راز ختم نبوت
ظهور دين اسلام , با اعلام جاودانگى آن و پايان يافتن دفتر نبوت توام بوده است. مسلمانان همواره ختم نبوت را امر واقع شده تلقى كرده اند. هيچ گاه براى آنها اين مساله مطرح نبوده كه پس از حضرت محمد صلّى الله عليه وآله وسلّم پيغمبر ديگرى خواهد آمد يا نه چه , قرآن كريم با صراحت , پايان يافتن نبوت را اعلام و پيغمبر بارها آن را تكرار كرده است. در ميان مسلمين انديشه ظهور پيغمبر ديگر , مانند انكار يگانگى خدا يا انكار قيامت , با ايمان به اسلام همواره ناسازگار شناخته شده است.تلاش و كوششى كه در ميان دانشمندان اسلامى در اين زمينه به عمل آمده است , تنها در اين جهت بوده كه مىخواسته اند به عمق اين انديشه پى ببرند و راز ختم نبوت را كشف كنند.وارد بحث ماهيت وحى و نبوت نمى شويم. قدر مسلم اين است كه وحى , تلقى و دريافت راهنمايى است از راه اتصال ضمير به غيبت و ملكوت. نبى , وسيله ارتباطى است ميان ساير انسانها و جهان ديگر و در حقيقت پلى است ميان جهان انسانها و جهان غيب.نبوت از جنبه شخصى و فردى , مظهر گسترش و رقاء شخصيت روحانى يك فرد انسان است و از جنبه عمومى , پيام الهى است براى انسانها به منظور رهبرى آنها كه به وسيله يك فرد به ديگران ابلاغ مىگردد.همين جاست كه انديشه ختم نبوت , ما را با پرسشهايى مواجه مىكند , كه: آيا ختم نبوت و عدم ظهور نبى ديگر بعد از خاتم النبيين به معنى كاهش استعدادهاى معنوى و تنزل بشريت در جنبه هاى روحانى است آيا مادر روزگار از زادن فرزندانى ملكوتى صفات كه بتوانند با غيب و ملكوت پيوند داشته باشند ناتوان شده است و اعلام ختم نبوت به معنى اعلام نازا شدن طبيعت نسبت به چنان فرزندانى استبعلاوه , نبوت معلول نيازمندى بشر به پيام الهى است و در گذشته طبق مقتضيات دوره ها و زمانها اين پيام تجديد شده است. ظهور پياپى پيامبران , تجديد دائمى شرايع , نسخهاى مداوم كتب آسمانى همه بدان علت است كه نيازمنديهاى بشر دوره به دوره تغيير مىكرده است و بشر در هر دوره اى نيازمند پيام نوين و پيامآور نوينى بوده است. با اين حال , چگونه مىتوان فرض كرد كه با اعلام ختم نبوت اين رابطه يكباره بريده شود و پلى كه جهان انسان را به جهان غيبت متصل مىكند يكسره خراب گردد و ديگر پيامى به بشر نرسد و بشريت بلاتكليف گذاشته شوداز اينها همه گذشته , چنانكه مىدانيم در فاصله ميان پيامبران صاحب شريعت مانند نوح و ابراهيم و موسى و عيسى يك سلسله پيامبران ديگر ظهور كرده اند كه مبلغ و مروج شريعت پيشين بوده اند. هزاران نبى بعد از نوح آمده اند كه مبلغ و مروج شريعت نوحى بوده اند , همچنين بعد از ابراهيم و غيره. فرضا انقطاع نبوت تشريعى را بپذيريم و بگوييم با شريعت اسلام شرايع ختم شد , چرا نبوتهاى تبليغى بعد از اسلام قطع شد چرا اينهمه پيامبر بعد از هر شريعتى ظهور كردند و آنها را تبليغ و ترويج و نگهبانى كردند , اما بعد از اسلام حتى يك پيامبر اينچنين نيز ظهور نكرداينهاست پرسشهايى كه از انديشه ختم نبوت ناشى مىشود.اسلام كه خود عرضه كننده اين انديشه است پاسخ اين پرسشها را داده است. اسلام انديشه ختم نبوت را آنچنان طرح و ترسيم كرده است كه نه تنها ابهام و ترديدى باقى نمى گذارد , بلكه آن را به صورت يك فلسفه بزرگ در مىآورد. از نظر اسلام , انديشه ختم نبوت نه نشانه تنزل بشريت و كاهش استعداد بشرى و نازا شدن مادر روزگار است و نه دليل بى نيازى بشر از پيام الهى است و نه با پاسخگويى به نيازمنديهاى متغير بشر در دوره ها و زمانهاى مختلف ناسازگار است , بلكه علت و فلسفه ديگرى دارد.قبل از هر چيز لازم است با سيماى ختم نبوت آنچنانكه اسلام ترسيم كرده است آشنا بشويم و آن را بررسى كنيم , سپس پاسخ پرسشهاى خود را دريافت داريم.در سوره احزاب آيه 40 چنين مىخوانيم:ما كان محمد ابا احد من رجالكم ولكن رسول الله و خاتم النبيين.