مفخر شرق

غلامرضا سعیدی؛ هادی خسروشاهی

نسخه متنی -صفحه : 238/ 4
نمايش فراداده

1. در نخستين برخوردها با استاد سعيدى، از وى پرسيدم كه در آن بحران غرب‏گرايى روشنفكر جماعت ايرانى، انگيزه گرايش شما به اسلام، غير از تربيت خانوادگى، چه بود؟

گفت: اللَّه ‏اكبر! اتفاقاً سئوال پرمعنايى است. من در اثر مطالعات زياد و مختلف، كم‏كم به ‹‹ غرب پسندى ›› دچار شدم، به ويژه كه فتواى ‹‹ تقى ‏زاده ›› هم از اروپا تازه رسيده بود كه:

‹‹ ايرانى بايد ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً، فرنگى مآب شود! ›› آن آمادگى ذهنى و اين فتوا!

ما را در بست به سوى فرنگى مآبى سوق مى‏داد كه سروش غيبى از ‹‹ محمد اقبال لاهورى ››، هشدار خود را به گوش ما رسانيد و راه‏گشاى ما به سوى نور شد.

اقبال در شعرى، تمدن مادى اروپا را سزاوار شرقيان مسلمان نمى‏دانست و آن را نارسا، فرسوده و بيمارى‏زا مى‏دانست و به همين دليل مى‏گويد:


  • بيا كه ساز فرنگ از نوا درافتادست زمانه كهنه‏بتان را هزار بار آرست من از حرم نگذشتم كه پخته بنياد است

  • درون پرده او نغمه نيست، فريادست من از حرم نگذشتم كه پخته بنياد است من از حرم نگذشتم كه پخته بنياد است

اين هشدار، در دل من نشست و به سوى خويشتن خويش، برگشتم و فهميدم كه به قول مرحوم اقبال، فرنگ خود از درمان خود ناتوان است، پس چگونه مى‏تواند ما مسلمانان را با داشتن بنيادى استوار، درمان كند؟


  • از من اى باد صبا گوى به داناى فرنگ عجب آن نيست كه اعجاز مسيحا دارد عجب‏اينست كه بيمارتو، بيمارتر است

  • عقل تا بال گشوده است گرفتارتراست عجب‏اينست كه بيمارتو، بيمارتر است عجب‏اينست كه بيمارتو، بيمارتر است

اين بود كه پس از سفر هند، و آشنايى بيشتر با افكار و انديشه‏هاى سيّد جمال‏الدين و اقبال لاهورى، راه خود را در ميان گمراهيها، به يارى خدا، انتخاب كردم و البته پيش از آن هم، به لطف الهى، خيلى دور از حقيقت نبودم!...

2. روزى سيّد ضياءالدين به من گفت:

شاه پس از ديدار با ظاهرشاه، از او شنيده است كه آثار فارسى شما در افغانستان خوانندگان زيادى دارد و مايل است شما را ببيند و من در بادى امر، اين ديدار را پذيرفتم، ولى روزى كه ‹‹ سيّد ضياءالدين ›› به من خبر داد كه در فلان تاريخ بايد به ديدار شاه برويم، ناگهان جرقه‏اى در روحم زد و با خود گفتم:

مرا با شاه چه كار؟

پست و مقام دنيا كه نمى‏خواهم، آخرت هم كه به دست او نيست و تازه به اصطلاح ‹‹ شرفياب ››!

شدم، بايد به او تعظيم كنم و آن وقت در پيش جدم، شرمسار خواهم شد كه سعيدى، در برابر ناسيّدى به تعظيم پرداختى؟

و شعر اقبال باز به دادم رسيد كه:


  • آدم از بى‏بصرى بندگى آدم كرد يعنى از خوى غلامى ز سگان پست‏تراست من نديدم كه سگى‏پيش سگى سر خم كرد

  • گوهرى داشت ولى نذر قباد و جم كرد من نديدم كه سگى‏پيش سگى سر خم كرد من نديدم كه سگى‏پيش سگى سر خم كرد

بر خود نهيب زدم، گوهر سيادت را نذر قباد و جم نمى‏كنم و به سيّد ضياءالدين اطلاع دادم كه از شرفيابى معذورم، و نرفتم...