مواضع سياسي طرح گرديده، طبعا و متأسفانه از گزند افراطها و تفريطها دور نمانده است.

3ـ هر چند مسئله تعارض يا تعامل تمدنها، مسئله جديدي است و كمتر از يك دهه از مطرح شدن آن مي‏گذرد، اما نفس ارزيابي و سنجش نسبت ميان فرهنگها و تمدنها و تبيين مناسبات ميان انديشه‏ها، فرهنگها و تمدنها، مبحث بسيار ديرپايي است.

ايران به يمن پيشينه تاريخي سرفراز، تمدن كهن و فرهنگ پربار و دين نيرومند خود و نيز شرايط بسيار مساعدي كه در پي وقوع انقلاب اسلامي به دست آورده، از آوازه و وجاهت درخشان و نماياني برخوردار است، لهذا خواه ناخواه و هنگامي كه بحث از تمدنها، فرهنگها، دينها و انديشه‏ها مطرح شود ايران هم به طور طبيعي يك طرف قضيه به شمار مي‏آيد و لذا ما نمي‏توانيم نسبت به اين مسئله كه يك بحث زنده و سازنده عصر ماست، بي‏اعتنا باشيم.

به لحاظ محدوديت وقت، من بي آن كه به برخي بحثهاي بنيادي‏تر و پيشيني‏تر اشاره كنم به بحث درباره عنوان اعلام شده براي سخنراني من يعني «قواعد و اهداف گفت‏وگوي تمدنها» مي‏پردازم.

اين موضوع، البته پيشفرضهايي دارد و با پرداختن به آن، مثلاً ما پيشاپيش پذيرفته‏ايم كه تمدنها (دستكم برخي از آنها با برخي ديگر) مي‏توانند با هم تفاهم و تعامل كنند. اگر قائل به تعارض و تقابل و عدم امكان يا لزوم تفاهم و تعامل مي‏بوديم، نوبت به بحث از قواعد و اهداف گفت‏وگو، نمي‏رسيد و نيز طبعا به عنوان پيش‏پذيره، ما خود را طرف گفت‏وگو تلقي مي‏كنيم و به نام ايران، انقلاب و اسلام، اعلام موضع مي‏كنيم. در عين حال اين عنوان، به اين نكته نيز اشاره دارد كه گفت‏وگو، فعاليتي فكري و نظري و احيانا عملي است كه داراي قواعد و چارچوبي خاص است چرا كه بدون قاعده و ضابطه و بدون شرايط و زمينه و بدون لحاظ داشتن هدفهاي تعريف شده، گفت‏وگو ميسر نيست. تأكيد مي‏كنم: نه تنها گفت‏وگو، بدون تعيين اهداف و تدبير قواعد، بيفايده است بلكه زيان‏بخش نيز مي‏باشد و چه بسا اساسا ممكن هم نباشد. اگر شما اهداف و قواعدي را براي گفت‏وگو تعريف نكرده باشيد، اصولاً نمي‏توانيد در اين باب هيچ اقدامي بكنيد، زيرا ارتباط برقرار نمي‏شود و تخاطب ميسر نمي‏گردد.

اگر اهدافي را تعريف نكرده باشيد نمي‏توانيد گفت‏وگو كنيد زيرا نخستين مسئله اين است كه براي چه گفت‏وگو كنيم؟ بي‏قاعده و بي‏هدف وارد عرصه مذاكره با رقيب شدن، هرگز نامش گفت‏وگو نيست. به همين لحاظ، پيش از آن كه به مباني ديدگاههاي موجود در خصوص تقابل يا تعامل بپردازيم، كاربردي‏تر فكر كرده‏ايم و بحث قواعد و اهداف گفت‏وگو را اينجا مطرح مي‏كنيم. البته از ميان اين دو محور يعني «اهداف» و «قواعد» گفت‏وگوي تمدني، به لحاظ محدوديت وقت، در اين جلسه من تنها مبحث «اهداف» را تبيين خواهم كرد. شايد در جلسه و نشست ديگري بتوانيم به بحث درباره قواعد و شرايط گفت‏وگو يعني منطق گفت‏وگوي تمدني نيز بپردازيم1.

به طور كلي در تدقيق و تأمل بر اين مسئله، چنين به نظر مي‏رسد كه چهارده «هدف» و «اثر» مي‏تواند يا بايد بر گفت‏وگوهاي تمدني و فرهنگي مترتب گردد. تصديق مي‏فرماييد كه طرح و تبيين چهارده محور در ظرف يك جلسه مقدور نيست، لهذا بر بعضي از محورها بيشتر توقف كرده و بعضي از محورها را گذرا طرح مي‏كنم.

محـوريهايـي كه به عنوان «هدفهاي» گفت‏وگوي تمدني پيش‏بيني يا پيشنهاد مي‏كنم عبارتند از: 1ـ برون برد تمدنهاي كهن انساني از وضعيت انفعال در قبال تمدن پيشرفته و مهاجم غربي، 2ـ ترميم گسست سنت و مدرنيته و تقليل كاستيهاي دوره فراتجدد، 3ـ باز جستن درمانهاي مجرب كهن براي بحرانهاي نوپيداي انسان معاصر، 4ـ تعارف و افزايش شناخت اصحاب تمدنها و ارباب اديان نسبت به مباني و مواريث تمدنها و اديان يكديگر و در نتيجه گزينش و بهره‏جويي هر يك از دست‏آوردهاي انساني ديگري، 5ـ شكستن استبداد فرهنگي جهان و توطئه‏هاي جهاني‏سازي فرهنگي غربي، 6ـ تحكيم وحدت ميان امت اسلامي از سويي و جامعه جهاني از سوي ديگر، 7ـ توسعه امنيت و تشييد مباني صلح جهاني. همچنين پيامدهاي ديگري چون: بازگشت اعتماد به نفس در ميان مسلمين؛ بازيافت هويت مستقل و متّحد اسلامي، صيقلي شدن انديشه ديني، احياء منزلت دين، كاهش منازعات بين‏الادياني، تمهيد گرايش مضاعف و مجدد بشريت به معنويت و شكوفايي روابط سياسي اقتصادي ميان ملل و دول جهان، و امثال اينها نيز از اَثمار و آثار قهري حوار تمدني و تحقق اهداف پيشگفته مي‏تواند باشد. البته هدفها و آثار، مشروط به رعايت منطق گفت‏وگوي فرهنگي و تمدني قابل تحقق خواهند بود.

نخستين هدف گفت‏وگوي فرهنگي تمدني مي‏تواند «برون برد تمدنهاي كهن و ريشه‏دار انساني از موقعيت انفعال در قبال تمدن مدرن كنوني» باشد. تمدنهاي كهن انساني ميراث هزاران ساله حيات بشرند. در كوران حوار و كوره تعامل مي‏توانيم اين تمدنها را از حالت متروكيت و مهجوريت خارج كنيم. هم‏اينك تمدن جوان غربي از سكوي بلندي به سمت ديگر فرهنگها و تمدنها يورش آورده است و عملاً همه تمدنها را، با تازش و يورش خود، در موضع انفعالي قرارداده و اين در حالي است كه تمدن كنوني غرب مديون و مرهون تمدنهاي پيشين است.

گمان نكنيم بدون هيچ پيشينه و زمينه‏اي و بي‏اتصال به گذشته و بدون بهره‏برداري از دستاوردهاي فكري و فرهنگي و علمي بشريت، معجزه‏آسا و جهشي، در مقطعي از تاريخ، تمدني ظهور كرد به نام تمدن مدرن غربي.

تركتازي تمدن كنوني غربي و تك مصداق‏انگاري آن از سويي، و خودباختگي و خودفراموشي تمدنهاي ريشه‏دار و پيشين بشري از سوي ديگر، مشكل عظيمي براي بشريت به ارمغان آورده است. اين مشكل دو سويه است، يعني: از سويي صاحبان تمدن نو، تعريفي از تمدن و فرهنگ ارائه داده‏اند كه شامل جز تمدن غربي نمي‏شود و طي سه چهار سده اخير در نقاط مختلف جهان صريحا ديگر ملل را غيرمتمدن ناميده‏اند و حتي از ديگر ملل به عنوان ملتهاي وحشي ياد كرده‏اند.

حتي گاهي از زبان متفكران متأخر غربي مثل «پوپر» تعابير ناخوشانيد و دور از ادب انساني شنيده‏ايم كه: «ما متمدنين و ما صاحبان تمدن غربي بايد به هر قيمتي شده حتي به اجبار و استبداد، ملتهاي غيرمتمدن دنيا را اداره كنيم و براي زندگي آنها نظام فرمايشي و تحميلي طراحي كنيم و به مسير مطلوب خود هدايتشان كنيم» يعني صريحا مي‏گويد فقط غربيها متمدنند و ديگران غيرمتمدن و بايد قيمومت آنها برعهده غربيها باشد. پوپر در اين بيان تنها نيست بلكه بسياري از متفكران و متشرقان و سياستمداران چنين برداشتي داشته و دارند. در آثار شرق‏شناسان، ملتهاي غيرغربي و حتي بخشهايي از قاره آمريكا مورد تحقير واقع شده‏اند و خود برترانگاري فرنگيها، در روزگار ما بزرگترين زيانها را بر روابط عادلانه بشري زده و بيشترين آثار سوء را بر روند تفكر بشر و رشد جوامع بر جاي نهاده و سخت‏ترين لطمه‏ها را بر شخصيت ملتهاي جهان وارد ساخته است و دريغا كه بعضي از اين تلقينها در جوامع غيرغربي مؤثر افتاده است، لهذا از ديگر سو، ملل غيرفرنگي در قبال تمدن مدعي و متفرعن غربي، خود را باخته و به انكار خويش پرداخته‏اند. (البته اين مطلب با مطلب نخست، در واقع دو روي يك سكه‏اند). خودباختگي صاحبان تمدنهاي كهن و ملتهاي غيرغربي به همان اندازه زشت و زيانبار است كه ديدگاه متفرعنانه غربيان.

اگر طرفهاي غربي گفت‏وگوي تمدني صادق باشند ـ كه از جمله اصول اصلي منطق گفت‏وگو است ـ و تمدنهاي ديگر مانند هندي چيني و ايراني و يوناني را نيز بشمار آورند (البته يونان از حيث جغرافيايي غربي است و مايه‏هاي جوهري تمدن كنوني غرب نيز در بطن و متن اين تمدن نهفته است اما به هر حال با تمدن كنوني متفاوت است) اين تمدنها را طرف محسوب كنند و با شرايط و قواعد صحيح و معقولي با آنها روبرو شوند، طبعا نتايج مطلوبي به دست مي‏آيد كه از آن جمله اين است كه تمدنهاي كهن انساني از حالت انفعال بيرون آمده و فعال خواهند شد و خود را صاحب موضع و منزلت خواهند يافت. اين نكته گر چه مي‏تواند تنها يك اثر قلمداد شود نه غرض، اما به نظر من اين بايد يكي از اهداف تلقي و در گفت‏وگوهاي تمدني پي‏جسته شود.

دومين هدفي كه در گفت‏وگوي تمدني بايد پي‏گرفته شود، ترميم گسل مقطع و مفصل انتقال از سنت به تجدد است. «انسان جديد» (اگر تعبير درستي باشد كه من اين تعبير را نمي‏پسندم و بهتر مي‏دانم «انسان معاصر» تعبير كنيم. بعضي اصرار مي‏ورزند كه انسان ديگري تصوير و تعريف كنند. گويي حتي از حيث ماهيت، انسان قديم قبل از رنسانس را با انسان معاصر متفاوت مي‏پندارند و گويي كه انسان پيش و پس از نوزايي، دو نوع از جنس حيوانند. اين معنا را من قبول ندارم، هر چند تحولات فراوني از جهات گوناگون در روابط و مناسبات اجتماعي انسانها پديد آمده است. اما نه به آن گونه كه مفرطانه انسان جديد را حيواني ديگر بيانگاريم كه با انسان قديم تا حد تباين دو نوع يك جنس متفاوت است) يا به عبارت صحيح‏تر، انسان معاصر از تبار و تاريخش بريده است. اصولاً عهد ما، عصر مطلوبيت گسختگيه است. در همه عرصه‏هاي معرفت و معيشت، عملاً واگرايي و گسيختگي بر همگرايي و پيوستگي ترجيح مي‏يابد. (البته اين ادعا احتياج به توضيح بيشتر دارد.)

چنانكه انسان معاصر انسان ديگري تلقي شده و از تاريخش بيگانه و از تبارش جدا گشته است و گمان مي‏رود ميان دوره سنت و دوره مدرن، ديوار ضخيمي به قطر هستي و به ارتفاع تاريخ روييده است و هيچ نسبت و شباهتي بين آن دو نيست و اين، موجب انقطاعي ذو وجوه و ذات‏الابعاد در شؤون بشريت معاصر گرديده كه به نظر من هزاران گونه زيان بر آن بار شده است. به هر حال، اطروحه گفت‏وگوي تمدنها، مي‏تواند به مثابه جشنواره آشتي‏كنان سنت و مدرنيزم نقش آفريني كند. گفت‏وگوي تمدنها يعني اين كه ما به گذشته هم نظر بيافكنيم. تمدنهاي كهن، پيشينه بشر و ريشه انسانند. امروز انسان با گذشته خود قهر كرده و لهذا يكي از اهدافي كه در گفت‏وگوي تمدني بايد مراد شود، آشتي انسان امروز و انسان ديروز و بازگشت بشر به تبار و تاريخ خويش است.

سومين هدفي كه مي‏توان يا بايد در بستر اين گفت‏وگوها در جستجوي آن بود، جستن درمان دردهاي نوپيداست. بحرانها و مشكلات جديدي در عهد مدرن به وجود آمد كه اي بسا بسياري از آنها با بررسي گذشته‏ها، قابل درك و درمان‏پذير باشد، كما اين كه در انتقال از سنت به مدرنيته (كه ظاهرا در جست و جوي درمان دردهاي كهن صورت بست)، دردهاي جديدي دامنگير بشر شد و ممكن است با انتقال به پسامدرن در دام دردهاي جديد و معضلات نوپديد ديگر افتد. ما كه نمي‏توانيم جلو انتقال و تحول تاريخي را بگيريم، اما تدبير هم بي‏تأثير نيست. مي‏توانيم با بازپژوهي دستاوردهاي فرهنگي، تمدني، فكري، اخلاقي و معنوي بشريت در گذشته، براي بسياري از دردهاي كنوني‏مان درمان بيابيم و گمان مي‏كنم اين مسئله بايد بزرگترين و مهمترين هدف گفت‏وگوي تمدني تلقي گردد.

امروز بشر در معرض هجوم و تازش بحرانهاي متنوع و متعددي قرار گرفته است. اين بحرانها از شش جهت او را محاصره كرده‏اند «بحران معرفت»، اولين و سخت‏ترين بحرانها است. آدمي امروز در ورطه نسبيت و شكاكيت درغلتيده و هيچ يقيني در دل او جز «يقين به عدم يقين» برجاي نمانده است. «جزميت» به بزرگترين دشنام در روزگار ما مبدل شده است و «يقين‏انگاري» زشت‏ترين توهين محسوب مي‏شود (و اين از جمله همان افراطهاست كه اشاره شد) شكاكيت و نسبيت، انسان را به وادي حيرت در انداخته است و لهذا هيچ فرضيه‏اي شانس ماندن ندارد.

بحران ديگري كه انسان معاصر درگير آن شده، «بحران تجزي» است؛ بحران جزئي‏بيني و جزءنگري. براثر اين بحران، هيچ نگاه كلاني به هستي نيست. قداست از حيات و هستي، معرفت و حكمت رخت بربسته است و به موازات گسترش روش تجربي، عملاً عالم و حتي انسان، مبدل به شي‏ء و به عبارت ديگر، جسد شده‏اند. عالم در نگاه انسان معاصر يك جسد بزرگ است؛ جسدي مركب از جسدهاي بي‏ارتباط به يكديگر اين مشكل معرفت و حكمت و دانش امروز است.

هيچيك از تمدنها و فرهنگهاي پيشين، چنين مفرطانه دچار اين بحرانها نبوده‏اند. نبايد با متهم كردن بشر گذشته به جهل و غفلت، خود را راحت كنيم، زيرا با وارد آوردن اين اتهام به گذشتگان، هيچ چيز عوض نمي‏شود. بشر در گذشته بر بسياري از معارف و دانشها، دردها و درمانها مشرف و مطلع بوده است. بسياري از ديدگاههايي كه در فلسفه‏هاي مضاف مانند فلسفه علم، معرفت، منطق، رياضيات، اقتصاد، حقوق و سياست، امروزه مطرح است، ريشه در دانشها و فرهنگهاي گذشتگان دارد، هر چند نه بدين نامها و اصطلاحات. در گذشته كسي كتابي به عنوان حتي اپيستمولوژي و معرفت‏شناسي ننوشته و در مورد فلسفه حقوق و اقتصاد و سياست امثال اينها، چيزي نگاشته نشده است اما نام كه اصالت ندارد و نامگذاري نقشي در نفس حقيقتها ندارد. البته همه اين حقايق، و معقولات، فرضيه‏ها و ديدگاهها در گذشته، پختگي و سختگي ديدگاهها و منظرهاي كنوني را دارا نبوده‏اند اما اين طور هم نيست كه گمان كنيم تمام آنچه امروز فرا چنگ بشر است، تماما بديع و بي‏پيشينه‏اند! چرا اين همه بر انكار فضيلتهاي گذشتگان اصرار مي‏ورزيم؟ بحرانها در تمدن و فرهنگهاي كهن انساني، راه چاره داشته و ما آنها را فراموش كرده‏ايم.

بحران سومي كه بشر معاصر در دام آن گرفتار آمده، «فقدان مجال انديشيدن»؛ انديشيدني خود آگاه، است. انسان معاصر اسير چنگال غول فن‏آوري ارتباطات و ديو ديوانسالاري است و چون قطعه كاغذي در چنگ ديوان و غولان، در خود مچاله شده است. بشر معاصر براي خروج از توفانهاي امروزي، جز «نگاه از بالا و بيرون» به هستي، مناسبات و فرهنگ زيستي، راهي ندارد. از طرفي، اين نگاه از بيرون نيز جز از يك پايگاه تعريف شده، استوار و مطمئن، ميسر نيست. مگر مي‏توان در خلاء ايستاد و به انسان، و مناسبات او ن گريست و تحليلي رسا ارائه داد؟ اگر گاهي از زاويه ديد تمدنهاي غني و عميق گذشته بشري كه نوعا ريشه در ديانت و معرفت داشته‏اند، به امروز بنگريم و نارساييها و كاستيهاي دنياي كنوني بشر را در نظر بگيريم، چه بسا راهچاره‏هاي فراواني بيابيم و از بحرانهاي موجود، رها شويم و چه بسا كه بتوانيم از ديوانسالاري، فن‏سالاري بويژه قدرت بلامنازع فن‏آوري ارتباطي، نجات يابيم.

چهارمين آفت، بحران از خودبيگانگي بشر معاصر است كه زاده بحران سوم است، انسان معاصر، فرصت انديشيدن ندارد، لذا از خود بيگانه شده است و اين نيز از جمله بحرانهاي بزرگ فرا روي بشريت است.

به طور كلي ماشين‏سالاري و ديوان‏سالاري، انسان را از خويشتنِ خويش بيگانه ساخته است. يافتن چاره براي حل اين بحران بزرگ و بازگشت بشر به خويش، مي‏تواند در بستر مطالعه تمدنهاي پيشين و از پايگاههاي مطمئن آن تمدنها ممكن شود.

