سپس دستش را گرفت و به جايش باز گرداند و او را نشانيد و سر مرا در دامنش گذارد.
در روايت ديگرى از امام سجاد(ع) نقل شده است كه فرمود: شـبـى كـه فردايش پدرم به شهادت رسيد، نشسته بودم و عمّه ام ، زينب (س )، از من پرستارى مـى كـرد.
پـدرم بـا يـارانـش بـه خـلوتـگـاه رفـت . جـون ، غـلام ابوذر غفارى هم نزد وى بود و شمشيرش را صيقل مى داد. در اين حال پدرم اين شعر را مى خواند: (اى روزگار! اُف بر دوستى تو! چه دارندگان و جويندگانى كه هر صبح و شام نكشته اى !) (روزگـار كس را به جاى ديگرى نمى پذيرد! همانا، فرمان همه امور به دست خداوند است و هر زنده اى رونده راهى است ) ايـن سـخـنـان را دو يـا سـه بـار تـكرار كرد. چون من فهميدم و به مقصودش پى بردم ، بغض گـلويـم را گـرفـت ، ولى اشـك نـريـختم و آرامش را حفظ كردم و دانستم كه بلا سر رسيده است ؛(244)امـّا عـمـّه ام ، زيـنـب (س )، ـ به مقتضاى نازك دلى زنانه ـ با شنيدن آن سخنان نـتـوانـسـت خـوددارى كـنـد. برخاست و سراسيمه خود را به پدرم رساند و گفت : (اى واى از اين مـصـيـبـت ! كـاش طعمه مرگ شده بودم . گويى جدّم ، پيامبر خدا(ص)، مادرم فاطمه (س )، پدرم عـلى (ع) و بـرادرم حـسـن (ع) امـروز مـى مـيـرنـد. چـرا كـه تـو جـانـشـيـن گـذشـتـگـان و سرور بازماندگانى .) پدرم به او نگريست و گفت : (خواهر عزيزم ! مبادا شيطان بردبارى را از تو بـربـايد!) گفت : (پدر و مادرم فدايت ، اى ابوعبداللّه ، جانم به قربانت ! آيا تن به شهادت داده اى ؟) پـدرم او را دلدارى داد، امـّا اشـك در چـشـمـانـش حـلقـه زد و گـفـت : (خـواهـرم ! اگر مرغ سـنـگـخـوار را در شـب آزاد مى گذاردند، مى خوابيد!) گفت : (اى واى ! آيا به ناچار بايد كشته شـوى ؟ ايـن كـه دلم را بـيـش تـر مـى آزارد و جـانـم را مـى كـاهد.) سپس سيلى به صورت زد و گريبان چاك كرد و بى هوش افتاد. پدرم برخاست و بر صورتش آب ريخت و گفت : (خواهرم ! تـقواى الهى پيشه كن و به لطف او دلگرم باش و بدان كه نه در زمين كسى مى ماند و نه در آسمان مى پايد و همه چيز جز خداوند نابود مى گردد. زيرا زمين به دست قدرت خداست و اوست كه آفريدگان را مى ميراند و برمى انگيزاند و او خود باقى است . خواهرم ! بدان كه پدرم از مـن بـهـتـر اسـت و مـادرم از من بهتر است و برادرم از من بهتر است .
اسوه من و ايشان و هر مسلمانى پـيـامـبـر خـدا(ص) اسـت .) پـدرم بـا ايـن گـونـه سـخنان عمّه ام را دلدارى داد و سرانجام گفت : (خواهرم ! تو را سوگند مى دهم و از تو مى خواهم كه حرمت آن را نگاه دارى . در مرگ من گريبان پاره مكن و چهره مخراش ؛ و چون به شهادت رسيدم ، مبادا كه فرياد واويلا سر دهى !) آن گـاه او را آورد و نـزد من نشاند و سرم را در دامن وى نهاد و خود نزد يارانش رفت و فرمان داد كـه چـادرهـاشـان را نـزديـك كـنـنـد و طـنـاب هـا را به هم گره بزنند و خود در وسط چادرها جاى بـگـيـرنـد، بـه گـونـه اى كـه دشـمـن فـقـط از يـك سـو بـه آنـان دسـتـرسـى داشـتـه باشد. (245)
غلام عبد الرّحمان بن عبد ربّه انصارى گويد: با مولايم در كربلا بودم . چون مردم سوى حسين (ع) هـجـوم آوردنـد، حـضـرت فـرمـود، چـادرى بر پا كردند. آن گاه مقدارى مشك را در يك كاسه بـزرگ نـرم كـردنـد و امـام و يـارانـش بـه نـوبت درون آن چادر مى رفتند و موى بدنشان را مى ستردند.
در ايـن هـنـگام ، عبد الرّحمان و برير، بر در چادر به هم تنه مى زدند و به يكديگر فشار مى آوردنـد كـه پـس از امـام ، زودتـر داخـل چـادر شـوند. برير با عبد الرّحمان شوخى مى كرد. عبد الرّحـمـان گـفت : (تو را به خدا در گذر؛ اين چه وقت شوخى كردن است !) گفت : (به خدا قسم ! بستگانم مى دانند كه من هرگز اهل شوخى نبوده ام ، چه در جوانى و چه در پيرى ، امّا به خدا! از آنچه به ديدارش مى رويم ، مژده وصل مى شنوم . به خدا سوگند! ميان ما و سيه چشمان بهشتى فـاصـله اى نـيـسـت ، جـز ايـن كـه دشمنان با شمشيرهاى شان به ما حمله كنند و من مشتاقم كه با شـمـشـيـرهـاشـان هـم ايـنـك بـر مـا بـتـازنـد.) چـون امـام حـسـيـن (ع) كـارش تـمـام شـد، مـا داخل شديم و موى سترديم .(246)
نـوه امـام سـجـاد(ع) بـه نـقل از آن حضرت گويد: حسين بن على (ع) روز شهادتش براى ياران خويش سخنرانى كرد و پس از ستايش و سپاس خداوند فرمود: