مستحق هجرانند آن گاه به قول شريف خواجه كه (طريق عشق پرآشوب و فتنه است اى دل)
امّا هماره بدان دل خوش مى نمودم كه سرانجام به لطف و مرحمت الهى (بيفتد آن كه در اين راه با شتاب رود).
سرانجام با چشم عقل گوش به قول نيِ وجود سپردم تا اسرار خانقه بيابم و آيت عشق آموزم و به خدمت درويشان مايه محتشمى گيرم كه چون رأى عشق زدم لاجرم خريدار آن لولى سرمست مى بايد بود و همه از دولت اينان دارم و (رميدن از در دولت نه رسم و راه منست).
لذا قصه شيرين شيخ بهائى بهانه كردم كه (گر طلوع كند طالع همايونم) علم هيئت عشق در آيينه طلعت او آورم و راز دل شيرين دهنان اين سامان اگر چه در وصف نايد به خدمت ارباب عشق عرضه دارم كه (ماييم و آستانه عشق و سر نياز).
و در اين سرزمين دوستى و مهربانى شمّه اى از درد اشتياق و سوز هجران نهفته در دلها را به كسوت قصّه پر شور و حال شيخ كه (قصّه غريب و حديث عجيب ماست) باز گويم و با اذعان (عرض هنر پيش يار بى ادبى است) آن را به جسارت عظمى به كتابت نيز كشانم (تا در ميانه خواسته كردگار چيست).
در اين كشاكش خيال انگيز دانستم كه سهو نمودن نقطه عشق خطاى گران و بيم بيرون فتادن از دايره در ميان است امّا از آن جا كه بر رأى صائب خواجه موافق و مؤمن هستم كه فرمايد:
و يا:
قصّه زندگانى آن عزيز شريف را در قالب داستانى تاريخى با چاشنى و حلاوت تخيّل معقول چنان پرداختم و به خدمت ارباب ذوق عرضه داشتم كه در سياق كلام وقايع نگارانِ صرفاً ثبّاتِ روزگار نيايد و با اين كه از خدشه مذموم تحريف منزّه و عارى است فى الحال جذبه و شور و سرمستى حيات شيخ را نيز بر ناصيه دارد باشد كه از تلألؤ شبچراغ منير خويش جانِ جان ياران همراه را سرمست دارد.
بدين سان در اين راه سعى وافر نمودم و ابرام تمام كردم تا آنچه از پيران طريقت آموخته بودم