عقل راه هدف را به ما نشان مىدهد.
ولى خود به هدف نمىرسد بلكه رسيدن به هدف فقط وسيله الهام است و با توجه به اين موضوع اقبال مىگويد:
يعنى به پيش برويد و عقل را پشت سر بگذاريد زيرا اين روشنايى فقط چراغ راه است نه مقصد.
و در جاى ديگر مىگويد:
يعنى عقل براى چشم رهگذر روشنايى فراهم مىكند.
عقل چيست جز اينكه چراغ راه باشد. از سر و صدا و هنگامهاى كه در داخل خانه به پا خاسته چراغ رهگذر چه خبر دارد؟
بارى، به محض اينكه از مرز تحقيق رابطه درونى بين وحدتها بگذريم و شروع به داشتن احساس وحدتى در وحدت مورد نظر كنيم، يا به محض اينكه شروع به احساسى كنيم حاكى از اينكه دانشى را كسب كردهايم يا چيزى را دانستهايم، وظيفه عقل به پايان مىرسد و وظيفه الهام شروع مىشود.
ظهور مكتبهاى سلوك و رفتار و تحقق منطقى و ساير فلسفههاى سطحى كه در اين عصر انحطاط جهانى فلسفه - كه مانند قارچ مىرويد - فقط معلول اين علت است كه طرفداران و نمايندگان اين فلسفهها توانستهاند مبناى تجربه حسى را به دست آورند.
اگر مقرر شود كه در زمينه طبيعت و ماهيت صفات و مشخصات خودى يا ذات يا نفس كه اقبال بر آن تكيه دارد و درباره ارتباطات درونى بين حس و عقل و الهام است فكر كنيم، اين نكته بيش از پيش واضح و روشن مىشود كه چرا اقبال الهام را با آن همه توجه و عنايت به عشق يا شور يا بصيرت مورد نظر قرار مىدهد و مىگويد:
يعنى جهان عقل را چراغ راه مىانگارد و مىداند كه شور عشق خود داراى معرفت حقيقى است و عقل جز اطلاع چيزى ندارد. علاج درد شما جز در بصيرت نيست.
و در جاى ديگر مىگويد: