روح مجرد نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

روح مجرد - نسخه متنی

محمد حسين‌ حسيني‌ طهراني

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بخش‌ دوازدهمين‌ : سفر حقير به‌ شام‌ براي‌ زيارت‌ قبر بي‌بي‌ زينب‌ سلامُ الله‌ علَيها و ملاقات‌ با حضرت‌ آقا حاج‌ سيّد هاشم‌ در عاشوراي‌ سنۀ 1400 هجريّۀ قمريّه‌


ص 611
سفر حقير به‌ شام‌ براي‌ زيارت‌ قبر بي‌بي‌ زينب‌ سلامُ الله‌ علَيها
و ملاقات‌ با حضرت‌ آقا حاج‌ سيّد هاشم‌
در عاشوراي‌ سنۀ 1400 هجريّۀ قمريّه‌
پس‌ از سفر اخير بنده‌ به‌ عتبات‌ عاليات‌، دولت‌ عراق‌ راه‌ را بر روي‌ واردين‌ بست‌ و بكلّي‌ اجازۀ ورود براي‌ ايرانيها حتّي‌ براي‌ مقيمين‌ نداد؛ بنابراين‌، اين‌ حقير تا امروز كه‌ از آن‌ دفعه‌ شانزده‌ سال‌ ميگذرد، موفّق‌ به‌ زيارت‌ قبور ائمّه‌ عليهم‌ السّلام‌ نشده‌ام‌.
و طبعاً براي‌ مسافرت‌ امثال‌ حاج‌ سيّد هاشم‌ به‌ ايران‌ ممانعت‌ بعمل‌ مي‌آمد، زيرا گرچه‌ جنسيّۀ ايشان‌ ايراني‌ نبود وليكن‌ چون‌ هنديُّ الاصل‌ بوده‌اند، تحصيل‌ رواديد براي‌ ايران‌ ممكن‌ نبود. امّا ايشان‌ در معيّت‌ اهل‌بيتشان‌ و يكي‌ از فرزندان‌ براي‌ زيارت‌ حضرت‌ زينب‌ سلامُ الله‌ عليها در شام‌ عازم‌ آن‌ صوب‌ گرديده‌ بودند. و در بيست‌ و دوّم‌ شهر ذوالحجّة‌ الحرام‌ 1399 هجريّۀ قمريّه‌ وارد دمشق‌ مي‌شوند و يكسره‌ به‌ زينبيّه‌ ميروند، و بر صديق‌ ارجمند و شاگرد قديمي‌ و ارادتمندشان‌ حاج‌ أبوموسي‌ جعفر مُحيي‌ دامَتوفيقُه‌ نزول‌ مي‌نمايند.


زيارت‌ قبر حضرت‌ زينب‌ سلامُ الله‌ عليها در معيّت‌ حضرت‌ آقا


حاج‌ أبوموسي‌ از رفقاي‌ ديرين‌ كاظميني‌ بود كه‌ بواسطۀ اخراج‌ حكومت‌ بعث‌ به‌ شام‌ رفته‌ و در صحن‌ مطهّر از طرف‌ توليت‌ آنجا بعلّت‌ صداقت‌ و امانت‌، سرپرست‌ و مدير و مدبّر حرم‌ شريف‌ گرديده‌، و ادارۀ امور مالي‌ و اخذ وجوهات‌ و تبرّعات‌ و مصارف‌ آن‌ بقعۀ شريفه‌ به‌ وي‌ واگذار مي‌شود. و پيوسته‌
ص 612
از صبح‌ تا شب‌ در اوّلين‌ حجره‌ از در ورودي‌ صحن‌ از سمت‌ راست‌ كه‌ به‌ عنوان‌ « مكتبُ اسْتِلام‌ النُّذوراتِ و التَّبرُّعاتِ السَّيِّدةِ زينبَ سلامُ الله‌ علَيها » داراي‌ تابلوي‌ بزرگي‌ است‌ مي‌نشيند، و به‌ اخذ وجوهات‌ و نذورات‌ و غيرها مي‌پردازد و به‌ مصارف‌ لازمه‌ ميرساند. و خودش‌ هم‌ در صحن‌ مطهّر يك‌ حجرۀ جداگانه‌ دارد، و براي‌ عائله‌اش‌ يك‌ اطاق‌ در قرب‌ صحن‌ اجاره‌ كرده‌ بود، و ساليان‌ دراز است‌ كه‌ به‌ همين‌ منوال‌ در آنجا زيست‌ ميكند.
آقا كه‌ به‌ زينبيّه‌ مشرّف‌ مي‌شوند، محلّ اقامتشان‌ در همين‌ حجرۀ او در صحن‌ شريف‌ بود، و گهگاهي‌ به‌ منزل‌ او ميرفته‌اند؛ و خلاصه‌ در تمام‌ مدّت‌ اقامت‌ در دمشق‌، ميزبان‌ منحصر به‌ فرد ايشان‌ جناب‌ حاج‌ أبوموسي‌ مي‌باشد.
لَدَي‌ الوُرود به‌ وي‌ ميفرمايند: سيّد محمّد حسين‌ را مطّلع‌ كن‌ تا اگر ميتواند در اين‌ ايّام‌ مشرّف‌ شود. و چون‌ در آن‌ زمان‌ ارتباط‌ تلفني‌ مشكل‌ بود لهذا ايشان‌ براي‌ حقير نامه‌ ميفرستند و در روز دوّم‌ محرّم‌ الحرام‌ 1400 به‌ دست‌ بنده‌ ميرسد. و چون‌ مرقوم‌ داشته‌ بودند: اگر مي‌آئي‌ يا نمي‌آئي‌ خبر بده‌ ! و بنده‌ ديدم‌ نامه‌ با پست‌ حدّأقلّ ده‌ روز طول‌ مي‌كشد و اينجانب‌ كه‌ عازم‌ بر حركت‌ مي‌باشم‌ به‌ حول‌ و قوّۀ خدا زودتر مي‌رسم‌، لهذا جواب‌ آنرا رفتن‌ خود قرار دادم‌. و فوراً براي‌ صدور گذرنامه‌ كه‌ سه‌ روز بطول‌ انجاميد و سپس‌ بليط‌ طيّاره‌ كه‌ آنهم‌ سه‌ روز طول‌ كشيد و مجموعاً شش‌ روز طول‌ كشيد اقدام‌ نمودم‌، و حقير در صبح‌ روز هشتم‌ محرّم‌ شب‌ تاسوعا وارد زينبيّه‌ شدم‌ و در همين‌ حجرۀ مكتب‌ الاستلام‌ آقا را زيارت‌ نموده‌ و با هم‌ به‌ زيارت‌ بي‌بي‌ سلامُ الله‌ علَيها تشرّف‌ حاصل‌ نموديم‌.
وَ لا يَخفَي‌ آنكه‌ چون‌ احتمال‌ ميرفت‌ تا وصول‌ خبر ورود حقير كه‌ تشرّف‌ خود بنده‌ بود، آقا از شام‌ به‌ سمت‌ عراق‌ مراجعت‌ كنند، بنده‌، بنده‌زادۀ بزرگ‌ حاج‌ سيّد محمّد صادق‌ را به‌ شام‌ فرستادم‌ تا اوّلاً به‌ زيارت‌ بي‌بي‌ مفتخر شود، و
ص 613
ثانياً به‌ زيارت‌ آقا كه‌ خود نيز از مخلِصين‌ و شاگردان‌ ايشان‌ به‌ شمار مي‌رفت‌ فائق‌ آيد، و ثالثاً چون‌ زودتر ميرسد خبر حركت‌ بنده‌ را بدهد. ايشان‌ در صبح‌ روز ششم‌ محرّم‌ الحرام‌ وارد دمشق‌ مي‌شود، و همان‌ روز با حضرت‌ آقا ملاقات‌ ميكند؛ و پيوسته‌ از فيوضات‌ و بركات‌ ايشان‌ در خدمت‌ حضرت‌ زينب‌ سلامُالله‌ علَيها مستفيض‌ ميگردد تا روز آخري‌ كه‌ از دمشق‌ به‌ طهران‌ عودت‌ مي‌نمايد.
در اين‌ دو سه‌ روزي‌ كه‌ ايشان‌ قبل‌ از حقير در خدمت‌ آقا بوده‌ است‌ چه‌ استفاده‌هائي‌ برده‌ است‌، و چه‌ مشكلاتي‌ را حلّ نموده‌ است‌، و چه‌ مطالبي‌ را پرسيده‌ است‌ و جواب‌ گرفته‌ است‌، شرح‌ مفصّل‌ دارد.


سؤالهاي‌ سلوكي‌ رفقا و پاسخ‌هاي‌ توحيدي‌ حضرت‌ آقا در زينبيّه‌


باري‌، در همان‌ اوائل‌ ايّام‌ ورود بنده‌ بود كه‌ جناب‌ صديق‌ ارجمند آقاي‌ حاج‌ أبو أحمد عبدالجليل‌ مُحيي‌ از كويت‌، و حاج‌ محسن‌ شركت‌ از اصفهان‌ وارد شدند، و اجتماع‌ ما هميشه‌ با حضرت‌ آقا در معيّت‌ همين‌ چند تن‌ بزرگوار بود كه‌ شب‌ و روز، در حركت‌ و سكون‌ در اوقات‌ زيارت‌ و غيرها، در رفتن‌ به‌ شام‌ براي‌ زيارت‌ قبر حضرت‌ رقيّه‌ سلامُ الله‌ علَيها و سائر اماكن‌ متبرّكه‌ مانند زيارت‌ اهل‌ قُبور در قبرستان‌ بني‌هاشم‌، با هم‌ بوديم‌ و انفكاكي‌ نبود، و غالباً سوالات‌ دوستان‌ از مسائل‌ سلوكي‌ بود؛ و گفتار ايشان‌ هميشه‌ حول‌ و حوش‌ مسألۀ توحيد حضرت‌ حقّ جلّ و عزّ دور مي‌زد.
چون‌ ده‌ دوازده‌ روز از ورود آقا به‌ دمشق‌ گذشت‌ و حقير هم‌ هنوز نرسيده‌ بودم‌، عائلۀ ايشان‌ عازم‌ بر مراجعت‌ به‌ عراق‌ مي‌شوند، زيرا كه‌ بواسطۀ بي‌سرپرستي‌ عائلۀ باقيمانده‌ در كربلا امكان‌ توقّف‌ بيشتر را نداشتند، و ميخواستند آقا را هم‌ با خود ببرند؛ ولي‌ آقا به‌ احتمال‌ آنكه‌ شايد بنده‌ عازم‌ و در راه‌ باشم‌ از برگشتن‌ خودداري‌ مي‌كنند. بنابراين‌ روز چهارم‌ محرّم‌ اُمّ مهدي‌ با فرزندش‌ به‌ سمت‌ بغداد رهسپار و آقا تنها مي‌مانند تا روز ششم‌ كه‌ بنده‌زاده‌
ص 614
ميرسد. آقا ميفرمودند: اگر آقا حاج‌ سيّد محمّد صادق‌ نيامده‌ بود و يا ديرتر آمده‌ بود من‌ هم‌ عازم‌ بر مراجعت‌ بودم‌. و لهذا آقا بازگشت‌ خود را به‌ تعويق‌ انداختند تا روز هفدهم‌ محرّم‌. و اين‌ حقير پس‌ از ورود در زينبيّه‌ نُه‌ روز بلكه‌ ده‌روز محضرشان‌ را ادراك‌ نمودم‌.


كلام‌ حدّاد: معاني‌ غامضۀ اسرار الهيّه‌ و ادعيۀ ائمّه‌ بدون‌ توحيد قابل‌ فهم‌ نيست‌


ايشان‌ در اين‌ سفر ميفرمودند: غالب‌ مسائل‌ معارف‌ الهي‌ بلكه‌ همۀ آن‌ مسائل‌ بدون‌ ادراك‌ توحيد شهودي‌ قابل‌ ادراك‌ نيست‌. مسألۀ جبر و تفويض‌ و أمرٌ بَينَ الامرَين‌، مسألۀ طينت‌ و خلقت‌، مسألۀ سعادت‌ و شقاوت‌، مسألۀ قضا و قَدَر، مسألۀ لوح‌ و قلم‌ و عرش‌ و كرسي‌، مسألۀ أزل‌ و أبد و سَرمَد، مسألۀ ربط‌ حادث‌ به‌ قديم‌، مسأله‌ دعا و اجابت‌ آن‌ و أمثال‌ ذلك‌ از مسائل‌ كثيره‌اي‌ كه‌ در اين‌ باب‌ ذكر مي‌شود، همه‌ و همه‌ با توحيد حضرت‌ حقّ جلّ و علا حلّ شده‌ است‌ و بدون‌ آن‌ لاينحلّ است‌.


كلام‌ حدّاد: در حقيقت‌، مضمون‌ بسياري‌ از خواسته‌ها در دعاها، خواست‌ توحيد است‌


مثلاً در «صحيفه‌ سجّاديّه‌» حضرت‌ إمام‌ زين‌ العابدين‌ عليه‌ السّلام‌ ميفرمايد:
وَ لَا تَرْفَعْنِي‌ فِي‌ النَّاسِ دَرَجَةً إلَّا حَطَطْتَنِي‌ عِنْدَ نَفْسِي‌ مِثْلَهَا ! وَ لَاتُحْدِثْ لِي‌ عِزًّا ظَاهِرًا إلَّا أَحْدَثْتَ لِي‌ ذِلَّةً بَاطِنَةً عِنْدَ نَفْسِي‌ بِقَدْرِهَا.[1]
«و مرا در ميان‌ مردم‌ به‌ مقام‌ و درجه‌اي‌ بالا مبر، مگر آنكه‌ به‌ همان‌ مقدار از مقام‌ و درجه‌، مرا در نفْسم‌ سقوط‌ دهي‌ و پائين‌ آوري‌ ! و به‌ من‌ عزّت‌ ظاهري‌ را در ميان‌ مردم‌ نده‌ مگر آنكه‌ به‌ همان‌ اندازه‌ به‌ من‌ ذلّت‌ باطني‌ و پستي‌ و خواري‌ پنهاني‌ در نفْسم‌ عنايت‌ كني‌!»
اين‌ تقاضا عين‌ تمنّاي‌ توحيد است‌. يعني‌ خداوندا چشم‌ مرا به‌ لقايت‌ بگشا تا من‌ ترا بنگرم‌ و خودم‌ را و خوديّتم‌ را نبينم‌، و شهوداً و وجداناً ادراك‌ كنم‌
ص 615
كه‌: عزّت‌ انحصار به‌ تو دارد، و عزّت‌ و ذلّت‌ من‌ از ناحيۀ تست‌ نه‌ از ناحيۀ من‌.
و أيضاً در «صحيفه‌» ميفرمايد:
وَ أَلْهِمْنَا الاِنْقِيَادَ لِمَا أَوْرَدْتَ عَلَيْنَا مِنْ مَشِيَّتِكَ؛ حَتَّي‌ لَا نُحِبَّ تَأْخِيرَ مَا عَجَّلْتَ، وَ لَا تَعْجِيلَ مَا أَخَّرْتَ؛ وَ لَا نَكْرَهَ مَا أَحْبَبْتَ، وَ لَا نَتَخَيَّرَ مَا كَرِهْتَ ـ الدُّعاءَ.[2]
«و بما الهام‌ بخش‌ كه‌ مطيع‌ و منقاد تو گرديم‌ در آنچه‌ را كه‌ از اراده‌ و مشيّتت‌ بر ما وارد مي‌سازي‌؛ بطوريكه‌ دوست‌ نداشته‌ باشيم‌ تأخير آنچه‌ را كه‌ زودتر به‌ ما رسانيده‌اي‌، و نه‌ تعجيل‌ آنچه‌ را كه‌ ديرتر به‌ ما رسانيده‌اي‌، و ناپسند نداشته‌ باشيم‌ آنچه‌ را كه‌ مورد محبّت‌ تست‌، و نگزينيم‌ آنچه‌ را كه‌ تو ناپسند داري‌!»
واضح‌ است‌ تا وقتيكه‌ شهود عيني‌ توحيد براي‌ انسان‌ حاصل‌ نشود اين‌ درخواستها از لقلقۀ لسان‌ تجاوز نمي‌كند، و اين‌ حالات‌ حقيقةً در انسان‌ متمكّن‌ نمي‌گردد؛ امّا بواسطۀ انكشاف‌ توحيد أفعالي‌ و اسمائي‌ اين‌ معاني‌ پديدار مي‌آيد. بنابراين‌ درخواست‌ و طلب‌ اين‌ معاني‌، درخواست‌ و طلب‌ توحيد است‌.
و همچنين‌ در «صحيفه‌» عرضه‌ ميدارد:
وَ لَا تَشْغَلْنِي‌ بِمَا لَا أُدْرِكُهُ إلَّا بِكَ، عَمَّا لَا يُرْضِيكَ عَنِّي‌ غَيْرُهُ.[3]
«و مرا مشغول‌ مدار به‌ انجام‌ كاري‌ كه‌ نمي‌توانم‌ آنرا بجاي‌ بياورم‌ مگر بواسطۀ كمك‌ و معونت‌ تو، از انجام‌ كاري‌ كه‌ غير از آن‌ كار، ترا از من‌ خشنود نمي‌سازد!»
يعني‌ به‌ من‌ خودت‌ را بشناسان‌ تا بتوانم‌ به‌ كاري‌ اشتغال‌ ورزم‌ كه‌ ترا از من‌
ص 616
خشنود گرداند، و در غفلت‌ و نسيان‌ از تو با كمك‌ و معونت‌ تو به‌ كارهاي‌ ديگر مشغول‌ نشوم‌. و اين‌ بدست‌ نمي‌آيد مگر زمانيكه‌ براي‌ آدمي‌ توحيد انكشاف‌ پذيرد !
و أيضاً در «صحيفه‌» به‌ ساحت‌ عزّ ربوبيّ عرضه‌ ميدارد:
لَكَ يَا إلَهِي‌ وَحْدَانِيَّةُ الْعَدَدِ، وَ مَلَكَةُ الْقُدْرَةِ الصَّمَدِ.[4]
«اختصاص‌ به‌ تو دارد اي‌ خداي‌ من‌، وحدانيّت‌ در ذات‌ و اسم‌ قادر صمد كه‌ به‌ نحو ثبوت‌ و لاينفكّ از تو قابل‌ جدائي‌ نيست‌.»[5]
ص 617
هم‌ وحدانيّت‌ خدا، و هم‌ اسم‌ قادر و صَمَد و صفت‌ قدرت‌ و صمدانيّت‌، براي‌ انسان‌ معلوم‌ نمي‌شود مگر به‌ طلوع‌ نور توحيد.
و أيضاً به‌ پيشگاه‌ قدس‌ رُبوبيّ معروض‌ ميدارد:
اللَهُمَّ يَا ذَا الْمُلْكِ الْمُتَأَبَّدِ بِالْخُلُودِ ـ تا ميرسد به‌ اينجا كه‌ عرضه‌ ميكند: ضَلَّتْ فِيكَ الصِّفَاتُ، وَ تَفَسَّخَتْ دُونَكَ النُّعُوتُ، وَ حَارَتْ فِي‌ كِبْرِيَآئِكَ لَطَآئِفُ الاوْهَامِ.[6]
«بار خداي‌ من‌ ! اي‌ آنكه‌ در مُلك‌ و پادشاهي‌ تا ابد جاودان‌ و مخلّد
ص 618
ميباشي‌! ـ صفات‌ در تو گم‌ و ناپديد شد، و نعت‌ و اوصاف‌ قبل‌ از آنكه‌ به‌ ذات‌ أقدست‌ برسد مضمحلّ و پاره‌ پاره‌ و نابود گشت‌، و انديشه‌هاي‌ دقيق‌ و افكار لطيف‌ جستجوگر، در عظمت‌ و كبريائيّتت‌ سر به‌ گريبان‌ تحيّر و سرگرداني‌ نهاد.»
در اينجا معلوم‌ است‌ كه‌ اينگونه‌ توصيف‌ خدا بدون‌ مشاهدۀ عينيّه‌ و رويت‌ قلبيّه‌، غيرممكن‌ است‌.
و نيز عرضه‌ ميدارد:
أَنْتَ الَّذِي‌ لَا تُحَدُّ فَتَكُونَ مَحْدُودًا، وَ لَمْ تُمَثَّلْ فَتَكُونَ مَوْجُودًا.[7]
«تو آن‌ موجودي‌ نيستي‌ كه‌ اندازه‌ و مقدار ترا فرا گيرد تا محدود شوي‌، و مجسَّم‌ نمي‌باشي‌ تا محسوس‌ گردي‌!»[8]
ص 619
تا ميرسد به‌ اينجا كه‌ عرضه‌ ميدارد:
سُبْحَانَكَ لَا تُحَسُّ وَ لَا تُجَسُّ وَ لَا تُمَسُّ، وَ لَا تُكَادُ وَ لَا تُمَاطُ وَ لَاتُنَازَعُ وَ لَا تُجَارَي‌ وَ لَا تُمَارَي‌ وَ لَا تُخَادَعُ وَ لَا تُمَاكَرُ.[9]
«منزّهي‌ تو اي‌ خداوند ! به‌ حسّ در نمي‌آئي‌، و لمس‌ نمي‌شوي‌، و دستي‌ به‌ تو نميرسد، و نيرنگ‌ و حيلۀ كسي‌ در تو اثر ندارد، و چيزي‌ ترا دور نمي‌سازد و منازعه‌ و مقابله‌ و برابري‌ با تو نمي‌كند و به‌ جدال‌ و دعوا با تو برنمي‌خيزد و تو را گول‌ نميزند و فريب‌ نميدهد و با تو مكر و تزوير و نيرنگ‌ نمي‌بازد.»
اينگونه‌ خطاب‌ با خدا بطور جدّ و يقين‌ هنگامي‌ دست‌ ميدهد كه‌ توحيد براي‌ گوينده‌ منكشف‌ شده‌ باشد.
و مثلاً در «صحيفۀ ثانيۀ علويّة‌» از أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ اين‌ دعا وارد است‌ كه‌:
يَا مَنْ لَيْسَ مَعَهُ رَبٌّ يُدْعَي‌، يَا مَنْ لَيْسَ فَوْقَهُ خَالِقٌ يُخْشَي‌، يَا مَنْ لَيْسَ دُونَهُ إلَهٌ يُتَّقَي‌، يَا مَنْ لَيْسَ لَهُ وَزِيرٌ يُرْشَي‌، يَا مَنْ لَيْسَ لَهُ نَدِيمٌ يُغْشَي‌،
ص 620
يَا مَنْ لَيْسَ لَهُ حَاجِبٌ يُنَادَي‌؛ يَا مَنْ لَا يَزْدَادُ عَلَي‌ كَثْرَةِ السُّوَالِ إلَّا كَرَمًا وَ جُودًا، يَا مَنْ لَا يَزْدَادُ عَلَي‌ عَظِيمِ الذَّنْبِ إلَّا رَحْمَةً وَ عَفْوًا! وَ أَسْأَلُهُ مَا أَحْبَبْتُ، فَإنَّهُ قَرِيبٌ مُجِيبٌ! [10]
ص 621
«اي‌ كسيكه‌ با او پروردگار دگري‌ نيست‌ كه‌ خلائق‌ او را بخوانند، اي‌ كسيكه‌ بالاي‌ او خالقي‌ نيست‌ كه‌ از وي‌ بترسند، اي‌ كسيكه‌ پائين‌ او معبودي‌ نيست‌ تا از او بپرهيزند، اي‌ كسيكه‌ از براي‌ او وزيري‌ نيست‌ كه‌ رشوه‌ دهندش‌، اي‌ كسيكه‌ از براي‌ او نديمي‌ نيست‌ تا عرض‌ حاجات‌ به‌ نزدش‌ برند، اي‌ كسيكه‌ از براي‌ او حاجبي‌ نيست‌ كه‌ او را صدا زنند، اي‌ كسيكه‌ در اثر كثرت‌ سوالها و عرض‌ حاجتها از ناحيۀ او زياد نمي‌شود مگر زيادي‌ جود و كرم‌، اي‌ كسيكه‌ در برابر عظمت‌ گناه‌ از ناحيۀ او زياد نمي‌شود مگر زيادي‌ عفو و رحمت‌ ! و من‌ از او تقاضا دارم‌ و تمنّا ميكنم‌ كه‌ آنچه‌ را كه‌ دوست‌ دارم‌ برآورد و حاجتم‌ و مُرادم‌ روا نمايد، چرا كه‌ او خدائي‌ است‌ نزديك‌ و جواب‌ دهنده‌!»
اينگونه‌ توصيف‌ ابداً امكان‌ ندارد مگر براي‌ كسيكه‌ بالوجدان‌ خدا را در
ص 622
تمام‌ عوالم‌، واحد أحد فَرد صَمَد لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يولَدُ وَ لَمْ يَكُن‌ لَهُ كُفُوًا أحَدٌ مشاهده‌ كند كه‌ در دست‌ هيچ‌ موجودي‌ به‌ قدر ذرّۀ خردلي‌ قدرت‌ نيست‌ و علم‌ و اختيار نيست‌، و اوست‌ الْمَلِكُ الحَيُّ الْقَيُّومُ.


كلام‌ حدّاد: «إيمانًا تُباشِرُ بِهِ قَلْبي‌» معني‌اي‌ غير از توحيد ميتواند داشته‌ باشد ؟


در خاتمۀ دعاي‌ ابوحمزۀ ثمالي‌ مرويّ از حضرت‌ امام‌ عليّ بن‌ الحسين‌ سيّد السّاجدين‌ عليهما السّلام‌ كه‌ از جملۀ ادعيۀ سحرهاي‌ ماه‌ مبارك‌ رمضان‌ است‌ از خدا ميخواهيم‌:
اللَهُمَّ إنِّي‌ أَسْأَلُكَ إيمَانًا تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِي‌، وَ يَقِينًا حَتَّي‌ أَعْلَمَ أَنَّهُ لَنْيُصِيبَنِي‌ إلَّا مَا كَتَبْتَ لِي‌، وَ رَضِّنِي‌ مِنَ الْعَيْشِ بِمَا قَسَمْتَ لِي‌؛ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.[11]
«بار خدايا ! من‌ از تو مسألت‌ دارم‌ ايماني‌ را به‌ من‌ بدهي‌ كه‌ خودت‌ بواسطۀ آن‌ ايمان‌ در دل‌ من‌ بيائي‌ و بالمباشره‌ قلب‌ مرا تصرّف‌ نمائي‌، و يقيني‌ را كه‌ با آن‌ بدانم‌ كه‌ هيچ‌ گزندي‌ و وارده‌اي‌ به‌ من‌ نمي‌رسد مگر آنچه‌ را كه‌ تو براي‌ من‌ مقدّر نموده‌اي‌، و مرا از زندگاني‌ به‌ مقداري‌ كه‌ براي‌ من‌ معيّن‌ نموده‌اي‌ و بهره‌ داده‌اي‌ راضي‌ و خشنود گرداني‌؛ اي‌ خداون‌ أرحم‌ الرّاحمين‌!»
باشَرَ يُباشِرُ مُباشَرَةً يعني‌ پوست‌ بدن‌ و بشره‌ را به‌ جائي‌ رساندن‌؛ مثل‌ بَـٰشِرُوهُنَّ [12]«با زنان‌ مباشرت‌ كنيد» و پوست‌ بدن‌ را به‌ بدن‌ آنها برسانيد، كه‌ كنايه‌ از جماع‌ و آميزش‌ است‌. وَ لَا تُبَـٰشِرُوهُنَّ[13] همين‌ معني‌ را دارد.
در اينجا حضرت‌ سجّاد عليه‌ السّلام‌ عرضه‌ ميدارد: خداوندا ! به‌ من‌
ص 623
ايماني‌ عطا كن‌ كه‌ اينطور باشد كه‌ خودت‌ در دل‌ من‌ داخل‌ شوي‌، و مباشرت‌ در دل‌ من‌ كني‌؛ و تمام‌ افكار و آراءِ من‌، آراء و افكار تو باشد !
آيا تصرّف‌ خدا دل‌ مومن‌ را بطور مباشرت‌، معني‌اي‌ غير از انكشاف‌ حقيقت‌ توحيد در تمام‌ مراحل‌ آن‌ از توحيد ذاتي‌ و اسمائي‌ و صفاتي‌ و أفعالي‌ ميتواند داشته‌ باشد؟! [14]
و عجيب‌ اينجاست‌ كه‌ در تمام‌ دعاهاي‌ شبهاي‌ دهۀ آخر شهر مبارك‌ رمضان‌ از شب‌ بيست‌ و يكم‌ تا سي‌ام‌، اين‌ دعا در تمام‌ آن‌ أدعيه‌ با عين‌ همين‌ عبارت‌ تكرار شده‌ است‌. بدين‌ معني‌ كه‌ چون‌ دهۀ سوّم‌ افضل‌ اوقات‌ ماه‌ رمضان‌ است‌ و مرد مومن‌ صائم‌ بواسطۀ تقرّب‌ به‌ خدا و دعا و مناجات‌ و قرائت‌ قرآن‌ و غيرها روحش‌ صفا پيدا كرده‌ است‌، اينك‌ قابل‌ استفاضه‌ از فيوضات‌ غيبيّۀ الهيّه‌ شده‌ و لياقت‌ اينگونه‌ دعا را پيدا كرده‌ است‌ كه‌ از خدايش‌ بخواهد كه‌ رفع‌ جميع‌ حجابها را از او بنمايد، و او را به‌ مقام‌ توحيد كامل‌ برساند، و ذات‌ أقدسش‌ در قلب‌ وي‌ متجلّي‌ گردد. و حقّاً اين‌ فوز عظيمي‌ است‌.
ملاحظه‌ كنيد عين‌ اين‌ عبارت‌ مكرّره‌ را در تمام‌ دعاهاي‌ اين‌ دهۀ مباركه‌ كه‌ بركتش‌ از دو دهۀ پيشين‌ افزون‌ است‌:
أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِ مُحَمَّدٍ، وَ أَنْ تَجْعَلَ اسْمِي‌ فِي‌ هَذِهِ اللَيْلَةِ فِي‌ السُّعَدَآءِ، وَ رُوحِي‌ مَعَ الشُّهَدَآءِ، وَ إحْسَانِي‌ فِي‌ عِلِّيِّينَ، وَ إسَآءَتِي‌ مَغْفُورَةً؛ وَ أَنْ تَهَبَ لِي‌ يَقِينًا تُبَاشِرُ بِهِ قَلْبِي‌، وَ إيمَانًا يُذْهِبُ الشَّكَّ عَنِّي‌، وَ تُرْضِيَنِي‌ بِمَا قَسَمْتَ لِي‌![15]
ص 624
«من‌ از تو تقاضامندم‌ اينكه‌ درودت‌ را بر محمّد و آل‌ محمّد بفرستي‌، و نام‌ مرا در اين‌ شب‌ در زمرۀ سُعَداء، و روح‌ مرا در جملۀ شهداء قرار دهي‌، و نيكوئي‌ و احسان‌ مرا در مكاني‌ رفيع‌ بپذيري‌، و گناه‌ و سيّئۀ مرا در مورد غفرانت‌ بگذاري‌، و به‌ من‌ يقيني‌ را عنايت‌ كني‌ كه‌ با آن‌ خودت‌ در دل‌ من‌ و انديشۀ من‌ مباشرت‌ داشته‌ باشي‌، و به‌ من‌ ايماني‌ را مرحمت‌ فرمائي‌ كه‌ با آن‌ شكّ و ريب‌ از من‌ زدوده‌ گردد، و مرا به‌ آنچه‌ سهميّۀ من‌ از رزق‌ و روزي‌ و مقدّرات‌ معيّن‌ نموده‌اي‌ راضي‌ و خرسند كني‌!»


كلام‌ حدّاد: مفاد عبارت «أنا واثِقٌ مِنْ دَليلي‌ بِدَلالَتِكَ، وَ ساكِنٌ مِنْ شَفيعي‌ إلي‌ شَفاعَتِكَ»


آيا هيچ‌ تا به‌ حال‌ در اين‌ فقره‌ از دعاي‌ أبوحمزۀ ثمالي‌ فكر كرده‌ايم‌ كه‌ چه‌ ميخواهد عرض‌ كند؟:
مَعْرِفَتِي‌ يَا مَوْلَايَ دَلِيلِي‌ عَلَيْكَ، وَ حُبِّي‌ لَكَ شَفِيعِي‌ إلَيْكَ؛ وَ أَنَا وَاثِقٌ مِنْ دَلِيلِي‌ بِدَلَالَتِكَ، وَ سَاكِنٌ مِنْ شَفِيعِي‌ إلَي‌ شَفَاعَتِكَ !
«اي‌ مولاي‌ من‌ و سيّد و سالار من‌ ! راهنماي‌ من‌ بر ذات‌ أقدست‌ شناخت‌ من‌ بوده‌ است‌، و معين‌ و مددكار من‌ در وصول‌ به‌ تو محبّت‌ من‌ بوده‌ است‌؛ امّا پشتيبان‌ من‌ در شناختم‌ شناختي‌ است‌ كه‌ تو به‌ من‌ دادي‌، و آرام‌ بخش‌ من‌ در معاونت‌ و مددكاريم‌ معاونت‌ و مددكاري‌اي‌ است‌ كه‌ از ناحيۀ تو به‌ من‌ رسيده‌ است‌!»
در اينجا حضرت‌ عرضه‌ ميدارد: من‌ براي‌ وصول‌ به‌ مقام‌ قرب‌ بايد تو را بشناسم‌، و آنچه‌ مرا به‌ تو دلالت‌ نموده‌ است‌ شناسائي‌ خودم‌ بوده‌ است‌، و
ص 625
آنچه‌ مرا در اين‌ وصول‌ ياري‌ كرد محبّت‌ خودم‌ بوده‌ است‌. امّا اين‌ شناسائي‌ و اين‌ محبّت‌ چون‌ از ناحيۀ من‌ است‌ قيمت‌ ندارد؛ زيرا من‌ موجودي‌ هستم‌ محدود و متعيّن‌ و ضعيف‌ و جاهل‌ كه‌ نه‌ آن‌ شناخت‌ به‌ كارم‌ مي‌آيد، و نه‌ آن‌ محبّت‌ توانِ آنرا دارد كه‌ مرا به‌ منزل‌ برساند !
وليكن‌ چون‌ ميدانم‌ و وثوق‌ دارم‌ كه‌ تو اوّل‌ خود را به‌ من‌ نماياندي‌ تا من‌ سپس‌ ترا بشناسم‌، و تو اوّل‌ به‌ من‌ محبّت‌ فرمودي‌ تا من‌ مُحِبّ تو شوم‌؛ لهذا اين‌ شناخت‌ و محبّت‌ ذي‌ ارزش‌ است‌ و مرا به‌ مقصود واصل‌ ميكند، زيرا كه‌ از ناحيۀ تست‌ نه‌ از ناحيۀ من‌ !
و در حقيقت‌ اين‌ فقره‌ تفسير و توضيح‌ فقرۀ صدر دعاست‌ كه‌ عرض‌ ميكند:
بِكَ عَرَفْتُكَ، وَ أَنْتَ دَلَلْتَنِي‌ عَلَيْكَ وَ دَعَوْتَنِي‌ إلَيْكَ؛ وَ لَوْ لَا أَنْتَ لَمْ أَدْرِ مَا أَنْتَ !
«من‌ با تو ترا شناختم‌، و تو بودي‌ كه‌ مرا بر ذات‌ أقدست‌ رهنمائي‌ كردي‌ و مرا به‌ سوي‌ خودت‌ خواندي‌؛ و اگر تو نبودي‌ من‌ نميدانستم‌ تو چه‌ ميباشي‌!»
اين‌ فقرات‌ همه‌ دلالت‌ بر نياز و لزوم‌ تجلّي‌ ذاتي‌ دارد براي‌ رفع‌ حجب‌ امكانيّۀ نورانيّه‌ و ظلمانيّه‌. و بدون‌ تجلّي‌ ذات‌ حقّ متعال‌ كه‌ بدان‌ لقاء الله‌ و شهود باطني‌ گويند تا برسد به‌ آخرين‌ درجه‌ از درجات‌ فناءِ في‌ الله‌ و پس‌ از آن‌ بقاءِ بالله‌، تحقّق‌ ايمان‌ كامل‌ و شناخت‌ واقعي‌ باري‌ تعالي‌ مستحيل‌ است‌. اينست‌ معني‌ توحيد، و عرفان‌، و معرفت‌، و لقاء، و وصول‌، و كشف‌ وحدت‌ وجود حقّ، و أمثال‌ ذلك‌ من‌ العبائر كه‌ در ألسنه‌ متداول‌ و در كتب‌ مسطور و در دلها ممهور است‌.


پاسخ‌ حدّاد در ربط‌ إخبار مرتاضان‌ گاو پرست‌ بر بعضي‌ از امور با حركت‌ دم‌ گاو


يكي‌ از همراهان‌ روزي‌ از حضرت‌ آقا حاج‌ سيّد هاشم‌ سوال‌ كرد: به‌ تحقّق‌ پيوسته‌ است‌ كه‌ بعضي‌ از مرتاضان‌ گاوپرست‌ هندي‌ در برابر گاو مودّب‌
ص 626
مي‌ايستند و بدان‌ گاو توجّه‌ مي‌كنند و از حركات‌ و سكنات‌ آن‌ گاو خبر از غيب‌ ميدهند. مثلاً يكبار كه‌ گاو دمش‌ را به‌ سمت‌ راست‌ حركت‌ داد، إخبار ميدهند از انقلاب‌ و خونريزي‌ در آن‌ طرف‌ كرۀ زمين‌ و يا در أقصي‌ نقطۀ مغرب‌، و سپس‌ معلوم‌ مي‌شود اين‌ اخبار كاملاً صحيح‌ و محقّق‌ بوده‌ است‌. چه‌ ربط‌ و ارتباطي‌ ميان‌ حركت‌ دم‌ گاو و آن‌ حادثه‌ وجود دارد؟!
آيا حركت‌ دم‌ گاو سبب‌ آن‌ حادثه‌ است‌؟! و يا هر دو مسبَّب‌ از سبب‌ ثالثي‌ ميباشند؟! و يا اين‌ حركت‌، حاكي‌ از آن‌ واقعه‌ است‌؟!
ايشان‌ فرمودند: هيچيك‌ از اينها نمي‌باشد، بلكه‌ از جهت‌ ربط‌ و ارتباط‌ قويم‌ همۀ موجودات‌ عالم‌ به‌ يكدگر است‌؛ و چون‌ آن‌ مرتاض‌ خود را به‌ درجۀ كشفِ وحدت‌ نظامِ رابطي‌ عالم‌ رسانيده‌ است‌، از هر حركت‌ و سكوني‌ گرچه‌ بسيار بي‌اهمّيّت‌ باشد ميتواند خبر از جميع‌ تغييرات‌ و تبديلات‌ و حركتها و سكونهاي‌ عالم‌ بدهد. و اين‌ اختصاص‌ به‌ دُم‌ هم‌ ندارد؛ از حركات‌ پاهايش‌ و دستهايش‌ و بدنش‌ و چشمها و گوشهايش‌ هم‌ ميتواند عين‌ اين‌ خبر را بدهد.
و اختصاص‌ به‌ گاوپرست‌ و گاو هم‌ ندارد. با هر حركت‌ بلبلي‌، و تكان‌ خوردن‌ گلي‌، و سرازير شدن‌ آبي‌، و باد و باراني‌، و طلوع‌ و غروبي‌، ميتوان‌ از اين‌ خبرها را داد. زيرا نظام‌ مديريّت‌ و عالم‌ امر جهان‌، يكي‌ بيش‌ نيست‌؛ و در هر لحظه‌ آن‌ نظام‌ و امر وُحْدانيّ موجب‌ تغيير و تبديل‌ تمام‌ ذرّات‌ عالم‌ ميگردد. و در اينصورت‌ با مشاهده‌ و كشف‌ آن‌ نظام‌، تمام‌ وقايع‌ و حوادث‌ مشهود مي‌باشد؛ و با مشاهدۀ هر تغييري‌، بواسطۀ ارتباط‌ مستقيم‌ و غيرقابل‌ تبدّلش‌ با آن‌ نظام‌ ميتوان‌ به‌ هر يك‌ از تغييرات‌ ديگر در اين‌ نظام‌ پي‌ برد.
غاية‌ الامر چون‌ مرتاض‌ گاوپرست‌ بواسطۀ رياضات‌ نفسانيّۀ خود، با روح‌ كلّي‌ گاو ربط‌ پيدا كرده‌ است‌، نفسش‌ با آن‌ نظام‌ واحد از راه‌ نفوس‌ گاو رابطه‌ برقرار كرده‌ است‌و از دريچه‌ و شبكۀ گاو به‌ اين‌ رموز مخفيّه‌ و أسرار غيبيّه‌
ص 627
 پي‌مي‌برد. في‌المثل‌ اگر كسي‌ بلبل‌ بپرستد، كبوتر بپرستد، و يا گربه‌ و كلاغ‌ را بپرستد، و يا ستارگان‌ و خورشيد و ماه‌ را بپرستد؛ از آن‌ راهها و طُرُق‌ به‌ نفوس‌ كلّيّۀ آنها و بالاخره‌ به‌ آن‌ نظام‌ وُحدانيّ پي‌ مي‌برد و مطّلع‌ ميگردد و خبر ميدهد.


در شريعت‌ اسلام‌، فناء در غير ذات‌ اقدس‌ حقّ متعال‌ ممنوع‌ است‌


امّا چون‌ انسان‌ اشرف‌ مخلوقات‌ است‌، نبايد نفس‌ خود را فاني‌ در نفوس‌ پائين‌تر از خود و يا مثل‌ خود بنمايد. چرا كه‌ اين‌ فناء مستلزم‌ سقوط‌ و انحطاط‌ درجۀ انسانيّت‌ او ميگردد. لهذا گاوپرستي‌ و ستاره‌پرستي‌ و سنگ‌پرستي‌ و امثالها، در اين‌ شريعت‌ كامله‌ ممنوع‌ است‌. انسان‌ نمي‌تواند ملائكه‌ را بپرستد، چون‌ وجود آنها از انسان‌ ضعيف‌تر است‌. [16]و نمي‌تواند جنّيان‌ را بپرستد به‌ همين‌ دليل‌.
ص 628
انسان‌ نمي‌تواند انسان‌ ديگري‌ را بپرستد و در وي‌ فاني‌ شود؛ زيرا اين‌ موجب‌ كمال‌ او نمي‌گردد. كمال‌ وقتي‌ است‌ كه‌ معلول‌ در علّت‌، وموجود ضعيف‌ در موجود قويّ فاني‌ شود. و انسان‌ هرچه‌ هم‌ پست‌ باشد، انسان‌ است‌؛ و انسان‌ ديگر هرچه‌ هم‌ شريف‌ باشد مثل‌ انبيا و ائمّه‌ و اولياءِ خدا باز هم‌ انسان‌ است‌. و لهذا فناي‌ در نفوس‌ اينان‌ ممنوع‌ و پرستش‌ هر انساني‌ انسان‌ دگر را، حرام‌ شمرده‌ شده‌ است‌.
مگر آنكه‌ نفوس‌ مطهّرۀ آدمي‌ آيه‌ و آئينه‌ و شبكه‌ براي‌ ذات‌ اقدس‌ حقّ قرار گيرد؛ در اينصورت‌ پيروي‌، پرستش‌ ايشان‌ نيست‌، پرستش‌ خداست‌. و فناء در ذات‌ ايشان‌ نيست‌، فناء در ذات‌ خداست‌.
انسان‌ چون‌ خليفة‌ الله‌ است‌ و هيچ‌ حدّي‌ نمي‌تواند وي‌ را محدود كند، فقط‌ قابل‌ فناء در ذات‌ اقدس‌ احديّت‌ است‌؛ و پرستش‌ و فناء در غير ذات‌ مقدّس‌ او محرّم‌ و ممنوع‌ گرديده‌ است‌، امّا فناي‌ در ذات‌ خدا نهايت‌ مطلوب‌ است‌.
به‌ همين‌ دليل‌ افراد متعبّد و متهجّد و صائم‌ و مومن‌ حقيقي‌ و شيعۀ واقعي‌ كه‌ از مراحل‌ اخلاص‌ گذشته‌ و در مرتبه‌ خلوص‌ واقع‌ شده‌اند و به‌ فناي‌ في‌الله‌ رسيده‌اند، همۀ شكل‌ و شمايل‌ ظاهري‌ آنها هم‌ زيبا و جميل‌ ميگردد. همه‌ انسانهاي‌ نوراني‌ و حَسن‌ و نيكو صورت‌ ميگردند. چون‌ به‌ مقام‌ و درجۀ انسان‌ واقعي‌ خود رسيده‌اند و آنرا حائز گشته‌اند، و سيماي‌ حقيقي‌ خود را بازيافته‌اند.
امّا مردمي‌ كه‌ گاوپرست‌ و يا خورشيدپرست‌ و ستاره‌پرست‌ مي‌باشند، و همچنين‌ بقيّۀ اصناف‌ و انواع‌ از فانيان‌ در ذوات‌، چهره‌شان‌ زشت‌ و كريه‌ المنظر و بدون‌ نور و نورانيّت‌ و گرفته‌ مي‌شود؛ گرچه‌ به‌ رياضتها در دين‌ خودشان‌ مشغول‌ شوند و بخواهند تطهير نفوسشان‌ را بنمايند. به‌ علّت‌ آنكه‌ آن‌ تطهير در
ص 629
حقيقت‌ تطهير نيست‌؛ نفوس‌ را به‌ صورت‌ و شمايل‌ نفوس‌ غير انساني‌ در آوردن‌ است‌. بنابراين‌ سيماها و چهره‌ها از سيما و چهرۀ انساني‌ تبديل‌ به‌ غير پيدا مي‌نمايد.
اين‌ يك‌ تفاوت‌ ميان‌ گاوپرستان‌ و ستاره‌پرستان‌، با انسان‌ خداپرست‌ بود كه‌ با توجّه‌ به‌ آنچه‌ گفته‌ شد، خوب‌ مشهود ميگردد.
يك‌ تفاوت‌ ديگر آنكه‌: علوم‌ و احاطه‌ و تجرّد آنها كلّي‌ نمي‌گردد. و از نفوس‌ حيوانيّه‌ و يا فلكيّه‌ و يا جماديّه‌ كه‌ در آن‌ مَحو و فاني‌ شده‌اند بالاتر نميرود و تجرّد بيشتري‌ را نمي‌يابد. فلهذا علومشان‌ هيچگاه‌ علوم‌ توحيدي‌ و معارف‌ الهي‌ نمي‌گردد. امّا انسان‌ خداپرست‌ كه‌ فاني‌ در خدا مي‌شود، علومش‌ كلّي‌ بتمام‌ معني‌ الكلمه‌ مي‌شود. و تجرّدش‌ بي‌نهايت‌ صعود ميكند، و به‌ حقائق‌ توحيد و عرفان‌ دست‌ مي‌يابد.
* * *
باري‌، اراضي‌ اطراف‌ زينبيّه‌ در آنوقت‌ همه‌ باير و يا سبزي‌ كاري‌ بود. روزي‌ در خدمت‌ ايشان‌ پس‌ از زيارت‌ اهل‌ قبور كه‌ قريب‌ صحن‌ مطهّر است‌، چون‌ مي‌بايستي‌ به‌ شام‌ برويم‌ و در راه‌ قدري‌ پياده‌ ميرفتيم‌ به‌ انتظار وصول‌ ماشين‌، ديديم‌ جماعتي‌ از خشت‌زنها مشغول‌ خشت‌ زدن‌ ميباشند. ايشان‌ فرمودند: مطلبي‌ تازه‌ برايم‌ منكشف‌ گرديده‌ است‌ و آن‌ چنانست‌ كه‌: تربيت‌ انسان‌ عيناً به‌ مثابۀ اين‌ خشتهاست‌ كه‌ اين‌ عمله‌جات‌ بدان‌ اشتغال‌ دارند. اين‌ خاكها گرچه‌ هرچه‌ بيشتر قابل‌ باشند و چسبنده‌ باشند، خود بخود خشت‌ نمي‌گردند. احتياج‌ به‌ خَلط‌ و مَزج‌ با آب‌ را به‌ قدر معيّن‌ دارند، و سپس‌ ورزيدن‌ آنها را تا ذرّاتشان‌ به‌ هم‌ التيام‌ پيدا نمايد، و پس‌ از آن‌ در قالب‌ ريختن‌ و بدين‌ أشكال‌ مكعّب‌ كه‌ مي‌نگريد در آوردن‌.


كلام‌ حدّاد: پيروي‌ از خصوص‌ استاد كامل‌، از ضروريّات‌ مسائل‌ طريق‌ است‌


نفوس‌ بشر هم‌ در تكامل‌ خود نياز به‌ تربيت‌ استاد دارد كه‌ بايد آنها را از
ص 630
حالت‌ استعداد محض‌ به‌ فعليّت‌ برساند. خوف‌ و سرور، قبض‌ و بسط‌، وعده‌ و وعيد، و اشتغال‌ به‌ اعمالي‌ كه‌ موجب‌ رفع‌ حجابهاست‌، حتماً براي‌ آنها بايد تحقّق‌ پيدا كند تا به‌ مرحلۀ توحيد كامل‌ برسند؛ و اين‌ فقط‌ با تدبير و تصرّف‌، و تعليم‌ و تربيت‌ استاد كامل‌ در مدّت‌ دراز امكان‌ پذير است‌، وگرنه‌ آن‌ نفوس‌ همينطور به‌ حالت‌ اوّليّۀ خود و يا به‌ تبدّلات‌ و تغيّرات‌ بي‌رويّه‌ و اصول‌، باقي‌ مي‌مانند تا مرگ‌ آنها را دريابد.
تربيت‌ در تحت‌ نظر و ولايت‌ استاد، حكم‌ همين‌ ورزش‌ كاريهاي‌ عديده‌ روي‌ گِلهاست‌، و پس‌ از آن‌ به‌ قالب‌ در آوردن‌ ميباشد تا داراي‌ قيمت‌ گردد و بتوان‌ از آن‌ بهره‌ گرفت‌.
اين‌ زمينها اگر هزاران‌ سال‌ هم‌ بر روي‌ آن‌ بگذرد، و باران‌ بر آنها ببارد، و خورشيد بر آنها بتابد؛ معذلك‌ همينطور بصورت‌ اوّليّۀ زمين‌ باقي‌ مي‌مانند، و اين‌ خاك‌ در ذات‌ خود، به‌ خود اجازۀ تحويل‌ و تحوّل‌ به‌ خشت‌ را نميدهد.
آن‌ دست‌ مربّي‌ خارجي‌ است‌ كه‌ آنرا دگرگون‌ ميكند و قابليّت‌ را فعليّت‌ مي‌بخشد.
از اينجاست‌ كه‌ حتماً استاد بايد مسلمانِ شيعۀ به‌ توحيد رسيده‌، و استاد در فنّ تربيت‌ شاگرد باشد؛ وگرنه‌ محال‌ است‌ بتواند شاگرد را بصورت‌ كمال‌ خود درآورد. مسلمان‌ يعني‌ تابع‌ شريعت‌ و منهاج‌ و روش‌ خاتم‌ المرسلين‌. شيعه‌ يعني‌ تابع‌ و پيرو ولايت‌. اينها دو جَناح‌ براي‌ پرواز روح‌ در فضاي‌ عالم‌ قدس‌ مي‌باشند. و استادي‌ چنين‌ مي‌تواند گِل‌ وجود و طينت‌ و سرشت‌ استعدادي‌ را در راه‌ و رويّۀ ختم‌ نبوّت‌ و ختم‌ ولايت‌ به‌ سر حدّ كمال‌ واصل‌ گرداند، كه‌ عظيمترين‌ مرتبه‌ از مراتب‌ انسانيّت‌ است‌.
اگر استاد مسلمان‌ نباشد يا شيعه‌ نباشد، چنين‌ بصيرتي‌ را ندارد، و چنين‌ استعداد و تواني‌ را براي‌ اين‌ تبدّلات‌ و تغيّرات‌ ندارد. و يا اگر مسلمان‌ و شيعه‌
ص 631
باشد ولي‌ خودش‌ جميع‌ مراحل‌ و منازل‌ سلوك‌ را درننورديده‌ باشد، امكان‌ تعليم‌ و تربيت‌ را به‌ مقصدي‌ كه‌ ختم‌ نبوّت‌ است‌ و ختم‌ ولايت‌ است‌ و خودش‌ طيّ ننموده‌ و از اسرار و خفاياي‌ آن‌ مطّلع‌ نيست‌ ندارد.
بنابراين‌ هرچه‌ هم‌ نفوس‌، قابل‌ و داراي‌ استعداد شايان‌ باشند و روي‌ فكر و اراده‌ و انديشۀ خود بخواهند با عمل‌ به‌ مستحبّات‌ و رياضتهاي‌ مشروعه‌ اين‌ راه‌ را بپيمايند نخواهند توانست‌. چرا كه‌ راه‌، راه‌ عبور از نفس‌ است‌؛ چگونه‌ نفس‌ مي‌تواند خود را عبور دهد و فناء نمايد درحاليكه‌ ارادۀ عبور و ارادۀ فناء از خواهشهاي‌ نفس‌ است‌ و براي‌ تقويت‌ و كمال‌ او صورت‌ مي‌گيرد؟ پس‌ نفس‌ انسان‌ هرچه‌ دست‌ و پا زند و تلاش‌ نمايد، باز از حيطۀ اراده‌ و طلب‌ و خواستۀ نفس‌ بيرون‌ نمي‌آيد؛ و براي‌ وصول‌، نياز به‌ قرباني‌ دارد كه‌ حتماً بايد به‌ دست‌ غيري‌ برخلاف‌ خواسته‌ و طلب‌ خودش‌ قربان‌ شود.
پس‌ حصول‌ كمال‌ براي‌ انسان‌ بدون‌ إفناء في‌ الله‌ (فدا كردن‌ در خدا) امكان‌ ندارد. و اين‌ امر به‌ دست‌ خود انسان‌ امكان‌ ندارد. و امّا رجوع‌ به‌ هر استادي‌ گرچه‌ كامل‌ نباشد و حاوي‌ و داراي‌ توحيد محض‌ از منهاج‌ خاتم‌ النّبيّين‌ و خاتم‌ الوصيّين‌ نباشد، آن‌ هم‌ غلط‌ است‌. زيرا نهايت‌ درجۀ تربيت‌ و تكميل‌ استاد آنست‌ كه‌ سالك‌ را مثل‌ خودش‌ تربيت‌ نمايد. و استادي‌ كه‌ خودش‌ واجد آن‌ مقام‌ نيست‌، چگونه‌ امكان‌ دارد كه‌ شاگرد را در آن‌ مقام‌ و منزلت‌ به‌ قربانگاه‌ بسپارد؟!


در شريعت‌ ختمي‌ نبوّت‌، پيروي‌ واقعي‌ از جميع‌ انبياي‌ سَلَف‌ مردود است‌


ممكن‌ است‌ افرادي‌ از مسلمانان‌ و يا از شيعه‌ باشند كه‌ بسيار خوب‌ و ظاهر الصّلاح‌ و داراي‌ نيّت‌ و روش‌ پاك‌ هم‌ باشند، و واقعاً هم‌ مُعرِض‌ از دنيا و متوجّه‌ عالم‌ عُقبي‌' باشند، امّا هنوز خودشان‌ به‌ توحيد مَحض‌ و لَا إلَهَ إلَّا اللَهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ نرسيده‌ باشند؛ اينها حقّ ارشاد و دستگيري‌ ندارند. چرا كه‌ از پيغمبران‌ عليهم‌ السّلام‌ كه‌ برتر نيستند؛ و امروز اگر پيغمبري‌ از پيامبران‌ زنده‌
ص 632
شود مانند عظيمترين‌ آنها همچون‌ حضرت‌ موسي‌ و حضرت‌ عيسي‌ علَي‌ نبيّنا و آله‌ و علَيهما الصّلوةُ و السّلام‌ ما نمي‌توانيم‌ به‌ آنها رجوع‌ كنيم‌ و دستور بخواهيم‌ و در راه‌ سير و سلوك‌ الهي‌ در تحت‌ ولايتشان‌ درآئيم‌؛ به‌ سبب‌ آنكه‌ با وجود شريعت‌ و ولايت‌ خاتم‌ المرسلين‌ آنان‌ در مقام‌ و درجه‌اي‌ پائين‌تر واقعند؛ و ما بايد از اين‌ مَجري‌' و مَمشي‌' حركت‌ كنيم‌ و خود را از اين‌ طريق‌ به‌ توحيد برسانيم‌ كه‌ اكمل‌ و افضل‌ مراتب‌ توحيد است‌.
ما اگر از حضرت‌ عيسي‌، نه‌ با عمل‌ به‌ اين‌ دين‌ محرَّف‌ امروز بلكه‌ با عمل‌ به‌ همان‌ شريعت‌ اصلي‌ او هم‌ متابعت‌ نمائيم‌، معذلك‌ يك‌ مومن‌ موحّد عيسوي‌ خواهيم‌ شد، درحاليكه‌ بايد يك‌ مومن‌ موحّد محمّدي‌ بوده‌ باشيم‌. و بر اين‌ اصل‌ است‌ كه‌ جميع‌ شرايع‌ غير از اسلام‌ منسوخ‌ شده‌ است‌. يعني‌ ولايت‌ آن‌ انبياء و اولياء منسوخ‌ است‌، و توان‌ و قدرت‌ كششِ اين‌ امّت‌ خاتم‌ المرسلين‌ را به‌ مقام‌ عِزِّ ربوبيّ و فناء در ذات‌ مقدّس‌ احدي‌ از راه‌ اسم‌ و رسم‌ خاتم‌ النّبيّين‌ ندارد. بنابراين‌ همه‌ در صفهاي‌ پائين‌ قرار گرفته‌، و نيازمند طلوع‌ وحدت‌ محمّدي‌ ميباشند.
هر يك‌ از استادان‌ و مربّياني‌ كه‌ به‌ مقام‌ توحيد محض‌ و فناي‌ خالص‌ محمّدي‌ نرسيده‌ باشند، روي‌ اين‌ بيان‌، حقّ دستگيري‌ از سالك‌ و ولايت‌ بر وي‌ را ندارند. چرا كه‌ خود انبياء چنين‌ حقّي‌ را در اين‌ دورۀ ختمي‌ مرتبت‌ ندارند تا چه‌ رسد به‌ پيروان‌ و متابعانشان‌، و تا چه‌ رسد به‌ كسانيكه‌ با خود آن‌ پيمبران‌ ربط‌ و رابطۀ واقعي‌ نداشته‌ و از شرايع‌ پنداريّه‌ و مناهج‌ ظنّيّۀ آنها پيروي‌ مي‌نمايند!
از اينجاست‌ كه‌ رسول‌ الله‌ صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ به‌ عُمَر كه‌ ورقي‌ از تورات‌ صحيح‌ را تحصيل‌ كرده‌ بود و از رسول‌ أكرم‌ خواست‌ تا بدان‌ عمل‌ كند، با حالت‌ عصبانيّت‌ و شدّتي‌ هرچه‌ تمام‌تر پرخاش‌ نموده‌ و فرمودند: اگر موسي‌
ص 633
هم‌ امروز زنده‌ بود، راهِ گشايش‌ و مفرّ و چاره‌اي‌ نداشت‌ مگر اينكه‌ از من‌ پيروي‌ نمايد.[17] در اينصورت‌ پيروي‌ از استاد غير كامل‌ كه‌ از پيروي‌ از انبياء اُولواالعزم‌ بالاتر نيست‌؛ وقتي‌ آنجا جائز نباشد، اينجا چگونه‌ ميتواند جائز باشد؟!


سالك‌ به‌ جائي‌ مي‌رسد كه‌ ميان‌ او و خاطرات‌ همچون‌ سدّ سكندر كشيده‌ مي‌شود


ميفرمودند: اگر نفي‌ خواطر براي‌ سالك‌ خوب‌ صورت‌ گيرد، بالاخره‌ وي‌ را به‌ عالم‌ نيستي‌ ميرساند كه‌ هستي‌ محض‌ است‌، بطوريكه‌ ديگر نه‌ تنها خاطره‌اي‌ بر او وارد نمي‌شود بلكه‌ ممكن‌ نيست‌ وارد شود. و چنان‌ در عالم‌ توحيد مستغرق‌ ميگردد كه‌ مجال‌ نزول‌ به‌ كثرات‌ را پيدا نمي‌كند و خطره‌اي‌ بر او نمي‌گذرد؛ تو گوئي‌ ميان‌ او و ميان‌ خواطر سدّ سكندر كشيده‌اند كه‌ بهيچوجه‌ قابل‌ شكاف‌ و رخنه‌ و ثلمه‌ نمي‌باشد.
در اينحال‌ است‌ كه‌ خاطرات‌ با اجازۀ وي‌ و با اذن‌ نفساني‌ وي‌ وارد مي‌شوند. يعني‌ اگر اجازه‌ دهد خاطره‌اي‌ بر ذهنش‌ عبور مي‌كند، و إلاّ فَلا.
و بنابراين‌، حال‌ سالك‌ در اينحال‌ با حال‌ پيشين‌ او كاملاً در دو جهت‌ متعاكس‌ قرار ميگيرند. در وهلۀ اوّل‌ خواطر بدون‌ اذن‌ و رخصت‌ او هجوم‌ مي‌نمودند و زواياي‌ قلب‌ را تصرّف‌ ميكردند و بقول‌ ما كودتائي‌ در دل‌ او حاصل‌ مي‌شد كه‌ بايد سالك‌ با رنج‌ و تعب‌ مدّتها زحمت‌ بكشد تا بتواند حضور قلب‌
ص 634
پيدا كند و خواطر را بالمرّه‌ دفع‌ نمايد؛ وليكن‌ در اين‌ وهله‌ سالك‌ پيوسته‌ با خدا و در حرم‌ خداست‌ و خاطره‌اي‌ حقّ ورود ندارد. ممكن‌ است‌ روزها و ماهها بگذرد و خاطره‌اي‌ بر ذهنش‌ مرور ننمايد مگر خاطرات‌ نيك‌ و بدون‌ ضرر كه‌ لازمۀ زندگي‌ و معيشت‌ است‌، مثل‌ لزوم‌ آب‌ آشاميدن‌ در موقع‌ عطش‌ و پاسخ‌ سلام‌ دادن‌ در موقع‌ سلام‌ كردن‌ و أمثال‌ ذلك‌.
اينجاست‌ كه‌ فرق‌ ميان‌ سالك‌ راستين‌ و مدّعيان‌ سلوك‌ واضح‌ مي‌شود؛ و مرد وارد در حرم‌ از شخص‌ مدّعي‌ ورود جدا ميگردد؛ و آنكه‌ به‌ حقيقت‌ عبادت‌ و عبوديّت‌ پيوسته‌ است‌ با آنكه‌ از روي‌ تصنّع‌ و خودساختگي‌ بدون‌ ادراك‌ لذّت‌ عبادت‌، خود را عابد و زاهد مي‌شمرد و به‌ قيام‌ و قعود و ركوع‌ و سجود اشتغال‌ مي‌ورزد، متمايز مي‌شود.
وَ قُلْ لِقَتيلِ الْحُبِّ وَفَّيْتَ حَقَّهُ             وَ لِلْمُدَّعي‌ هَيْهاتَ ما الْكَحَلُ الْكَحِلُ [18]
«و به‌ كشتۀ راه‌ عشق‌ بگو: از عهدۀ وفاي‌ حقّ عشق‌ برآمدي‌ ! و به‌ مدّعي‌ راه‌ عشق‌ بگو: هيهات‌ از اينكه‌ بتواني‌ از عهدۀ وفاي‌ حقّ عشق‌ برآئي‌ ! هيچگاه‌ شخص‌ سرمه‌ به‌ چشم‌ كشيده‌ و تصنّعاً مژگان‌ را سياه‌ كرده‌، مانند شخص‌ سياه‌مژگان‌ نخواهد بود.»


ابيات‌ شيخ‌ محمود شبستري‌ در لزوم‌ شناختن‌ انسان‌ حقيقت‌ خويش‌ را


برو اي‌ خواجه‌ خود را نيك‌ بشناس‌                     كه‌ نبود فربهي‌ مانند آماس‌
من‌ و تو برتر از جان‌ و تن‌ آمد                         كه‌ اين‌ هر دو ز أجزاي‌ من‌ آمد
به‌ لفظ‌ من‌ نه‌ انسان‌ است‌ مخصوص‌    كه‌ تا گوئي‌ بدان‌ جان‌ است‌ مخصوص‌
يكي‌ ره‌ برتر از كون‌ و مكان‌ شو            جهان‌ بگذار و خود در خود جهان‌ شو
ص 635
ز خطّ وَهمي‌ هاء هويّت‌                          دو چشمي‌ ميشود در وقت‌ رويت‌
نماند در ميانه‌ رهرو و راه‌                           چو هاي‌ هو شود ملحق‌ به‌ الله‌
بود هستي‌ بهشت‌، امكان‌ چه‌ دوزخ‌                 من‌ و تو در ميان‌ مانند برزخ‌
چو برخيزد تو را اين‌ پرده‌ از پيش‌                   نماند نيز حكم‌ مذهب‌ و كيش‌
تا ميرسد به‌ اينجا كه‌ ميگويد:
در اين‌ مشهد يكي‌ شد جمع‌ و أفراد           چو واحد ساري‌ اندر عين‌ أعداد
تو آن‌ جمعي‌ كه‌ عين‌ وحدت‌ آمد                  تو آن‌ واحد كه‌ عين‌ كثرت‌ آمد
كسي‌ اين‌ سِر شناسد كو گذر كرد          ز جزوي‌ سوي‌ كلّي‌ يك‌ سفر كرد
شبستري‌ قبل‌ از اين‌ ابيات‌ فرموده‌ است‌:
سوال:‌
كه‌ باشم‌ من‌؟ مرا از من‌ خبر كن‌                 چه‌ معني‌ دارد اندر خود سفر كن‌ ؟
جواب:‌
دگر كردي‌ سوال‌ از من‌ كه‌ من‌ چيست‌         مرا از من‌ خبر كن‌ تا كه‌ من‌ كيست‌
چه‌ هستي‌ مطلق‌ آيد در اشارت‌                        به‌ لفظ‌ مَن‌ كند از وي‌ عبارت‌
حقيقت‌ كز تعيّن‌ شد معيّن‌                               تو او را در عبارت‌ گفته‌اي‌ من‌
من‌ و تو عارض‌ ذات‌ وجوديم‌                              مشبَّكهاي‌ مِشكو'ة‌ وجوديم‌
همه‌ يك‌ نور دان‌ أشباح‌ و ارواح‌                          گهي‌ ز ائينه‌ پيدا گه‌ ز مصباح‌
تو گوئي‌ لفظ‌ من‌ در هر عبارت‌                         به‌ سوي‌ روح‌ مي‌باشد اشارت‌
چو كردي‌ پيشواي‌ خود خرد را                     نميداني‌ ز جزو خويش‌ خود را [19]


كلام‌ حدّاد: نجاست‌ را به‌ غير بزن‌، نه‌ به‌ خودت‌


مي‌فرمودند: نجاست‌ را به‌ غير بزن‌ ! چرا به‌ خودت‌ ميزني‌؟!
در هر موقعي‌ كه‌ مي‌بيني‌ در اصلاح‌ امري‌ از امور اعمّ از امور خانوادگي‌ و
ص 636
داخلي‌ و يا امور اجتماعي‌ و خارجي‌، امر دائر است‌ ميان‌ آنكه‌ آلودگي‌ و فساد بر نفست‌ وارد شود يا بر غير، آن‌ آلودگي‌ را براي‌ نفس‌ خودت‌ مپسند كه‌ ديگر قابل‌ جبران‌ نيست‌ ! اگر در جائي‌ ديدي‌ امر به‌ معروف‌ و نهي‌ از منكري‌ را كه‌ مي‌نمائي‌ مستلزم‌ عصبانيّت‌ و پريشان‌ شدن‌ افكار و درهم‌ ريختن‌ صفاي‌ ذهن‌ توست‌، و اين‌ ضررش‌ براي‌ تو بيشتر است‌ از ضرري‌ كه‌ به‌ وي‌ در اثر إتيان‌ آن‌ جرم‌ و جنايت‌ وارد مي‌شود؛ دست‌ از اين‌ كار بردار و پيرامون‌ آن‌ مگرد !
اين‌ ضرر وارد در حكم‌ نجاستي‌ است‌ كه‌ بر نفس‌ تو وارد مي‌شود؛ چرا آنرا برخود مي‌پسندي‌؟! بگذار ضرر بر ديگري‌ بخورد و وي‌ نجس‌ شود ! و خلاصۀ امر، طهارت‌ نفس‌ انسان‌ بر هر چيز مقدّم‌ است‌، و انسان‌ حقّ ندارد به‌ جهت‌ رعايت‌ مصالح‌ خارجيّه‌ خودش‌ را آلوده‌ نمايد. زيرا تطهير و تزكيۀ نفس‌ در فعل‌ و حال‌، مورد طلب‌ و سوال‌ و مواخذه‌ مي‌باشد؛ امّا رسيدگي‌ به‌ امور اجتماعي‌ و سعي‌ در حوائج‌ مردم‌ و تدريس‌ و كسب‌ و امثالها اموري‌ است‌ كه‌ در صورت‌ امكان‌ مورد بازخواست‌ و بازپرسي‌ واقع‌ مي‌شود، نه‌ در هر صورت‌ گرچه‌ در شرائط‌ غيرممكنه‌ باشد.
در اينصورت‌ اگر كسي‌ ميداند و مي‌بيند در اثر وارد شدن‌ در اين‌ امور نفسش‌ آلوده‌ نمي‌شود و از ترقّي‌ و تكامل‌ و توحيد و ايمان‌ و ايقان‌ و اطمينان‌ خاطر و سكون‌ دل‌ و انديشه‌ باز نمي‌ماند، مسلّماً بر او لازم‌ است‌ كه‌ به‌ حوائج‌ خلق‌ خدا علي‌قدر الإمكان‌ قيام‌ و اقدام‌ نمايد؛ و امّا اگر ديد كه‌ دخول‌ در اين‌ امور مستلزم‌ از كيسه‌ خوردن‌ است‌ و سرمايه‌هاي‌ الهي‌ را از دست‌ دادن‌ است‌، يعني‌ مستلزم‌ غفلت‌ از خدا، و گيج‌ و منگ‌ شدن‌ در امور دنيا و زخارف‌ آن‌ و غوطه‌ خوردن‌ در عالم‌ كثرات‌ است‌، در اين‌ فرض‌ بر او جائز نيست‌ كه‌ خود را بدين‌ امور بفروشد و مبادله‌ نمايد.
زيرا اوّلاً: كار خوب‌ در خارج‌ از شخص‌ خوب‌ سرمي‌زند، يعني‌ از شخص‌
ص 637
الهي‌ و موحّد و صاحب‌ يقين‌. در اينصورت‌ آن‌ امر در خارج‌ منشأ اثر خواهد شد و ثمرات‌ نيكو خواهد داد. امّا اگر از شخص‌ منغمر در كثرات‌ سر زند كه‌ مستلزم‌ غفلت‌ از نفس‌ و خدا و عرفان‌ الهي‌ و خلوت‌ و حضور قلب‌ در حال‌ نماز بود، ديگر آن‌ امر، امر مستحسن‌ نيست‌؛ آن‌ امر امر آلوده‌ و زشت‌ است‌، گرچه‌ ظاهرش‌ چشمگير باشد و نزد افكار عمومي‌ مردم‌ و عامّۀ خلائق‌ از بهترين‌ مثوبات‌ به‌ حساب‌ آيد.
به‌ علّت‌ آنكه‌ نتيجه‌ تابع‌ أخَسِّ مقدِّمتَين‌ است‌ (با سين‌) يعني‌ تابع‌ پست‌ترين‌ از مقدّمات‌. و هنگامي‌ كه‌ كاري‌ به‌ ظاهر در خارج‌ از تمام‌ شرائط‌ حسن‌ و زيبائي‌ آراسته‌ بوده‌ ولي‌ عامل‌، آنرا از روي‌ ريا و يا هواي‌ نفس‌ و يا مقاصد غير الهي‌ انجام‌ دهد، آن‌ عمل‌ در حقيقت‌ زشت‌ است‌ نه‌ زيبا، و اثر مفيد و نيكو از خود بجاي‌ نمي‌گذارد، و مَا يَنفَعُ النَّاسَ[20] نخواهد شد، گرچه‌ آراء و افكار عمومي‌ آن‌ را خوب‌ و زيبا به‌ شمار آورد. زيرا مناط‌، واقعيّت‌ آنست‌ كه‌ خراب‌ است‌ و در نزد خداوند و موقف‌ قيامت‌ مقبول‌ نخواهد شد. كار زيبا از شخص‌ زيبا صورت‌ ميگيرد نه‌ از شخص‌ نازيبا، گرچه‌ در خارج‌ به‌ صورت‌ ظاهر خود را به‌ انواع‌ و اقسام‌ پيرايه‌هائي‌ از زيبائي‌ وصله‌ زده‌ باشد. سرمه‌ بر چشم‌ كور، وي‌ را بينا نمي‌كند؛ و وسمه‌ بر ابروان‌ نابينايان‌ اثري‌ در ديد و نور چشمانشان‌ بجاي‌ نمي‌نهد.
از اينجاست‌ كه‌ در فرقان‌ عظيم‌ إلهي‌ ميفرمايد: يَـٰٓأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا عَلَيْكُمْ أَنفُسَكُمْ لَا يَضُرُّكُم‌ مَن‌ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَيْتُمْ.[21]
«اي‌ كسانيكه‌ ايمان‌ آورده‌ايد ! بر شما باد دريافتن‌ نفوس‌ خودتان‌ !
ص 638
گمراهي‌ گمراه‌ در صورت‌ هدايت‌ يافتن‌ شما، به‌ شما آسيبي‌ نمي‌رساند.»
و أيضاً ميفرمايد:
يَـٰٓأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا قُوٓا أَنفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ نَارًا [22].
«اي‌ كسانيكه‌ ايمان‌ آورده‌ايد، خودتان‌ را و اهلتان‌ را از آتش‌ حفظ‌ نمائيد!»
و ثانياً: تمام‌ عقلاي‌ عالم‌ اتّفاق‌ دارند در دَوَران‌ امر ميان‌ ضرر قطعي‌ بر خود انسان‌ و يا بر غير انسان‌، جلوگيري‌ آن‌ ضرر را از خود مقدّم‌ است‌ از دفع‌ ضرر از غير.
البتّه‌ تمام‌ اين‌ مسائل‌ در صورتي‌ است‌ كه‌ ضرر وارد بر انسان‌ بيشتر باشد از ضرر وارد بر غير و يا از منفعت‌ حاصله‌ براي‌ وي‌. مثلاً شخصي‌ اگر يك‌ ميليون‌ دينار ورشكست‌ شد، و تمام‌ سرمايۀ انسان‌ هزار دينار است‌، و ميدانيم‌ اگر تمام‌ آنرا هم‌ بدهد و در امر خيرِ رفع‌ ورشكستگي‌ وي‌ بخواهد موثّر باشد، موثّر نخواهد بود، هزار دينار در برابر هزار برابر آن‌ كاري‌ نمي‌كند، و علاوه‌ بر آنكه‌ بهيچوجه‌ اثري‌ در رفع‌ نگراني‌ و زندان‌ مرد ورشكسته‌ و يا آسايش‌ خيال‌ منسوبان‌ او نمي‌كند، خود اين‌ شخص‌ را خاك‌نشين‌ نموده‌ و عائله‌اش‌ را دستخوش‌ فقر و تنگدستي‌ و نگراني‌ مي‌نمايد؛ در اينصورت‌ بايد سرمايۀ خود را براي‌ خود نگهدارد، و موجب‌ ضرر وارد بر خود و عائله‌اش‌ نشود.
و امّا اگر شخصي‌ ده‌ هزار دينار ورشكست‌ شد، و تمام‌ سرمايۀ انسان‌ هزار دينار است‌، خوب‌ است‌ نيمي‌ از آنرا براي‌ رفع‌ ورشكستگي‌ او بدهد. چرا كه‌ يك‌ بيستم‌ از اين‌ گرفتاري‌ را مرتفع‌ ساخته‌؛ و ضرر واردۀ بر خودش‌ گرچه‌ مسلّم‌ است‌، وليكن‌ موجب‌ هلاكت‌ اهل‌ و عيال‌ نشده‌، آنها مي‌توانند در خورد
ص 639
و خوراك‌ بطور اقتصاد و تحمّل‌ كمبودي‌ بسازند و بر خود فشار آورند، در برابر آن‌ مثوبت‌ عظيمه‌ كه‌ نجات‌ خود و خاندان‌ شخص‌ ورشكسته‌ است‌.
محدّث‌ قمّي‌ گويد: در «بحار» و غير آن‌ از جمله‌ وصاياي‌ آنحضرت‌ است‌ به‌ فرزند خويش‌ كه‌ فرمود:
يَا بُنَيَّ ! اصْبِرْ عَلَي‌ النَّوَآئِبِ، وَ لَا تَتَعَرَّضْ لِلْحُقُوقِ، وَ لَا تُجِبْ أَخَاكَ إلَي‌ الامْرِ الَّذِي‌ مَضَرَّتُهُ عَلَيْكَ أكْثَرُ مِنْ مَنْفَعَتِهِ لَهُ![23]
حضرت‌ سيّدالسّاجدين‌ و زين‌ العابدين‌ عليه‌ السّلام‌ فرمود: «اي‌ نور ديدۀ من‌! بر مشكلات‌ و مصائب‌ روزگار شكيبا باش‌، و متعرّض‌ حقوق‌ ديگران‌ مشو، و دعوت‌ برادرت‌ را در امري‌ كه‌ مضرّت‌ آن‌ براي‌ تو بيشتر از منفعت‌ آن‌ براي‌ وي‌ باشد اجابت‌ مكن‌!»


از أميرالمؤمنين‌ عليه‌ السّلام‌: «وَلَكِنّي‌ لا أرَي‌ إصْلاحَكُمْ بِإفْسادِ نَفْسي‌»


و أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ ميفرمايد:
وَلَكِنِّي‌ لَا أَرَي‌ إصْلَاحَكُمْ بِإفْسَادِ نَفْسِي‌ !
«وليكن‌ نظر من‌ آن‌ نيست‌ كه‌ شما را اصلاح‌ كنم‌ گرچه‌ مستلزم‌ إفساد خودم‌ باشد!»
و اين‌ فقره‌ از آنحضرت‌ ضمن‌ خطبه‌اي‌ است‌ در «نهج‌البلاغه‌» كه‌ سيّد رضيّ أعلي‌ الله‌ مقامَه‌ بدين‌ عبارت‌ بازگو كرده‌ است‌:
« وَ مِنْ كَلَامٍ لَهُ عَلَيْهِ السَّلَامُ فِي‌ ذَمِّ أَصْحَابِهِ »:
كَمْ أُدَارِيكُمْ كَمَا تُدَارَي‌ الْبِكَارُ الْعَمِدَةُ وَ الثِّيَابُ الْمُتَدَاعِيَةُ؛ كُلَّمَا حِيصَتْ مِنْ جَانِبٍ تَهَتَّكَتْ مِنْ ءَاخَرَ!
أَ كُلَّمَا أَطَلَّ عَلَيْكُمْ مَنْسِرٌ مِنْ مَنَاسِرِ أَهْلِ الشَّامِ، أَغْلَقَ كُلُّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بَابَهُ وَ انْجَحَرَ انْجِحَارَ الضَّبَّةِ فِي‌ جُحْرِهَا وَ الضَّبُعِ فِي‌ وِجَارِهَا؟!
ص 640
الذَّلِيلُ وَ اللَهِ مَنْ نَصَرْتُمُوهُ! وَ مَنْ رُمِيَ بِكُمْ فَقَدْ رُمِيَ بِأَفْوَقَ نَاصِلٍ، وَ إنَّكُمْ وَاللَهِ لَكَثِيرٌ فِي‌ الْبَاحَاتِ؛ قَلِيلٌ تَحْتَ الرَّايَاتِ!
وَ إنِّي‌ لَعَالِمٌ بِمَا يُصْلِحُكُمْ وَ يُقِيمُ أَوَدَكُمْ، وَلَكِنِّي‌ لَا أَرَي‌ إصْلَاحَكُمْ بِإفْسَادِ نَفْسِي‌!
أَضْرَعَ اللَهُ خُدُودَكُمْ، وَ أَتْعَسَ جُدُودَكُمْ. لَا تَعْرِفُونَ الْحَقَّ كَمَعْرِفَتِكُمُ الْبَاطِلَ؛ وَ لَا تُبْطِلُونَ الْبَاطِلَ كَإبْطَالِكُمُ الْحَقَّ! [24]
«چقدر من‌ با شما مدارا و مماشات‌ كنم‌ مانند مدارا و مماشات‌ با شترهاي‌ جواني‌ كه‌ كوهانشان‌ از داخل‌ مجروح‌ است‌ ولي‌ به‌ ظاهر صحيح‌ مي‌نمايند، و مانند مدارا و مماشات‌ با لباسهاي‌ فرسوده‌ و پوسيده‌ كه‌ از هر طرف‌ آنها را بدوزند، از طرف‌ ديگر جِر مي‌خورد و شكافته‌ و پاره‌ مي‌شود!
آيا هر وقت‌ سپاهي‌ از سپاهيان‌ شام‌ بر شما عبور كنند و مُشرِف‌ شوند، يكايك‌ از مردان‌ شما در خانه‌ مي‌خزيد و در را بر روي‌ خود مي‌بنديد، و مانند سوسمار ماده‌ كه‌ در سوراخش‌ مي‌خزد و كفتار كه‌ در لانه‌اش‌ پنهان‌ مي‌شود، شما نيز در مخفيگاههاي‌ خود پنهان‌ مي‌شويد؟!
سوگند به‌ خدا ذليل‌ كسي‌ است‌ كه‌ شما بخواهيد او را ياري‌ كنيد ! و دشمني‌ كه‌ مورد اصابت‌ تيري‌ چون‌ شما قرار گيرد، تيري‌ به‌ او پرتاب‌ شده‌ است‌ كه‌ نيش‌ پيكان‌ ندارد و در موقع‌ پرتابش‌ موضع‌ وي‌ در وَتَرش‌ شكسته‌ است‌. و سوگند به‌ خدا شما بسيار اهل‌ بزميد و اهل‌ تفريح‌ و تفرّج‌ در باغها و گردشگاهها، و كم‌ اهل‌ رزميد و تحمّل‌ و صبر در زير لواهاي‌ جنگ‌ و پرچمهاي‌ كارزار.
و حقّاً و تحقيقاً من‌ بصير و دانا ميباشم‌ به‌ آنچه‌ شما را به‌ صلاح‌ آورد، و
ص 641
كژي‌ و كاستي‌ شما را راستي‌ و استقامت‌ بخشد؛ وليكن‌ نظر من‌ آن‌ نيست‌ كه‌ در راه‌ اصلاح‌ شما خودم‌ را فاسد و تباه‌ سازم‌ (و بواسطۀ ارتكاب‌ گناه‌، قيامتم‌ را برباد دهم‌).
خداوند چهره‌هايتان‌ را به‌ خاك‌ مذلّت‌ بسايد، و حظوظ‌ و بهره‌هايتان‌ را تباه‌ و هلاك‌ و نابود كند. شما آن‌ مقداري‌ كه‌ باطل‌ را شناخته‌ايد، حقّ را نشناخته‌ايد؛ وآن‌ اندازه‌اي‌ كه‌ درصدد إبطال‌ و اضمحلال‌ حقّ برآمده‌ايد، درصدد إبطال‌ و اضمحلال‌ باطل‌ قيام‌ ننموده‌ايد!»
ابن‌ أبي‌ الحديد در شرح‌ فقرۀ: وَ إنِّي‌ لَعَالِمٌ بِمَا يُصْلِحُكُمْ ميگويد:
‎ حضرت‌ ميفرمايد: فقط‌ شمشير است‌ كه‌ شما را به‌ صلاح‌ درآورد. و آنحضرت‌ راست‌ گفته‌ است‌؛ چرا كه‌ بسياري‌ از امور بدون‌ آن‌ اصلاح‌ نمي‌شود. همانطور كه‌ حجّاج‌ با لشكري‌ كه‌ مي‌بايست‌ با مُهلّب‌ بسيج‌ شوند و تقاعد ورزيدند عمل‌ كرد؛ كه‌ منادي‌ وي‌ ندا در داد: بعد از سه‌ روز هركس‌ به‌ مُهلّب‌ ملحق‌ نشده‌ باشد خونش‌ براي‌ ما هدر است‌، وعمير بن‌ ضابي‌ و غير او را كشت‌. در اينحال‌ مردم‌ به‌ سوي‌ مهلّب‌ با شتاب‌ و سرعت‌ خارج‌ شده‌ به‌ او ملحق‌ شدند.
و امّا أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ دأب‌ و رويّه‌اش‌ آن‌ نيست‌ كه‌ مانند رياست‌طلبان‌ دنيا كه‌ خونها را حلال‌ مي‌كنند او هم‌ خون‌ اصحاب‌ خود را حلال‌ نمايد و بجهت‌ قدرت‌ و انتظام‌ دولتش‌ دست‌ بدين‌ كار بيالايد، فلهذا ميفرمايد: وَلَكِنِّي‌ لَا أَرَي‌ إصْلَاحَكُمْ بِإفْسَادِ نَفْسِي‌؛ يعني‌ به‌ افساد و خرابي‌ دين‌ من‌ نزد خداوند متعال‌. ـ تا آخر آنچه‌ را كه‌ در اينجا شرح‌ داده‌ است‌.[25]
حضرت‌ مولي‌الموالي‌ أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ در اينجا خوب‌ طريق‌
ص 642
منفعت‌ امّت‌ خود و دفع‌ ضرر را از ايشان‌ ميداند وليكن‌ قيام‌ و اقدام‌ به‌ آن‌ كار، مستلزم‌ ضرري‌ است‌ براي‌ وجود نفس‌ مقدّسش‌. فلهذا بجهت‌ عدم‌ فساد نفس‌ و تحمّل‌ ضرر، دست‌ به‌ اصلاح‌ امورشان‌ بطوريكه‌ خودش‌ ميداند، نميزند.
باري‌، حضرت‌ آقا در اين‌ سفر، هنگام‌ تشرّف‌ به‌ حرم‌ و زيارت‌ و نماز در حضور مردم‌ بسيار مراعات‌ آداب‌ ظاهر را مي‌نمودند. در وقت‌ ورود در حرم‌ بنده‌ وارد مي‌شدم‌ و زيارت‌ نامه‌ ميخواندم‌، و در وقت‌ نماز بنده‌ جلو مي‌ايستادم‌ و نماز را به‌ جماعت‌ در حرم‌ مطهّر انجام‌ ميداديم‌.
و اين‌ حال‌ آقا حال‌ تصنُّعي‌ نبود، بلكه‌ ايشان‌ هميشه‌ و پيوسته‌ خود را خاضع‌ و خاشع‌ مي‌ديدند. و رفقا بودند كه‌ به‌ ايشان‌ احترام‌ مخصوصي‌ برحسب‌ ادراكات‌ و مشاعر خود قائل‌ بودند، نه‌ آنكه‌ ايشان‌ خود را بوجهٍ من‌ الوُجوه‌ برتر و بالاتر ببينند.




پاورقي
[1] فقرۀ چهارم‌ از دعاي‌ بيستم‌: دعاي‌ مكارم‌ الاخلاق‌
[2] فقرۀ پنجم‌ از دعاي‌ سي‌ و سوّم‌ كه‌ دعاي‌ استخاره‌ مي‌باشد.
[3] فقرۀ 108 از دعاي‌ 47 از «صحيفۀ كاملۀ سجّاديّة‌»
[4] صدر فقرۀ 10 از دعاي‌ 28 از «صحيفۀ كاملۀ سجّاديّة‌»
[5] سيّد عبدالله‌ شبّر در كتاب‌ «مصابيحُ الانوارِ في‌ حلِّ مُشكلاتِ الاخبار» ج‌ 1، ص‌ 191 تا ص‌ 194 از طبع‌ مطبعۀ الزّهراء ـ بغداد، به‌ شمارۀ حديث‌ 27 اين‌ فقره‌ از دعا را از احاديث‌ مشكله‌ شمرده‌ است‌ و فرموده‌ است‌:
‎ ظاهر اين‌ دعا منافات‌ دارد با اتّفاقي‌ كه‌ اهل‌ توحيد، نفي‌ وحدت‌ عدديّه‌ را از خداوند تعالي‌ نموده‌اند، و عقل‌ و نقل‌ هم‌ دلالت‌ بر نفي‌ دارند؛ به‌ علّت‌ آنكه‌ حقيقت‌ وحدت‌ عدديّه‌ و معروض‌ آن‌، هويّات‌ عالم‌ امكان‌ است‌ فَهي‌ قُصارَي‌ الممكنِ بالذّات‌، و امّا آنچه‌ بر حقّ تعالي‌ اطلاق‌ مي‌شود وحدت‌ حقيقيّه‌ است‌.
و امّا نقل‌، پس‌ كلام‌ أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ است‌ در برخي‌ از خطبه‌هاي‌ خود: الْواحِدُ بِلا تَأْويلِ عَدَدٍ، و در برخي‌ از آنها: واحِدٌ لا بِعَدَدٍ، قآئِمٌ لا بِعَمَدٍ؛ و آنچه‌ را كه‌ صدوق‌ در «توحيد» و «خصال‌» و «معاني‌ الاخبار» با إسناد خود از شُرَيح‌ بن‌ هاني‌ روايت‌ كرده‌ است‌ كه‌ او گفت‌:
در روز جنگ‌ جمل‌ يك‌ مرد أعرابي‌ بسوي‌ أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ برخاست‌ و گفت‌: يا أميرالمومنين‌ ! آيا تو ميگوئي‌ خدا واحد است‌؟! مردم‌ بر وي‌ حمله‌ور شدند و گفتند: اي‌ أعرابي‌ ! آيا نمي‌بيني‌ گرفتاريهاي‌ فكري‌ را كه‌ امروز أميرالمومنين‌ را احاطه‌ كرده‌ است‌؟! حضرت‌ فرمود: او را واگذاريد به‌ حال‌ خود؛ چرا كه‌ آنچه‌ را كه‌ أعرابي‌ ميخواهد همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ ما از اين‌ قوم‌ ميخواهيم‌. سپس‌ فرمود: اي‌ أعرابي‌ ! كلام‌ در اينكه‌ خداوند واحد است‌ بر چهار گونه‌ است‌؛ دو گونۀ از آن‌ دربارۀ خدا جائز نيست‌، و دو گونۀ از آن‌ دربارۀ خدا ثابت‌ است‌.
امّا آن‌ دو گونه‌اي‌ كه‌ جائز نيست‌ يكي‌ كلام‌ گوينده‌اي‌ كه‌ ميگويد: واحد است‌، و از اين‌وحدت‌، وحدت‌ باب‌ أعداد را اراده‌ كرده‌ است‌. اين‌ جائز نيست‌. زيرا كه‌ آنچه‌ ثاني‌ ندارد، در باب‌ اعداد داخل‌ نمي‌شود. آيا نمي‌بيني‌ آنكه‌ را كه‌ مي‌گويد: إنَّه‌ ثالثُ ثَلاثة‌ كافر است‌. و ديگر آنكه‌ كلام‌ گوينده‌اي‌ كه‌ ميگويد: او يكي‌ است‌ از مردم‌ و او ارادۀ نوع‌ از جنس‌ را نموده‌ است‌. و اين‌ جائز نيست‌. به‌ علّت‌ آنكه‌ تشبيه‌ است‌ و پروردگار ما أجلّ از تشبيه‌ است‌.
و امّا آن‌ دو گونه‌اي‌ كه‌ وحدت‌ در خدا ثابت‌ است‌ يكي‌ كلام‌ گوينده‌اي‌ كه‌ ميگويد: خدا يكي‌ است‌ كه‌ در ميان‌ اشياء شبيهي‌ ندارد؛ چنين‌ است‌ پروردگار ما عزّوجلّ. و ديگري‌ كلام‌ گوينده‌اي‌ كه‌ ميگويد: خدا أحَديّ المعني‌ است‌ يعني‌ نه‌ در وجود و نه‌ در عقل‌ و نه‌ در وَهْم‌ قسمت‌ نمي‌پذيرد؛ خداي‌ ما عزّوجلّ اينطور است‌.
و آن‌ معني‌ اوّلي‌ را كه‌ حضرت‌ نفي‌ نموده‌ است‌ همان‌ وحدت‌ عدديّه‌ است‌ به‌ معني‌ آنكه‌ از براي‌ او در نوع‌ خود، ثاني‌ دارد. و آن‌ معني‌ دوّمي‌ را كه‌ حضرت‌ نفي‌ كرده‌ است‌، مراد آنستكه‌ او صنفي‌ در نوع‌ خود نيست‌. چون‌ در لغت‌، صنف‌ به‌ معني‌ نوع‌ اطلاق‌ ميشود، و همچنين‌ جنس‌ بر نوع‌ اطلاق‌ مي‌شود همانطور كه‌ به‌ مرد رومي‌ گفته‌ ميشود اين‌ يكي‌ از مردم‌ است‌ يعني‌ صنفي‌ از اصناف‌ مردم‌ است‌. و آن‌ دو معني‌ از وحدت‌ كه‌ در خدا ثابت‌ است‌، اوّل‌ از آنها اشاره‌ به‌ نفي‌ شريك‌ است‌ و دوّم‌ از آنها اشاره‌ به‌ نفي‌ تركيب‌ است‌. و به‌ هرحال‌ علماء ما براي‌ توجيه‌ مُفاد اين‌ فقرۀ شريفه‌ وجوهي‌ را ذكر نموده‌اند.ـ انتهي‌.
در اينجا مرحوم‌ شُبَّر هشت‌ وجه‌ ذكر ميكند كه‌ بنابر هر يك‌ از آن‌ وجوه‌، معني‌ وَحْدانيّةُ العدد استوار ميشود. و به‌ نظر حقير أحسن‌ آنها وجه‌ هفتم‌ است‌ كه‌ از فاضل‌ شريف‌ سيّد عليخان‌ مدني‌ نقل‌ كرده‌ است‌ با توضيح‌ مفصّلي‌ كه‌ مراد اينستكه‌: إنَّه‌ لا كَثرةَ فيكَ، أي‌ لاجُزءَ لكَ و لا صفةَ لك‌ تَزيدان‌ علَي‌ ذلِك‌.
[6] فقرۀ 1 و 7 از دعاي‌ 32 از «صحيفۀ كاملۀ سجّاديّة‌»
[7] صدر فقرۀ 19، از دعاي‌ 47 (دعاي‌ روز عرفه‌) از «صحيفۀ كاملۀ سجّاديّة‌»
[8] مرحوم‌ آية‌ الله‌ حاج‌ ميرزا أبوالحسن‌ شعراني‌ در تعليقۀ خود ص‌ 170 تا ص‌ 173 در شرح‌ فقرۀ 19 از دعاي‌ چهل‌ و هفتم‌ از «صحيفۀ سجّاديّه‌»: وَ لَمْ تُمَثَّلْ فَتَكونَ مَوْجودًا گويد:
‎ لَمْ تُمَثَّلْ فَتَكونَ مَوْجودًا، موجود اسم‌ مفعول‌ از وَجَدَ يَجِدُ به‌ معني‌ يافتن‌ و حسّ كردن‌ است‌. و اطلاق‌ موجود بر خداوند تعالي‌ به‌ اين‌ معني‌ جائز نيست‌. امّا در اصطلاح‌ به‌ معني‌ بود و هست‌ باشد، و بدين‌ معني‌ خداوند موجود است‌ و مقابل‌ آن‌ معدوم‌ باشد.
و طوائف‌ اسلام‌، اسماء خداوند را توقيفي‌ دانند. يعني‌ هر نام‌ را بي‌رخصت‌ بر خداوند تعالي‌ اطلاق‌ نكنند هر چند صفت‌ و مبدأ آن‌ در خداوند باشد؛ مانند إِنَّ اللَهَ اشْتَرَي‌' مِنَ الْمُوْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَ أَمْوَ'لَهُم‌، با اين‌ حال‌ او را مشتري‌ نتوان‌ گفت‌ مگر براي‌ بيان‌ فعل‌، نه‌ تسميه‌: يعني‌ آنكه‌ مشتري‌ از نام‌هاي‌ خدا باشد. و ءَ أَنتُمْ تَزْرَعُونَهُ‌وٓ أَمْ نَحْنُ الزَّ'رِعُونَ، خداوند خود را در مقام‌ بيان‌ فعل‌، زارع‌ خواند امّا در تسميه‌ نمي‌توان‌ او را زارع‌ ناميد. و در همين‌ دعاي‌ مبارك‌ پس‌ از چند سطر خدا را به‌ حَكيمٌ ما أعْرَفَكَ وصف‌ كرد، امّا او را عارف‌ نتوان‌ گفت‌.
چون‌ در مقام‌ تسميه‌ هر لفظ‌ دلالت‌ بر مقام‌ ذات‌ و تعيين‌ آن‌ ميكند مستقلاّ با نظر غيرمستقلّ به‌ صفت‌. امّا در مقام‌ توصيف‌ و بيان‌ أفعال‌، دلالت‌ بر فعل‌ و صفت‌ ميكند به‌ نظر مستقلّ و دلالت‌ بر ذات‌ ميكند به‌ نظر غير مستقلّ. از اينجهت‌ بين‌ تسميه‌ و توصيف‌ فرق‌ بسيار است‌. چنانكه‌ اگر وزير يا تاجري‌ دست‌ خود را بسيار مي‌شويد ميتوان‌ گفت‌: هو يَغسِلَ يَدَه‌ كَثيرًا امّا نمي‌توان‌ گفت‌: او غَسّال‌ است‌. و مرحوم‌ فيض‌ علَيه‌ الرّحمة‌ پس‌ از لَمْ تُمَثَّلْ فَتَكونَ مَوْجودًا گفت‌: لانَّ ما يَقبَلُ التَّمَثُّلَ يَقبَلُ الإيجادَ؛ گويا تمثّل‌ را به‌ معني‌ مانند داشتن‌ و موجود را به‌ معني‌ «موجَد» اسم‌ مفعول‌ از باب‌ إفعال‌ به‌ معني‌ هستي‌ يافته‌ و موجود شده‌ گرفته‌ است‌. و حاصل‌ معني‌ اين‌ ميشود كه‌: تو مانند نداري‌ تا آنكه‌ مخلوق‌ باشي‌. و سيّد شارح‌ علَيه‌ الرّحمه‌ وجود را چنانكه‌ ما گفتيم‌ به‌ معني‌ ادراك‌ كردن‌ آورده‌، امّا تمثّل‌ را مانند فيض‌ رحمَه‌ اللهُ به‌ معني‌ مانند داشتن‌ دانسته‌ است‌ و از او عجيب‌ است‌؛ و الجوادُ قد يَكبو.
و مُمَثَّل‌ به‌ معني‌ برپا ايستاده‌ و تمثال‌ از همان‌ مادّه‌ است‌. در «نهاية‌» ابن‌ أثير گويد: في‌الحديث‌: فَقامَ النَّبيُّ صَلَّي‌ اللَهُ عَلَيْهِ وَ ءَالِهِ مُمَثََّـلاً يُروَي‌ بكَسر الثّاء و فَتحها أي‌ مُنْتصِبًا قآئِمًا. و فيه‌: أشدُّ النّاسِ عذابًا مُمَثِّلٌ أي‌ مُصَوِّرٌ. و يُقال‌: مَثَّلْتُ بِالتَّثْقيلِ و التَّخفيفِ، إذا صَوَّرْتَ مِثالاً. و التِّمْثالُ الاِسم‌ مِنه‌. و در حواشي‌ داماد عليه‌ الرّحمة‌ در تفسير اين‌ كلمه‌ چيزي‌ نيافتم‌.
[9] فقرۀ 27 از دعاي‌ 47 (دعاي‌ روز عرفه‌) از «صحيفۀ كاملۀ سجّاديّة‌»
[10] «صحيفۀ ثانيۀ علوّية‌» محدّث‌ نوري‌ از ص‌ 115 تا ص‌ 117 ميگويد:
‎ اين‌ دعا دعائي‌ است‌ كه‌ حضرت‌ أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ در ليلةُ المبيت‌ كه‌ در رختخواب‌ رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ خوابيدند، خواندند. بنابر آنچه‌ را كه‌ من‌ ديدم‌ در مجموعه‌اي‌ كه‌ همۀ آن‌ منقول‌ است‌ از خطّ شمس‌ الفقهاء شيخنا شهيد اوّل‌ نقلاً از كتاب‌ «استدراك‌» كه‌ از بعض‌ قدماء اصحاب‌ ماست‌ از آنانكه‌ از جعفر بن‌ قولوَيه‌ روايت‌ مي‌كنند.
شهيد رحمَهُ الله‌ ميگويد: من‌ با اسناد مولّف‌ كتاب‌ «استدراك‌» تا أعمَش‌ روايت‌ ميكنم‌ از او كه‌ چون‌ منصور دوانيقي‌ او را به‌ نزد خود طلبيد، وي‌ تحصيل‌ طهارت‌ كرد و كفن‌ پوشيد و حنوط‌ كرد و به‌ نزد او رفت‌. منصور به‌ او گفت‌: در وقتيكه‌ ما در بني‌حمان‌ بوديم‌، آن‌ حديثي‌ را كه‌ جعفر بن‌ محمّد عليهم‌ السّلام‌ بيان‌ كرد براي‌ من‌ بيان‌ كن‌. أعمش‌ گفت‌: به‌ منصور گفتم‌ كدام‌ احاديث‌ را مي‌گوئي‌؟ منصور گفت‌: حديث‌ اركان‌ جهنّم‌ را. أعمش‌ گفت‌: آيا مرا از گفتن‌ آن‌ معفوّ نميداري‌؟! منصور گفت‌: ابداً چاره‌اي‌ از گفتن‌ آن‌ نداري‌ ! أعمش‌ گفت‌: جعفر بن‌ محمّد از پدرانش‌ عليهم‌ السّلام‌ از رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ براي‌ ما روايت‌ كرد كه‌: آنحضرت‌ فرمود: جهنّم‌ هفت‌ در دارد؛ و آن‌ هفت‌ اركاني‌ هستند براي‌ هفت‌ فرعون‌. در اينحال‌ أعمش‌ ذكر كرد نمرود بن‌ كنعان‌: فرعون‌ خليل‌ الرّحمن‌، و مصعب‌ ابن‌ وليد: فرعون‌ موسي‌، و أبوجهل‌ بن‌ هِشام‌، و «أ»، «ب‌»*، و ششمين‌ آنها يزيد كشندۀ پسرم‌؛ و أعمش‌ ميگويد: در اينجا سكوت‌ كردم‌. منصور به‌ من‌ گفت‌: فرعون‌ هفتم‌؟! گفتم‌: مردي‌ از اولاد عبّاس‌ كه‌ خلافت‌ را عهده‌دار مي‌شود و ملقّب‌ است‌ به‌ دوانيقي‌، و نامش‌ در خلافت‌ منصور است‌. منصور گفت‌: راست‌ گفتي‌؛ اينطور جعفر بن‌ محمّد براي‌ ما حديث‌ نمود.
أعمش‌ ميگويد: در اينحال‌ منصور سرش‌ را بلند كرد و ديديم‌ كه‌ يك‌ جوان‌ نو رسيده‌ كه‌ هنوز در صورتش‌ مو نروئيده‌ بود و من‌ از او زيباتر نديده‌ بودم‌ در برابر اوست‌. منصور
گفت‌: بنابراين‌ اگر من‌ يكي‌ از درهاي‌ جهنّم‌ ميباشم‌ اين‌ جوان‌ را باقي‌ نمي‌گذارم‌ و اين‌ جوان‌علوي‌ حسينيّ بود. جوان‌ گفت‌: اي‌ أميرالمومنين‌ ! من‌ به‌ حقّ پدرانم‌ از تو ميخواهم‌ تا از من‌ درگذري‌! منصور از پذيرش‌ إبا كرد و به‌ مرزبان‌ امر قتل‌ او را صادر كرد. چون‌ مرزبان‌ دستش‌ را به‌ سوي‌ او دراز كرد جوان‌ دولبش‌ را به‌ كلامي‌ به‌ حركت‌ آورد كه‌ من‌ نفهميدم‌ چه‌ بود، و ناگهان‌ مانند پرنده‌اي‌ كه‌ به‌ پرواز آيد از دست‌ مرزبان‌ پريد و ناپديد شد.
أعمش‌ ميگويد: من‌ آن‌ جوان‌ را پس‌ از چند روز ديدم‌ و به‌ او گفتم‌: ترا سوگند ميدهم‌ به‌ حقّ أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ كه‌ آن‌ كلامي‌ را كه‌ گفتي‌ به‌ من‌ تعليم‌ كني‌. جوان‌ به‌ أعمش‌ گفت‌: آن‌ دعاي‌ محنت‌ است‌ كه‌ اختصاص‌ به‌ ما اهل‌ بيت‌ دارد؛ و آن‌ دعائي‌ است‌ كه‌ أميرالمومنين‌ عليه‌ السّلام‌ در هنگاميكه‌ در بستر رسول‌ خدا صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلّم‌ خوابيد قرائت‌ نمود، و آن‌ دعا اينست‌: يا مَنْ لَيْسَ مَعَهُ رَبٌّ يُدْعَي‌ ـ تا آخر دعاء.
شيخ‌ طوسي‌ در «مصباح‌ المتهجّد» ص‌ 415 تا ص‌ 417 دعائي‌ را براي‌ سحرهاي‌ ماه‌مبارك‌ نقل‌ كرده‌ است‌ به‌ نام‌ دعاي‌ إدريس‌ عليه‌ السّلام‌ و در پايان‌ آن‌ فقرات‌ ذيل‌ مي‌باشد: يا مَنْ لَيْسَ مَعَهُ رَبٌّ يُدْعَي‌، وَ يا مَنْ لَيْسَ فَوْقَهُ خالِقٌ يُخْشَي‌، وَ يا مَنْ لَيْسَ دونَهُ إلَهٌ يُتَّقَي‌، وَ يا مَنْ لَيْسَ لَهُ وَزيرٌ يُوْتَي‌، وَ يا مَنْ لَيْسَ لَهُ حاجِبٌ يُرْشَي‌، وَ يا مَنْ لَيْسَ لَهُ بَوّابٌ يُنادَي‌، وَ يا مَنْ لا يَزْدادُ عَلي‌ كَثْرَةِ الْعَطآءِ إلاّ كَرَمًا وَ جودًا، وَ لا عَلَي‌ تَتابُعِ الذُّنوبِ إلاّ مَغْفِرَةً وَ عَفْوًا؛ صَلِّ عَلَي‌ مُحَمَّدٍ وَ ءَالِهِ وَ افْعَلْ بي‌ ما أنْتَ أهْلُهُ، إنَّكَ أهْلُ التَّقْوَي‌ وَ أهْلُ الْمَغْفِرَةِ.
. . . . . . . . . . . . .
* ـ علاّمۀ مجلسي‌ رحمةُ الله‌ علَيه‌ اين‌ روايت‌ را در «بحار الانوار» (ج‌ 47، ص‌ 309، حديث‌ 29 ) بلاواسطه‌ از «استدراك‌» نقل‌ كرده‌ و در آنجا عبارت‌: «أ»، «ب‌» را به‌ لفظ‌: «الاوّل‌» و «الثّاني‌» آورده‌ است‌.
[11] «مصباح‌ المتهجّد» شيخ‌ طوسي‌، ص‌ 401 تا ص‌ 413، و اين‌ فقره‌ در پايان‌ دعاست‌؛ و «زاد المعاد» مجلسي‌، خطّ أحمد تبريزي‌ ص‌ 47 تا ص‌ 53، و فرموده‌ است‌: اين‌ دعا را شيخ‌ طوسي‌ و ديگران‌ روايت‌ كرده‌اند؛ و أيضاً در «مفاتيح‌ الجنان‌» محدّث‌ قمّي‌ از ص‌ 186 تا ص‌ 198 از «مصباح‌» شيخ‌ روايت‌ نموده‌ است‌.
[12] قسمتي‌ از آيۀ 187، از سورۀ 2: البقرة‌: فَالْـَـٰنَ بَـٰشِرُوهُنَّ وَ ابْتَغُوا مَا كَتَبَ اللَهُ لَكُمْ.
[13] قسمتي‌ از آيۀ 187، از سورۀ 2: البقرة‌: وَ لَا تُبَـٰشِرُوهُنَّ وَ أَنتُمْ عَـٰكِفُونَ فِي‌ الْمَسَـٰجِدِ.
[14] در كتاب‌ «أحاديث‌ مثنوي‌» ص‌ 26 گفته‌ است‌:
حديث‌ لايَسَعُني‌ أرْضي‌ وَ لا سَمآئِي‌؛ وَ يَسَعُني‌ قَلْبُ عَبْدِيَ الْمُوْمِنِ را سهروردي‌ در «عَوارفُ المعارف‌» كه‌ در حاشيۀ «إحيآء العلوم‌» ج‌ 2، ص‌ 250 طبع‌ شده‌ است‌، آورده‌ است‌.
[15] اين‌ ده‌ دعا را شيخ‌ طوسي‌ در «مصباح‌ المتهجّد» ص‌ 435 تا ص‌ 439 در تحت‌ عنوان‌ الدّعآءُ المُختصُّ بالعَشرِ الاواخِر ذكر كرده‌ است‌. و مجلسي‌ در «زاد المعاد» ورق‌ 72 تا ورق‌ 74 نقل‌ كرده‌ و فرموده‌ است‌: به‌ سندهاي‌ معتبر در هر شب‌ از دهۀ آخر دعاي‌ مخصوصي‌ از حضرت‌ صادق‌ عليه‌ السّلام‌ وارد شده‌ است‌ و بر مطالب‌ دنيا و آخرت‌ مشتمل‌ است‌. و محدّث‌ قمّي‌ در «مفاتيح‌ الجنان‌» ص‌ 228 تا ص‌ 233 آورده‌ و فرموده‌ است‌: و از جمله‌ اين‌ دعاهاست‌ كه‌ در «كافي‌» مسنداً و در «مُقنعه‌» و «مصباح‌» مرسلاً نقل‌ شده‌ كه‌ ميگوئي‌:...
[16] در «صحيفۀ كاملۀ سجّاديّة‌» در فقرۀ 11 از دعاي‌ چهل‌ و چهارم‌ گفتاري‌ است‌ كه‌ دلالت‌ بر أفضليّت‌ انسان‌ از ملائكه‌ دارد:
وَ أنْ نَتَقَرَّبَ إلَيْكَ فيهِ مِنَ الاعْمالِ الزّاكيَةِ بِما تُطَهِّرُنا بِهِ مِنَ الذُّنوبِ، وَ تَعْصِمُنا فيهِ مِمّا نَسْتَأْنِفُ مِنَ الْعُيوبِ؛ حَتَّي‌ لا يورِدَ عَلَيْكَ أحَدٌ مِنْ مَلَٓئِكَتِكَ إلاّ دونَ ما نورِدُ مِنْ أبْوابِ الطّاعَةِ لَكَ وَ أنْواعِ الْقُرْبَةِ إلَيْك‌ !
«و ما در ماه‌ رمضان‌ با أعمال‌ رشد و نموّ دهندۀ خود به‌ سوي‌ تو تقرّب‌ جوئيم‌ به‌ آنچه‌ كه‌ ما را از گناهان‌ پاك‌ كند، و از عيوبي‌ كه‌ از اين‌ به‌ بعد به‌ آن‌ آلوده‌ شويم‌ محفوظ‌ دارد؛ تا به‌ حدّي‌ كه‌ هيچيك‌ از فرشتگان‌ تو در ابواب‌ گوناگون‌ اطاعت‌ و انواع‌ مختلف‌ قربت‌ نتوانند در محضر تو چيزي‌ را بفرستند مگر آنكه‌ پايين‌تر باشد از آنچه‌ ما در محضر تو ميفرستيم‌.»
و آية‌ الله‌ حاج‌ شيخ‌ أبوالحسن‌ شعراني‌ رضوانُ الله‌ عليه‌ در شرح‌ خود بر «صحيفه‌» در شرح‌ فقرۀ 56 از دعاي‌ 45 در تعليقۀ شمارۀ 1، ص‌ 159 و 160 اينطور مرقوم‌ داشته‌اند:
‎ از اين‌ سخن‌ توان‌ دانست‌ كه‌: پيغمبر صلّي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ افضل‌ از ملائكۀ مقرّبين‌ و انبياي‌ مرسلين‌ است‌. زيرا كه‌ اگر ملائكه‌ افضل‌ بودند، درود بيش‌ از ملائكه‌ براي‌ كسيكه‌ در مقام‌ پست‌تر است‌ جائز نباشد و خلاف‌ حكمت‌ بود. و در نظر اهل‌ معرفت‌ نيز مقام‌ انسان‌ كامل‌ افضل‌ است‌. و مذهب‌ قاطبۀ اهل‌ اسلام‌ اين‌ است‌. و بر بعضي‌ معتزله‌ چون‌ زمخشري‌ كه‌ فرشتگان‌ را افضل‌ دانند طعن‌ها زدند. و اللهُ العالِم‌ ـ انتهي‌.
و حقير در ج‌ 1 از «معاد شناسي‌» مجلس‌ اوّل‌، ص‌ 8 تا ص‌ 10، از دورۀ علوم‌ و معارف‌ اسلام‌، دربارۀ افضليّت‌ انسان‌ از ملائكه‌ مطالبي‌ را ذكر نموده‌ام‌.
[17] محيي‌ الدّين‌ عربي‌ در كتاب‌ «الفتوحات‌ المكّيّة‌» ج‌ 1، فصل‌ اوّل‌، ص‌ 143، بابُ ثاني‌ عَشَر في‌ مَعْرفةِ دَوْرَةِ فَلَكِ سيِّدنا محمّد صلّي‌ الله‌ عليه‌ و ءاله‌ و سلّم‌ و هي‌ دَورةُ السّيادةِ و أنّ الزّمانَ قد اسْتدارَ كهيئَتِه‌ يومَ خلَقَه‌ اللهُ تعالي‌، در اكمليّت‌ و أتمّيّت‌ نبوّت‌ رسول‌ الله‌ بحث‌ كافي‌ و وافي‌ نموده‌ و اثبات‌ كرده‌ است‌ كه‌: جميع‌ انبياء و مرسلين‌ در تحت‌ نبوّت‌ و ولايت‌ و سيطرۀ معنوي‌ و سيادت‌ و شفاعت‌ او در دنيا و آخرت‌ ميباشند. و بواسطۀ أقربيّت‌ آنحضرت‌ به‌ مبدأ العلل‌ و غاية‌ الغايات‌ اين‌ مقام‌ منحصر در وي‌ گرديده‌ است‌.
و مطلب‌ را ميرساند تا در نيمۀ ص‌ 144 ميگويد: و ثَبَتت‌ لَه‌ أيضًا السّيادةُ في‌ الحُكم‌ حيثُ قال‌: لَوْ كانَ موسَي‌ حَيًّا، ما وَسِعَهُ إلاّ أنْ يَتَّبِعَني‌، وَ يُبَيَّنُ ذَلِكَ عِنْدَ نُزولِ عيسَي‌ عَلَيْهِ السَّلامُ وَ حُكْمِه‌ فينا بِالْقُرْءَانِ فَصحَّت‌ لَه‌ السّيادَةُ في‌ الدُّنيا بِكُلِّ وَجهٍ ـ تا آخر آنچه‌ را كه‌ تا ص‌ 147 إفاده‌ فرموده‌ است‌.
[18] «ديوان‌ ابن‌ فارض‌» ص‌ 134؛ در ضمن‌ ابيات‌ هُوَ الْحُبّ سروده‌ است‌.
الكَحَل‌ با فتحۀ حاء به‌ معني‌ سياهي‌ طبيعي‌ مژگان‌ است‌. و الكَحِل‌ با كسرۀ حاء به‌ معني‌ مكحول‌ است‌؛ يعني‌ سرمه‌ كشيده‌.
[19] «گلشن‌ راز» طبع‌ و خطّ عماد اردبيلي‌، ص‌ 28 و 29
[20] قسمتي‌ از آيۀ 17، از سورۀ 13: الرّعد: فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفَآءًا وَ أَمَّا مَا يَنفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي‌ الارْضِ.
[21] صدر آيۀ 105، از سورۀ 5: المآئدة‌
[22] صدر آيۀ 6، از سورۀ 66: التّحريم
[23] «منتهي‌ الآمال‌» ج‌ 2، احوالات‌ حضرت‌ إمام‌ زين‌ العابدين‌، طبع‌ رحلي‌ علميّۀ إسلاميّه‌، ص‌ 11
[24] «نهج‌ البلاغة‌» خطبۀ 67، و از طبع‌ مصر و تعليقۀ شيخ‌ محمّد عبدُه‌، ج‌ 1، ص‌ 117 و 118
[25] «شرح‌ نهج‌ البلاغة‌» طبع‌ دار إحيآء الكتب‌ العربيّة‌، ج‌ 6، ص‌ 103 و 104

/ 32