180. يا بخشنده باش يا آزادمرد
از حكيم فرزانه اى پرسيدند: با اينكه خداوند چندين درخت مشهور و بارور آفريده است، مردم هيچ كدام از آنها را به عنوان «آزاد» ياد نكنند، مگر درخت «سرو» را با اينكه اين درخت ميوه ندارد، حكمت چيست كه تنها اين درخت را آزاده خوانند و از او به نيكى ياد نمايند؟!(447)
به آنچه مىگذرد دل منه كه دجله بسى
گرت ز دست برآيد، چو نخل باش كريم
ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد
ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد
ورت ز دست نيايد، چو سرو باش آزاد
ما نصيحت به جاى خود كرديم
گر نيايد به گوش رغبت كس
بر رسولان پيام باشد و بس
روزگارى در اين به سر برديم
بر رسولان پيام باشد و بس
بر رسولان پيام باشد و بس
(1). از دكتر محمد على فروغى(2). از دكتر محمد على فروغى(3). از دكتر محمد على فروغى(4). آغاز بوستان سعدى(5). يعنى: تجليات الهى آن چنان مرا سرمست عظمت خود كرد.(6). مرغ سحر: بلبل گوينده سحر.(7). جان شد: جان به رفت.(8). يعنى: «اينها كه ادعا مىكنند خدا را شناخته اند، از او بى خبرند، زيرا آن كس كه او را شناخت، از او خبرى به ديگران نرسيد.» چنانكه گفته اند: «با خبران غمت، بى خبر از عالمند.»(9). تاريخ ادبيات در ايران (ذبيح الله صفا) ج 3 ص 586.(10). لغتنامه دهخدا، ج 29 ص 52.(11). علامه دهخدا مىنويسد: وفات سعدى بين سالهاى 691 و 694 در شيراز رخ داد. آرامگاه جديد او در ارديبهشت 1331 شمسى افتتاح گرديد. (لغتنامه دهخدا، ج 29، ص 520).(12). گلستان سعدى، باب دوم، حكايت 7. (داستان 49 همين كتاب)(13). محمود بن مسعود بن مصلح كازرونى شافعى معروف به علامه قطب الدين شيرازى از شاگردان خواجه نصير طوسى به شمار مىآمد و در عصر خود در علوم معقول، سر آمد دانشمندان بود.وى به سال 710 هجرى در تبريز در گذشت. (الكنى و الالقاب، ج 3، ص 73). بنابراين سعدى نزد «مسعودبن مصلح» آموختن را آغاز كرده است.(14). نفحات الانس، ص 601.(15). اقتباس از تاريخ ادبيات در ايران، ج 3، ص 595 - 597(16). همان مدرك(17). ديباچه بوستان سعدى(18). نفحات الانس، ص 600.(19). تذكرة الشعراء ص 223.(20). داستانهايى از تاريخ اسلام، نوشته سيد غلامرضا سعيدى، ج 3 ص 13.(21). اقتباس از تاريخ ادبيات ايران، ج 3، ص 589.(22). مصاف: ميدان جنگ.(23). غزا: جنگ.(24). وغا: جنگ.(25). فتوت: جوانمردى.(26). عفو ما مضى: بخشش گناهان گذشته(27). كليات سعدى به خط ميرخانى، ص، 411 (آغاز قصايد فارسى)(28). مقاله: يعنى خطبه منظوم و منثور، يا خطبه و سخنان ادبى به نثر فنى و مصنوع تواءم با اشعار و امثال، و مشحون به صنايع بديعى اعم از لفظى و معنوى است. (لغتنامه دهخدا، ج، 43، ص 888).(29). همان مدرك، ج 29، ص 520(30). روزنامه رسالت، تاريخ 1/9/65، ص 4(31). كتاب باده عشق، ص 15(32). گلستان سعدى، با شرح دكتر خليل خطيب، صفحه د.(33). ديباچه گلستان(34). گلستان سعدى، صفحه آخر.(35). پيسه: ابلق و سياه و سفيد بهم آميخته.(36). نهال: شكار. بعضى اى شعر را چنين خوانده اند:
هر پيشه گمان مبر كه خالى است
شايد كه پلنگ خفته باشد
شايد كه پلنگ خفته باشد
شايد كه پلنگ خفته باشد
(37). بوم: جغد، بوف.(38). هماى: پرنده برجسته آسمانى، پرنده اقبال(39). اقليم: سرزمين پهناور و وسيع(40). هلى: رها كنى.(41). گردكان: گردو.(42). بر: ميوه.(43). زال نام رستم است. گرد: دلير.(44). خس، خار، خاشاك و ريزه كاه(45). تخم و عمل: بذر و كار.(46). بجاى: درباره.(47). يعنى: با حسود چه كنم كه او خود در رنج است، و همين رنج براى او بس است.(48). شوربخت: بدبخت، مقبلان: نيكبختان.(49). يعنى: براستى كورى هزار چشم همانند شب پره، بهتر از آن است كه نور آفتاب تيره گردد و جهان تاريك شود.(50). حشم: چاكر و چكران.(51). جورپيشه: ستمگر.(52). اعراف: دژى است مانند كوهى بلند بين بهشت و دوزخ و گذرگاه مهم به سوى بهشت است و در آيه 46 تا 69 سوره اعراف، از آن سخن به ميان آمده است. منظور سعدى از اين شعر اين است كه براى حوريان بهشت كه به بهشت رسيده اند گذرگاه اعراف، دوزخ است تت ولى براى دوزخيان، گذرگاه اعراف بهشت است. بنابراين چگونگى ساختار انسانها بر اساس رنجها و خوشيها مقايسه و مشخص مىگردد(53). يعنى: هرگاه با چنين كسى هرچه توان دارى و مىتوانى مقابله كنى، جنگ كن.(54). يعنى: مار از آن جهت بر پاى چوپان نيش زند كه مىترسد چوپان سر او را بر سنگ بكوبد.(55). يعنى: دست اجل طبل كوچ از دنيا را كوبيد، اى چشمانم با سر خداحافظى كنيد.(56). يعنى: همه روزگارم به نادانى گذشت، من پرهيز نكردم، شما پرهيز كنيد.(57). يعنى: با داشتن بازوهاى توانا و سرپنجه قوى، شكستن سر پنجه مسكين ناتوان كارى نادرست تو غلط است.(58). يعنى: نمى ترسد كسى كه...؟(59). دماغ بيهده: پختن...: فكر بيهوده و باطل كردن، پندارى احمقانه است.(60). اگر اكنون به عدل و داد رفتار نكنى، در روز قيامت بر اساس عدل و داد كيفر گردى(61). يعنى: خوابيدن هنگام ظهر او بهتر از بيدارى او است، چنانكه مردن او نيز - به خاطر زندگى پليدش - برتر از زيستن اوست.(62). اشره به آيه 27 اسراء: «ان المبذرين كانوا اخوان الشياطين - همانا، اسراف كنندگان، برادران شيطانها هستند.»(63). واژه «فراز» در اينجا به معنى بستن است.(64). يعنى: افراد لشكر را از اموال خود بهره مند ساز، تا او سر و جانش را در راه تو فدا كند كه در غير اين صورت، سر به فرار مىنهد و به گوش اى از جهان مىگريزد.(65). حرف گيران: خرده گيران.(66). هماى: در پندار مردم، نام مرغ معروفى است كه بر سر هر كسى سايه افكند، او به سعادت رسد.(67). سيه گوش: حيوانى است كه به خاطر گوش سياه رنگش، او را سياه گوش خوانند. او پيشاپيش شير حركت مىكند و بانگ مىزند تا حيوانات آگاه شوند و رعايت احتياط كنند و غافلگير شير نشوند، غذاى او بازمانده شكار شير است.(68). يعنى خوش طبعى وت شوخى بسيار براى همنشينان شاه هنر است، ولى براى حكيمان عيب مىباشد.(69). بى حميت: ناجوانمرد، بى غيرت.(70). خراج: ماليات(71). جگر بند: يعنى مجموع جگر و دل و شش. بنابراين معنى شعر اين است: «يا با فقر و پريشانى بساز و يا با قبول كار حسابدارى، پذيراى رنج و پريشانى باش.»(72). يعنى: اگر مىخواهى هنگام مرافعه و شكايت نزد قاضى، دشمن در تنگنا قرار گيرد و نتواند به تو گزندى برساند، افراط نكن و پااز كليم خود درازتر منما.(73). گازران: لباس شوى.(74). يعنى منافع دريا از صيد ماهيها و... از حساب بيرون است، اگر خواهان سلامت هستى، در ساحل دريا زندگى كن نه در دريا(75). يعنى: دوستان حقيقى در هنگام زندان گرفتارى، به درد همديگر مىخورند، و گرنه در كنار سفره نعمت، همه دشمنان، دوست نما خواهند شد.(76). منظور از اين صاحب ديوان، شمس الدين محمد جوينى است كه وزير هلاكو، و از مريدان سعدى بود.(77). يعنى: از كار فرو بسته و مشكل، نااميدى مباش و پريشان خاطر مشو كه پس از گذر از از تاريكيها به چشمه حيات و بقا خواهى رسيد چنانكه حضرت خضر عليه السلام پس از گذشتن از تاريكيها، به آن چشمه رسيد و از آب آن نوشيد و زندگى جاودانه يافت.(78). بر شيرين: ميوه شيرين(79). يعنى: آيا نديده اى كه مردم در برابر صاحب مقام، آفرين گويان و دعاكنان، دست بر سينه ادب زنند؟(80). يعنى: آيا ندانستى با اينكه بايد بدانى كه هر كس پند نشنود به بند زندان بيفتد، پس اگر بار ديگر طاقت نيش ندارى، انگشت در سوراخ كژدم مكن (و كار حسابرسى دولت را نپذير، تا آسوده گردى).(81). يعنى: به پيرامن درگاه فرانفرما و وزير و شاه، بدون واسطه گردش نكن(82). بنده كمين: كمترين و كوچكترين - چاكر.(83). يعنى: مولا و ولى نعمت ما چه گناهى از بندگان ديد كه آنان را خوار داشت، فضل و لطف مخصوص و سزاوار خداوندى است كه گناه مىبيند ولى روزى انسانها را قطع نمى كند.(84). يعنى: تو نيز مانند كعبه هستى كه از هر سو براى رواى حاجت نزدت مىآيند، بايد بر آمدن آنها تحمل كنى و خسته نشوى، زيرا تو همانند درخت ميوه دار هستى، به درخت بى ميوه سنگ نمى زنند، بلكه مزاحم درخت ميوه دار مىشوند.(85). طلبه: صندوقچه(86). يعنى: از صندوقچه عود (چوب خوشبو) لذت نمى يابد، مگر آنكه كه پاره اى از آن عود را بر آتش نهند تا مانند ماده عنبر، بوى خوش دهد، اگر مىخواهى بزرگ باشى، دست بخشش بگشا، زيرا نهال بزرگى جز از بذر كرم و سخاوت نرويد.(87). يعنى: اگر گنجى را بر همگان تقسيم كنى، به هر صاحبخانه اى به اندازه يك عدد برنج، نقدينه مىرسد، چرا از هر كدام از مردم، به اندازه يك جو نقره نمى گيرى، كه اگر چنين كنى هر وقت براى تو گنجى فراهم شود.(88). بيضه: تخم مرغ.(89). يعنى: آه دل مظلومان در سوزاندن كاخ ستم، بيشتر از آن آتش در اسپند، گيرنده است.(90). در اين شعر، منظور از سلطان، خدا است.(91). يعنى: هركه به خاطر مقام و جاه، قدرتى يافت، نبايد مال مردم را به ناحق حيف و ميل كند.(92). بگيرد: گير كند.(93). يعنى: هرگاه نااهلى را پيروزبخت و چيره ديدى، همچون شيوه خردمندان در ظاهر ملايمت نشان بده (زيرا ستيز با او را ندارى).(94). ددان: درنده خوها.(95). ساعد: از مچ تا آرنج، ساعد مسكين يعنى: ساعد ناتوان.(96). يعنى: بمان و فرصت نگه دار، تا روزگار او را بيچاره كند، آنگاه براى مراد دل دوست كه همان مراد دل تو است، مغزش را از كاسه سرش درآور.(97). همچنان: هنوز.(98). بيتم: شعر.(99). نگهبان فيلها در ساحل رود نيل.(100). يعنى: اگر خواهى از حال مورچه در زير پاى خود آگاه شوى، به حال خود در زير پاى پيل بنگر. (و با اين مقايسه نكن.)(101). يعنى: هرچه صلاح مىدانى در مورد من انجام بده، بنده را روا نيست كه اعتراضى كند، زيرا حكم و فرمان، ويژه سروران است.(102). يعنى: اگر تصميم دارى تا با دشمن آشتى كنى، او اگر در غياب، تو عيبجويى مىكند تو در حضورش او را به نيكى ياد كن، مردم آزار با زخم زبان، انسانها را مىرنجاند، پس اگر نمى خواهى از او سخن تلخ بشنوى، با نوش نيكى كردن، دهان او را شيرين كن.(103). يعنى: آن كسى كه در مورد تو هر دم نيكى كند، اگر پس از عمرى نيكى، يكبار به تو ستم كرد، عذرش را بپذير.(104). يعنى: اگر از مردم به تو آسيبى رسيد، رنجيده مباش، كه خلق را توان رساندن رنج به كسى نيست. اگر دشمن با تو دشمين كند، يا دوست به تو بدى نمايد، آن را به تقدير الهى واگذار كه دل دوست و دشمن در قبضه قدرت خدا است، چنانكه تير گرچه از كمان خارج شود، خردمندان آن را از كماندار دانند نه از كمان.(نگارنده گويد: اين اشعار و نيز قبل از آن، بوى جبر مىدهد، كه از ديدگاه مذهب ما، مذهب جبر، باطل است، زيرا تقدير الهى به صورت اجبار نيست، بلكه به عنوان مقتضى مىباشد، چنانكه در جاى خود بحث شده است، مگر اينكه بگوييم منظور سعدى آن است كه ريشه ها و علته در دست خداست، با توكل به او، رنجه را بر خود هموار كن، زيرا اوست كه سبب ساز و سبب سوز است(105). مهترى: بزرگى و بزرگوارى.(106). حرمان: محروميت و بى بهره بودن.(107). يعنى: يا جغد هستى كه هر جا بنشينى آنجا را ويران مىكنى.(108). ريش: زخم.(109). به هم بر مكن: پريشان مساز.(110). به قول سعدى:
ملك آزادگى و كنج قناعت گنجى است
كه به شمشير ميسر نشود سلطان را
كه به شمشير ميسر نشود سلطان را
كه به شمشير ميسر نشود سلطان را
(111). يعنى: گرچه آرامش و آسايش، در سايه دولت سلطان است.(112). مجاهده: رنج و مشقت.(113). يعنى: دو سه روزى صبر كن تا خاك گور، مغز محال انديش ياوه گو و افزون طلب را بخورد.(114). قضاى نوشته: فرمان حتمى مرگ، يعنى با فرا رسيدن مرگ، بين شاه و گدا فرقى نيست.(115). يعنى: اگر كسى قبر را بشكافد، شاه و گدا يكسانند و شاه و گدا را مىتوان شناخت.(116). يعنى: اگر درويش به خاطر اميد به بهشت ترس از دوزخ، خدا را نمى پرستيد و اطاعتش به خاطر عظمت و رضاى خدا بود، پايه ارزش او از آسمانها بالا مىرفت و اگر وزير از خدا آن گونه مىترسيد كه از شاه مىترسد، به مقام فرشتگان مىرسيد.(117). يعنى: اگر شاه به روز روشن بگويد شب است، بايد گفت آرى، اكنون ماه و ستاره پروين (كه نشانه شب است) در آنجا (فضا) حاضر و ديده مىشود. گرچه سعدى در موارد متعدد، انوشيروان را عادل معرفى كرده است، ولى همين حكايت بيانگر استبداد و بى عدالتى او است. مىتوان گفت: او عادل نبود، اما نسبت به شاهان ديگر بهتر بود.(118). شياد: نيرنگباز و كلاهبردار.(119). به اين ترتيب، سه دروغ بزرگ گفت.(120). اوحدالدين على بن اسحاق انورى، از گويندگان و شاعران نامدار نيمه دوم از قرن ششم است كه به سال 587 ه. ق وفات كرد.(121). يعنى: سخنى راست از من (پير جهانگرد) بشنو كه شيوه جهان ديدگان آن است كه براى گرمى بازار خود، بسيار دروغ مىگويند.(122). واژه «به» در اينجا صفت تفضيلى نيست، بلكه مطلق است، معنى شعر چنين است: اگر باغ موروثى پدر را بفروشى تا دل دوستان را به دست آورى، كار شايسته اى نموده اى.(123). يعنى: اگر باى طعام و مجلس مهمانى دوستان، اثاث خانه ات را به آتش كشى يعنى به بهاى اندك بفروشى، روا است.(124). دمان: خروشان و خشمگين.(125). مستمند: غمگين و صاحب رنج.(126). آهك تفته: آهك داغ تافته شده.(127). صيف: تابستان.(128). شتا: زمستان(129). يعنى: اى شكم سركش! به يك عدد نان بساز تا ناگزير نباشى كه كمرت به ذلت چاكرى شاهان، خم شود.(130). عدو: دشمن.(131). نشايد: شايسته و سزاوار نيست.(132). اين ماجرا سند تاريخى ندارد.(نگارنده)(133). روزى: رزق.(134). او فتاده: چنين اتفاق افتاده.(135). بى تميز: نادان.(136). كيمياگر: آن كس كه علم كيمياگرى مىداند كه به كمك آن علم مىتوان، نقره و مس را طلا كرد.(137). صخرالجن: يكى از ديوها است كه به زشتى قيافه شهرت دارد. او همان است كه انگشتر سليمان را دزديد.(138). عين القطر: يعنى چشمه زهرآگين، زيرا منظور از قطر در اينجا، قطران است و آن نام دارويى سياه رنگ و بدبو است كه از «سرو» كوهى به دست مىآيد. سعدى عبارت فوق را چنين بيان كرده: «ملك در خشم رفت و مر او را به سياهى بخشيد كه لب زبرينش از پره بينى در گذشته بود و زبرينش به گريبان فرو هشته، هيكلى كه صخرالجن از طلعتش برميدى، و عين القطر از بغلش بگنديدى.» (براستى زهى فصاحت و زبردستى در موزون گويى.)(139). يعنى: تو پندارى تا روز قيامت، زشتى به او زيبايى به يوسف، به نهايت رسيده است.(140). يعنى: او به قدر بدقيافه بود كه نمى توان آن را وصف كرد.(141). پيل دمان: پيلى كه نعره مىكشد.(142). يعنى: بى دين گرسنه اى هرگاه در اتاق خالى، تنها در كنار سفره اى بنشيند، خرد نمى پذيرد كه او با نخوردن آن غذا، حرمت ماه رمضان را نگهدارد.(143). يعنى هر كسى را كه در لباس پارسايان ديدى، پرهيزكار بشمار، هر چند از باطنش با خبر نباشى، زيرا پاسبان شرع، به درون خانه افراد، كارى ندارد و به جستجوى فسق پنهانى نمى پردازد.(144). اشاره به جمله آخر آيه 73 سوره احزاب كه مىفرمايد: «... انه كان ظلوما جهولا: انسان، بسيار ظالم و جاهل بود.»(145). استظهار: قوى پشت شدن.(146). عبدالقادر گيلانى، پيشواى سلسله قادريه از مشايخ صوفيان است. او در سال 470 يا 490 چشم به جهان گشود و در سال 560 يا 561 ه. ق در بغداد درگذشت و در همانجا به خاك سپرده شد. (گلستان سعدى، به كوشش دكتر خليل خطيب، ص 145.)(147). يعنى: هر بامداد كه نسيم مىوزد در برابر عظمتت، روى ذلت بر زمين مىنهم، اى خدايى كه من تو را فراموش نمى كنم! آيا هرگز از من ياد مىكنى(148). اين مقام: مقام مردان راه خدا.(149). دلق: لباس پروصله پارسايان.(150). قراكند: لباس - پشمينه جنگى.(151). مخنث: نامرد، و آدم سست عنصر.(152). معنى سه بيت فوق اين است: پشمينه اى كه صوفى مىپوشد، نشان ظاهر و شعار او است، و در نكوهش او همين كافى است كه به همان لباس اكتفا كند و براى ريا روى دل به مخلوق نمايد، ولى آن كس كه روى دل به سوى خداى خالق كند، در عمل نيك مىكوشد. در اين صورت هر لباسى بپوشد، خرقه درويشى است و سيرت پارسايان را دارد، گرچه كلاه سلطنت بر سر و پرچم سرورى بر دوش بگيرد. همان گونه كه قژاكند (لباس جنگى كه در ميان آن پشم شيشه مىنهادند) را بايد پهلوان بپوشد، كه اگر آدم ناتوان و نامرد آن را بپوشد، آن لباس سودى به حال او نخواهد داشت.(153). كه: كوچك.(154). مه: بزرگ، يعنى هرگاه در ميان گروهى يك نفر نادانى و خلاف كرد، نه آبرويى براى كوچك مىماند و نه آبرويى براى بزرگ(155). شنيدستى شنيده اى، يعنى گاو بيمارى در چراگاه موجب آلودگى همه گاوان خواهد شد.(156). ناتراشيده: بى ادب.(157). بركه: خوض - گودى آبگير.(158). منجلاب: گودال پر از آب گنديده.(159). يعنى: اى كه اندكى از خوبى و هنر خود را آشكار كردى، ولى عيبهاى بسيار خود را پنهان نمودى، اى مغرور و نادان! نمى دانم با اين وضعى كه دارى در روز درماندگى در بازار قيامت، با نقره تقلبى چه خواهى خريد؟! به يقين در آن روز بيچاره اى تهيدست خواهى بود.(160). مدعى: گزافه گو - لاف زن.(161). پرده پندار: حجاب تيره گمان باطل.(162). شخصم: پيكر ظاهرم.(163). خبث باطن: پليدى دل.(164). به گونه اى كه فرشتگان مانند جبرئيل و ميكائيل، بيگانه و نامحرم مىشوند.(165). يعنى: رخ نشان مىدهى و از ما دورى مىكنى، بازار حسن خود را گرم و آتش اشتياق ما را برمى افروزى.(166). اشاره به رو حالت قبض و بسط عرفانى.(167). يعنى: در حالت كشف و شهود و بسط عرفانى.(168). يعنى: گرفتار دورى و جدايى هستم.(169). يعنى عجبا! كه ياران بيداردل دوردست را بصيرت و حضور قلب است، ولى نزديكان كوردل از بساط قرب دورند.(170). يعنى: اگر شنونده، معنى گفتار را در نيابد، از گوينده انتظار قدرت سخنورى را نتوان داشت. ميدان اشتياق سخنگوى را بگشا تا او با چوگان معنويت، گوى سخن بزند. به گفته حافظ:
غنچه بشگفته بلبل را بگفتار آورد
مستمع صاحب سخن را بر سر كار آورد
مستمع صاحب سخن را بر سر كار آورد
مستمع صاحب سخن را بر سر كار آورد
(171). تحمل: بار و رنجش راه.(172). بختى: يك نوع شتر تنومند و چالاك. يعنى پاى ناتوان تا چه اندازه پياده روى كند كه رنج راهپيمايى شتر چالاك را از پاى درآورد(173). مغيلان: خار بيابان حجاز. يعنى خوابيدن شب در پناه گياه خار بيابان خوش و دلپذير است ولى مسافر بازمانده از كاروان ناگزير بايد جان بسپارد.(174). يعنى: اگر معشوق، مرا به سختى بكشد، زنهار اى ملامتگر، نگويى كه به خاطر جانم غمگينم، بلكه با خود مىگويم راستى چه گناهى كرده ام كه معشوق از من رنجيد. بنابراين غم جان ندارم، غم گناه دارم.(175). يعنى: وقتى كه روزگار بر تو سخت گرفت، تسليم عجز و ناكامى نشو. براى حفظ جان، لباس دوستان را برگير و پوست بدن دشمنان را بكن.(176). يعنى: آن كس را كه خداوند با قهر خود از درگاهش، رانده، به هر سو برود پناهى ندارد، ولى آن كس كه خداوند با لطف خود طلبيده، او را از ديگران بى نياز كند و در خانه كسى نفرستد.(177). مسحى: كفش مخصوص پارسايان.(178). دلق و مرقع: لباس پر وصله پارسايان(179). برك: نوعى گليم از پشم شتر است كه درويشان از آن كلاه و جامه مىسازند.(180). تترى: كلاه منسوب به تاتار (مغول)(181). يعنى: آن كس را كه همانند پسته پر(182). موريانه: زنگار.(183). هنگام آسايش به بينوايان كمك كن كه جبران پريشانى خاطر بينوا، موجب دور نمودن بلا شود.(184). يعنى: مضراب خارج از اصول و نغمه ناهنجار او، گويى شاهرگ زندگى انسان را قطع مىكند. آواز او از فريادى كه از مرگ پدر بر مىخيزد دلخراشتر است.(185). يعنى: تو اى آوازه خوان ناهنجار! از آواز تو كسى بهره نجويد مگر آن هنگام كه مرگ سراغت آيد و دم فرو بندى.(186). يعنى: چون آن آوازه خوان به آوازخوانى پرداخت، به صاحبخانه گفتم يا براى رضاى خدا، جيوه در گوشم بريز تا كر شوم، يا در خانه را باز كن تا بيرون بروم.(187). مطربى: آوازه خوانى.(188). يعنى: كبوتر طاق بزرگ از ترس صداى ناهنجار او پريد و دور شد.(189). كرامت: كار خارق العاده كه از دست اولياى خدا آشكار شود.(190). يعنى: آواز دلپذير از دهان آوازه خوان خوشخوان، چه زير بخواند چه بم (خواه نازك بخواند و خواه درشت) دلرباست، ولى اگر نواى عشاق و خراسان و حجاز (سه نوع از نواى موسيقى) از خلق آوازه خوانى ناخوش آواز و زشت ديدار برآيد، نيكو نمى نمايد(191). خواندن قرآن از آغاز تا انجام.(192). يعنى: تو خوشرفتار باش تا شخص بدانديش، فرصت عيبجويى تو را نيابد، چنانكه بربط (يكى از آلات موسيقى شبيه تار) اگر موزون باشد از دست آوازه خوان، گوشمال نمى گردد، ولى آوازه خوان براى موزون كردن آهنگ، گوشه هاى بربط را مىپيچاند و گوشمال مىدهد.(193). شوريده: دل به خدا داده و مجذوب حق شده.(194). مگر: همانا.(195). يعنى: اگر ذوق و عشق و شور بر سر ندارى، حيوانى ناراست خوى و كج سرشت هستى.(196). انشراح / 7.(197). خوشيده: خشكيده.(198). يعنى: دنيا پرده اى است كه جهان معنى را از نظرها مىپوشاند و دل را سخت پريشان مىسازد. هم دارايى موجب رنج است، هم نادارى.(199). هنى: گوارا.(200). يعنى اگر ثروتمند، دامن طلا نثار كند، مواظب باش كه به كرم او چشم ندوزى 201- يعنى: اگر بهرام گورخرى را كباب كند به اندازه پاى ملخى كه مورچه آن را حمل مىكند (و در ماجراى سليمان، آن را به سليمان اهدا مىنمايد)ارزش نخواهد داشت.(202). يعنى: اگر خودت را به خاطر كار زشت سرزنش كنى، ديگرى تو را ملامت نخواهد كرد، زيرا خودت كارى را كه موجب سرزنش باشد انجام نخواهى داد.(203). فرنگ از فرانك گرفته شده كه نام قوم آريايى ساكن فرانسه مىباشد. مسلمانان اين اسم را بر تمام اروپائيان اطلاق مىكنند. آنها در كنار بيت المقدس با مسلمانان ستيز مىكردند و سعدى را به عنوان مسلمان، اسير نموده و بردند.(204). يعنى: زيرا با دل بستن به خدا، دلم به غير خدا مشغول نبود.(205). يعنى: از همدم بد، پرهيز و دورى كن. خدايا ما را از عذاب دوزخ حفظ نما.(206). ملكوت: عالم معنى.(207). يعنى: همه روز تصميم مىگيرم كه شب را به مناجات با خدا بگذرانم.(208). يعنى: هنگامى كه شب اقامه نماز را مىبندم، در فكر آن هستم كه صبح فرزندان من چيزى براى خوردن ندارند.(209). عارض: گونه.(210). يعنى: با آنكه زمين هنوز سرماى پايان زمستان (سه روز آخر بهمن و چهار روز اول اسفند) سبزه و گياهش، آب ننوشيده بود و سر از خاك بر نكرده بود، آن باغ خرم بود.(211). يعنى: آن كنيز آن چنان زيبا و دلبا بود و نقش و نگارى چون طاووس داشت كه پارسايان عابد با ديدار او بى قرار و بى تاب خواهند شد.(212). يعنى: چشم از ديدنش همانند تشنه از آب گوارا، سير نمى شد.(213). يعنى: فريفته دنيا، آن چنان به دنيا دل مىبندد كه پاى مگس در عسل گير مىكند و نمى تواند خود را برهاند.(214). يعنى: بانوى زيباچهره پاكروى را، اگر جامه رنگارنگ و سراى زرنگار و انگشترى فيروزه نباشد چه مىشود، زيبايى وى را بس است.(215). يعنى: تا من مال و منالى دارم باز هم تقاضاى افزونى دارم، سزاوار است كه مرا پارسا نشمرند.(216). يعنى: زاهدنمايى را كه درهم و دينار بگيرد رها كن و پارساتر از او را پيدا كن.(217). يعنى: اگر فقير جلودار سپاه مسلمانان شود، دشمن از ترس چشم داشت او تا دروازه كشور چين، باز پس نسيند.(218). سيم: نقره (كنايه از پول و ثروت) غله: مصول زراعت.(219). يعنى: عالمى كه تنها سخن مىگويد و عمل نمى كند، هرچه بگويد در كسى اثر نمى كند.(220). يعنى: گيرم واعظ تقصير داشت، ولى مستمع نيز بايد آمادگى داشته باشد، چنانكه معصومين عليه السلام فرموده اند: انظر الى ما قال، ولا تنظر الى من قال: «به گفتار بنگر نه به گوينده»(221). يعنى: گفتار عالم را با گوش جان بشنو، گرچه گفتارش با كردارش هماهنگ نباشد(222). منظور از اين مدعى، حكيم سنايى (ابوالمجدبن آدم سنايى عزنوى شاعر معروف قرن ششم) است كه مىگويد:
عالمت غافل است و تو غافل
]خفته را خفته كى كند بيدار
]خفته را خفته كى كند بيدار
]خفته را خفته كى كند بيدار
سعدى به سخن سنايى خرده گرفته و مىگويد: پند را بايد پذيرفت، اگر چه پند دهنده به پند خود عمل نكند، مانند پندى كه روى ديوار نوشته شده است، بايد از آن بهره مند شد.(223). يعنى: گردن فراز خودخواه از سر بر خاك واژگون مىگردد.(224). يعنى: چنين برادرى كه بيگانه است، اگر خواست با تو همسفر گردد، ايست كن و همواره او حركت نكن، و دل به كسى كه دلبسته ات نيست مبند.(225). سوره شورى / 23.(226). ديبق: پارچه بسيار لطيف، كه در شهر ديبق مصر بافته مىشود.(227). ديبا: ابريشم رنگارنگ.(228). يعنى: پارسا آن نيست كه در برابر مردم از روى گزاف دكان لاف معرفت بگشايد و بر مسند ارشاد نشيند، و اگر به او سخن ناپسند گويند، دعوا و ستيز كند، بلكه پارسا (در برابر حوادث، مقاومت دارد كه اگر)سنگ بزرگى از بالاى كوه به طرف او بغلطد، از سر راه آن برنخيزد (يعنى ترس و هراس از حوادث تلخ ندارد.)(229).
صورت زيباى ظاهر هيچ نيست
اى برادر سيرت زيبا بيار
اى برادر سيرت زيبا بيار
اى برادر سيرت زيبا بيار
(230). يعنى: پرده هفت رنگ پر زرق و برق را بردار، چراكه در خانه ات حصير انداخته اى (تو كه باطنت با حصير پوشيده است، چرا با ظاهر فريبا، خودنمايى مىكنى؟)(231). يعنى: بنده درمانده را هيچ وسيله اى به مراد نرساند، خداوند كريم او را فرو نگذارد.(232). مالكان تحرير: صاحبان آزاد كردن بردگان.(233). فضله رز: زيادى شاخه هاى درخت مو.(234). نبشته: نوشته.(235). يعنى: گزيده لقمان حكيم، گنج صبر و استقامت است، هر كس كه به آنچه دارد، قانع نباشد، از دانش بى بهره است.(236). جامه دلق: پشمينه پر وصله.(237). يعنى: پاره دوختن و پيوسته در گوشه صبر و تحمل ماندن، بهتر از آن است كه بخاطر خواستن لباس، براى بزرگان نامه نوشتن، برستى كه بهشت رفتن به شفاعت و واسطه شدن همسايه، با شكنجه آتش دوزخ، يكسان است.(238). يعنى: شخصى حكيم و دانا وقتى سخن مىگويد، يا دست به سوى لقمه غذا دراز مىكند كه بداند هرگاه خاموش شود، تباهى به وجود مىآيد، يا از خوردن غذا، جانش به لب مىرسد، در اين صورت قطعا، سخن او عين دانش ايت و غذا خوردنش مايه سلامتى خواهد شد.(239). يعنى: تو اعتقاد دارى.(240). طبيعت شد: خوى و عادت كسى شد.(241). عيش نفس: مايه زندگى انسان.(242). قدر: اندازه(243). يعنى: اگر گلقند را (كه نيروبخش است) بيش از اندازه و طاقتت بخورى، ضرر رساند، و اگر نان خشك را دير دير بخورى، در كام تو مانند گلقند، اثر بخش است.(244). يعنى: هر گاه معده به علت پرخوريها فر افتد و منحرف و دردمند شود، درست و خوش بودن همه وسايل زندگى، بى فايده است.(245). يعنى: بريدن اميد، و دل كندن از نيكى بزرگان بهتر از تحمل جفاى دربانان آنها است، بردبارى و تحمل در آرزوى گوشت، بهتر از گوشت خريدن نسيه و گرفتار شدن به وام خواهى زشت قصابان است.(246). يعنى: نوشداروى ناپاك نهادان كه با منت به دست مىآيد، ممكن است موجب سلامتى تن شود، ولى از سوى ديگر موجب زنجش و ضعف روح و روان، خواهد شد.(247). حنظل: ميوه گياهى كه به شكل خربزه كوچك است و بسيار تلخ مىباشد.(248). بخت روى: ناخوش از ناسازگارى بخت.(249). يعنى ناخوش و ترشروى نزد يار گرامى مرو، كه زندگى خوش وى را نيز ناخوش سازى. چون به عرض نياز، روى آور. خوشرو باش كه كار گشاده رو، هيچگاه فروبسته نماند.(250). يعنى: غم دل را به كسى بگو كه از ديدار چهره گشاده اش آسايش يابى.(251). يعنى: آنقدر خشكسالى و قحطى بود كه عجيب است كه دود آتش دل خلق، بصورت ابر و باران در نيامد و باران اشك خلق بصورت سيلاب نشد.(252). يعنى اگر قوم ظالم تاتار (مغوليان) اين مخنث (نامرد) پست را بكشند، نبايد قاتل تاتارى را به عنوان قصاص كشت، تاكى اين نامرد را مانند پل بغداد، آب در مجراى زيرين برود، و انسان بر پشت آن پل حركت كند؟(253). سفله: فرومايه و پست.(254). يعنى: بى هنر را، در صف كسان نشمار، او كس نيست بلكه ناكس است.(255). يعنى: لباس ابريشم و حرير زربافته بر تن نااهل مانند: سنگ درخشنده كبود رنگ و طلاى خالص است كه بر نقش ديوار بى جان، نمايان مىباشد.(256). يعنى: بسيار باشد كه ناتوانى، قوى پنجه گردد، و خود به پيچاندن دست ناتوان و ستم بر آنان، قيام كند.(احتمال دارد معنى اين شعر اين باشد: «عاجز است و اراده ضعيف دارد، آن كس كه وقتى توانمند شد، به جاى كمك به ضعيفان به آنها ستم كند.»(257). يعنى: وقتى كه انسان (دور از مكتب پيامبران) به مقام و ثروت رسيد، بناى غرور و نافرمانى گذارد، و ناگزير خود را سزاوار توبيخ سازد.(258). صدف: غلاف محكمى است كه جانور كوچك دريايى در آن جاى مىگيرد. يعنى: تشنه را خواه مرواريد گرانبها در دهان باشد و يا صدف كم بها به حال او تفاوت ندارد.(259). خزف: خرده سفال، يا «خرمهره»(260). يعنى: مسافر بى توشه، قدمى پيش نخواهد نهاد، اگر چه طلاى خالص فراوانى داشته باشد، در بيابان فقيرى كه در آتش گرسنگى مىسوزد، براى او شلغم پخته بهتر از نقره خالص است.(261). تره: سبزى.(262). خوان: سفره.(263). دستگاه: دسترس.(264). يعنى: گوشه كلاه كشاورز به خورشيد برسد هرگاه كه سلطانى مانند تو سايه بر سر او افكند.(265). يعنى آن را خبر دارى كه دورترين جا از سرزمين غور (ميان هرات و غزنه) بازرگان قافله سالارى از پشت مركب بر زمين افتاد، يكى گفت: چشم تنگ و آزمند دنياپرست را تنها دو چيز پر مىكند، يا قناعت يا خاك گور.(266). درويش: فقير.(267). اشاره به آيه 91، سوره يونس.(268). اشاره به آيه 66، سوره عنكبوت.(269). طبع ملول: خوى ناسازگارى و پريشان.(270). شرطه: باد موافق.(271). تمتعى: بهره اى.(272). يعنى آنگاه كه ناگزير جهان را ترك مىكنى، و اموالت به دست ورثه مىرسد، چنين پندار كه خشتى از نقره و خشتى از طلا گذاشته اى، ولى چه سود؟ براى نهادن چه سنگى و چه زر؟(273). يعنى: در شگفتم كه اگر آن ثروتمند بخيل در گذشته، به ميان قبيله و فاميل خود باز مىگشت، رد كردن ارث او به او، براى وارثها، از مرگ او دشوارتر بود.(274). يعنى: اى پاكنهاد و نيكمرد بخور، كه آن بدبخت انباشته و نخورد.(275). دام: تور صياد.(276). كمان كيانى: كمان بزرگ شاهى.(277). يعنى: اين جانور انسانما را نمى توان انسان ناميد جز به جامه و عمامه و شكل ظاهر او. در رخت و بخت و دارايى و تمام هستى او جستجو كن كه همه را حرام خواهى يافت جز ريختن خونش را كه حلال است.(278). از نظر شرعى، دزدى كه به اندازه يك چهارم يك مثقال طلا، يا معادل قيمت آن دزدى كند، حكم آن قطع انگشتان دست راست است. احتمالا وزن يك دانگ و نيم، همان يك چهارم يك مثقال است.(279). يعنى: اگر فضل و هنر را آشكار نسازند، تباه گردد، چنانكه عود را در آتش نسوزانند، و مشك را نسايند، بوى خوش خود را پراكنده نسازد.(280). گروى: در گرو هستى.(281). تفرج: گشايش يافتن و از غم و اندوه، دور شدن.(282). زاد و بوم: وطن و زادگاه.(283). زر طلى: طلاى خالص.(284). شاهد: زيبا و خوشنما.(285). مصاحف: قرآنها.(286). يعنى: چون جوان زيبا را خوى سازگار و چهره فريبا باشد، بيزارى پدر از او، براى او غم نيست، او خود گوهر است، اگر داراى صدف (غلاف نگهدانده گوهر) نباشد، باكى نيست زيرا مرواريد بى نظير و يگانه را همه كس خواهان و مشترى است.(287). حزين: سوزناك و نرم.(288). ياران مست شراب صبح.(289). يعنى: زيرا از صورت زيبا، روان انسان، بهره گيرد، ولى از صداى خوش، روح انسان پرورش يابد، چرا كه صداى خوش، خورش روح است.