محمد پدر هيچيك از مردان شما نيست , همانا او فرستاده خدا و پايان دهنده پيامبران است (1).اين آيه رسما حضرت محمد (صلّى الله عليه وآله) را با عنوان (خاتم النبيين) ياد كرده است.كلمه (خاتم) به حسب ساختمان لغوى خود در زبان عربى , به معنى چيزى است كه به وسيله آن به چيزى پايان دهند. مهرى كه پس از بسته شدن نامه بر روى آن مىزدند به همين جهت (خاتم) ناميده مىشد , و چون معمولا بر روى نگين انگشترى , نام يا شعار مخصوص خود را نقش مىكردند و همان را بر روى نامه ها مىزدند , انگشترى را (خاتم) مىناميدند.در قرآن هر جا و به هر صورت ماده (ختم) استعمال شده است مفهوم پايان دادن يا بستن را مىدهد. مثلا در سوره يس آيه 65 چنين مىخوانيم:اليوم نختم على افواههم و تكلمنا ايديهم و تشهد ارجلهم بما كانوا يكسبون.در اين روز به دهانهاى آنها مهر مىزنيم و دستهاشان با ما سخن مىگويند و پاهاشان بر آنچه به دست آورده اند گواهى مىدهند.لحن آيه مورد بحث خود مىرساند كه قبل از نزول اين آيه نيز پايان يافتن نبوت به وسيله پيغمبر اسلام در ميان مسلمين امرى شناخته بوده است. مسلمانان همان طورى كه محمد را (رسول الله) مىدانستند , (خاتم النبيين) نيز مىشناختند. اين آيه فقط يادآورى مىكند كه او را با عنوان پدر خوانده فلان شخص نخوانيد , او را با همان عنوان واقعى اش كه رسول الله و خاتم النبيين است بخوانيد.اين آيه فقط به جوهر و هسته مركزى انديشه ختم نبوت اشاره مىكند و بر آن چيزى نمى افزايد.در سوره حجر آيه 9 چنين آمده است:انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون.ما خود اين كتاب را فرود آورديم و هم البته خود نگهبان آن هستيم.در اين آيه با قاطعيت كم نظيرى از محفوظ ماندن قرآن از تحريف و تغيير و نابودى سخن رفته است.يكى از علل تجديد رسالت و ظهور پيامبران جديد تحريف و تبديلهايى است كه در تعليمات و كتب مقدس پيامبران رخ مىداده است و به همين جهت آن كتابها و تعليمات , صلاحيت خود را براى هدايت مردم از دست مىداده اند. غالبا پيامبران احيا كننده سنن فراموش شده و اصلاح كننده تعليمات تحريف يافته پيشينيان خود بوده اند.گذشته از انبيائى كه صاحب كتاب و شريعت و قانون نبوده و تابع يك پيغمبر صاحب كتاب و شريعت بوده اند , مانند همه پيامبران بعد از ابراهيم تا زمان موسى و همه پيامبران بعد از موسى تا عيسى , پيامبران صاحب قانون و شريعت نيز بيشتر مقررات پيامبر پيشين را تاييد مىكرده اند. ظهور پياپى پيامبران تنها معلول تغيير و تكامل شرايط زندگى و نيازمندى بشر به پيام نوين و رهنمايى نوين نيست , بيشتر معلول نابوديها و تحريف و تبديل هاى كتب و تعليمات آسمانى بوده است.بشر چند هزار سال پيش نسبت به حفظ مواريث علمى و دينى ناتوان بوده است , و از او جز اين انتظارى نمى توان داشت. آنگاه كه بشر مىرسد به مرحله اى از تكامل كه مىتواند مواريث دينى خود را دست نخورده نگهدارى كند , علت عمده تجديد پيام و ظهور پيامبر جديد منتفى مىگردد و شرط لازم (نه شرط كافى) جاويد ماندن يك دين , موجود مىشود.آيه فوق به منتفى شدن مهمترين علت تجديد نبوت و رسالت از تاريخ نزول قرآن به بعد اشاره مىكند , و در حقيقت , تحقق يكى از اركان ختم نبوت را اعلام مىدارد.چنانكه همه مىدانيم در ميان كتب آسمانى جهان تنها كتابى كه درست و به تمام و كمال دست نخورده باقى مانده قرآن است. بعلاوه , مقادير زيادى از سنت رسول به صورت قطعى و غير قابل ترديد در دست است كه از گزند روزگار مصون مانده است. البته بعد توضيح خواهيم داد كه وسيله الهى محفوظ ماندن كتاب آسمانى مسلمين , رشد و قابليت بشر اين دوره است كه دليل بر نوعى بلوغ اجتماعى انسان اين عهد است.در حقيقت , يكى از اركان خاتميت , بلوغ اجتماعى بشر است به حدى كه مىتواند حافظ و نگهبان مواريث علمى و دينى خود باشد و خود به نشر و تبليغ و تعليم و تفسير آن بپردازد. درباره اين مطلب بعد بحث خواهيم كرد.در سراسر قرآن اصرار عجيبى هست كه دين , از اول تا آخر جهان , يكى بيش نيست و همه پيامبران بشر را به يك دين دعوت كرده اند. در سوره شورى آيه 13 چنين آمده است:شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و عيسى.خداوند براى شما دينى قرارداد كه قبلا به نوح توصيه شده بود و اكنون بر تو وحى كرديم و به ابراهيم و موسى و عيسى نيز توصيه كرديم.قرآن در همه جا نام اين دين را كه پيامبران از آدم تا خاتم مردم را بدان دعوت مىكرده اند (اسلام) مىنهد. مقصود اين نيست كه در همه زمانها به اين نام خوانده مىشده است , مقصود اين است كه دين داراى حقيقت و ماهيتى است كه بهترين معرف آن , لفظ (اسلام) است. در سوره آل عمران , آيه 67 درباره ابراهيم مىگويد:ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا ولكن كان حنيفا مسلما.ابراهيم نه يهودى بود و نه نصرانى , حق جو و مسلم بود.و در سوره بقره آيه 132 درباره يعقوب و فرزندانش مىگويد:و وصى بها ابراهيم بنيه و يعقوب يا بنى ان الله اصطفى لكم الدين فلا تموتن الا و انتم مسلمون.ابراهيم و يعقوب به فرزندان خود چنين وصيت كردند: خداوند براى شما دين انتخاب كرده است , پس با اسلام بميريد.آيات قرآن در اين زمينه زياد است و نيازى به ذكر همه آنها نيست.البته پيامبران در پاره اى از قوانين و شرايع با يكديگر اختلاف داشته اند. قرآن در عين اينكه دين را واحد مىداند , اختلاف شرايع و قوانين را در پاره اى مسائل مىپذيرد. در سوره مائده آيه 48 مىگويد:لكل جعلنا منكم شرعه و منهاجا.براى هر كدام (هر قوم و امت) يك راه ورود و يك طريقه خاص قرار داديم.ولى از آنجا كه اصول فكرى و اصول عملى كه پيامبران به آن دعوت مىكرده اند يكى بوده و همه آنان مردم را به يك شاهراه و به سوى يك هدف دعوت مىكرده اند , اختلاف شرايع و قوانين جزئى در جوهر و ماهيت اين راه كه نامش در منطق قرآن (اسلام) است تاثيرى نداشته است. تفاوت و اختلاف تعليمات انبياء با يكديگر از نوع اختلاف برنامه هايى است كه در يك كشور هر چند يك بار به مورد اجرا گذاشته مىشود و همه آنها از يك قانون اساسى الهام مىگيرد. تعليمات پيامبران در عين پاره اى اختلافات مكمل و متمم يكديگر بوده است.اختلاف و تفاوت تعليمات آسمانى پيامبران از نوع اختلافات مكتبهاى فلسفى يا سياسى يا اجتماعى يا اقتصادى كه مشتمل بر افكار متضاد است نبوده است , انبياء تماما تابع يك مكتب و داراى يك تز بوده اند.تفاوت تعليمات انبياء با يكديگر , يا از نوع تفاوت تعليمات كلاسهاى عالى تر با كلاسهاى دانى تر , يا از نوع تفاوت اجرائى يك اصل در شرايط و اوضاع گوناگون بوده است.مى دانيم كه دانش آموز در كلاسهاى بالاتر نه تنها به مسائلى بر مىخورد كه قبلا به آنها به هيچ وجه بر نخورده است , بلكه تصورش درباره مسائلى كه قبلا ياد گرفته و در ذهن كودكانه خود به نحوى آنها را تجسم داده است احيانا زير و رو مىشود. تعليمات انبياء نيز چنين است.توحيد , اصل و سنگ اول ساختمانى است كه پيامبران دست در كار ساختنش بوده اند , اما همين توحيد درجات و مراتبى دارد. آنچه يك عامى به نام خداى يگانه در ذهن خود تجسم مىدهد با آنچه در قلب يك عارف تجلى مىكند يكى نيست. عارفان نيز در يك درجه نيستند. (اگر ابوذر بر آنچه در قلب سلمان است آگاه گردد , گمان كفر به او مىبرد و او را مىكشد) (2).بديهى است كه آيات اول سوره حديد و آخر سوره حشر و سوره (قل هو الله احد) براى بشر چند هزار سال پيش - بلكه بشر هزار سال پيش - قابل هضم نبوده است. تنها افراد معدودى از اهل توحيد خود را به عمق اين آيات نزديك مىنمايند. در آثار اسلامى وارد شده كه: (خداوند چون مىدانست بعدها افراد متعمق و ژرف انديشى خواهند آمد , آيات (قل هو الله احد) و پنج آيه اول سوره حديد را نازل كرد) (3).شكل اجرائى يك اصل كلى نيز در شرايط گوناگون متفاوت مىشود. بسيارى از اختلافات در روش انبياء از نوع تفاوت در شكل اجرا بوده است نه در روح قانون. اين مطلبى است كه بعد درباره آن سخن خواهيم گفت.