بودن چه سود
در موج تاب ، آينه چو چشم گشودم
آنقدر پير گشته بودم
كه لوح حمورابي را مي توانستم
به جاي شناسنامه ارائه دهم
بودن چه سود ؟
با خورد و خواب
دلفسرده تر از مرداب
طرحي ز يك سراب ، نقشي عبث
بر آب
بايد شناخت ، ورنه بناگاه
خوشبخت مي شوي
بي رحم و تنگ ديده و دل سنگ
مي شوي
قارون چنانكه شد
گند كثيف خوشبختي را
با عطرهاي عربستان نمي تواني
شست