(290). منظور از نيم روز، نيمروچ است، كه نام سيستان و نواحى آن در دوره ساسانيان بود. يعنى: اگر پنبه دوزى، از وطن خود به سرزمين بيگانه قدم نهد، به خاطر صنعت خويش رنج و دشوارى نمى بيند، ولى اگر شاه سيستان، بر اثر پريشانى كشورش، از ملك و دولت برافتد، چون حرفه اى ندارد، گرسنه سر به بالين خواهد ماند.(291). يعنى: هر كس كه گذشت روزگار با او دشمنى كرد، روزگار، او را به راههايى كه مصلحت او نيست، راهنمايى كند، همچون كبوترى كه هرگز لانه خود را باز نخواهد ديد و قضاى روزگار، دانه اى را به او نشان دهد، و او را بخاطر رفتن به سوى آن دانه، به دام مىافكند.(292). يعنى: اگر چيزى از پول ندارى با نيروى بازو نمى توانى از دريا بگذرى، نيرو به اندازه ده مرد زورمند چيزى نيست، سودى نبخشدت پولى كه براى سفر يك نفر در دريا كافى است بده.(293). شره: آز و حرص.(294). بكتاش: بزرگ ايل و طايفه.(295). خيل تاش: سپاه و لشگرى كه از يك خيل و طايفه باشند.(296). باره حصار: ديوار قلعه.(297). يعنى: چون پشگان بسيار شوند، فيل را به همه حمله ورى و درشتى و استوارى و نيرومندى مغلوب سازند.(298). يعنى: آن كس به غريبان، درشتى و سختگيرى نمايد، كه به رنج آوارگان و سختى دورى آنها از دوستان، گرفتار نشده باشد.(299). زر: پول طلا.(300). يعنى: اگر چه روزى به قسمت است، در عين حال در تحصيل آن سستى كردن سزاوار نيست.(301). يعنى: اگر فرو رونده در آب دريا براى صيد مرواريد، از دهان نهنگ پروا كند، هرگز مرواريد گرانبها را به دست نخواهد آورد(302). يعنى: وقتى كه شير ژيان در ته غار بماند، طعمه نيابد، و باز شكارى اگر از لانه به بيرون نپرد، بدون غذا بماند، تو هم تا شكارگاهت، تنگناى خانه باشد، دست و پايت بر اثر ناتوانى همانند دست و پاى عنكبوت خانه، نشين، باريك و لاغر است.(303). يعنى: شكارچى هر بار شغالى را صيد نمى كند، و اتفاق مىافتد كه روزى خود طعمه پلنگ گردد.(304). از بناهيا بلند عضدالدوله ديلمى، يا بناى بلند ديگر.(305). يعنى: گاهى از روى اشتباه، تير كودك به هدف مىنشيند.(306). يعنى: به كنار سفره هر كس بنشينى، بر تو لازم شود كه به چاكرى او برخيزى و حق نمك را ادا كنى(307). به گفته خاقانى:
هر ذليلى كه حق عزيز كند
گر عزيزيش ننگرى منگر
گر عزيزيش ننگرى منگر
گر عزيزيش ننگرى منگر
(308). هور: خورشيد.(309). موشك كور: اشاره به شب پره است.(310). يعنى: غم خود را با دشمن در ميان مگذار، كه او در زبان به ظاهر از روى دلسوزى، «لاحول» (لا حول و لا قوه الا بالله)به زبان آورد (و عجبا گويد)ولى در دل شادى كند.(311). يعنى: آيا نشنيدى كه پارسايى بر زير كفشهايش، ميخ مىكوبيد، سردارى (به گمان اينكه او نعلبند است) دست در آستين او زد و گفت: بيا اسب مرا نيز نعل كن.(312). در آيه 140 سوره نساء در رابطه با پيامبر (ص) و مشركان، به اين مطلب اشاره شد، آنجا كه خداوند مىفرمايد:(اذا سمعتم آيات الله يكفر بها و يستهز بها فلا تقعدوا معهم.(هر گاه بشنويد افرادى آيات خدا را انكار و استهزا مىكنند، با آنها ننشينيد»(313). آن كس كه با قرآن و حديث پيامبر صلّى الله عليه وآله نمى توان از چنگش رها شد، راه صحيح آن است كه در جوابش خاموش گردى (چنانكه گفته اند: جواب ابلهان خاموشى است.)(314). معنى چهار بيت آخر اين است: دو نفر اهل باطن، اگر پيوند دوستى آنها به مويى برسد آن را نبرند، همچنين دو تن كه يكى تندخو و ديگرى نرمخو است. ولى اگر هر دو طرف نادان باشند، رشته و دوستى را گرچه مانند زنجير باشد، پاره مىكنند. زشتخويى به شخصى دشنام داد، آن شخص بردبارى كرد و گفت: اى نيك عاقبت، من از آن زشتخو ترم كه تو مرا به دشنام ياد كنى، زيرا هيچ كس مانند خودم، به عيب خودم آگاه نيست.(315). يعنى: اى آقا! سخن را آغار و انجام است، سخن در ميان سخن ديگران آغاز نكن.(316). يعنى: آن كس كه دورانديش و داراى راى درست و هوشمند است، تا اهل مجلس خاموش نشوند، زبان به سخن نگشايد.(317). يعنى: انسان دانا هر سخن را كه مىتوان به زبان آورد، نگويد زيرا نبايد جان خود را بخاطر فاش نمودن راز شاه از دست بدهد.(318).(319). يعنى: بى گمان تو نمى دانى كه بر فراز آسمانها چه خبر است، زيرا در زمين نمى دانى كه در خانه ات چه خبر است و چه كسى رفت و آمد مىكند؟!(320). لقمان / 19.(321). حسن: نيكو.(322). ياسمن: نوعى گل.(323). شوخ چشم: گستاخ.(324). يعنى: آواز ناخوش تو از صداى گوش خراش تيشه بر سنگ سخت كه گل آن را با تيشه از آن برطرف مىسازند، دلخراشتر است.(325). نمط: روش و طريقه.(326). در اين باب بسيار سخن از عشق به ميان آمده، هدف سعدى آن است كه مفهوم مقام عشق حقيقى را با تشبيه به عشق مجازى نشان دهد، چنانكه بعضى از اشعار او بيانگر اين مطلب است، از جمله در يكى از اشعارش در وصف محمد صلّى الله عليه وآله مىگويد:
سعدى اگر عاشقى كنى و جوانى
عشق محمد بس است و آل محمد
عشق محمد بس است و آل محمد
عشق محمد بس است و آل محمد
(327). يعنى: كسى را كه شاه، هوا خواه اوست، اگر چه بدى كند، او را به خاطر سلطان، نيكو شمرند، ولى آن كس را كه شاه از نظر دور سازد، از افراد خانواده اش نيز احترام و نوازش نبيند.(328). ديو: اهرمن زشتروى.(329). پرى رخسار: فرشته روى.(330). يعنى: عجبى نيست كه غلام فرمانده آقايش گردد، و آقا ناگزير به تحمل بار ناز و عشوه غلام، تن در دهد.(331). يعنى: بعد از تو پناه و پناهگاهى ندارم و چون از ستمت فرار كنم، باز به تو پناهنده شوم.(332). يعنى: چگونه انسان شيفته عشق، پاكدامن زيست كند با اينكه تا گردن، درگل و لاى افتاده است.(333). يعنى: هرگاه در ديده يار زيبا چهره، پول و طلاى تو بهايى نيافت، طلا و خاك به نظر تو يكسان شود، و كامياب نگردى.(334). يعنى: مردان بيگانه و جنگجو به نيروى بازو، دشمن را مىكشند، ولى زيبايان به نيروى عشق، ياران را از پاى در آورند.(335). يعنى: تو كه به خودپرستى، گرفتار هستى، هوسباز دروغگو مىباشى، اگر راه وصول به معشوق ندارى، سزاوار دوستى آن است كه در راهش جان شپارى.(336). افسوس كه پزشك به صبر و پرهيز دستور مىدهد، ولى او براى خوى حريص خود، خواهان شكر است.(337). يعنى: آيا اين سخن به گوش تو رسيده است كه زيبارويى در نهان به دلباخته اى مىگفت: تا تو به خويشتن پرستى پرداخته اى و دست از هستى نشسته اى، مرا در نظر تو ارزشى(338). مانا كه: گويى.(339). يعنى: اگر تو همه قرآن را (به هفت قرائت)از بر بخوانى ولى وقتى كه آشفته عشق شدى، حروف «الف»، «ب»، «ت» را نمى دانى.(340). باز تكرار مىكنيم كه هدف سعدى از ذكر عشقهاى مجازى، نشان دادن چهره خالص و صاف عشق حقيقى است، كه عاشق را آن چنان شيفته مىكند، كه قالب تهى كرده و شهيد جلوه معشوق كى گرداند، اين گونه تشبيهات معقول به محسوس، و معنى به ظاهر، همانند ذكر تشبيه عشق پروانه به شمع، در ميان شاعران عارف، بسيار است (نگارنده)(341). يعنى: اى زيباروى! آن چنان به تو پرداخته ام، از خودم در خاطرم چيزى به ياد نمانده است، از ديدارت نمى توانم چشم بپوشم، و اگر رو در رو تو را بنگرم تير (عشقت) بسوى من روان است.(342). يعنى: شبانگاه خيال يارى كه بر اثر درخشندگى چهره اش، تاريكى روشن مىشود، نزدم آمد، از بخت خود در شگفتم كه اين دولت اقبال از كجا بسويم روى آورد(343). يعنى: هر گاه بار سنگين غم نزديك چراغ آمد، برخيز و آن بار سنگين زا در حضور مردم نابود كن، ولى اگر شكر خنده و شيرين لب آمد، آستينش را بگير و چراغ را خاموش كن.(344). يعنى:... دست كم از آن، اين است كه او را چندان كه دل مىخواهد، ديدار كنند.(345). يكدم كه يار با رقيبان به خوشدلى نشست، چيزى نماند كه غيرت مرا به هلاكت رساند، ولى يار با خنده به من گفت: اى سعدى! مرا پروا نيست كه پروانه جانش را در شعله من ببازد.(346). يعنى: كسى كه دور از يار نمى تواند زندگى كند، اگر يار ستمى كند ناگزير بايد آن ستم را تحمل كرد. يك روز گفتم: امان از ستم فراق يار، پس از آن روز چندين بار استغفار و توبه كردم، يار از يار دورى نمى كند، من آنچه دلخواه او است دل بستم و تسليم شدم. اگر او از روى مهربانى مرا نزد خود دعوت كند، و يا از روى قهر و بى مهرى مرا از خود دور سازد، صلاح كار را خود داند. (صلاح و مصلحت خويش، خسروان دانند.)(347). يعنى: زيبارويى كه سبزه شيرين رخسارش از چشمه آب زندگى مىنوشد و هركس خواستار خوردن قند است به شكر لب او بنگرد.(348). يعنى: آن روز كه سبزه گونه زيبا داشتى، اهل نظر را از چشم انداز خود دور ساختى، ولى اكنون كه به آشتى بازگشته اى، آن سبزه خط چهره ات، به پيچيدگى سبيل مانند خم ضمه و فتحه (پيش و زبر) نمايان است. (به قول شاعر معاصر، شهريار: «آمدى جانم به قربات، ولى دير آمدى...».)(349). دولت پارينه: بخت سال گذشته.(350). گندنازار: تره زار.(351). بناگوش: نرمه گوش.(352). سلطنت روزگار زيبايى.(353). اگر تسلط بر حيات خود، همچون تسلط دستت بر ريشت كه دارى، داشتم...(354). يعنى: بامداد هر كس به ديدار تو از خواب چشم گشايد، صبح روز سلامتى و خوشى بر او شام گردد، واژگون بختى مانند تو، سزاوار همنشينى تو است، ولى واژگون بختى مانند تو در جهان از كجا پيدا خواهد شد؟(355). سماع: بزم آواز و رقص.(356). رندان: دغلبازان لاابالى.(357). يعنى: يار زيباى من چون لبخندى نمكين زد، بر زخم خسته دلان نمك افزون پاشيد، كاش حلقه گيسويش به دستم مىآمد، آن گونه كه آستين سخاوتمندان جوانمرد در دست سائلان افتد.(358). يعنى: مگر نه اين است كه بين من و تو پيمان دوستى و وفادارى استوار بود، ولى تو بى مهرى و سست عهدى نمودى، من از همه جهان، يكسره دل به مهر تو بستم، ولى(359). يعنى: اگر چشم خود را بر فراز نيزه ببينند، خوشتر از آن است كه به رخسار دشمنان گشايند.(360). يعنى: خوش و خرم آن نيكبختى هر بامداد، چشمش به چنين زيبارويى بيفتد، كه از چنين ديدارى مست باده، نيمه شب به هوش آيد و آنكه بر اثر مصاحبت ساقى (عرفانى و معنى) مست شده، صبح قيامت از خواب مستى بيدار گردد.(361). كاشغر يكى از شهرهايى است كه در ميان سه كشور چين، تركمنستان و افغانستان قرار گرفته و به زبان چينى «سى كيانگ» نام دارد.(فرهنگ معين، ج، 6، ص 1524)(در برهان قاطع آمده: كاشغر نام شهرى است از تركمنستان، منسوب به خوبان و خوش صورتان.(برهان قاطع، ص 875)(362). يعنى: آموزگارت به تو گستاخى، عشوه گرى، بى مهرى، ناز، درشتخويى و ستم را آموخت، من بشرى را به اين شكل و سيرت و قد و روش نديده ام، گويى او اين روش را از فرشته آموخته است.(363). يعنى: كه يك بار و گره اى را از دل بگشايى.(364). يعنى: آن عزيزى كه در بستر خود گل و عطر، نثار نمى كرد، آرام نداشت و خواب بر او چيره نمى شد.(365). ترنج: بالنگ، نارنج.(366).
اگر بر ديده مجنون نشينى
به غير از خوبى ليلى نبينى
به غير از خوبى ليلى نبينى
به غير از خوبى ليلى نبينى
(367). ريش: زخم.(368). هم درد: آن كس كه مانند من درد دارد.(369). نسبت مكن: مسنج.(370). ملاح: كشتيبان.(371). تشوير: شرمندگى.(372). بطال: ياوه سرا.(373). منيوش: مشنو و نپذير.(374). كار افتاده: كار آزموده و تجربه ديده.(375). يعنى: سعدى آنچنان از راه و رسم عشق آگاه است كه عربهاى بغداد به زبان عربى آگاهند.(376). اگر مجنون (كه سراپا عشق بود) زنده مىشد، داستان عشق و عاشقى را از اين كتاب مىنگاشت و مىآموخت.(377). يعنى: نفسى به مراد دال مىكشم، افسوس كهراه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفره عمر زندگانى هنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم كه فرمان رسيد همين قدر، بس است.(378). حريف: بيمار.(379). يعنى: وقتى كه پزشك زيرك، بيمار را با حال وخيم در بستر بيند، به نشان تاسف و اندوه دست بر هم سايد. صاحبخانه در فكر نقش و نگار ايوان است، با اينكه خانه از بنياد سست و خراب است. پيرمردى از جان كندن ناله مىكرد و پيرزنى براى آرام كردن درد او (به كف پايش) صندلى (چوبهاى مخصوص آميخته به گلاب) مىماليد. وقتى كه استقامت مزاج، دگرگون شد نه افسوس (دعا) و نه درمان هيچ كدام اثر نبخشد.(380). يعنى: از خود فاضلترى بياب و همنشينى با او را غنيمت شمار، زيرا همنشينى با فردى مثل خودت (جوانى بى تجربه) موجب تباهى زندگيت خواهد شد.(381). قابله: ماما.(382). نغز: نيك، خوشتر.(383). تربت: قبر.(384). يعنى: تو در حق پدر چه احترامى كرده اى، اينك برخيز و همان احترام را از پسر خود، انتظار داشته باش.(385). تازى: تازنده و چابك.(386). دو تگ: دو طاق، دو مرحله، دو دور.(387). يعنى: اينك چون جانور شكارى به يك تكه پنيرى قانعم.(388). مامك ديرينه روز: اى مادر سالخورده.(389). يعنى: گيرم موى سرت را از روى نيرنگ، سياه كردى ولى كمر خميده ات كه راست نمى شود چه كنم(390). يعنى: سر بر خاك نهادن براى عبادت، اگر با دست كرم و گشوده همراه نباشد، حيف و باعث افسوس است، اما بعضى براى دادن يك دينار مانند الاغ در گل بمانند، ولى اگر از آنها قرائت حمد را بخواهى، صد بار آن را بخوانند.(391). گزر: هويج.(392). در ازدواج، نيرو لازم است نه پول.(393). يعنى: پس از احمقى و درشتخويى گناه دختر نيست، تو پيرمردى كه دستت لرزه دارد و قدرت بر ازدواج ندارى.(394). صيقل: زادينده.(395). يعنى: هر كس از طرفى و گوشه اى فرار كرد.(396). يعنى: پسران كودن وزير....(397). يعنى: ولى چون شاهى يك شوخى كند، آن را از بخشى از جهان به بخشى ديگر ببرند.(398). فلاح: رستگارى.(399). يعنى شاخه تازه را به دلخواه خودت هرگونه مىتوانى خم كنى، ولى چوب خشك جز با آتش، استقامت نپذيرد (استقامتش ممكن نيست اگر چه بسوزد.)(400). خرسك: يك نوع بازى كودكانه.(401). يعنى: شاهى فرزندش را به دبستان سپرد و تخته نقش نقره اى به او داد، بر بالاى تخته مشقش به خط زرين نوشته بود: «درشتى و سختگيرى آموزگار بهتر از نرمخويى پدر است.»نگارنده گويد: در روش تربيت، زدن و تيبيه بدنى درست نيست، سستى و خوش اخلاقى مفرط نيز درست نيست، بلكه بايد معتدل بود و با تنبيهات ديگر مانند كم كردن نمره و....كودكان را به درس خواندن واداشت، گرچه سعدى در اينجا جمله «جور استاد به...» راپسنديد، ولى در مورد ديگر گويد:
درس معلم از بود زمزمه محبتى
جمعه به مكتب آورد طفل گريزپاى را
جمعه به مكتب آورد طفل گريزپاى را
جمعه به مكتب آورد طفل گريزپاى را
(402). ملاحان: كشتيبانان.(403). يعنى: مراد بافتگان و خوشبختان.(404). حريف سفله: ميگسار پستخوى.(405). يعنى: اگر چه طلا و نقره از سنگ بيرون آورند، ولى در هر معدنى طلا و نقره يافت نمى شود، ستاره سهيل بر همه جهان نور مىافشاند، ولى بر اثر تابش آن، يكجا چرم ناپيراسته و جاى ديگر چرم پيراسته نيكو ساخته شود.(406). يعنى: در آن هنگام كه نطفه جهنده و سرگشته بودى، خدا تو را فراموش نكرد.(407). كرم پيله: كرم ابريشم.(408). يعنى: هر كس با كسان خود پيمان محبت به سر نبرد، محبوب و مورد پذيرش مردم نخواهد شد، بلكه مكافات عملش او را مورد نفرت مردم قرار دهد.(409). يعنى: آدميت به جوانمردى و مهربانى است نه به شكل مادى ظاهرى. انسان را فضل و كمال لازم است و گرنه مىتوان صورت انسان را با رنگ سرخ و سبز بر ايوان كشيد. اگر انسان داراى فضل و نيكويى نيست، بين او و نقش ديوار چه فرق است تحصيل دنيا هنر نيست، بلكه هنر دلجويى و بدست آوردن دل مردم است.(410). يعنى: يكى از محمل نشينان شتر، به محمل نشين ديگر كه هر دو محمل بر پشت يك شتر بود.(411). در بازى شطرنج، مهره اى به نام پياده وقتى به آخر بساط شطرنج برسد، مقابلش بالا مىرود و وزير مىگردد. ولى حاجى قلابى كه در راه به جنگ و ستيز بر مىخيزد و به هدف از حج كه وحدت دل و وحدت صفوف است توجه ندارد، وقتى به پايان راه رسيد، مقامش بدتر از حالت سابق مىگردد.(412). مردم گزا: گزنده مردم.(413). نفت در شيشه مخصوص نمودن و آن را آتش زدن و به سوى كشتى دشمن انداختن.(414). يعنى: شگفتا! كه هر وقت سبزه در باغ مىروييد به ديدار آن خاطرم بسيار شاد مىشد. اى دوست به گورم گذرى كن تا در فصل بهار، سبزه اى را از خاك گورم كه روييده شده بنگرى.(415). يعنى: تو او را به ده درهم نقره خريده اى. او خالق او نيستى كه به توانايى خود، او را آفريده باشى.(416). ارسلان و آغوش نام دو غلام است.(417). فرمانده خود: خداوند فرمان دهنده خود را.(418). طوع: فرمانبر.(419). طيره: سبكسرى و سرزنش.(420). يعنى: مايه رسوايى است در روز حساب (قيامت).(421). تنگه بين بلخ و هرى.(422). يعنى: جوانى كه گرفتار پنجه دشمن نشده بود و باران تير در اطراف او نباريده بود.(423). يعنى: جوانى كه گرفتار پنجه دشمن نشده بود و باران تير در اطراف او نباريده بود.(424). كلوخ كوب: وسيله اى مانند پتك كه با آن كلوخ را خرد و نرم مىكنند.(425). يعنى: چنين نيست كه هر كس كه با تير زره شكاف، آن چنان مهارت دارد كه موى را بشكافد، در روز حمله جنگاوران مبارز، بتوان ايستادگى كند.(426). يعنى: براى جنگهاى دشوار، پهلوان جنگديده روانه ساز كه وى شير خشمگين را در حلقه كمند گرفتار سازد. جوان اگر چه به ظاهر سخت گردن و پيل پيكر است، ولى (بر اثر ناآرمودگى) در جنگ با دشمن از ترس، بند از بندش جدا شود. جنگ ديده آن چنان از چگونگى نبرد آگاه است كه فقيه از احكام دين آگاه مىباشد.(427). بهائم: حيوانات و چارپايان.(428). يعنى: تهيدستى كه بار جور تهيدست ديگر را تحمل كرده باشد، در آستانه اجل، به آسانى و سبكبارى گام نهد، ولى كسى كه عمرى را با آسايش گذارنده، براى او جان سپردن و دست از آن همه ثروت كشيدن سخت است. به هر حال گرفتارى كه از زندان دنيا رهايى يابد، حالش بهتر از ثروتمندى است كه با آن همه ناز و نعمت هنگام مرگ گرفتار غذاب مىگردد.(429). خداوندان نعمت: صاحبان ثروت.(430). اعتاق: آزاد كردن برده.(431). هدى: قربانى.(432). يعنى: آن كس كه صاحب ثروت است، (چون دلش آرام است) سرگرم حق است ولى فقير به خاطر تهيه معاش، دلش پراكنده است.(433). مواعظ العدديه، ص 110.(434). از سخنان رسول خدا صلّى الله عليه وآله - نهج الفصاحه، ص 449.(435). وقت بسيج: هنگام آمادگى و سفر.(436). يعنى:... او را ابله شمار، اگر چه به علت ثروت خود را گاو و گرانقيمت عنبر پندارد (گاو عنبر، جانور دريايى است كه به آن بال يا وال گويند.)(437). خر مهره: مهره هاى بزرگ كه برگردن خر، آويزان مىكنند.(438). يعنى: اگر تهيدستان بر اثر نادارى به هلاكت رسند، من دارايى دارم و مرغابى را از طوفان چه باك(439). نسق: روش.(440). اين حكايت در گلستان سعدى، به طور مشروح آمده كه در اينجا تلخيص شد(441). يعنى: نماز بر جنازه آن فرومايه اى كه هيچ كارى انجام نداد نخوان.(442). ممتع شوى: لذت برى.(443). پيرانه: چنانكه از پيران دانا و آزموده سزاوار است.(444). لوم لائم: سرزنش ملامتگر.(445). بهايم: حيوانات.(446). يعنى: خداوندى كه بهره و بخت مىآفريند، رزق و روزى مىرساند، يا به آدمى خوى نيكو مىدهد، و يا به او بهره و نصيب دنيا مىبخشد.(447). مولانا مثنوى گويد:
سرو قد و ماه رخسار مراست
همچو من شهراده اى اكنون كجاست
همچو من شهراده اى اكنون كجاست
همچو من شهراده اى اكنون كجاست
حافظ گويد:
نه هر درخت تحمل كند جفاى خزان
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
غلام همت سروم كه اين قدم دارد
غلام همت سروم كه اين قدم دارد