حمد- مدح: شكر در معنى متقاربند دلالت ميكنند به ثناء جميل- (كشاف) حمد- مدح- هر دو برادرند- و آن ثناء و نداء جميل است در برابر نعمت و غيره ميگوئى: حمدت الرجل على انعامه- سپاسگزار شدم بمرد در برابر انعامش- حمدت على حسنه و شجاعته- سپاس كردم بزيبائى و شجاعتش ابن ابى الحديد- حمدت زيدا على انعامه- مدحته على انعامه- و حمدته على شجاعته- و مدحته على شجاعته- سپس گفته: پس هر دو برابرند كه در مقابل فعل انسان و غير انسان گفته ميشود- چنانكه در مثالها بيان كرديم- و مشهور- حمد از مدح اخص است (چه) حمد عبارتست از ثناء به ذى علم و حياه بجهت كمالش- مدح عبارتست از ثناء بچيزى جهت كمالش داراى علم و حياه باشد يا نباشد- چنانكه گوئى- مدحت الفرس- و مدحت اللولوء- و نميگويند:- حمدت الفرس- حمدت اللولوء- دوم- حمد در مقابل احسان است- مدح گاهى قبل از احسان- و گاهى بعد از از احسان سيم- حمد ثناء جميل است بجميل اختيارى- ميگوئى- حمدته على كرمه- و گفته نمى شود- حمدته على حسنه- اما- مدح عام است باختيارى و غير اختيارى اما شكر عبارت است از تعظيم منعم بجهت انعامش- پس مورد شكر اخص است از وجهى- شكر مقيد است بنعمت واصله بشاكر- حمد- عا م است از نعمت واصله به حامد يا به واصله به ديگرى- و بغير نعمت، و شكر اعم است از حمد بوجه آخر- (چه) حمد فقط با زبان است و شكر اعم است با زبان و جوارح و قلب (چه) فعلى است مشعر بتعظيم منعم- بلغ- يبلغ: نزديكى- مشارفت- بلغ- بلوغا- بلاغا: از باب نصر- بلغ المكان: رسيد بمكان- بلغ المكان: نزديك شد بمكان- مدحه- مدح- يمدح- مدحا- مدحه- مدحه: نباء نوع است احصى- يحصى- احصاء: از باب افعال- شمردن نعماء- جمع نعمت- مقابل- ضراء- نعمه- حالت حسنه: نباء نوع است و جنس است- نعمه- بفتح نون- نباء مره- عادون- جمع عاد- اسم فاعل- از- عد- يعد- عد- بفتح: شمردن عدد- آحاد مركب- ضم اعداد بعضى ببعضى- يودى: از باب تفعيل- ادى- يودى- تاديه- دفع- و توفيه حق اداء: اسم است از تاديه- بمعنى رسانيدن- حق- نقيض باطل- حق- يحق- مجتهد- اجتهد- يجتهد- اجتهادا- جهد- يجهد: طاقت و مشقت اجتهاد- بذل طاقت و تحمل مشقت، ادرك- ادراكا: در رسيدن- دريافتن حيوان امور خارجيه را بواسطه بعد حواس با ضم بادورى. همم: جمع همه- بمعنى عزم- جزم ثابت- يناله- نال- ينيل- ينال- نيلا: بمعنى اصابه- رسيدن- نول: بمعنى تناول- نلت كذا نولا: عطا كردم- غوص- غاص- يغوص- غوصا: فرو رفتن به زير آب براى استخراج آنچه در زير آب است- غاص فى المعانى: كنايه است از استخراج معانى دقيقه- فطن- بكسر فاء- جمع فطنه- جودت و حذاقت- فطن يفطن- فطاته- فهو- فطن: از باب- قتل- فطن- از باب- شرف، حد- يحد- حدودا: بمعنى- غايت و نهايت- و حد: بمعنى منع است و از اينست كه علماء تعريف شى ء را با جزايش حد مينامند زيرا كه مانع است از دخول غير محدود آنچه از محدود نيست يا خارج باشد از آن آنچه از محدود است. جامع افراد مانع اغيار- و حد منطقى: عبارت است از معرف و قول شارح و آن بر چهار قسم است: حد تام- حد ناقص- رسم تام- رسم ناقص- نعت- نيعت- نعتا: وصف كردن- ممدود- مد- يمد- مدا: يارى دادن- مده- بضم ميم: پايان زمان و مكان الاعراب: الحمد- مرفوع است به ابتداء لله خبرش اصلش منصوب است (حمدا) مفعول مطلق- حمدت حمدا- از مصادر ساد- مساد الافعال است عدول برفع شده، براى دلالت بدوام و ثبات- مثل: قالوا سلاما قال سلام- فعل دلالت بحدوث و تجدد دارد- عدول ابراهيم برفع براى دلالت برد تحيه است بتحيه احسن- فاذا حييتم بتحيه فحيوا باحسن منها- حرف تعريف در- الحمد- براى استغراق است، و در (كشاف) گفته- حرف تعريف براى جنس است (زيرا كه) تبادر مينمايد جنس در استعمال شا يع خصوصا در مصادر در صورت عدم قرينه استغراق- و مصادر خاليه از لواحق دلالت ندارد مگر بما هيته لا بشرط شى ء- و حرف تعريف دلالت ندارد مگر به تعيين و اشاره- پس معنايش اشاره ميشود به آنچه فهميده ميشود از- حمد- (در كشاف) گفته: بعضيها گفته اند: كه الف لام- براى استغراق است (باز هم) گفته: منافات ندارد جنسيت با استغراق- (چه) لام حرف جر در لله- يا براى ملك است- مثل: المال لزيد- يا براى اختصاص- مثل: الحصير للمسجد، بهر دو تقدير افاده مينمايد رجوع تمام محامد را به- الله سبحانه- (چه) معنايش- اينست كه ماهيته حمد حق است و مملوك است به خداوند سبحانه و اين نفى مينمايد كه فردى از افراد اين ماهيت براى غير خدا باشد پس ثابت ميشود كه (الحمدلله) نفى مينمايد حصول حمد را بغير خداى تعالى (ان قلت) آيا منعم مستحق حمد از منعم عليه نيست- يا استاد از شاگرد استحقاق حمد ندارد. (قلت) بلى- انعام در حقيقت از خداوند تعالى است (زيرا كه) خداوند است كه اين داعى را در قلب منعم آفريده به آنچه اقدام بعطا و انعام نموده اگر خداوند اين نعمت را نمى آفريد و به اين منعم عطا و ارزانى نمى داشت- و منعم عليه را- مكنت انتفاع نمى داد، انتفاع و بهره بردارى از اين نعمت حاصل نمى شد پس ثابت شد كه منعم حقيقى (الله) تعالى است- قال الله تعالى- و ما بكم من نعمه فمن الله- مر شما را هر نعمتى از خداوند است الذى- صله- لا يبلغ مدحته القائلون- موصول- و جمله صفت است به (الله) و الف لام- در (القائلون) براى استغراق است با جماع- و جمع معرف افاده عموم ميكند. الله- علم است بذات واجب الوجود كه مستجمع جميع صفات كمال است فعليهذا- الحمدلله- بمنزله قياس است (شكل- اول- (چه) الله مستجمع صفات كمال است، و هر مستجمع صفات كمال مستحق حمد است پس استنتاج ميشود- الله مستحق تمام محامد است- و الله- اصلش از- اله- ياله- بمعنى حيرت است اله الرجل- اذا تحير فى الشى فلم يحسط به علما- و گفته اند: وله- ياله- اذا فزع الى شى ء مما يحذر و يخافه- و گفته اند: اله- ياله- از- الهت الى فلان- الى سكنت اليه- لان القلوب يطمئن بذكر الله- اصلش- اله- است الف لام داخل شده و همزه حذف شده (الله) شده و چنانكه بيان شد- الله- مستجمع صفات كمال است- از اينست كه فرموده الحمدلله- و نفرموده: الحمد للخالق- او- الرازق- و همچنان ساير اسماء كه موهم اختصاص حمد باشد به آن- و لا يحصى نعمائه العادون- عطف است به لا يبلغ- و الف و لام در (العاد و ن) استغراق است و همچنين، لا يودى حقه المجتهدون الذى لا يدركه بعد الهمم- صله و موصول است- جمله مستانفه است صفت است به (الله) و همچنين جمله- و لا يناله غوص الفطن- عطف است به الذى لا يدركه- محل اعراب ندارد. همچنين است- الذى ليس لصفته- الخ
المعنى:
الحمدلله الذى لا يبلغ مدحته القائلون، سپاس و ستايش مر خدائيرا سزاست كه توانا نيستند به كيفيت حمد و ثنايش تمام مدح گويان (و چه سان ممكن است مدح و ثناء آن خداوند كه پيامبر اكرم (ص) (مدينه علم) فرمود: لا احصى ثناء عليك، نمى توانم بشمارم و احصاء كنم ثناء تو را- انت كما اثنيت على نفسك- تو همچنانى كه ثناء فرموده نفست را شارح بحرانى- گفته: (اقول) اراده نموده تنزيه حق سبحانه را اطلاع عقول بشريه بكيفيت مدحش كما هى- و بيان اين حكم همانا ثناء حسن به چيزى كما هو هر آينه ثناء حق و لايق آن وقت ميشود ثناء مطابق و فى نفس الامر شود و اين غير ممكن است در حق واجب تعالى مگر بتعقل و تفهم حقيقت- حق سبحانه و آنچه را كه مر او راست از صفات جلال و نعوت كمال كما هى و عقول بشر قاصرند از اين مقام، پس مدح اگر چه صادر بشود از مدح گويان بصورت مدح متعارف و آنچنانكه طريقه شانست از وصف خداوند تعالى اگر چه در غايت كمال و بلاغ باشد ممكن نيست كمال مدحش باشد فى نفس الامر- زيرا كه اطلاع ندارند به آنچه مدح حق باشد در حق خدواند تعالى و اگر تصور و توهم باشد بصورت مدح حق اقول وقتيكه جور و نحو مدحش نداند كى رسد به نفس مدحش، و فرموده: اين تاديب و تنبيه است خلايق را ببطلان توهم و حكمشان در حق خداوند تعالى از اوصاف- و قد سئله بعضهم عن التوحيد- بعضى پرسيدند از آن امام از توحيد فرمود: التوحيد- ان لا تتوهمه- توحيد آنست كه توهم نكنى آن خدائرا بچيزى- پس توحيد را قرار داد از سلب وهمى و اين مستلزم است به آنكه هر كه حكم وهمى نمايد به آن خداى در حقيقت موحد نيست. و اشاره نموده به اين باقر علوم (محمد (ص) بن على) در جواب- همانا خداوند مسمى شده عالم قادر زيرا كه واهب علم است به علماء واهب قدرت است به قادرها- فكلما ميزتموه باوهامكم فى ادق معانيه فهو مخلوق مصنوع منلكم مردود اليكم- هر چه با دقيقترين وهمها ممتاز گردانيد همانا آن مخلوق وهم شماست مصنوع وهم شماست- مصنوع است مانند شما مردود ميشود بشما- و همين است شان تمام خلق كه باندازه فهم و كمالش وهمش ميرسد، پس خداوند تعالى واهب حياه و مقدر موت است. و لا يحصى نعمائه العادون- و شمار و حصر نتواند بكنند نعمتهاى خداوند را تمام شمارندگان (چه) جزئيات نعمتهاى خداوند و افرادش از حصر و عد بيشمار است، فيوضات الهى مجيد و شما راست و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها- بيضاوى- در تفسيرش گفته: توانائى حصر و طاقت عد انواع نعمتهاى خدا را نداريد- فضلا- از اينكه افرادش را بشماريد (چه) انواع نعمت خداوند بيحد و غيرمتناهى است. سپسس گفته: اين آيه دلالت دارد بر اينكه اضافه مفرد افاده استغراق مينمايد، شارح بحرانى- گفته: اما دلالت عقل همانا نعمتهاى خداوندى ظاهريه و باطنيه است چنانكه فرموده: و اسبغ عليكم نعمه ظاهره و باطنه- و شامل فرموده بشما نعمتهايش را نعمت ظاهره و نعمت باطنه و كافى است در صدق اين حكم تنبيه ببغض جزئبات نعمتهاى خداوند بر بنده پس ميگوييم از جمله نعمتهاى الهى بر انسان اكرام انسان است بر ملائكه كه مسجود و محذوم ملايك گردانيده و اين ملائك خادمه را مراتب است پس ذكر كنيم نزديكترين آنها را- از جمله ملائك متولى اصلاح بدن انسان و قائم بمهمات و حوائج انسانند اگر چه در اين هم مراتب بسيار است، پس بعضى را به مثابه رئيس قرار داده كه به مثابه وزير انسان است ناصح و مشفق كه تميز مى دهد اصلح و انفع را و امر مينمايد به آن و قرار داده در پيشگاه اين وزير ملكى ديگر را مانند حاجب و متصرف در خدمتش كه شانش تميز صداقت اصدقاء ملك از دشمنان و عداوت دشمنان ملك و بر اين حاجب ملكى ديگر قرار داده كه ضبط بنمايد امورات را تا بررسى كند به آنها وزير در موقع حاجت و سپس در پيشگاهش دو ملك ديگر قرار داده يكى ملك غضب و آن مانند مامور است موكل بخصومات و غلبه و شدت و انتقام دوم- ملك لذت متولى مشتهيات انسان بخواست و استحضار و در پيشگاه اين ملك ملائك ديگر است كه سعى در تحصيل اوامرش ميكنند و علاوه بر اينها هفت ملك ديگر قرار داده كه عادتشان اصلاح غذاء انسان است، 1- ملك موكل بجذب غذاء بمعده (چه) غذا بخودى خود داخل نمى شود زيرا كه انسان اگر لقمه بدهان بگذارد مر او را جاذب نباشد- داخل نمى شود 2- ملك موكل بحفظ در معده تا تمام نضج و حصول غرض از آن- 3- ملك موكل بطبح و نضج آن- 4- ملك موكل بتقسيم و تفريق خلاصه و صافش ببدن بدل ما يتحلل 5- ملك موكل برسانيدن آن به اقطار جسم به تناسب طبيعى- 6- ملك موكل به فضل صوره خون از غذاء 7- ملك موكل دفع فضله و مازاديكه بى نفع است در معده- و سپس پنج ملك ديگر را خادمش قرار داده كه اخبار را از خارج به او ميرساند و هر يكى را طريق خا ص و فعل مخصوص است، يعنى حواس خمسئه ظاهره ذائقه- لامسه- شائمه- سامعه- باصره- و قرار داده باينها رئيسى كه اينها را برانگيزاند، و در عمل برئيس مراجعه ميكند در عملها- و براى اين رئيس خازنى قرار داده كه هر چه ميرسد از اخبار ضبط مينمايد و سپس در پيشگاه اين خازن ملكى قرار داده قوى و توانا و سريع بنحويكه در لحظه واحده از مشرق بمغرب و از زمين تا بالاى آسمانها را سير مى كند و برميگردد، يعنى واهمه و قادر بتصرفات عجيبه و اين گاهى موتمر وزير است و گاهى موتمر خاجب و موكل است بتفتيش و بررسى خزانه ها و بمراجعه خازنين باذن وزير وقتيكه اراده استعلام مينمايد امرى از امورات را اينها ملائكى هستند كه خداوند مخصوص كرده ببدن انسان و نزديكترين ملائك است به انسان، و علاوه از اينها ملايك زمينى هستند كه بانواع حيوانات كه مورد انتفاع انسان است و بواسطه آن ملايك مسخر انسانند، و ملايك موكل بانواع نباتات و معادن و عناصرند. و ملايك آسمانى كه شمار آنها از حد فزون و نمى دانند مگر خداوند سبحان- كما قال سبحانه- و ما يعلم جنود ربك الا هو، و هر يكى مامورند بفعل مخصوص و هر يكى را مقاميست معين كه از آن تجاوز نمى كنند- چنانكه خداوند تعالى از حال ملا يك حكايت مينمايد- و ما منا الا له مقام معلوم- و ايشان همگى مامورند بمصالح و منافع انسان از اول حياتش تا وقت مماتش باذن مدبر حكيم، بگزر از اين و بنگر به ساير موجودات در اين عالم كه مشتمل است بمنافع انسان، و آنچه افاضه نموده بر انسان از قوه عقليه كه سبب خيرات باقيه و نعم دائمه كه موادش غير منقطع و لا يتناهى است، همانا همه اينها نعمتهاى الهيه و مواهب ربانيه است بر بندگان بحيثيكه اگر يكى از اينها خلل پذيرد همانا خلل ميرسد بمنفعت انسان از اين جهت پس واضح و مبرهن است اگر انسان امام وقتش را بگمارد بنظر به آثار رحمه الله در نوعى از اين انواع همانا فكرش در يكى از اينها ميماند- قاصر ميشود از شمار و حصرش، و با همه اين غافل است از شكر الهى- جاهل است بمعرفه الله. اصرار در معاصى دارد، پس حق و سزاوار است كه خداوند سبحان بفرمايد: و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها- و حق است بفرمايد: ان الانسان لظلوم كفار- ظالم است بنفس خويش بمعصيت، معتاد است بكفران آلا و الله- قتل الانسان ما اكفره ان الانسان لكفور مبين. پس منزه است خدائيكه نعمتهايش از شمار بيرون و آلائش از استقصاء افزون است و غايت از اين حكم تنبيه است غافلان را از خواب غفلت طبع كه بلزوم شكر و اعتراف بنعم مستلزم دوام نعمت، بدانكه، شارح بحرانى- تعبير آورده از قواى مودوعه در بدن انسان بملايك باصطلاح فلاسفه- و بدانكه آدمى را قوه ايست دراكه منتقش گردد در وى صور اشياء چنانكه در آينه و لكن در آينه منتقش نگردد مگر صور محسوسات و در قوه دراكه انسانى منتقش گردد هم محسوسات و هم معقولات، بدانكه- مفهوم يا كلى است يا جزئى- و جزئى يا صور محسوسه به يكى از حواس پنجگانه ظاهرى- و يا معانى امور جزئيه منتزعيه از صور محسوسه است و براى هر يك از اين اقسام ثلاثه- مدرك و حافظ است، مدرك كلى و آنچه در حكم كلى است از جزئيات مجرده از عوارض ماديه عقل است، و حافظ اين- بنابر آنچه فلاسفه گفته: مبدء فياض است و مدرك صور حس مشترك است و حافظش خيال است، و مدرك معانى (وهم) است و حافظش ذاكره، و اينست كه تشخيص ميدهد امورات را مانند عداوت شخصى و صداقت شخصى- قوه ديگرى هم هست ناميده ميشود- متصرفه- گاهى ناميده ميشود متفكره و گاهى متخيله، و اين قوه مفكره قوتيست داراى تفصيل و تركيب ميان صور ماخوذه از حس مشترك و معانى مدرك با وهم بعضى را با بعضى- و مر او را هيچ سكون و ركود نيست در بيدارى و خواب و عملش منظم نيست بلكه نفس بهر نظام ب خواهد بكار دارد اگر بواسطه قوه وهميه بكار دارد آن را متخيله ميگويند. مثلا تركيب مينمايد صورت انسانى را كه پرواز ميكند، يا كوهى را از ياقوت- و اگر بواسطه قوه عاقله، يا با قوه عاقله واهمه بكار دارد آن را مفكره ميگويند ايضاح: خيال قوه ايست كه مجتمع مى شود در وى صور محسوسات و ميماند در آن پس از غياب از حس مشترك- صور محسوسات ظاهره بدانكه، قوه متخيله محسوسات را درك مينمايد از حواس سپس تحويل ميدهد بقوه مفكره تا تميز بدهد بعضى را از بعضى و بشناسد حق را از باطل- و مضر را از مفيد، سپس تحويل قوه حافظه ميدهد تا محفوظ بدارد بوقت حاجت. و لا يودى حقه المجتهدون- و اداء و وفاء نتوانند بكنند حق حمد خداوند را سعى كنندگان و كوشش كنندگان- اداء حق نعمت مقابله احسان است بمثل و مانند آن و در جمله سابقه واضح شد كه نعمت خداوند بيشمار است از حد فزون علاوه از اينكه هر چه از ماه در شود از افعال اختياريه كه مستند به جوارح و قدرت و اراده و ساير اسباب و حركات باشد همگى مستند باوست به فيض وجودش، و همچنين شكر و حمد و ساير عبادات نعمت است از نعمتهاى الهى، منت خداوند را عز و جل كه طاعتش موجب قربت است و بشكر اندرش مزيد نعمت، هر نفسى كه فرو مى ر و د ممد حيات است و چون برميگردد مفرح ذات پس در هر نفسى دو نعمت موجود است و بهر نعمت شكرى واجب از دست و زبان كه برآيد كز عهده شكرش بدر آيد بنده همان به كه ز تقصير خويش عذر بدرگاه خدا آورد ورنه سزاوار خداونديش كس نتواند كه به جا آورد آورده اند- كه داود پيابر عرض كرد پروردگارا چه سان شكرت بنمايم كه شكرم نعمتى است ديگر موجب شكر- وحى رسيد وقتيكه اين را شناختى و عارف شدى كه اين نعمت است به همين راضى شدم از شكر تو- كافى- وحى رسيد از خداوند عز و جل- يا موسى شكرم بنما بحق و سزاوار و زيبنده- عرض كرد پروردگارا چه سان حق شكر تو را بجا آورم در حاليكه هر شكرى كه بنمايم نعمتى است كه انعام كرده بمن- فرمود-: يا موسى الان شكرم كردى كه اين را دانستى- حق شكر تو نداند هيچ كس حيرت آمد حاصل دانا و بس آن بزرگى گفت با حق در نهان كاى پديد آرنده هر دو جهان اى منزه از زن و فرزند و جفت كى توانم شكر نعمتهات گفت پيك حضرت داد از اينرو پيام گفتش از تو اين بود شكر مدام چون ره حق اينقدر بشناختى شكر نعمتهاى ما پرداختى الذى لا يدركه بعد الهمم- خدائيكه درك نتوانند بكنند آن خداى را همتاى عاليه- يعنى محال است ادراك و رسيدن افكار اصحاب فهم و ارباب فكرت به حقيقت و كنه جلالش- هر چه دقيقتر و لطيف باشد محال و ممتنع است ادراك ذاتش (چه) لابد و ناچار است هر آنچه متصور باشد محسوس يا متخيل- يا بواسطه فطرت نفسانى- و هر چه تصور و توهم شود خداوند غير آنست و لا يناله غوص الفطن- و نميرسد بكنه ذاتش غوص و فرو رفتن اوهام ارباب فطانت و ذكاوت و غواصان بحار معرفت اسناد غوص بفطن استعاره است زيرا كه حقيقت غوص اسنادش به حيوان است، و اين اسناد مستلزم تشبيه علوم عقليه به آب است- وجه استعاره،، همانا صفات جلال و نعوت كمال غيرمتناهى و رسيدن به حقايقش و غور و غوص شبيه است به درياى غظيم كه شناور به ساحلش نتواند رسيد و غواص بقرارش نميرسد و شناور اين درياى عظيم همانا فطانت ثاقبه است، لا جرم- فطنه- شبيه شناور دريا است، پس اسناد داده غوص را به آن- و همين است غوص فكر و از اين است اسناد ادراك به بعد همم الذى ليس لصفته حد محدود- خدائيكه بوصفش حد محدود نيست، مر او صفات ذاتيه است علم- حياه- قدرت- اختيار: يعنى صفات خداوند را حد محدود و غايت و انتهاء نيست (چه) حد در مركبات ميشود و حد مستلزم تجزيه و تكثير است منافى وجوب وجود، و شاهد به اين روايت كافى- كافى مى گوي د: نوشتم بابى الحسن الحمدلله منتهى علمه- پس در جوابم نوشت مگو- منتهى علمه- زيرا كه علمش نامتناهى و بى پايان است بگو: منتهى رضاه- كافى باسنادش فرمود: يا اباحمزه همانا خداوند وصف نمى شود بمحدوديه بزرگتر است خداوند از صفات و چه سان وصف توان كرد به محدوديه آنكه مر او را حد نيست، و ممكن است مر او (حد منطقى باشد) و حد منطقى معرف شئى و شارح شئى را ميگويند- پس معنى چنين آيد كه ذات خداوند را حدى نيست كه معرف باشد بقياس اشياء محدوده زيرا كه محدود بايد مركب باشد از جنس و فصل و خداوند مركب نيست، و جزء نيست پس مر او را حد نيست خداوند صرف وجود است مر او را ماهيت نيست، جهان متفق بر الهيتش فرو مانده در كنه ماهيتش بشر ماوراى جلالش نيافت بصر منتهاى جمالش نيافت نه بر اوج ذاتش پرد مرغ وهم نه در ذيل وصفش رسد دست فهم در اين ورطه كشتى فرو شد هزار كه پيدا نشد تخته بر كنار محيط است علم ملك بر بسيط قياس تو بر وى نگردد محيط نه ادراك در كنه ذاتش رسد نه فكرت بغور صفاتش رسد كه خاصان در اين ره فرس رانده اند به لا احصى الاك- فرو مانده اند و لا نعت موجود- آن خداوند را نعت و وصف نتوان كرد برسم و عوارض زيرا كه خدا و ند محل اعراض نيست، و لا يحيطون به علما- احاطه با علم نتوانند بكنند، على بن الحسين فرمود: اگر اهل آسمان و زمين اجتماع نمايند كه وصف نمايند خداوند را بعظمت و قدرت قادر و توانا نمى شوند، و بعضى اهل تحقيق در شرح اين فرموده: زيرا كه ذات احديت را ماهيت نيست و به ذاتش جزء نيست پس مر او را حد نيست. و مر او را صورتى مساوى نيست پس حكايت از آن نمى شود، و وجودش عين ذاتش است غيرمتناهى است در توريه پس بكنه ذاتش نتوان رسيدن و ادراكش نتوان كرد. و لا وقت معدود و لا اجل ممدود- و مر او را وقت معدود و مدت ممدود نيست، زيرا كه خداوند ازلى و ابدى است و واجب الوجود است، وجودش اختصاص بوقتى ندارد بلكه خالق وقت و اجل است- مر او را ابتداء و انتهاء نيست، كافى- حبرى از اميرالمومنين (ع) پرسيد يا اميرالمومنين (ع) متى كان ربك كى بوده خدايت فرمود: واى بر تو، متى لم يكن: كى نبوده تا بگوئى كى بوده خداوند قبل از قبل است بلاقبل- و بعد از بعد است بلابعد و بلاغايه و منتهى نيست به غايتش انقطعت الغايات عنده- غايات منقطع شده و اوست منتهاء كل غايه- حبر گفت: يا اميرالمومنين (ع) آيا تو پيامبرى- فرمود ويلك انا عبد من عبيد محمد (ص)- توضيح: متى سوال و نسبت است از متغيرات و حوادث زمانى و مستلزم است كه موجود در وقتى از زمان موجود باشد در شطرى غير موجود، پس وقتيكه بگويند- متى كان: كى بوده، معنايش سوال از خصوصيت زمانست كه در آن زمان اتفاق افتاده و جودش همچنانكه سئوال شود اين كان- كجا بوده سوال است از مكانى كه آنجا بوده، ابن ابى الحديد- در شرح اين جمله گفته: لا وقت معدود و لا اجل ممدود،، اشاره است و رد است بانها كه توهم كرده اند كه كنه باريتعالى درك ميشود در آخرت. با اين جمله امام (ع) رد كرده كه فرموده: لا وقت ابدا- نه در اين دنيا درك توان كرد و نه در آخرت- و باز هم گفته: رويت موجب تشخيص است و تشخيص موجب اشاره است بجهتى و مر خداى را جهت نيست، بدانكه- زمان از لواحق حركت است و حركت از لواحق جسم و خداوند منزه از جسميته است، محال است كه مر او را زمان باشد، و خداوند زمان را آفريده اگر مر او را زمان باشد لازم آيد زمان متقدم باشد از نفس خود زمان و اگر زمان را ايجاد كرده بدون اينكه خداوند را زمانى باشد پس خداوند در وجودش غنى از زمان ميشود- مطلوب همانست. اللغه: فطر- از باب نصر- آفريد- اصل- فطر: بمعنى شق است- طولا- فطرت الشاه- حلبتها باصبعين: دوشيدم گوسفند را فطرت العجين- ع جنته و خبزته- فطر الله الخلق- ايجاد نمود- ابداع نمود الفطره- الخلقه- لفظا و معنا- الخلايق: جمع خليقه- قدره- تمكن: توانائى- و قدرت خداوند- معنايش نفى عجز است و كسى غير از خدا موصوف بقدرت نمى شود مگر اينكه از وجه ديگر عاجز و ناتوان باشد، بايد با قيد گفته شود- مثل- قادر على كذا- قدير- فاعل ما يشاء بمقتضى حكمت لا زايدا و لا ناقصا، نشر- بسط- نشر- ينشر- نشرا- ريح نشور- رياح نشر- رياح- جمع ريح، اصلش روح است و او قلب شده به ياء- جهت كسره ما قبل بدليل جمعش- ارواح- جمع برميگرداند هر چيزى را به اصلش بعضى گفته اند:- رياح استعمال ميشود در اسباب و آثار رحمت- و ريح در عذاب. وتد- تيد- وتدا- تده- وتده- تبه- وتد- تبت: محكم كردن صخور- جمع صخر- سنگ ميدان- با فتح ميم و ياء- ماد- يميد- ميدا- ميدانا تحرك- ميدان اضطراب شيئى عظيم- مائده- طبقى كه در وى طعام باشد- انزل علينا مائده من السماء- الى طعاما الاعراب: جمله- فطر الخلائق- و نشر الرياح- وتد بالصخور- محل از اعراب ندارند- جمله- فطر- مستانفه- و جمله- نشر- وتد- عطفند به آن- اضافه- ميدان- اضافه صفت بموصوف- الى ارض مائده- المعنى: فطر الخلايق يقدرته- بيافريد آفريدگان را بقدرتش نه بچيز ديگر مانند ساير صنايع (چه) صنع صنعتگران لابد است از چيزى غير ذاتش باشد مانند آلت و اسباب ماده و ملكه نفسانيه- مثلا اگر انسان بخواهد نامه بنويسد محتاجست به كاغذ و قلم و دست و ملكه كتابت اما خداوند سبحان فقط بامر (كن) بدانكه- قدرت بمعنى قوت است و در اصطلاح متكلمين- صفتى است متمكن و توانا ميشود با آن حى (زنده) بفعل يا ترك با اراده- و در اصطلاح حكماء- عبارتست از بودن فاعل بحيثيكه اگر بخواهد بكند و اگر نخواهد نكند، و قدرت خداوند تعالى كون ذاته بذاته فى الازل بحيث يصح منه خلق الاشياء فيما لا يزال على وفق علمه بالنظام الاكمل من حيث انه يصح صدور الفعل عنه- و بعضى گفته اند: قدرت نفى عجز است از خداوند- و قيل- قدرت فيض اشياء است از خداوند بمشيتى كه زايد بزدات نباشد- و آن عنايت ازليه است. و نشر الرياح برحمته- و بگسترانيد و بسط داد بادها را برحمتش باطراف و اكناف برحمت واسعه اش كه شامل مصالح و منافع بيشمار است و اعظم نعماء الهى است- فراش باد صبا را فرموده تا فرش زمردين- در مهد زمين بگستراند، و دايه ابر بهارى را فرموده بنات نبات را در مهد زمين بپروراند- درختان را بخلعت نوروزى قباى سبز و برق در بر كرده و اطفال شاخ بقدوم موس م ربيع كلاه شكوفه بر سر نهاده، عصاره ناى بقدرتش شهد شيرين، و تخم خرما به يمن تربيتش نخل باسق گشته، هو الذى يرسل الرياح بشرا بين يدى رحمته حتى اذا اقلت سحابا ثقالا سقناه لبلد ميت فانزلنا به- الماء فاخرجنا به كل الثمرات، آن خدائيكه برانگيزاند بادهاى رحمت را به بشارت و مژده باران رحمت تا اينكه ابرهاى سنگين را سوق ميدهيم آن را به بلاد و سيراب مينماييم مكانهاى مرده را پس فرو مى آوريم بيارى- يا به سبب آن ابر آب باران- پس ميرويانيم بسبب آن ار هر گونه ميوه ها. و ارسلنا الرياح لواقح فانزلنا من السماء ماء فاسقينا كموه- همى فرستيم بادهاى لاقحه (آبستن كنند را-) سپس نازل مى نمائيم از آسمان- آب (باران) پس سيراب مى نمائيم شما را با آن- نشر و بسط باد از اسباب بقاء انواع حيوان و نبات و استعداد امرجه به صحت و نمو است، عموم رحمت و عنايت حق سبحانه است رفع كثافات هوا و تطييب هوا و آب و تنم خلايق از ثمرات و فواكهه ايكه غير از خدا كسى به آن آگاه نيست و وتد بالصخور ميدان ارضه- و ميخكوب كرد با كوهها و سنگهاى سخت اضطراب و لرزه زمين ار. و القى فى الارض رواسى ان تميد بكم- بيانداخت به زمين كوههاى محكم را تا لرزه و اضطرب ننمايد بشما- كشت ى در روى آب بچپ و راست ميلرزد وقتيكه لنگرها را بدان مى بندند بر روى آب برقرار مى شود- همى گسترانيد فرش تراب چو سجاده نيكمردان بر آب زمين از تب لرزه آمد ستوه فرو كوفت بر دامنش ميخكوه اللغه: اول- ابتداء شئى- دين دين: بمعنى طاعت- انقياد- عباده- اسلام- دان- يدين- دينا- دنت- اسلمت- دان- اطاع- دين: در اصطلاح- وضع الهى است به ارباب عقل متناول است باصول و فروع- معرفت- علم- عرف- يعرف- عرفانا معرفت- ادراك بسايط و جزئيات است- علم- ادراك كليات و مركبات- ميگويند- عرفت الله و نميگويند- علمت الله- و قيل- معرفت ادراك تصورى- علم ادراك تصديقى است، و قيل- معرفت ادراك ثانويست پس از نسيان و از اينست خداوند را عالم گويند و عارف نمى گويند. توحيد: يكى گردانيدن- در اصطلاح- اثبات ذات خداوند بوحدانيت و يكتائى- اخلص- يخلص- اخلاصا: خالص و صاف كردن چيزى است از شوائب. اخلاص- طاعت- ترك ريا- اخلاص- در دين- ترك شرك، نفى- ينفى- نفيا: دور كردن- انكار كردن- وصف- يصف- صفه- صفات: جمع صفه- قرن- از باب- قتل- ضرب: جمع كردن دو چيز، جزئى- يجزى- تجزيه- ثنى- يثنى- تثنيه: دو تا كردن- اشاره- يشير- اشاره- ضمن- تضمنا- ضمنته الشى ء تضمينا: چيزى را در ظرف چيزى قرار دادم گنجانيدن- اخلى- يخلى- اخلاء: خالى كردن- خلى- يخلو- خلاء: خالى شد- خلى المكان: خالى شد- الاعراب: اول- مثل- افعل- اصلش- وئل- مهموز الوسط همزه قلب بواو شده و اد غام شده در- واو- بدليل جمعش- اوائل- اوالى- كوفيون- ميگويند وزنش- (فوعل) و وئل- و او اولى قلب شده بهمزه و نفط اول دو نحو استعمال ميشود- يكى اسم مجرد از وصفيه- در اينحال منصرف ميشود ميگويند- ما له اول و لا اخر- ابوحيان گفته: با تاء- تانيث گفته ميشود اوله- اخره- دويم- صفت بر وزن- افعل تفضيل: بمعنى- اسبق، پيشين در اينحال غير منصرف ميشود- و لام و الاخلاص له- تقويه است- مثل- فعال لما يشاء- مصدقا لما معهم- من- در- فمن وصف الله- و تاليانش- كلم مجازات اسم شرط است- مرفوع- خبرش- جزايش- فمن وصف الله فقد قرنه فيم، اصلش فيها- على، اصلش على ما فى- على حرف جرند داخل شده اند بحرف استفهام و الف در فيما- على ما حذف شده تخفيفا المعنى: اول الدين معرفته- اول دين و ابتداء طاعت و عبادت شناسائى و عرفان خداوند است (چه) بندگى و عبوديت فرع شناسائى معبود است در جواب حبر (دانشمند انصارى) كه پرسيد از آن حضرت آيا خدايت را كه عبادتش ميكنى ديده اى- فرمود: واى بر تو عبادت نميكنم خدائيرا كه نديده باشم او را، بازش گفت (چه سان ديده) فرمود: ويلك لا تدركه العيون فى مشاهده الابصار و لكن رائه القلوب بحقايق الايمان- درك نمى كند او را چشمها بمشاهده دي دار- ولى مى بيند او را قلبها بحقيقت ايمان و كمال معرفته التصديق به- و كمال و تمام معرفت و شناسائى. خداوند تصديق و اذعانست به وجود و هستى خداوند (چه) معرفت و شناسائى گاهى ناقص يعنى ممكن است در مرتبه (تصور) باشد و تصور مرتبه است از علم- كه انسان از ديدار و مشاهده اين عوالم تصور مى نمايد كه آيا اين همه عوالم بخودى خود آفريده شده يا چه سان و ميفهد كه محالست همه اين عوالم بخودى خود آفريده شده باشد- پس لابد است از خالقى و موجدى در اين حال ميرسد بمرتبه تصديق- و اذعان بوجود و هستى خداوند، زيرا كه آنكه موجود نيست اثر موجود از آن صادر نمى شود- و كمال التصديق به توحيده- و كمال تصديق و اذعان به خداوند تعالى توحيد و يگانه دانستن خداوند است (چه) تصديق ممكن است ناقص باشد زيرا كه در مرحله اولى كه انسان فهميد عالم بخودى خود هستى پيدا نكرده لابد است مر او را از خالقى- اما يگانه و فرد باشد يا متعدد، در اينحال تصديق در مرتبه نقصان و ادنى است ولى پس از آنكه- فهميد و دانست كه سلسله اين موجودات و ممكنات لابد است منتهى شود بواجب الوجود- چه ممكن ماداميكه منتهى به اين مقام نشده مستلزم دور و تسلسل ميشود، ناچار اين ممكنات را مبدعى واجب ى ايجاد كرده، و اين را بايد فهميد وجوب وجود مانع از اشتراك است (چه) در صورت اشتراك در وجوب وجود لابد است از امتياز- ما به الامتياز زيرا كه ماداميكه امتياز نشده دو تائى تصور نمى شود و وجود ما به- الامتياز مستلزم تركيب است و تركيب منافى وجوب وجود است (زيرا كه) در تركيب هر جزء محتاج جزء ديگر است پس ممكن ميشود، و اين هم منافى فرض ميشود و كمال توحيده الاخلاص له- و كمال توحيد و يگانه و تنها دانستن آن خداوند خالص گردانيدن آنست از نقايص يعنى منزه از جسم و عرض و لوازم اعراض از آنهائيكه از صفات نقص است، زيرا كه جسميت مستلزم تركيب است، و هر مركب ممكن است و واجب الوجود مركب نيست. و اعراض مستلزم افتقار و احتياج است بمحل واجب الوجود مفتقر نيست- پس واجب الوجود جسم نيست- عرض نيست، و ايضا- جرم و جسم حادث است، و واجب الوجود حادث نيست- پس واجب الوجود جرم و جسم نيست- ايضا- در صورت جرم و عرض بودن لازم ميايد كه لابد در جهتى باشد، و واجب الوجود جرم و عرض نيست پس در جهتى نيست، پس لابد است خداشناس را معرفت اين مراتب و درجات و ماداميكه اين مراتب حاصل نشده معرفت ناقص است- با شناسائى و معرفت اين مراتب خداشناسى تكامل مى يابد- تكميل- بع ضى از شراح گفته: مراد از اين جمله- و كمال توحيده- الاخلاص له- اخلاص عمل است- نباء بر اين لام- در له- بمعنى علت است- قال الله تعالى: و ما امروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين، شارح بحرانى و صدرالدين شيرازى- در شرح كافى گفته: اشاره است به اين كه توحيد مطلق همانا تمام و كمال يابد باخلاص، و آن عبارت است از زهد حقيقى كه آنهم عبارت است دورى و كنارگى از ما سواء- و تمام عوالم و هستى را فراموش كردن ما سوى البارى- در منهاج البراعه فرموده: بيان ذلك، در علم سلوك ثابت شده كه عارف با ملاحظه جلال و عظمت الهى اگر توجه داشته باشد به چيزى ديگر بمقام وصول نرسيده و عرفان حقيقى را نيافته كه در عالم هستى و امكان مانده حتى اهل اخلاص اين را شرك خفى ميدانند چنانكه گفته اند-: من كان فى قلبه مثقال خردله سوى جلالك فاعلم انه مرض اگر كسى در قلبش باندازه خردلى چيزى داشته باشد غير از جلال و عظمت بارى تعالى مريض است، و اهل اخلاص در تحقق عرفان و اخلاص لازم ميدانند كه عارف بايستى از نفس خويش هم ناآگاه باشد در قبال ملاحظه جلال الله- و بر فرض اگر نفس خويش را هم ملاحظه نمايد بايست از حيث لا حظيت باشد. نه از حيث اينكه او هم مزين شده بزينت ح ق، پس توحيد مطلق بايد غير از خداوند سبحان همه عوالم را حتى نفس خويش را فانى محض بداند. و كمال الاخلاص له نفى الصفات عنه- و اخلاص هم گهى ناقص ميباشد كمال اين مرتبه نفى صفات است از خداوند سبحان- يعنى صفاتيكه غير ذاتى است، اما- صفات ذاتى پس ذات و وجود خداوند مصداق جميع نعوت كماليه و اوصاف الهيه است بدون فرض زيادت بذاتش- پس علم و اراده و قدرت و سمع و بصر همگى عين ذاتش است، اگر چه مفهومات متخالفند كه كمال حقيقت وجوديه جامعيت معانى كثيره كماليه با وحده محض است عباراتنا شتى و حسنك واحد و كل الى ذاك الجمال يشير پس از اين بيانات فهميده شد كه مراتب خداشناسى پنج است- 1- مرتبه تصور: كه عبارت است از تصور و ادراك اينكه اين همه عوالم را خالقى و اين مرتبه فطره است كه خلايق مجبول اين مرتبه اند باقتضاء فطرتى كه خداوند آفريده- فطره الله التى فطر الناس عليها- 2- مرتبه تصديق و اذعان: بوجود و وجوب باريتعالى با براهين ساطعه و دلائل قاطعه- افى الله شك فاطر المسوات و الارض آيا با همه اين نفوس و آفاق شكى است در هستى خداوند كه خالق و آفريننده آسمانها و زمين است، 3- مرتبه توحيد و يگانگى: قل هو الله احد- خداى اين همه عوالم خدائيست ت نها و بى شريك- انما الهكم اله واحد- همانا آفريننده شما خداونديست واحد و تنها 4- مرتبه اخلاص: يعنى خالص و صاف از نقايص- الله الصمد- خداونديست بى نياز معتمد همه آفريدگان- مبرا و منزه از كون و فساد- لم يلد- نزائيده و لم يولد- و از چيزى بوجود نيامده- و لم يكن له كفوا احد- و نيست مر او را مثلى و شبيهى- يكتا و وحيد است 5- مرتبه نفى صفات: كه غايت عرفان خداشناسى است، و منتهى قوه انسان. لشهاده كل صفه انها غير الموصوف، و شهاده كل موصوف انه غير الصفه- زيرا كه شهادت ميدهد هر صفت بر اينكه غير از موصوفست و شاهد است هر موصوف بر اينكه غير صفت است، اين جمله اشاره و فرع است بجمله اول كه فرمود: كمال اخلاص نفى صفات است و اين جمله برهان و دليل است به آن (زيرا كه) و روشن و واضح است صفت چيزى است و موصوف چيزى ديگر- صفت و موصوف دو تا است، صفت آنست كه قائم باشد بمجلى ك موصوف است- و ذات موصوف مستغنى از صفه است در اصل- وجود- و هستى و قوامش بدون صفت- ولى در كمالش محتاج است بصفت كه تكامل پيدا مى كند با صفت پس صفت و موصوف يكى نيستند و عين هم نمى شوند (و ببايد دانست) كه اين جمله دليل و برهان است بنفى صفات عارضه و ظاهره تعينات مشهوده در مشخ صات زيرا كه معرفت و شناسائى ذات اقدس در نحو اين صفات اعتبار است بذات و شئى ديگر كه مغاير است با ذات پس با اين اعتبار مولف ميشود- نه متوحد- پس صفات منفيه صفات مصنوعين است- و اما صفات ذاتى كه عين ذاتش است خود امام (ع) بطريق اكمل وصف كرده، و ببايد دانست كه اين جمله حجت است بنفى صفات عارضه كه (بعضى اشعريه) توهم كرده اند و پنداشته اند- صفات قديمه، توضيح- صفت عارضه مغاير است با موصوف لا محاله- و هر متغاير در وجود لابد است از يكديگر متمايز باشد در چيزى و مشارك باشد در چيزى و محال است جهه اشتراك عين جهت امتياز باشد- زيرا كه بر فرض يگانگى و وحدت ما به الاشتراك و ما به الامتياز لازم مى آيد شئى واحد بما هو واحد- كثير باشد- بلكه وحده بعينه كثير باشد و اين محال است- پس بايد هر يكى از آنها (صفت - موصوف) مركب باشد از جزئى كه در آن جزء مشترك باشند، و جزئى كه ما به الامتياز باشد پس لازم آيد تركيب ذات واجب الوجود، و واضح و ثابت است كه تركيب مستلزم امكان است و اينست كه در تتميم اين جمله ميفرمايد- فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه- فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه- پس هر كه وصف نمايد خداوند را بصفتى همانا قرين كرده او را بچيزى در وجود- چنانكه در بيان اعراب معلوم شد- فاء، براى تفريح است- يعنى از جمله قبلى لشهاده كل صفه- الخ- فهميده شد كه وصف كردن خداوند مستلزم تركيب است، و از اين جمله مى يابيم كه هر كه خداوند را وصف كند بصفتى هر آينه قرين كرده او را بچيزى- صفت را مقارن موصوف كرده و من قرنه فقد ثناه- و هر كه قرين كرده او را بچيزى همانا اثبات دو تائى كرده- كه قرين كرده صفت را بموصوف- و من ثناه فقد جزاه- و هر كه اثبات دو تائى كرده همانا او را مركب دانسته داراى جزء مانند عارض و معروض- مثلا اسود گفته مى شود بچيزى كه سواد- سياهى- بر وى عارض باشد- و من جزاه فقد جهله- و هر كه او را داراء جز و مركب دانسته هر آينه جاهل و نادان است كه نفهميده و ندانسته- كه خدا منزه است از مشابهت ماديات مقدس است از مركبات و اين جهل است زيرا كه صاحب اجزاء- جزء بجزء ديگر محتاجست، هر داراى جزء مفتقر است بديگرى، و مفتقر بديگرى، ممكن است و اين جهل و نادانى است، و اين جهل مستلزم است كه اشاره بر وى صحيح باشد، چنانچه ميفرمايد: و من جهله فقد اشار اليه هر كه جاهل باشد همانا اشاره نموده به آن زيرا كه دو اجزاء پنداشته و دو اجزاء پنداشتن مستلزم است به تشخيص جسمانى و جسمانيت مستلزم ص حت اشاره است به آن خدا- اقول- لابد است براى توضيح و شرح اين جملات تقرير مقدمه بدانكه صفت امرى است اعتبارى كه عقل اعتبار مى نمايد بامر ديگر و معقول ميشود صفات با تعقل موصوف و ممكن نيست مگر باعتبار موصوف- مثلا: ميگوئيم زيد قائم است- قيام امريست اعتبارى قيام متصور نمى شود مگر با تعقل زيد و ببايد دانست كه لازم نمى آيد از تصور قيام- بزيد- در واقع و نفس الامر زيد قائم باشد توضيح رسم تصايف- مضاف- كه عبارتست از تعقل امرى بامرى مانند: ابوه، پدرى- بنوه، پسرى- اخوه، برادرى- تصور پدرى موقوف است بتصور پسر- ماداميكه تصور پسر نشده پدرى متصور نيست- همچنانكه تصور پسر- متصور نيست ماداميكه پدر نباشد- همچنين برادرى- ماداميكه برادر تصور نشود- اخوه، برادرى متصورنمى شود- و اين توقف فقط امريست معقول بقياس بديگرى- غير از معقوليه ما به الازاء نيست. و بدانكه صفت منقسم ميشود بسه قسم: حقيقى- اضافى- سلبى- و بيان ذلك- اگر در نسبت صفتى بموصوف تصور و تعقل نسبت صفت- بموصوف باشد آن را مضاف ميگويند- مانند خالقيه- رازقيه- و غيره كه خالقبت متصور ميشود با مخلوقيه مثلا ميگوييم، خداوند آفريننده عالم است كه آفرينش بدون تصور عالم ممكن نيست يا بگوئيم خداوند رازق زيد است، رزق بدون زيد متصور نيست اگر در نسبت صفت بموصوف تصور چيز يتشور ولى اگر منسوب صفت موجود موصوف باشد مثل حى (زنده) نسبت بصحه علم- و قدره كه علم- مستلزم حياه است- هم چنين قدره- مستلزم حياه است- ولى در مقابل امر متصور نيست قال فى الوافى- بيان- بدانكه بعضى از صفات ثابت است به آن خداوند عز و جل در ازل و آن كمال است فى نفسه و على الاطلاق- و ضدش نقص است آن را صفت ذاتى مينامند و آن بر دو قسم است قسمى است كه آن را اضافه و نسبت بديگرى نيست اصلا بلكه مر او را وجه واحد است مانند- حياه- بقاء- و قسمى داراى نسبت و اضافه است بديگرى- و لكن تتاخر اضافته عنه) اما اضافه اش متاخر است از آن- مانند- علم- سمع- بصر- زيرا كه اين عبارتست از انكشاف اشياء به آن خداوند در ازل كليات و جزئياتش همگى در وقت خويش و بحسب مرتبه خويش و على ما هو عليه فيما لا يزال با حصول اوقات و مراتب به آن خداوند سبحان در ازل مجتمعه- و ان لم تحصل بعد لا نفسها و بقياس بعضها مع بعض متفرقه- اگر چه مراتب و اوقات آن اشياء بنفسه و بقياس بديگرى حاصل نشده، اين انكشاف حاصل است به آن خداوند بذاته من ذاته قبل از خلقت اشياء بلكه آن عين ذاتش است چنانكه اشا ره نموده به آن امام (ع) بقولش لم يزل الله تعالى ربنا و العلم ذاته و لا معلوم- و السمع ذاته و لا مسموع و البصر ذاته و لا مبصر اگر چه اضافه اش باشياء متاخر بوده بحسب تاخر و تفرق اشياء فى حسد نفسها و بقياس بعضى ببعضى- همچنانكه اشاره كرده به آن بقولش- فلما احدث الاشياء و كان المعلوم وقع العلم منه على المعلوم و السمع على المسموع و البصر على المبصر و مانند قدرت زيرا كه قدرت عبارتست از بودن ذاتش بذاته در ازل بحيثيكه صحيح باشد خلق اشياء فيما لا يزال بوفق علمش به آن، و اين ثابت است به آن بذاتش از ذاتش قبل از آنكه بيافريند چيزى، بلكه قدرت عين ذاتش است چنانكه فرموده-: و القدره ذاته و لا مقدور- اگر چه اضافه و نسبت متاخر شده نسبت بمخلوق- كما قال: القدره على المقدور- و بعضى از صفات حادث ميشود بحدوث خلق بحسب مصالح- و اين نسبت بوجهى كمال است، ايضاح- بتقرير روشن- بدانكه صفات خداوند- علم- بصر- و سمع و قدرت- كانه بمثابه برده و نامه بسيط است كه تمام عالم امكان از اول تا منتها- همگى در آن نامه بسيط است. بتدريج كه گشاده ميشود- معلومات و مسموعات و ديگر صفات- در موقع خويش باندازه وقت و مدت و طول و عرض گشاده و ديده مى شود و اين را ب دانكه- اين تشبيه و تقرير بوجه ساده مثالا بيان شد ذات خداوند واحد و واحد است- بسيط- تركب صفحه و طول و عرض در آن پرده و كتابت نيست. و من اشار اليه فقد حده- و هر كه اشاره نمايد به آن خداى همانا آنرا محدود كرده- اشاره عقليه يا حسيه- زيرا كه مشاراليه بايستى در جهتى مخصوص باشد و آنچه در جهتى باشد محدود است- و هر محدود داراى حد و قطر و اطراف است، توضيح- اگر بچيزى اشاره كنى بايد مشاراليه در جهتى باشد كه متوجه و اقبال مينمائى بدان طرف با اشاره ات و هر كه در جهتى باشد لابد از جهت ديگر و مخالف منقطع باشد- پس ناچار محدود مى شود- و من حده فقد عده- و هر كه آن خداى را محدود كرده هر آينه او را عد كرده- يعنى به آن احاطه و احصاء يافته- زيرا كه- حد حاصر محدود است پس لابد او را از محدودات و محدثات شمرده (زيرا كه) حد مستلزم تاليف از كثرت است و كثرت از لوازم معدود است- و كثرت مستلزم امكان- و اما- اشاره عقليه- اگر كسى خاطر و خيالش را متوجه درك كنه ذات مقدس بنمايد و پندار نمايد كه او را در جهتى و چيزى دريافته- پس در اينصورت- به پندارش او را احاطه و احصاء كرده و اشاره نموده به آن در جهتى اگر چه جهت ذهنى و وهمى باشد- پس او را در حد ذ هنى قرار داده- و اشاره عقلى هم مستلزم حد است و حد مستلزم تركيب، و من قال فيم فقد ضمنه- هر كه بگويد و سئوال نمايد كه خداوند در كجاست همانا او را گنجانيده در محلى و مكانى- زيرا كه استهفام كرده از بودنش در جائى و بودن در جائى و محلى مستلزم است باينكه آن مكان حاوى و محيط باشد- و من قال على م فقد اخلى منه- و هر كه بگويد بر چه چيز است همانا آن خداى را بر آن چيز مستعلى و بالا فهميده و از ديگران خالى و كنار دانسته توضيح- چنانكه در بيان اعراب گفته شد فيم- و على م داخل شده حرف جر- فى- كه مفيد ظرفيت است- و على- مفيد استعلائ به ادات استفهام- ما- و تخفيفا- فيم- و على م- گفته شده- و ظرف لابد محيط مظروف است و استعلاء بچيزى مستلزم علو و فوقيه است- و سوال از- على ما- اگر جايز باشد لازم ميايد خلو بعضى جهات و اماكن از آن. و لازم مى آيد محتاج مكان و مقام باشد- و جايز نيست خلو مكانى از خداوند اللغه: كائن-اسم فاعل است از كان- تامه- بمعنى وقع- فقط فاعل برميدارد. كان الامر- بمعنى: حدث- وقع- قال الله تعالى- و ان كان ذو عسره كانه قال- موجود غير محدث- حدث- حدوثا- حداثه- از باب- نصر بمعنى: تجدد- فهو حادث- و حديث- چيز نو كه نبوده- مزايله- زايل- مزايله: بمعنى جدائى- و جدا شدن- نظر- ينظر: نگريستن- سكن- از باب- نصر- استيناس- استفعال است- تانس به- آدام يافتن- استوحش- استيحاشا: اندوهگين شدن و وحشت يافتن- فقد- يفقد- فقدانا- فقدانا: گم كردن الاعراب: كائن- مبتداء- لا عن حدث- خبرش- لاء نافيه بمعنى: ليس همچنين- موجود لا عن عدم- و بهمين حال است جمله هاى بعدى- و لاء- در اذ لا منظور اليه- و اذ- ظرفيه است و ممكن است عليه باشد اذ لا سكن- نافيه جنس است، و لا يستوحش- عطف است به يستانس و ممكن است جمله مستانفه باشد. المعنى: كائن لا عن حدث- ثابت است آن خداوند نه از حدث- چنانكه در بيان لغت گفته شد- كائن- اسم فاعل- از كان تامه بمعنى وجد- و مفهوم از آن وجود مقارن بزمان ماضى است و چون ذات پروردگار منزه از زمان است و محال است وصف آن خداوند به زمان كه مستلزم تجدد و حدوث است لذا- كان- مجرد از زمان و حدوث است فقط بمعنى و جود مطلق و خالص از زمان است و از اينست كه امام عليه السلام- مقيد كرده به- لا عن حدث- براى تنبيه با اينكه وجودش واجب است مبرا از زمان و حدوث- موجود است نه از ابداء و ايجاد موجود لا عن عدم- وجودش واجب است- نه حادث و مسبوق بعدم (چه) مسبوق بعدم حادث است، و حادث ممكن است و ممكن واجب الوجود نمى شود، توضيح- فرق ميان دو جمله- لا عن حدث- لا عن عدم- با اينكه مفادشان نفى وجود تجددى و حدوثى مينمايد- جمله اولى نفى حدوث زمانى- و جمله دومى نفى حدوث ذاتى مينمايد و اين بليغ تر است بدلالت بوجوب وجود- مع كل شى ء لا بمقارته- با تمام چيزهاست نه بمقارنه و پيوستگى مكانى و زمانى- عالم و شاهد و ناظر است و حاضر است، غايب و دور از خلايق نيست و غير كل شى ء لا بمزايله- و غير هر شئى است نه بمفارقت و جدائى زمانى- مكانى- و خداوند سبحان منزه است از زمان و مكان فاعل لا بمعنى الحركات و الاله- فاعل و آفريننده است بقدرت كامله نه بمعنى حركت و آلت- زيرا كه امرش (اختراع- كن- فيكون-) است محتاج آلت و حركت نيست و فكر و رويه ندارد. زيرا كه حركت از عوارض جسم و جسمانيات است و خداوند منزه از جسم و جسمانيت- محتاج آلت و فكر نيست. حركت عبارتست از بودن متخي ر- در مكانى بعد از آنكه در آن مكان نبوده و آله- عبارتست است از وسيله و سبب كه بواسطه آن صانع و كارگر- صنع و كارش را انجام ميدهد- بصير اذ لا منظور اليه من خلقه- بنياد و بصير است بخلايق قبل از آفرينش و هستى آنها در وقتيكه منظورى نبوده است بر وى از خلايق- اذ كان الله و لم يكن معه شى ء- توضيح- بصير فعيل است بمعنى فاعل و بصر، عبارتست از چشم- و قوه باصره و محال است بصير بودن خداوند بمعنى آلت ديدار باشد پس لابد است بمعنى علم باشد- يعنى خداوند مدرك مبصرات و مسموعات است از لا و ابدا (كافى) ابى بصير ميگويد شنيدم اباعبدالله عليه السلام ميفرمايد: لم يزل الله عز و جل ربنا و العلم ذاته و لا معلوم. الله عز و جل عالم و داناست و علم ذاتش است در وقتيكه معلومى نبوده- و السمع ذاته- سمع شنوائى ذاتش است در حاليكه مسموعى نبوده و البصر ذاته و لا مبصر- بصر ذاتش است در حاليكه مبصرى نبوده و القدره ذاته و لا مقدور- قدرت ذاتش است در حاليكه مقدورى نبوده فلما احدث الاشياء و كان المعلوم وقع العلم منه على المعلوم و السمع على المسموع و البصر على المبصر و القدره على المقدور- پس زمانيكه ايجاد و احداث نمود اشياء- عوالم امكان را و معلوم پيدا شد- علم خداوند واقع شد بمعلوم و سمعش بمسموع و بصر به مبصر و قدرت بمقدور- (توضيح) يعنى همه عوالم امكان پديدار گشت على ما كان فى علم الله. متوحد اذ لا سكن يستانس به و لا يستوتحش لفقده- متوحد و يگانه در ملك و ملكوتش است زيرا كه مونسى و آرام يابى نبوده كه انس و آرام گيرد بواسطه آن- تفردش بوحدانيت ذاتى است نه بنحو انفراد از مثل چنانكه متعارف است از انفراد بعضى از بعضى از انسان و حيوان. بدانكه- عادت و عرف جارى شده باينكه متوحد نمى گويند به چيزى مگر به كسى كه مر او را انيسى بوده كه بقربش انس گيرد و از دورى و فقدانش متوحش و اندوهگين و وحشتناك گردد- و الله- متوحد و يگانه است با تنزه از انيس. بدانكه- الله- سبحانه- جامع كمالات منبع هر وجود و مبدء كل موجود است از اينست كه- جل و على- از اتخاذ انباز و اخذ شركاء- (زيرا كه) حاجت به اولاد و نساء و شركاء- يار و اعوان سببش قصور و عجز و احتياج است- و به استيناس بوجود امثال و اشباه اكمال نقص و قصور مينمايد و از وحشت فراق خلاص يابد. اما ذات خداوند جامع خيرات و سعادات، اوست مبدء همه موجودات و همه موجودات به او محتاج است و مفتقر. بعبارت وضحى- استيحاش حاصل به انسان و غيره از تفرد و تنها ئى از امثال و اشباه از نقص ذات و نقصان وجودش است از كمال به تنهائى وحشت گيرد و با دگرى انس، و نقصان خود را با انس جبران ميكند. اما- الله- سبحانه مصدر تمام اشياء است و همه اشياء رشحات درياى جود و فيض اوست. اللغه: انشاء- انشاء- ينشئى- انشاء- ابتدء- ابتدائا (هر دو) بمعنى احداث است ابتدء شيئا- بمعنى احدثه- و- انشاته- بمعنى احدثته- و بعضى بيان فرق كرده اند- انشاء- ايجاد و احداث است نه از ماده- ابتداء ايجاد و احداث است نه بعلتى- پس بنابراين انشاء- عبارت ميشود احداث نه از ماده، و ابتداء- عبارت ميشود احداث نه بعلتى- پس در احداث و آفرينش خداوند نه علت ماديه بوده- نه علت غائيه- (گاهى) انشاء ايجاد چيزى است كه پيشى نگرفته موجدى بايجاد مثلش- و ابتداء ايجادى است كه ايجاد نكرده موجدى قبل از آن مثلش را، سيم- انشاء ايجاد است از غير مثال سابق- ابتداء ايجاد است از غير صوره الهاميه فائضه بموجد، رويه- فسكر- در مصباح- گفته: اصل- رويه- مهموز است- دوء- ولى تخفيفا بلاهمزه گفته اند- دوء- يروء: بمعنى نظر- روء- يروء- بمعنى نظر- حركت- اسم است از- تحريك خلاف سكون اجال- يجيل- اجاله: بمعنى تحويل و نقل- جال- يجول- جولانا- تجربه- جرب- تجربه: مصدر دوم باب تفعيل است بمعنى اختبار امتحان استفاد- يستفيد- استفاده: بمعنى طلب فائده- فاد- يفيد- فيدا فادت له الفائده- حاصل شد براى او فائده. همامه- همامه النفس- اهتمام- نفس است بامور- همامه- تردد همامه النفس- اهتمام و ترديد عزم است با هم و غم بسبب فوت- اضطرب- اضطرابا- افتعال است- تاء افتعال قلب شده به طاء- اذا كان فاء افتعل صادا اوضادا اوطاء قلبت تائه طاء- لائم- ملائمه- از باب مفاعله: بمعنى اصلح- غريزه: بمعنى طبيعت مجبوله- غرزا لغرائز- وديعه گذاشت طبايع را در اشياء. اشباح: جمع شبح- بمعنى شخص- احاط- احاطه: دور گرفتن بچيزى- قونيه- جمع قرينه بمعنى نفس- مثل- قرونه- احناء- جمع حنو- جانب- يا بمعنى عضو معوج- حنو- كژ- كج- الاعراب: انشاء- فعل- فاعلش ضمير مستتر- (لفظ جلاله)- انشاء مفعول مطلق- و ابتدئه- همچنين است- ضمير- ابتدئه- راجع بخلق- بلا رويه- لا نافيه معترض است در ميان حرف جر- و مجرورش- ميگوئيد: جئت بلا زاد غضبت من لا شى ء- و كوفيون- ميگويند: لا- اسم است بمعنى غير- و رويه مجرور باضافه لا به آن- اى بغير رويه- و همچنين است حال جمله هاى بعد اى لا تجربه- و لا حركه و لا همامه- اجال الاشياء- جمله مستانفه- لام- لا وقاتها- بمعنى الى- و جمله- لائم بين مختلفاتها- عطف است به جمله- اجال- و همچنين است غرز- و الزم- ضمائر- اوقاتها- مختلفاتها- غرائزها- الزمها راجعند- باشياء- ضمير- اشئاحها- راجع است به- غرز غرايزها كضوء- الاضواء- الى جعلها غرائز- جمله هاى- عالم بها- محيطا بحدودها- عارفا بقرائنها- منصوبند بحاليه- المعنى: بدانكه- در فصل سابق بيان نمود از نعوت جلال و جمال- در اين فصل بيان ميفرمايد كيفيت آفرينش عوالم را، و بيان مينمايد شمه از صفات فعل و كمالش- انشاء الخلق انشاء- بيافريد خلايق را بدون ماده- و بدون اينكه موجدى بر وى پيشى و سبقت نموده باشد بايجاد و بدون مثال سابق- كه از اينها تقليد- و پيروى باشد و ابتدئهم ابتداء- و بيافريد و ايجاد نمود همگان را بدون علت غائيه مثل اينكه استيناس نمايد با ايشان و بدون اينكه وحشت نمايد از فقدان شان، و بنا بفرقيكه بيان شد در ما بين- انشاء- ابتداء- كه گفته شد: ابتداء ايجاد است يكى اينست ابتدائيكه موجدى ايجاد نكرده قبلا- مثل آن را- معنى چنين آيد- بيافريد- آفريدگان را بدون افاضه صوره الهاميه بر موجد- و اين دو جمله اشاره و بيان است صنايع بشريه قبلا صورتش در خيال مرتسم ميشود و گاهى اين ارتسام از صورتيكه در خارج ديده و مشاهده نموده از آن پيروى و تقليد مى كند، و گاهى بالهام (چه) بسيار به اذهان صورتى افاضه ميشود بدون اينكه در سابق مثلش باشد- بعبارت ديگر ذهن اول صورتى مشكل و بعدا آن صورت ر ا بخارج انتقال دهد- و اينست كه مى فرمايد: بلا رويه اجالها- بدون فكر و تامل ذهنيه كه جولان داده و گردانيده در خاطر و لا تجربه استفادها- و بدون تجربه و آزمونى كه ياد گرفته باشد از سابقى و لا حركه احدثها- و بدون حركتيكه احداث كرده باشد در ذاتش همچنانكه- انسانها قبلا- در ذهن با حركت فكريه تصور مينمايند و بعدا ايجاد ميكنند، و لا همامه نفس اضطرب فيها- و بدون همامه نفس كه اضطراب و وحشت يافته باشد از ترديد عزم كه توام با هم و غم- همچنانكه در انسانها پديد مى آيد- بدانكه- اين جمله اشاره و رد است بمجوس و ثنويه كه در اين ورطه مر ايشانرا كلاميست طويل- مجوس قائلند- به دو اصل- مدبر قديم خير- شر- نفع- ضرر- صلاح و فساد- مينامند يكى از نور- ديگرى را ظلمت- (يزدان- اهرمن-) مدار مسائل مجوس به دو قاعده است، يكى بيان سبب امتزاج نور بظلمت، دويم- سبب خلاص نور از ظلمت امتزاج را مبداء- خلاص را معاد مينامند. مجوس- اثبات دو اصل كرده اند و مجوس اصليه پندارند كه دو اصل جايز نيست قديم و ازلى باشد- بلكه نور ازلى است- ظلمت حادث- و سپس اختلاف كرده اند در سبب حدوث ظلمت از نور- گفته اند: از نور، شر حادث نمى شود- چطور ممكن است اصل شر حادث شود- و اينها- ميگويند- كيومرث اول مبدء است و بعضى ميگويند زوران كبير- و كيومرثيه ميگويند- كيومرث- آدم است و تفسير (كيومرث (حى ناطق است) و كيومرثيه- ثابت مينمايند- دو اصل يزدان- اهرمن- يزدان ازلى و قديم است- اهرمن- حادث مخلوق- و مى گويند كه يزدان را فكر غالب آمد اگر مرا منازعى پديد آيد چطور ميشود- اين فكر خبيث مناسب طبيعت نور نبود- ظلمت از اين فكر پديد آمد- اهرمن- ناميده شد، و طبع- اهرمن- شر و فتنه- و فساد- و فسق- و ضرر و اضرار است- و قيام نمود بر عليه نور- و مخالفت با وى و جنگ ميان عسكر نور- و عسكر ظلمت پديد آمد- ملايك واسطه شدند و مصالحه دادند كه عالم پائين مال اهرمن باشد تا هفت هزار سال سپس عالم را تسليم بنور كند و آنهائيكه قبل از صلح در دنيا بودند آنها را هلاك كرد. سپس بيافريد- كيومرث- را و حيوانى كه ناميده ميشد (ثور) آن دو را مكشت. از مسقط- اينمرد- روئيده شد (ريباس) و از ريشه ريباس، مرد پديد آمد ناميده شد ميشه- و زنى پديد آمد ناميده شد ميشانه- و آنها ابوالبشرند. و از مسقط- ثور- بيرون آمد چهارپايان و حيوانات ديگر- و پنداشته اند- نور- مردم را مخير كرد كه بمانند ارواح بلا اجساد تا از جايگاه- اهرمن- بلندش كند- يا ملبس با اجساد باشد- با اهرمن جنگ كنند پس اختيار كردند اجساد جنگ اهرمن را بشرطيكه- نور- بايشان نصرت كند و بلشگر اهرمن غالب آيند- در وقت ظفر و هلاكت لشگر اهرمن قيامت ميشود طول و دراز است رجوع شود به ملل و نحل- شهرستانى، اجال الاشياء لا وقاتها- بگردانيد اشياء را باوقات معين و مقدر باقتضاء قضاء لازم- يعنى اشياء را مربوط نموده به وقتيكه مكتوب و بر لوح محفوظ بوده بقلم قدرت بنحويكه هر يكى از عوالم امكان- در وقتش پديد آيد پيش و پس نباشد، از عدم و امكان صرف در مدت معين- وجود پيدا كند بمدت وقت معين، و لائم بين مختلفاتها- و ملائمت و موافقت داد در ما بين مختلفات همچنانكه مقارن كرده نفس روحانيه را با جسد ترابى- جلت عظمته- و همچنانكه ملائمت داده ما بين عقل كه از عالم بالا و عالم امر است و ما بين بدن كه از عالم خلق است. و وفق داده ما بين عناصر با تباين و تضادش كه بحكمت و قدرت خداوند امتزاج مييابد. سوره هر يكى بامتزاج و ديگر منكسر و ناميده ميشود به تفاعل- و حاصل ميشود از اين كيفيت متوسط بين اضداد- و بهتر روشن ميشود اين جمله از علم فيزيك و شيمى و غرز غرايزها- و قرار داد وديعه نهاد در اشياء طبيعت و غريزه اش را كه اشياء جبلى و فطرى بوده- كما قيل- سبحان من ضوء الاضواء- تمام موجودات مجبول و مطبوع از انسان و حيوان و نباتات و گياهها و معادن همگى داراى خاصيت مخصوصى و هر يك را اثرى. افرايتم النار التى تورون- در آتش روشنائى- در آب برودت در اسد- شجاعت- در روباه مكر و خدعه- در انسان ضحك و تعجب- فهم و ادراك و و و و و الزمها اشباحها- و لازم و ثابت گردانيد غرائز را بشبح خود كه طبيعت و غرائز لا ينفك است آتش سوزانيدن ذكاوت و فطانت بانسان- شجاعت در دليران- هر يكى در محل و اصول خويش طبايع ماهيات بانواع مختلفه و طبايع شخصى- نسبى- مانند شجاعت و ذكاوت و فطانت و سخاوت در بعضى انسانها- و جبن و بخل- بلادت در بعضى عالما بها قبل ابتدائها- در حاليكه دانا و عالم بوده بهمه اين احوال و ايجاد قبل از خلقت و احداث همچنانكه عالم و داناست پس از ايجاد و آفرينش بدون ذره تفاوت. محيطا بحدودها و انتهائها- در حاليكه محيط علمى داشته بحدود و حقايقش بكليات و جزئياتش كه هر يكى به چه چيز و به چه اثر از يكديگر ممتاز است. عارفا بقرائنها و احنائها- عارف و آشنا به نفوس و اعضاء و جوانبش كه هر يكى از اشياء داراى لوازم و عوارضى خاص است و هر يك عضوى را در جاى موافق قرار داده مفصلها ى ابدان را هر يكى در محلى كه اقتضاء حكمت بوده قرار داده بعضى اعضا راست و مستقيم بعضى كج بعضى بزرگ بعضى كوچك بعضى كود بعضى دراز بعضى كوتاه- بلى قادرين على ان نسوى بنانه- و هر يك از عضوها مفطور چيزى و چه صادر شود و چه بكند- اطلاق عارف مجاز است از علم. عالما بها قبل ابتدائها محيطا بحدودها و انتهائها عارفا بقرائنها و احنائها بدانكه- اين جمله ها بيان و تفصيل است- به احاطه و علم خداوند تعالى به همگان- كليات و جزئيات- و علم خداوند بهمگان قبل از ايجاد و تكوين چنانچه آيات و اخبار متواتره و براهين عقليه دلالت مينمايد. بدانكه- مليون- يعنى آنهائيكه متدين به دينى هستند- و آنانكه به هستى و وجود خداوند معتقدند- همگى خداوند را عالم و دانا ميدانند در دو مسئله اختلاف واقع شده- مسئله اول- اينكه خداوند عالم به كليات است نه جزئيات. مسئله دوم- اختلاف در تعلق علم خداوند بموجودات قبل از ايجاد و تكوين. خواجه نصيرالدين طوسى (ره)- در تجريد: و الاحكام و التجر و استناد كل شى اليه و لائل العلم علامه حلى (ره)- در شرح اين جمله ميگويد: كه ترجمه اش را بيان كنم: خداوند تعالى- افعال متقن و با حكمت آفريده و آنكه افعال و كرده اش متين و با حكمت ب اشد- همانا عالم است. اما- مقدمه اولى- حسى و مشاهد است زيرا كه عالم يا فلكى و يا عنصرى است و آثار حكمت و اتقان ظاهر و مشاهد است. اما- مقدمه دوم- ضروره حاكم است كه از غير عالم وقوع فعل متقن مكرر صادر نمى شود. (توضيح) بفرض مثال- اگر انسانى از يك نجار- يا بناء يا از يك نويسنده- يا گوينده ببيند خطهاى زيبا و خوبش و مصنوعات دقيق يا يك ساختمانى- يا عبارات فصيحه داراى نكات دقيقه و معانى لطيفه ببيند و بشنود- يقين مينمايد كه اين صانع- نجار- يا بنا- يا نويسنده و گوينده عالم و داناست همچنين مشاهده اين عوالم آسمانها و زمين- افلاك و كواكب- جواهر و اعراض- بالجمله همه موجودات از حيوان و انسان همگى با بهترين شكل و نظام و با دقيقترين انتظام كه انسانها با هر چه ترقى و پيشرفت علمى شده كمترين نكات را دريافته و بلكه در حيرت مانده لابد و ناچار مى فهمد كه خالق اين همه عوالم عالم و داناست دليل دوم- الله تعالى- مجرد است- يعنى قائم بذات بدون تعلق (هويه وجود) بماده و موضوعى- موجود لذاته حاضر بذات غير غائب و غير منفك از ذاتش است. دليل سيم- محقق و واضح است كه تمامى عالم هستى و امكان مستند است بذات خداوند و همه عوالم امكان بكلى و جزئى و ج و اهر و اعراض معلول وجود خداوندى است موجود اعيانى و اذهانى- زيرا كه وجود صوره ذهنى هم از ممكنات است پس همگى مستند است به آن خداوند لهم عذاب اليم فى الدنيا و الاخره و الله يعلم و انتم لا تعلمون (نور 19( قل انزله الذى يعلم السر فى السموات و الارض (فرقان 6( و يعلم ما تخفون و ما تعلنون (نمل 65( قل لا يعلم من فى السموات و الارض الغيب الا الله (نمل 65( قل كفى بالله بينى و بينكم شهيدا يعلم ما فى السموات و الارض (عنكبوت 52( ان الله عنده علم الساعه و ينزل الغيث و يعلم ما فى الارحام (لقمان 34( قد يعلم الله المعوقين منكم و القائلين لاخوانهم هلم الينا (احزاب 18( يعلم ما يلج فى الارض و ما يخرج منها (سبا 2- حديد 18( يعلم خائنه الاعين و ما تخفى الصدور (غافر 19( و يعفوا عن السيئات و يعلم ما تفعلون (شورى 25( نموئه از آيات داله بشمول علم الله بجزئيات علم الله انكم كنتم تختانون انفسكم فتاب عليكم (بقره 187( علم الله انكم ستذكرونهن و لكن لا تواعد و هن سرا (بقره 235( فعلم ما فى قلوبهم فانزل السكينه عليهم (فتح 18( فعلم ما لم تعلموا فجعل من دون ذلك فتحا قربيا (فتح 27( علم ان سيكون منكم مرضى و اخرون يضربون فى الارض (مزمل 20( و لقد علم نا المستقدمين منكم- و لقد علمنا المستاخرين (حجر 34( قد علمنا ما فرضنا عليهم فى ازواجهم (احزاب 50( اللغه: فتق- يفتق- فتقا: شكافته شدن اجواء- جمع جو- فضاء واسع: عبارت از ما بين آسمان و زمين ارجاء- جمع رجا- باقصر- اطراف- ناحيه سكائك- جمع سكاكه- مثل- ذوائب- و- ذوابه- طبقه بالاى هوا ميگويند: لا افعل ذلك و لو نزوت فى السكاكه- نمى كنم اين كار را اگر بلند شوى به سكاكه- متلاطم- اسم فاعل است از باب تفاعل- تلاطم- يتلاطم تلاطما- مجردش- لطم- سيلى زدن- نيار- بر وزن فيعال- اصلش- تيوار- قلب شده واو به ياء ادغام شده و بعضى گفته اند: اصلش- تير- وزنش- فعال است بمعنى موج- شدت جريان متراكم- اسم فاعل از باب تفاعل مجردش- ركم- يركم- ركما- جمع كردن- بعضى را بالاى بعضى نهادن- زخار- مبالغه است از- زخر- يزخر- بمعنى: پر بحر ز آخر- درياى بزرگ متن سطح- ظهر- عاصف- باد تند- عصف يعصف- زعزع- يزعزع- زعزاعا- زعزعان- تحرك بشدت- ريخ زعزع- باد تند و شديد، قصف- يقصف- باد تند شكننده- ريح قاصف- تند و سخت و غرنده سلط- تسليطا- مكنت و قدرت- سلط- سلاطه- تمكن بقهر- دفيق- دفق- دفقا- سيلان بسرعت- اندفاق- از باب انفعال- اعقم- اعقاما- عقم- نازاد- اصل- عقم- مانع از قبول اثر- ريح عقيم- باديست نازاد- يعنى بدون تحريك ابر و تلقيح درخت- ريح عقيم- ب معنى فاعل- بادى كه تلقيح درخت نمى كند- بمعنى مفعول- وقتيكه قبول اثر نمى كند مهب- مصدر ميمى و اسم زمان و مكان- هب- يهب- هبوبا- وزيدن- ادام- يديم- ادامه- از باب افعال- مجردش- دام- يدوم- دواما مربها- ارب بالمكان- از باب افعال- ارباب- لازم گرفتن مكان اعصف- اعصافا- از باب افعال- عصف- يعصف- عصفا- ريح عاصف- بادى كه تند و شكننده باشد- ميگويند: عصفت بهم الريح- عزتشان را بشكست باد- از باب تشبيه- مجرى- مصدر ميمى و اسم مكان- از جرى- يجرى- جريا- جريانا- تصفيق- از باب تفعيل- صفق- يصفق- صفقا- وصفقه- صفق- زدن بيكديگر بشدتى كه صدا داشته باشد- دست بهم زدن- صفقه- قلب و برگردانيدن- صفق الشراب- برگردانيد از ظرفى بظرفى تا صاف گردد اثاره- مصدر باب افعال- ثار- يثور- ثورا- ثورانا- هيجان- انتشار- مخض- يمخض- مخضا- جنبانيدن دلو در چاه- جنبانيدن چيزى- سقاء مثل- كساء- ظرفيست از پوست مثل- قربه- مشك آب، ساجى- ساكن- اسم فاعل- از- سجى- يسجو- سجوا- آرام گرفتن- مائر- اسم فاعل- از مار- يمور- مورا- حركت دادن بسرعت موج زدن- سهم مائر- تير سبك و گيرنده- عباب- عب- يعب- عب الماء- بالا بر آمد آب- طغيان كرد ركام- ركم يركم- ركما- ابر بر هم نشسته فراهم آ مده- منفهق- اسم فاعل از باب انفعال- فهق- يفهق- مفتوح- گشاده- مكفوف- كف- يكف- كفا- باز داشتن-. سمك- يسمك- سماكا- نبا كردن- بلند كردن- عمد- با فتح عين و ميم- جمع عماد- ستون- دعم دعما- دعام- از باب- علم- ستون- استوانه- دسار- مسمار- ذات الواح و دسر- ميخ آهنين- ثواقب- جمع ثاقب- بمعنى نافذ- سوارخ كننده مستطير- استطار- يستطير- استطاره- از باب استفعال- بمعنى انتشار منير- اسم فاعل از باب افعال- انار- ينير- اناره- دائر- دار يدور- دورا- دورانا- سائر- سار يسيرو- سيرا- رقيم مائر- لوح متحرك كنايه است از فلك- و رقيم- از اسماء فلك است ناميده شده برقيم- كه مرقوم گشته با كواكب مثل- ثوب منقوش- الاعراب: ثم- حرف عطف است افاده تراخى مينمايد- انشاء- فعل فاعلش مستتر- (لفظ جلاله) الاجواء- مفعولش- همچنين است- فتق الارجاء- و سكائك الهواء- عطف است به انشاء- اضافه- فتق به اجواء- اضافه لاميه محتمل است اضافه صفت بموصوف اى- اجواء فائقه- و ارجاء فاصله- فاء- فاجرى- تفريعيه- ماء- منصوب بمفعوليه- متلاطما- صفت- تياره مرفوع است فاعل- متلاطما- همچنين است متراكما زخاره- متراكم صفت است به ماء- جمله- حمله على متن الريح العاصفه- جمله صفتيه و يا جمله استينافيه بيانيه است- فاء- فامرها- تفريع- و هاء ضمير- در فامرها- راجع- به- ريح عاصفه- و ضمير در- برده- راجع به ماء- همچنين ضمير- سلطها- و ضمير- شده- قرنها وحده- و الى- در جمله قرنها الى حده- بمعنى لام- الهواء- مبتداء- فتيق- خبرش- من تحتها- متعلق است- به فتيق- و همچنين- الماء من فوقها دقيق- ممكن است جمله حاليه باشد- تقديرش- حالكون الهواء من تحت الماء دقيقا- و ممكن است استيناف باشد. ثم- حرف عطف است- انشاء- فعل فاعلش ضمير- الله- ريحا- مفعولش اعقم مر بها جمله صفتيه است به- ريحا- و ادام مر بها- و اعصف مجريها و ابعد منشاها- عطفند به اعقم- فاء- فامرها عطف است- بانشاء- باء جر در تبصفيق- متعلق است بامرها همچنين- اثاره موج الهواء- مجرور است- عطفا- بتصفيق- فاء- فمخضه- تفريع- جمله عصفت- عطف است به- مخضه- ترد- فاعلش- مستتر (ماء) اوله- منصوب است بمفعوليت- الى- متعلق است به- ترد- و- ساجيه- عطف است به- اوله- و- الى- متعلق به ترد جمله حاليه- يا استينافيه- حتى- حرف ابتداء- عب- فعل- فاعلش ضمير (ماء)- عبابه- منصوبست بمفعوله- و جمله رمى بالزبد- عطف است به عب- فاء- فرقعه- تفريع- فاعل- فرفعه- ضمير مستتر (الله)- ضمير (مفعول است) مر او- ماء- است- فى هواء منفهق- جمله ظرفيه- همچنين- جو منفهق عطف است به آن- فسوى- فعل فاعلش (الله)- ضمير منه- راجع است به ماء- سبع سموات- مفعول است به- فسوى- و- من- در- منه ممكن است تبعيضيه و ممكن است بيانيه باشد- جعل- فعل- فاعلش ضمير (الله)- سفلاهن- منصوب است بمفعوليه و ضمير (هن) راجع است به سموات- موجا- منصوب است مفعول دوم- جعل- مكفوفا صفت است به موجا- علياهن- عطف است به سفلاهن- سقفا مفعول دوم- جعل- محفوظا- صفت به سقفا- همچنين- سمكا- مفعول است به جعل- مرفوعا- صفت. بغير عمد يدعمها- جمله حاليه- و لا دسار- مجرور است عطفا بغير عمد- الى بغير دسار- ثم حرف عطف- زين- فعل فاعلش ضمير- الله- هاء- ضمير- منصوب بمفعوليه راجع است به- سموات بزينه- متعلق به- زين- اضافه شده به- الكواكب- اضافه بيانيه- الى بزينه- الذى هو كواكب- و همچنين است- ضياء الثواقب، و اجرى- فعل فاعلش (الله) سراجا منصوب است بمفعوليه- مستطيرا- صفت به- سراجا- فيها- متعلق است به- اجرى- فى فلك دائر- بدل از- فيها- و سقف ساتر- عطف است به- فلك دائر- همچنين- رقيم مائر- و ممكن است حال باشد- سراجا و قمرا المعنى: بدانكه- در فصل سابق اشاره اجمالى فرمود به آفرينش و در ا ين فصل بيان ميفرمايد: تفصيل آفرينش و كيفيت ايجادش را و مبادى آفرينش را از اينست كه زيبا شده در اينجا ذكر- ثم- و زيبنده است در اينجا ايراد نمائيم خلاصه مفهوم اين فصل را سپس بپردازيم به بيان و شرح جمله هاى شريفه- و بالله التوفيق. الله- تبارك و تعالى تقدير فرمود: حيز و امكنه كه جارى فرمود در آنجا آب متلاطم را، و بيافريد: باد با قدرت و قوى را كه توانائى ضبط و حفظ همين آب را داشته، و امر فرمود همين (باد را) بحفظ و نگهدارى آب كه مفهوم ميشود از جمله- الهواء من تحتها فتيق و الماء من فوقها دقيق- و اين امكنه در زير باد بوده و امرش فرموده- تا حفظ نمايد، و اين مكانها كه مكان آب بوده در تحت باد بوده و آن عبارت است از سطح باد كه حاوى و ضابط آب بوده، و از تحت باد فضا واسع ديگر بوده و آب محفوظ بوده بقدرت كامله خداوند- و سپس باد ديگرى آفريده كه ميفرمايد- ثم انسار يحا اعقم بموج آوردن اين آب و زاينده باد را و بمقدار مخصوص وفق حكمت و مصلحت فرستاده و وزيدنش را دائمى كرده تا آب را بموج آورد و از آن حباب پديد آيد و آن حباب را ماده آسمانها قرار دهد- برگرديم بتفصيل جملات ثم انشاء سبحانه فتق الاجواء و شق الارجاء و سكائك الهواء. سپس انشاء كرد خداوند سبحان بشكافتن و گشادگى فضا و شق و پاره كردن جوانب و نواحى آن بقدرت كامله و حكمت بالغه يعنى بيافريد فضاء واسعه جوانب و هواء بالاتر را از كتم عدم بوجود آورد- و خلعت خلقت برش پوشانيد. فاجرى فيها ماء متلاطما تياره- پس جريان و سريان داد در آن فضاء گشاده آبى را كه موجهايش متلاطم و موجها يكى پشت سر ديگر بسرعت و شدت بهم ميزدند. بدانكه اختلافست در ميان علما و حكما همچنين اخبار اول و ماده اولى چيست اول ما خلق الله الماء- اول چيزيكه خدا آفريده آب است و از بزرگان فلاسفه- (ثاليس اسكندرى) ميگويد: اجسام كثيفه از متكاثف) آب و اجسام لطيفه از شفائف آن، و آب است انواع جواهر آسمان و زمين و آنچه در ما بين آسمان و زمين است، و آب است علت هر موجود و علت هر مركب عنصر جسمانى- گفته: زمين از جمود آب و هوا از انحلال آب