وسد راه است، از خود دور ساخته است، و در هر حال در طلب مقصود است.
با شروع در سلوك، و با مجاهدت در آن، سالك با هدايتهاى ربوبى، و اشارتهاى باطنى و ظاهرى، به اين حقيقت مىرسد كه بايد در طلب حق و عبوديت او صادق باشد، و دعوى او در مقام طلب و عبوديت، دعوى بى حقيقت و عارى از صدق نباشد.
او مىبيند بايد خود وى آنگاه كه به باطن خويش مراجعه مىكند، و منصفانه و جدى به مطالعه و بررسى درون خود مىپردازد، و خود به قضاوت مىنشيند، صدق در طلب و عبوديت را در باطن خويش بيابد و خود او از خود قبول كند كه اهل طلب است و درد طلب دارد، و جداً صادق است ومقصد و مقصود وى حضرت حق و قرب و لقاء اوست، و از غير او دل برداشته و دل به او داده است.
در بيان ديگر، سالك از همان اول امر با هدايت ربوبى اين حقيقت را به وضوح مىيابد كه اگر بخواهد در سفر الى الحق موفق گردد، و اگربخواهد در طريق الى اللهپيش برود و به مقصد نايل آيد، بايد طلب جدى و صادق را در دل خويش بيابد، ووقتى به دل خويش مراجعه مىكند، خود او قبول كند كه فقط حضرت حق و لقاى او، مقصود او در دل اوست. او به روشنى مىيابد كه وقتى خود او صدق در طلب، يا طلب صادق را در دل خويش نمىبيند، و مقاصد زيادى در دل دارد، و دعوى وى حقيقت ندارد، در حقيقت، اهل طلب نبوده و قدم در طريق نگذاشته است.
و خلاصه مطلب اينكه، بطور واضح به اين حقيقت مىرسد كه اگر بخواهد از اهل طلب باشد و در جمع سالكين داخل شود، بايد سعى كند در مرحله اول و قبل از هر چيز، در باطن خويش صدق در طلب داشته باشد.
(دفتر سوم مثنوى)
از اين رو از همان اول امر به سوى تحقق بخشيدن به صدق طلب در ميدان عبوديت روى مىآورد، و سعى مىكند صادق باشد و در اين زمينه به مجاهدت مىپردازد. در نتيجه، به بسيارى از مسائل پى مىبرد كه صدق طلب و صدق در عبوديت، آنها را ايجاد مىكند، و به بسيارى ازمسائل هم برخورد مىنمايد كه با صدق طلب نمىسازد و طالب صادق بايد آنها را كنار بگذارد.
شناخته بودن در ميان مردم، و ارتباط معمول با آنان، و لوازم متداول اين ارتباط، از قبيل آداب ورسوم،عادات، تعارفات، انتظارات، ونظاير اينها را از جمله مسائلى مىبيند كه با صدق در طلب نمىسازد. زيرا مىبيند هواها، شركها، نفاقها، دروغها، عبثها، تضييع فرصتها، قيد وبندها، اشتغال قلب و فكر، و تبعات و هلكات زياد يا بىشمارى در همين مسائل وجود دارد كه هر كدام به جاى خود،منافى با صدق در سلوك است.
اين معنى سالك را به سوى «خمول» و گمنامى سوق مىدهد، و او را بر اين امر تشويق مىكند كه هر چه مىتواند خود را از شناخته بودن، و از آن نوع ارتباطى كه چنين لوازمى را در بر دارد، دور سازد و گمنامى را انتخاب كند؛ نه منزلتى پيش مردم داشته باشد، و نه حساب خاصى به وى قائل شوند، نه او را با فضيلت و با كمال بدانند، و نه او را منشأ اثر فكر كنند، نه جوياى او باشند، و نه به دنبال او روند، و بالاخره نزد آنان فراموش گردد، و بود و نبود، و حضور و عدم حضورش در ميان آنان، با هم فرقى نداشته باشد.
مرحوم نراقى ازرسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل مىكند كه فرمود: «ان أهل الجنة كل اشعث أغبر ذى طمرين لايؤبوله، الذين اذا استأذنوا على الامراء لم يؤذن لهم، و اذا خطبوا النساء لم ينكحوا، و اذا قالوا لم ينصت لهم، حوائج أحدهم تتخلخل فى صدره، لو قسم يوم القيامة على الناس لو سعهم»(جامع السعادات، ج 2، ص 360) يعنى «اهل بهشت پريشان حالان ژوليده مو و غبار آلودند كه به دو جامه كهنه اكتفا كردهاند و كسى به آنها محلى نمىگذارد. آنانكه اگربخواهند نزد صاحبان مناصب وحاكمان روند، به آنها اجازه داده نمىشود، و وقتى خواستگار زن باشند، به آنها زن ندهند، وآنگاه سخن مىگويند، به