وقتى تأليف (شيخ بهائى در آيينه عشق) را قريب سه سال پيش به توصيه دوستى آغاز نمودم كار آسان مى نمود امّا پس از زمانى كوتاه افتاد مشكلها. چندى قلم به سويى نهادم كه (چراغ مرده كجا شمع آفتاب كجا) و يا به تعبيرى (زعشق ناتمام ما جمال يار مستغنى است) و با اذعان به اين كه (مشكل عشق نه در حوصله دانش ماست) آن را به صاحبنظران حوالت دادم كه (حريم عشق را در گه بسى بالاتر از عقل است).
امّا باز (پيرانه سرم عشق جوانى به سر افتاد) و به لطف و مرحمت الهى و تأثير آن شهاب ثاقب و پاكى گلاب و گل بر اين كشتى شكسته باد موافق افتاد و موسم عاشقى و كار به بنياد آمد.
آن گاه خاطر پريشان به حمايت زلفش جمعيت مطلوب پذيرفت و مجال تقرير شمه اى از مجموع پريشانى حاصل آمد و با اين كه در ميان پختگان عشق او خام بودم و هستم (زان مى عشق كز و پخته شود هر خامى) مدد گرفتم تا به عهد و ميثاق ديرين عمل كنم زيرا:
چندى نيز در احوال آن عزيز تفحص نمودم كه دانستن مرتبه جناب عشق چراغى فراسوى راه مى خواهد و قدم نهادن در اين وادى بى دليل راه(1) ميسور نيست زيرا:
راه عشق ار چه كمينگاه كمانداران است هر كه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد اينك خيال شريف شيخ و جمال چهره او با چشمه جوشان عشق و بارگاه رفيع استغناى وى چنان است كه هر كه در آن آيينه بنگرد (كافر عشق بود گر نشود باده پرست). پس به عزم (مرحله عشق)
مراد يابم و لاجرم خلوت گزيده اى با شهسوار شيرينكارى به خراب عشق افتد و دلِ سودا زده را از دامگه حادثه به كنگره عرش رساند و گوشه دلى معمور نمايد زيرا:
به خود گفتم: قصه عشق را از هر زبان كه مى شنوم نامكرّر است پس تا خُم اظهار و اشتياق به جوش و خروش است پياله تبويب كتاب عشق شيخ را در آستين مرقع پنهان دارم و چون (در ره عشق نشد كس به يقين محرم راز) قصه زندگانى آن عزيز شريف را از گروهى كه (ناموس عشق و رونق عشاق مى برند) نهفته دارم زيرا:
لاف عشق و گله از يار بسى لاف گزاف عشق بازان چنين