قرآن كريم هرگز كلمه (دين) را به صورت جمع (اديان) نياورده است. دين در قرآن همواره مفرد است , زيرا آن چيزى كه وجود داشته و دارد دين است نه دينها.بعلاوه , قرآن تصريح مىكند كه دين مقتضاى فطرت و نداى طبيعت روحانى بشر است.: فاقم وجهك للدين حنيفا فطره الله التى فطر الناس عليها (4).حق جويانه چهره خويش را به سوى دين , همان فطرت خدا كه مردم را بر آن آفريده , ثابت نگهدار.مگر بشر چند گونه فطرت و سرشت و طبيعت مىتواند داشته باشد؟! اينكه دين از اول تا آخر جهان يكى است و وابستگى با فطرت و سرشت بشر دارد - كه آن نيز بيش از يكى نمى تواند باشد - رازى بزرگ و فلسفه اى شكوهمند در دل خود دارد و تصور خاصىدرباره فلسفه تكامل به ما مىدهد. با واژه (تكامل) همه آشنا هستيم , همه جا سخن از تكامل است: تكامل جهان , تكامل جانداران , تكامل انسان و اجتماع.اين تكامل چيست و چگونه صورت مىگيرد آيا يك سلسله علل تصادفى است كه منجر به تكامل مىشود , و يا در سرشت آن چيزى كه متكامل مىگردد ميل و جذبه اى به سوى تكامل هست و او راه خود را از پيش انتخاب و مشخص كرده است آيا حركت تكاملى همواره روى خط معين و مشخص و با هدف و مقصد شناخته شده صورت مىگيرد , و يا اين حركت چندى يك بار تحت تاثير علل تصادفى بر روى يك خط قرار مىگيرد و پيوسته تغيير جهت مىدهد و هيچ گونه هدف و مقصد مشخص ندارداز نظر قرآن سير تكاملى جهان و انسان و اجتماع يك سير هدايت شده و هدفدار است و بر روى خطى است كه (صراط مستقيم) ناميده مىشود و از لحاظ مبدا و مسير و منتها مشخص است. انسان و اجتماع , متحول و متكامل است , ولى راه و خط سير , مشخص و واحد و مستقيم است:و ان هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله (5).
يكى خط است از اول تا به آخر
بر او خلق خدا جمله مسافر
بر او خلق خدا جمله مسافر
بر او خلق خدا جمله مسافر
و انى و ان كنت ابن آدم صوره
و كلهم عن سبق معناى دائر
و ما منهم الا و قد كان داعيا
و قبل فصالى دون تكليف ظاهرى
ختمت بشرعى الموضحى كل شرعه (11)
فلى فيه معنى شاهد بابوتى
بدائرتى او وارد من شريعتى
به قومه للحق عن تبعيتى
ختمت بشرعى الموضحى كل شرعه (11)
ختمت بشرعى الموضحى كل شرعه (11)
ظاهرا آن شاخ اصل ميوه است
گر نبودى ميل و اميد ثمر
پس به معنى آن شجر از ميوه زاد
مصطفى زين گفت: (كادم و انبيا
بهر اين فرموده است آن ذو فنون
گر به صورت من ز آدم زاده ام
پس زمن زاييد در معنى پدر
اول فكر آخر آمد در عمل
خاصه فكرى كو بود وصف ازل
باطنا بهر ثمر شد شاخ هست
كى نشاندى باغبان بيخ شجر
گر به صورت از شجر بودش نهاد
خلف من باشند در زير لوا)
رمز (نحن الاخرون السابقون)
من به معنى جد جد افتاده ام
پس ز ميوه زاد در معنى شجر
خاصه فكرى كو بود وصف ازل
خاصه فكرى كو بود وصف ازل
يكى خط است از اول تا به آخر
در اين ره انبيا چون ساربان ان
و زيشان سيد ما گشته سالار
احد در ميم احمد گشت ظاهر
ز احمد تا احد يك ميم فرق است
بر او ختم آمده پايان اين راه
مقام دلگشايش جمع جمع است
شده او پيش و دلها جمله در پى
گرفته دست جانها دامن وى
بر او خلق خدا جمله مسافر
دليل و رهنماى كاروان اند
(هم او اول هم او آخر در اين كار)
(در اين دور اول آمد عين آخر)
جهانى اندرين يك ميم غرق است
بدو منزل شده (ادعوا الى الله)
جمال جانفزايش شمع جمع است
گرفته دست جانها دامن وى
گرفته دست جانها دامن وى
دروازه هاى آسمان
