كيفر قاتلان او آتش دوزخ است )). (43)
و بـه هـمـيـنـجا امام زين العابدين عليه السّلام كلام خود را پايان داد، اما اين سخنرانيهاى مـهـيّج ، كار خود را نمود و يك جريان فكرى ايجاد كرد و موجى توفنده به وجود آورد كه سـالهـاى سـال ، اثـر آن پايدار بود و از آن تاريخ به بعد، كوفه هرگز آرام نگرفت تا بالا خره تمام قاتلين و جنايتكاران ميدان كربلا، مكافات دنيايى خود را ديدند.
كـوفـه چـگـونه مى توانست آرام بگيرد و از لوث جنايتى كه اتفاق افتاده پاك گردد در حـالى كـه هـمـه با چشمهاى شگفت زده خود، ديدند و با گوش خود شنيدند كه سر بريده حسين عليه السّلام در بالاى نيزه قرآن مى خواند و با صوتى آسمانى فرياد مى زد:
(اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْح ابَ الْكَهْفِ وَالرَّقيمِ ك انُوا مِنْ اي اتِن ا عَجَبا ). (44)
و در حـقـيقت ، با طنين اين صداى روحبخش حسين عليه السّلام نداى پيروزى خود را به مردم كوفه و سراسر جهان ، اعلام كرد. (45)
بـالا خـره اسـرا را وارد مجلس ابن زياد كردند پسر مرجانه سرمست از غرور فتح مجازى ، پيوسته با چوب دستى بر لب و دندان و سر مطهر حسين عليه السّلام مى زد كه يكى از حـضـّار، بـه قـولى ((زيـد بن ارقم )) به شدت اعتراض كرد و از مجلس خارج شد. (46)
زينب كبرى عليهاالسّلام به طور ناشناس وارد مجلس ابن زياد شد و در گوشه اى نشست ، پـسـر مـرجـانـه پـرسـيد: اين زن كيست ؟ گفتند: او ((زينب )) دختر على عليه السّلام است . عـبـيـداللّه گفت : شكر خداى را كه شما را رسوا كرد و دروغگوييهاى شما را آشكار نمود!! كه ناگهان دختر على عليه السّلام ون شيرى زخم خورده به خروش آمده ، فرمود:
((اِنَّم ا يَفْتَضِحُ الْف اسِقُ وَيَكْذِبُ الْف اجِرُ وَهُوَ غَيْرُن ا؛ يعنى : فاسق ، رسوا مى شود و فاجر، دروغ مى گويد و آنان غير از ما هستند)).
پسر مرجانه گفت : چگونه ديدى آنچه خداوند با برادرت نمود؟ زينب عليهاالسّلام فرمود:
((جز نيكى ، چيزى نديدم ؛ زيرا خداوند بر آل پيغمبر، شهادت را مقرر كرده و ايشان به سوى خوابگاه هميشگى خود شتافتند. ولى به همين زودى خداوند تو و ايشان را با هم براى حساب جمع مى كند، در آن هنگام ، بنگر كه رستگارى از آن كيست ؟ اى پسر مرجانه ! مادرت به عزايت بنشيند)).
ايـنـجـا بـود كـه ابـن زيـاد از فـرط غـضـب ، ديـوانـه وار تـصـمـيـم بـه قتل زينب گرفت ، ولى او را منصرف كردند. (47)
بـعـد از ايـنكه ابن زياد را از كشتن حضرت زينب عليهاالسّلام منصرف كردند، او خشمگين و غضبناك گفت :
خداى را شكر كه دل مرا با كشتن حسين آرام كرد و به مراد خود رسيدم !!
در اينجا زينب عليهاالسّلام مجددا به سخن آمد و گفت :
((اگـر شـفـاى دل تـو در ايـن اسـت البـتـه بـه مـراد دل خود رسيده اى )).
ابن زياد گفت : سخنان زينب نيز مانند كلام پدرش على عليه السّلام مسجع است .
زينب كبرى فرمود:((زن را با سجع و قافيه كارى نيست )).
پس از آن ، ابن زياد حضرت امام زين العابدين عليه السّلام را در مجلس ديد و پرسيد اين جوان كيست ؟ گفتند:((على بن حسين )) است . پسر زياد گفت : مگر خدا على بن حسين را نكشت ؟ امـام زيـن العـابـدين عليه السّلام رمود:((مرا برادرى بود كه او را نيز على بن حسين مى ناميدند و مردم او را كشتند))
پسر زياد گفت : بلكه خداوند او را كشت .
امـام سـجـاد آيـه 43 از سـوره زمر را قرائت كرد و گفت :((خداوند هنگام مرگ ، نفسها را مى ميراند...)).
ابـن زيـاد گـفـت : در حـضـور مـن ، حـاضـر جـوابـى مى كنى ؟ دستور مى دهم تو را گردن بـزنـند. با