عاقبت بخیران عالم

علی محمد عبداللهی ملایری

نسخه متنی -صفحه : 166/ 42
نمايش فراداده

سرانجام يك روز عثمان فرزند طلحه مصعب را ديد كه پنهانى وارد منزل ارقم شد و سپس مانند پيامبر به نماز ايستاد. عثمان با عجله خود را به مادر مصعب رساند و اسلام آوردن او را به اطلاع مادرش رسانيد و گفت : واقعا حيف است كه جوان نجيب زاده اى چون پسر تو با اوباش رفت و آمد كند. اميدوارم كه با پندهاى خود او را به سر عقل آورى . خناس از شدت خشم ناله اى بر آورد و از درون خانه گفت : سعى مى كنم عثمان ! سعى مى كنم .

مصعب در حالى كه جانش از شنيدن آيات الهى سيراب نشده بود، آرام آرام به سوى خانه مى رفت و هيچ نمى دانست كه مادرش از مسلمان شدن او اطلاع دارد. در افكار دور و درازى فرو رفته بود كه به در خانه رسيد.

هنوز در نزده بود كه در باز شد و دست مادرش بيرون آمد و او را به درون خانه كشيد. مصعب از اين كار مادرش به شدت تعجب كرد. خناس خيلى سعى كرد كه خود را خونسرد نشان دهد اما با وجود اين با صدايى لرزان گفت :

آه ، مصعب ! امروز خبرى بس ناگوار شنيدم !

- چه خبرى مادر؟!

- شنيده ام كه تو نيز مانند چند جوان ديگر به ياران محمد پيوسته اى ، تو كجا و پيوستن به عده اى ارازل و اوباش كجا؟ مصعب به چشمان مادرش نگاه كرد و گفت :

- مادر! از آنان اينگونه سخن نگو، مگر محمد از شريف ترين خاندان مكه نسيت ؟!

- بله ولى كسانى كه دور او جمع شده اند آدمهاى با شخصيتى نيستند. من تعجب مى كنم كه تو حاضر شده اى همنشين آنها شوى ، خواهش مى كنم از او دست بردار!

مصعب به آرامى گفت :

- نه مادر، من نمى توانم از او دست بردارم ، حرفهايش تا اعماق جانم اثر كرده است و من به خداى يگانه اعتقاد پيدا كرده ام ولى اشراف فرومايه مكه براى غارت هر چه بيشتر محرومان و گرسنگان ، بتهاى ساختگى را خدا مى دانند. نه ، نه ، هيچ خدايى جز الله نيست .

خناس از شدت خشم ، مشتى محكم بر سينه مصعب زد و گفت :

- تو ديگر بى شرمى را از حد گذرانده اى . گذشته از آن كه مى خواهى عليه ثروت و شكوه اشراف محترم مكه قيام كنى به لات و عزى هم توهين مى كنى .

آنگاه مهر مادرى را نيز فراموش كرد و چند تن از غلامان را به كمك طلبيد و با كمك آنها پسرش را در يكى از اطاقها زندانى ساخت و سپس مردى قوى و نيرومند را به نگهبانى او گماشت . از آن پس خناس خود، هر روز غذاى مختصرى را زير درب اطاق به پسرش مى داد و بعد به وى التماس مى كرد كه از ايمان خود دست بردارد، لات و عزى را به نيكى ياد كند، اما هر بار مصعب در جواب او آياتى را از قرآن مى خواند و سپس فرياد مى كشيد:

- به الله سوگند! به پيامبر - ص - سوگند! مستضعفين را هرگز رها نخواهم كرد و به دامان پر از نكبت و پستى اشرافيت باز نخواهم گشت .

او وقتى ديد مادرش دست بردار نيست و او را آزاد نمى كند از زندان مادر گريخت و به دام شكنجه گران قريش افتاد. پيامبر تصميم گرفت براى مصون ماندن مسلمانان از آزار و اذيت مشركين مكه ، آنها را به حبشه بفرستد. مصعب نيز در ميان آن گروه كوچك از مسلمانان به سوى حبشه حركت كردند، راهى آن ديار شد، او در حبشه نيز به تبليغ و ترويج اسلام مشغول بود. اما خبرهايى كه از مكه به او مى رسيد، وى را دچار وحشت و اضطراب مى كرد. تا اين كه مصعب به مكه باز گشت ، قبل از همه به ديدن رسول اكرم - ص - شتافت و بعد پيشانى بلال را بوسيد و ديگر مسلمانان شكنجه ديده را دلدارى داد و...

تا اين كه عده اى از اهل مدينه به مكه آمدند و با پيامبر بيعت نمودند و مسلمان شدند و از او درخواست كردند كه يك نفر را كه آشنا به اسلام و احكام اسلام باشد براى راهنمايى و هدايت آنان بفرستد. رسول خدا(ع ) در آن موقعيت براى اين كار شخصى را لايقتر از مصعب ندانست و او را همراه يثربيان به مدينه فرستاد.او در مدينه با دلسوزى و از خودگذشتگى به تبليغ اسلام پرداخت و زمينه هجرت پيامبر اسلام را به آن سامان فراهم ساخت .^(76)