اولين پرسشى كه انديشه ختم نبوت به وجود مىآورد درباره رابطه انسان با جهان غيب است. چطور مىشود كه انسان اوليه با همه بدويت و بساطت , از طريق وحى و الهام با جهان غيب ارتباط پيدا كرده و دروازه هاى آسمان به روى او باز بوده است , اما بشر پيشرفته كمال يافته بعدى از اين موهبت محروم و درهاى آسمان به رويش بسته شده است آيا واقعا استعدادهاى معنوى و روحى بشر كاهش يافته و بشريت از اين نظر تنزل كرده استاين شبهه از اين پندار پديد آمده كه ارتباط و اتصال معنوى با غيب مخصوص پيامبران است و لازمه انقطاع نبوت بريده شدن هر گونه رابطه معنوى و روحانى ميان جهان غيب و جهان انسان است.اما اين پندار , سخت بى اساس است. قرآن كريم نيز ملازمه اى ميان اتصال با غيب و ملكوت و ميان مقام نبوت قائل نيست , همچنانكه خرق عادت را به تنهايى دليل بر پيامبرى نمى شناسد. قرآن كريم افرادى را ياد مىكند كه از زندگى معنوى نيرومندى برخوردار بوده اند , با فرشتگان همسخن بوده و امور خارق العاده از آنها سر مىزده بدون آنكه (نبى) بوده باشند. بهترين مثال , مريم دختر عمران مادر عيسى مسيح است كه قرآن داستانهاى حيرت انگيزى از او نقل كرده است. قرآن درباره مادر موسى نيز مىگويد:(ما به او وحى كرديم كه موسى را شير بده و آنگاه كه بر جان او بيم كردى او را به دريا بسپار , ما او را حفظ كرده , به تو باز خواهيم گرداند) (15).چنانكه مىدانيم نه مادر عيسى پيامبر است و نه مادر موسى.حقيقت اين است كه اتصال به غيب و شهود حقايق ملكوتى , شنيدن سروش غيبى و بالاخره (خبر شدن) از غيب , نبوت نيست , نبوت (خبر باز آوردن) است و نه (هر كه او را خبر شد , خبر باز آورد). قرآن باب اشراق و الهام را بر روى همه كسانى كه باطن خويش را پاك كنند باز مىداند:ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا (16).اگر تقواى الهى داشته باشيد خدا در جان شما نورى قرار مىدهد كه مايه تشخيص و تميز شما باشد.و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا (17).آنان كه در راه ما كوشش كنند ما راههاى خود را به آنها مىنمايانيم.براى اينكه نمونه اى از زندگى معنوى و عرفانى از نظر منطق اسلام به دست داده باشيم كافى است گوشه اى از يكى از خطب نهج البلاغه را ذكر كنيم. در خطبه 220 نهج البلاغه چنين آمده است:ان الله تعالى جعل الذكر جلاء للقلوب , تسمع به بعد الوقره و تبصر به بعد العشوه و تنقاد به بعد المعانده , و ما برح لله عزت الانه فى البرهه بعد البرهه و فى ازمان الفترات عباد ناجاهم فى فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم.خداوند ياد خود را صيقل دلها قرار داده است. دلها بدين وسيله از پس كرى , شنوا و از پس كورى , بينا و از پس سركشى و عناد , مطيع و رام مىگردند. همواره چنين بوده و هست كه خداوند در هر برهه اى از زمان , و در زمانهايى كه پيامبرى نبوده است , بندگانى داشته و دارد كه در سر ضمير آنها با آنها راز مىگويد و از راه عقلهاى آنها با آنها تكلم مىكند.از پيغمبر اكرم روايت است:ان لله عبادا ليسوا بانبياء يغبطهم النبوه (18).خداوند بندگانى دارد كه پيامبر نيستند , اما پيامبرى بر آنها رشك مىبرد.از نظر شيعيان كه به مقام امامت و ولايت باطنى ائمه اطهار (عليهم السلام) قائل اند بدون آنكه آنها را نبى بدانند , مطلب كاملا حل شده است. عرفاى اسلامى در قالب اصطلاحات عرفانى مراتب سير و سلوك معنوى را به چهار مرحله تقسيم كرده اند , ما به خاطر پرهيز از اطاله كلام فقط به دو مرحله از آن اشاره مىكنيم:الف. سفر از خلق به حقب. سفر از حق به خلقسفر از خلق به حق مخصوص پيامبران نيست , بلكه پيامبران مبعوث شده اند كه بشر را در اين سفر مدد نمايند. آنچه مخصوص پيامبران است سفر از حق به خلق است , يعنى ماموريت براى ارشاد و هدايت و دستگيرى خلق. پيامبرى بازگشت به كثرت است براى سوق دادن به وحدت.صدرالمتالهين در صفحه 13 مفاتيح الغيب مىگويد:(وحى يعنى نزول فرشته بر گوش و بر دل به منظور ماموريت و پيامبرى هر چند منقطع شده است و ديگر فرشته اى بر كسى نازل نمى شود و او را مامور اجراى فرمانى نمى نمايد , زيرا به حكم (اكملت لكم دينكم) , آنچه از اين راه بايد به بشر برسد رسيده است , ولى باب الهام و اشراق هرگز بسته نشده و نخواهد شد , ممكن نيست اين راه مسدود گردد).در اين زمينه سخنان زيادى گفته شده كه نقل آنها موجب اطاله كلام است. در ميان دانشمندان عصر ما اقبال لاهورى سخن لطيفى در اين موضوع دارد. اقبال در فرق ميان نبى و عارف (و به قول خود او مرد باطنى) چنين مىگويد:(مرد باطنى نمى خواهد پس از آرامش و اطمينانى كه با تجربه اتحادى (وصول به حق) پيدا مىكند به زندگى اينجهانى باز گردد. در آن هنگام كه بنا بر ضرورت باز مىگردد بازگشت او براى بشريت سود چندانى ندارد , ولى بازگشت پيغمبر جنبه خلاقيت و ثمر بخشى دارد , باز مىگردد و در جريان زمان وارد مىشود به اين قصد كه جريان تاريخ را تحت ضبط در آورد و از اين راه , جهان تازه اى از كمال مطلوبها خلق كند. براى مرد باطنى آرامش حاصل از تجربه اتحادى مرحله اى نهايى است , براى پيغمبر بيدار شدن نيروهاى روانشناختى او است كه جهان را تكان مىدهد آن نيرو آنچنان حساب شده است كه كاملا جهان بشرى را تغيير دهد... پيغمبرى را مىتوان همچون نوعى خود آگاهى باطنى تعريف كرد كه در آن تجربه اتحادى تمايل به آن دارد كه از حدود خود لبريز شود و در پى يافتن فرصتهايى است كه نيروهاى زندگى اجتماعى را از نو توجيه كند يا شكل تازه اى به آنها بدهد) (19).پس انقطاع نبوت به معنى انقطاع ماموريت الهى است براى ارشاد و هدايت , نه انقطاع فيض معنوى نسبت به سائرين و سالكين الى الله. بسيار اشتباه است اگر گمان كنيم اسلام با اعلام ختم نبوت منكر زندگى معنوى شده است.نبوت تبليغى
پرسش ديگر اين است: پيامبران مجموعا دو وظيفه انجام مىداده اند: يكى اينكه از جانب خدا براى بشر قانون و دستور العمل مىآورده اند , دوم اينكه مردم را به خدا و عمل به دستورالعملهاى الهى آن عصر و زمان دعوت و تبليغ مىكرده اند. غالب پيامبران فقط وظيفه دوم را انجام مىداده اند , عده بسيار كمى از پيامبران كه قرآن آنها را (اولوالعزم) مىخواند قانون و دستور العمل آورده اند. به عبارت ديگر , دو نوع نبوت بوده است: نبوت تشريعى و نبوت تبليغى. پيامبران تشريعى كه عددشان بسيار اندك است صاحب قانون و شريعت بوده اند , ولى پيامبران تبليغى كارشان تعليم و تبليغ و ارشاد مردم به تعليمات پيامبر صاحب شريعت بوده است. اسلام كه ختم نبوت را اعلام كرده است نه تنها به نبوت تشريعى خاتمه داده است بلكه به نبوت تبليغى نيز پايان داده است. چرا چنين است چرا امت محمد و ملت اسلام از هدايت و ارشاد چنين پيامبرانى محروم مانده اند فرضا اين مطلب را پذيرفتيم كه اسلام به واسطه كمال و كليت و تماميت و جامعيتش به نبوت تشريعى پايان داده است , پايان يافتن نبوت تبليغى را با چه حساب و فلسفه اى مىتوان توجيه كردحقيقت اين است كه وظيفه اصلى نبوت و هدايت وحى , همان وظيفه اول است , اما تبليغ و تعليم و دعوت , يك وظيفه نيمه بشرى و نيمه الهى است. وحى و نبوت , يعنى اتصال مرموز با ريشه وجود و سپس ماموريت براى ارشاد خلق , مظهرى است از مظاهر (هدايت) كه بر سراسر هستى حكمفرماست:ربنا الذى اعطى كل شىء خلقه ثم هدى (20).الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى (21).موجودات با پيمودن پله هاى هستى به تناسب درجه كمالى كه به آن مىرسند , از هدايت خاص آن درجه بهره مند مىگردند , يعنى خصوصيت و شكل هدايت بر حسب مراحل مختلف هستى متفاوت است. دانشمندان اثبات كرده اند كه حيوانات هر اندازه از نظر ساختمان و تجهيزات طبيعى ضعيفتر و ناتوان ترند از لحاظ نيروى مرموز هدايت غريزه كه نوعى حمايت و سرپرستى مستقيم طبيعت است قوى ترند , و هر اندازه كه از لحاظ تجهيزات طبيعى و نيروهاى حسى و خيالى و وهمى و عقلى مجهزتر مىگردند و بر پله هاى وجود بالا مىروند , از هدايت غريزى آنها كاسته مىشود , درست مانند كودكى كه در مراحل اول كودكى تحت حمايت و سرپرستى مستقيم و همه جانبه پدر و مادر است و هر اندازه كه رشد مىكند از تحت حمايت مستقيم والدين خارج و به خود واگذاشته مىشود. بالا رفتن جانداران بر پله هاى هستى و مجهز شدن به تجهيزات عضوى و حسى و خيالى و وهمى و هوشى و عقلى بر امكانات و استقلال آنها مىافزايد و به همان نسبت از هدايت غريزى آنها مىكاهد. مىگويند حشرات از همه حيوانات از لحاظ غريزه مجهزترند , در صورتى كه از لحاظ مراحل تكامل در درجه پايين قرار گرفته اند و انسان كه بر بالاترين پله نردبان تكامل قرار گرفته است از لحاظ غريزه از همه ناتوانتر است.وحى , عالى ترين و راقى ترين مظاهر و مراتب هدايت است. وحى , رهنمونيهايى دارد كه از دسترس حس و خيال و عقل و علم و فلسفه بيرون است و چيزى از اينها جانشين آن نمى شود. ولى وحيى كه چنين خاصيتى دارد وحى تشريعى است نه تبليغى وحى. تبليغى برعكس است.تا زمانى بشر نيازمند به وحى تبليغى است كه درجه عقل و علم و تمدن به پايه اى نرسيده است كه خود بتواند عهده دار دعوت و تعليم و تبليغ و تفسير و اجتهاد در امر دين خود بشود. ظهور علم و عقل , و به عبارت ديگر , رشد و بلوغ انسانيت , خود به خود به وحى تبليغى خاتمه مىدهد و علما جانشين چنان انبياء مىگردند. مىبينيم قرآن در اولين آيه اى كه نازل مىشود سخن از قرائت و نوشتن و قلم و علم به ميان مىآورد:اقرا باسم ربك الذى خلق , خلق الانسان من علق , اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم , علم الانسان مالم يعلم (22).اين آيه اعلام مىكند كه عهد قرآن , عهد خواندن و نوشتن و ياد دادن و علم و عقل است. اين آيه تلويحا مىفهماند كه در عهد قرآن وظيفه تعليم و تبليغ و حفظ آيات آسمانى به علما منتقل شده و علما از اين نظر جانشين انبياء مىشوند. اين آيه اعلام بلوغ و استقلال بشريت در اين ناحيه است. قرآن در سراسر آياتش بشر را به تعقل و استدلال و مشاهده عينى و تجربى طبيعت و مطالعه تاريخ و به تفقه و فهم عميق دعوت مىكند. اينها همه نشانه هاى ختم نبوت و جانشينى عقل و علم به جاى وحى تبليغى است.براى كداميك از كتب آسمانى به اندازه قرآن كار شده است به محض نزول قرآن هزارها حافظ قرآن پيدا مىشود. هنوز نيم قرن نگذشته به خاطر قرآن علم نحو و صرف و دستور زبان تدوين و لغتهاى زبان عربى جمع آورى مىگردد , علم معانى و بيان و بدايع ابتكار مىشود , هزارها تفسير و مفسر و حوزه هاى تفسير به وجود مىآيد , روى كلمه به كلمه قرآن كار مىشود. غالب اين فعاليتها از طرف مردمى صورت مىگيرد كه نسبت به زبان عربى بيگانه اند. فقط علاقه به قرآن است كه چنين شور و هيجانى به وجود مىآورد. چرا براى تورات و انجيل و اوستا چنين فعاليتهايى نشد آيا اين خود دليل بر رشد و بلوغ بشريت و قابليت او براى حفظ و تعليم و تبليغ كتاب آسمانى اش نيست آيا اين خود دليل جانشين شدن دانش به جاى نبوت تبليغى نيستبشر در دوره هاى پيشين مانند كودك مكتبى بوده است كه كتابى كه به دستش براى خواندن مىدهند پس از چند روز پاره پاره مىكند , و بشر دوره اسلامى مانند يك عالم بزرگسال است كه با همه مراجعات مكررى كه به كتابهاى خود مىكند , آنها را در نهايت دقت حفظ مىنمايد.زندگى بشر را معمولا به عهد تاريخى و عهد ما قبل تاريخ تقسيم مىكنند. عهد تاريخى از زمانى است كه بشر توانسته يادگارهايى به صورت كتيبه يا كتاب از خود باقى بگذارد و همانها امروز ملاك قضاوت درباره زندگى آن روز است , اما از عهد ماقبل تاريخ هيچ گونه اثرى كه ملاك قضاوت قرار بگيرد باقى نمانده است.