حقيقت همين است، و همه چيز در دل است، و دل همه چيز، و همه عوالم در دل نهفته است، و دل در همه عوالم.
اين هم يك حقيقت مسلم است كه دل را هر كسى نمىتواند بشناسد، و فقط اهل دل مىتوانند، آن هم در مراتب مختلف. در بيان روشنتر، آن كه دل دارد مىتواند دل را بشناسد، آن هم هر كسى به اندازهاى كه دل دارد. و من و تو چون دل نداريم، نمىتوانيم دل را بشناسيم، و نمىشناسيم.
اگر مىخواهى اين معنى را خوب بفهمى، به اين مثال ساده دقت كن كه:
اگر كسى از اول فاقد نيروى باصره باشد، هر چه به او از «نيروى باصره» و از چگونگى آثار وجودى آن بگويند، و چگونگى «ديدن» و ريزه كاريهاى آن، و چگونگى ديدنيها، شكلها، رنگها، زيباييها، و امثال اينها را به او شرح دهند، چيزى به دست نخواهد آورد، مگر يك سلسله تصورات مبهم كه از واقعيتها كاملا اجنبى است و اصلا به آنها نمىخورد. هر چه او نزد خود تصور كند، مسلماً چيزى خواهد بود غير از واقعيتها، غير از ديدن، غير از شكلها، غير از رنگها، و غير از آنچه كه هست. گويندهها و شرح دهندهها هر قدر سعى بكنند، و هر چه خود را به زحمت بيندازند، هرگز نخواهند توانست به او تفهيم كنند، و او هم هر قدر سعى بكند، و هر چه زحمت بكشد، نخواهد توانست بفهمد.
اصولا، گويندهها و شرح دهندهها خود نخواهند توانست باصره و كار آن را با زبان توضيح دهند،و چگونگى «ديدن» و «ديدنيها» و «شكلهاو رنگها» را با زبان بيان كنند، و در لفظ و عبارت بياورند. حتى آنچه را كه با يك بار چشم باز كردن و نگاه كردن پيش مىآيد، و با يك بار نگاه مىبينند، نخواهند توانست همه ريزهكاريهاى آن، و كيفيت آن را با زبان شرح دهند، و در قالب جملهها و كلمهها بگنجانند، حتى اگر وقت زياد و همت بالايى به آن مصروف كنند. (دقت شود).
(دفتر سوم مثنوى)
براى بيشتر روشن شدن، فرض كن گوينده و شرح دهنده تو خود هستى، و مىخواهى براى كسى كه از اول فاقد نيروى باصره است، حقايق مذكور را بفهمانى، و از طريق زبان آنها را توضيح دهى و بيان كنى. ببين چگونه مىتوانى | | كيفيت «ديدن» را آنچنان كه عينيت دارد، به لفظ و عبارت بياورى، چگونه مىتوانى كيفيت و جزئيات آنچه را كه با يك نگاه مىيابى، با زبان شرح دهى، چگونه مىتوانى شكل اين موجود و آن موجود را به نحوى كه هست به زبان ترسيم كنى، چگونه مىتوانى رنگ سبز را، و يا رنگ ديگر را با لفظ و عبارت تصوير نمايى و توضيح دهى، و چگونه مىتوانى...؟!!.
به فرض، اگر هم توانستى، او چگونه مىتواند اين حقيقتها را آنچنان كه هست، و آنچنان كه تو مىبينى و تو مىيابى، تصور كند و بفهمد؟!. نه تو مىتوانى بيان كنى، و نه او مىتواند بيابد.
اين، يك مثل ساده بود، و موضوع دل و آنچه به آن مربوط مىشود، بسيار پيچيدهتر و بالاتر از اينهاست.
آن كه دل دارد و از عوالم و اسرار دل آگاه است و آن را مىشناسد، نمىتواند دل و عوالم و اسرار آن را به كسى كه دل ندارد بفهماند، و با لفظ و زبان شرح دهد، و اگر چيزى هم بگويد، او نخواهد فهميد، و جز يك سلسله تصورهاى مبهم، چيزى به دست نخواهد آورد، تصورهايى كه اصلا به واقعيتها نمىخورد، آنهم در صورتى كه به آنچه گفته مىشود باور كند، كه اين هم نكته ديگرى است و نياز به شرح مبسوطى دارد، و در اين مقام نمىگنجد.
(دفتر سوم مثنوى)
و خلاصه اينكه، ما و همه محجوبان چون دل نداريم، آن را نمىشناسيم و از آنچه در آن هست بى خبريم، مگر اينكه عنايت الهى دست ما را بگيرد، و به خود بياييم و مجاهدت كنيم و در حد خود صاحب دل شويم.