و از ضوئاش آتش و از دخان و نجارش آسمان آفريده شده متراكما زخاره- موجها بعضى بالاى بعض ميغلطند با شدت و قدرت حمله على متن الريح العاصفه- حمل كرد و برافراشت آن آب مواجرا به پشت باد سخت و شديد و الزعزع القاصفه- و بادهاى شكننده و شديد با صدا كه آب موصوف در پشت و سطح اين بادها برقرار و مكان يافت در حفظ و ضبط ا ين بادهاى شديده فامرها برده- امر فرمود خداوند سبحان آن باد را بگردانيدن و آوردن آب از هر سوى تا از هم پاشيده نشود- و سلطها على شده- و مسلط فرمود باد را به شدت و باز داشتن آب از حركت و سقوط كه از لوزام طبع آنست. و قرنها الى حده- و نزديك گردانيد آب را بحد خويش يعنى سطح پايين آب را مماس سطح باد قرار داد سطح پايين آب را قرار داد بسطح بادى كه حامل همين آب بوده، الهواء من تحتها فتيق- در حاليكه هوا از تحت باد حامل آب مفتوح گشاده- و الماء من فوقها دقيق- و آب از بالاى باد مصبوب و پر اهتراز توضيح- مجلسى قده فرموده: مقصود اينست كه خدواند سبحان ضبط نمود آب مصبوب را با بادى كه حامل آب است، همچنانكه ضبط نموده باد را با هواء منبسط و هو موضع التعجب ثم انشا سبحانه ريحا اعتقم مهبها- سپس بيافريد خداوند سبحان باد ديگر را كه عقيم و نازاد گردانيد جايگاه وزيدنش را- ريح عقيم- باديست تلقيح ابر و درخت نمى نمايد زيرا كه انشاء و آفرينش اين باد فقط براى تحريك و تمويج آب بوده- و ادام مر بها- و دائمى گردانيد ملازمتش را بتحريك و برانگيختن آب. و اعصف مجريها- و جريان وزيدن باد را سخت و شديد گردانيد اسناد- اعصف- به- مجرى- مجازى است اسناد بمجل است و ابعد منشاها- و دور گردانيد مبدء باد را- فامرها بتصفيق الماء الزخار- سپس امر فرمود بباد بهم زدن آب مواج را. و اثاره موج البحار- و به هيجان آوردن موج درياها را فمخضته مخض السقاء- پس آب را بحركت آورد و بهم زد مانند بهم زدن و گردانيدن مشگ- و عصفت به عصفها بالفضاء- روان شد با آن مانند روان شدن آب در فضاء ترد اوله الى اخره و ساجيه الى مائره- برگردانيد اولش را به آخرش و ساكنش را به متحرك آن. حتى عب عبابه- تا اينكه از طغيانش كف پديدار گشت. و رمى بالزبد ركامه- و بيانداخت كف و زبد شرا آبهاى متراكم. فرفعه فى هواء منفهق- پس بلند كرد آن زبد و كفرا در هوا گشاده و گسترده و جو منفهق- و بلند گردانيد آن زبد و كف را در هوا و گشاده و فضاى واسعه- فسوى منه سبع سموات- پس بيافريد از آن زبد هفت آسمان را. جعل سفلاهن موجا مكفوفا- قرار داد پايينش را موجى باز داشته از سيلان و جريان. شارح بحرانى-،، فرموده: اين كلام تفصيل و شرح است به فسوى منه سبع سموات- زيرا كه تسويه عبارت است از تعديل وضع و هيئت ايكه آسمانها راست- و غرض از اين تفصيل تنبيه است اذهان غافله را از حكمت صانع در ملكوت سموات و بدايع صنعش و ضروب نعمتهايش تا متذكر باشند به نعمتهاى خداوند و مواظب طاعتش و حمد و ثنايش باشند لتذكر و انعمه ربكم- زيرا كه اينها همگى نعمت است بر بندگان اگر چه در آسمانها هست آنچه از اذهان ضعيفه دور است كه نمى فهمند و همى گويند كه ما را چه بهره از گردش آسمانها در حاليكه نميدانند اگر اين حركات نباشد چيزى در اين عالم پديد نمى آيد و حتى خود عباد هم نمى باشد در حاليكه نعم، بى پايان است مانند استنصاء بنور كواكب و ابتداء طريق در بيابان و درياها و اعداد صحت ابدان و علياهن سقفا محفوظا- قرار داد بالايش را سقفى محفوظ از نقض و هدم و سقوط- و سمكا مرفوعا بغير عمد يدعمها و لا دسار ينتظمها- قرار داد سقف بناء افراشته را بدون ستونيكه به آن تكيه كرده باشد و بدون مسماريكه بهم بسته و نگهدارى مى كند ثم زينها بزينه الكواكب- سپس آراسته و پيراسته گردانيد بزينت ستاره ها- و ضياء الثواقب- و بنور كواكب ثاقبه مزين گردانيد- و جعل فيها سراجا مستطيرا و قمرا منيرا- و قرار داد در آسمان چراغ پرتوافكن- يعنى آفتاب و قمر نورافكن را- فى فلك دائر و سقف سائر، و رقيم مائر- و قرار داد آنها را در فلك دوار و سقف سارى و لوح جنبنده و بهتر است اشاره شود بتفصيل و تذئيل- امورى- 1- جعل سفلاهن موجا مكف و فا- لفظ موج را استعاره نموده به (سماء) آسمان- بجهت مشابهت موج- و سماء- در علو و ارتفاع و بجهت توهم لون- و علامه مجلسى (ره)- فرموده: (لعل) مراد اين باشد- كه خداوند تعالى جهت سفلى (جهت پائين) هر آسمان را مواج و متحرك قرار داده در نظر و جهت عليا (جهت بالاى) هر آسمان را سقف محفوظ مستقر ملائك قرار داده و ممكن نيست شياطين خرق نمايند آن را و بعضى از شراح گفته: ممكن است بگوئيم كه جهت سفلى در اول موج بوده سپس آن را مكفوف و ممنوع نموده از سقوط- با اينكه آن موج را جامد نموده با قدرت خويش نگه داشته از سيلان، و چنانكه كواكب در افلاك خود با مشاهده و ديدار مرتعد ديده ميشود مانند ارتعاد جسم ساير در آب 2- و علياهن سقفا محفوظا- جهت بالاى آن را سقف محفوظ قرار داد از سقوط و نقض- و از شياطين- چنانكه ميفرمايد (س- انبياء 33( و جعلنا السماء سقفا محفوظا- آسمان را سقف محفوظ قرار داديم- محفوظ از شياطين چنانكه در (س- صافات) ميفرمايد انا زينا السماء الدنيا بزينه الكواكب و حفظا من كل شيطان مارد- ما زينت داديم آسمان دنيا را بزينت ستارگان و محفوظ داشتيم از هر شيطان متمرد 3- بغير عمد تدعمها و لا دسار ينظمها- آسمان را بدون اسطوانه بلند كرديم و بدون مسمار و طنابى كه آن را بهم پيوندد- (اشاره است- بقدرت كامله خداوند- كه غايت قدرت انسانى در) بناء بيت و بناء ناچار ضرور است كه با ديوار و پايه و ستون اجزاء و سقف را بهم پيوندد و بعضى را بهم مشدود نمايد. قدرت خداوند بالاتر و بى نياز از اينست با قدرت كامله اين آسمانها را برافراشته در فضاى لايتناهى بدون ستون و مسمار نگه داشته بقدرت كامله- ان الله يمسك السموات و الارض ان تزولا، و لئن زالتا ان امسكهما من احد من بعده انه كان حليما غفورا- بتحقيق خداوند نگه ميدارد آسمانها و زمين را از سقوط و زوال و اگر آسمانها و زمين سقوط نمايد نگه نمى تواند بدارد كسى غير از خدا و خداوند حليم و غفور است، و ميفرمايد:- الله الذى رفع السموات بغير عمد ترونها- خداوندى كه بلند كرده آسمانها را بدون ستونى كه مى بينيد- 4- ثم زينها يزينه الكواكب- سپس آراسته و مزين گردانيد آسمان را بزينت ستارگان چنانكه (ميفرمايد:) انا زينا السماء يزينه الكواكب، توضيح- دنيا- مونث- ادنى- است بمعنى نزديك و قريب و زينت مصدر است مانند نسبت- يا اسم است به آنچه زينت داده مى شود و با آن و اضافه شده به (الكواكب) اضافه مصدر بفاعل- پس معنى چنين آيد- ما زينت داديم آس مان دنيا را بزينت ستارگان- يعنى آسمان را مزين و آراسته نموده با ستارگان، يا اضافه مصدر بمفعول- پس معنى چنين آيد كه خداوند سبحان ستارگان آراسته و زينت داده- و آسمانها بزينت و حسن ستارگان آراسته گشته و اگر- زينت) (بمعنى اسمى باشد آن وقت اضافه زينت به- الكواكب- اضافه بيانى ميباشد- كواكب بيان مى باشد به زينت پس معنى چنين آيد- خداوند سبحان آسمان دنيا را آراسته بزينتى كه آن زينت با كواكب است و زينت آسمانها چنانكه بمرئى و مسمع است كه با ضياء و نور ستارگان و با اشكال منظومات ستارگان- ثريا- بنات النعش- جوزاء- و ستارهاى ديگر- و مطالع ستارگان و مسير ستارگان يا باختلاف اوضاع كواكب بحركاتش يا به رويت انسانها آسمان منور و درخشان در شب تاريك، چنانكه ميفرمايد: و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح و جعلناها وجوما للشياطين (سوره ملك) و زينا السماء الدنيا بمصابيح و خفظا ذلك تقدير العزيز العليم. 5- و ضياء الثواقب- ثواقب جمع ثاقبه- بمعنى منيره و مشرق در كشاف گفته: النجم الثاقب- المضيئى- كانه يثقب الظلام بضوئه فينفذ فيه. در مفردات راغب- ثقب- الثاقب- المضى الذى يثقب نبوده- و اضائته ما يقع عليه- قال- الله تعالى- شهاب ثاقب- و اصله من ال ثقبه- و المثقب- الطريق فى الجبل الذى كانه قد ثقب، اذا عرفت هذا- بدانكه- مراد از ضياء ثواقب- يا- كواكب است پس ثواقب بمثابه تفسير است به كواكب كه در جمله سابق فرموده- بزينه الكواكب- و ضياء التواقب تفسير است به آن، و كواكب- ثواقب است- يعنى مضيئى و درخشان است- گويا ظلمت و تاريكى را با نورش ثقب مينمايد- و يا مراد- از ثواقب- شهب- شهابهاست كه بشياطين انداخته مى شود چنانكه خداوند تعالى فرموده- النجم الثاقب- بدانكه- النجم- موصوفست و- الثاقب- صفت است- در بيان اين موصوف و صفت چند وجه بيان شده- 1- تاريكى و ظلمت را ثقب مينمايد با نوريكه نافذ است در آن ظلمت 2- طلوع مينمايد از مشرق- سر بر آورد از مشرق در هواء نافذ ميباشد مانند چيزيكه چيزى را ثقب مينمايد- 3- انداخته مى شود بشياطين- شياطين را ثقب و ميسوزاند 4- فراء- گفته: مراد- از ثاقب نجم مرتفع- ستاره ايست كه مرتفع است بر ستارگان، عرب به مرغيكه بلند ميشود به آسمان- ميگويد: فقد ثقب- 5- امر پنجم- فاجرى فيها سراجا مستطيرا- و قمرا منيرا، راغب گفته: سراج- بمعنى زاهر و هر چيز نورافكن را سراج ميگويند و جعل الشمس سراجا- يعنى الشمس- يقال: اسرجت السراج- و سرجته اى جعلته فى الحسن كالس را ج- مراد از سراج- آفتابست چنانكه در قرآن مجيد- تبارك الذى جعل فى السماء بروجا و جعل فيها سراجا و قمرا منيرا (س- فرقان) بزرگ والا شانست خداونديكه قرار داده در آسمان برجها- و قرار داده در آن سراج (ماه منور را) باز هم در سوره نوح- الم ترء كيف خلق الله سبع سموات طباقا و جعل القمر فيهن نورا و جعل الشمس سراجا- آيا نمى بينيد چسان آفريده خداوند آسمان را و قرار داده- قمر را- در آنها نورافكن- و بيافريده شمس را سراج، استعاره نموده- سراجرا- به شمس- بجهت اينكه تاريكى و ظلمت شب را ميبرد همچنانكه سراج. بدانكه- شب عبارت است از سايه زمين- و آفتاب سبب زوال سايه زمين است، پس تشبيه كرده بسراج بجهت ارتفاع ظلمت شب به آن. 6- فى فلك دائر- بدانكه- حرف جر (فى) بدل است از- فيها- در جمله سابق- فاجرى فيها سراجا مستطيرا- فيها- جارى نمود- جريان داد- سراج منير آفتاب درخشان و ماه تابانى را در فلك دوار. و متحمل است- ظرف يعنى حرف جر- در جمله- فى فلك دائر در موضع حال باشد از جمله سابق- اعنى از سراجا مستطيرا- و قمرا منيرا پس معنى چنين آيد- جريان داد آفتاب درخشان و ماه تابان را در حاليكه در فلك دائر كرده- 7- و سقف سائر- و رقيم مائر- سقف ساير آس مان- رقيم- اسم است از اسماء فلك- زيرا كه مرقوم است با كواكب- و مائر- بمعنى متحرك- و تفسير شده رقتيم به لوح- اذا عرفت هذا- زيبنده است تذليل- مقام. بدانكه- اين عوالم بمثابه- خانه ايست- آسمان قبه خضراء- مرفوع و الى السماء كيف رفعت- بلند گشته مانند سقف محفوظ- و با بلندى و ارتفاع افراشته شده بدون اسطوانه و مسمار و طناب- بلكه بقدرت صانع و آفريدگار- و اين قبه آراسته شده با كواكب درخشان به بهترين زيور و آرايش- اگر دقت نظر كنى و تامل بسزا دارى اين ستارگان نورانى را- و در سطح فلك بنگرى خواهى ديد مانند جواهر در سطح زمرد باقتضاء علم و حكمت. كان اجرام النجوم لوامعا درر نثرن على بساط ازرق گويا ستارگان درخشان- درهائيست كه نثار شده به بساط ازرق سبز و در جمله آنها دو كوكب بزرگ و درخشان تر قرار يافته- بلى- آفتاب- آيه نهار- كه عالم را درخشان- كه بطلوعش كه از افق- سر برآورد- روز پديد آيد- و جعلنا النهار معاشا- و ديگر ماه كه با طلوعش ظلمت شب كاسته- و شب ميرسد و الليل سباتا و اين قبه خضراء- و آسمان برافراشته- متحرك- فى سقف سائر با قدرت و آثار صنع آفريدگار شگفت آور، و اين سقف و قبه خضراء را- متعدد- و بنينا فوقكم سبعا شدادا و ب الاى سر شما بنا كرديم هفت آسمان شداد را، فسويهن سبع سموات- آراسته گردانيد، هفت آسمان را- و اين طبقات آسمانها را- مملو از ملايك قرار داد- چنانكه در فصل لا حق ميفرمايد: فملاهن اطوار امن ملائكته- الخ- و آن ملايك را بنحوى آفريده و ميانشان مرتبه پايين- حجاب عزت و استار قدرت قرار داده- كسى را ياراى نظر به آنها نباشد، تا كى رسد بخالق سبحان- سبحانه و تعالى- عما يقول الظالمون علوا كبيرا اينست حكمت ظاهره- درميابد اين را كسى كه داراى فطانت باشد و به آثار قدرت آفريدگار بنگرد- آثار حكمت و اسرار را دريابد فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى و اليه ترجعون. ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار و الفلك التى تجرى فى البحر بما ينفع الناس و ما انزل الله من السماء من ماء فاحيى به الارض بعد موتها و بث فيها من كل دابه و تصريف الرياح و السحاب المسخر بين السماء و الارض لايات لقوم يعقلون بنگر- اى انسان هوشمند- و اين سراج عالم آراء را بنگر- اين آفتاب- آفريده شده براى تو- تا بروشنائى آفتاب در پى معاش و النهار معاشا- و جعلنا ايه النهار مبصره لتبتغوا فضلا من ربكم- و الليل سباتا- نور و ظلمت- در عين فضاء- هر دو براى مصلحت تو آفريده ش ده و بحركت جنوبى و شمالى- فصول چهارگانه پديد آيد- در فصل زمستان- بكاهش حرارت- مواد درياها پديد آيد- ابرها و باران بسيار- بدنهاى حيوانات قوه يابد بسبب جا گرفتن حرارت غريزيه در باطنها- در بهار- طبايع در جنبش و مواد متولد پديد آيد، نباتات از زمين سر بر آورند و حيوانات- در تهييج و القاح آيند. در تابستان- هوا گرم ميوه ها ميرسد و فضول بدنها ميكاهد، و روى زمين آماده بناء و عمارات گردد در پائيز- خشكى و سردى پديد آيد و بتدريج بدنها آماده زمستان ميگردد. و اگر طلوع آفتاب نباشد آبها يخ بندد و سردى غالب آيد، موجب جمود حرارت غريزيه ميشود، و اگر آفتاب غروب ننمايد زمين گرمتر گردد و ميسوزاند آنچه در زمين است از انسان و حيوان. اما، قمر- بحركت ماه- ماهها و سالها معلوم ميگردد. يسئلونك عن الاهله قل هى مواقيت للناس و الحج، آفرينش ماه- براى دريافتن سالها و حسابها- و ترتيب معاش بزراعت و كشاورزى- و آماده ساختن مهمات زمستان و تابستان و باختلاف حالات ماه- به زيادتى و نقصان- احوال عالم اصلاح يابد، بتابش ماه ميوه ها و آبها را فوائد بيشمار است، هو الذى جعل الشمس ضياء و القمر نورا و قدره منازل لتعلموا عدد السنين و الحساب ما خلق الله ذلك ا لا بالحق يفصل الايات لقوم يعلمون- (سوره يونس)- اوست كه آفتاب را درخشان و ماه را نورانى آفريده و تقدير كرده براى ماه منزلها تا بدانيد شمارش سالها را و بدانيد حساب را نيافريده اين را مگر بحق تفصيل ميدهد آيات خود را براى كسانيكه عالمند ستارگان را- خداوند- علامات و نشانه قرار داده- و علامات و بالنجم هم يهتدون- و با علامات و ستارگان راه مى يابند هو الذى جعل لكم النجوم لتهتدوا بها فى ظلمات البر و البحر خدائيكه آفريده براى شما ستارگان را تا راه بيابيد در تاريكى بيابانها و درياها- و بدانكه- تابش نور ستارگان را اثرى است به آنچه ميتابد از اينست كه خداوند تبارك آنها را متحرك قرار داده تا بهمه و همگان پرتو افكند، و اثر بخشد- و اگر ساكن و ثابت بودى اثرش افراط و بسيار مى شد و بجائيكه نتابيده خالى از اثر مى شد، نشو و نماء كمال نمى يافت الحاصل- اينست نظام كلى كه با اين وجه و حكمت الهيه- آفريده شده و كمال رحمت و مشمول عنايت آفريده شده- و اين آسمان و كواكب را افراشته و اين زمين گسترانيده- سخر لكم الشمس و القمر دائبين، و سخر لكم الليل و النهار و اتاكم من كل ما سالتموه، مسخر نموده براى شما آفتاب و ماه را و مسخر كرده براى شما شب و روز را و عطا كرده بشما از هر چه خواسته ايد، و ان تعدوا نعمه الله لا تحصوها ان الانسان لظلوم كفار اللغه: ملاء: يملاء- اطوار- جمع طور- حالت- تاره- ملائكه- جمع ملك- اصل ملك- مالك- بر وزن مفعل- حركه همزه نقل بلام و همزه ساقط شده پس وزنش- معل- زيرا كه فاء الفعل كه همزه باشد ساقط شده و مصدرش الكا- يا لك- بمعنى رساله- و گفته شده: كه اصلش از- لاك- است- فملاك- وزنش- مفعل است حركت همزه كه عين الفعل است نقل شده بلام كه فاء الفعل است، التقاء ساكنين افتاده وزنش (مفل) است بهر تقدير- ملك- يا اسم مكانست بمعنى محل رسالت- يا مصدر ميمى است بمعنى مفعول، سجود- ركوع- جمع ساجد- راكع- سجد- يسجد- سجودا- ركع- يركع- ركوعا- مصدر كه بر وزن فعول باشد، جمع صفت هم بر وزن فعول مى آيد،- نصب- ينصب- انتصب- انتصابا- به معنى قيام، صافون- صف- يصف- از باب نصر- بمعنى نظم- صافون- اسم فاعل است جمع صاف- يتزايلون- تزايل- يتزايل- تزايلا- بمعنى: تفارق- سبح تسبيحا- مسبحون- اسم فاعل جمع سام- يسام- سامه- زجر- ملامت- غشى- يغشى- پوشش- عيون- جمع عين- چشم- سهى- يسهو- سهوا- فتر- يفتر- فتورا- فتره- ضعف- انكسار- نسى نسى- ينسى- نسيا- نسيانا- امناء- جمع امين- امن يا من- فهو- امين- وحى- القاء- السنه- جمع لسان- قضى- يقضى- قضاء- حكم- امر- حفظه- جمع ح افظ- سدنه- جمع سادن- مثل- خدم- خادم- نفطا و معنا- سدن- يسدن- جنان- جمع جنت- باغ- درخت زار- اقدام- جمع قدم- مرق- يمرق- مرق السهم- اذا خرج- مارقه اسم فاعل علياء- بلند- آسمان- سر كوه. اعناق- جمع عنق- گردن- اقطار- جمع قطر- اطراف. اركان- جمع ركن- ركن يركن ركونا قوائم- جمع قائمه- ناكس- سر افكنده- نكس ينكس نكسا. تلفع- تلحف تلفع- پيچيدن بلباس- اجنحه- جمع جناح- پر- حجب- جمع حجاب- پرده- استار- جمع ستر- وهم- پندار- وهم- يوهم- وهما- توهم- يتوهم- توهما- از باب تفعل- جرى- يجرى- جريا- صفات- جمع صفه- وصف- يصف- وصفا- صفه- صنع- يصنع- صنعا- حد- يحد- حدا- اشار- يشير- اشاره- الاعراب: ثم- حرف است افاده ترتيب و تعقيب ميكند- فتق- فعل- فاعلش (الله) بين- ظرف است و گاهى- ما- مى آورند باولش اضافه شده به سموات- سبحانه- جمله معترضه است در ميان فعل و مفعولش- فاء- فملاهن- تفريع- فعل فاعش (الله) هن- مفعول اول- اطوارا مفعول دوم- من ملائكته- بيانيه است- منهم- تبعيضيه يا بعبارت ديگر تقسيميه است. سجود- مبتداء- لا يركعون- خبرش و همچنين است- صافون لا يتزايلون- و مسبحون لا يسامون- لا يغشاهم نوم العيون- جمله صفتيه است- و جمله هاى- و لا سهو العقول- و لا فتره الابدان و لا غفله النسيان- عطفند به- لا يغشاهم- و امناء- مبتداء- على وحيه- خبرش- همچنين- و السنه الى رسله- و مختلفون بقضائه- همچنين- الحفظه لعباده- السدنه لابواب جنانه- الثابته فى الارضين السفلى اقدامهم فى الارضين السفلى- صفت و موصوف متعلق است به الثابته همچنين است جمله هاى بعدى- المارقه- الخارجه- المناسبه- الخ- ناكسه دونهم ابصارهم- در منهاج البراعه- فرموده صفت است به المناسبه- كه مرفوع است بابتداء و همچنين متلفعون تحته باجنحتهم و همچنين- مضروبه بينهم و بين من دونهم- و فرموده: ممكن است- ناكسه- مرفوع باشد به ابتداء- يا معطوف به المناسبه حرف عطف حذف شده مسوغ ابتداء عطف بودنش به المناسه كه مبتداء به آن صحيح است، كه ابتداء بنكره جايز است وقتى كه عطف شد به على ما يصح الابتداء به- يا اينكه بگوئيم- ناكسه- صفت است عمل رفع نموده- ناكسه ابصارهم- كه فاعل است به- ناكسه- اين هم مجوز ابتداء بنكره است، يا اينكه بگوئيم صفت قائم مقام موصوف شده يعنى موصوف حذف شده صفت مانده اى ملائكه: ناكسه ابصارهم- اين هم مجوز ابتداء بنكره است- فرموده: ممكن است- ناكسه- خبر مبتداء محذوف باشد اى هم ناكسه الابصار- جمله استينافيه بيانيه ميشود گويا سئوال شده از حال ملائكه متصفه باوصاف سابقه- جواب فرموده هم ناكسه الابصار همچنين است محل جمله هاى متلفعون- و مضروبه بينهم- و همچنين جمله هاى لا يتوهمون- ممكن است استينافيه يا جمله حاليه باشند- المعنى: در فصل سابق بيان فرمود كيفيت خلقت آسمانها را و آرايش آسمان را بزينت ستارگان و آفتاب و ماه و در اين فصل اشاره مينمايد به احوال اهل آسمانها و اصناف آنها- ثم فتق ما بين السموات العلى- سپس بگشاد ما بين آسمانهاى بالا را از هم- فملاهن اطوارا من ملائكته- و جايگزين گردانيد آسمانها را از انواع ملائك بوفق متقضاى تدبير و حكمت- بدانكه- اصناف و انواع ملائكه بيشمار است در اينجا امام عليه السلام است اشاره ببعضى مينمايد،- 1- ارباب عبادت- راكع- ساجد- صاف- مسبح- كه ميفرمايد: منهم سجود لا يركعون- بعضى از ملائك ساجدند هميشه در حال- سجده اند سر از سجده برنداشته اشتغال و عبادتشان فقط سجده رب العزه مى باشد- و ركوع لا ينتصبون- و بعضيها راكع همه اوقات در حال ركوع سر از ركوع بر ندارند. و صافون لا يتزايلون- و بعضيها در حال قيام صف كشيدگانند كه در قيام ثابت و دائمند- لا يغشاهم نوم العيون، و لا سهو العقول، و لا فتره الابدان نمى پ و شد آنها را خواب چشمها و نه سهو عقلها و نه فتره خستگى بدنها و مسبحون لا يسامون- و بعضى در حال تسبيح و تقديس كه از كثرت تسبيح خسته نمى باشند، قال الله تعالى: و ما منا الا له مقام معلوم و انا لنحن الصافون، و انا لنحن المسبحون،- در اين آيه كريمه اشاره و حكايت مينمايد بمراتب و درجات ملايك در عبادت و طاعت- و ما منا الا له مقام معلوم نيست از ما مكر اينكه مر او را مقام معلوم است در عبادت و طاعت و معرفت- و انا لنحن الصافون- و هر آينه مائيم كه در پيشگاه و بندگى حق تعالى صف كشيدگانيم كه قائم هستيم در طاعت حق- و انا لنحن المسبحون- و هر آينه مائيم تسبيح كنندگان- اشاره به نوع دوم فرموده و ميفرمايد: و منهم امناء على وحيه- بعضى از ملايك امينان وحى خداوندند كه وحى الهى را بامانت ميرسانند- و السنه الى رسله- و بيان كنندگانند وحى و شرايع خداوند را به انبياء و مرسلين- استعاره است تشبيه نموده ملايك را به لسان (زبان) همچنانكه زبان بيان مينمايد عما فى الضمير آنچه در ضمير و خيال انسان است- ميگويند- فلان لسان قومه اى المفصح عن احوالهم و المخاطب عنهم- فلانى زبان قومش است يعنى بيان كننده حال قومش و خطاب كننده از جانب انسان است اطلاق م يكنند بر آن (فلانى) اسم (لسان) زبان را- زيرا كه بيان ميكند حال قومش را و چون ملايك وسايطاند- بين حق سبحان و مرسلين- در تاديه خطابات خداوند بانبياء حسن استعاره هذا اللفظ- زيبا شده استعاره اين لفظ ملايك بجهت مشابهت است و مختلفون بقضائه و امره- و بعضى از ملايك تردد كنندگان و مامورانند بقضاء و قدر و بر ميان خلايق متردد و رفت و آمد كنندگانند مراد از اختلاف تردد- رفت و آمد ملائك است بامر خداوند- كه در وصف ائمه وارد شده در خطبه ها و زيارت جامعه (مختلف الملائكه) يعنى محل تردد ملائكه اند كه ملائك بمحضرشان رفت آمد ميكنند مكررا، و مراد از قضا- امورات متفصيه و مراد از قضا حكم است، و عطف امر بقضاء از قبيل عطف خاص بعام ميشود و منهم الحفظه لعباده- و بعضى از ملايك حافظان بندگانند و از مهالك و معاطب بامر خداوند تعالى كه انسانها را از پيشامدها و مهلكه ها و آفات حافظ و پرستار ميباشد- له معقبات من بين يديه و من خلفه يخفظونه من الله- بدانكه- حفظه- دو صنف است- حفظه للعباد- حفظه على العباد- مراد از حفظه للعباد حافظ است به بندگان از آفات عارضه و معاطب و مهالك- و قسم دوم- حافظ على العباد- و مراد از اين قسم حافظان و نويسندگان اعمال ب ندگانت نويسندگان- طاعات و معاصى يرسل عليكم حفظه- و مراد از اين صنف، ضابط و حافظان اعمال بندگان از معاصى و طاعات- كما قال- كراما كاتبين يعلمون ما تفعلون- ما يلفظ من قول الا عليه رقيب و عتيد و السدنه لابواب جنانه- و بعضيها دربانان بهشت اند- و منهم الثابته فى الارضين السفلى اقدامهم- بعضى از ملايك ثابت است در زمينهاى پائين قدمهايشان- و المارقه من السماء العليا اعناقهم- و سر و گردنشان از فرا سوى آسمان در گذشته- و الخارجه من الاقطار اركانهم- و بيرون است از اطراف گيتى- ركنهاى وجودشان- و المناسبه لقوائم العرش اكتافهم- و مناسب است بقوائم عرض شانه هايشان- ناكسه دونهم ابصارهم- فرو بسته در برابر جلال و عظمت خداوند چشمهايشان- متلفعون تحته باجنحتهم- پوشانيده اند خويشتن را در زير عرش خداوند با بالهاى خود مضروبه بينهم و بين من دونهم- و گسترده شده ميانشان و ميان آنهائيكه پاينتر از آنان است حجب العزه و استار القدره- پرده هاى عزت و سترهاى قدرت بدانكه ضرب حجاب اشاره است بقصور ادراكات بشريه از وصول دركشان كه منزهند از جسميه و بعد قواى انسانيه از وقوف اطوار مختلفه و مراتب متفاوته شان لا يتوهمون ربهم بالتصوير- كه خداى خويش را به ت و هم و تصوير نمى نمايند و لا يجرون عليه صفات المصنوعين- و جارى نمى نمايند به خداى خويش صفات مخلوقات را بدانكه- ادراكات وهميه و خياليه متعلق بامور حسيه مى باشد وهم اگر چه مبالغه نمايد به ادراك واجب الوجود برميگردد و دريابد معنى جزئيه حسيه را- چنانكه قادر نيست خود را دريابد مكر بمقدار و حجم و وهم از خواص مزاج حيوانى است ملايك را قوه وهم نيست پس توهم در ايشان نمى باشد و صفات مصنوع را بخالق نمى نمايند- و لا يحدونه بالاماكن- و خداوند را محدود به مكانها نمى نمايند. و لا يشيرون اليه بالنظاير- و اشاره نمى نمايند به او بامثال و نظاير- بدانكه اين اوصاف وارد شده در وصف ملايك در بسيارى از اخبار- لا باس بالاشاره الى اصناف الملائكه و در ماهيه ملائكه اختلاف آراء بسيار است. 1- ملايك اجسام لطيفه نورانيه است قادر بتشكلات اشكال مختلفه كامل در علم و قادر بافعال شاقه. 2- بعضى پنداشته اند كه ملايك عبارتند از كواكب موصوفه به سعد و نحس سعود ملائكه رحمت- نحوس ملائكه عذاب و اين عقيده بت پرستان است 3- بعضى پنداشته اند- كه ملايك وليده جوهر نور است نه بسبيل- تناكح بلكه بسبيل تولد ضوء از مضى ء- و حكمت از حكيم همچنانكه شياطين وليده جوهر ظ لمت است مانند تولد سفه از سفيه- اين هم راى مجوس است و ثنويه 4- بعضى گفته اند: كه ملايك در حقيقت نفوس ناطقه است مفارق از ابدان بوصف صفا و خيريه- همچنانكه شياطين نفوس ناطقه است بوصف خباثه- اين هم راى جماعتى از نصارى است 5- جواهر قائمه است بنفسها مخالفه نوع ناطقه بشريه من حيث الماهيه- 6- بعضى ميگويند ملايك مدبر اين عالم سفلى است و سپس گفته اند اگر خير باشد ملايك ناميده مى شود و اگر شرير باشد شياطين ناميده مى شود- اذا عرفت هذا- بدانكه- علامه مجلسى در بحار فرموده: بدانكه اماميه بلكه جميع مسلمانان اتفاق كرده اند بوجود ملايك، و ملايك اجسام لطيفه نورانيه داراى جناج- اولى اجنحه مثنى و ثلاث و رباع- و اكثر و قادرند بتشكلات مختلفه بقدرت خداوندى و مر ايشان را صعود و هبوط و پيامبران و اوصياء آنها را مى بينند- و قول بتجرد و تاويل ايشان بعقول و نفوس ملكيه و قوى و طبايع و تاويل آيات متظافره و اخبار متواتره تعويل است بشبهات واهيه و استبعادات وهميه- زيغ عن سبيل الهدى و اتباع لاهل الهوى و العمى- انتهى- اذا علمت هذا فاعلم- ملايك را اقسام بيشمار است و مر ايشان را تفاوت مراتب و مقام معلوم- و ما منا الا له مقام معلوم، هر يكى را از ما مقاميست معلوم و انا لنحن الصافون- مائيم صف زدگان بعبادت خدا- و انا لنحن المسبحون- مائيم تسبيح گويان، ملائكه كروبين- روحانيون- مدبرون- حافظون- و الصافات صفا- سوگند بملائكه صف كشيده گان و المدبرات امرا- سوگند بملائكه مدبران امر عالم- و المرسلات عرفا- سوگند بفرستادگان پياپى- و النازعات نشطا- سوگند بملائكه ايكه نزع ميكنند روح آدميان را ان عليكم لحافظين- كراما كاتبين- همانا بر شما حافظانند- كه اعمال شما را از صالح و طالح حفظ ميكنند- نويسندگان كريمند- ملائكه مقربون- لن يستنكف المسيح ان يكون عبدالله و لا الملائكه المقربون- حاملان عرش- الذين يحملون العرش و من حوله- و يحمل عرش ربك فوقهم يومئذ ثمانيه- حافيان بر عرش- و ترى الملائكه حافين حول العرش و بدانكه شمار ملايك از حد بيرون است- لا يعلمها الا الله بهتر است اسماء جنان را كه در قرآن مجيد بيان شده بنگاريم و با اشاره بدرهاى بهشتى جنان- جمع جنت است بمعنى باغ- و بوستان و در قرآن مجيد هشت نام آمده- جنه النعيم- فاما ان كان من المقربين- فروح و ريحان و جنه نعيم-، (سوره واقعه) جنات الفردوس- كانت جنات الفردوس نزلا- (كهف) جنه الخلد- قل اذلك خير ام جنه الخلد التى كنتم توعدون - فرقان جنه الماوى- و لقد راه نزله اخرى- عند سدره المنتهى- عندها جنه الماوى (سوره نجم)- جنه عدن- وعد الله المومنين و المومنات جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فى جنات عدن (سوره توبه) دار السلام- لهم دار السلام عند ربهم و هو وليهم بما كانوا يعملون (سوره انعام) دار القرار- و ان الاخره هى دار القرار- جنه عرضها السموات و الارض- جنه عاليه- فهو فى عيشه راضيه فى جنه عاليه- و هشت باب نيز در اخبار ذكر شده باب (توبه) باب (زكوه) باب (صلوه) باب (امر و نهى) باب (حج) باب (ورع) باب (جهاد) باب (صبر) تفسير صافى- باسنادش از صادق عليه السلام بهشت را هشت باب است بابى كه داخل ميشود از آن پيامبران و صديقون بابى كه داخل ميشود از آن- شهداء و صالحون- پنج باب ديگر- داخل ميشود از آن شيعيان و دوستداران ما- لا ازال واقفا على الصراط ادعو و اقول- كه ميايستم در صراط و ميگويم خدا- سلم شيعتى و محبى و انصارى و اوليائى و من تولانى فى دار الدنيا- ندا از بطنان عرش ميرسد دعايت قبول و شفاعتت در حق شيعيانت مقبول- و هر يكى از شيعيانم و دوستدارانم و ناصرانم شفاعت مى كنند- و در ديگر داخل ميشود از آن ساير مسلمانهائيكه شهادت داده اند- ان لا اله الا الل ه و لم يكن فى قلبهم مثقال ذره من بغضنا اهل البيت اللغه: الحزن: زمين سخت ناهموار- سهل: زمين هموار- عذب: زمين مستعده به كشت- سبخ: زمين شوره- تربه- تراب: خاك- سن- يسن- سنا- سننت الماء: ريختم آب را- لاط يلوط- لوطا- لصق: چسباندن- بل- يبل- بله: رطب خشك، لزب- يلزب- لزوبا- اشتد: سخت شد- لا زب- لا صق: چسبنده- جبل- يجبل- مثل: خلق- آفريدن- احناء- جمع حنو: طرف- جانب. اعضاء: جمع عضو- وصول: جمع وصل- فصول: جمع فصل- جايگاه پيوستن- و التقاء دو استخوان را باعتبار اتصال دو استخوان بهمديگر وصول- اوصال ميگويند، و به اعتبار انفصال از يكديگر فصول- و مفاصل مينامند. جمد- يجمد- جمودا: بسته گرديد- اجمد- اجمادا- اصلدد- يصلد- اصلد اصلادا: سخت گردانيدن- صلصل- صلصله- صلصالا: از باب رباعى است- گل خشك پخته كه در وقت بهم زدن صدا دارد- نفح- ينفخ- نفخا: دميدن- تمثلت: از باب تفعل- تصور- انسان بر وزن فعلان- مشتق است از انس- الف و نون زايد است و اگر از- نسى- گرفته شود- وزنش افعال است اصلش انسيان بر وزن افعلان ياء حذف شده براى تخفيف بدليل تصغيرش اينسيان راغب گفته: ناميده شده- انسان- زيرا كه مخلوقيست لابد از انس- و از اينست كه گفته شده- انسان مدنى بالطبع است، و قادر نيست تمام اسباب م ا يحتاج خويشرا فراهم سازد- و گفته شده مانوس ميشود به آنكه مالوف دارد اذهان: جمع ذهن- اجال- يجيل- اجاله: از باب افعال جال- يجول- جولانا جوارح: جمع جارحه- اعضاء- اختدم- اختداما: از باب افتعال: چاكر داشتن- خدمت خواستن- ادوات: جمع اداه- ابزار- آلات- قلب- تقليبا: برگردانيدن- اذواق- جمع ذوق- ذاق- يذوق- ذوقا: چشيدن مشام: جمع مشموم- شم- يشم- شما: بوئيدن- الوان: جمع لون- رنگ- اجناس: جمع جنس- عجن- يعجن- عجنا: خمير كردن- اشباه: جمع شبه- مثل نظير- ائتلف- ياتلف- ايتلافا- الف- يالف الفه: اجتماع با التيام. تعادى- يتعادى- تعاديا- عدى- يعدو: منافى اليتام- حر- گرم- برد: سرد- مسائه- ساء- يسوء- سوء- مسائه: غم و اندوه- سر- يسر- سرورا: شادى الاعراب: ثم- حرف عطف- افاده ترتيب و تاخير ميكند- جمع فعل فاعلش ضمير مستتر (الله) سبحانه- جمله معترضه- در ما بين فعل و مفعولش اى جمع من حزن الارض- من- بيانيه- حزن اضافه شده به الارض- من- ابتدائيه- يا نشوتيه- يا بيانيه- سهلها- عذبها- سبخها- معطوفند- به حزن الارض- تربه منصوب است به مفعوليه: جمع تربه من حزن الارض سهلها و سبخها و عذبها بيان است سنها بالماء جمله صفتيه- حتى- حرف ابتداء- ابتداء ميشود - جمله مستانفه مثل- ثم- بدلنا مكان السيئه الحسنه حتى عفوا، فجبل- فاء تفريع- صوره- مفعولش- ذات- منصوبست بوصفيت اضافه شده به احناء- و- وصول عطف است به احناء و اعضاء و فصول معطوفند- باحناء- اجمدها: جمله مستانفه بيانيه محل اعراب ندارد، و جمله مستانفه جواب سوال مقدر مى باشد گويا كسى مى پرسد كه سپس چه كرد- در جواب ميگويد اجمدها- و ضميرها در- اجمدها- مراد- صورت است- اى اجمد صوره لام- در- لوقت- بمعنى- الى- ثم نفخ عطف است بجمله جبل منها صوره و ضمير- فيها- راجع است به- صوره- اى نفخ فى الصوره و من در من روحه- نشويه است، فتمثلت- فاء تفريع- يا فصيحيه جمله- ذا اذهان يجيلها صفتيه است همچنين- جمله هاى- و فكر- و جوارح- و ادوات- و معرفه- معجونا- منصوبست بحاليه- باء- بطينه- متعلق است به معجونا- من الحر و البرد- و البله- و الجمود- بيان است به- و الاخلاط المتبانيه المعنى: بعضى از اين در صفت آدم ابوالبشر است امام عليه السلام در فصلهاى سابق قدرت و عظمت خداوند را بيان نمود در عجايب آفرينش و بدايع خلقت در آفرينش آسمان و زمين و ملايك در اين فصل اشاره ميفرمايد: به بدايع صنع خداوند را در عنصريات از آفرينش انسان و برگزيدگى آدم را بر خلا يق كه نسخه جامعه عالم ملك و ملكوت است و نمونه از رشحات قدرت و جبروت، اتزعم انك جرم صغير و فيك انطوى العالم الاكبر ثم جمع سبحانه من حزن الارض و سهلها و عذبها و سنجها تربه پس از خلق و فطرت ملكوت و آسمان و زمين و ملائك، گرد و جمع نمود از نرم و لطيف زمين و هموارش و از سخت و ناهموارش، و خاك شيرين و شورش، قبضه خاكى برداشت از جاهاى متعدده، توضيح- بدانكه اسناد جمع تراب به خداوند سبحان از باب اسناد مجازى است اسناد مجازى عبارتست از اسناد فعل يا معنى فعل لغير ما هو له- كه ملابس با آنكه مر او راست و ما هو له را ملابسات بسيار است مثل- سبب محل- علت- ولى جمع خاك از زمين از فعل ملك الموت است بامر خداوند. فى البحار- سيد بن طاوس روايت كرده خداوند تعالى بزمين فهمانيده بود كه خداوند خواهد آفريد از خاك زمين خلقى كه بعضى فرمانبردار و طاعت و بعضى عاصى خواهد بود زمين- اقشعرت الارض- زمين لرزه گرفت و استغفار كرد و خواستار شد كه بر ندارد از آن آنكه را كه عاصى شده به آتش بسوزد جبرئيل آمد و خواست از خاك زمين بردارد طينت آدم را قسم داد بعزت خداوند برندارد جبرئيل برگشت، پس ميكائيل آمد زمين تضرع و ناله نمود آنهم برنداشت- عزرائيل آمد و برداشت كه خدا مرا امر كرده و سپس خداوند فرمود همچنانكه برداشتى متولى قبض ارواح خواهى شد سنها بالماء حتى خلصت- آن خاك را ممزوج كرد با آب تا اينكه خالص و صاف گرديد. ولاطها بالبله حتى لزبت و آن را مخلوط برطوبت كرد تا اينكه چسبنده گشت. فجبل منها صوره ذات احناء- پس بيافريد از آن خاك صورتى و مثالى داراى اطراف صاحب جوارح- و وصول و اعضاء و فصول- و مواصل و عضوها و صاحب مفصلها. اجمدها حتى اسئمسكت- آن گل آميخته به آب را جامد و خشك گردانيد تا باندازه ايكه قوام پيدا كرد. علامه خوئى فرموده: اين جمله