ولى مىدانيم كه آثار عهد تاريخى نيز غالبا پراكنده است. دوره اى كه از آن به بعد بشر تاريخ و آثار خود را به طور منظم و نسل به نسل حفظ كرده و تحويل نسل بعد داده مقارن با ظهور اسلام است. خود اسلام نيز عاملى براى اين رشد عقلى محسوب مىشود. در دوره اسلامى , مسلمين هم آثار خود را حفظ و نگهدارى كردند و مانع اندراس و نابودى شدند و هم كم و بيش آثار ملل پيشين را نگهدارى و به نسلهاى بعد منتقل كردند. يعنى تقريبا مقارن با عهد ختم نبوت است كه بشر لياقت خود را براى حفظ مواريث علمى و دينى نشان داده است و در واقع دوره تاريخى واقعى مقارن با ظهور اسلام است. در ادوار گذشته , از يك طرف آثار نفيس علمى و فلسفى و دينى به وجود مىآمد و از طرف ديگر در كام آتش يا آب مىرفت. تاريخ از اين سرگذشتهاى دردناك فراوان به ياد دارد. حوزه علمى و عظيم اسكندريه پس از نفوذ مسيحيت در حوزه امپراطورى روم شرقى منحل شد و كتابخانه تاريخى آن به وسيله متعصبان مسيحى در كام آتش مىرفتمدتها شايع شده بود كه اين كتابخانه را مسلمين هنگام فتح مصر آتش زدند. اين شايعه آنقدر قوت گرفت كه متاخران مسلمانان آن را در كتابهاى خود بازگو كردند. گذشته از اينكه در هيچيك از مدارك معتبر اين قضيه نقل نشده است , اخيرا طلوع و ظهور علم و رسيدن بشر به حدى كه خود حافظ و داعى و مبلغ دين آسمانى خود باشد خواه ناخواه به نبوت تبليغى خاتمه داد. از اين رو است كه پيغمبر اكرم علماى اين امت را همدوش انبياى بنى اسرائيل يا برتر از آنها مىشمارد. اقبال لاهورى باز هم سخن لطيفى دارد , مىگويد:(پيامبر اسلام ميان جهان قديم و جهان جديد ايستاده است. تا آنجا كه به منبع الهام وى مربوط مىشود به جهان قديم تعلق دارد و آنجا كه پاى روح الهام وى در كار مىآيد متعلق به جهان جديد است. زندگى در وى منابع ديگرى از معرفت را اكتشاف مىكند كه شايسته خط سير جديد آن است. ظهور و ولادت اسلام , ولادت عقل برهانى استقرائى است. رسالت با ظهور اسلام , در نتيجه اكتشاف ضرورت پايان يافتن خود رسالت به حد كمال مىرسد.1. يكى از عادات عرب و بعضى از ملل ديگر (پسر خواندگى) بود و اسلام آن را منسوخ كرد. (پسر خوانده) در ارث و روابط خانوادگى همانند پسر واقعى به شمار مىرفت.رسول اكرم آزاد شده اى داشت به نام زيدبن حارثه كه پسر خوانده آن حضرت نيز به شمار مىرفت. مردم طبق معمول انتظار داشتند كه رسول اكرم با پسر خوانده خويش مانند پسر واقعى رفتار كند , همچنانكه خود آنها مىكردند. مفاد اين آيه اين است: محمد را پدر هيچ يك از مردان خود (زيد بن حارثه يا شخص ديگر) نخوانيد , او را فقط به عنوان فرستاده خدا و پايان دهنده پيامبران بشناسيد و بخوانيد.2. (لو علم ابوذر ما فى قلب سلمان لقتله) سفينه البحار , ماده (ذر).3. اصول كافى: ج 1 ص 91.4. روم / 30.5. انعام / 153.6. نساء / 28.7. دهر / 3.8. مائده / 48.9. بحار , ج 6 / ص 166 و صحيح مسلم , ج 3 / ص 7.10. علم اليقين فيض , ص 5 سفينه البحار , ماده (لوى) جامع الصغير , ج 1 / ص 107.11. ترجمه: من هر چند به حسب صورت و جريانات مادى اينجهانى فرزند آدم ابوالبشر هستم , اما در من معنى و حقيقتى هست كه گواه بر پدرى من نسبت به آدم است. همه پيامبران به واسطه تقدم معنويت و حقيقت من بر گرد مركز من مىچرخند و از ورودگاه (شريعت) من آب بر مىدارند.هيچ پيامبرى نيامده است مگر آنكه امت خويش را به خاطر حقيقت به پيروى از من خوانده است.پيش از تمام شدن دوران شير خوارگى و نرسيده به دوره تكليف ظاهرى , با شريعت روشنگر خود به همه شرايع پايان دادم.12. آل عمران / 8113. انعام / 115.14. متن حديث را مجمع البيان در ذيل آيه 40 سوره احزاب به نقل از صحيح بخارى و مسلم چنين آورده است:(انما مثلى فى الانبياء كمثل رجل بنى دارا فاكملها و حسنها الا موضع لبنه فكان من دخل فيها فنظر اليها قال ما احسنها الا موضع هذه اللبنه فانا موضع هذه اللبنه ختم بى الانبياء).15. قصص / 7.16. انفال / 29.17. عنكبوت / 69.18. صدرالمتالهين در مفاتيح الغيب اين حديث را نقل مىكند و مىگويد: هذا الحديث مما.(رواه المعتبرون من اهل الحديث فى طريقتنا و طريقه غيرنا) يعنى اين حديث را محدثين معتبر شيعه و سنى روايت كرده اند. و نيز رجوع شود به آخرين فصل كتاب الشواهد الربوبيه.19. احياء فكر دينى در اسلام , ترجمه احمد آرام , ص 143 و 144.20. طه / 50.21. اعلى / 2 و 3.22. علق / 1 - 5.