پنجمين بحراني كه دامنگير انسان معاصر شده، «بحران معنويت» و به تعبير دقيق‏تر بحران ديانت است. امروز اين بحران در عرصه حيات بشري بيداد مي‏كند. معنويت و اخلاق، منهاي ديانت، نيز هرگز مشكل‏گشاي بشريت نيست. امروز برخي، بحران اخلاق و معنويت را مطرح مي‏كنند و سپس براي حل آن نسخه‏هايي مي‏پيچند كه در آنها، يا «ديانت»، فرع بر اخلاق قلمداد شده يا رسما به ترويج اخلاق سكولار و معنويت منهاي خدا مي‏پردازند. آنها توجه ندارند كه معنويت بدون خدا معنا و مبنا ندارد، منهاي دين براي حل بحران معنويت و خلاء اخلاق، نمي‏توان راهي پيدا كرد و درماني يافت. مشكل انسان معاصر، جدا شدن از ديانت است نه دوري از مطلق معنويت، معنويت بي‏مبنا و معنويت بي‏معنا.

حال اگر نگاهي به تمدنهاي كهن بيافكنيم، ملاحظه مي‏كنيم كه اين تمدنها نوعا همراه با معنويت و حتي مبتني بر ديانت هستند. بسياري از فيلسوفان تاريخ و تاريخ‏نگاران، حتي اگر لائيك‏اند، اذعان دارند كه تمدن از تدين برخاسته است. حتي تمدن كنوني را هم نمي‏توان گفت بي‏بهره از فضلاء و فيوضات دين است هر چند بنيادش بر سكولاريسم استوار است و ظهور آن نوعي واكنش در مقابل ديانت خود ساخته و محرّف يعني مسيحيت قرون وسطايي بوده است (لذا خواه ناخواه عناصر مبايني با ديانت در آن مشاهده مي‏شود.) اما همين تمدن هم كه از آغاز با ديانت و معنويت در افتاد و وجه غالب آن دين‏گريزي و دنيامداري است، داراي رگه‏هاي ديني است و هرگز نمي‏تواند و نتوانسته بدون در نظر گرفتن آموزه‏هاي ديني، نسخه براي حل بحران معنويت و اخلاق بپيچد.

ششمين بحراني كه گريبانگير بشر امروز است، «بحران بي‏كاشانگي و زوال نهاد خانواده» است. با شعارهاي غلط و گاه مغرضانه فمينيستي، نهاد خانواده در بخش‏هايي از مغرب زمين از هم پاشيده است. امروز بشر غربي متوجه اين مشكل شده است ولي نمي‏داند، چكار بايد بكند. چون بنيادها را ويران كرده و قادر به بازساخت آن نيست هر چند به نظر ما نهاد خانواده نهادي نيمه طبيعي است و به سادگي مي‏توان آن را بازسازي كرد البته مشروط به آنكه موانع اساسي را كه درفرهنگ كنوني غرب در قبال سلامت اين نهاد پديد آمده است، رفع شود. نهاد خانواده نابود شدني نيست زيرا ريشه در فطرت بشري دارد. اما به هر حال در شرايط كنوني به شدت مخدوش و مغشوش شده است و با بازشناخت ارزشهاي تمدنهاي كهن كه خانواده‏مدار بوده مي‏توان به احياء نهاد خانواده نيز دست يافت.

بحران هفتم، بحران تخريب طبيعت و زيست بوم انسان است. امروز بشر با طبيعت و با خدا، هر دو، درافتاده است لهذا هم از خدا جدا شده هم از طبيعت. خدا آفريننده او و طبيعت مام اوست و به جاي اينكه طبيعت را مادر خويش تلقي كند و فرزندانه از او تغذيه كند با او مي‏جنگد و غارتگرانه از او بهره مي‏گيرد و اين برخورد خصمانه طبيعت را به خشم آورده و اين تقابل سرچشمه مشكلات فراواني شده است. روزي نيست كه خبر ناگواري از ويراني زيست‏بوم آدمي و آثار سوء ويراني طبيعت در اخبار و رسانه‏ها به گوش ما نرسد. اين نيز از جمله عظيم‏ترين بحرانهايي است كه بشر با آن مواجه است و حيات مادي و معنوي او را تهديد و تحديد مي‏كند. اين به دليل آن است كه بشر امروز تلقي غلطي از طبيعت پيدا كرده و در هستي‏شناسي طبيعت و نسبت‏شناسي ميان خود و هستي به خطا رفته است.