متحمل است اشاره باشد بقوام ماده انسان اجماد براى استمساك بعضى اجزاء صورت مجعوله- مانند- پوست عروق- اعصاب- و مانند اينها و اصلدها حتى صلصلت- و سخت گردانيد آن را تا حديكه مر او را صورت و صدائى پديد آمد در وقت بهم زدن. (و اصلاد- راجع است به بعض ديگر مانند- دندانها و استخوانها) لقد خلقنا الانسان من صلصال من حما مسنون- همانا ما بيافريديم انسان را از آب گل گنديده. فخر رازى- در تفسير اين آيه گفته: (حماء مسنون) دلالت دارد بر اينكه آن خاك آب آميخته متغير و گنديده شده بود، و ظاهرا دلالت دارد بر اينكه اين صلصال وليده از حماء مسنون است. ل و قت معدود و اجل ممدود- و آن آب گل جامد- و صلده را بحال خويش واگذاشت تا وقتى معين و مدت معلوم باقتضاء حكمت و مصلحت، و اشاره است به اين وقت معدود- هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا- هر آينه آمد به انسان مدتى از روزگار كه چيزى مذكور نبود در مجمع البيان- ميفرمايد: چيزى بود ولى مذكور نبود- زيرا كه انسان وقتى خاك بود و گل و صلصال چهل سال در ما بين گل بود تا اينكه (روح دميده شد) ثم نفح فيها من روحه فتمثلت انسانا ذا اذهان يجيلها- سپس دميد بر آن صوره مستعده بقبول روح از روحى كه آن را برگزيده بر ساير ارواح پس آن صورت متمثل و متصور گرديد، انسان صاحب ذهن داراى قواء باطنه مدركه صور و معانى جزئيه- جوهريه- وهم كه جولان ميدهد آن را بهر چه اراده مينمايد، بدانكه- اضافه و نسبت روح به خدا- نفخت فيه من روحى- عز و جل- از باب تشريف است، و مراد از نفخ روح افاضه است استعاره شده نفخ از افاضه بعضى از حكماء متاله- گفته: نفخ عبارت است از تحريك هوا كه مشتعل گردد بواسطه آن آتش از هيزم پس بدن مانند فحم هيزم است- و اين روح مانند هواست در منافذ هيزم و نفخ سبب اشتعال روح بخارى است نبار- نفس روشن و نورانى شود نبور روح امرى پس نفخ را صوره و حقيقت و نتيجه است، صورت اخراج هوا از آلت نفخ به جوف منفوخ فيه تا شعله ور گردد آتش و اين صورت در حق خداوند محال است، اما نتيجه و مسبب محال نيست و گاهى كنايه مى آورند از نتيجه و اثر مرتب بر آن مثل- و غضب الله عليهم غضب كرد خداوند بر ايشان- و انقمنا منهم- انتقام گرفتيم از ايشان صورت غضب عبارتست از نوع تغير در نفس غضبان كه ناراحت دادنت كشيده ميشود از غضب، و نتيجه غضب هلاك كردن مغضوب عليه و عذابش است پس تعبير آورده از نتيجه غضب بغضب و از نتيجه انتقام بانتقام، پس حالا ممكن است كه بگوئيم تعبير آورده از نتيجه نفخ به نفخ اگر چه صورت نفخ نبوده- و ليكن ما كفايت نميكنيم از اسمائيكه مبادى افعال الله است به اين قدر و آن مجرد ترتب اثر است از غير حقيقت، بلكه ميگوئيم: حقيقت نفخ در عالم صورت عبارتست از اخراج چيزى از جوف نافح به جوف منفوخ فيه و آن عبارتست از افاضه روح علوى به اين قالب لطيف معتدل- يعنى روح حيوانى قابل فيضان نور عقلى و روح الهى مانند قبول كردن بلور فيضان نور حسى از آفتاب كه نافذ است در اجزاء و اقطار بلور همچنين انوار حس و حياه نافذ است در اجزاء قالب بدن پس تعبير آورده شده از افاضه روح ببدن به نفخ و فكر ينصرف بها- و داراى فكر تواناى تصرف در امور معاش از مبادى بمقصد- و جعل لكم السمع و الابصار و الافئده و جوارح يختدمها، و ادوات يقلبها- داراى جوارح و اعضا كه در مايحتاج انسان خادمى است. و اسبابى كه بر ميگرداند بهر نحويكه ميخواهد كه جوارح و اعضا خدمتگزار نفس ناطقه است بهر چه ميخواهد انجام ميدهد دست را دراز با برخورديكه اراده كرده جوارحش را خداوند طورى آفريده كه همگى با اراده و ميل انسان حركت و انجام مهمات مينمايند. معرفه يفرق بها بين الحق و الباطل- و داراى معرفت و شناسائى كه بواسطه آن ممتاز نمايد ما بين حق و باطل را و مراد از معرفت قوه عاقله است كه بواسطه آن حق و باطل را كه از مدركات كليه است از يكديگر تميز بدهد، حس مشترك درك صور جزئى ميكند، قوه خياليه كه خزانه حس مشترك است مجتمع مى شود در آنجا مثال محسوسات، قوه واهمه درك مى نمايد معانى جزئيه غير محسوسه را مانند ادراك گوسفند گرگ را كه موجب خوف و فرارش ميشود حافظه- كم حفظ مينمايد احكام جزئيه وهم را و اما قوه متخيليه باعتبار استعمال وهم متخيله مينامند و باعتبار استعمال عقل مفكره مينامند انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا- ما راهنمائى نموديم انسان را بصراط مستقيم يا پيرو حق شده و شاكر گشته- و يا پس از روشن شدن رشد از باطل كجروى كرده كافر شده. و الاذواق و المشام و الالوان و الاجناس، و با اعطاء قواى و حواس ظاهره ذائقه- شامه- باصره- لامسه- سامعه بقوه ذائقه چشيدنيها- و طعم شيرينى و تلخى و ترشى و نمكين را از يكديگر جدا و بواسطه شامه- درك مينمايد بوئيدنيهاى معطر و گنديده را- و بوسيله باصره الوان و رنگها سياه و سفيد سرخ و زرد و اشكال و مقادير را، و به لامسه- درشتى و نرمى و گرمى و سردى را از يكديگر ممتاز گرداند- و الاجناس- در منهاج البراعه فرموده: مراد از اجناس امور كليه است كه از تصفح و ادراك جزئيات منتزع ميشود- و از اينست امام عليه السلام فرموده (و الاجناس) بعد از ذكر (اذواق و مشام و الوان) براى اشاره يعنى پس از ادراك جزئيات با مدركات و مشاعر نفس متنبه مى شود به مشاركات و مبانيات كه فاصل و مميز است هر يكى را از ديگرى پس منتزع و فهميده ميشود از آن تصورات كليه بعضى از آن تصورات ما به الاشتراك است در ميان مدركات و بعضى به الامتياز است و باز هم- فرموده: لعل مراد از اجناس- مطلق امور كليه باشد- نه جنس اصطلاحى- در علم منطق و كلام- در منهاج البراعه- فرموده: ان قلت: تميز ما بين چشيدنيها و بوئيدنيها و الوان مخصوص حواس ظاهره است زيرا كه مدرك الوان و چشيدنيها و بوئيدنيها حواس ظاهره است چرا نسبت بعقل داده قلت- اگر چه بحواس مذكوره است لكن گاهى در حواس خلل ميباشد پس بالاخره مرجع عقل است براى رفع شك. معجونا بطينه الالوان المختلفه- در حاليكه آميخته شده اين انسان باصل و طينه رنگهاى مختلفه- اشاره است باختلاف اجزاء انسان (چه) بعض اعضاء انسانى سفيد ماند استخوان- پيه- بعضى سرخ مانند خون- گوشت، بعضى سياه مانند موها و حدقه چشم، و ممكن است اشاره باشد باختلاف افراد نوع انسانى بعضيها سفيد پوست بعضيها سياه پوست- بعضيها سرخ- زرد- و الاشباه الموتلفه- و اشباه و مثالهاى موتلف با يكديگر و بهمديگر متشابه مانند تشابه در ميان استخوانها كه با يكديگر متشابه در ماهيت و اختلاف در صورت و اندامها با ائتلاف و وصل بهمديگر صورت انسانى قائم و پديد آمده. و الاضداد المتعاديه و الاخلاط المتبانيه- با اضداد معاند با همديگر و اختلاط كه با همديگر تباين دارند- عناصر اربعه- من الحر و البرد و البله و الجمود: حرارت- و برودت- و رطوبت- يبوست- و المسائه و السرور: اندوه و سرور- گفته اند: مراد از حر- صفرا- و از- برد- بلغم- از- بل ه- خون- جمود- سوداء است. بدانكه- مسائه و سرور از كيفيات نفسانيه است سبب سرور ادراك كمال و احساس محسوسات ملائمه و تمكن و توانائى تحصيل مقاصد و مرام است و قهر و غلبه بر غير و خروج از آلام و تذكر و يادآورى لذايذ است. و سبب مسائه- مقابلات اين امور مذكوره است شارح بحرانى- گفته: مقصود امام عليه السلام از اين جمله تنبيه و اشاره است به طبيعت انسانى كه مر انسان را قوه ايست كه قبول و استعداد اين كيفيات و امثالش را اللغه: استادى- اداء- يادى- اداء: دفع حق- توفيه حق- استادى- استفعال وديعه- ودع- ودعا: ماضى مصدر استعمال نشده. عهد- يعهد- عهدا: پيمان- در نزديكى امانت گذاشته شود. وصيه- وصى- يصى- وصيا: متصل كرد به آن. اذعان- اذعن اذعانا: انقاد- خشوع- خشع- يخشع مثل- خضع لفظا و معنا- تكرمه- مصدر است از باب تفعيل- كرم- يكرم- تكريما- تكرمه- ابليس- بر وزن- افعيل- ابلس- يبلس- ابلاسا: ياس و نوميدى- اسم شيطان (در عبرانيه) عزازيل- (در عربيه) حارث- كنيه اش- ابومره- قبيل: بمعنى جماعت از سه تا ببالا- اگر از يك پدر باشد قبيله مى نامند جمعش قبائل- جنود- جمع جند- لشكر- اعترى- يعترى- اعتراء- از باب افتعال- عرى- يعرى- عريان: بمعنى رعده- لرزه- حميه- عصبيه- حمى من الشى حميه محميه: ننگ- عار داشت غضب- انفه- شقى- يشقى- شقوه- شقاء- شقاوتا- تعزز- از باب تفعل- از باب تفعيل- عز- يعز عزا عزه استوهن- از باب استفعال- وهن- يهن وهنا- نظره- بكسر ظاء- مهلت- اسم است از نظره الدين- بمعنى تاخير سخطه بضم سين سخط يسخط- بليه- اسم است اذا تبلى- ابتلاء: بمعنى امتحان- انجز- انجاز- انجز وعده: وفا كردن بوعده اش عده- وعد- يعد- عده- وعدا- الاعراب: استادى الل ه- فعل و فاعل- الملائكه- منصوب است بنزع خافض اى عن الملائكه. وديعته- مفعول دوم است- باستادى- اضافه شده بضمير- لديهم ظرف است بوديعه- اضافه- عهد- به- وصيه: اضافه صفت بموصوف تقديرش- وصيته المعهوده اليهم- جمله- فى الاذعان بالسجود له و الخشوع لتكرمته: جمله بيانيه يا استينافيه است گويا كسى ميپرسد كه عهد وصيت چيست جواب ميفرمايد: عهد وصيته فى الاذعان له الخ قاء- فقال- تفريعيه- استثناء- ابليس- متصله است يا منقطعه- بر فرض ملك بودنش- متصله- و بر فرض- ملك- نبودنش بلكه از قبيل جن باشد منقطعه است- قال الله: ابى و استكبرو كان من الجن اعترتهم الحميه- جمله استينافيه است و جمله غلبت عليهم و استوهن فاعطاه عطفند به اعترتهم فاعطاه الله فاء- تفريع- استحقاقا- استتماما- انجازا- مفعول له- و چون اتحاد فاعل و مفعول نيست لازم شده اتصال لام- المعنى: و استادى الله سبحانه الملائكه وديعته لديهم و عهد وصيته لهم- طلب و فاوادا نمود خداوند سبحان از ملايك وديعه نهاده خويش را در نزدشان و وصيت معهوده خويش را كه بايشان سپرده بود فى الاذعان بالسجود له و الخشوع لتكرمته- عهد و پيمانى كه از ملايك گرفته بود انقياد بنمايند به آدم و خضوع نمايند بوى بپاس تكريم وى فقال سبحانه: اسجدوا لادم فسجدوا الا ابليس و قبيله فرموده سجده و تواضع نمائيد مر آدم را همگى سجده كردند وفا بعهد معهود نمودند مگر شيطان و قبيله اش اعترتهم الحميه و غلبت عليهم الشقوه- عارض شد بر ايشان حميه و عصبيت و غالب آمد بر ايشان شقاوت و گمراهى تعززوا بخلقه النار- بتكلف خود را عزيز شمردند بسبب آفرينش ايشان از آتش كه جوهر و ماده آتش بهتر از خاك است، و عالى بدانى سر فرو نياورد. ما منعك ان لا تسجد اذا مرتك قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين كافى- احتجاج- ابوحنيفه وارد مجلس امام صادق (ع) شد حضرت بابى حنيفه فرمود يا اباحنيفه شنيده ام كه قياس ميكنى گفتا نعم- بلى- فرمود: قياس مكن زيرا كه اول كسى كه قياس نموده ابليس است كه گفت خلقتنى من نار و خلقته من طين- مرا از آتش آفريده آدم را از خاك- قياس نمود ما بين آتش و خاك، اگر نوريه آدم را بنوريه آتش قياس مينمود همى شناخت فضل و صفاء نورين را بعضى از بزرگان- گفته اند: ابليس در قياسش كج رفته كه ملاحظه نموده فضيلت جوهر و عنصر را، اگر ملاحظه مينمود آن را باعتبار فاعل همى دانست فضل آدم را بر خويش كه خداوند مكرم كرده آدم را كه نسبت داده فنفخت اليه من روحى- دميده كردم بر وى از روحم لما خلقت بيدى قطع، نظر از اينكه خود قياس غلط و فاسد است زيرا كه خاك امين است حفظ ميكند آنچه را بر وى وديعه نهاده شود و آتش خائن هر چه بر وى انداخته ميشود ميسوزاند آنرا آتش علوى طلب است و خاك متواضع و تواضع افضل است از تكبر- و استوهنوا خلق الصلصال- خوار و كمتر پنداشتند آفريده صلصال خاك آفرين را و گفتند خلقتنى من نار و خلقته من طين- آفريده مرا از آتش و آدم را از گل. فاعطاه الله النظره استحقاقا للسخطه- پس مهلت داد بر وى براى استحقاق غضب و خشم الهى كه پس از تمرد و سرپيچى از سجده آدم استمهال نمود و گفت-: فانظرنى الى يوم الدين- زندگى مرا بتاخير انداز و مهلت ده تا روز جزا- جواب بشنود- انك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم- تو از مهلت داده شدگانى تا بوقت معلوم در اين وقت معلوم و مهلت سر ميزند از آن آنچه استحقاق سخط زايد كه امهال و عمر دراز موجب استحقاق زيادت عقاب گردد- لا تحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير- انما نملى لهم ليزداد و انما و لهم عذاب مهين گمان مبر كسانيكه كافر شده اند آنچه املاء و وافر ميگردانيم مر ايشان را بهتر است به ايشان، بلكه املاء ما بايشان بزيادتى اثم است و مر ايشان را عذا ب دردناك است و استتماما للبليه:- براى تمام كردن بليه است كه اولاد آدم نفس خويش را از وساوس شيطانى بر حذر دارد و طاعت و اهليت ثواب دريابد- و انجازا للعده- و براى منجر كردن وعدهايش كه خداوند عمل عاملى را ضايع نمى كند، و شيطان مدت مديدى بعبادت بسر آورده و مستحق پاداش بوده چه هر عاملى را ثوابى و پاداشى است پس جزاء. فقال انك من المنظرين الى يوم الوقت المعلوم- خداوند مهلتش داد فرمود تو از مهلت يافتگانى تا روز وقت معلوم- و زيبنده است در اينجا بپردازيم بذكر امور مفيده: خداوند سبحان بيان نموده قصه آدم و كيفيت آفرينش آدم را و رفتار ابليس را با آدم همانا در بيان اين مطالب اسرارى است. 1- اشاره بكمال قدرت و عظمتش كه از خاك ناچيز بيافريده انسانى را كامل- عاقل داراى حس و حيات و صاحب مشاعر ظاهره و باطنه خاك ناچيز را گل كرده سپس آن گل را لازب (چسبانده) سپس قرار داده آن را حماء مسنون، سپس همان حماء مسنون را صلصال سپس روح دميده، فسوى انسانا كاملا. انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا 2- ذكر و يادآورى باولاد آدم كه خداوند تعالى انعام كرده بر وى و مكرم كرده آدم را بر ملايك بتعليم اسماء و مسجود ملائكه قرار داده، 3- ذكر و يادآورى و تحذير است از كيد و مكر شيطان بپرهيزند و از حيله اش در حذر باشند و بدام غرورى گرفتار نيايند كه عداوتش ذاتى و اصلى است- الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان انه لكم عدو مبين و ان اعبدونى هذا صراط مستقيم 4- بنگرند و دقت نمايند كه پدرشان آدم بترك اولى از دار رحمت به دار بلاء و عنا افتاد، چه سان مى شود حال كسى كه غوطه ور در درياى گناه شود، و با اين حال طمع بهشت دارد، جد تو آدم بهشتش جاى بود قدسيان كردند بهر او سجود يك گنه چون كرد گفتندش تمام مذنبى مذنب برو بيرون خرام تو طمع دارى كه با چندين گناه داخل جنت شوى اى رو سياه ان قيل- چه حكمت است در خلقت شيطان و مسلط گردانيدن آن به اولاد آدم و مهلت دادنش تا روز معلوم قلت- اين شبهه ايست ناشى از خود ابليس از استبداد برايش و اختيار هوى در معارضت امر الهى و استكبارش باصل و جوهرش، و تفصيل اين را شهرستانى در كتاب ملل و نحل از شارح اناجيل اربعه حكايت كرده و در توريه متفرق بيان شده بشكل مناظره و مباحثه ما بين ابليس و ملايك پس از امر بسجود ابليس بملايك گفت محققا مر مرا خداونديست كه مرا آفريده و اوست آفريننده تمام خلايق و لكن مرا هفت سئوالى است بر حكمت خداوند- 1- حكمت آفرينش چيست خصوصا در حاليكه عالم و داناست- كه كافر را اهليت نيست مگر به آلام 2- چه فائده در تكليف در حاليكه مر خداى را نفع و ضرر نيست و هر چه بر مكلف عايد مى شود قادر است به تحصل آن بدون واسطه تكليف 3- مرا مكلف كرد بمعرفت و طاعتش چرا تكليفم كرد بسجده آدم 4- من كه عصيان و مخالفت كردم و ترك سجده نمودم به آدم چرا لعنتم كرد و عقابم را واجب نمود در حاليكه مر او را و ديگرى را در عقابم سودى نيست و مرا ضرر عظيم است. 5- مرا تكليف كرد و عقابم را واجب شمرد چرا بمن قدرت داد و متمكن گردانيد بدخول بهشت و وسوسه آدم 6- اينها را كردم چرا مرا قدرت و توانائى بخشيد بر اولاد آدم و متمكن كرد باغواء و اضلال ايشان، 7- سپس وقتيكه استمهال نمودم مدت طولانى را چرا بمن مهلت داد و معلوم است كه اگر عالم خالى از شر باشد بهتر است. شارح اناجيل گفته: از سرادقات جلال و كبريا وحى رسيد يا ابليس هر آينه مرا نشناختى اگر مرا ميشناختى همى دانستى كه اعتراض نيست و در چيزى از افعال من- انى انا الله لا اله الا انا لا اسئل عما افعل منم خداى يگانه كه خدائى نيست مگر من مسئول نمى باشم از كرده هايم. فخر رازى- در تفسيرش گفته اگر اولين و آخرين گرد هم آيند و حكم بنمايند بتحسين عقل و تقبيحش نمى توانند جواب اين اعتراضات را بدهند اما اگر جواب گوئيم جوابى كه خداوند تعالى ذكر كرده شبهات مردود و اعتراضات مندفع گردد- و كيف لا- همچنانكه خداوند سبحان واجب الوجود است بذاته واجب الوجود است فى صفاته و او مستغنى و بى نياز است در فاعليتش از موثرات و مرحجات زيرا كه اگر افتقار داشته باشد همانا فقير ميشود نه غنى و اوست مقطع حاجات و متنهى رغبات و من عنده نيل الطلبات- پس وقتى كه غنى مطلق و منتهى رغبات است افعالش را عليت و مرجح لازم نيست، و اعتراض بخالقيتش را ندارد قال- فيلسوف عظيم حكيم بزرگوار صدر شيرازى پس از آنكه شبهات ابليس را ذكر كرده و جواب خداوندى را بيان نموده و آنچه فخر رازى گفته بيان نموده ميفرمايد: بهر يك از اين اعتراضات هفتگانه جواب برهانى صحيح و واضح است در نزد اصحاب قلوب مستقيمه مبتنى بر اصول حقه عرفانيه- بمقدمات بديهى و ضرورى و يقينى- ولى چون جامد كج سليقه را بسيارى برهان سود نمى بخشد بلكه بايست مر او را جواب (جدلى) داده شود، مبتنى بر مقدمات مقبوله كه مورد اذعان همسر باشد، از اينست (معنى قوله تعالى كه فرموده: لا اسئل عما افعل- چنانكه م ذهب آنان