بيا اى جان نو داده جهان را چو تيرم تا نپرانى نپرم ز عشقت باز طشت از بام افتاد مرا گويند بامش از چه سويست از آن سويى كه هر شب جان روانست از آن سو كه بهار آيد زمين را از آن سو كه عصايى اژدها شد از آن سو كه تو را اين جست و جو خاست تو آن مردى كه او بر خر نشسته استخمش كن كو نمي خواهد ز غيرت خمش كن كو نمي خواهد ز غيرت
ببر از كار عقل كاردان را بيا بار دگر پر كن كمان را فرست از بام باز آن نردبان را از آن سويى كه آوردند جان را به وقت صبح بازآرد روان را چراغ نو دهد صبح آسمان را به دوزخ برد او فرعونيان را نشان خود اوست مي جويد نشان را همي پرسد ز خر اين را و آن راكه در دريا درآرد همگنان را كه در دريا درآرد همگنان را