حال آنكه طبيعت در ديدگاه تمدنهاي پيشين مقدس بود. تمدنهاي ديني طبيعت را فعل خدا مي‏دانستند، ملك خدا مي‏دانستند و تصرف در طبيعت را بي اذن و اجازه خدا جايز نمي‏انگاشتند. در نتيجه در چارچوب قواعد و قوانين ديني و مشيت الهي گام در دامن طبيعت مي‏نهادند و با او رفتار مي‏كردند. نتيجتا طبيعت تخريب نمي‏شد و در تمدنهاي احيانا غيرديني هم (گر چه برخي هرگونه معنويت را ديانت و در نتيجه همه تمدنهاي معنوي را تمدن ديني تلقي مي‏كنند اما اگر مثلاً تمدن چيني و تمدن هندي را ديني هم ندانيم، آنها تمدنهايي معنوي هستند) به طبيعت، به هستي و به همه وجود از منظري قداست‏آميز مي‏نگريستند و طبعا تعاملشان با طبيعت و هستي طور ديگري بود. جبران خرابي زيست‏بوم و مرمت پل ارتباطي انسان و طبيعت جز به بازخواني داشته‏هاي اخلاقي ارزشي بر ساخته‏بر و دستاوردهاي فكري و فرهنگي گذشته و بويژه تعاليم ديني ممكن نمي‏شود. اين نيز جز در بستر گفت‏وگويي منطقي و علمي بين فرهنگها و تمدنها، براي دست‏يابي به تعريف جديدي از طبيعت و تنظيم رژيمي نو براي تدبير مناسبات بين انسان و طبيعت ميسور نخواهد شد، و الّا اين بحران به نابودي خود انسان منتهي خواهد شد.

خلاصه آنكه سومين هدفي كه در گفت‏وگوي تمدني، بايد منظور داشته و تعقيب شود بازجستن درمانهاي مجرب كهن، براي دردهاي نوپيدا اما متأسفانه تا حدي مزمن شده بشر معاصر است.

چهارمين هدفي كه بايد در گفت‏وگوي تمدني پي‏گرفته شود تعارف و افزايش شناخت تمدنها نسبت به يكديگر و بهره‏جويي هر يك از دست‏آوردهاي انساني ديگري است. در اين زمينه، به ويژه تمدنهاي معنوي مباحث مشترك بيشتري دارند. اگر فضا به راستي به نحوي فراهم آيد كه اصحاب فرهنگها و تمدنها به يك سلسله گفت‏وگوهاي عادلانه و عالمانه با هم بپردازند، ابرهاي تيره افترائات و اختلافات از فضاي حيات جامعه بشري كنار خواهد رفت. امروز تحت تأثير تبليغات مسموم قدرتهاي سياسي، ابهامها و افتراهاي ويرانگري پيرامون اديان، فرهنگها و تمدنها را فرا گرفته است، اينك هيچ فرهنگ متمدني از تيررس هجومهاي مهلك و مغرضانه تبليغاتي ابرقدرتها در امان نمانده است.

به طور كلي جوامع در مقابل فرهنگها و تمدنها (از جمله فرهنگ و تمدن غرب) يكي از سه راه را پيش‏رو مي‏توانند داشته باشند. «گريزش» و انتقاد مطلق و مفرطانه، «پذيرش» و انقياد محض، «گزينش» و اصتياد گوهرهاي فرهنگ تمدنها و فرهنگها. ما فكر مي‏كنيم در گفت‏وگوي تمدني (منوط به اينكه در چهارچوب قواعد پذيرفته و معقول و منطقي انجام شود) راه حل سوم يعني اصتياد و گزينش مي‏تواند اتفاق بيافتد و اگر فاصله بين تمدنها و فرهنگها كاهش پيدا كند، باروري انديشه ديني و ارتقاء توانايي آن در برخورد با پرسشهاي نوپيدا، مي‏تواند از جمله محصولات افزايش شناخت ديگر تمدنها محسوب گردد، چنانكه انتقال مواريث ذي‏قيمت فرهنگي اسلامي به ديگر ملل نيز مي‏تواند در چهارچوب همين «تعارف» حاصل شود.

ما آموزه‏هاي گرانبها و منحصر به خويشي در مكتبمان داريم كه كمتر مسلك و مكتب و ديني واجد يا لااقل جامع آنها است، «نام احمد نام جمله انبياست / چون كه صد آمد نود هم پيش ماست» (ما طرفدار شمول‏گرايي هستيم نه پلوراليسم) توحيد ناب، عرفان زلال و معنويت راستين، تلائم تعبد و تعقل، ارائه تصوير روشن و قداست‏آميز از هستي، خوش‏بيني به انسان و اميد به آينده روشن جهان، همه و همه تعاليم كلان و اصلي اسلام هستند و همه اينها همان گمشده‏هاي بشر امروزند و در اين تحاور و تعارف، ديگر ملل با اسلام آشنايي بيشتري پيدا مي‏كنند و ما مي‏توانيم اين گوهرها را به ديگر ملتها هم منتقل كنيم و اين يك رسالت بزرگ است، كما اينكه غنائم ارزشمند و تجارب فراواني كه در انقلاب اسلامي به دست آمده مي‏تواند در اختيار بشريت كنوني قرار گيرد:

تجربه سازگارسازي مدرنيزم، سنت و ديانت، تجربه موفق و كاميابي است كه در نظريه جمهوري اسلامي اتفاق افتاده است. اين نظريه توانسته است ديانت را با ساختارهاي مدرن سازگار كند و بسياري از آموزه‏هاي ديني را بي‏آنكه از هويت تهي كند، مدرنايز نمايد. البته اينك مجال محدود است و وقت رو به پايان و نمي‏توانم به حد كفايت اين ادعا را توضيح دهم. اجمالاً عرض مي‏كنم كه يكي از دستاوردهاي انقلاب اسلامي ايران اين بوده كه توانسته است مدرنيزم معقول و متوازن را با ديانت مترقي و عقلاني سازگار كند و اين از جمله نيازهاي بشر امروز محسوب مي‏شود. دنيا تصور مي‏كرد كه ديانت با مدرنيزم، مطلقا نمي‏تواند سازگار افتد، يا بايد مدرن بود يا متدين، و بايد با تحديد دايره دين سهمي اندك براي دين منظور داشت و حداكثر در روز و ساعت مشخص و در جايي مشخص به دينداري پرداخت و باقي زمانها و مكانها را به مدرنيسم واگذاشت! مي‏گفتند: اگر مي‏خواهيد زندگي مدرني داشته باشيد تنها يكشنبه‏ها، ساعت مشخصي، در جاي مشخصي حضور پيدا كرده و وردهاي معيّني را هم بزبان برايند، همين! و از آنجا كه خارج شديد وارد حيات مدرن مي‏شويد كه عالمي ديگر است و شما هم آدمي ديگر. ما اين تصور را در انقلاب اسلامي شكستيم و انتقال اين تجربه به ديگر ملل مي‏تواند از دستاوردهاي تعارف حاصل از گفت‏وگوي منطقي تمدني باشد. مفهوم زنده و سازنده «تئوري صدور انقلاب» امروز اين است.

هدف پنجمي كه در بستر گفت‏وگوي تمدني و فرهنگي، دست يافتني مي‏شود شكستن انحصار و استبداد جهاني فرهنگي و توطئه جهاني‏سازي فرهنگ غربي است. امروز قدرتهاي مسلط حيات، هويت، قدرت و هيبت خويش را در مرگ، بي‏هويتي، ضعف و فتور ديگر قدرتها و ملتها جستجو مي‏كنند. انسجام خود را در فَشَل ديگر ملتها تعقيب مي‏كنند. بنابراين گفت‏وگوهاي تمدني مي‏تواند تمدنها، فرهنگها و ملتها و مليتها را احياء كرده و انسجام ببخشد و آرمان ضدانساني و قدرتمدارانه و ضدفطري را كه معتقد است تنها يك فرهنگ بايد بر عالم حاكم شود، شكسته و از فرهنگهاي ملل حراست كند. جريان سياسي مسلط جهاني، فرهنگ تك صداي جهاني و بين‏المللي را ترويج مي‏كند، آن هم برپايه فرهنگ ناپايدار و بي‏بنيه‏ي غرب! رژيم آمريكا و حاكمان پنهان در پس سلطنت مستبد غربي با تبليغ نظم نوين جهاني با تعبير دهكده واحد و با القاء گلبوليسم و جهاني‏سازي فرهنگ سعي مي‏كنند كه خرده فرهنگها را بكوبند و بروبند! (و حتي من تصور مي‏كنم تعبير «خرده‏فرهنگها» كه به زبان ما هم جاري مي‏شود و مدعايش اين است كه فرهنگها همه خرده و فرعي هستند و اين فرهنگ غربي است كه فرهنگ كلان و اصلي است! نوعي القاء مغرضانه و تمهيد رواني است براي زدودن ديگر فرهنگها) قدرتهاي مسلط در صدند، به هر بهانه‏اي همه فرهنگها را از ميان بردارند و جز فرهنگ غربي در عرصه حيات بشر نماند و از اين رهگذر عملاً حاكميت غرب بر عالم بلارقيب گردد و قدرتهاي جديد سلطه بسيط جهاني را به چنگ بياورند لهذا برغم اين آرزوي خام، احيا و مطرح كردن فرهنگهاي زنده و با بنياد ديگر جهاني، حركت معقولي تلقي مي‏شود و محاوره عالمانه و عادلانه بين فرهنگها و تمدنها مي‏تواند هم پايه‏هاي مسموم تبليغاتي افتراها را از فرهنگها و تمدنها بزدايد و هم راهي معقول و منطقي و كارآمد براي مقابله با القاء فرهنگ واحد جهاني و الغاء ساير فرهنگها به حساب آيد.

تحكيم وحدت اسلامي ميان امت اسلامي از سويي و تقويت و تصحيح روابط بين كشورهاي اسلامي و جامعه جهاني از سوي ديگر، مي‏تواند دستاورد ششم ديالوگ ملل باشد. پيكر جامعه بشري امروز قطعه قطعه شده است و خيرخواهان عالم در صدد فاصله زدايي هستند اما نمي‏دانند چاره چيست و راه كدام است. در متن گفت‏وگوهاي عالمانه و عادلانه، منطقي و متوازن چاره‏ها جسته مي‏شود.