است يعنى فخر و همكيشان وى كه جبرى هستند و همى پندارند ابطال عليه و معلوليت را و انكار مينمايد علاقه ذاتيه بين اسباب و مسببات را و جايز مى شمارند ترجيح احد متاوين را بيكديگر و جايز مى دانند مجازفات اختياريه را و جايز ميدانند ارادت تخيليه را- بلكه معنى (لا اسئل عما افعل) يكى از اين دو مورد است: يكى اينكه لميته خارجى نيست بافعال صادر از ذات خداوند بدون واسطه ذاتش، و همانا ذات خداوند منشاء فعل مطلق و غايتش است، همچنانكه سبب نيست بذاتش در وجودش همچنان سبب نيست بذاتش در ايجادش و الا ناقض ميشود در ذاتش مستكمل بغير ميباشد- تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا، 2- كسى را كه اهليت ارتقاء بعالم ملكوت و اهليت وصول بشهود معارف الهيه و قابليت ادراك حضره ربوبيت نباشد مر او را لياقت و امكان علم و درك كيفيت صنع و ايجاد نباشد- على ما هو عليه و همانا بايست آن تسليم باشد و اعتراف بقصور خويش بنمايد- و آنكه را كه مرتبه ادراك اشياء است كما هى عليه بعلم لدنى مر او را هم حاجت بسئوال نيست زيرا كه ملاحظه مينمايد امور را كما هى عليه بنور الله و بيقين قلب منورش بنور ايمان و عرفان- نه اينكه ملاحظه مينمايد به انوار مشاعر مانند شيطان- و ا ز اينست كه پيامبر اكرم (ص) قدغن نموده مردم را از تكلم و بحث در مطالب غامضه- مانند سر قدر و مسئله روح زيرا كه بحث از آنها نمى افزايد مگر حيرت و وهشت انتهى- باز هم- در شرح اصول كافى ميفرمايد:- كه غرض فخر رازى از اين سخن كه جواب اينها را نميتواند كسى بگويد فرموده غرض (فخر) از اين اينست كه مى خواهد مذهب خود را اثبات نمايد كه قائل است بفاعل مختار و نفى تخصيص در افعال- و اين سخن مسدود مى نمايد باب اثبات مطالب را با براهين- مانند اثبات صانع و صفاتش و احوالش و مسدود مينمايد باب اثبات بعث و رسالت را زيرا كه با تمكين اين اراده جزافيه اعتماد نمى ماند به چيزى ازيقينيات پس جايز ميشود كه تفاعل مختار بيافريند باراده اى كه اين جدليها اعتقاد كرده اند بيافريند در ما چيزى را كه دريابيم اشياء را- لا على ما هى عليه، سپس صدر شيرازى- فرموده براى هر يك از اين شبهات جواب برهانى است از جانب خداوند متعال- بنحوى كه بيان مينمايد حال آن لعين را كه در كفر و ظلمت جوهرش است كه در حقايق را درك نمى كرده كما هو- و غرضش اغواء جاهلان و پيروانش است. اما جواب حكميه از اعتراضات و شبهات هفتگانه با تفصيل براى كسى كه اهل و قابليت دارد. اما شبهه اولى- كه اعتراض كرده حكمت و غايت چيست از آفرينش ابليس- جواب- ابليس از اين جهت و حثييت از جمله موجودات است موجود مطلق پس همانا مصدر و غايتش نيست مگر ذات خداوند- كه ذات خداوند مقتضى وجود هر ممكن الوجود است و افاضه مينمايد بهر كه قابل فيض باشد اما بودن موجوديت شيطان و ساير موجودات ظلمانيه در ذات شريره و جوهر ظلمانى بودنش اين از جعل جاعل نيست بلكه از لوازم ماهيت نازله است در آخر مراتب نفوس- و آن مرتبه عبارتست از متعلق بودن بمادون الاجرام السماويه، و جسم نارى شديد القوه است- فلا جرم غلبت عليه الانائيه و الاستكبار و الافتخار و الاباء من الخضوع و الانكسار- اما شبهه دوم- كه سئوال نموده حكمت چيست كه مرا تكليف بمعرفه و عبادت نموده- جواب- غايت از تكليف تخليص و رهانيدن نفوس است از اسارت شهوت و زندان ظلمات و ارتقاء از حدود بهيميت و در زندگى بحدود انسانيه و ملكيت و تطهير و تهذيب نفس است بنور علم و قوه عمل از كثافت كفر و معصيت و خباثت جهل و ظلمت است و عموميت تكليف منافات ندارد با عدم تاثير تكليف در نفسهاى قلوب قاسيه، همچنانكه غايت از انزال باران اخراج دانه ها و رويانيدن نباتات و اقوات است، و عدم تاثير باران در سنگهاى سخت و زمينه اى شوره منافى عموم نزول باران نيست، و خداوند بزرگتر است از عود فائده از هدايت خلق به آن- همچنانكه فائده در اعطاء اصل خلقت عايد بمخلوقات است نه به خداوند، بلكه- هو الذى اعطى كل شى ء خلقه ثم هدى- من غير غرض او عوض فى فضله وجوده- اما شبهه سيم- سوال از فائده تكليف ابليس به سجده آدم و حكمت چيست جواب- اول بايد دانسته شود كه هر چه خدواند تعالى ميكند يا به آن امر مينمايد داراى حكمت بلكه حكمت كثيره ميباشد- زيرا كه خداوند سبحان منزه است از فعل عبث و جزاف اگر چه وجه حكمت در بسيارى از امور بما پنهان باشد پس از آنكه با قانون كلى دانسته ايم- اجمالا كه افعال و اوامر خداوند داراى حكمت و حكم است و پنهان ماندن چيزى بما موجب انتفاء نيست، و اين جواب كلى و عام است به اين شبهه و نظايرش، در ثانى- تكليف به سجود بر همه ملايك بوده و ابليس هم در زمره ملايك بوده باو هم شامل بوده بالتبع و بالقصد الثانى- اما تمرد و عصيانش پس از آنكه ذانست آنهمم مامور است باستكبارش ملعون و مطرود گرديد- ثالثا- با اوامر الهيه و تكاليف شرعيه امتحان ميشود، جواهر نفوس و ظاهر ميشود آنچه در بواطن و سينه ها بوده از خير و شر شقاوت و حجت تمام، و راه روشن گردد- ليهل ك من هلك عن بينه و يحى من حى عن بينه- اما شبهه چهارم- سوال از علت عذاب كفار و منافقين در حالى كه در عذاب فائده به خداوند و بديگران عايد نيست و فقط معذب را ضرر عظيم است- جواب- عقوبات اخرويه خداوند ناشى از غضب و انتقام و تشفى نيست تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا، بلكه عقاب از لوازم و تبعات اسباب داخليه نفسانيه و احوال باطنيه است كه بالاخره منتهى بعذاب به نتيجه هوا به هاويه و سقوط به اسفل درك جهنم و مصاحبت عقارب و مارها و ساير موذيات و مثالش در اين عالم امراض وارده به بدن است كه موجب اسقام مى شود از بسيارى و افراط شهوت بدون اينكه از خارج چيزى باشد همچنان عواقب اخرويه و عذاب اليم دائمه به بعض نفوس جاحده كه از آيات الهى معرضند و هى نار الله الموقده التى تطلع على الافئده- اما آنچه در آيات و اخبار وارد شده از عقوبات جسمانيه وارده ببدن گنه كاران چنانكه در تفاسير وارد شده منشاء آنها هم امور باطنيه و هيئات نفسانيه است كه از باطن به ظاهر در مى آيد و بصورت نيران و عقارب و مار و مقامع آهنين در مى آيد- و ان جهنم لمحيطه بالكافرين- و برزت الجهيم للغاوين- كلا لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم ثم لترونها عين اليقين- و اذا بعثر م ا فى القبور و حصل ما فى الصدور- و اگر معاقب از خارج هم بباشد در اين هم مصلح عظيمه است (زيرا كه) تخويف و انذار بعقوبت در بسيارى از كسان موثر و مانع ميباشد- و اين تخويف بتعذيب مجرم و بدكار تاكيد تخويف و مقتضى بسيارى نفع است- اما شبهه پنجم- و آن سوال از فايده تمكين شيطانست بدخول جنت تا متمكن شده بوسوسه آدم و آدم فريفته شده و از منجر منهيه تناول كرده و از بهشت بيرون آمده جواب- حكمت و منفعت عظيم است زيرا اگر آدم در بهشت جاويد ميماند يكه و تنها بوده و در همان منزلت فطرتى ميماند بدون استكمال و ارتقاء بمرتبه بالا و چون بدار تناسل آمد و اولاد بسيار و بيشمارى كه اين عالم را فرا گرفته عبادت و طاعت بجا مى آورند تا روز قيامت و بسيارى از آنها بقوه- علم و عمل- بمراتب عالى ميرسند و چه حكمتى و فائده بزرگتر از اين مى باشد كه انبياء و اولياء بالخصوص سيد انبياء و اولياء بالخصوص سيد انبياء و اولاد گراميش (ص) در اين عالم بوده و مى باشند- اما شبهه ششم- و آن سوال از اينكه چه حكمت و تسليط شيطان باغواء اولاد آدم بنحوى كه وى ايشان را مى بيند و انسانها آن را نمى بينند- جواب- نفوس افراد بشرى در اول فطرت باقص بوده و بعضيها نورانى و شريف ب القوه بوده مايل بامور قدسيه و رغبت به آخره داشته، و بعضيها خسيس و ظلمانى مايل جسمانيات پيروى شهوات و غضب اگر اغواء شيطانى نبوده باشد استكمال و ترقى ننموده در يك درجه باقى ميماند- اما سوال هفتم- كه چرا مهلت داده شده تا يوم معلوم، جواب- بقاء شيطان تابع بقاء نوع بشرى است متعاقب افراد مستمر تا قيامت اللغه: سكن- يسكن- سكونا- اسكن اسكانا: مسكن- منزل- رغد- يرغد- رغدا- ارغد- ارغادا: فراونى دادن- عاش- يعيش- عيشا: زندگانى- عيشه: آنچه با آن زندگى كنند- امن- يومن- ايمانا: گرويدن- حل يحل- محل: اسم مكان است، حذره- يحذيرا: ترسانيدن- غر- يغر- غرورا: فريفتن- اغتر- يغتر- اغترارا: فريب خوردن نفس- از باب شرف- نفاسا- مثل- فتن- لفظا و معنا- نفاست: مقام- اسم مكان- قام- يقوم- مقام: با فتح اسم مكانست از قام- و با ضم ميم از اقام- مقام- اسم مكان- قام- يقوم- مقام با فتح اسم مكانست از- قام و با ضم ميم از اقام- رافق- مرافقه: با كسى همراهى- ملاطفت كردن- رفق- يرفق- رفقا: نرمى ابرار- جمع بر- عزم- يعزم- عزما- عزيمه- عزمه: تصميم گرفتن- وهن: سستى- استبدل- استبدالا: عوض كحردن- جذل- يجذل- جذلا: مثل- فرح- وجل- يوجل- وجلا: خوف ترس- ندم- يندم- ندامه: پشيمانى- لقى- يلقى- لقاء: ديدار كردن- لقاه- تلقيه: چيزى بسوى كسى انداختن و منه انك لتلقى القران- اى يلقى اليك وحيا- هبط- هبوط- اهبط اهباطا: فرود آوردن- نسل- ينسل- نسلا: فرزند و آفرينش- تناسل- تناسلا- الاعراب: ثم- حرف عطف افاده تعقيب مى كند- اسكن ادم دارا- فعل فاعلش الله آدم- مفع و لش عداوته: منصوبست بنزع خافض- اى من عداوته- فاغتره- فاء- تفريع- ضمير- فاغتره- راجع است به آدم- فاعل- فاغتر- ابليس- اى فاغتر ابليس ادم- نفاسه: منصوب است بمفعول له- باء- بدار المقام- سبيه- مرافقه- الابرار- مجرور است بعطف- فاء- فباع- تفريع- اليقين: منصوب است مفعول- باع- فاعلش- آدم- باء- بشكه- مقابله و همچنين است جمله هاى بعدى المعنى: ثم اسكن آدم دارا ارغد فيها عيشه- پس از امر ملايك بتواضع و بسجده آدم بنشانيد آدم را در جايگاه و خانه ايكه حيات و زندگيش را مهنا و خوش و با وسعت كرده- يا آدم اسكن انت و زوجك الجنه و كلا منها رغدا حيث شئتما- اى آدم جايگزين تو و همسرت در بهشت و بخوريد از فواكه بهشتى مهنا و گوارا هر چه ميخواهيد و امن محلته- و محل و مقامش را جايگاه امن و عافيت قرار داد از آفات و سلامت از مكاره و صدمات (نسبت امن بمحل اسناد مجازى است) و حذره ابليس و عداوته- و بترسانيد او را از ابليس و از عداوت ابليس- فقلنا يا ادم هذا عدو لك و لزوجك فلا يخرجنكما- من الجنه فتشقى، فوسوس اليه الشيطان و قال يا آدم هل ادلك على شجره الخلد و ملك لا ييلى- گفتيم مر آدم را اين (ابليس) دشمن است بر تو و همسرت مبادا بيرون كند شما را از بهشت به زحمت و مشقت گرفتار آئيد پس وسواس كرد به آدم شيطان و گفت آيا رهنمائى بنمايم تو را بدرختى كه نتيجه خوردن ميوه آن موجب هميشگى و سلطنت بى زوال است فاغتره عدوه نفاسه عليه بدار المقام، و مرافقه الابرار- پس فريبش داد دشمن آدم بحسد ورزيدن به آدم بجهت جا گرفتن آدم در سراى هميشگى و همنشينى با نيكان، بفريفت آدم را و قسم ياد كرد كه هر آينه من به شما از نصحيت كنندگانم، قاسمهما انى لكما من الناصحين- فريفته شد از درخت منهيه تناول كرد لباسهايشان از تنشان كنده شد و عوراتشان پديدار گشت و از برگهاى درختان ميچيدند و خودشان را مستور مى كردند- فاكلا منها فبدت لهما سواتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنه- فباع اليقين بشكه- يقين خود را- عداوت و دشمنى شيطان كه متقين بود بفروخت بشك، كه گفت: انى لكما لمن الناصحين. و العزيمه بوهنه- و عزم و ثبات را كه بايست بشجره منهيه نزديك نشود و از ميوه آن درخت نخورد بتسويل ابليس عوض كرد بوهن و سستى و خورد از ميوه درخت- و لقد عهدنا الى ادم من قبل فنسى و لم نجد له عزما- هر آينه عهد و پيمان داديم به آدم از پيش فراموشش كرد و مر او را صاحب عزم نيافتيم- صاحب كشاف- گفته عزم و تصميم به ترك خوردن و تصلب داشته باشد بنحوى كه ابليس مايوس از وسواسش باشد، و شارح بحرانى- گفته خلاصه و حاصل اقوال نيست مر او را قوت نشد بحفظ، ما امرالله سبحانه به، و استبدل بالجذل وجلا- عوض كرد شادى و سرور بهشتى را بخوف و ترس اين جهانى- چه اقبال بطاعت حق استشراق انوار كبرياء و شاد و حرم در حال رفاه و راحت بود به تناول از شجره منهيه- امن مبدل بخوف شد، و بشمول رحمت نادم و پشيمان شد- و بالاغترار ندما- عوض كرد بفريب خوردن ندامت و پشيمانى فريفته شدنش پشيمانى بار آورد و اگر اعتزاز باشد عزتش را بندامت عوض كرد تبليس ابليس كه گفت- ما نهيكما عن هذه الشجره الا ان تكونا ملكين او تكونا من الخالدين- نهى و قدغن نكرده خداوند شما را از اين درخت مگر اينكه شما ملك بشويد يا در اين بهشت جاويدان باشيد، ثم بسط الله له فى توبته و لقاه كلمه رحمته- پس از آنكه آدم فريفته شد و از درخت منهيه تناول كرد شادى بترس عزت به ندامت پايان يافت خداوند از رحمت واسعه بگسترانيد بساط توبه و يادش داد كلمه رحمت را- فتلقى ادم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم- ياد گرفت آدم از خدايش كلماتى بواسطه آنها برگشت نمود بسوى آن خداوند تواب و رحيم كه در وجود الهى بخل و منع ن يست همانا نقصان در قابل است و عدم استعدادش است وقتى كه نفس انسانى مستعد و اهليت يافت رحمت الهى او را دريافته و عنايت الهى او را از ورطات هلاكت رهانيده و بقبايح اعمالش بصير و بينا كرده در رفع مكائد شيطان كوشا خواهد شد- اينست معنى انابه و توبه اما- كلمه رحمت سوانح الهيه كه بر بنده ميرسد موجب نجاه از مهاوى هلاك ميگردد و امداد و يارى بملائكه ميگيرد و ارتقاء بمداوح كمال يابد- و وعده المود الى جنته- وعده داد خداوند به آدم بر گردانيدن وى به بهشت و لقاه كلمه رحمته- خدايش ياد داد كلمه رحمتش را قال الله تعالى- فتلقى ادم من ربه كلمات فتاب عليه انه هو التواب الرحيم- اختلاف است در كلمات آموخته كه چيست؟! در كافى- عن احدهما- كلماتى كه آدم از خدايش آموخته- لا اله الا انت سبحانك اللهم و بحمدك عملت سوء و ظلمت نفسى فاغفرلى و ارحمنى انك انت ارحم الراحمين- لا اله الا انت سبحانك اللهم و بحمدك عملت سوء و ظلمت نفسى فاغفرلى وتب على انك انت التواب الرحيم در بحار- از معانى الاخبار باسنادس، مفضل-: ميگويد- پرسيدم از امام صادق عليه السلام: و اذا بتلى ابراهيم ربه بكلمات- اين كلمات چيست؟! فرمود: آن كلماتيست كه آدم از خدايش تلقى كرده و توبه كرده بسويش و آن اينست كه گفت: يا رب اسئلك بحق محمد (ص) و على و فاطمه و الحسن و الحسين الا تبت على فتاب الله عليه انه هو التواب الرحيم- مفضل مى گويد: گفتمش چيست مراد از اتمهن؟؟ فرمود: يعنى تمام كرد آن كلمات را تا بقائم (دوازده امام)- مفضل ميگويد: گفتمش- و جعلها كلمه باقيه فى عقبه؟! فرمود: امامت را در عقب (حسين) قرار داده تا قيامت اللغه: هبط- هبطا- از باب ضرب- يهبط- هبوطا- از باب قعد: فرود آوردن- گاهى- لازم و متعد- اهبط- اهباطا: فرود آوردن- بليه- بلاء- بلوى: اسم است از ابتلا- بمعنى امتحان- تناسل- از باب تفاعل- مثل توالد- ذريه- با ضم- ضاد و كسر راء- ذريه مثل كريمه جمع ذريات- ذرارى- چهار مذهب است در اشتقاقش- ذرء بمعنى خلق- 2- مشتق است از ذر- وزنش فعليه همزه عوض شده به ياء. 3- ذر- وزنش فعليه مثل سريه- كه اصلش سر باشد بمعنى: نكاح. 4- ذروره مثل فعوله- راء آخر را بدل كرده اند به يا- ذرويه- شده و سپس و ارا در ياء ادغام كرده اند وزنش فعيله. الاعراب: فاء- فاهبطه- تفريع- ضمير مستتر- فاهبطه- الله- ضمير- ها- راجع است به آدم- الى دار البليه- مفعول فيه- و تناسل الذريه بجر تناسل عطف است بر بليه. المعنى: پس از آنكه آدم از درخت منهيه كف نفس ننمود از بهشت بيرونش كرد و از مقام عافيت بخانه بلاء بر آورد كه خانه ايست مخلوط بخير و شر و سر راه دو طريق بخدين و اختيار هر يك از دو طريق موكول بنظر عقلى و ابتلاء باختيار فاهبطه الى دار البليه- پس فرود آورد آدم را از مقام رفعت بخانه بلاء و محنت (چه) دنيا مشحونست به بلاء مر ظالمان را ادب و عقاب و بر صالحين ارتقاء و انبياء و اولياء را كرامت و اولين گرفتارى آدم جدائى و فراق از انيس خود- حواء- و تناسل الذريه:- فرود آورد آدم را بخانه توالد فرزندان دختر و پسر- كه از وسائل ابتلاء و امتحان است بايشان تربيت نمايد و قيام بحقوقشان نمايد و تاديب و تعليم نمايد ايشانرا بواجبات و معارف، ابى حمزه ثمالى- از ابى جعفر عليه السلام روايت ميكند: آدم كه بدنيا آمد و هابيل و قابيل متولد شدند، امر نمود هر دو قربانى كنند- قابيل صاحب كشتزار- هابيل صاحب گله- گوسفند فربهى قربانى برآورد و قابيل از كشت، قربانى هابيل مقبول و قربانى هابيل مردود شد و اتل عليهم نباء ابنى ادم اذ قربا قربانا فتقبل من احدهما و لم يتقبل من الاخر- و قبولى قربان آن بود كه آتشى مى آيد و قربانى را ميسوخت- قربان قابيل كه مقبول نشد قابيل بنائى ساخت به آتش، آن اولين آتشكده بود كه بنا شده و گفت عبادت ميكنم به اين آتش تا اينكه قربانيم را قبول كند سپس ابليس لعين كه مانند خون در اعصاب و عروق آدمى جريان دارد، وسواسش كرد و گفت قربان هابيل مقبول قربان تو مردود گشت اگر هابيل زنده بماند مر او را اولاد پديد آيد به اولاد تو سرافرازى ميكنند و ميگويند: قربانى پدر ما مقبول- و قربانى پدر شما مردود گشت او را بكش تا مر او را فرزند و عقب نباشد پس هابيل را كشت وقتى كه آدم از قابيل بپرسيد- هابيل كجاست گفت: در جايگاه قربانى، آدم چون هابيل را كشته ديد گفت جايگاه ملعون شدى كه خون هابيل را قبول كردى و بگريست از خداوند مسئلت نمود كه فرزندى برايش دهد- فرزندى زائيده شد نامش (راهبه الله) ناميد الخ.