هفتمين هدف، مي‏تواند توسعه تشييد و امنيت و در نتيجه، برداشتن موانع صلح جهاني باشد. امروز تراكم قدرت و تزايد ثروت در دست يك قطب جهاني، منشاء بزرگترين فسادهاو ناامني‏ها در دنيا شده است. اگر حريفها و رقيبهاي قدرتمند بپذيرند كه با ما برابر بنشيند و در چارچوب منطق با آنها روياروي شويم مطمئنا فاصله‏ها كمتر شده و اين مي‏تواند موجب تشييد و تحكيم صلح جهاني شود و ناامني‏ها كاهش پيدا كرده آرامش به جامعه جهاني بازگردد.

البته تأكيد مي‏كنم اگر حريف قدرتمند از سكوي قدرت و نخوت فرو بيايد و در عرصه مساوات و مواسات با ما برابر نشيند، چنين نتايجي را مي‏توان توقع داشت. اصلاً حصول اين همه را كه عرض كردم منوط به آن مي‏دانم كه منطق گفت‏وگو رعايت شود و شرايط فراهم و قواعد مراعا باشد. در صورتي كه شرايط و قواعد گفت‏وگو تأمين و فراهم نشود نه تنها گفت‏وگو مفيد نيست كه مضر است و نه تنها مضر است كه حتي ممكن نيست، زيرا بدون تعيين و رعايت منطق، محاوره يا آغاز نخواهد شد يا در همان گامهاي نخست، گفت‏وگو با شكست روبرو شده و متوقف خواهد گرديد يا برغم جريان صوري، سرانجامي بي‏حاصل خواهد يافت و ره به جايي نخواهد برد، يا برخلاف اهداف و آثار مورد نظر، محاورات در همه زمينه‏ها نتيجه معكوس خواهد داد.

اينك به طور گذرا در پايان بحث به منطق و قواعد گفت‏وگوي تمدني و فرهنگي نيز اشاره مي‏كنم و چنانكه اشاره شد شرح آن را به فرصتي ديگر وامي‏گذارم.

1. ايمان به گزينه «تعامل» از ميان گزينه‏هاي چهارگانه: «تعارض»، «تباين»، «توالد» و «تعامل» (باور به همتباري انسانها، و معنويت پيشينگي تمدنها، توجه به بايستگي اقدام چاره‏جويانه براي رفع بحرانها و چالشهاي بشريت‏سوز كنوني، پذيرش واقعيت «اجتناب‏ناپذير شدن گفت‏وگوهاي فرهنگي» به خاطر توسعه و تسلط جهان‏گير فن‏آوري و فرآيند ارتباطات، پيشگمانه‏ها و پيش‏پذيره‏هاي ضرورت ديالوگ فرهنگي ملل معاصر است).

2. تعريف و تعيين: ماهيّت، هدف، موضوع و منطق گفت‏وگوي تمدني و فرهنگي، پيش از قرار گرفتن در گردونه محاوره.

3. اطلاع عميق و دقيق از مشتركات و مفترقات و شناخت صحيح و صائب از نقاط قوت و ضعف فرهنگهاي طرف گفت‏وگو.

4. حضور و محاضره نمايندگان فرهنگها، از جايگاه نمايندگي امت متبوع و از پايگاه فكري فرهنگي كه بدان تعلق دارند. (تفاوت محاوره و گفت‏وگو، با مصاحبه و گفت شنود يك سويه در همين نكته نهفته است) طي سده‏هاي اخير خودباختگي و فريفتگي فرهيختگان ملل نسبت به تمدن رقيب، بزرگترين آفتي بوده كه هستي و حيات تمدنهاي كهن و اسلامي را مورد تهديد قرار داده است. ايمان به مواريث گرانسنگ و شفابخش تمدن اسلامي اول شرط صلاحيت نمايندگان مسلمين بايد قلمداد شود.

5. اذعان به اصالت و استقلال (و موجوديت) طرف گفت‏وگو (از جمله: اعتراف به دين عظيم تمدن مدرن كنوني نسبت به تمدنهاي معنوي كهن) و اجتناب از تحكّم و تفرعن و پذيرش «لوازم مدني گفت‏وگو» در مقياس جهاني.

6. احراز صداقت دو سوي گفت‏وگو. شاخصهاي زير از جمله قرائن صدق بشمار مي‏روند:

1/6. حق‏پذيري بجاي مصلحت‏پرستي، دليل مداري بجاي علت‏گرايي،

2/6. احترام به آرمانها و ارزشهاي طرف گفت‏وگو،

3/6. تطابق زبان قال و حال.

7. اجتناب از سياسي كردن مقوله حوار (اينجا اين پرسش كه «نمايندگان فرهنگها و تمدنها كيستند؟» هر چه برجسته‏تر خودنمايي مي‏كند.)

*ـ اين مطلب، متن سخنراني جناب آقاي رشاد در نهمين نشست «گفتمان دانشوران» است.

1ـ مبحث منطق گفت‏وگو را در اجلاس كنفرانس بين‏المللي وحدت كه در سال 1378 در تهران برگزار شد مطرح كردم.